کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد....

159
ان ت س وع دا م ج م ت س ی ن اب ت ک ی که ب ا ت ک. ی. ک ی ل ا# ش

Transcript of کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد....

Page 1: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

مجموع داستان

کتابی که کتاب نیست

شالیی. ک.

ی.ک.شالی

کتابی که کتاب نیست1380چاپ اول: زمستان

1384ویرایش برای چاپ دوم: زمستان

فهرست

Page 2: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ی روزها روزی مثل همهمسافر

فرار ها چشمییک

دیدارکوتاه

ایستگاه آینه

ها چشم نداشتند اگر آدمهای سرما بچه

ی روشن خانههالک

ها سگفاضالب

همراه لباس مضحک

هاآن چشمزن زیر چترشغل دوم

ها نامچیز

خارج از سبدتکرار

هاپهاپ بمب

اخراجکشیاسباب

اتومبیلپیشیتا

2

Page 3: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

روزها یهمه مثل روزی

اش کرده بود. همیشه وقتی تعطیلی روزانه کالفهکار و مشغله کرد همکاران و همه چیز مح<<ل ک<<ارش راشد، در حالیکه سعی میمی

همانجا بگذارد و به اعصابش زنگ تفریحی بدهد، وارد شلوغی گن<<گ-ه<<ا و اتومبیلشهر می شد. مدتی از وقتش را در البالی بناها و خیابان

کرد، و باالخره تن خسته و روح مغشوش و سرگردانشها سپری میرساند.را به خانه می

ی عاطفی وکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهتنها زندگی می ای هم داشت. در ط<<ول هفت<<ه، روزه<<ا گ<<اهی ب<<ا هم تلف<<نیعاشقانه هادیدند. بعضی وقتها همدیگر را میگرفتند. عموما آخرهفتهتماس می

افت<اد ک<هگذراندن<<د. ام<<ا زی<<اد اتف<اق میروزه<ای تعطی<ل را ب<<ا هم می-کردند و ش<<ب دیگ<<ر را ه<<ر ی<<ک بیهمدیگر را تنها یک شب تحمل می

برد.ی خود بسر میدیگری در خانه آنکه همکاران و گفتگوهایش<<ان را چن<<دان ج<<دیمثل همیشه بی

« کار روزانه را شروع ک<<رد و چطوری؟"سالم! صبح بخیر! بگیرد، با "خداحافظ!" تعطیلی عصر رسید. ب<<ا ب<<یرون آم<<دن از س<<اختمان به

مح<<ل ک<<ارش نفس<<ی از روی آس<<ودگی کش<<ید. ام<<ا خ<<اطرش اص<<ال آسوده نبود. نه تنها حاال، بلک<<ه م<دتی ب<ود ک<ه ح<تی هنگ<ام ک<ار ن<یز

خواس<تذهنش با مشکالتی که با دوستش داش<ت مش<<غول ب<<ود. می ه<<ای، مث<<ل رابطه همب<<ر آنخ<<ود را از آن رابط<<ه رهاکن<<د، چ<<را ک<<ه

ش<<د. از کم و بیش بیه<<ودگی و تک<<رار داش<<ت حکمفرم<<ا میپیش<<ین، توانس<<ت ب<<ه این س<<ادگیآنهم<<ه خس<<تگی و زج<<ر محی<<ط ک<<ار نمی

چرا نه؟فرارکند، اما اینجا، از این رابطه اتومبیلش را پارک کرد. ساک تقریبا سنگین وس<ایل ک<ارش را

برداشت و وارد خانه ش<<د. طب<<ق ع<<ادت دس<<تگاه موزی<<ک را روش<<ن داد تلویزی<<ون راکرد. به توالت رفت. در حالیکه به موزیک گ<<وش می

ای را از نظ<<ر گذران<<د، و س<<پسنیز روش<<ن ک<<رد، روزنام<<ه و مجل<<ه

3

Page 4: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ساک مخصوص کارش را گشود، کارهای ناتم<<ام روزان<<ه را بررس<<یکرد و به آنچه که فردا در پیش رویش بود، پرداخت.

آنک<<ه بخواه<<د،خ<<ورد، بینوش<<ید ی<<ا غ<<ذا میهنگامی که چیزی می حواس<<ش ب<<ه هم<<ه ج<<ا و هم<<ه چ<<یز ب<<ود، ح<<تی ب<<ه قط<<ع رابط<<ه ب<<ا

کی ب<<ه ب<<األخرهدوس<<تش، ط<<وری ک<<ه نتوانس<<ت بخ<<وبی دریاب<<د کهرختخواب رفت.

آلود از زنگ ساعت بیدار شد. خوابکش و عصببا صدای تهدیدگر خانه بیرون آمد. سوار اتومبیل شد و به س<وی مح<<ل ک<<ارش ب<<ه راه

افتاد. ها برای رفتن به سر کارصبح عجیبی بود. هنوز کسی از همسایه

از خانه بیرون نزده بود. به س<اعت مچی خ<<ود نظ<<ری ان<<داخت، ن<<ه، داد. ب<<ا خ<<ودساعت درست بود و وقت معین همیش<<گی را نش<<ان می

گفت:-»به من چه که چرا هنوز به س<<وی مح<<ل کارش<<ان ب<<ه راه نیفت<<اده

اند؟« خش ص<<دایرادیوی اتومبیلش را روشن کرد، ج<<ز ص<<دای خش

ی تنظیم م<<وج رادی<<و را نداش<<ت.دیگری از آن بیرون نیامد. حوص<<له ای راآلود فرس<<تندهاین اولین باری نبود که رادیو در چنین صبحی مه

گرفت. نمی به خیابان اصلی شهر وقتی رسید بهتش برد؛ اینجا در هیچ وقت

ه<<ا وروز خ<<الی از رفت و آم<<د آدماز بیس<<ت و چه<<ار س<<اعت ش<<بانه ها نبود. سر چهارراه مجب<<ور ش<<د جل<<وی چ<<راغ قرم<<ز راهنم<<ااتومبیل

توقف کند. مدتی آنجا ایستاد و متعجب اط<<رافش را از نظرگذران<<د. شد. دریافت که انتظار بیهوده است، چرا ک<<هآنجا نیز کسی دیده نمی

چراغ رهنم<<ا انگ<<ار روی عالمت قرم<<ز گ<<یرکرده ب<<ود. پس از م<<دتی-تصمیم گرفت دل به دریا بزند و از آن عبورکن<<د، خط<<ر چن<<دانی نمی

ک<<رد، و ن<<ه کس<<ی ش<<اهدتوانست تهدیدش کند، نه اتومبیلی عبور میخالفش بود. گذشت.

لحظاتی بعد دوباره مدتی در برابر چراغ قرمز دیگری ایستاد. باز خالف کرد و به راندن ادامه داد. ناگهان اتومبیلی را متوقف شده در

4

Page 5: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

وسط خیابان دید. بوق زد. کس<<ی ج<<وابش ن<<داد. طب<<ق ع<<ادت ب<<د وی بر زبان آورد و از جوار آن گذشت. هبیرا

چراغ راهنمای بعدی کامال از کارافت<<اده ب<<ود و هیچ عالم<<تی را اش دوداد. هنگام عبور از آن متوجه شد ک<ه در چن<<د ق<<دمینشان نمی

ان<<د و از سرنش<ینانش هیچ نش<انی پی<دااتومبیل با هم تصادف کرده ای ایستاد. قسمتی از اسفالت خیابان رنگ سرخی ب<<هنیست. لحظه

خود گرفته ب<ود. حس س<ردی در درونش جری<ان ی<افت. زی<<ر لب ب<اخود زمزمه کرد:

شهر اتفاقی افتاده؟«توینکند چه خبر شده؟ »اتومبیل را شل دلهره سرتاپایش را فراگرفت. یک مرتبه کالچ

ها با اسفالتکرد و گاز داد. صدای گوشخراش برخورد الستیک چرخ های خالی به طرف محل کارش ران<<د.در فضا پیچید. مدتی در خیابان

از چند چراغ راهنما گذشت. در وس<<ط راه دوب<<اره اتومبی<<ل متوق<<ف اش را جلب ک<<رد. دره<<ای آن ب<<از و ب<<رخالف جهت،ای توج<<هش<<ده

ه ب<<ود. ی<<ک پ<<ایگشتدرست در مس<<یر ح<<رکت اتومبی<<ل او، متوق<<ف خورد. راننده ول شده روی اسفالت به چشم می

از اتومبیل بیرون آمد. به طرفش رفت. دوست خود را شناخت هایی از حدق<<ه درآم<<ده و ده<<انی ب<<از ب<<ه فرم<ان اتومبی<لکه با چشم

چنگ انداخته بود. حرکت ماند. بعد جیغ کشید و بازده سر جایش بیای وحشتلحظه

صدای بلندی کمک خواست. کسی به کمکش نیامد. به زحمت او را از اتومبیل بیرون کشید و روی زمین خوابان<<د.

چند بار تکانش داد، شاید که زنده باشد. وق<<تی ک<<ه نش<<انی از زن<<دهبودن در او ندید، ناامید با خود نالید:“هیچ چیز امروز عادی نیست!«

5

Page 6: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

مسافر

گفت. انب<وهتن<د چ<یزی میآهن داشت تن<د راهبلندگوی ایستگاه لولید. در این همهمه او برای رفتن آم<<ده ب<<ود،جمعیت در هر سو می

-اما برخالف دیگران انگار چندان عجله نداشت و با طمانینه و خوش اش زد و از کن<<ارش گذش<<ت.رفت. عابری شتابان تنهخوشک راه می

آم<<د دادکش<<ید ت<<ا از س<<رعابری دیگ<<ر ک<<ه از پش<<ت س<<رش دوان می ها را پشت سرگذاشت. قطار در چند ق<<دمی اوراهش کنار برود. پله

ایستاده بود. مأمور قطار سوتش را به ده<<ان ب<<رد. ص<<دایی ناهنج<<ار در گوش<<ش پیچی<<د. ب<<ه ط<رف در دوی<<د. خوش<<حال ش<د، درس<ت در

آخرین لحظه به قطار رسیده بود. در اولین اتاقک خالی واگن نشست. جز او کسی آنجا نبود. از

-آهن ایس<<تادهکنن<<دگانی ک<<ه روی س<<کوی راهپنجره به انبوه مش<<ایعت ه<<اییه<<ایی عب<<وس و نگ<<اهای چش<<م دوخت، ب<<ا چه<<رهبودن<<د لحظ<<ه گفتند. نگاهش را از آنان برگرفت.جنباندند و چیزی میغمگین لب می

هم<<راه ع<<ازم ش<<دهگفت. او بیگمان کسی به او "خدانگه<<دار!" نمیبیبود.

ک<<رد، قط<<ارنمک به راه افتاد، جوری که به خط<<ا حسقطار نم اند. لحظاتی بع<<دها و اشیاء پیرامون به حرکت درآمدهایستاده و آدم

مأمور کنترل وارد اتاقک واگن شد و مؤدب پرسید:»کسی سوار شده؟«

»بله، من. بفرمایید... بلیط.«»بلیط الزم نیست. کارت شناسایی لطفا!«

فروشند؟«»چرا کارت شناسایی؟ پس بلیط را برای چه می»من مأمور توضیح و تفسیر نیستم. کارت شناسایی ندارید؟«

»چرا دارم. ولی شما فقط موظفید بلیطم را کنترل کنید، نه ک<<ارت را!«شناسایی

6

Page 7: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

تراشید. از مقصدتان هم حتما هنوزدانم، مثل همه دارید بهانه می»می ای<<د، ت<<ا ایس<<تگاه خوب، در ایستگاه قبلی سوار شده.اطالعی ندارید

کشد تا به خاطر بیاورید که کج<<ا پی<<ادهبعدی هم بدون شک طول میطور نیست؟«خواهید شد، این

. همه چیز توی بلیطم نوش<<ته ش<<ده.طوری نیست»نخیر، هیچ هم اینبفرمایید بخوانید!«

آنکه نظری به بلی<<ط مس<افر بین<<دازد چ<<یزی درمأمور کنترل بی گفت، ازاش یادداش<<ت ک<<رد و در حالیک<<ه »س<<فربخیر!« میدفترچ<<ه

اتاق<<ک خ<<ارج ش<<د. مس<<افر متعجب از رفت<<ار غ<<یرمعمولی او م<<دتی م<<ردد س<<ر ج<<ایش نشس<<ت. بع<<د، پش<<یمان از خری<<د بلی<<ط، ک<<ارت

ه<<ایاش را از کیف درآورد و به دنبال م<<أمور رفت. او در انتشناسایی شد. صدایش کرد. م<<أمور نایس<<تادراهرو داشت وارد واگنی دیگر می

اعتنا از نظرش ناپدید شد. و بی های واگن قطاررفت، متوجه شد که اتاقکدر حالیکه در پی او می

خالی از مسافر، اما پر از کارت و کاغذ و دفترچ<<ه و پرون<<ده اس<<ت. ها بهوارد واگنی دیگر شد. آنجا نیز، بجز همان اشیاء، کسی در اتاقک

خورد. با عجله از آن واگن نیز گذش<<ت. از م<<أمور همچن<<انچشم نمی آنک<<ه در هیچ ایس<<تگاهی توق<<ف کن<<د، ب<<ااثری نبود. قطار اما بود و بی

سرعت می رفت.لحظه پریشان، را جلو چشممسافر، بلیط ایستاد، های خودای

گرفت و آن را با دقت چندین بار بررسی کرد. برخالف تص<<ور او در از جس<تجوی م<<أمور.مورد مقصدش چیزی آنج<ا نوش<ته نش<ده ب<<ود

-آور از براب<<رش میکشید. به من<<اظری ک<<ه ب<<ا س<<رعتی سرس<<امدست گذشتند م<<دتی ب<<ا حس<<رت خ<<یره ش<د. بع<<د، تبس<<می ب<<ر لب آورد و

ای دوباره بخاطرش آمده باش<<د،جوری که انگار چیز فراموش شدهبا خود زمزمه کرد:

جا توقف نخواهد کرد!«هه! این قطار هیچ»

7

Page 8: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

فرار

بایستجا بود. در ایستگاه روبروی همین ساختمان میهمین ...بله ب<<ود. براس<<تی آنج<<ا در انتظ<<ارش ایس<<تادهزنایستاد. و منتظرش می

اش این بود که مبادا سرنفسی از روی آسودگی کشید، تمام دغدغهوقت نرسد.

چ<یزقبل از آنکه به او بپیوندد اطرافش را از نظرگذراند، هم<<ه تص<<میم گ<<رفت از خیاب<<انک<<ه همینرس<<ید. نظ<<ر میک<<امال ع<<ادی ب<<ه

- برود، ناگهان متوجه شد که مأموری از روب<<رو مینزدشعبورکند و اش از لباس شخصی بیرون زده و کامال مشخصیکمری اسلحهآید.

بود.»هی... به او بگو که بیهوده منتظر نماند، خ<<ط تعطی<<ل ش<<ده!« به زنخطاب مأمور پنداشت و دستورش را معابری به خطا خود را

کرد. مأمور با نگاه گذرایی که نگاه نب<<ود وایستاده در ایستگاه ابالغ ک<<رد، از کن<<ارش را منتقل می"ای!حسابی گیرافتاده"به رذالت حس

گذشت. توانس<<تپیوست. اوضاع عادی نبود. اما نمی میاوبایست به نمی

شناخت، در این وضع بد اصال صالح نبودبرگردد. خیابان را بخوبی می قدمی ب<<ه پیش ب<<ردارد. ولی مان<<دن خ<<ود خط<<ری ب<<ود مس<<لم. وارد اولین خانه شد. ب<ه ص<احبش س<الم گفت. هم<دیگر را از خیلی قب<ل

شد، دریاش دری داشت که به خیابانی دیگر باز میشناختند. خانهمیکه همیشه بسته بود.

م. آن یکی در...«»گیر افتادهخرده اینجا وایستا، خب.«»در؟ کدام در؟ ...حاال یک

گم<<ان ازخواس<<ت ب<<ازش کن<<د، بیدانست، در داشت، اما نمیمی ترسید. عواقبش می

گر هم گذشت، بیهوده بود. در گریز جستنیی داز کنار چند خانه آنجا بیهوده بود.

8

Page 9: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

از روبرویش رسید، با نگاهش به او فهماند که از دیگریآشنای ش<<د.ست. پشت سرش به راه افتاد. دری گش<<ودهموقعیت او آگاه ا

به داخل پا گذاشت. از عجله و احتیاط نخواس<<ت خ<<ودش ب<<ه پش<<ت سر نظری بیندازد، از همراهش خواس<<ت ت<<ا ببین<<د ک<<ه آی<<ا کس<<ی در

توانس<<ت او را از آن دامتعقیبش نیست. ب<<ه س<<وی تنه<<ا دری ک<<ه میجهنمی نجات دهد، شتافت.

»هی... الاقل یک دستی بده، یک خداحافظی بگو!« »مگر دست من است؟ وقتی که هر آن امکان دارد برسند و این در

دادنی،ش<<ود، دیگ<<ر چ<<ه دس<<ت ب<<از میمبار، فقط همین االن ب<<ه روییک«...دوست من؟ ها، چه خداحافظی؟

هایش حلق<<ه بس<<ت. س<<نگی انگ<<ار ازبرنگشت. اشک در چشم رفت ت<<اکرد که دیگر نیست، چ<<را ک<<ه میبود. حسقلبش آویزان شده

شاید هرگز نیاید، هرگز نبیند، هرگز دیده نشود.»اما... خدای من... چرا آخر؟ ها... چرا؟ به چه جرمی؟«

9

Page 10: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هاچشمییک

یک آقای "کی" در سرزمین "کجا" سرگرم روزهای خوش فراغتش

کنان گفت:بود که یکی از بستگان او به سراغش آمد و مالمتکاش سن و سال و استعداد تو را داشتم!«» آخ، شما یکی دیگر لطفا حسرت مرا نخوری<<د! خ<<وش ب<<ه حالت<<ان،»

ای<<د، ب<<ه خیلی از آرزوهایت<<انه<<ای خ<<وبی را پش<<ت س<<ر گذاش<<تهسال اید، ش<<ما و حس<<رت؟ راس<<تش را اگ<<ر بخواهی<<د، من آرزویمرسیده

«!این است که روزی به سن و سال شما برسم ک<<نی. ت<<ازه، من»نه، پسرم، در م<<ورد من پیش خ<<ودت خیالب<<افی می

خ<<ورم، اب<<دا. ت<<و خ<<ودت ش<<اید چن<<داننگفتم که حسرت ترا دارم می خ<<ورم ک<<ه داریالیق این نباشی؛ حسرت جوانی و اس<<تعدادت را می

دهی. اگرچ<<ه من اس<<تعداد ت<<را هرگ<<زج<<وری مفت ب<<ه ه<<درش میاین زم<<ان ک<<ه در س<<ن و س<<ال ت<<و ب<<ودم، اگ<<ر ی<<ک آدمنداش<<تم، ولی آن

داد، حاالشد و راه و چاه را نشانم میام پیدا میای توی زندگیدنیادیده ای ک<<ه جل<<ویت اس<<تاین موج<<ود پ<<یر و ذلی<<ل و غیرقاب<<ل اس<<تفاده

نبودم.« های او فکرکرد، دلسوزانه دریافتای به عمق حرف"کی" لحظه

گذرد.فروغ عمر چقدر به پیرمرد بد میکه این آخرین روزهای بی هایی مثل شما نبودند، کس<<ی مث<<ل من هرگ<<ز»اختیار دارید، اگر آدم

اش توی این دنیا نبود. شما افتخار ما هستید!«سایه پس<<رم! ت<<و ح<<اال در س<<نی،»من احتیاج ب<<ه تعری<<ف و تمجی<<د ن<<دارم

اس<<ت؛ ی<<ککنی آدمی مثل من چق<<در ذلی<<ل و بیه<<ودهنیستی که حس را بفهمی.«مروز شاید حرف

آور است. اوتوانست تصورکند که ایام پیری چقدر رنج"کی" می ش<<دن ازفای<<دهبارها با خودش عه<<د بس<<ته ب<<ود ک<<ه قب<<ل از پ<<یر و بی

نظر کند تا با مکافات آخر عمر مواجه نشود. ب<<ا ترس<<یزندگی صرف

10

Page 11: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-عمیق در دل، آه را در گلوی خود خفه کرد و از ق<<وم و خ<<ویش کهنسالش پرسید:

کردید؟«»خب، اگر شما حاال در سن و سال من بودید چه کار می کردم کاری کنم که»در سن و سال تو، یعنی با استعداد تو، سعی می

دیگران هرگز قادر به انجامش نباشند. کاری که ب<<اعث ش<<ود اس<<ممرا در تاریخ بنویسند. جاودانگی پسرجان، جاودانگی!«

میرن<<د و بع<<د ازی موجودات زنده ی<<ک روزی می»آخر چطوری؟ همهشوند.«مدتی هم فراموش می

«.شوندمیرند، اما هرگز فراموش نمی»نه، بعضیها می ای<<د؛ هم<<هش<<وند. مگ<<ر نش<<نیده»چرا، بعد از مدتی همه فراموش می

چیز گذرا و فرار است.« ان<<د،های اس<<تثنایی، آنه<<ایی ک<<ه ب<<ه ت<<اریخ پیوس<<تههای توانا، آدم»آدم

دانم،شوند، پسرم! من این نکته را بهتر از ت<<و میهرگز فراموش نمیباورکن!«

در مدرسه حساب و هندسه و جغرافیایم چندان بد نبود،!»آخ، تاریخاما این یکی همیشه برایم دردسر درست کرد.«

-کم به اصل مطلب، یعنی ب<<ه حق<<انیت خ<<ودت، داری پی می»ها! کمبری!«

چطور؟«؟»حقانیت خودم آوری. اینکه تاریخ برای ت<<و مس<<<ئله»اینکه از تاریخ چیزی سر در نمی

ان<<د روزی در م<<وقعیت ت<<وی آنهایی ک<<ه وارد ت<<اریخ ش<دهاست. همه دانی، تو استعداد و توانایی این را داری که دست ب<<هقرارداشتند. می

العاده بزنی و جاودانه بشوی. فکرش را بکن، به سن منکاری خارق ه<<ایت؟توانی دلخوش باشی، ها؟ به بچهوقتی رسیدی، به چه چیز می

رون<<د.ش<<ان میها وقتیکه پر درآوردند دنبال زندگیپرندهنه. مثل جوجه کسم<<انی و پ<<یری و تنه<<ایی و ذلت. دیگ<<ر هیچآنموق<<ع خ<<ودت می

هایت گ<<وش بده<<د. بای<<د روزش<<ماری ک<<نی ت<<اکند به حرفحوصله نمی ی تجاربت را ک<<ه ب<<ه قیمت ه<<دردادن عم<<رتوقتش برسد و تو همه

ای با خودت به زیر خاک ببری.«شان آوردهدستبه

11

Page 12: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-»آخ، قبل از آنکه کارم به آنجا برسد، تکلیف خودم و زن<<دگی را ی<<ک یکنم. تاریخ را دیگر لطفا به یادم نیاورید. به اندازهجوری روشن می ی بد گرفتم. خوشبختانه حاال خیلی وقت است ک<<هکافی از آن نمره

ام. راس<تش رادوران درس و مشق و مدرسه را پشت سر گذاش<تهی خواندن و یادگرفتن را ندارم.«اگر بخواهید دیگر حوصله

گفتم،زدم. میه<<ا را می»من هم در سن و سال تو درست همین حرف کشم. اما بعد ک<<هقبل از اینکه به ذلت پیری دچار بشوم خودم را می

ام.«پیر شدم، بیشتر از جوانیهایم به زندگی دلبستگی پیداکردهاید؟«دانم چرا اینقدر به جان من افتاده»شما امروز نمی

خ<<واهم ب<<ه ت<<و بگ<<ویم ک<<ه»قصدم اذیت تو نیست پسرم. در واقع می«.شود زندگی کرد جورهای دیگری هم می.های دیگری هم هستراه

«!»بفرمایید راه نشانم بدهید! کور شوم اگر نرفتم »باید بنشینی و یک ایده درست و حسابی بسازی ک<<ه هم<<ه انگش<<ت

گش<<ایبیفتن<<د و ت<<را ن<<اجی و مش<<کلبه دهان بمانند و ب<<ه دنب<<الت راه بی<<نی، خ<<دا از اولش آنه<<ا را ب<<هخودشان بدانند! این مردم را ک<<ه می

ی گوسفند خلق کرد. بیهوده نبود ک<<ه آنهم<<ه پیغم<<بر ب<<رایشکل گله شان فرستاد. اینها همیشه به یک چوپان احتیاج دارند تا دنبالشهدایت

-شان را باید کارگرفت. چراگاه و مراتع سرسبز باید نشانبدوند. مخ آی<<د.ی هر کسی ب<<رنمیشان باید کرد. این کار از عهدهشان داد و هی اس<<تعدادش رام<<داران نابغ<ه،، مثل پی<<امبران و سیاس<<تفقط بعضیها

دارند.«»کلک بدی نیست، اما چطوری؟«

شان بده و بپرس»در واقع خیلی ساده است. ببین چی ندارند، نشان ش<<انی "چرا"ها بای<<د ب<<ه نف<<عجوری است. وعده بده که همهچرا این

هایش<<ان راها و شکستحل شود. دردهایشان را به یادشان بیاور. شک شان ب<<دههایشان بگو. نشانی بچهتک بشمار. از سرنوشت و آیندهتک

فهمی. برتری نژاد و اعتقادش<<ان راشان را میکه از خودشانی و زبان پیش بکش. سرزمین آبا و اجدادشان را مطرح کن. بگو که در برابر

ای که خدا ب<<ه آنه<<ا مح<<ول ک<<رده.ی سنگینی دارند، وظیفهآن وظیفه پیم<<ان پی<داکنی وافتند. اما اول بای<<د چن<د نف<ر همهمه دنبالت راه می

12

Page 13: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

آنها را قبل از همه با هزار"چرا؟" و "چون" آشنا بس<<ازی. وق<<تی ب<<های.«تو ایمان آوردند، نصف سعادت را به دست آورده

انداختن دیگران درای به فکر فرورفت و دید که دست"کی" لحظه ه<<ای اخ<<یر، چن<<دان کم هم ب<<رایشعمر کوتاهش، بویژه در این س<<ال

است، حاال که این قوم و خویش پیر، خودش دوس<<تبخش نبودهلذت سرش گذاشته شود، چرا این کار را الاقل با او و ب<<رایداشت سربه

های پیری او س<<رگرمیداد؟ تازه، شاید هذیانخاطر خود او انجام نمی انداخت تا دیگ<<رانآمد و به صرافتش میی خوبی از آب درمیو تجربه

ببرد. جوانب کار را ازاش بیشتر لذترا هم سر کار بگذارد و از زندگی ضرری برایش نداشت.نظرگذراند. هیچ

ی درس<ت و حس<ابی؟گویید! اما کج<<ا ی<<ک ای<<ده»واقعا که راست می ه<<ایجوانی و خامی به قول گفتنی. ایده و تجربه همه در مش<<ت آدم

ای مثل شماست. کاش تجارب شما را داشتم!«فرهیخته ها احتیاججور حرفقدر تعارف نکن، پسرجان! گفتم که من به این»این

ای ک<<ه چ<هگ<<ویم. ای<<ده؟ مگ<<ر نش<نیدهندارم. برای خاطر خ<<ودت میها فراوان است... گفتم؟ از این نوع ایده

دو های او رابسیاری از دوستان و نزدیکان و معاصران "کی" ایده

مس<<خره و بیج<<ا یافتن<<د، بعض<<یهای دیگ<<ر ب<<ه ش<<وخی ب<<رایش ه<<ورا کشیدند و دستش انداختند؛ تعداد زی<<ادی ض<<د او ش<<دند و گفتن<<د ک<<ه

زن<<<ای هایش شر و شوم و ویرانگر است. اما ع<<دهها و اندیشهایده و مرد< به پیشنهاد او آس<<تین دس<<ت راس<<ت خ<<ود را دریدن<<د، ب<<ا تی<<غ

ش<<ان را تراش<<یدند، در براب<<رشموه<<ای س<<ر و اب<<روی س<<مت راس<<ت ایس<<تادند و ب<<ه اح<<ترام ب<<ا ک<<ف دس<<ت راس<<ت چش<<م چپ خ<<ود را

پوشاندند و فریاد زدند:"کی. کجا. چرا. چون."

انبوه آدم که کمبود وکرد. بزودی انبوههمین چهار کلمه معجزه ش<<ان ک<<رده ونیاز و نابسامانیهای زن<<دگی از خیلی وقت پیش کالف<<ه

13

Page 14: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

وج<<د آمدن<<د، ب<<ا غری<<دن اینشان س<<اخته ب<<ود، ب<<هافسرده و دلمرده ش<<ان برخاس<<تند و ب<<اکلمات ساده و سحرآمیز به مبارزه با مش<<کالت

تالش و جانفشانی به جنبش جاودانگی "کی" پیوستند.

تاکنون کم ازومردمان سرزمین"کجا" که یکدیگر کنار بیش در ن<<د،بردبس<<رمیدیرزمان با کمبودها و نیازها و نابسامانیهای معم<<ولی

ن<<د، ب<<اورزیدنسل ب<<ه نس<<ل در جهت اص<<الح م<<وقعیت خ<<ود تالش می زیس<<تند،ها و اعتق<<ادات و اش<<کالی زیب<<ا و متن<<وع و گون<<اگون میایده

ناگهان به یک شکل، به یک فریاد، ب<<ه ی<<ک ای<<ده، ب<ه ی<<ک پیک<<ر و ی<<ک- <اعتقاد واحد مبدل شدند و به رهبری و ه<<دایت "کی" ه<<ر کس را

پیر یا جوان، مریض یا سالم، کودک یا زن باردار< ک<<ه آس<<تین دس<<ت یی اصالح موهای سر و ابرویش با شیوهراستش پاره نبود و شیوه

ی مش<<کالت وآنها تفاوت داشت، دشمن خونی خ<<ود و مس<<بب هم<<هشان شمردند و به شکارش پرداختند.نامالیمات زندگی

گنجی<د. تم<ام"کی" از این موفقیت ناگهانی در پوست خود نمی دیوارهای شهر پوشیده از عکس او بود. هر جا که کس<<ی ب<<ه کس<<ی

دی<<د، ف<<ورا ک<<فرسید، یا که حتی تص<<ویر خ<<ود را در آین<<ه میدیگر می یگذاشت و اسم او و سه کلمهدست راست را روی چشم چپش می

یافت<<هانگ<<ار ک<<ه جن ب<<ه جل<<دش راه<<<اش را مت<<داول و کش<<ف ش<<ده کشید. به طرفدارانش نیز ب<<زودی بخت روآورد.< بلند فریاد می!باشد

کرد. همه کار و س<<رگرمی داش<<تند.هدف زندگی نمیکس بیدیگر هیچ دانستند که تا دیروقت شب ب<<هخاستند میصبح زود که از خواب برمی

ی آب وجستجو و شکار مخالفان سعادتشان باید بپردازند، ت<<ا آین<<دهشان تعیین و تضمین شود.خاک و فرزندان

ها گذشت. س<رزمین "کج<<ا" و مردم<<انشها و سالروزها و ماه یس<<یما و ه<<ویت قبلی خ<<ود را ب<<ه کلی از دس<<ت دادن<<د. ح<<اال هم<<ه

ه<<ا موه<<ایی آدمشد، همه میلباسها فاقد آستین دست راست دوخته اگرچ<<ه <<<ب<<ود؛ و هم<<هشان همیشه تراشیدهسر و ابروی سمت راست

دیدند. تنها با یک چشم دنیا را می<دو چشم داشتند

14

Page 15: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-کن شده از آنجا که دشمنان و مخالفان قبلی ریشه،در این میان گی و ناامیدی مج<<ددا رواج ی<<افت. چن<<د تنحوصلهبودند، بیکاری و بی

ی خطر مهلکی که تهدیدش<<اناز یاران و همراهان نزدیک کی متوجه ای ازکرد شدند و به فکر چ<<اره افتادن<<د. بای<<د دس<<تکم ب<<رای ع<دهمی

-ای به<<تر بوج<<ود میمردم کار و مشغله و سرگرمی و امید ب<<ه آین<<ده-پذیر بود که آنها به موجودیت دشمن کین<<هآمد. این تنها زمانی امکان

بردند. جو و بدخواه و خطرناک دیگری پی می

بزودی شایعه شد کسانی که با صالبت "کی. کجا. چرا. چون." زنند، به سیستم "کی" و سعادت مردم سرزمین خود ش<<کفریاد نمی

-دارند و درصدد براندازی آنند. دوباره شور و هی<<اهو و جنج<<ال از ی<<ک ب<<ارسو، افسردگی و ترس و مرگ از سویی دیگ<<ر دامن گس<<ترد. این

-بودند، لباسهای دست راستی آنها که در پی "کی" به راه افتادههمه-مو بود و چش<<م چپشان بیآستین و سر و ابروی سمت راستشان بی

شان به ندیدن عادت داشت، در برابر هم ایس<<تادند. دیگ<<ری، او ک<<ه بخش وآم<<یز و نج<<اتی س<<حرزدن اس<<م "کی" و س<<ه کلم<<هدر نع<<ره

تر بود، دشمن و مس<<بب اص<<لی مش<<کالتاش صدایش آهستهابتکاری محسوب شد، و شغل و شور زندگی و شکوفایی نص<<یب آن دیگ<<ری گشت. دیگریی که بیگمان فریاد او نیز روزی در براب<<ر یکی دیگ<<ر از

افتاد.صالبت می

15

Page 16: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

دیدار

رفت. به راه افتاد.دیگر برای تأخیر توجیهی نمانده بود. باید می ب<<<ه جل<<<و در وق<<<تی رس<<<ید ناخودآگ<<<اه پاه<<<ایش سس<<<ت ش<<<د و

از خ<<ود پرس<<ید. در وق<<تی،خواهد پیش بیای<<د؟«ایستاد.»دیگر چه می یباز ش<<د از تعجب یک<<ه خ<<ورد و نتوانس<<ت ح<<تی ب<<رای گفتن کلم<<ه

هایش را بجنباند. سالم هم که شده لب در برابرش آنسوی در باز ایستاده بود؛ خودش، خ<<ودش، خ<<ود

خودش بود. داخل شد و در را پشت سر خود بست. نشستند.»چطورم؟«

«.»خوبم»غذا میل دارم؟«

»نه.«»چی خوردم؟«

ه! انگار هیچ کار دیگری جز خوردن توی زندگی نیست!«»اهکنم؟«»چی کارها می

کشم.«»مثل همیشه انتظار می»امروز هوا چطور است؟«

حتی برای خودم هم دیگر چیزی برای گفتن ندارم.«...هههه»هه پرسد به این معنا نیست که چیزی ب<<رای»وقتی یکی در مورد هوا می

جوری سر صحبت را ب<<ازخواهد یکگفتن ندارد، برعکس، یعنی که می«.کند

»برای چه اینجا هستم؟«کشم.«»گفتم که دارم انتظار می

کش<<م. یع<<نی دیگ<<ر چ<<یزی نمان<<ده ک<<هگ<<ویم انتظ<<ار نمی»دروغ میکشم.«انتظارش را بکشم. بله. بله. انتظار نمی

»احتیاج ندارم خودم را انکارکنم.«

16

Page 17: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-جوری مث<<ل من نمیکردی آ، اینکنی. اگر انکار نمی»تو داری انکار میکشیدی!«ام نمیشدی و خودم را به رخ

خ<<واهم»من مثل هیچکی نیستم. حتی مث<<ل خ<<ودم هم نیس<<تم و نمیکسی مثل من باشد.«

خواهد نه فقط یک نفر را، بلکهبازی در نیاور! خیلیها دلشان می»خنگشان برآمد، تمام دنیا را به شکل خودشان دربیاورند.«اگر از عهده

ه<<اییگ<<ویی هم<<ان خنگ»خنگ خ<<ودتی! اینه<<ایی ک<<ه داری ازش<<ان می ش<<انتوانن<<د راههستند که با من خودش<<ان کلی مش<<کل دارن<<د و نمی

زن<<د ب<<رای دور و بریهاش<<ان خ<<ط وبیندازند، در عوض به سرشان مینشان بکشند و آقاباالسرشان باشند.«

کرد!«شد و دماغم را پاک میگویی. کاش یکی پیدا می»راست می»چی؟ دماغت؟«

»ها. از بس که سرم شلوغ است و توی فکر انتظارم آ، وقت ندارمدماغم را پاک کنم.«

ی؟ تو که نیامدهه»بیا این هم از دماغم فففففف. حرف حسابت چیاینجا بنشینی من را به یاد دماغم بیندازی؟«

»زیپ شلوارم را هم یادم رفت ببندم.«»چی؟زیپ شلوار؟ ها، این هایش، بستم.«

گویم.«»چاخان دارم میگویی.«»چاخان داری میخواهد، انکارکن!«»هر جور دلم می

»هاااا این شد یک چیزی. به من، من نگو! بگو تو!« گفتگوی آنها با رسیدن به این نکته که یکی ب<<ه وج<<ود مس<<تقل

دیگری اجبارا اقرار کرد، قطع شد. او که داخل شده بود به خ<<ودش سرش را پایین انداخت<<ه ب<<ود و.که در برابرش نشسته بود خیره شد

هو با وحشت به خاطرش رسید کهکرد. یکداشت با پاهایش بازی میاند.ای برایش چیدهدسیسه

گویی اینجا چه خبر است؟«ی پایین؟ چرا نمی»چرا سرت را اندخته قبل از آنکه جوابی بشنود، کسی در زد. هر دو پریشان به هم

خیره شدند. آهسته اما تهدیدکنان گفت:

17

Page 18: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

»در را بی س<<ر و ص<<دا ب<<ازکن! نگ<<ذار کس<<ی بفهم<<د ک<<ه من اینج<<اهستم. وگرنه...«

دانم.«»خوب است. خوب است. می ی در و دی<واردر را باز کرد. پشت سر خود در فضای بین تخته

مخفی شد. کسی که در زده بود سرش را کمی به درون ات<<اق آوردو با ندیدن او گفت:

طورآید. راه دیگری ندارد. همان»هنوز نیامده. ایراد ندارد. باالخره می دهی!که قرارمان بود، منتظرش باش! وقتش که رس<<ید، عالمت می

یادت نرود!«»نه. خاطرجمع.«

با رفتن او و بسته شدن در به خودش که با دیگ<<ری همدس<<ت شده بود حمله کرد. با هم گالویز شدند.

ای خنگم، خائن!«گیرم. خیال کرده»جانت را می»هیچ راه فراری نداری. اینجا انتهای توست، بابا، انتها.«

زنی. انتها. مگر من ابتدایی داشتم که اینج<<ا»مثل خودشان حرف میانتهایم باشد؟«

»ولم کن! یک لحظه بنشین ببین چند قرن عمر داری؟ خنگ!«از کشمکش دست برداشت و به فکر فرورفت. »راستی، چند قرن عمر دارم؟«

داند چند قرن عمر دارد! فقط بلد است خ<<ودش حتی نمی...»هاهاها را تکرارکند و انتظاربکشد. مثال آدم است، اشرف مخلوقات. یک بار

رود دم<<اغش را پ<<اک کن<<د، ی<<ک ب<<ار زیپش بس<<ته نیس<<ت.ی<<ادش می«...هاهاهاها

م نکن! ت<<و ک<<ه مث<<ل آنه<<ا از انته<<ایم خ<<برداری، بگ<<و خب،»مس<<خره ابتدایم کی بود؟ تا کی باید انتظار بکشم؟ اصال من اینجا منتظر چی

و کیم؟« پرسی؟ مگر من را همین چند لحظ<ه پیش از خ<ودت»چرا از من می

ای؟«جدا نکرده

18

Page 19: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

دانس<<تم. ت<<ف! نتوانس<<تی دوام بی<<اوری. ولی ن<<ه، ببخش!»ه<<ه! می تقصیر تو نیست. آنها زورشان خیلی زیاد است. هم<<ه چ<<یز را از این

کنند، حتی حقیقت را.«رو به آن رو می گوی<<د اعتق<<اد دارد! س<<رت کاله رفت<<ه،»جدی جدی ب<<ه چ<<یزی ک<<ه می

بی<<نی.بدبخت! از دستت هیچ کاری ساخته نیست. همین است که می ات ک<هی. حقیقت؟ شاش<یدم ب<ه این حقیقتکن<دهبیخودی اینهمه ج<ان

کند!«آدم را از زندگی و هر چه خوشی تویش است بیزار می»خفه شو!«

عرضه!«»خودت خفه شو، بی»خائن..«

»آخ...« گلویش را به سختی فشرد. دید چشمهایش از حدقه درآمده و

حس شده است. به یادش آمد ک<<ه ص<<یادی س<<ر م<<اهی ص<<یدتنش بی شده را چندین بار روی سنگی کوبیده بود تا زودتر ج<<ان بده<<د. س<<ر خود را بارها به دیوار کوبید. ص<<ورتش چن<<ان داغ<ان ش<د و از ش<کل افتاد که دیگر ب<<ا خ<<ودش ش<<باهتی نداش<<ت. خیس خ<<ون و ع<<رق ب<<ا

ی در را گ<<رفت. پیش از آنک<<ه ب<<ازش کن<<ددست ل<<رزانش دس<<تگیرهمضطرب زمزمه کرد:

خواهد پیش بیاید؟« »دیگر چه می

19

Page 20: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

کوتاه

اشهای خود دست کشید، باز و بستهشد. روی چشمباورش نمی -دید. خودش بود. اما او نمیکرد و دوباره به آن خیره شد. درست می

ب<<ود. ب<<ا دی<<دن ت<<اریخ دقی<<قگمان اشتباهی رخ دادهتوانست باشد. بی فق<<ط س<<ال،تر شد. نه، اشتباهی انگار در کار نبودزدهتولدش شگفت

عجیب و غیرواقعی.انگیخت. و ماه و روز فوتش شبهه بر می-شاید کسی خواسته بود سر به سرش بگذارد. چه ش<<وخی بی

-ای را ورق نمیها پیش هیچ روزنامهدلیل نبود که او از مدتای! بیمزه ای ک<<ه ب<<رای خ<<ودای پرتش کرد. ب<<ه ی<<اد فنج<<ان قه<<وهزد. به گوشه

ای ب<<اال کش<<ید. در حینریخته بود افتاد. غفلتا سرد شده ب<<ود. جرع<<ه ی بع<<د ازنوش<<یدن از خ<<ود پرس<<ید ک<<ه این آی<<ا اولین فنج<<ان قه<<وه

مرگش است یا که آخرین آن در ایام حیات؟ چه وقت آن را درست کرده بود؟ در گلویش گیرکرد. به سرفه افتاد. نفس<<ش بن<<د آم<<د. از دس<<تش ول ش<<د. در ذهنش گذش<<ت؛ او آم<<ده ب<<ود، او رفت<<ه ب<<ود،

.، ب<<رای نوش<<یدن فنج<<انی قه<<وهرفتندآمدند و میمیدیگر نیز خیلیهایای سرد!قهوه

20

Page 21: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ایستگاه

خیلی وقت دارد، با اینکه بسیار آهس<ته اس<ت. گ<اهی ص<ورت ب<<زک از خان<<هکند؛ اما بسیار اوق<<ات ک<<امال بیاش را بزک میچروکیده رویشی آنچ<<ه ک<<ه در پیشآید، خصوص<<ا وق<<تی ک<<ه ب<<ر بقی<<هبیرون می

جوشد.است هنوز خردک امیدی در دل می هاها و پلهروزهایش سخت و ناهموارند، ناهموارتر از تاریکی شب

ها همیشه باید مراقب باشد؛ مراقبها. و او در این ناهمواریو سطح ه<ایش ک<ه نیفتن<د، عینکش ک<ه نش<کند، عص<ایش ک<ه از دس<تدندان

عم<<رشاش ک<<ه چ<<ون بقی<<هنرود، و کیف کوچک و تقریبا همیشه خالیهنوز چیزهایی در آن پیداست.

ی فهمفهمد، چیزهایی که دیگر حوص<لهچیزهایی هست که نمی همه خوشحال اس<<ت. درهاست از دست داده است. با اینآنها را سال

اندیشد:گاهی بلند بلند با خود میاین خوشحالی گه ام ب<<ا گذش<<ت»هنوز عقلم سر جایش است. خ<<دا را ش<<کر! حافظ<<ه

کند.«اینهمه سال هنوز خوب کار می ترسد، ترسی مساوی ن<<ه، ش<اید کمی ش<بیهبه طرز غریبی می

گوی<<د. واقعیت این اس<<ت،حس مرگ؛ ام<<ا ب<<ا کم<<تر کس<<ی از آن می هاست که کاری نیست، این موضوع ابت<<دا او را ب<<هکسی را با او مدت

-داشت که نکند او اصال این دنیایی نیست و تنها خواب میتوهم وا می گ<<داری ب<<اهایش نیز گهبیند که اینجاست؟ چنین حسی حتی در جوانی

دید که زنده است، یا نیست، و ش<<اید باش<<د؛او بود؛ ناگهان خواب می تفاوت و سرد، تنه<<ا س<<رگرم ب<<ا خ<<ود و خیالش<<ان، ازها بیچرا که آدم.گذشتندکنارش می

هایشهاست که بیشتر از کودکیها مدتها و اتومبیلشهر، بناها، آدم آین<<د. او خوش<<ترین اوق<<اتش وق<<تی اس<<ت ک<<ه ب<<ادی<<دنی ب<<ه نظ<<ر می

ش<<د و زن<<دگانیآنهاست، یع<<نی در اتاق<<ک ع<<ادتش نیس<<ت. خ<<وب می

21

Page 22: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گشت اگر یکی را توجهی هر چند اندک به او بود، یا کسیتر میتکمیلپرسید:دستکم می

ها، مادربزرگ، امروز حالت چطور است؟ هوا خوب است، نه؟«» نشیند، بعد از چند ایستگاه تازه متوج<<هدرون اتوبوس وقتی می

هاس<<ت ک<<هاست. اما او مدتشود که با خطی اشتباه به راه افتادهمی اندیش<<د. خ<<ط آن وقت اهمیت دارد ک<<ه آدمی رادیگر به خطوط نمی

ه<<دفی در پیش باش<<د. روی چق<<در ه<<دف او در عم<<رش خ<<ط زدهترین هدفش راستی این روزها چیست؟است؟ تازه

ایستگاه، ایستگاه، ایستگاه... همین ایستگاه اوس<<ت. ام<<ا ن<<ه، توقف اینجا بیهوده است. بیهودگی آیا خود ایستگاه ط<<ویلی نیس<<ت؟ و این ایستگاه خود آیا تنه<<ا ی<<ک نقط<<ه نیس<<ت؟ نقط<<ه. نقط<<ه. خ<<ط

ی بین دو نقطه اس<<ت؛ این خ<<ط راس<<تی چن<<دهمیشه دستکم فاصله نقطه دارد، وقتی که هر نقطه تازه اولین ایستگاه است؟ ایستگاهی در ن<<زدیکی محلی ک<<ه او احیان<<ا م<<دتی در آنج<<ا زیس<<ت و از آن کلی

خاطره با اوست. اینجا کجاست؟ آدم چرا خودش نقطه است... نقط<<ه اس<ت...

نقطه؟ زندگی چه خط<<وط درهم و بس<<یاری دارد! و آدم... آدم چن<<دافتد؟بار با خطی اشتباه به راه می

22

Page 23: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

آینه

...ببخشید آقا، با شما نیستم. لطفا به دل نگیرید و نگویید که این معرفت است! زحمت بکشید در همین لفظ "آقا" منزلآدم چقدر بی

کنید و بگذارید با این... نه، با آن یکی... بله، بله با... همین خ<<انم از تان متأس<<فانه ب<<اچیزی بگویم که شما با همه فهم و سواد و اطالعات

آن چندان مأنوس نیستید. با شما هستم... ه<<ا، ب<<ا خ<<ود ش<<مایی ک<<ه انگار خیلی عجله دارید. سالم!... یک لحظه صبرکنید، لطف<<ا! ب<<ا این

خواهی<<د بروی<<د؟ خ<<بریسرعت مگر به مس<<ابقه ب<<ا ن<<ور خورش<<ید می نیست! به خدا هیچ جا اصال هیچ خبری نیست، مگر مش<<تی بلبش<<و و

ه<ای معم<ولی. اگ<ر برایت<ان ممکن اس<ت،بلوا، و چند خروار دغدغ<ه ی شما چه ان<<دازهتان. خانهای از خودتان برایم بگویید، و از خانهذره

-گاه در آن تنه<<ا بس<<ر میتان گهای که شما با تنهاییاست، خانم؟ خانه ای ک<<ه ش<<ما دربرید، راستی چه اندازه است؟ چه اندازه است آین<<ه

ت<<ان را وق<<تی ک<<ه در آن ب<<ه خ<<ودتان دارید؟ آیا شما هرگز نگ<<اهخانه ای دارم که هر نگاه، هر لبخنداید؟ من آینه اندازه گرفته،کنیدنگاه می

اش در آن پیداس<<ت، ح<<تیو... هر چیزی که دلتان خواس<<ت، ان<<دازهکند.نمک همین آقا که دارد هاج و واج تماشایم میی نگاه بیاندازه

گفت یادگار مادربزرگمادرم این آینه را به من سپرد، خانم. می -مادرش است و او آن را در روزی فراموش نشدنی و سبز ب<<ه دست

های خوشبختش سپرده اس<<ت. ام<<ا روزی ک<<ه من آین<<ه را از م<<ادرم دانس<<ت ک<<ه بین من ودانی<<د؟ م<<ادرم میگ<<رفتم اص<<ال س<<بز نب<<ود، می

خوشبختی هنوز چندصد فرسنگی فاصله است، با همه اینها او آن رابه من داد.

مادرم حاال اینجا نیست، خانم، متوجه هستید؟ یعنی هست، ولی نیست... فرض کنید هم هست و هم نیس<<ت... چ<<ه ج<<وری بگ<<ویم...

-ت<<ان س<<ررفته، میاید و حوصلهکار کنار ما نشستههی آقا، شما که بی ها را ورق بزنید و ببینی<<د بین هس<<ت وشود زحمت بکشید و روزنامه

23

Page 24: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

شاید!نیست چه چیزی هست؟... بله خانم، اجازه بدهید ادامه بدهم این آقا معنی هم هست و هم نیست را بعدا توانست متوج<ه بش<ود.

اس<<ت. م<<ادرممای دارم ک<<ه یادگ<<ار م<<ادرگفتم... من آین<<هداشتم می-دی<<دم. ام<<ا ح<<اال س<<الدی<<د، من هم میهمیشه خ<<ودش را ت<<وی آن می

کنم اصال هیچ نشانی از او پیدا نیست...هاست هر چه در آن نگاه می یع<<نی هس<<ت... ام<<ا نیس<<ت... ولی... ب<<رعکس، عکس من را ک<<ه برعکس من است و با خود من هیچ شباهتش نیس<<ت ب<<ه من نش<<ان

هاست که آن راسنجد و... من مدتها را میها و فاصلهدهد و اندازهمی ام و تنها گهگاهی آن راای که هرگز از آن من نیست گذاشتهدر خانه

کنم. فقط همین.گیرم و گردگیری میبه دست می کنید چه اندازه است،تان را در آن تماشا میای که شما تنهاییآینه

دانید چقدر وزن دارد؟ آقا، شما مع<<نی آن چ<<یزیخانم؟ یک لبخند میخواستم بگویم، باالخره توانستید پیداکنید؟را که می

24

Page 25: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

نداشتند چشم هاآدم اگر

ای خل<<وت پن<<اهآور مثانه مجبورش کرد تا به گوش<<هفشار عذاب ب<<برد. کن<<ار دی<<واری ق<<دیمی و بلن<<د خم ش<<د. احساس<<ی ل<<ذتبخش

کنان با خود گفت: وجودش را فراگرفت. تبسمش...« ییآآآخی»

گر به گوشش رسید:صدایی مالمت ادب، اینجا موزه...« »هی... بی

بقیه حرفش را نشنید یا که شاید نخواست بشنود. پییش خ<<ود کرد:زمزمه زن<د. شاش<یدن، شاش<یدن،زند. یک بن<د ح<رف میاش حرف می»همه

توان<<دشاشیدن چه لذتی دارد! عیبش کجاست؟ این آب زاید ک<<ه نمی از دیوار عبورکند. گیرم هم از آن عبورکرد، ایرادش کجا بود؟ شاش

ه<<ا، آقای<<ان مس<<ؤل،آدم مگر جزو آثار آدم نیست؟ ه<<ه، ه<<ه... خ<<انم نس<<ل ش<ما قب<<ل از آنک<<ه ت<اریخی ش<وم ب<<ا کم<<ال ل<ذتاینج<<انب هم

خ ت<<ف... لطف<<ا ب<<ا تفم خ<<وبخدارم، وخشاشم را برایتان ارسال می یم ب<<هDNAحفظش کنید ت<<ا ش<<اید روزی از طری<<ق تجزی<<ه و تحلی<<ل

ام ک<<ه ش<<ما باش<<یدتاریخی بودن من و نسل گیج و شاشو و باشکوه پی ببرند! ناگفته نماند که تاریخ امروز، ببخشید امشب، اه... ساعت

ی صبح روز شنبه ب<<ه وقت گرین<<ویچ، ن<<ه،درست چهار و یازده دقیقهگرینواچ... آخ، شااااش… این شهر اسمش چه است؟«

بود و در حین تعری<<ف مطل<<بیهمراهش که روبروی او نشسته ک<رد، ازگ<اهی اس<تکان چ<<ای را ب<ه لب<انش نزدی<ک میانگیز گاههیجانبرید و گفت:ی افکار او را ی صحبت دست کشید، رشتهادامه

»یواشتر! جیش داری؟« پیش از آنکه منتظر جواب بماند به یاد مطلب ج<<البتری افت<<اد. های سالن دانشگاه پر ش<<ده ب<<ود. کن<<ار تع<<دادی دیگ<<ر ک<<ه ج<<اصندلی

25

Page 26: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گیرشان نیامده بود روی پل<<ه نشس<<ت. اس<<تاد مث<<ل همیش<<ه داش<<تاش گفت:کشت. بغل دستیاش را میپانزده دقیقه

-این کونی، دست سارتر را هم از پشت بسته. پانزده دقیقه و س<<ی»سه ثانیه!«

استاد با بشقاب غذایی در دست وارد شد. «؟تان استقصاب سر محله»

»نه بابا. توی عهد بوق مرد. مثل اس<<تاد تش<<ریح اگزیستانسیالیس<<تبود.«

»اگزیستانسیالیست؟« ب<<زن.ات ورق»آخ، شرحش خیلی طوالنی است. برو توی انسکلوپدی

که اس<<تاد را اینج<<اکنم. یعنی همینخواهد. خودم شیرفهمت مینه، نمی ب<<ود ولی نب<<ود.کشیم، اس<<تادی ک<<ه بای<<د س<<روقت اینج<<ا میانتظار می

همین بود نبود، نبود بود.«است! مثل اینکه دیشب زیادی سیگار بارکردی.«»کافی

کردم. ببین همچنان میChat»اشتباه حدس زدی. تا دیروقت داشتم ه<<<ا همکن<<<د!... هی، این ی<<<ارو از اگزیستانسیالیستدارد نش<<<خوار می

آنورتر است!«دهد.«»ساکت! دارد درس می

»نشخوار!«»چی؟«

- میChatی دیگ<<ر حتم<<ا »جیش دارم. ت<<و ب<<رایم بن<<ویس! ت<<ا جلس<<هکنیم.«

زدن همین حسن را دارد. آدمخندید. چقدر بامزه. یک بند حرف آورد. زبان. زبان. چند زبانآور هم به زبان میگاهگاهی یک چیز خنده

مرده توی دنیا وجود دارد؟ چق<<در آدم زن<<ده ب<<ه زب<<انی م<<رده ب<<ا هم اند و زبان ندارند ت<<اهای بیچاره هنوز زندهزنند؟ چقدر مردهحرف می

جوری بگویند که زنده نیستند و دست از سرشان برداشته ش<<ود؟یک دارن<<د هرگ<<زاند و دوس<<تها از زبان که هیچ، از زندگی ذلهچقدر زنده

کرد. شاید ب<<ه همینزنده نباشند؟ او داشت با زبانی مرده تعریف می؟شداش نمیدلیل متوجه

26

Page 27: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ات را بخور! حسابی س<<رد ش<<ده.ی مگر؟ چایا»جیش؟ خیالتی شدهخواهی چات کنی؟«چی چی می

خواستی یک چیز گرم بپوشی.« »خب، می گویکرد. به یاد سرباز جوان بذلهاستاد داشت مغز را تشریح می

داخل قطار افتاد: »سرگروهبان وسط ش<<ب ماه<<ا را ب<<ه خ<<ط ک<<رد و گفت: "س<<ربازا،

اش را پ<<ایین آورد، "اس<مخوب گوش ک<<نین!" ص<دای بلن<<د و آمران<<ه م<<ان گ<<رفت.شب ما"، صدایش یواشتر شد، "درخت پیسته." خن<<ده

-دار پس<<ته را تلف<<ظ میشهرستانی ب<<ود. حس<<ابی خن<<گ. خیلی خن<<دهکرد.«

گذشت؟ چند سال آن قطار در راه بود؟چند سال از آن ماجرا می زدنش را گرفت و بعد ادامه داد:کرد. جلو آروغای مکثاستاد لحظه

«Hypothallamus.ه<<ا از همین قس<<مت کوچ<<ک ص<<ادر تمام فرمان «.شودمی

آور شهرستانی موقع تنبیه از ت<<هی خنده»سرگروهبان با همان لهجه-ن<<ر ب<<هگلویش دادکشید:"به سرباز وقتی میگن پا شو، باسی مثه فه

ره باال! خرفهم شدین؟" تازه از تنبیه کردنمان دست برداشته بودپه-<ها ص<<دایش درآم<<د:"س<<رگروهبان از بس بش<<ینتخسکه یکی از بچه

ب<اره دیگ<<ر تک<<رارشپاشو کردم اسم شب یادم رفت<<ه. می ش<ود ی<ک ی س<<رگروهبان آهس<<ته گفت:"درختکنید!" یکی در جوابش با لهجه

پیسته." همه زدند زیر خنده. سرگروهبان هر دو نفرشان را از صف-پرشان واداش<<ت و دادکش<<ید: ماس<<ت خورتون<<و میجداکرد و به کالغ

کشم…« گفت.اش میرفت. س<<رباز داش<<ت از فرمان<<دهقطار داشت می

خورد و از استاد و چ<<رتهمراهش روبروی او نشسته بود و چای می ب<<ود. خ<<وابچرخاند. دیشب او قط<<ار را خ<<واب دی<<دهو چات چانه می

بین<<د و در خ<<واب چن<<د نف<<ر در تعقیبشب<<ود ک<<ه دارد خ<<واب میدی<<ده ای دیگ<<ر. پهل<<ویشای ب<<ه کوچ<<هدوید. از کوچ<<ههستند. عرقریزان می

خواس<<ت در چنگش<<ان گرفت<<ار ش<<ود. دس<<ت ب<<ردارگ<<رفت. ولی نمینبودند.

27

Page 28: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بار، توی خواب هم که ش<<ده کمکم کن! نگ<<ذار ب<<ه»خدایا، حداقل یکشان بیفتم!« چنگ ایای به کوچهناگهان حس کرد که با برداشتن هر قدم از کوچه

پرد.دیگر میشان دررفتم.« »شکرت! هزاربار شکرت! از چنگ

به پشت سر خود وقتی نگاه کرد دید که آنها نیز دارند در تعقیب ب<<ارگذاش<<ت. این رس<<ند. دوب<<اره پ<<ا ب<<ه ف<<راری دیگ<<ر میاو ب<<ه کوچ<<ه

گ<<ذارد. ب<<از آنه<<ا دردریافت که ب<<ا ه<<ر ق<<دمش ش<<هری را زی<<ر پ<<ا میتعقیبش بودند.

»خدایا، این دیگر خواب نیست، مثل سایه دنبال منند! نجاتم بده!« است؛ناگهان دید که با برداشتن قدمی به کشوری دیگر رسیده

کشوری که نه تنه<<ا دولتش ک<<ه زب<<انش هم ق<انون داش<ت. هن<<وز در-حال زمزمه و یادگیری نخستین اصل قانون آنه<<ا ب<<ود ک<<ه دی<<د تعقیب

اند. دوباره دوید. به سرعت دوید. تا توان داش<<تگرانش سررسیده دوید. حاال در هزارتوهای قانون بود. باز آنها آنجا بودند. از ن<<اتوانی و

خستگی نه، از بیهودگی فرار ایستاد. با خودش گفت: ی مردگانهایشان نگاه کنم و به زبان همه»بگذار دستکم توی چشم

ام از ش<<رتانک<<ردهدانم سعیدنیا بگویم که چون زندگی را مقدس می ام و ح<<اال همف<<رارکنم، وگرن<<ه چ<<یزی ب<<رای از دس<<ت دادن نداش<<ته

ندارم. بیایید جانم را از من بگیری<<د ت<<ا از نن<<گ معاص<<ربودن ب<<ا ش<<ماشوید؟«کنید هزارساله میخالص بشوم! فکر می

رس<ید، خ<<یره ش<<د.ی اولین کسی که داشت ب<<ه او میبه چهره بهتش برد. سر و چهره و گوش و دماغ و دهانش کامال عادی، اما از

های دیگران را نیز به سرعتهایش هیچ نشانی پیدا نبود. چهرهچشم-از نظر گذران<<د. در ص<<ورت هیچکس اث<<ری از چش<<م ب<<ه چش<<م نمی

خورد. تنها رفیق و همراه او که روبرویش نشسته بود چشم داشت. ک<<رد، چاتی جدیدی که در شهر دوری زندگی میدختردوستاو حاال از

و خودش را به نامی دیگر مع<<رفی ک<<رده و س<<ن و س<<الش را خیلی ه<<ایش ب<<هزد. در چشمپایین گفته بود داشت ب<<ا آب و ت<<اب ح<<رف می

28

Page 29: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

خودش که وارون<<ه ب<<ود خ<<یره ش<<د. لبخن<<دی سرش<<ار از رض<<ایت دراش نشست. رو به همراهش گفت:چهره

ها چشم نداشتند!«»اگر آدم

29

Page 30: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

سرما هایبچه

وقتی از اتومبیل سرویس مدرسه پایین آمد، برخالف تنهاپسرک دانست ک<<ه پ<<در و م<<ادرش هن<<وز از س<<رهمیشه، وارد خانه نشد. می

اشاند؛ ب<<ه همین خ<<اطر ب<<رای آنک<<ه از تنه<<ایی حوص<<لهکار برنگشتهروی خیابان پرسه بزند.سرنرود، تصمیم گرفت مدتی در پیاده

از محله به منطقهبا دورشدن ی شلوغی رسید.ی ساکت خود ها بود که ناگهان متوجه شد دو کودکسرگرم تماشای ویترین مغازه

هم سن و سالش را مردی ب<<ا لگ<<د و اردنگی از فروش<<گاهی ب<<یرون کن<<د ک<<ه اگ<<ر ب<<ار دیگ<<ر در آنانداخت<<ه و ناس<<زاگویان تهدیدش<<ان می

شان شود، پاسبان را خبر خواهدکرد. به یکی از آنها ک<<هیحوالی پیدادوید، نزدیک شد و دوستانه گفت:کنان دنبال همراهش میگریه

تان بزند؟ در نروید، ترسوها!«»هی... چی شده؟ چرا گذاشتید کتک کنندآنکه به او توجهآنها با شنیدن صدایش سربرگرداندند، اما بی

به دویدن و دورشدن از آنجا ادامه دادند. پس از مدتی، با رسیدن به زن<<اننفسدخ<<تر و پس<<ر نوج<<وانی ک<<ه منتظ<<ر آن دو بودن<<د، نفس

که آب دماغش آویزانپوشی ژندهایستادند. دخترک به سوی پسرک کن<<انکرد، سرفهداد و گریه میبود و با دست گوش خود را مالش می

نزدیک شد و دلجویانه پرسید:کنی؟«»چی شده، داداشی؟ چرا گریه می

پسرک دیگر که از گوشمالی کمتر صدمه دی<<ده ب<<ود، ب<<ه ج<<ای همراهش جواب داد:

مان کرد.«دانم از کجا ما را شناخت و بیرون»هیچی. نمی تر از دیگران به نظراندامپسرک همراه دخترک که قویتر و درشت آنک<<ه ب<<ه کس<<یرسید، خش<<مگین تفی ب<<ه روی زمین ان<<داخت و بیمی

کند به راه افتاد و غرزد:اشاره«؟ها! باز هم نتوانستید چیزی بقاپیدعرضه»خاک تو سرتان، بی

چرا. یارو متوجه این بسته نشد.«»

30

Page 31: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

رسید سرگروه باشد، ایستاد. دوبارهپسرک قویتر، که به نظر می یاز روی ع<<ادت تفی ب<<ه روی زمین ان<<داخت و لبخن<<دزنان بس<<ته

شکالت را گرفت و به تقسیم آن پرداخت.پسرک تنها که اکنون دیگر به آنها رسیده بود، متعجب گفت:

»اوه، آنهمه کتک فقط برای یک بسته شکالت؟« آمیز از اطرافیانشسرگروه نظری به او انداخت و با لحنی مالمت

پرسید:ننه را هم از همانجا قاپیدید؟«ه! نکند این بچهه»ب

گفت چ<<رام<<ان راه افت<<اده. می»اه! جدا هنوز اینجاست! خودش دنبال ش<<ویم. ب<<بینم،م<<ان بزن<<د و داریم از ت<<رس جیم میگذاریم یارو کتکمی

-م یا تو خودت با این سر و وضع مس<<خره هستبچه پررو، من ترسوت؟«

»ولش کن، ببینم!... چه کاپشن باحالی!« اش حتم<<ا خ<<وردنیپش<<تی»اذیتش نکنید! پسر خوبی است. توی کوله

دارد!«ی ان یارو نیست که؟«»بچه

»نه، بابا.«اند تا گیرمان بیندازند!«ها او را فرستاده»بیایید برویم. شاید پاسبان

»برو تو هم با این ترسویی و زارزدنت! اگر دستگیرکن بودند، خیلیکردند.«مان میوقت پیش از خیابان جمع

پوشی که قبال در مغ<<ازه هنگ<<ام دزدی ب<<ه س<<ختیپسرک ژنده گوشتمالی شده بود، گفت:

گویی. تازه نان ما هم توی روغن ب<<ود! ج<<ای خ<<واب»آره، راست می م<انص<احبشد، یک کوفتی هم گیر این ش<کم بیداشتیم، سردمان نمی

ات چ<<ه داری؟پش<<تیش<<ود بگ<<ویی ت<<وی کول<<هآم<<د. هی... ح<<اال نمیمیاش است. نگاهش کن!«خواهرم خیلی گرسنه

ی برادرش را تأیید کرد:دخترک زردنبو گفته ات؟...ام.... خ<وردنی چی داری ت<وی س<اک»ه<ا... من خیلی گرس<نه

نشان بده!...«پسرک تنها متعجب به او خیره شد و غمخوارانه گفت:

31

Page 32: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ه<<اش... اس<<باب و اث<<اثک<<نی؟ اینجوری سرفه می»وای... تو چرا اینم است. بیا نگاهش کن!...«مدرسه

دخترک پرسید: ، پس؟«ه»توی این قوطی چی

ی س<<اندویچم. نتوانس<<تم بخ<<ورمش. اص<<ال خوش<<مزه»ب<<اقی مان<<دههاش...«نیست. ولی چند تکه سیب خوشمزه دارم. این

ات نداری بدهی برویم ن<<انی،»آفرین پسر خوب! ببینم، پول توی جیبچی، چیزی بخریم؟«یساندو

تان است؟«»شما همه گرسنه ی آن خ<وک ک<<هرفتم ت<وی مغ<ازهم نب<ود می»پس چی؟ اگ<ر گرس<نه

گوشم را ناقص کند؟«پسرک تنها دست به جیبش برد، کیف پولش را درآورد و گفت:

زیاد نیست، برش دارید برای خودتان. اما قول بدهید که من را هم»ی خودتان بکنید و دوستم باشید!«جزوه دسته

ای! ما همه دوستان تو هستیم. خوب توی»آفرین! تو خیلی بخشندههایت نگاه کن، شاید باز پولی پیداکردی!«جیبدخترک زردنبو اعتراض کرد:

-»نه. پولش را پس بده!... پدر، مادرش اگر بفهمند پاسبان خ<<بر میکنند!...«

پسرک سرگروه رو به او کرد و گفت: تکردنت دخالت نکن! حرف زدن برای سینه»خفه! تو با این سرفه

اصال خوب نیست. مگر ما مجبورش کردیم پ<<ولش را ب<<ه م<<ا بده<<د؟ خودش بخشید. خب، آف<<رین، ح<<ال ب<<رو پی ک<<ارت، رفی<<ق! مام<<انت

زند!«حتما دلش دارد برایت شور می بابا و مامانم هنوز سر کارن<<د. از!خواهم با شماها باشم»نه. من می

رود. من فقط ت<<وی مدرس<<ه چن<<دتام سر میتنهایی توی خانه حوصله کنن<<د.ی ما زن<<دگی نمیشان در نزدیکی خانهکدامرفیق دارم. اما هیچ

ی شما کجاست؟«خانه»خانه؟ هه! نداریم.«

پسرک تنها یک خورد:

32

Page 33: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هانویسید؟ شبتان را کجا می»چی؟ خانه ندارید؟ پس، تکلیف مدرسهخوابید؟«کجا می

پرسی آ؟«»ول کن، تو هم! چه چیزها می ها هم برای خ<<واب ی<<ک ج<<اییرویم. شبمان مدرسه نمیکدام»ما هیچ

آید دیگر. برو خان<<ه، رفی<<ق! ت<<ا ب<<رای م<<ا دردس<<ر درس<<تگیرمان مینکردی، برو!«گویند؟«تان چیزی نمیشود؟ بابا و مامانروید؟ مگر می»مدرسه نمی

مان یعنی جدا تا حاال به کس<<ی برنخ<<ورده ک<<ه ج<<ز»عجب! این رفیقخودش کسی را نداشته باشد؟«

تان تنها هستی؟«»ببینم رفیق، تو مگر توی خانه ب<<زرگ هم»نه، بابا و مامانم هم هستند. دوت<<ا باب<<ابزرگ و ی<<ک مام<<ان

-ها با ماشین میشان خیلی دور است. بعضی وقتدارم. ولی آنها خانهشان.«رویم پیش

»واوووه! ماشین هم دارید؟«»خوش به حالت!«

ند؟«»بابا و مامانت چه کاره»مطب دارند.«»چه مطبی؟«

»چه سوالی! پدر و مادرش دکترند دیگر، خره.« کش<<یدن»هی رفیق! خواهرم حالش اصال خ<<وب نیس<<ت. موق<<ع نفس

بینی.کردنش را هم که خودت میکشد. سرفهش بدجوری تیرمیسینهشود از بابایت بخواهی مجانی خوبش کند؟«نمی

دانم شاید هس<<تند. من خ<<ودم»نه. بابا و مامانم دکتر نیستند که. نمی ترس<<م. خصوص<<ا ازخ<<واهم دک<<تر بش<<وم. ولی از دکتره<<ا خیلی میمی

ترسید؟«ها. شماها چی؟ از او نمیپزشکدندان ش<<ان اس<<ت؟ ح<<اال»بابا و مامانت حتما دکترند. و اال مطب ب<<رای چی

خواهی بهش کمک کنی، آن یک چیز دیگر است.«نمی ج<<ور دک<<تر نیس<<تند. ولی رفتن<<د مدرس<<ه و خیلی»گفتم ک<<ه، آنه<<ا این

آیند پیش بابایم، پیش مام<<انم ن<<هدرس خواندند. حاال یک عده آدم می های دیگ<<ر،ها، یک عده آدمآیند، ولی نه این آدمآ، پیش او هم البته می

33

Page 34: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

آیند پیش بابایم و بابایم یادگرفته به آنه<<ا ی<<اد بده<<د گری<<ه کنن<<د. ازمی جور برای خودشان گریه کنن<<د ت<<ای چیزی نه آ، همینترس یا از غصه

شان خوب بشود...«حالپسرک به سختی گوشمالی شده حیران پرسید:

زند؟«شان می»یعنی کتکاش به جای پسرک تنها پاسخ داد:همراه قبلی

زند.«شان می»پس چی؟ شاید هم آمپولپسرک تنها توضیح داد:

ده<د دیگ<ر. ام<ا مطب مام<انم خیلی ب<<امزه»نه. یکجوری یادشان می زنن<<داست. چند بار رفتم دیدم. از اول تا آخر وقت مردم یک بن<<د می

بر می شوید، درس<<تزیر خنده. هاهاها... بایستی دید، از خنده رودهمثل سیرک!«

روند پیش دکتر!«»واوووه! یک عده برای خندیدن می»یک عده هم برای گریه کردن!«

توانیم توی خیابان همچون مطبی...«ها، ما خودمان نمی»بچهکنند.«مان میآیند، می ریزند سرمان، ناقص»خفه! خفه! می

خواهد یکجوری همه»به گریه آوردن مردم کار خوبی نیست، دلم می-ه<<ا ت<<وی ی<<ک ات<<اق گ<<رم میم! به شرط اینکه ش<<بدآوررا به خنده می

ی سفید داشتم...«خوابیدم... واوووه... یک مالفهکردی؟«»شکمت چی؟ چه جوری سیرش می

اش را»چه کار به کار شکمش داری تو؟ بگذار ی<<ک ج<<وری گرس<<نگیفراموش کند و دلش به چیزی خوش باشد، طفلک!«

- ببینی<<د اینت<<وانم هم<<ه را ب<<ه خن<<ده بی<<اورم. من می!»ها، ب<<ه ج<<ان تو..«جوری

ک<<ردن»بیخودی ادا درنیاور، بابا! با این سر و وضعت به تو تنها گریهکردی.«آید. تا همین حاال داشتی گریه میمی

کن<<د گوش<<م را»خب، وقتی مطب داشته باشم که کسی ج<<رأت نمی-ه<<هه<<هتوانم بخندم. ههبکشد و کتکم بزند! آنوقت تا دلت بخواهد می

هه....«پسرک تنها که از ادا و اتوار او به وجد آمده بود، تأییدکنان گفت:

34

Page 35: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

!توان<<د مطب خن<<ده داش<<ته باشد»ها. حتی یکی که گریه کن<<د هم می کن<د ولی ت<<وی مطبش هم<ه راها توی خانه گریه میمادرم بعضی وقت

«!آورد. البته اول باید رفت مدرسه و درسش را خواندبه خنده میخندد؟«ها توی خانه می»البد بابایت هم خیلی وقت

ش توی مطب جدی جدی نیست که.«؟ گریهیها. پس چ کند؟ ما هر چه»هه، یارو را باش که چه جوری مردم را سرکیسه می

م<ان اس<ت،پرسد که چه مرگزارزار هم گریه بکنیم، هرگز کسی نمیحاال چه برسد به اینکه به ما پول بدهد!«

رود»خب، حتما یک چیزی ح<<الیش اس<<ت دیگ<<ر، و اال ک<<ه کس<<ی نمیپیشش.«

یی؟«های عوضی»چه مریض«.ترند عوضی هم»اما دکترهاشان از خودشان

ند!« مان کردههامان ول»هه، خوش به حال ما که بابا و مامانها...«بازیجور مسخرهشان را برای این»شاید آنها هم پول

ش<<ان کج<<اشان را س<<یرکنند، پ<<ولتوانند شکم»چرت نگو! آنها که نمیبود بروند پیش دکتر، آن هم پیش یک همچین دکترهایی!«

»ت<<ف! من ک<<ه باب<<ایم نفل<<ه ش<<ده و مام<<انم در گری<<ه ک<<ردن رقیبندارد.«

آیند!«»هی... نگاه کنید! دارند می شدندپسرک تنها نگاهی گذرا به مأمورانی که به آنها نزدیک می

انداخت و بطرف دوستان جدیدش برگشت: آنه<ا ب<ه آدمها که کاری به کار ما ندارن<د.روید؟ پاسبان»کجا دارید می

«کنند.کمک میکنان جواب داد:ها مزاحیکی از بچه

«کنند! توی همین خیال باش!هه، به آدم کمک می»سرگرو تفی روی زمین انداخت و گفت:

ها!... تو هم حاال دیگ<<ر»با تو کاری ندارند، با ما چرا. جیم شویم بچهخودت مواظب خواهرت باش! بدو...«

»هی... مگر به من قول ندادید که دوستم باشید؟«»برو خانه! تو هم برای دوستی وقت گیرآوردی آ!«

35

Page 36: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

- میت»چرا، رفیق. چون ما با تو دوستیم و خیلی هوایت را داریم بهگوییم که برو خانه و قاطی ما نشو! برو! آفرین برو خانه!«

سرگروه غرید: پس<<ر! مگ<<ر ح<<رف حس<<اب ح<<الیت نیس<<ت؟،»د ب<<رو گم ش<<و دیگر

کنند که جیبت را خ<<الیبیخودی برایمان دردسر درست نکن! فکر میی.«افتادهمان راهیم و برای همین دنبالکرده

کنم. باب<<ا و مام<<انم ب<<ه من اج<<ازه»وایستید! خودم با آنها صحبت میند با هر کس که دلم خواست دوست باشم. وایستید لطفا!«داده

پوش<<ی ک<<ه قبال ب<<ه س<ختی گوش<<مالی ش<ده ب<<ود،پسرک ژنده دوستانه از او خواست:

-کنم دنبال»پسر خوبی باش دیگر! اگر دوست ما هستی، خواهش می خواهی خانه و بابا و مامانت را ول ک<<نی میهی کمان نیا! مگر دیوانه

و با ما بیایی توی سرما مثل خواهرم مریض بشوی؟« دخترک زردنبو که با کمک برادرش درصدد فرار بود، با یک دست

کنان گفت:ی سمت چپ خود را فشرد و سرفهی سینهقفسه کن<<د. اینج<<ا...گوید. برو... خانه!... ب<<رو... درد میداداشم راست می»

کند... خیلی...«درد می

36

Page 37: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

روشن یخانه

تاریک بود، سرد و بارانی. رمق زیادی برای راه رفتن نداشت. دادند!- خودشکرد بتواند-اگر خودروها یک دم مجالش میاما فکر می ی روش<<ن و گ<<رمی ک<<ه در آن س<<وی ج<<اده قرارداش<<ت،را ب<<ه خان<<ه

برساند.-خودروها پشت سر هم در چند ردیف با سرعت از جل<وش می

گذشتند. باره<<ا ب<<رای آنه<<ا دس<<ت تک<<ان داد، ب<<ه این امی<<د ک<<ه ش<<اید ای توقف کنند و به او امکان بدهند تا ب<<ه آنس<<وی ج<<اده ب<<رود.لحظه

اشکرد. ابتدا پنداش<<ت نکن<<د آنه<<ا متوج<<هاما کسی اعتنایی به او نمی کنن<<د. بن<<ابراین، جل<<و خ<<ودروییاند و به همین خاطر توقف نمینشده

آمد، قدم ک<<وچکی برداش<<ت.ی کمی با او به سرعت میکه در فاصله صدای گوشخراش بوق چنان ترساندش که ناخودآگ<<اه پ<<ایش را پس

کشید و کنترلش را از دست داد و روی زمین حاشیه جاده افتاد. توانست بلند ش<<ود، ب<<ه س<<ختی تناش نشده بود، تنها نمیچیزی

ناتوان و خیس بارانش را روی زمین چرخاند و نگاهش را از تاریکی ی روش<<ن آنس<<وی ج<<اده خ<<یره ش<<د. گ<<رم و امن وگرفت و به خانه

ای ن<<اچیز، جل<ویش قرارگرفت<ه ب<ود و ب<ایافتنی، آنجا، در فاص<لهدستخواند.میفراروشنایی سحرآمیزی او را به سوی خود

هایی متحرک،دادند، چون نقطهاما خودروها همچنان مجالش نمی آور، غ<<رانابتدا و انتها، با سرعتی سرسامچین بیدر چند ردیف نقطه

ای ب<<ه س<<راغش آم<<د،گذش<<تند. ناگه<<ان حس ت<<ازهاز براب<<رش می احساس کرد که به جز صدای غرش موتورها، ص<<دای دیگ<<ری را هم

ک<<رد...ک<<رد. لمس هم نمیش<<نید، لمس میتوان<<د بش<<نود؛ ن<<ه، نمیمی جوری دیگر بود. جوری دیگر بود. چون بوی... بوی خاک، بوی خ<<اک

اش ب<<رروی لبانش جاری ش<<د و ب<<ا چه<<رهبر بود. خاک بود. لبخندی هایکرد بتواند-اگر نقطهخاک شکفت. مطمئن نبود، اما هنوز فکر می

37

Page 38: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

دادن<<د!- خ<<ودش را ب<<ه آن س<<ولعن<<تی متح<<رک ی<<ک دم مج<<الش میبکشاند.

38

Page 39: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هالک

ای بود که به جز یک در،همه امید زن اتاقک امن ماشین قراضه همه جایش را کوه عظیم آشغال شهر پوش<<انده ب<<ود. ک<<اش قبال ب<<ه فکرش رسیده بود که همین یک در، بله، تنها همین یک در را هم ب<<ه

-ن<<ه، نمی، ب<<ا خ<<ود گفت. ترتیبی با خاک و خاشاک بپوشاند!»اگ<<ر...«داد.»چرا قبال... چرا قبال... آخ!...«بایست امیدش را از دست می

آی<<د،جنبد. و آنوقت که ب<<ه جنب و ج<<وش میهمیشه آدم دیر می ویرانی چنان چنگ گسترده است که نجات تنها ب<<ا ت<<یر خالص میس<<ر

، ب<<رای خ<<ود آرزوش<<ود.“خالص! ...خالص! ت<<یر خالص! خالص!«می عه<<ده داش<ت و در دلش ان<<دکهای ب<< ام<<ا ن<<ه، او هن<<وز وظیف<هک<<رد.

-بایست خود را به اتاق<<ک امن میبایست... میزد. میامیدی سوسو میپوشاند.بایست در آن را از دید مهاجمان میرساند. می

پهلوی خود را دوباره بررسی کرد. برای آنک<<ه از دی<<دن زخمی چنان کاری از حال نرود، کف دستش را بیواسطه ب<<روی آن فش<<رد.

ی ی<<ک پ<<ایش منتق<<ل ک<<رد،تم<<ام وزنش را روی دس<<ت آزاد و پنج<<ه ی خود رساند، و ب<<ه این ت<<رتیب ابت<<دا پ<<ا وزانویش را آهسته تا سینه

بع<<د تم<<ام تن خ<<ود را روی زمین انباش<<ته از آش<<غال و اش<<یاء ت<<یز و ،ت<<ا ات<<اقکم... ت<<ا در...«»ماند. نه.بایست میبرنده به جلو کشاند. نمی

پس<<رکم، آخ<<رین»آم<<د.بایست به انته<<ا مینیرویش نمینزد خود نالید. امیدم، اتاقکم، در، در، در اتاقکم، اتاقکم، اتاقک پسرکم... آخ!...«

توانست مانع رفتن او باشد.درد، درد، نه، به تنهایی درد هرگز نمی کاس<<ت. ک<<اش ش<<وهر وامان ف<<رو میاین توان، توان تن او بود که بی

ه<<ایی آش<<غالی ک<<ه طب<<ق معم<<ول ماش<<یندخ<<ترکش را، بین ت<<وده کردن<<د، ب<<ه جس<<تجوی غ<<ذاظه<<ر آنج<<ا خ<<الی میازآش<<غالی ه<<ر پیش

نفرستاده بود!»کاش... کاش... کاش... کاش...«

39

Page 40: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-اما چند روزی بود که شهر انگار آشغال نداشت و صدای ماشین رسید. چند روزی بود که صدای هیچ س<گیهای آشغالی به گوش نمی

کش<<یدن را دیگ<<رآمد و بوی گند و لجن، بوی الشه و م<<ردار، نفسنمی »آخ!...« چن<<د روزی، چن<<د.ساختمثل گذشته ناممکن و جهنمی نمی

روزی، چند روزی بی روزی، بی روزی، بی روزی... بی روزن روزی ها همه یک به یک، یک ب<<ه ی<<ک،ها، همسایهها، همسایهبود که همسایه

ش<<د. این ک<<وه،هاش<<ان گم میخوابید و سایهیک به یک... صداشان می این کوه، این کوه عظیم، کوه عظیم آشغال شهر را چ<<ه پیش آم<<ده

آمد. باید، باید کسی از آنبود؟ چه پیش آمده بود؟ باید، باید، باید می آمد. و آنها، آنها،اتاقک، از آن اتاقک، از آن تنها سوراخ امن بیرون می

شوهرش، دخترش، او، او، هر یک به جستجوی دیگری ب<<یرون آم<<دهبودند. و... غافل، نابهنگام...»آخ!...«

-ای پشتش را فروشکافت. زخمی عمیق در سینهدوباره گلوله بایس<<ت ازخاست. نه، نمیبایست از زمین بر میاش دهان گشود. نمی

هاش<<ان بیدیدند و گلولهآنکه دیده شوند میخاست. آنها بیزمین بر می گ<<رفت؟درید. ام<<ا چ<<را کس<<ی س<<رش را نش<<انه نمیآمد و میصدا می

گ<<رفت و خالص،س<<رش، س<<رش، س<<رش را چ<<را کس<<ی نش<<انه نمی کرد؟“هنوز نه!« تم<<ام راه، تم<<ام راه، تم<<ام راهخالص، خالصش نمی

پیمود.»با کدام سینه... با ک<<دامخیز بایست میخیز، سینهرا حاال سینه-ام. چرا هر چه میسینه؟... شیر... پستان... پسرکم. پسرک گرسنه

رسم؟ آخ... چرا...«روم به در نمی ساعد دستی را روی زمین تکیه داد، با پا بر آن شد به جلو خیز

بردارد، به ناگهان دریافت ک<<ه پ<<ایش ن<<یز در اختی<<ارش نیس<<ت.“ن<<ه! او را مثل همیشه حتم<<ا هن<<وز پ<<ایی و خدای من، نه! پسرکم... نه!«

-بایس<<ت ب<<ه جل<<و خ<<یز ب<<ر میبایست باشد. میتوانی بود. بود. بود. می بایست پسرک بیدفاع خود را از گزند مهاجمان مسلح دورداشت. می

ساخت. چرا آمده بودند؟... آمده بودند... آمده بودن<<د... ن<<ه ب<<رایمی کالغان و کبوتران، نه برای سگان و الش<خواران، ک<<ه ب<<رای گرس<<نه، گرسنگی، گرسنگان، گرسنگی گرسنگان، برای شکار آخرین پسرک انسان، انسان، انسان... آمده بودند. آمده بودن<<د. آم<<ده بودن<<د. و...

40

Page 41: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

در... در... در اتاقک... در اتاقک... در اتاق<<ک امن... ن<<اامن... ن<<اامنگشوده، بی پوشش پیش رویش بود.

41

Page 42: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هاسگ

قی<<اس،زده است، شگفتی بیحاال دیگر بیشتر از همیشه شگفت چکد.اش خون میکه از انگشت به دهان گرفتهچندان آید که فاجعه چرا و از کجا و کی آغازشد؛به درستی یادش نمی

ه<<ا واما هنوز بعضی چیزه<<ا را ب<<ه خ<<اطر دارد. ب<<ه خ<<اطر دارد خان<<ه گفتند زمانی محل س<<کونت کس<<انی ب<<ودهویرانی را که میبناهای نیم

هایش<<ان زی<<راست؛ کسانی که نه تنها زیر یک آسمان، که حتی بعضیکردند.یک سقف با هم زندگی می

ح<<یران،از آن روزها، از آن موجودات عجیب چند س<ال گذش<<ته؟«»پرسد.از خود می

هاآید که زمانی جز او کسانی دیگر هم در آن مخروبهیادش می بردن<<د. روزگ<<ار س<<ختی ب<<ود، ب<<ا اینهم<<ه ب<<از آدم از دی<<دنبس<<ر می

گ<<اهی کس<<ی ب<<ه روی دیگ<<ریکرد. گههمنوعش احساس آرامش می آم<<د ک<<ه یکی غ<<ذایش را ب<<ا جفتشزد، خیلی اوقات پیش میلبخند می

کش<<ید وکرد، بله، حتی دست نوازشی به س<<ر و رویش میتقسیم می رفت. راستی، آخرین بار کی بود که او با کسی ب<<هبا او به خلوت می

آید که آخ<<رین ب<<ار کیآید، یادش حتی نمیخلوت رفته بود؟ یادش نمیاست.سیری کردهاحساس شکم

کند."سیاه" جایش خالی است.غمگین به دور و بر خود نگاه می گذراندن<<د، ب<<ا هم ب<<ه جس<<تجویه<<ا پیش ش<<ب و روز را ب<<ا هم میمدت

-ی دیگ<<ران میرفتن<<د، ب<<ا هم در براب<<ر س<<رما و حمل<<هخ<<وردنی می از ای او را از دس<<ت داد.ایستادند. اما یک روز در هجوم غافلگیران<<ه

هایم اشک آمد، از آن روز که برای آخرین بار از چشم،مرگ "سیاه"آید.گذرد؟ یادش نمیچه مدت می

حس سردی وجودش را فرا می گیرد، حسی که خ<<الی و تهی ای زه<<رآگین درک<<ردن را چ<<ون دش<<نهپناه س<<دجوعکس و بیبودن، بی

جانش فرو می برد.

42

Page 43: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

کش<<د. عوع<<وی س<<گان زوزه می،»عوووووو سیاه! عوووووو سیاه!« ،داند حتی نام س<<گشهاست که میکند به خود بیاید. مدتمجبورش می

ها متوج<<ه را نیز نباید بلند صداکند. با شنیدن صدایش ابتدا آدم،سیاه ه<<ا ب<<ه اوآمدند، اما بع<<دها تنه<<ا سگشدند و به قصد شکارش میاو می

آوردند. هجوم می ی مخفیگاهش رابه چابکی با اشیاء ول شده در دور و بر، دهانه ایپوشاند تا از هجوم احتمالی آنه<ا در ام<ان بمان<<د. پس از لحظ<<همی

ش<<ود،ه<<ا ب<<رخالف گذش<<ته نزدی<<ک نمیشود که عوعوی سگمتوجه می ای نه چندان دور از مخفیگاهش همچن<<ان ادام<<ه دارد.بلکه در فاصله ها آدمی را شکار کرده باشند. کنجکاورسد که نکند سگبه فکرش می

هاس<ت ک<ه او کس<ی را در آن ح<<والی ب<<ه چش<<م ندی<<دهشود. م<دتمیرود.ها میاست. با احتیاط و پاورچین پاورچین به سوی سگ

اند، پاهایش سستای که به دندان گرفتهها و طعمهاز دیدن سگ -گ<<یرد و زی<<ر دن<<دانشود. ناخودآگاه انگشت دستش را به دهان میمی

تواند باورکند ک<<ه ح<<تیتواند باورکند. نه، اصال نمیفشرد. نمیهایش میها هم گوشت همدیگر را با ولع به دندان بگیرند.سگ

43

Page 44: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

فاضالب

ب<<اکش<<ان کشانبود. مادر تلف شده خیلی وقت پیشهاپدر بچه دخترک مجروحی در بغل، به دنبال پسر نوجوانش ک<<ه او را ب<<ا خ<<ود

رفت.ب<<رد، راه میی کانال زیرزمینی فاضالب شهر میبه سوی دریچه لباسهایشان ژنده، سر و صورتشان ب<ه خ<<ون و خ<اک و چ<<رک و دود

بود. صدای نع<<ره و فری<<اد تهدی<<دگر گ<<روهی ک<<ه ناگه<<انآغشته شده بودند، از دور و نزدی<<کهای هرزه در سرتاسر شهر روییدهچون قارچ

آمد.می ش<<مار ازی انگش<<تیع<<دهگنجی<<د، نمیی ج<<وان بی<<وهدر پن<<دار

آزار پیش<<ین ک<<ه از برت<<ری ن<<ژاد و م<<ذهبهمشهریان افراطی ام<<ا بی ه<<ر کس را ک<<ه آنقدر زیاد شده باش<<ند کهگفتند، اینکخود سخن می

-پس<<ندند ب<<ه ت<<اراجبکشند، هر خانه و مغازه را ک<<ه ب، بگیرندند هخواب ج<و ونظ<ر و ص<لحسوزانند. و آنها، آنهم<ه ش<هروندان گش<ادهببرند،

ه<<ا وها و ای<<دهخندیدند، خواست می به آنانمتمدن که دیروز به تمسخر گذش<تند،توجهی از کنارش<ان میگرفتند و با بیحضورشان را جدی نمی

کردن<<د، ی<<ا از ت<<رسطل<<بی ب<<ا آنه<<ا همک<<اری میاکنون یا از روی راحت رفت<<ه و قرب<<انی ش<<ده وکردند، و یا ب<<ه غ<<ارتمیهایشان کز خانهوندرجستند.ی گریزی می دریچه،چون او با هزار زخمهم

کش<<ید و از دوی<<دن بازمان<<د. ت<<اکنون انگ<<ارپسرک ناگه<<ان جی<<غ غلتیدهبود. جسدی در خونقدر عریان و از نزدیک ندیدهبیرحمی را این

راهش قرارداشت و او را که چنین زود ن<اجی و ح<امی خ<<انواده سر کنانداشت. مادر، درمانده و حیران، عجلهبود، از حرکت باز میشده

کف دستش را جلوی دهان او گرفت و صدایش را خواباند:»نگاهش نکن، پسرم! بجنب!«

با شنیدن صدای مادر به خود نهیب زد وپسرک در آنهمه وحشت ایدوی<<د لحظ<<هاز کن<<ار جس<<د گذش<<ت. م<<ادر ک<<ه ب<<ه دنب<<الش می

- مب<<دل ش<<ده واقعی جهنم یکپیرامونش را از نظرگذراند. ش<<هر به

44

Page 45: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-ی خیابان جس<<د م<<رده ی<<ا مج<<روحی ب<<ه چش<<م میبود. در هر گوشهخورد.

ه<<انکن! اگر چشمت به آنها افتاد نترس! مرده»بدو! به جسدها نگاهها!« از زنده فقطها باید ترسید،با ما کاری ندارند پسرم. از زنده

ه<<ا و ن<<ه از ن<<ه از م<<رده!ترسم مام<<انکس نمی»نه، من اصال از هیچها. بیا!«زنده

ذره آب به من بدهید...«»آب! آب! یک»کمک! کمکم کنید...«

میرم...«»آخ... من را برسانید به بیمارستان! دارم می رسید. پسرک ب<<اصدای دلخراش بعضی از زخمیها به گوش می

دلی آکنده از همدردی سرجایش ایستاد و گفت:ند!«»مامان اینها زنده

رسند!«»بدو! بدو! از دست ما کاری ساخته نیست. دارند می کنید تا جلوی خونریزی زخمم را بگ<<یرم.خدا کمک»آهای... شما را به

من خودم دکترم. کمکم کنید!«چیزم نیست. فقط پایم گلوله خورده. دستم را بگیرید...«»هیچ

جوری بدو، من رفتم به کمکش!«»مامان، تو همین«؟ندبینی که رسیده»نه، نرو! مگر نمی

ها با دیدن آنها غرید:کنندهیکی از تعقیب »بگیریدشان! نگذارید دربروند...« ، م<<ادر ب<<ه پس<<رش گفت و ناگه<<ان»بپیچ توی همین اولین کوچه...«

ای قرارگرفت و به زمین افتاد.مورد اصابت گلولهی؟« مامان؟ چرا افتاده،»چی شده

،خ<<یز بای<<د ب<<رویم... آف<<رین»دراز بکش تا گلوله بهت نخ<<ورد! س<<ینهخیز برو جلو!«جوری سینهعزیزم! همین

»ببینم چی شده، مامان؟« ک<<ردن»ی<<ک زخم س<<طحی اس<<ت. بجنب، پس<<رم! ح<<اال وقت نگ<<اه

نیست.« ه<<ا را ب<<بین! وانم<<ود ک<<نیم ک<<ه مث<ل»دیگر فایده ندارد، مامان. گلوله

یم!«بقیه مرده

45

Page 46: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

»چند قدم دیگر ،عزیزم! فقط چند قدم دیگر...« هایش از نبش خیابانقبل از آنکه مهاجمان برسند، مادر با بچه

ی دیگ<<ری ش<<د.ای و پس از آن وارد کوچ<<هگذش<<ت و وارد کوچ<<ه های دیگر بسته بود.سوخت. درهای خانهها در آتش میبعضی از خانه

جنبیدند.ها را از نظرگذراند. سرهایی پشت آنها میپنجرهیمان بازکردند!«راشان را بزنیم، شاید در را ب»مامان، زنگ

کنند، پسرم. تا نرسیدند بدو برویم!«»بازنمی کنند، مامان؟ ها، برای چی؟ مگ<<ر م<<ا ب<<ه آنه<<ا چ<<ه»برای چی بازنمی

یم؟«بدی کرده-کنند تا ن<<وبت خ<<ودایستند تماشا میدانم. آنقدر آنجا وامی»من چه می

ش<<ود و قرب<<انیشان س<<وزانده میشان برسد. آنوقت یا مثل ما خانه کش<<ند وشوند، یا وق<<تی ک<<ه زور آنه<<ا را دیدن<<د برایش<<ان ه<<ورا میمی

خواهن<<د ط<<رف کس<<ی راشوند. به هر ص<<ورت، فعال نمیشان میقاطیبگیرند. نه طرف ما و نه طرف آنها را.«

ی فاضالبی گفت:پسرک با دیدن دریچه شود رفت تو...«»اینجا، مامان! از اینجا می

پایند.«بینی که چهارچشمی دارند ما را می»نه. مگر نمی کس ت<<و ک<<ه گف<<تی آنه<<ا ط<<رف هیچ! بگ<<ذار بپایند!»به جهنم، مامان

نیستند؟ بیا سرپوش فاضالب را برداریم!« ایکن... آنج<<ا اص<ال خان<<هخورده ب<<االتر، عزی<<زم. نگ<<اه»باید برویم یک

پسرم!«،نیست! عجله کنجا خوب است. تا نرسیدند بیا سرپوش را برداریم، مامان!«»همین

تر است.«»بیا، معطل نکن دیگر ،عزیزم! آنجا امن

بعد از مدتی دویدن در امتداد کانال زیرزمینی فاضالب شهر، جلو ای ایس<<تادند، س<<رپوش آه<<نی س<<نگینش را ب<<ه س<<ختی جابج<<ادریچه

کردن<<د. ص<<دای نع<<ره و گلول<<ه و فری<<اد ه<<ر لحظ<<ه داش<<ت نزدی<<ک و سراس<<ر اینکشد. فاضالب اما دهان گشوده ب<<ود و ش<<هرنزدیکتر می

داد.بوی نژاد برتر می

46

Page 47: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

همراه

با سوارشدن مسافری که درست در آخرین لحظه به اتوبوس یاه<<ای مس<<افر ص<<ندلی خ<<الیافت<<اد. چشم ایستگاه رسیده بود، براه

رس<<ید ی<<ک ص<<ندلیی صندلیها اشغال بود. به نظر میجست. اما همه کردن برایش چندان مهم نباشد. با تشویش شروع کرد به نگاهیخال

ست.جاز پنجره به بیرون، انگار کسی را می ی خالی شد. نشست. تازه اتوبوس بهادر ایستگاه بعدی صندلی

راه افتاده بود که دوباره صدایش را مثل همیشه شنید:یی، نه؟«»خیلی خسته

آنکه جوابی بدهد مدتی نشست.از دیدنش یکه خورد. بی روی؟ دوباره با او ق<<رارهایت توی هم است؟ کجا داری می»چرا اخم

-دانم ت<<<وی دلت چی دارد می، طفل<<<ک بیچ<<<اره! میی آی آیداری؟ آگذرد.«

»دست از سرم بردار!« مزاحمش بود. نتوانست تحملش کند. بلند شد. دائم پشت سر زد. کرد؛ یا که از این هم بدتر، زخم زبان میال میسئوهم در ایستگاه بعدی با عجله پیاده شد. حواسش سر جایش نبود.

ب<<ار چگون<<ه ازکرد برای مدتی کوت<<اه هم ک<<ه ش<<ده اینداشت فکر می پ<<ادستش فرارکند که ناگهان پایش به چ<<یز س<<فتی خ<<ورد، و او کل<<ه

شد. خواهی دنبالش ب<<روی؟ ص<<دبار»چرا حواست جمع نیست؟ تا کی می

ی، طفلک! پ<<یر.بهت نگفتم نرو بیرون حالت خوب نیست؟ پیر شده توانی بفهمی؟ پاهایت دیگر مثل آن روزها نیست. من تو را خوبنمی هه! چ<<را از منههتر از هر کسی که دلت بخواهد. ههشناسم، خوبمی

ک<<نی؟کنی؟ نگفتم هرگز پی<<دایش نمیمی بیزاری؟ چرا از خودت فرارهرگز.«

»دست از سرم بردار! آخ!...«

47

Page 48: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-چند عابر با تردید به او که روی زمین افتاده بود، خیره شدند. لب ب<<رجنبی<<د. زن ج<<وانی از بین ع<<ابرانهای خونینش داشت بیص<<دا می

:رفت دلواپس به طرفش تردیدش غلبه کرد و-ت<<ان درد میی<<د؟ ج<<اییتان خوب اس<<ت؟ زخمی ش<<ده»پدربزرگ، حال

کند؟« هایش از شادی شکفت. به صورت زیبا و لطیف او خیرهچشم

ه<<ای خ<<ونینش ب<<هشد. مثل همیشه خواس<<تنی و ب<<ا ط<<راوت ب<<ود. لبسختی اما با اشتیاق لرزید:

شود. آخیش…«دانستم که تو باالخره پیدایت می»می

48

Page 49: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

مضحک لباس

زد، بع<<دک<<رد؛ اول زن<<گ میهمیشه وقت مالقات را او تعیین می جوریدانم چرا، ولی او اینآید. نمیگفت که کی به دیدارم میتلفنی می

اع<<<تراض ب<<<هاش تلفن نکنم. من هم بیخواس<<<ت ک<<<ه ب<<<ه خان<<<همی ب<ار ت<أخیری ط<والنی پیش آم<د.ک<ردم. ت<<ا ک<ه یکخواستش عم<ل می

گ<<یرشاش تلفن ک<<ردم. فق<<ط پی<<امبرخالف همیشه چند بار به خان<<ه آنکه روی نوار صحبت کنم، هر مرتبه ب<<ا اوق<<ات تلخیزد. بیحرف می

گوشی تلفن را گذاشتم. مدتی در نگرانی بسر بردم. بعد به خودم قبوالندم که او به این

کم ب<<هاش را ب<<ا من قط<<ع کن<<د. کموس<<یله خواس<<ته اس<<ت رابط<<ه ندیدنش عادت کردم، طوری که اوقات فراغتم به کارها و فکره<<ایی

با او پر شد.تر از آشنایی و رابطهبیهوده-گذشت که متوجه شدم به خانهدانم چه مدت از ندیدنش مینمی

یکنم ب<<رای تهی<<هام ک<<ه ح<<تی حوص<<له نمینشینی چنان عادت ک<<رده خ<<وردن،م اول ب<<ه کمداشتموادغذایی از خانه بیرون ب<<روم. تص<<میم

ق<<راریبعد به نخ<<وردن ع<<ادت کنم. مگ<<ر ب<<ودن، دوس<<ت داش<<تن، بی گم<<اناش عادت نبود؟ خوب، بیکردن، حتی رفتن و از یادبردن، همه

ای کنم.توانستم با گرسنگی هم چنین معاملهمی یک بطری شراب، تنها چ<یزی ب<ود ک<ه از چن<د روز پیش درون ی بطریپنبه را از دهانهخورد. وقتی خواستم چوب به چشم مییخچال

اس<<ت. ب<<ه دقتبیرون بیاورم، متوجه شدم که قبال ی<<ک ب<<ار بازش<<ده نگاهش کردم. هنوز تقریبا یک سوم بطری شراب داش<<ت. ب<<ه ی<<ادم-آمد که من و او در آخرین دیدار از آن نوش<<یده ب<<ودیم. غمگین ب<<اقی

ی شراب را سرکشیدم.مانده ای از دست داده بود. وقتی شراب دراش را تا اندازهی قبلیمزه

و بوس<یدنش ام<انم راام اثر کرد، نی<از ش<دید ب<<ه دی<دنی خالیمعده نوش<<ید، عجیب ج<<ذاب وهایش، اگر گیالسی شراب س<<فید میبرید. لب

49

Page 50: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ها بود که من فقط به خاطر او به ش<<راب س<<فیدشد. مدتمکیدنی میهایش؟ی خالی شراب آنجا بود، اما لبعادت کرده بودم. حاال شیشه

کردم کهتلوخوران از خانه بیرون زدم. در بیرون از خانه حستلو هاش<ان ب<<یرون بیاین<<د و درمردم یادشان رفت<<ه طب<<ق ع<ادت از خان<ه

ری م<<ردم فک<<رکاکوچه و خیابان رفت و آمد کنند. هنوز به فرام<<وش ک<<ردم ک<<ه دو اتومبی<<ل گش<<تی پلیس از دو س<<و س<<ر راهم ترم<<زمی

ام گرفت. به جای اونیفورم، چ<<یز مض<<حکیشان خندهکردند. با دیدن شان نشانی نبود، امامثل لباس فضانوردان به تن داشتند، از اسلحه

هاشان به چشم میشلنگ بلندی در دست خ<<ورد ک<<ه ب<<ه کپس<<ول نس<<بتا شان متصل بود. چیزی نگفتم. فقط خندیدم.بزرگ آویزان روی دوش

شان خندیدم. بلند به لباسهای مضحک بلند زدند. انگار ب<هفضانورد به طرفم آمدند و دورم حلقهچهار شبه

گفتن<<د، صدایش<<ان را نش<<نیدم، تنه<<ا از ح<<رکتهم<<دیگر چ<<یزی می زنند. س<<عی ک<<ردم جل<<وسرهایشان فهمیدم که دارند با هم حرف می

رس<<یدند.ام را بگیرم، چرا ک<<ه پریش<<ان و عص<<بانی ب<<ه نظ<<ر میخنده ی بس<<یار س<<رد وهایش<<ان را ب<<ه ط<<رفم گرفتن<<د و مای<<هناگهان شلنگ

خنکی به سراپایم پاشیدند. منگی و کرختی شدیدی به سراغم آمد، طوری که آخرین لبخند

-دی<<د. خیلی دلم میه<<ایم همچن<<ان میزد. ام<<ا چش<<مه<<ایم یخروی لب کنند، در ع<<وض ب<<اشان نمیخواست بپرسم که چرا مرا سوار اتومبیل

-ه<<<ایم نمیکنن<<<د؟ ولی لبآن هم<<<ه زحمت روی تخت روانی حملم می دانم چرا، شاید شراب کهنه کارش را کرده بود. به او، ب<<هجنبید، نمی

داد، فکرک<<ردم؛ خ<<وابمی ش<<راب س<<فید میاش که م<<زههای مکندهلببرد.

هایوقتی بیدارشدم خودم را در محیط ناآشنایی یافتم. از پلیس ش<<ان هیچ نش<<انی آنج<<امضحک و فض<<انورد، از اتومبی<<ل و تخت روان

کردند.نبود. اما کم و بیش عابرانی در اطراف رفت و آمد می»آهای!....«

50

Page 51: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

کن<<ان ب<<هبا شنیدن صدایم ابتدا یکی، بعد، تع<<داد زی<<ادی هلهل<<ه ط<رفم دویدن<<د. هن<<وز ب<<ه من ک<<امال نزدی<<ک نش<<ده بودن<<د ک<<ه ت<<رس

هایم را چندبار باز و بسته کردم، ب<<ه اینسراپایم را فراگرفت. چشم بینم. دورم حلق<<ه زدن<<د و ب<<ا انگش<<ت اش<<ارهامید که شاید اشتباه می

زمزمه کردند:زده و ناباورمرا به همدیگر نشان دادند و شگفتوارد!«وارد! تازه»تازه

زده از روی یکی به روی دیگری نشست. هر یک ازنگاهم وحشت آنه<ا زخمی عجیب و خورن<ده ب<<ر دس<ت و پ<<ا و س<ر و ص<ورت خ<<ود

گرفت<ه ب<<ود. م<زاجم ازآن<<انداشت، زخمی که سیمای انسانی را از انزجار بد شد و به تهوع افتادم.

شان به یادشاندرمانبالی بیوقتی مرا در آن حال دیدند، انگار که ، مأیوس و مضطرب از من دورشدند.باشدآمده

-»نفس عمی<<ق بکش! نفس عمی<<ق! ن<<ترس! ح<<اال ح<<الت خ<<وب میشود!« . با خوشحالی به طرفش برگشتم. در ج<<ایی آشنایی بودصدا

خالی آن همه آدم که چند لحظ<ه پیش آنج<<ا بودن<<د، ح<اال او، تنه<ا او،ها و صورتی پوشیده از زخم.روبرویم ایستاده بود؛ با دست

ی سمت چپشهای عجیب و خورنده از گونهام گرفت. زخمگریه گ<<رفت، ازه<<ایش را ف<<را میشد، نیمی از صورت و تم<<ام لبشروع می

هایش امتدادگذشت و به سوی قسمتی از برآمدگی سینهگردنش مییافت.می

هایت؟«هایت؟ خدای، من لب»لب هایش خیره شدم؛ مث<<ل همیش<<ه زیب<<ا و دوس<<تناالن به چشم

غمگین بودند.داشتنی، اما غمگین »تو هنوز وقت داری. تا دی<<ر نش<<ده لباس<<ی مث<<ل لب<<اس فض<<انوردی

برای خودت پیداکن! عجله کن! برو!«دیگر چیزی نگفت، هیچ چیز. حتی نماند و نگذاشت نگاهش کنم.

51

Page 52: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هاچشم آن

رفت. از پنجرهدانم چقدر، خیلی خوابیده بودم. دلم ضعف مینمی توانس<<ت عالمتب<<ه ب<<یرون نگ<<اه ک<<ردم. پرن<<ده پ<<ر نمی زد. این نمی

خوبی باشد. حاال همه حتما در کمین نشسته بودند. یادم آمد که خود شدملود وارد خیابان میآمن هم زمانی مثل آنها سحرخیز بودم؛ خواب

نشستم.و در کمین دیگران می بود. در ابتدا دستجمعی عمل چیز برایم عادت شدهها همهآنوقت

کردیم. بعدها ک<ه اوض<اع س<خت ش<د، بیه<<وده ب<<ه س<ر و روی هممی پریدیم و تنهایی عمل کردیم. بعدترها کار به جایی رسید که درس<<ت

سازمثل دیگران در کمین همدیگر نشستیم. این برایم چندان مسئله دانمنبود. بزودی مجبور شدم به این وض<<ع ع<<ادت کنم. ت<<ا اینک<<ه نمی

س<<ال پیش، ی<<ا در ق<<رنی ک<<ه یکی ازهفت<<ه پیش، ی<<ک<<< ش<<اید ی<<ککی ک<<رد، ی<<ا ک<<ه ش<<اید هم همین دی<<روزهایم زندگی میپدربزرگ پدربزرگ

< طبق معمول از خانه بیرون زدم. دور و برم را خوب پاییدم ت<<اصبح در دام کس<<ی گرفتارنش<<وم. بع<<د ج<<ای ام<<نی پی<<داکردم و در کمین

نشستم. زدنت<<اپکشیدن و ت<<اپگوشهایم به صدا، خصوصا به صدای نفس

ضربان قلب خیلی حساس بود. طولی نکشید که حض<<ور ش<<کارم را دان<<گآنک<<ه او را ب<<بینم متوج<<ه آم<<دنش ش<<دم. ش<<شحس ک<<ردم. بی

پایی<<د.ک<<ردم. ه<<ول ب<<ود. سراس<<یمه اط<<رافش را میحواسم را جم<<ع اس<<ت متوج<<ه مندرست زمانی که حس کرد به جای ام<<نی رس<<یده

زدن او را به زمین انداختم و رویشد. امان ندادم. در یک چشم بهم هایم متشنج لرزید. چیزی مثلهای چشمها و پلکاش نشستم. لبسینه

تبسم روی صورتم نشست. روز پرباری برایم آغاز شده بود. کردم که نگاهم غفلتا روی صورتشسره میداشتم کارش را یک

-هایش داش<<ت وی<<رانم مینشست. ترسان از او فاصله گرفتم. چشم کرد. به فکرم رسید فرارکنم. صدای پدرم در گوش<<م پیچی<<د:“نگفتم

52

Page 53: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ج<<وری ع<<اقبت خ<<وبیاین»رحم نکن!« با کمربندش ب<<ه ج<<انم افت<<اد. یه<<ایش بیش<<تر از ض<<ربهها و دلس<<وزینداری عزیزم«، مادرم با اشک

گریختم.کمربند پدرم آزارم داد. قدمی به عقب برداشتم. باید میآهنین به خود متصلاما چشم هایش همچنان مرا مثل زنجیری

گذاشت از او چشم بکنم. کرد و نمیمی ج<<وری پیش ب<<روی، اگ<<ر س<<رت اگ<<ر این!گوید عزی<<زمبابایت بد نمی»

پایین باشد...«-ب<<و و بیی موشها شو، تنب<<ل بی»ول کن این حرامزاده را! برو طعمه

خاصیت!« ت<<وانیمبرند. ما ک<<ه نمی عزیزم! تو را از بین می،»سرت را پایین نیاور

ش<<ان نکن!تمام عمر مواظب تو باش<<یم. ک<<ار س<<ختی نیس<<ت. نگ<<اهکنی عزیزم! عادت...«فقط به فکر خودت باش! عادت می

بگذار تلف بشود!«.»حالیش نیست این توله سگ- را میتش<ان را ن<<دهی، ت<رتیب»اگر زود دست به کار نشوی و ت<رتیب

هر کس در فکر خ<<ودش اس<<ت، خب، ت<<و هم در فک<<ر خ<<ودت.دهند«..جوری بوده.باش! چه کار به کار دیگران داری؟ دنیا همیشه این

-هایش چیزی بود که مرا بیاز فرارکردن دست کشیدم. در چشم کشاند. »خدای من! کجا دی<<دمش؟...«آنکه بخواهم به سوی خود می

نه. من او را هرگز ندیده بودم. هرگ<<ز. هرگ<<ز، ح<<تی در هیچ خ<<وابی هم او را ندیده بودم. اما او واقع<<ا چ<<ون آش<<نایی خیلی نزدی<<ک آنج<<ا

کرد. هایم بیجان افتاده بود و نگاهم میجلو چشم ی گسی رویهایش گذاشتم. هنوز گرم بود. مزههایم را روی لبلب

هایم نشست.لبی!«ببین به چه روزی افتاده»

جوری پیش بروی، عزیزم!«کنی، اگر این»خودخوری می پدرم لرزان به عصایش تکیه داد. خیلی عوض شده ب<<ود. روی

اسکلتش اثری از کمربند نبود.عرضه!«»برو حداقل خودکشی کن، بی

53

Page 54: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

مادرم از قوطیی فلزی چیزی مث<ل توت<<ون پش<<ت دس<ت خ<ود ریخت و آن را از دو سوراخی که بجای بی<<نی روی ص<<ورتش رویی<<ده

اش باال کشید.بودند به درون جمجمهی اجداد ما باشی!«مان تنها به تو بود که ادامهمن و مادرت امید»

عزیزم. شاید سرنوشت ما این ب<<ود. خ<<ودت را بخ<<ور،،»عیب نداردنمی خواهد خودکشی بکنی!«

کرد،هایش برداشتم. هنوز داشت نگاهم میهایم را از روی لبلب حس ک<<ردم.مثل هزاران بار که درون آینه به خود نگاه کرده ب<<ودم

توانس<<تم از او، از آن لب<<انتوانم از او جدا شوم. نه. چطور میکه نمی ه<<ای خ<<ودم بودن<<د، ج<<داهایی که درست شبیه نگ<<اهگس، از آن نگاه

توانست جرأت کندشوم؟ دور و برم را پاییدم. در آن وضع کسی نمی آمد ک<<ارش س<<اخته ب<<ود. این را هم<<هبه من نزدیک شود، هر کس می

ی کس<<ی دیگ<<ر نشس<<ته ب<<ود ج<<زودانستند؛ کس<<ی ک<<ه روی س<<ینهمی آم<<د، ه<<ر چن<<دقوی<<ترین و قه<<ارترین موج<<ودات ع<<الم ب<<ه حس<<اب می

رس<<ید. ب<<ا اینهم<<ه ب<<از نگ<<رانکوچک، ناچیز و مردنی هم ب<<ه نظ<<ر می ی دیگران بودم. تصمیم گرفتم دست به کاری ب<<زنم ک<<ه ت<<ا آنحمله

زمان سابقه نداشت. بادا باد! بگذار قانون ش<<کار را بش<<کنم. هم<<ه از من ح<<داقل ب<<رای»

افت<<د، مگ<<رترسند. کسی تنهایی به فک<<ر ش<<کارم نمیمدتی کوتاه می اینک<<ه دوب<<اره دور هم جم<<ع ش<<وند و دس<<تجمعی بیاین<<د. این ممکن

نیست...«»بکش! بکش خودت را، ابله! دیگر منتظر چی هستی؟«

کمک! کمک! من اینجا توی این سیاره غریبم. خیلی غریب. از هیچ»توانم سر در بیاورم. کمکم کنید! کمک!«رسم و قانونش نمی

شد؛ من حضورشبجز مادرم کسی آنجا نبود. اما او هم دیده نمی زنانفهمیدم. »هاااا!« نعرهرا تنها از شنیدن صدای ضربان قلبش می

جس<<دم را از روی زمین برداش<<تم و روی دوش<<م گذاش<<تم. از من چکی<<د. چن<<دبار دور خ<<ودم چرخی<<دم. »ه<<اااا...بن<<د خ<<ون میداشت یک

خواهید!«بیایید جلو ببینم از جانم چه می

54

Page 55: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

کسی جلو نیامد. به راه افتادم. تا خانه راه درازی در پیشرویم جوش<<ید،ق<<ل میبود. اگر چه در درونم ترس داش<<ت مث<<ل آب داغ ق<<ل

هایش همه جا و همه کس رادانستم چشمرفتم؛ میباک راه میولی بیمی پایید.

کلید را از جیب برداشتم و در ورودی خانه را بازکردم. به سختی داخل شدم. نفس راحتی از اعماقم برآمد. ساختمانی که آدم در آن

ترین جاهای دنیا بود، کس<<ی ب<<هکرد مثل گورستان جزو امنزندگی می ی کسی کار نداش<<ت. وارد ات<<اقم ش<<دم. نی<<از و فش<<ارزنده یا مرده

شدید جنسی مجبورم کرد تا بیتاب لخت ش<<وم. روی تختخ<<واب دراز های گس وکشیدم و جسدم را روی خودم انداختم. خونی بود... با لب

های بیدارش ب<<ه خ<<واب رفتم. نمی دانم چق<<در، خیلی خوابی<<دهچشمبودم.

55

Page 56: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

چتر زیر زن

تک<<انم داد. حس خوش<<ایندی تک<<انم داد. تنم از ان<<رژی عجی<<بی ه ب<< زنی که اینهمه را در من س<<بب گش<<ته ب<<ودسرسرشار شد. پشت

شد.داشتم اشتیاقم بیشتر میراه افتادم. هر قدم که به سویش برمی بستم در ص<<ورت ل<<زوم ت<<ا آن س<<وی دنی<<ا هم ک<<ه ش<<ده با خود عهد

دنب<<الش ب<<روم. فکرک<<ردن ب<<ه او، اویی که رویم داش<<ت پیش واقع<<اکرد.رفت، سخت دلگرمم میخوشک راه میخوش

زی<ر لبسرمس<ت ...«، مایستاد. ایستادم. »چ<<ه عط<ری! حم توانس<<ت باش<<د؛ او می منحصر به ف<<رد زمزمه کردم. این فقط عطر

عطر جان و عطر حضورش. متوجه حضور خودم شدم. یادم آمد که دارم، بلکه تمام دنیا نیز در این لحظه متعلقنه تنها به تمام دنیا تعلق

یی چیزه<<ا، ب<<ه هم<<هبه من است. به تمام دنیا فکر ک<<ردم. ب<<ه هم<<ه شناختم و خواه هرگزش<<انهایی که خواه میی آدمموجودات، به همه

شان را دوست داشتم. ندیده بودم فکرکردم. همه ه چه کیفی دارد از آن همه بودن! با و برای همه بودن! خدا چ<<ه»وه

موجود شگفت و خوشبختی است!« به راه من نیزبه راه افتاد.زیر حفاظ چترش در باران دوباره

کم رفت و آمد انبوه جمعیت مشوشم کرد. افتادم. کم از خود پرسیدم. نگران«، چه؟اش کنم»اگر گم

هایم ناپدید ش<<د. در هم<<انچیزی نگذشت که جدا از جلو چشم دس<<تش را ب<<ه ط<رفم درازک<<رد و از من کم<<ک خواس<<ت.یکیموقع

هایم را به او بخشیدم. مرد محت<<اج ب<<ه من و ک<<فنیمی از ثروت جیب عابران دیگراز دستش به تناوب ناباورانه نگریست. با عجله از او و

گذشتم. اشخندی<<د. از خن<<ده دوب<<اره پی<<دایش ک<<ردم. داش<<ت میزودیب

فهمیدم که منتظرم مانده است.گفتم:»هی، لبخندت را خیلی دوست دارم!«

56

Page 57: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

چیزی نگفت. نه، شاید چیزی گفت ولی من نشنیدم. شاید هم اصال صدایم را نشنید. دوباره به راه افتاد.

رسیدم که پیرزنی با غمخ<<واری رو ب<<ه منتازه داشتم به او می گفت:

-ای؟ برو خانه لباست را ع<<وض کن! س<<رما می»واه، چه خیس شدهخوری آ!«

به سر و وضعم نگاه کردم. خیس خیس بودم. لبخندی به روی ب<<ه راهم و اتالف وقت گفتگ<<و ب<<ا پ<<یرزننلب آوردم و خواستم بدو

اش کنم.ادامه بدهم، چرا ک<<ه ه<<ر لحظ<<ه امک<<ان داش<<ت دوب<<اره گمبردار نبود.دست این روزها نبایست بدون چتر بیرون آمد...«...هههه»هه

»بله، خانم، حق ب<<ا شماس<ت. ولی من فعال فق<ط همین ی<<ک دس<ت- راهم را گمم،ک<<رده؟ من چ<<ترم را گمیهدانی<<د چلب<<اس را دارم. می

ک<<ردمش تصورمی تا همین چند لحظه پیم،کردهم را گمم، خانهکرده خوشبختانه این آخری را تازه دوب<<ارهم.کرده گم حتیمقصدم را هم

م.ک<<ردهپی<<دایش بدهی<<دبکنم، اج<<ازهش گمب<<ازهم قب<<ل از آنک<<ه لطف<<امرخص بشوم!«

ای...«»وا، چه تندتند حرف می زند؟ نگاهش کن با چه عجله

اعتناخیلی طول کشید تا که باالخره اینبار هم پیدایش کردم. بی بارداد. بعد از مدتی تنها یکرفتنش ادامه می به راه آرامبه من داشت

سرش را برگرداند و خیلی کوتاه و سرد نگاهم کرد. جوری دلسرد شدم. تصمیم گرفتمرفته یکدانم چرا، ولی رفتهنمی

وانمودکنم که دیگر دنبالش نیستم. شد. با این حال همچنانم متوجه عدم حضوردیری نگذشت که

بعض<<یرفتم؛ گون<<ه ن<<یز من میرفت، همانروی خیابان راه میدر پیاده-گش<<ت، هم<<ان چیزی میدنبالکشید و به سرک مییابه مغازهاوقات

گشتم.گونه نیز من می

57

Page 58: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بیلبوردهای فیلمی که درکرد و به تماشای جلوی سینمایی توقف دانست داخل شود یا که. مردد بود. نمیمشغول شد حال اکران بود

نظرکن<<د. ط<ولی نکش<<ید ک<<ه ب<ر تردی<<د خ<<وداز رفتن به سینما ص<<رفغالب شد و از گیشه بلیط خرید و به داخل رفت.

دانستم چهبه تردیدهایش اندیشیدم. خودم نیز مردد شدم. نمی خواس<<تم ب<<ه س<<ینماب<<ودم؟ چ<<را میک<<ردهکارکنم. چه چ<<یزی آنج<<ا گم

ک<<هشدبروم؟ آخر برای دیدن کی؟ برای دیدن او؟ آیا بج<<ا ب<<ود و می پرس<<یدبد، ن<<امش را ن<<شناخت توی تاریکی پی<<دا ک نمیه یکی را کآدم

...؟و در آخرین ردیف،سرانجام من هم تصمیم به دیدن فیلم گرفتم و

ک<<ردم ب<<ایی نشستم. حواس<<م اص<<ال ب<<ه فیلم نب<<ود. س<<عیروی صندلی ع<<ادت چش<<م ب<<ه ت<<اریکی در بین تماش<<اچیان پی<<دایش کنم. ناگه<<ان

دست سینما به سمتم آمد و نور چ<<راغش را چن<<دقوه بهمأمور چراغهایم تکان داد.بار جلوی چشم

ید؟«زندههنوز » بینی<<دم. مگ<<ر نمیتان را بگیرید کنار، آقا! پس چه که زندهقوه»چراغ

کنم؟«که دارم فیلم نگاه می«!»ببخشید

رفت. به فکرم رس<<ید همبه سراغ بعضی از تماشاچیان دیگر ی<<<افتن آنک<<<هپش<<<ت س<<<رش راه بیفتم و از ن<<<ور چ<<<راغش ب<<<رای

استفاده کنم.کردمش میجستجوی-مأمور چند تماشاچی را از خواب بیدارکرد. یکی از آنها بیدار نمی

ش<دم. نزدی<<ک آهس<ته ب<<ه اوآم<<د.آش<نا میب<<ه نظ<<رم اش شد. چهره خودش بود. مأمور چ<<راغش را ب<<ه س<<متی گ<<رفت و ب<<ا ن<<ور عالمت

کالم و خونس<<ردصلیبی روی دیوار کش<<ید. ب<<زودی دو نف<<ر آمدن<<د. بیکشانش بردند.ها و پاهایش را گرفتند و کشاندست یی کهبیدرنگ نور چراغ قوه ابتدا روی صورتم، بعد روی صندلی

ی م<<أمور از جل<وی پاه<<ایتازه خالی ش<<ده ب<<ود نشس<<ت. ب<<ا اش<<اره تماشاچیان غرق در فیلم عبورکردم و روی ص<<ندلی خ<<الی نشس<<تم.

ای یخ همسرد بود. خیلی سرد. چنین سردیی را ح<<تی ب<<ا لمس تک<<ه

58

Page 59: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

پریش<<ان ش<<دم. مگ<<ر ت<<ا همین چن<<د لحظ<<ه.هرگز حس نکرده بودمهمه سردی؟پیش یکی آنجا ننشسته بود؟ این

آمدم. دربایست می لجم گرفت. نمی از خودماز آمدن به سینما اندیش<<یدم،همان ابتدا ک<<ه جل<<وی در داش<<تم ب<<ه تردی<<دهای آن زن می

حسی به من گفته بود داخل نشوم. چرا به ندای درونم گوش ن<<داده بودم؟ چرا آمده بودم؟ برای دیدن او؟ اویی که انگار فقط آمده بود

خب، وق<تی ک<ه م<أموران نتوانس<ته؟ت<ا در خ<<واب عمیقی ف<<رو رود بودند بیدارش کنند و او را با خود برده بودند، چرا به دنب<<الش نرفت<<ه

ی م<<أمور ب<<ود ک<<ه من مبه<<وت را ب<<ه س<<وی آنب<<ودم؟ آی<<ا این اراده صندلی خالی هدایت کرده ب<<ود، ی<<ا اینک<<ه من ب<<ه دلخ<<واه خ<<ود آنج<<ا

نشسته بودم؟ ام سرش را رویرفتم که تماشاچی بغلیبا همین افکار کلنجار می

حوصله نداشتم با او درگیرشوم، یا ک<<هوجه به هیچام تکیه داد.شانهکنم. به خودم گفتم:مؤدبانه بیدارش

گاه آدمی باشد!«ت الاقل توی سینما هم که شده تکیه»بگذار شانه ک<<ه ب<<یرونش ب<<ردهبه فکر فرورفتم؛ به فکر خودم، به فکر او ام تکی<<ه به فکر این مرد صندلی بغلی که س<<رش را ب<<ر ش<<انه،بودند

. دنیاگاهتکیهی موجودات بی به فکر همهداده بود، و ی مأمور روی ص<ورتمچیزی نگذشت که دوباره نور چراغ قوه

نشست.»ایشان همراه شما هستند؟«

منکنید! بگذاری<<د س<<رش روی ش<<انه نه. ولی بیدارشچطور مگر؟ »باشد! اصال مزاحمم نیست. حتما خیلی خسته است.«

ام را در دست گرفت و تکانشدستیی تماشاچی بغلمأمور چانه خورد.داد. جنب نمی

تان را تماشا کنید فیلم شما»چیز مهمی نیست. !« لطفا دوباره با نور عالمت صلیبی روی دیوار افتاد. در پی آن، دو نفر

ه<<ا وام برداش<<تند، طب<<ق ع<<ادت دس<<تآمدند، سرش را از روی ش<<انهکشان بردند.پاهایش را گرفتند و او را کشان

59

Page 60: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هایم ازبا کنجکاوی دستم را روی صندلی خالی گذاشتم. استخوان چ<<یزی مث<<ل ت<<رس، مث<<ل ناگه<<انسرمایی سخت تیرکشید. لرزیدم.

ک<<ردم ب<<ا تماش<<ای فیلمکابوس، مثل خود مرگ به سراغم آمد. سعیبر آن غلبه کنم. غرق فیلم شدم.

کجای فیلم بودم؟ آهان، یک مرد بود، یک زن بود. داشت باران ..خندید.بارید. زن زیر چتر به مرد میمی

60

Page 61: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

دوم شغل

»سالم! چطوری داداش؟ خوبی؟«م. دوباره این طرفا پیدات شد؟«بینی که زنده»سالم. می

»آمدم خرت و پرت بخرم. گفتم یه پا بیایم حالت را بپرسم.«»خر خودتی. بیا بگیر... برو پی کارت!«

ایی تاشو کنار خیابان نشسته بود بستهمردی که روی چارپایه سیگار از بساطش برداشت و به طرف زن جوان گرفت. خواهرش

بود. سعی نکرد نگاهش با نگاه او تالقی کند. ی و این پا و اون پ<<ا»دیگه چی میخوای؟ چرا جلوی بساطم ایستاده

کنی؟«می زن جوان که ب<<ه ب<<دخلقی ب<<رادرش ع<<ادت داش<<ت، انگ<<ار ک<<ه

است، با شیطنتی ساختگی در نگاه، مردان ع<<ابرصدایش را نشنیده-را برانداز کرد و به بعضی از آنها لبخندی مجانی بخشید. م<<رد دس<<ت

فروش با اوقات تلخی سیگاری روشن کرد.چی شد؟ قبول کردند، داداش؟«کار کتابت »باالخره

کنن»سر به سرم نذار! خودت که میدونی پفیوزها امروز و ف<<ردا میو آخرسر...«

زن جوان نگاهش را از مردان عابر گرفت. جدی شد و حرفش را برید:

ه<<ایت واقعن نوش<<ته»نبای<<د ناامی<<د بش<<وی! ب<<االخره قب<<ول می کنن!«خوبند!

دانست، او کسی نبود که بیهوده از چیزی تعریف کند. معلممی ش<<دنداربود. از نوجوانی استعداد ادبی داشت. با شوهرکردن و بچه

مجبور شده بود برای درآوردن خرج خان<<ه و زن<<دگی ش<<غل دومی را هم انتخاب کن<<د. م<<ردی ب<<ه بس<<اطش نزدی<<ک ش<<د و فن<<دکی خری<<د.

گر زن جوان بود. نگاهش با نگاه خواهان و دعوت

61

Page 62: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

زن جوان ساک پالستیکی را که در دس<<ت داش<<ت کن<<ار ب<<رادر گذاشت و گفت:

دارم.«»خرت و پرت خونه است. بعدا میام برش می ف<<روش آهی کش<<ید و س<<یگار دیگ<<ری روش<<ن ک<<رد.م<<رد دس<<ت

خواهرش و مرد مشتری گفتگوکنان ق<<اطی جمعیت ش<<دند. تبس<<میهایش نشست.عصبی روی لب

رو و ب<<ه انب<<وهای سیگار از او خرید. به پیادهکسی آمد و بسته و حواسش ام<<ا آنج<<ا و ب<<ا آنه<<ا نب<<ود.عابران خیره شد. نگاه و توجه

گ<<اهی،بخشی بود که گ<<اهی آرام تنها جمله این"نباید ناامید بشوی!"تر از خودش می شنید.آنهم فقط از خواهر بیچاره

و ناگه<<اناش را از جیب درآوردی یادداش<<تخودک<<ار و دفترچ<<ه ب<<ود. ش<<اید این یکی جدی<<دی. ط<<رح داس<<تانشروع به نوش<تن ک<<رد

گم<<انم<<ورد توج<<ه ناش<<ری ق<<رار می گ<<رفت، ش<<اید هم ن<<ه؛ ام<<ا بیآمد.اش میخواهرش از آن خوش

62

Page 63: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هانام

گ<<اهیهای گشتی پلیس ک<<ه گ<<اهجز ماشینشب عجیبی بود. به خورد. اه<<الی ی<<ا خ<<وابچشم نمیشد، کسی در خیابان بهپیداشان می

کردند. کشی میبودند یا جلو تلویزیون وقت برد، و نهنه چندان حوصله داشت در خیابان بپلکد، نه خوابش می توانست خودش را متقاعد کند پای تلویزیون بنشیند.می

زدنمقص<<د و س<<رگردان ب<<ه ق<<دماز خان<<ه ب<<یرون زد و م<<دتی بی اختیار دوید. ترسید مباداپرداخت. ناگهان زمین زیر پاهایش لرزید. بی

ر حال وقوع استای دزلزله . پشت درختی جست و به جایی که قبالبود خیره ش<<د. زمینآنجا ایستاده ت<<رک برداش<<ته ب<<ود و انگ<<ار واقع<<ا

های دس<<تیخواست از زیر خاک بیرون بیاید. انگشتکسی یا چیزی می-بین<<د. چشماش را جلب کرد. نتوانست باور کند ک<<ه درس<<ت میتوجه

های دیگری ن<<یز در چن<د م<<تری اودستدید. درست می را مالید. یشها یاز زیر خاک بیرون آمدند. طولی نکشید که س<<ر و گ<<ردن و باالتن<<ه

موج<<ودی، بع<<د تم<<ام تن اش<باح زی<<ادی ک<<ه گ<<ویی زم<<انی ب<<ه ش<کل . خیس<<ی گ<<رمی زی<<رنده<<ایش ق<<د کش<<یدآدم<<یزاد بودن<<د جل<<و چشم

شلوارش به جریان افتاد. خواست از درخت باال برود تا او را نبینن<<د. ت<<رین ح<<رکت ممکن ب<<وداما بزودی منصرف شد، چرا ک<<ه ب<<ا کوچ<<ک

شان را جلب کند.توجه جایبه جز از زیر پاهایش و قسمتی که خیس شده بود، از جای

خ<<ورده و رنگارن<<گدید، اشباحی که لباسهایی خ<<اکزمین، تا چشم می آوردن<<د و ب<<هب<<ه تن داش<<تند، یکی در پی دیگ<<ری س<<ر از خ<<اک ب<<رمی

رفتند. سویی می ، ب<<ا خ<<ود«خ<<دایا، اینهم<<ه آدم عجیب و غ<<ریب زی<<ر خ<<اکت ب<<ود؟»

اندیشید. پس از آنکه اشباح کامال از او دور شدند، ت<<ازه دری<<افت ک<<ه از

ی درختی را در بغل دارد.کرده و تنهترس شلوارش را خیس

63

Page 64: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

-هزار بار شکرت! ک<<اری ب<<ه ک<<ار کس<<ی ندارن<<د. چ<<ه موج<<ودات بی» ش<<نوند، هیچآزاری! ولی خدایا اینها چقدر عجیبن<<د؟ انگ<<ار چ<<یزی نمی

، در حالیکه همچنان ب<<ا«؟روند اینهاگویند. کجا دارند میچیزی هم نمیشان به راه افتاد. دنبال،زدخود حرف می

آنکه در را بشکنند یا که خسارتی به ساختمانای از آنها بیدسته ای شدند.وارد کنند داخل مغازه

«،فروش<ی؟ن<<د س<راغ کت<<ابن<<د و رفت<<هک<<ردههمه مغازه را ولها؟ این»حیرتزده از خود پرسید.

ای که پر از مجله و روزنامه بود یورش بردند.ای دیگر به دکهدسته خواهند روزنامه بخوانن<<د و ببینن<د ت<وی دنی<<ا چ<<ه، فهمیدم... مینآها»

«خبر است. دون<<د.ناگهان متوجه شد که عده زیادی با عجل<ه ب<<ه س<ویی می

ای ک<<ه چن<<د ک<<امپیوتردنبالشان دوید. تعدادی از آنها به سراغ مغ<<ازه خورد رفتند و روبروی "مانیتور"ها نشس<<تند. ب<<اداخل آن به چشم می

بقیه به دویدن ادامه داد. ی عمومی شهر بود. تصمیم گرفتحاال همراه آنان جلو کتابخانه بار پشت س<<ر آنه<<ا داخ<<ل ش<<ود. ب<<ه ش<<بحی ک<<ه کت<<ابی در دس<<تاین

زد نزدیک شد:داشت و تندتند ورق می«، متعجب از او پرسید.کنی؟هی... چه کار داری می»

اشآنکه جوابی بدهد هر جای کتاب را که نام نویس<<ندهشبح بی برد. چند شبح دیگ<<رکرد و به دهانش میآنجا نوشته شده بود، پاره می

جویدند.های نویسندگان را میرا هم از نظر گذراند. همه داشتند نام

64

Page 65: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

چیز

چیزی باید اینجا بگویم، چیزی به جای"سالم!... خسته نباشید!... بد نیستم، شما چطورید؟... چ<<ه خ<<بر؟" چ<<یزی ک<<ه ه<<وا را دلگ<<یرتر

هیچ افس<وس و حی<<ف و هیه<<اتی خیالش را بینکند، تا که آدم پنجره بسوی یک کوچه از بنا و بتون و شیشه، یک خیاب<<ان از اتومبی<<ل، ی<<ک

انبوه آدم بگشاید و تنها نگاه کند. میدان از انبوه ماند و دارد گرممچیزی باید بگویم، به این دخترک که به گل می

کند، چیزی باید بگویم. چیزی که مع<<نی ده<<د:"دخترج<<ان، ت<<ونگاه می دانم چ<<راچه شباهت عجیبی به شقایق صحرایی داری! با دیدنت نمی

در دلم همیشه بهار است، حتی وق<<تی ک<<ه ه<<وا خیلی س<<رد اس<<ت و " ب<<ه این پس<<رک ک<<ه حس<<ش مث<<ل.رودهایش<<ان ت<<و هم میها اخمآدم

کشد ولی همچنان شرمگین یا در لف<<اف کلم<<اتم ودرخت دارد قد مییا پشت مادرش خود را پنهان کرده، چیزی باید بگویم.

هایشی بچهچیزی، بله، حتما به بانویی که همه هم و غمش آینده توانم، نه، باورکنید در اختیارم نیس<<ت ب<<هاست چیزی باید بگویم. نمی

آقای محترمی که خیالش پر درآورده و حواسش اصال اینج<<ا نیس<<ت، چیزی نگویم؛ چیزی ک<<ه س<<رعت نداش<<ته باش<<د، در مس<<افت مع<<نی

نشود و... هیچ انرژیی مصرف نکند. چیز، چیزی در این چاردیوار که نه مال من است، نه مال خدا و

مال شما، اگر اجازه بدهید، چیز، چ<<یزی ب<<رای گفتن... بای<<د بگ<<ویم، داشتن، مثل لبخند یا تبسم یا تنها یک نگاه کهگفتن چیزی مثل دوست

ت<<راش را نفهمد؛ س<<ادهخیلی طول بکشد و آدم هر چه فکرکند معنی بگویم، مثل حس کودکی که راه رفتن را تازه تجربه کرده و ب<<ا کلی

شود و با تردی<<دای که روی کاغذ ترسیم شده خیره میتعجب به خانهخانه خانه خانه..."خاخاخکند:"...ختکرار می

چیزی باید بگویم، چیزی که یأس با آن نباش<د، دلس<<ردی را در هاکسی سبب نشود. چیزی که ترس نیست، سرطان نیست، دغدغه

روبد و خودش خود زندگی است.را می

65

Page 66: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بی با خیالتان خانم! کجا دارید می،صبری نکنیدچیز، چیز... ،روید -خواهید به این بانو که با انگشت دس<<ت دارد ش<<بنم از چشمآقا؟ می

روبد و در پس همه شکست و محن<<تی ک<<ه ب<<ا خ<<ودهای غمگینش می ها، یک بهار شوق، یک باغ رویی<<دن، وکشد، با هر نگاه به بچهیدک می

زن<<د، چ<<یزی نگ<<ویم؟ ب<<هاش م<<وج میدرخت درخت شکوفه در س<<ینه راهس<<ت، ب<<ه ب<<رادری ک<<ه آرزوی دی<<دار داردخواهرکی که چش<<م ب<<ه

ی عمرش به درازی تعوی<<قداند بقیهکند، و به مادری که میپیرش می-نمینت<<وانم... دددددیگ<<ر دیگ<<ر ناین بازگش<<ت نیس<<ت، ن<<ه... ن<<ه، نمی

ج<<ا اینج<<ا...ججت<<وانم ب<<ا... ب<<ا... بای<<د، بای<<د این... این...جتوانم... نمی چ<<یزی چ<<یزیچیچیچچ اگر.ح... حتم<<ا... حتم<<ا چ<<یزی بگ<<ویماینج<<ا ح

ح... حسم... حسمححححدیگر دیگر چیز... چیز... حنگویم، آنوقت دی رومش<<وم زم<<ان، میشوم فاصله، میگیرد... مینیست، سرعتم باال می

شوم.داخل کتاب فیزیک و ... هیچ، هیچ... هیچ می شود. به دخترک نوجوانی ک<<ه از دس<<ت پ<<در وچیزی... نه، نمی

کشد:"... من را به ح<<الاست و دارد داد میی مادرش سخت عصبان هماعتمادتان حالم بهخودم بگذارید! از فکرهای پوچ و دنیای گند و بی

ام تص<<میم بگ<<یرم..." بای<<دخواهم خ<<ودم در م<<ورد زن<<دگی می.خوردمی-حتما چیزی بگویم. چیزی باید بگویم به این آقاپسر که اولین ناک<<امی

نامد، چیزی، بله چیزی باید بگویم. چیزی ک<<هاش را آخرین عشق می تجرب<<ه نیس<<ت، ش<عر نیس<<ت، داس<تان نیس<<ت... ب<ا اینهم<ه داس<تان

فهمد کیهایی که آدم هیچ نمیهای زندگی. زندگیهاست. داستانداستان-گ<<ذرد. تنه<<ا همیش<<ه ب<<ا خ<<ودش میپلکد، چه ج<<وری میآید، کجا میمی

گوید:"... فردا... فردا... فردا..." و همیشه، نه، ش<ک دارم، همیش<<ه-است که مینه، برای بسیاریها، بسیار بسیار اوقات چیز، چیز... چیزی

-باید باشد... حتما هم در ج<<ایی و ب<<ا کس<<ی ج<<ز اینج<<ا و ب<<ا این آدم هاست؛ ب<<رایش بای<<د هی دوی<<د، دروغ گفت، نقش<<ه کش<<ید، کل<<ک زد

و ... منتطر ماند. چیزی، باید اینجا چیزی بگویم، چیزی که شما شاید تاکنون خیلی

ای<<د، ب<<رای گفتن آن بای<<د تنه<<ا س<کوت ک<<رد. س<کوت.بخوبی دریافتهسکوت. سکوت....

66

Page 67: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

سبد از خارج

شان اما کامال از ایناند، زندگیدار شدهخیلی وقت نیست که بچه ه و ش<کلی ت<<ازه ب<ه خ<ود گرفت<<ه اس<ت، تالش<هایگشترو ب<ه آن رو

شان حاال دیگر بر خالف گذشته معن<<ا دارد، ش<ب معن<<ا دارد،روزمره ستاره معنا دارد، روز معنا دارد، درخت و جنگل و پرن<<ده و چهارپ<<ا و

ی آن چیزه<<ایی ک<<ه دربرش<<ان گرفت<<ه و ت<<ا دی<<روز بی توج<<ه ازهم<<ه گذشتند ناگهان حاال معنا دارد، لبخندهاشان دیگر اجباری وکنارش می

شان پیدا شده است، زیبا، ش<<یرینمصنوعی نیست، هدفی در زندگی کنن<<د، ه<<رو شعف انگیز، همه چیز را به وسع خود برایش ف<<راهم می

هاشان نبود یا که بود و کم بود، و نیز همه آنچیزه<<اآنچه که در کودکی اش راکه بود و خوب بود و چیزها چ<یز دیگ<<ر ک<ه ش<ادی و ش<کوفایی

ده<<د، پ<<درتوانند شد، مادر اما چندی است که دهانش ب<<و میسبب می پ<<ا افت<<اده اس<<ت، برخوردهایش<<ان سراس<<ر تحمیلی افک<<ارش پیش

است، من تو نیستم، تو فکرت دیگر کهن<ه ش<ده، این دنی<<ا آن دنی<ای ای<<د،چرخد که ب<<اورش ک<<ردهتر از آن میدیروز نیست، چرخش ساده

شود مسیرش را شکل داد، ب<<اعث تغی<<یرش ش<<د، ی<<ا ک<<ه دس<<تکممی سنگی الی چرخش گذاشت، یک ک<<اری ک<<رد، چش<<م و گ<<وش بس<<ته

آوری،تسلیم نشد، ببین چه زبان درآورده، نگفتم بچه را لوس بار می کی، من، پس خودت چی، خودت مقصری، ب<<رای بچ<<ه وق<<تی وقت

آید دیگر، تو خودت ه<<ر چ<<هکافی نگذاری آخرسری این جوری در می خواس<<ت و خواس<<تی بهش دادی، خب، ت<<و ب<<رایش کم ب<<ودی، کم دادی، کم گرفتی، نگاهش کن در پررویی به خ<ودت رفت<ه، آره ج<<ان تو، آره، در لوسبازی دست تو را هم از پشت بسته، بس کنید، دیگر

رود، پ<<در و م<<ادرتان کنم، بچه از خان<<ه میتوانم تحملبیشر از این نمی در خواب و در بیداری همچنان با خود و با همدیگر درگیرند که چرا و

ش<<ان عیب داش<<ت ک<<ه او اینهم<<ه زود از آنه<<اکجای کار تعلیم و تربیت یی آنها با بچهروی برگردانده است، چند قدم دورتر از خانه اما بچه

67

Page 68: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

سازندشوند، هدف میریزند، عاشق میپدر و مادری دیگر روی هم می گردد، پسرمام برمیآیند، نگفتم بچهو با سبدی در دست پیش آنها می

در باغیرتی به بابایش رفت<<ه، عزیزم<<ادر دوریش را نتوانس<<ت تحم<<ل کند، اوه، چه مهمان خوشگل و عزیزی همراهت است، سالم، سالم

باز و باغیرت، هدی<<ه هم ب<<ا خ<<ودتعزیزم، چقدر مثل بابا دست و دل گ<<یرد وسرانه به دس<<ت میای، آفرین، به به، مادر سبد را سبکآورده

کشد، چی<<ه، چی ش<<ده،زده جیغ میجوید، ناگهان شوکمحتوایش را می ونگقاپ<<د، ص<<دای ی مهمان پیشاپیش نگران، س<<بد را در ه<<وا میبچه رس<<د، پ<<در نیم من<<گ و نیم خرس<<ندای از داخل سبد به گوش میبچه

نال<<د،ه<<ای میدهد، م<<ادر ه<<ایگیرد و تسکینش میمادر را در آغوش می گی واش مالید، خاک بر سر شد، از زندگیش هیچ نفهمید، بچ<<هآینده

یج<<وانیش را ب<<ر ب<<اد داد، این ق<<در زود، این ق<<در س<ریع، بچ<<ه بچ<<ه ی بیدار در سبد به بن<<د آم<<ده ام<<اگیرد، بچهمهمان را در آغوشش می

خواهد بداند در دنیایزند، میونگ میتر است، مدام ونگاز همه آشفتهگذرد.خارج از سبد چه می

68

Page 69: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

تکرار

نیست. نه، نیست... هیچ چیز دیگر انگار خودش نیست. اصال...» طور شد؟ کی به این شکلش درآورده؟ولی چرا آخر؟ چرا... چرا این

جوری جهنمی بشود؟ آنهمه سرخوشی! آنهم<<هکی دلش خواست اینخوشبینی... حاال... خدای من...«

زد، ذره ذره هر آنچهدر حالیکه گیج و پریشان در اتاقش قدم می پنداشت در اطرافش با خیال زندگی جریان دارد زیر س<<ؤالرا که می

برای چی آخر؟ ها، برای چی؟ خیلی زیاد نه، ولی خب، چن<<دان»برد. ای<<دهای خی<<الی پرس<<ه ن<<زدم. چی ب<<ه من دادهکم هم توی این خیابان

آرزوه<<ایطرف<<هه<<ای یک و فرار ش<<یک؟ خیاب<<انهای هرزهها و خیالراه ط<راوت ودس<ت نی<افتنی دی<<روز ک<ه ت<<ا ب<<ا ش<ما آش<نا بش<<وم هم<ه

اید، جز یک مش<<تخوشبینی جوانیم از دست رفت؟ چی به من داده ای بش<<ومخواه<<د من هم عج<<وزهوپاگیر که میی دستهای عجوزهنرم

ی عجوزگان دنیا؟ وای... این همه چین و...«مثل همه دانست. با خودش تاکنوناش چندان بحرانی نبود. میاوضاع روحی

به خوبی کنار آمده بود؛ کم و بیش ب<<ه بس<<یاری از چیزه<<ای مت<<داول خواستند به آن دست یابند، دست یافته بود. اما اوزندگی که همه می

رس<<ید؛ دردیگر چ<<ون گذش<<ته چن<<دان ج<<وان و سرش<<اد ب<<ه نظ<<ر نمی-ها و وسط پیشانی پوستش چروک برداشته و آهس<<تهی چشمگوشه

باری نبود ک<<ه او خ<<ودداد. و این اولینآهسته گذرابودنش را اخطار می چ<<نین نزدی<<ک نزدی<<ک، و ی<<ا ش<<ایدهای پ<<یرامونش را اینو اشیاء و آدم

دید.دور، دورتر یا نزدیک دور می ها بود که همه اشتغال ذهنش فقط همین شده ب<<ود ک<<ه ازمدت

همه کس و از همه چیز، بسیاری اوقات حتی از خ<<ودش هم فاص<<له دی<<د، وبگیرد و زیر سؤالشان ببرد. در واقع او هم<<ه را در بح<<ران می

اش راآزرد که تمام دستاوردهای شخصیهمین بحران چندان او را می ی لیاقت وکرد با همهپنداشت، چرا که قبال تصور میمعنی و پوچ میبی

ه<<ا را ب<<هگزیند و مساعدترین پاسخها را بر میاستعدادش بهترین راه

69

Page 70: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ی آنه<<ا را نارس<<ا، بیه<<وده ودهد. اما... حاال همههای زندگی میپرسشدید.تکراری می

جوری نمی شود. باید از یک جای دیگر شروع کنم...« نه، این» تبسمی روی لبانش نقش بست. یادش آمد که هنوز خیلی وقت

اش ه<<ر جس<<تجویی وی ایام نوج<<وانی و ج<<وانیدارد، چرا که در همهای را همیشه با همین جمله آغاز کرده بود.چیز تازه

70

Page 71: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هاپهاپ

موج<<ودی عجیب و برازن<<ده اس<<ت. اگرچ<<ه ش<<کل و"هاپهاپ" آی<<د.ت<<ر از هم<<ه ب<<ه نظ<<ر میها را دارد، اما شایستهی آدمشمایل همه

پوش<<د، عط<<ری مخص<<وص و گ<<رانقیمتمثال لباس<<ی نس<<بتا ف<<اخر می کند، خوراکش صددرص<<د ط<<بیعی و بس<<یار مق<<وی اس<<ت.مصرف می

همه جا جایش گرم است. سگ نیست، اما از صمیمیت سگ به قدر ی این س<<واد آنق<<در وس<<یع و پهنصد سبد سواد دارد. افق و گستره

ی بیش<مار فیلس<وف و دانش<<مند وهای گزیدهها و نکتهاست که گفتهگیرد.سیاستمدار و هنرپیشه و خواننده و رقاص را در بر می

-قاه میهاپ ذاتا آدم بسیار آرام و با وقاری است. گاهی قاههاپ دان<<د.خندد. کلی ج<<ک و ش<<وخی و لطیف<<ه هم ب<<رای کش<<تن وقت می رود، بااگرچه وقتش همیشه چندان زیاد نیست، با اینهمه همه جا می

همه کس آمدوشد دارد. او طبعا با همه چیز موافق است؛ البته گ<<اه گاهی، چنانچه مطمئن باش<<د ک<<ه ب<<رای س<<المتی اس<<تقاللش چن<<دان

مضر نیست، خود نیز نظراتی ظریف و مستقل دارد. ه<<اپ ب<<ا دنی<<ا و خصوص<<یات ش<<وخ و ش<<نگش در مدرس<<ه وهاپ

دانشگاه همیشه الگو و نمونه است، چندانکه دائم م<<ورد تجس<<س و ها و تلویزی<<ون و این<<ترنت از اوگیرد. مجالت و روزنامهتحلیل قرار می

کنند، به همین سان درهاکوه کاغذ و تفسیر و تصویر منعکس میکوهو دیوارهای شهر نیز.

هاپ نه تنها خود که نامش هم ویژه است، به همین خ<<اطرهاپ واحوال هنوزی سجلهاپ است، چرا که ادارهفقط در این سطور هاپ

شناسد. اما او خود ک<<امال رس<<می اس<<ت.این اسم را به رسمیت نمی اش عکس<<ی ش<<یک وهاست، توی شناس<<نامهاسمش مثل سایر اسم

عددی مسلسل نقش گشته است؛ او هم مثل همه ع<<ددی از اع<<داداست.

71

Page 72: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هاپ چیزی بین موجودی نابغه و معمولی است. از همه چیزهاپ داند، از تاریخداند، از سیاست میداند، از دین میچیزکی نه، چیزها می

دان<<د... و اینهم<<ه دانش در س<<بد ه<<زاردان<<د، از فرهن<<گ و ه<<نر میمی گنجد، اگرچه او خود در ابع<<اد این دنی<<ایسوراخ سواد آکادمیکش می

اش نیست. شغلش؟ بد نیس<<ت. درآم<<دش؟ عموم<<ا درفانی گنجایش ج<<ور چیزه<<ا نبای<<د پرس<<ید. ولی خ<<وب، او آنق<<در راض<<ی وم<<ورد این

ه<<ای دوردس<<ت ن<<یز ه<<رخوشبخت است که حتی خران بارکش آب<<ادیکنند.صبح در حسرتش یک بند عرعر می

72

Page 73: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بمب

یکس<<ان و دردر یک ردیف، بر ی<<ک س<<طح، ب<<ا ب<<ار و س<<نگینی ساعتی از پیش تع<<یین ش<<ده، در تع<<دادی بیش<<تر از تع<<داد انگش<<تان

ها غریدند، و عقاب<<ان ج<<وان ک<<ه از ه<<ر حیث درها و پاها، جنگدهدست-بردند سر به سوی یک<<دیگر جنباندن<<د و شس<<تسالمتی کامل بسر می

هاشان را به نشان و آرزوی پیروزی نشان هم دادند و در آسمان ب<<هپرواز درآمدند.

ن را نه کینه بود، نه بزدلی و ت<<رس، ام<<اهای غیور و جوانشادل بایس<<ت ب<<ا ش<<رفوظیفه وظیفه بود و فرمان فرمان ب<<ود و آن<<ان می

ماندند تا پدرها و پسرهاشانشان به سوگند خویش وفادار میسربازی آن<<انب<<ر پش<ت خ<<ویش ببالن<<د و مادره<<ا و دخترهاش<ان از ش<جاعت

دلشاد گردند.-آزار و دوس<<تآنان که خود تا صباحی پیش موجوداتی زیب<<ا و بی

بخش، این<<کداشتنی بودن<<د، ک<<ودک و معص<<وم و ش<<یرین و ش<<ادمانی س<<الح آتش و وی<<رانیبرای شهرها و کودکان و مادران و مردمانی بی

بردند. و... فرمان بود و... ه<<دف ب<<ود و فش<<ارو مرگ به سوغات میهدفی محض.دگمه و هدف و... هدف و... هدف و بی

در نابهنگام خدا ک<<ه از م<<دتی مدی<<د در آرامش خ<<دایگونش ب<<ا گش<<ت،شد و با دیگری ب<<ه نح<<وی دیگرت<<ر مک<<رر میکودکی متولد می

زخم برداشت و خون از همه جای ج<<انش ف<<واره کش<<ید؛ م<<ادری ب<<ا م<<ادر ش<<د، پ<<دریای در بطن از هس<<تی ب<<ر ش<<د، ک<<ودکی بینطف<<ه

خانمانش را به آتش داد، و خدا خود، خ<<دایی ک<<ه م<<رده ب<<ود، ک<<ه در چی<<د، ک<<ه ب<<هکاش<ت، ک<<ه انگ<<ور میبرد، که گندم میگورستان بسر می

کن<<د، ک<<ه س<رگرم غ<ذاخوردنرفت، که در کارخان<<ه ج<<ان میاداره می-آزرد، ک<<ه عب<<ادت میاش س<<خت میکاریبود، که دغدغه داشت، که بی-گ<<اهی ب<<ا خ<<ودش کف<<ر میلولید، که گ<<هکرد، که در بستر بیماری می

فلس<<فید و در ذهنش ب<<اغی پ<<ر از درخته<<ا کت<<اب میگفت، ک<<ه کت<<اب

73

Page 74: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هایش برد. درد، دردی ورای ح<<د دردپروراند، دست بر زخمزیتون می ها هم<<ه ازاش بگرفت، چندانکه عددها و آدمدردی متعارف در چنبره

ه<<اای روی تارهای گلویش نوسان ک<<رد و... جنگ<<دهیادش رفتند. ناله ب<<ار ب<<هبه تعدادی کمتر از آنچه که به پرواز در آمده بودند، سبک و بی

شان برگشتند.آشیانه-گریست، آتشی را فرو می...و خدا اما هنوز زنده بود، زارزار می

آورد، دست و پای متالش<<ینشاند، مجروحی را از زیر آوار بیرون می دوخت، زخمی را ب<<اک<<رد، پ<<ارگی ج<<انی را میای را قط<<ع میش<<ده

-زد، ناس<<زا میدوید، داد میشست، دربدر دنبال دارو میمرکرکروم می ک<<رد و... در خ<<دایی و زن<<دگانی و تک<<رارهایش را پ<<اک میگفت، اشک

-همچنان جریان داشت و هراس<<ان "بمب! بمب!... بمب!" فری<<اد میزد.

74

Page 75: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

اخراج

که قابلیت وگفت "ارباب". در جریان کار، وقتیمثل همه به او می هایش را ن<<یزتواناییش به ارباب کامال محرز شد، بسیاری از مسئولیت

کنان گفت:عهده گرفت. روزی ارباب به سراغش آمد و شوخیبه ی ارب<<ابی خیلی وقت اس<ت ک<<هرییس، من ارباب تو نیس<<تم. دوره»

ک<<نیم و ه<<ر کس ارب<<ابی آزاد زن<<دگی میگذشته. م<<ا در ی<<ک جامع<<هخودش است. من و تو دو تا همکاریم.«

کردبار از او شنیده بود. فکر میی "رییس" را چندینقبال نیز کلمه گ<<ذارد و مث<<لطبع<<ییش گ<<اهی سربس<<رش میارب<<اب از روی ش<<وخ

کند. مؤدبانه گفت:کارگرهای دیگر مزرعه رییس صدایش می»بله ارباب. هر چه شما بگویید.«

گ<<ویم رییس. من و ت<<و دو ت<<اگ<<ویی "ارب<<اب". ج<<دی می»ب<<از هم می اش مال تو. بی<<ا ی<<ک س<<ویچ اینهمکاریم. زمین مال من است اداره

-آی<<د. میدانم از آن خوش<<ت می می!ماش<<ین را پیش خ<<ودت نگه<<دار«.گذارمش توی مزرعه زیر پای خودت

بود. یعنی هم در هر قسمت مزرعهکاره مزرعه شدهمدیر و همه داد، هم ب<<ه ام<<ورزد و انجامش میماند آستین باال میکه کاری لنگ می

پرداخت.کارگرها از جمله به استخدام و اخراجشان می روزی، چند روز قبل از ش<<روع فص<<ل درو، م<<رد میانس<<الی در

جستجوی کار به او مراجعه کرد. ی کافی ک<<ارگر داریم. اگ<<ر کس<<ی رفت، آن<<وقت ب<<ا په اندازهنفعل»

توانید پیش ما کارکنید.« کمال میل می خ<<واهم چ<<ه ک<<ار را مینمن ح<<اال احتی<<اج ف<<وری ب<<ه ک<<ار دارم، بعد»

کار؟«

75

Page 76: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بگیر اربابم. او در حال حاض<ر ب<ا اس<تخدام»ببخشید! من اینجا جیره هیچ ک<<اری از دس<<تمن واقعنکن<<د. فعلهیچ ک<<ارگری م<<وافقت نمی

ساخته نیست.« شناختم. توی جبهه با هم بودیم. خ<<وش ب<<ه ح<الشمن بابایت را می»

«!که نماند و به روز من گرفتار نشد آزاری در درونش رخن<<ه ک<<رد.ب<<ا ش<<نیدن ن<<ام پ<<درش حس دل

زد. مرد میانسال ادامه داد:ای به صورت او زلناخودآگاه لحظه »یادش بخیر! آدم خوبی ب<<ود. حی...ف! آنهم<<ه زحمت و جانفش<<انی برای هیچ. آخرش باید زمینت را بفروش<<ی و پیش خری<<دارش دنب<<ال

کار بروی.« ی پدرش به او دست داده ب<<ودبه اندوهی که با تداعی خاطره

آمیزی گفت:مسلط شد و با لبخند اشتیاق دنی<ا ع<وض ش<ده. واقعیتش این اس<ت ک<ه آن!کنیدها را ول»گذشته

س<<ودآور نب<<ود، چ<<وننمزرعه کوچ<<ک ش<<ما و باب<<ایم و دیگ<<ران اصل رسید ک<<ه ب<<ه تنه<<ایی تراکت<<ور و کمب<<این بخ<<رد ومالی کسی نمیوسع

بکن<<د. ب<<ه همین دلی<<ل م<<ردممحصوالت را ت<<وی ب<<ازار خ<<وب عرض<<ه همیشه ب<<ا کمب<<ود محص<<والت مواج<<ه بودن<<د. عوض<<ش ح<<اال، خ<<دا را

«!آیدشکر، به حد وفور محصول بدست می . تبسم تمسخرآمیز ولیسال نگاهش را از او برگرفتمرد میان

هایش نشست. در حالیکه به اط<راف خ<ود نگ<اهای روی لبدردمندانهکرد گفت:می

بینم. هم<<ه چ<<یز ب<<ه ان<<دازهگویی. خ<<ودم هم می»بله جانم، درست می وفور توی بازار است. ام<<ا ک<<و ک<ار؟ ک<و پ<ول ک<ه آدم بتوان<<د چ<یزی

بخرد؟«»خیلی وقت است که بیکارید؟«

»خیلی وقت که نه. ولی مدتی مریض بودم. کارم را از دست دادم.تنگم.«حاال حسابی دست

»چه کاری بلدید؟«آیم.«ی هر کاری توی مزرعه برمی»از عهده

»بلدید کمباین برانید؟«

76

Page 77: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

باشد، هست؟«راندن نباید خیلی سخت»تراکتورراندن را بلدم. کمباین کنم ارب<<اب ازدهم. فک<<رنمی سخت نیس<<ت. من یادت<<ان مین»نه، اصل

ت<<وانم ب<<ه کاره<<ایج<<وری من میی کمباین ب<<دش بیای<<د. اینیک راننده«..دیگرش برسم.

هایارباب از اینکه او کارگر جدیدی را به کار سر یکی از مسئولیت

خود گماشته بود چندان خوش<<ش نیام<<د، چ<<را ک<<ه مجب<<ور ب<<ود مبل<<غ همه دندان روی جگر گذاشت و ب<<ه ح<<رمت اوبیشتری بپردازد. با این

ی جدی<<د کمب<<این یکیسکوت کرد. ولی بزودی متوجه شد که راننده ی خود کلی مش<<کلاز معدود کسانی است که هنگام فروش مزرعه

بوجود آورده و حتی پس از آن ن<<یز ب<<ه تبلی<<غ ض<<د مناس<<بات جدی<<د و ای که نسبت ب<<ه این زارعی کهنه کینهتحریک دیگران پرداخته است.

شق و مزاحم در او خفته بود به جوش<<ش آم<<د. ک<<ارگردنده و کلهیک نزد خود خواند و با عصبانیت گفت:مورد اعتمادش را به

اخراجش کن!«نی کمباین را که گرفتی فوراین راننده»»چرا ارباب؟«

»چرا ندارد. اخراجش کن! همین امروز.««.»چشم ارباب. ولی بیچاره بدجوری در مضیقه است

اینجا که گداخانه ی<<ا انجمن خیری<<ه نیس<<ت. بگ<<و ب<<رود ب<<ه!»به جهنمهمچون جاهایی مراجعه کند. به ما چه؟«

شود اجازه بدهی<<د ک<<ار درو تم<<ام بش<<ود، ارباب. ولی اگر می،»چشمکنم.«آنوقت جوابش می

»کفرم را در نیاور، پسر! من راندن کمباین و درو محصول را فق<<ط وقت اعتم<<اد ن<<دارم. ی<<کنم. به این طرف اصلی تو گذاشتهبه عهده

ی محصول راافتاد و همهدیدی عوض درو با کمباین توی مزرعه راه«.وپار کرد و من و تو را از آب و نان انداختلت

بود. دیگر چیزی برای گفتن نداشت. دردرونش به غلیان درآمده بود، از ارب<<اب دور ش<دهایش از عصبانیت متورم شدهحالیکه شقیقه

راه افت<<اد. ام<<ا هیچ می<<ل نداش<<ت ب<<هی کمب<<این ب<<هطرف رانندهو به

77

Page 78: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

مردی که زمانی همرزم پدرش بود خبر اخراجش را بدهد. هر چه بهگرفت.اش شدت میشد آشفتگیاو نزدیکتر می

کمبابین که در حال درو بود، از حرکت ایستاد. راننده پایین آمد و با غمخواری پرسید:

»چه شده رییس؟ چرا اینقدر عصبانی هستی؟«» متآسفم. شما اجازه ندارید اینجا کار کنید.«

»چرا؟«گوید.«»ارباب می

روم ی<<ک ج<<ای دیگ<<ر. خیلی خب، باش<<د. باش<<د. می!»ارب<<اب، پفی<<وز«!ممنون از اینکه سعی کردی کمکم کنی

گفت، او خود کمباین رابعد از آنکه کارگر اخراجی مزرعه را ترک ان<<داخت و ب<<ا س<<رعتی غیرع<<ادی، در حالیک<<هراهب<<ا عص<<بانیت ب<<ه

افتاد.مقصد در کشتزار به راهکرد، بیها له میمحصوالت را زیر چرخ

78

Page 79: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

کشیاسباب

خ<ورد. در راچش<م میش<ده جل<و خان<ه ب<هبن<دیچند کارتن بسته -بازکردم و وارد راهرو شدم. آنجا نیز پ<<ر از ک<<ارتن ب<<ود. داش<<تم ب<<ه

رفتم ک<<ه زن همس<<ایه از در ب<<از آپارتم<<انش، درط<<رف آپارتم<<انم می ک<<رد، ب<<یرون آم<<د. س<<الم ک<<ردم. ب<<امیحالیکه کارتنی را با خ<<ود حم<<ل

خوشرویی جواب سالمم را داد. پرسیدم:روید؟«»چه شده، نکند دارید از اینجا می

ایم. فردا صبح خانه را باید تحویل بدهم.«»بله، رفتنی شده »همین ف<<ردا ص<<بح؟ ب<<اور ک<<ردنی نیس<<ت. متأس<<فانه ک<<ار و زن<<دگی-مجالم نداد خدمت شما و شوهرتان بیایم و از نزدیک با شما و بچ<<ه

فقط.هایتان آشنا بشوم. کوچولوهای قشنگ و دوستداشتنیی هستند روی<<د. این خان<<ه ب<<اچند بار توی راهرو دیدمشان. حیف ک<<ه داری<<د می

آوری و حمل وتوانم در جمع می.شودصفا میهایتان خیلی بینبودن بچهتان کنم؟« کمکنقل وسایل

اند. فقط اگر توی راهرو س<<ر و»نه. ممنونم. اصل کارها انجام شدهجوری تحمل کنید!«تان کرد، ما را یکصدای حمل و نقل اذیت

توانم یکی دو س<<اعتی»ابدا اشکالی ندارد. گفتم که، با کمال میل میتان کنم.«کمک

رفتم س<ر ک<ار و»ن<<ه. ممن<ونم. من هم قبال مث<<ل ش<ما ص<بح زود می گش<<تم خان<<ه. ب<<رای آدم دیگ<<رش<<د ب<<رمیکه هوا تاری<<ک میغروب وقتی

مان<<د. ش<<ام را خ<<ورده نخ<<ورده بای<<د خوابی<<د و ص<<بح زود ب<<ارمق نمی صدای زنگ س<<اعت بی<<دار بای<<د ش<<د. ت<<ازه آدم بای<<د خیلی ش<<کرگذار باش<<د از اینک<<ه ی<<ک ک<<اری دارد. ب<<رای خیلیه<<ا همینش هم غ<<نیمت

است.« ای سنگینحال، من تا یکی دو ساعت دیگر بیدارم. اگر وسیله»با این

ش<<ومبود و به کمکم احتیاج داشتید زنگ درم را بزنی<<د. خوش<<حال می«.اگر بتوانم کمکی کرده باشم

79

Page 80: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

»باشد. حتما«

هایم روی هم رفتهدر سر و صدای ناشی از حمل و نقل تازه پلک آل<<ود ب<<ه ط<<رف دربودند که زنگ در ب<<ه ص<<دا درآم<<د. خس<<ته و خ<<واب

ای در دست داشت.رفتم. بستهام. به اتو احتیاج ندارید؟«»ببخشید از اینکه مزاحم شده

»نه. خیلی متشکر. من اتو دارم.« تان شد. اگر نتوانستید از آن استفاده»عیب ندارد. شاید بعدا احتیاج

خ<<واهمنخ<<ورده اس<<ت. نمیکنید بدهیدش به کسی دیگر. تازه و دس<<تی یک نفر است که دیگر نیست.«ببینمش. هدیه

ی خانه به کجا کشید؟«»باشد. متشکرم. کار تخلیه دهم. امی<<دوارم اینشود. فردا سر موق<<ع تح<<ویلش می»دارد تمام می

مان کنید!«شب آخر را یکجوری تحمل ی س<<ر و ص<<دا نیس<<تم.ام ک<<ه متوج<<هکنم. آنقدر خس<<ته»خواهش می

برد.«سرم را که بگذارم روی بالش خوابم میو خوابم برد. خوابی عمیق و درهم و پرماجرا.

دانستم، بزودی مادرمی گاوها آغاز شده بود. میصبح زود با نعره کرد تا بلند شوم و گاوهای گرسنه را بهآمد و بیدارم میبه سراغم می

یچراگ<<اه ب<<برم. بیگم<<ان او ح<<اال س<<رگرم دوشیدنش<<ان ب<<ود. نع<<ره ام اف<<زود. بلن<<د ش<<دم و ب<<رایدوباره گاوی بر عذاب خواب و بی<<داری

اولین بار تصمیم گرفتم قبل از آنکه مادرم به سراغم بیاید و بی<<دارمکند خودم داوطلبانه به سراغ گاوها بروم.

به سراغ گاوها رفتم. مادرم پیدایش نبود. فقط تعدادی از گاوها انداختم. گاوهای دیگر را کهراهکردند بهرا که ناآرام بودند و نعره می

-ه<<ای پای<<انزدن و جوی<<دنروی زمین لمیده بودند گذاش<<تم ت<<ا ب<<ه چ<<رت توانستم به کار آنها برسم. هر ی<ک ازناپذیرشان ادامه بدهند، بعدا می

گاوها را در قسمتی از چراگاه بستم و به طرف خان<<ه برگش<تم. بین های سری خانه در حالیکه علفراه دیدم که گاوهای لمیده در محوطه

80

Page 81: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ش<<دم . ب<<ه ط<<رف چراگ<<اه س<<رازیرند. خوش<<حال،راهشان را میچرندبود.بیگمان مادرم آنها را راه انداخته

»مام<<انت خوابی<<ده. نخواس<<تیم زحمتت را زی<<اد ک<<نیم. خودم<<ان راهایم.«افتاده

زنی!«»چی؟ تو حرف می متعجب به گاوی که به سخن آمده بود خیره شدم. گاو دیگری

های دوشیده شده و الغرش را نشانم داد و گفت:پستان-»خیالت جمع باشد. غروب وقتی که برگشتیم دوباره پر از ش<<یر می

ه<<ایی ک<<ه ش<<بنمدانی چ<<ه ل<<ذتی دارد چری<<دن علفش<<ود. آخ، نمیصبحگاهی رویشان نشسته...«

اعتنا به من آهسته ش<روع کردن<د ب<<ه خوان<دنهر یک از گاوها بی اشعاری زیبا و فرحبخش در وصف ص<<بح و ص<<حرا و ش<<بنم و عل<<ف.

گذاش<<تم ولی گذاش<<تم ت<<امس<<حور اشراقش<<ان ش<<دم. نبایس<<ت می آنکه افسارشان به جایی بس<<ته ش<ود ب<<هآزادانه به چراگاه بروند و بی

رفتمط<<رف خان<<ه میآل<<ود ب<<هش<<ان بپیوندن<<د. در حالیک<<ه خ<<وابدوستانگفتم:

الزم نیست افس<<ارتان را!ترین گاوهای دنیا هستید»شما... شما آدم ت<<ان باش<<د ی<<ک وقت وارد ب<<اغ و مزرع<<هبه جایی ببن<<دم. ولی ح<<واس

مردم نشوید!« خورد. درچشم میشده همچنان جلو خانه بهبندیچند کارتن بسته

ام ب<<هرا بازکردم و وارد راهرو شدم. آنجا نیز پر از کارتن بود. توج<<ه بعضی از آنها جلب شد. به تابوت شباهت داشتند. در ات<<اق همس<<ایه

آمد. کلی<<داش هیچ صدایی نمیهای بامزهباز بود. از او و شوهر و بچه را در قفل انداختم و در آپارتمانم را بازکردم. خوابزده به رختخ<<واب

مانند، چههای تابوتهایم پرداختم. بجز آن کارتنی خوابرفتم و به ادامه ه<<ایدنیای قشنگی بود خواب! گاوها همه ع<<ارف بودن<<د و ب<<رای علف

خواندند. با خودم گفتم: زده صحرا شعرهایی شورانگیز میشبنم گم<<ان ت<<ابیدار که شدم حتم<<ا بای<<د این اش<<عار را یادداش<<ت کنم. بی»

ح<<ال هیچ ش<<اعری اش<<عاری چ<<نین ش<<ورانگیز نس<<روده. جوی<<دن و

81

Page 82: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ی شگفتی... ن<<ه، ن<<ه. این منم ک<<ه دارم نش<<خوارنشخوار چه فلسفهام...«یافتهکنم... بله این خود منم که به زبان گاوها اشرافمی

آل<<ود دس<<تک<<رد. خ<<وابه<<ایم را قط<<عصدای نابهنجار زنگ خواب ی زن<<گ س<<اعت را فش<<اردادم و بع<<د طب<<ق ع<<ادتدرازکردم و دگمه

المپ کنار تختخوابم را روشن کردم. دوباره صدای زن<<گ آم<<د. ت<<ازه فهمیدم که این صدای زنگ در است. برخاستم و سراسیمه به سوی

در رفتم.«. یک کار خیلی واجب داشتم!»ببخشید از اینکه بیدارتان کردم

ای، چ<<راخواستم سرش داد بزنم که خانم چرا بیدارم کردهمی دانی ک<<ه ص<<بح زود اینای با گاوهایم مشاعره کنم. مگر نمینگذاشته

از این؟تن بیروحم را هر جوری شده بای<<د ب<<ه مح<<ل ک<<ارم برس<<انم نکن<<د... ام<<ا؟اندهایت دراز و ش<<بیه ت<<ابوتگذشته، چرا بعضی از کارتن

دیدم.اش آرامم کرد. گویی دوباره داشتم خواب مینگاه گرم و زنانه ،مانند خ<<وابم مش<<غول ب<<ودهای تابوتدر حالیکه ذهنم همچنان با کارتن

گفتم:اید؟ خب، بفرمایید تو!«»چرا جلوی در ایستاده

آمد. صندلیی به او تعارف کردم. نشست. تان را زیاد نگ<<یرم. ش<<ما دو ت<<ا بچ<<ه از دو آدممختصر بگویم تا وقت»

ی موقعیت دشوارم بشوید...«کنید تا متوجهمتفاوت بزرگ نمی ای در کاردادم. راستش من هیچ تجربهسرم را به تصدیق تکان بس<<ته ب<<اورکنم.توانس<<تم چش<<مگفت میداری نداشتم و هرچ<<ه میبچه

ادامه داد: .گ<<ذارم قس<<ر درب<<رودمن را گذاشت و با یکی دیگر رفت. ولی نمی»

خواس<<تم خ<<واهش کنم ک<<هبرای همین به کمک شما احتیاج دارم. می اگر کارم به دادگاه کشید بیایید شهادت بدهید که ن<<امرد پش<<ت تلفن

کنم.«هایت را مییم پوست سر تو و بچهآبه من گفت می »خانم، شوهرتان را ببخشید و خودتان هم با ی<<ک م<<رد دیگ<<ر ش<<روع

ت<<ان. ببخش<<یدش! بخش<<یدن بزرگ<<ترین ل<<ذتی زن<<دگیکنید ب<<ه ادام<<هاست. باورکنید!«

82

Page 83: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

بخش<<مش. اول بای<<د ب<<ه این»بخش<<یدمش. بخش<<یدم. یع<<نی بع<<دا میجوری تا نکند!«نامرد یک درسی بدهم تا با یکی دیگر این

توانم شهادت ب<<دهم»چنین چیزی باورکردنی نیست، خانم. چطور میکه صدایش را از تلفن شنیدم؟«

گوییم که بلندگوی تلفن روشن»چرا، خیلی هم باورکردنی است. میبود.«

ش<مازناش<ویی ی اج<<ازه بدهی<<د وارد مرافع<<ه!»ن<<ه، خ<<انم. ببخش<<ید«!نشوم

»باشد. باشد.« از جایش برخاست. انگار پاسخ دیگری از من انتظارنداشت، به

رس<<ید. قب<<ل از آنک<<ه در را پش<<تآزرده بنظرنمیچندان همین خاطر سرش ببندم، رو به من کرد و گفت:

خواهم بروم. قبال با یکی بودم که خیلی دوستم» من از این شهر می وضع بود، برای همین ولش کردم. موقع جدایی یکذره خلداشت. یک

توانی<<د ه<<روقت ک<<هاش را دارم. مییادگاری به من داد. آدرس ق<<دیمیاش را از طرف من بهش پس بدهید؟«فرصت داشتید یادگاری

حوصله و عصبی گفتم:بی دهم. ولی دیگ<<ر زن<<گ درم را»چش<<م، این ک<<ار را برایت<<ان انج<<ام می

آید. دو ساعت دیگر باید بروم سر کار.« خیلی خوابم می!نزنیددانم. باشد....« می!»خیلی ممنون

پاکتی ب<<ه دس<تم داد. در را پش<ت س<رش بس<تم و دوب<<اره ب<ه برد. به وسوسه افت<<ادم ت<<ا نگ<<اهی ب<<هرختخواب رفتم. اما خوابم نمی

ک<<ردن آن نب<<ود. اول ب<<رگمحتویات پاکت بیندازم. احتیاجی ب<<ه پ<<اره کاغذی از داخلش در آوردم؛ رویش آدرسی خوانا نوشته ش<<ده ب<<ود. بعد دستم به مو و زنجیری فل<<زی خ<<ورد. زنج<<یر را ب<<یرون کش<<یدم.

زد وای مو بیرون آمد. ب<<ا دی<<دنش س<<رجایم خش<<کم همراه آن دسته ای از م<<وی س<<رصدای فری<<ادم برخاس<<ت. زنج<<یر طالیی دور دس<<ته

ی ن<<ازکی ازبود. زیر پوست موهای تازه کنده ش<<ده الی<<هپیچده شده !خوردچشم میزده بهخون شتک

83

Page 84: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

اتومبیل

های محله بدجوری خلوت بود. به دوستم گفتم اتومبیلشخیابان را نگهدارد تا پیاده شوم و سر و گوشی آب بدهم ببینم آنجا چه خ<<بر است. پیاده شدم. دوستم همچنان پشت فرمان نشست و منتظ<<رم

ام را جلب ک<<رد.ای یک اتومبیل مدل ب<<اال توج<<هماند. سر نبش کوچه هایی ت<<یره داش<<ت و از ب<<یرونبه طرفش رفتم. کامال نو بود. شیشه

باز بود. بازش کردم و باشد داخلش را دید. در سمت راننده نیمهنمی کنجکاوی نگاهی به داخلش انداختم. کسی آنجا نبود، ولی س<<ویچ در

ام زد پش<<ت فرم<<انشدانم چ<<را ب<<ه کل<<هج<<ایش ق<<رار داش<<ت. نمی ای ب<<ه ط<<رف دوس<<تم س<<ربنش<<ینم و ی<<ک دوری ب<<ا آن ب<<زنم. لحظ<<ه

ک<رد.برگرداندم. هن<وز س<ر ج<ایش ب<ود و احتم<<اال داش<ت نگ<اهم می سوار شدم. استارت وقتی زدم موتورش مالیم ب<<ه ک<<ار افت<<اد. مث<<ل

کرد. در را بس<تم و دور زدم و ب<<ه ط<رفساعت دقیق و آرام کار میدوستم به راه افتادم.

وقتی به اتومبیلش رس<<یدم پ<<ا را گذاش<<تم روی کالج، دن<<ده را ایس<<تاد. ترم<<ز راعوض کردم و خواستم ترمز کنم. ولی اتومبی<<ل نمی ایستاد. دس<<تپاچهچند بار ول کردم و از نو رویش پا گذاشتم. نه، نمی

شیشه را پایین کشیدم و هنگام عبور از کنار دوستم فریاد زدم:ایستد!«کنم وا نمیهر کاری می»

اینکه صدایم را نشینده آینه نگاه کردممثل بود، چون وقتی در دیدم پشت سرم به راه نیفتاده است.

رفت و مرا بااتومبیل نو و مدل باال با سرعت یکنواختی راه می اش هستم. فرمانش دس<<ت منبرد. انگار نه انگار من رانندهخود می

چرخاندم مس<<یر ح<<رکتش ی<<ک ذرهبود ولی هر چه اینور و آنورش می اگر چه پ<<ایم دیگ<<ر روی پ<<دال گ<<از ق<<رار نداش<<ت،.کردهم تغییر نمی

ک<<رد. چن<<د ب<<ارولی موتورش بیوقفه با هم<<ان دقت خاص<<ش ک<<ار می سویچ را چرخاندم و خواستم به این وسیله خاموشش کنم. خاموش

84

Page 85: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

دم، موت<<ور همچن<<ان ک<<اری سویچ را از جاسویچی بیرون کش<<.شدنمی.خواست از حرکت بازایستدکرد و اتومبیل نمیمی

ها تغییربا نزدیک شدن به یک واحد مسکونی مسیر حرکت چرخ تعجبم از ح<<د گذش<<ت..ه<<ایم بچرخدکرد، بدون آنکه فرم<<ان در دست

ای به سرم زد از اتومبیل ب<<یرون ب<<پرم. در را ب<<از ک<<ردم، ولیلحظه دانم چ<<را فک<<رم را عملی نک<<ردم. اتومبی<<ل وارد تون<<ل تاری<<ک ونمی

ی چراغه<<ای جل<<و را ب<<ه ح<<رکت دری پ<<ارکنیگی ش<<د. دگم<<هیکطرفه خواس<<تند عم<<لآوردم تا حداقل جلویم را ب<<بینم. ن<<ه، چراغه<<ا هم نمی

کنند. بعد از مدتی اتومبیل توقف کرد، همزمان با آن صدای نابهنجار

چرخدنده و ریل به گوشم رسید. در پی آن دوباره همراه با اتومبی<<ل رو وهایم به تاریکی ع<<ادت ک<<رد. پیش چشمکمبه حرکت درآمدم. کم

ه<<ا ب<<هه<<ایی ک<<ه زی<<ر ریلسرم فقط ریل بود و چرخدنده و س<<تونپشت شدند. ناگهان از هر سو آب به روی اتومبیل باری<<دنترتیب بلندتر می

گرفت. بخاری با سر و صدای غریبی شروع کرد به پس دادن هواییای مشامم را آزرد. گرم. بوی زننده

وقتی که آبپاشی متوقف شد برای فرار از گرما در را باز کردم. ه<<ا رویآمد و اتومبی<<ل ب<<االی س<<تونهنوز بوی زننده مواد شیمیایی می

شد. نگاهم به زیر پاهایم افت<<اد. از وحش<<ت ب<<ه خ<<ودها کشیده میریل لرزیدم و به سرعت در را بستم. زیر پاه<<ایم جس<<دهای زی<<ادی روی

دانستم که نبای<<د ب<<هتوانستم فکر کنم، تنها میزمین افتاده بودند. نمی پایین بپرم. بیگمان قبل از من کسان دیگری دس<ت ب<<ه چ<<نین ک<<اری

ن<<یز غ<<یر قاب<<لبودند. اما آن داخل هر لحظه گرمتر و بوی زنندهزده ها مراها و چرخدندهآمدم، ریلشد. اگر از اتومبیل بیرون نمیتحمل می بردند؟ چه چیزی در انتظارم بود؟ خودم را لعنت ک<<ردم ازبه کجا می

ام. در را ب<<ازاینکه فریب ظاهر اتومبیل را خ<<ورده و س<<وارش ش<<دهکردم و فریاد زدم:

شوم!«»کمک! کمک! دارم خفه میبیفایده بود.صدایم در صدای گوشخراش چرخدنده ها گم شد.

ها به سراپایینی افتادن<<د، تص<<میم وقتی ریل.فریاد کشیدن بیفایده بود

85

Page 86: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گرفتم به هر ترتیبی شده از اتومبی<<ل ب<<یرون بی<<ایم. شص<<تم خ<<بردار ه<<ا چ<<یز خوش<<ایندی درش<<ده ب<<ود ک<<ه ب<<ا توق<<ف عنق<<ریب چرخدن<<ده

ی من با جسدهای افتاده در گ<<ودال زی<<رانتظارم نخواهد بود. فاصله ه<<ا از ح<<رکتش<<د. ب<<االخره چرخدن<<دهپاه<<ایم ه<<ر لحظ<<ه کم<<تر می

بازایستادند. همزمان ب<ا آن در ه<ر س<و الم<پی روش<ن ش<د. ناگه<<ان های آهنی در دست در چند ق<<دمی اتومبی<<لدیدم که چهار نفر با میله

اند.ی حمله ایستادهآماده هایم روی ریلی آویزان شدم و در خالف مسیری که ب<<ابا دست

-اتومبیل کشانده شده بودم به راه افتادم تا به چن<<گ آن<<ان نیفتم. می ه<ادانستم، راه فراری ب<رایم ب<<اقی نمان<<ده ب<ود. ام<ا اگ<<ر چرخدن<ده

-ها به عقب برگردانده نمیافتادند و اتومبیل روی ریلکار نمیدوباره به کندنی که شده خودم را به یکی ازتوانستم به هر جانشد، احتماال می

ها دوب<<ارهها بکشانم و از آن به پایین بروم. ولی اگر چرخدندهستون ش<<د، آن<<وقت ج<<ایمه<<ایم خس<<ته میکردند، یا که دستشروع به کار می

کنار جسدها بود. نه. شاید... نور امیدی در دلم شعله کشید.-ام در فضا پیچید. باورم نمیگان وحشیکنندصدای عربده استقبال

انگیخت. ب<<ر عکس،هایشان در من هیچ وحش<تی ب<<ر نمیشود، عربده ه<<اکردم با اتومبیل و ریلداشت، چرا که حس میمرا به مقاومت وامی

ی دیگ<<ریها و جسدها تنها نیستم، بلکه موج<<ودات زن<<دهو چرخدندهنیز آنجا حضور دارند.

ش<<دم ک<<هداش<تم ب<<ا تقالی جانفرس<<ایی ب<<ه س<<تونی نزدی<<ک می ها دوباره ب<<ه ک<<ار افتادن<<د. هم<<انطور ک<<ه ح<<دس زده ب<<ودمچرخدنده

ها به عقب کشانده شد. شتابان خودم را ب<<ه س<توناتومبیل روی ریلهایم را دورش حلقه زدم. رساندم و دست

پشت سر هم شلیک شد و یکی از مهاجمان بهناگهان چند گلوله ه<<ا از ک<<ار ایس<<تادند. ص<<داهایروی زمین افت<<اد. ب<<زودی چرخدن<<ده

ه<ایتهدیدگری در فضا پیچید. در پی آن سه مهاجم باقی مانده میل<ههایشان را باال بردند.آهنی را روی زمین ول کردند و دست

دوستم به همراه چند نفر دیگر به کمکم آمده بود.

86

Page 87: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

پیشیتاطرحی برای نمایش

اند. روی دوتاگرفته یک میز و سه صندلی، وارونه توی اتاق قرار ی یکیهان<<د. چه<<راز صندلیها دو مرد با سر و وضعی آراسته نشسته

ای پنهان است، دیگری پاهایش را روی صندلیاز آنها پشت روزنامه-برد. مرد جوان شیکخالی سومی درازکرده و در عالم خیال بسر می

رس<<د فرم<<انپوش دیگری در وسط اتاق ایستاده است؛ ب<<ه نظ<<ر می بوم ب<<وم ب<<وم ب<وووم ب<<ومم:“موتورسیکلت خیالیی را در دست دارد

در،ه، الکردارد!«بوم پیشت بوم بوووم بوووم بوم پیشت پیشت، اه حالیکه با خود س<<رگرم گفتگ<<و و درآوردن ص<<دای موت<<ور ب<<ا ده<<انش

ب<<رد وایس<<تد، پ<<ای دیگ<<رش را در خالء ب<<اال میاس<<ت، روی ی<<ک پ<<ا می کن<<د موت<<ورکوبد و به این ترتیب سعی میمحکم روی هندل خیالی می

سیکلتش را راه بیندازد: »بوم بوم بوووووم بوم بوم، ها، روشن ش<د! ب<ذارم ی<ه خ<رده گ<رم

Madeبشه. بوم بوم بوم ب<<وم ب<<وم ب<<وم، آف<<رین، ب<<ه این میگن in Pishitaموتورش مث<<ه س<<اعت ک<<ار! هاهاهاااا حرف نداره بدمسب

کنه. نگاش... بوم بوووم بوووم بوم بوم بوم...«می ی روزنام<<ه پنه<<انمردی که صورتش را تاکنون پش<<ت ص<<فحه

داشته است، سرش را به طرف مرد دیگ<<ری ک<<ه همچن<<ان در ع<<المگوید:گرداند و آهسته به او میخیال، کنارش نشسته، بر می

قم بگ<<و ب<<وم ب<<وم نیس<<تش باب<<ا، اص<<لش قم»فیکو، به این گ<<ازو قمای به اسم ایرانه.«شدهقمه، ژاپونی هم نیستش، مال خراب

گوید:رویی میشود. با ترشی خیال مرد سوم گسسته میرشته »جیغو، تو رو خدا دست از س<<رم ب<<ردار! ب<<ذار ت<<و فک<<ر گرفتاریه<<ام باشم! خودت رو هم بیخودی با دکتر درگیر نکن! بذار مش<<غول ب<<وم

بومش باشه!«

87

Page 88: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

ی چپت بلن<<دجیغو:»باشه، بابا. باشه. تو هم که امروز انگار از دن<<ده ش<<دی! فق<<ط ب<<ه این گ<<ازو بگ<<و کم<<تر قم قم کن<<ه! داره م<<یره ت<<و

اعصابم.«-فیکو رو به گازو:»دکتر، لطفن یه خرده مراعات حالش رو بکن! می

رینی تو اعصابش.«بینی که اصلن سردماغ نیس. داری می گازو:»بوم بووووم... چشه؟ جیش داره؟ بوم ب<<وم پیش<<ت ب<<وم ب<<وم

بوم...«دونم. میخواد موتورت رو خاموش کنی.«فیکو:»چی می

گازو:»بوم بوم بووووم بوم بوم نمیشه، نگاش بوم ب<<وووووم پیش<<ت پیشت بوم پیشت بوووم بووووم ساساتش گ<<یر داره. اگ<<ه خ<<اموش

تون<<ه راش بین<<دازه. ب<<وووومبشه آ، تا خ<<داتا ق<<رن دیگ<<ه هیچکی نمیبووووم...«

زند:»کوفت ساساتش، گ<<ازو! ص<<د س<<ال داد میجیغو عصبانی رس<<ه ت<<و ت<<ویسیاه هم بذار روشن نشه! دنیا داره به آخر زم<<ان می

خیال قم قمتی؟ خاموشش کن ببینم توی روزنامه چی نوشتن!« گازو:»بووووم بووووم پیشت، جیغو، امروز اخم<<ات ب<<دجوری ت<<و هم

رفته! دوباره دیشب جاتو خیس کردی؟« کند از دادن جواب طفره برود، دوبارهجیغو در حالیکه سعی می

گوید:گیرد و میی روزنامه را جلوی خود میصفحه »تو فضولی مگه؟ خیس کردم که کردم، ب<<ه ت<<و چ<<ه؟ ح<<اال می<<ذاری

ه!«م رو بخونم یا نه؟ااااهروزنامه گازو:»بوم بوووووم بووووم بووووم بوم پیشت، جیغو، این قدر جی<<غ

تآ، می<<ام هم ت<<و رو و هم روزنام<<هنکش! اگه موتورم خاموش بشه کنم. بووم بووووم بووووووم بوووم فیکو، این جیغویپوره میرو پاره

بینداز بیاین بریم!«عصبی و بداخالق رو راهفیکو:»کجا برویم، دکتر؟«

-گازو:»اااهه، خداتا قرنه فرورفتی تو فکر و ت<<ازه ح<<اال داری ازم می ریمپرسی کجا؟ معلومه خب. جیغو خ<<ودش خ<<برداره. س<<ه ت<<ایی می

پیشیتا!«فیکو:»دکتر؟«

88

Page 89: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گازو:»جونم، فیکو.«بال، دکتر. این پیچیتا کدوم قبرستونیه؟«فیکو:»جونت بی

ی؟ زبان جیغو باالخرهبینی چه بدزبان شدهگازو:»داشتیم، فیکو؟ می روی تو هم اثر کرده. الکردار، تو یکی دیگه چرا؟ تو که خ<<داتا قرن<<ه

کنی؟«نشستی داری فکر میفیکو:»ببخش! حاال بگو این پیچیتا چی جایییه، دکتر!«

گازو:»بووم بوووم بووووم پیچیتا نه، فیکو، پیشیتا. اس<<م ی<<ه ش<<هریه جبال البرز، بغل آلپ، باالی کانال سوئز، پشت آرارات،توی سلسله

اشهای هیمالی<<ا، درس<<ت روی دامن<<هکوهنزدیک سیبری، داخل رشته شهر خیلی دبش<<یه ک<<ه این موتورس<<یکلتم رو اونج<<ا س<<اختن. واس<<ه

Madeکند.( اش اشاره میهمینه که روش نوشتن)با دست به پیشانیin Pishitaبوووم بووووم بووووووم مردمش هم مثه موتورس<<یکلت-

هاش، جون تو، حرف ندارن! بوووم ب<<ووووم ب<<وووووم اه<<ه، پاش<<ین ترس<<ین ت<<ابیاین سوارشین دیگه! معطل چی هستین، خب؟ نکن<<ه می

- همه ویزیتخیال! سرعت موتورم از سرعتس؟ بیاونجا خیلی راهی دکترها بیشتره! تا چشم رو هم بذارین رسیدیم.«

جوریبازی را بذار کنار! جیغو قبال خبرنگار بوده. اینفیکو:»دکتر، خل چیه<اتون<<ه ب<<ا روزنام<<هدست و پاش ن<<بین! اگ<<ه دلش بخ<<واد ب<<از میبی

برنتی. اونوقت میان میتماس بگیره و بگه بنویسن که تو خل شدهخونه آ!«دیونه

آی<<درس<<د ک<<ه ترس<<یده باش<<د، درص<<دد ب<<ر میگ<<ازو ب<<ه نظ<<ر می موتورسیکلتش را خاموش کند:»بوووم بوووم بوووم پیشت پیش<<ت.

جیغو، تو چه خبرته؟؟بیا بابا، ایناش، خاموشش کردم. راحت شدین-جوری تو هم ندیده بودم. بگو ببینم تو روزنام<<هتا حال اخمات رو این

س؟«ت چی نوشتن که حالت اینقدر گرفتهجیغو:»نمیگم.«

گازو:»جون من بگو!«جیغو:»نه، نمیگم.«

ش رو بگو!«ش رو بگی! یه خوردهگازو:»الزم نیس همه«.جیغو:»گازو، گفتم نمیگم

89

Page 90: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گازو:»میدونم هیچ خبری نیس. میخواد چی خبر باشه؟ مثه همیش<<ه یه ع<<ده اوم<<دن، ی<<ه ع<<ده هم مس<<لمن رفتن. اوم<<دن، رفتن، رفتن،

اومدن، اومدن، رفتن، اومدن، میرن، میان میرن...«زند:گیرد و با عصبانیت فریاد میجیغو گوشهایش را می

»دهانت رو ببند، گازو!« بینین که دارم فکرفیکو:»هیسس! یواشتر حرف بزنین بابا! مگه نمی

کنم؟«می رود و آهسته، جوری که جیغو بتواند بدونگازو به طرف فیکو می

گوید:اش ادامه بدهد، میمزاحمت او به خواندن روزنامه ها مگه بجز از رفتنکنی، فیکو؟ روزنامه»تو توی فکرت چی فکر می

نویسن؟ جیغو از زم<<ونی ک<<های هم میاین و اومدن اون از چیز دیگه زی<<ادی در م<<ورد رفتن و اوم<<دن این و اون ت<<و روزنام<<ه میخون<<ه آ،

جوری شده. خداتا قرن پیش یادته؟ چق<<در خ<<وش اخالقاخالقش این ک<<رد، ب<<ا دیگ<<رونخون<<د، ک<<ار میرفت، آواز میب<<ود این جیغ<<و! راه می

-داد، چ<<یز ی<<اد مینوش<<ت، موس<<یقی گ<<وش میزد، ش<<عر میح<<رف می زد. هی،رقص<<ید، بش<<کن میکرد، میگفت، شوخی میگرفت، جوک می

حیف!« کنه. مث<<ه خ<<ودت.فیکو:»چی میشه کرد؟ آدمی همینه دیگه. تغییر می

کردی؟«تو مگه همیشه موتورسواری میکردم؟«گازو:»پس چی می

فیکو:»یادت نیس؟« اش یادم<<ه. اول ف<<ولکس واگنگازو:»چرا. راس<<ش رو بخ<<وای هم<<ه

میروندم، بعدش تویوتا، بعد ب.ام.و، بعد مرسدس...«فیکو:»اونا نه. اونا نه. قبل از اونا؟«

دیگ<<ه باس<<تی رفت از مام<<انم پرس<<ید. ت<<و روگ<<ازو:»قب<<ل از اوناشکمش بودم، خب!«

کردی، دکتر. یادت نیس؟«سواری میفیکو:»نه، نه. من یادمه. االغپرسد:کند و جستجوکنان میگازو به اطرافش نگاه می

»االغ دیگه کیه؟«

90

Page 91: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

خ<<ونی همین<<هک<<نی، ن<<ه روزنام<<ه میفیکو:»ها، بدی اینکه ن<<ه فک<<ر می دیگه، دکتر! فقط بلدی موتورسواری بک<<نی. ب<<ه االغ نمیگن کی. ب<<ه

االغ میگن چی.«گازو:»خب، االغچی؟«

گوید:گرداند و کالفه میفیکو سرش را به طرفی دیگر بر می پرس<<ه االغ چی<<ه؟ اس<<م ی<<هپرسه االغ کیه، بلکه میه! آدم نمیه»اااااه

حیونه. حاال بذار مشغول فکرام بشم.« ور شود. گ<<ازو ق<<دمی ب<<هکند در افکارش غوطهفیکو سعی می

پرسد:دارد و از او میطرف جیغو بر می »جیغو جون! تو که این همه روزنامه میخ<<ونی، میت<<ونی ب<<ه من بگی

کند.( مال کدوم کشوره؟«االغ چه جور حیونیه؟)مکث میدهد:ی روزنامه جواب میجیغو همچنان پنهان پشت صفحه

بینیش! شیرفهم شدی؟«»یه آینه بگیر دستت و توش نگاه کن، میام بگو االغ چه جور حیونیه؟« م کجا بود. جون تو بهگازو:»نه. آینه

زند:دارد و دادمیجیغو روزنامه را از جلوی صورت برمی »گازو، االغ خودتی! خودت!«

گازو:»خودتی خودت، نام و نام خانوادگیشه یا اینک<<ه اس<<م کش<<وریهکه توش ساخته میشه؟«

گوید:جیغو با دیدن سماجت گازو می -بازی در نیار! االغ موتور و وسیله»گازو، تمومش کن و اینقدر قاطی

س بابا، ی<ه موج<ود زن<ده مث<<هی نقلیه یا شئی نیس، یه موجود زندهخودت!«

س. حاال این خودتی، خودت،گازو:»خب، من که نگفتم موجود مرده االغ، کشور نداره؟ پرچم کشور االغا چه شکلیه؟ االغا چن<<د س<ال در

ش<<ون اص<<ال ج<<دی گرفت<<ه میش<<ه ی<<ا اینک<<همیون میرن انتخابات؟ رأی-درست همونایی انتخاب میشن که دس<<تای غی<<بی جلوش<<ان انداخت<<ه

ن؟«زند:جیغو کامال آشفته و عصبانی فریاد می

االغ! االغ یع<<نی خ<<ودت، خ<<ودت، گ<<ازو! االغ یع<<نی،»خفه ش<<و دیگهام رو بخونم!«گازو! بذار روزنامه

91

Page 92: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

هه... خب، بگ<<و االغ یع<<نی خ<<ودم. واس<<ه این ک<<هههگازو خندان:»هه ت رو بخ<<ون. اگ<<ه زحمتالزم نیس جیغ بکشی! حاال بگ<<یر روزنام<<ه

نمیشه یه خرده هم واسم تعریف کن توش چی نوشتن؟« جیغو:»در مورد تو هیچی ننوشتن بابا. ه<<ر وقت مطل<<بی در م<<وردت

ت میخونم. حاال دیگه روی سگم روکنم و واسهبود، خودم صدات میکنم!«باال نیار! خواهش می

کند:گازو ناامید از جیغو دوباره به فیکو مراجعه می »فیک<<و! من ح<<رف رو ح<<رفت نذاش<<تم و ب<<ووم ب<<ووم ب<<وم پیش<<ت

امکنم، ب<<هموتورم رو خاموش ک<ردم. ب<بین، هرچ<ه از جیغ<و تمن<<ا مینمیگه تو دنیا چی خبره.«

فیکو:»ولش کن، دکتر! تو یکی دیگه چکار به کار دنیا داری؟« هگازو:»راسش رو بخوای، هیچکاری. بش<<اش ت<<وش! ولی ولی ااااه

آخه بووووم بووووم بوووووم بوووووووم موتورم اگه خاموش باشه، سیم میمام قاطی پاطی میش<<ه ب<<ووووم ب<<وووووم پیش<<ت ب<<وووووم

بیینی، موتور وقتی گرم باشه آ، اگر خاموشش کنی و بعدپیشت، می کن<<ه. پیش<<ت پیش<<ت ب<<وم پیش<<ت ب<<ووووماس<<تارت ب<<زنی، خف<<ه نمی

بوووووم پیشت...«گوید:کند و میفیکو رو به جیغو می

ت چی نوش<<تن ت<<ا دک<<تر دس از»جیغوجون، ترو خدا بگو تو روزنامه ک<<ردیقمش برداره! ناسالمتی یه زمونی خبرنگار بودی و حال میقم

واسه مردم گ<<زارش ب<<دی، ح<<اال دیگ<<ه ح<<تی ح<<ال ن<<داری بگی ت<<ویکاغذت چی نوشتن؟«

جیغو:»قاب<<ل گفتن نیس، فیک<<و. وض<<ع خراب<<ه! اگ<<ه این چ<<یزایی ک<<ه نوش<<تن واقعیت داش<<ته باش<<ه، چی ج<<وری بگم ک<<ه ض<<ربان قلبت

تر از این که هس، نشه؟ وضع)انگشت شصتش را به ط<<رفنامنظم گ<<یرد.( خیلی خراب<<ه. یع<<نی خیلی خیلی ب<<دتر از خ<<راب.پ<<ایین می

ت بخونم. نوشتن:چه<<ار نف<<رنوشتن، بذار خود تیتر روزنامه را واسه-اچینی یک هواپیمای اکتشافی امریکایی-اروپایی را هیپنوتیزم ک<<رده

ند!«

92

Page 93: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

گازو:»دروغه! دروغه! جون تو دروغ<ه! من خ<<ودم خ<<داتا ق<<رن پیش دونم چینی یا امریک<<ایی ی<<اخواب دیدم که یه هواپیمای اکتشافی نمی

اروپایی چار میلیون نمیدونم کجایی رو بوم بوم ب<<وم ن<<ه، هیپنوت<<یزم، ای کرده که نمیخوام بگم، چون اگ<<ه بگم واس<<ه قلبنه، یه کار دیگه

فیکو خیلی بد میشه.«گرفتی، گازو!«خون میجیغو:»تو یکی که داشتی خفه

رود.(ای میگازو:»بداخالق!«)دلخور به گوشه مون بخونه! مث<<هفیکو:»دکترجون، دمت گرم، بذار روزنامه رو واسه

اینکه واقعن یه خبرایی شده. ادامه بده، جیغو!« جیغو:»وضع خراب خرابه! خیلی خ<<راب! اص<<لن از خ<<رابم اون<<ورتر؛

ی س<<وپرمدرن ب<<هوخیم. بدجوری وخیم! نوشتن، چند فروند جنگنده اقیانوس هند فرستاده شده. هندیا و چینیا و مردم کش<<ورهای دور و

ه<<ا اولافت<<ادن ب<<ه س<<مت اروپ<<ا. میگن جنگن<<دهگل<<ه راهب<<رش گل<<ه ماهیهای اقیانوس رو اخته کردن و زاد و ولدش<<ون رو از بین ب<<ردن،

-هاش<<و خش<<کوندن. ح<<اال اون<<ا از گش<<نگی و تش<<نگی خیلیبعدش<<م آب ش<ونه مث<ه جون<<ورهاشون تلف شدن. اونایی که هنوز رمقی تو ج<<ون

هر چی که جلوشون سبز بشه رو یا میخ<<ورن ی<<ا اگ<<ه خ<وردنی نب<ود ه<<ای درب وخرابش میکنن! خبرگزاریها مخ<<ابره ک<<ردن ک<<ه این گل<<ه

شون با اختالل عجیبی مواجه شده، جوریکه دیگه نمیتوننداغون مخ ای<<هس<<روتهحرف ب<<زنن، تنه<<ا چ<<یزی ک<<ه ب<<ه زب<<ون می<<آرن کلم<<ات بی

مثه:"ها، چی چی؟ هیچی! ها، چی چی؟ هیچی!"« گ<<ازو:»آخ ج<<ون، ه<<ا، چی چی؟ هیچی! ه<<ا، چی چی؟ هیچی! ب<<وم بووووم بوم بووووووم تا سوراخ موش کساد نشده پاشین بزنیم ب<<ه

چاک!« رود وافتد. جیغو به ط<<رف او میفیکو بیهوش به روی زمین می

زند:سراسیمه فریاد می »فیکو! فیکو، چته؟ چته فیکو؟ گازو، ببین فیکو ح<<الش بهم خ<<ورده!

پاشو کاری بکن گازو!...« ش آب بی<<ارم ب<<وم ب<<ومگازو:»بوم بوووم بوووم بوم من رفتم واسه

بووووووووم...«

93

Page 94: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

شود ورود. جیغو روی فیکو خم میگازو با عجله از اتاق بیرون می گوید:دهد و مستأصل میبا دست تکانش می

ش<<نوی لب<<ات رو بجنب<<ون!»فیکوجون! فیکوج<<ون! اگ<<ه ص<<دام رو میکنه؟ قلبت؟ فیکو! فیکوجون!«کجات درد می

دهد:فیکو آهسته و ناالن جواب می »آخ... چیزیم نیس. هول نشو جیغو!«

جیغو:» بابا، حسابی ما رو ترس<<وندی. خ<<دا رو ش<<کر میت<<ونی ح<<رف جوری یه خرده دراز بکش تا حالت ج<<ا بی<<اد.بزنی! تکون نخور! همین

ت آب بی<<اره. رنگت ب<<دجوری پری<<ده. نکن<<ه دوب<<ارهگازو رفت<<ه واس<هقلبت دردگرفته؟«

فیکو:»از نگرونیه، نگرونی! جیغوجون، خیلی نگرونم!«جیغو:»نگرون چی؟«

هام.«فیکو:»نگرون بچه-گفتی تا حال زن نگرفتی! آهااا شاید همینهات؟ تو که میجیغو:»بچه

جوری کار دس دختر مردم دادی؟« فیکو:»نه. آره. نه، نه. هم آره هم نه. می<<دونی چی<<ه؟ ت<<و این عص<<ر

Globalizationی مغ<<ازه اگ<<ه لبخن<<د هر چیزی ممکنه. به فروشنده ی ت<و ک<هییه<ایه<ایافتد.(هایبزنی، میره ازت حامله میشه.)به گریه می

نمیدونی چندتا زن تو خیابون با یه نگاه و نیشخند ازم حامله ش<<دن؟ دارشدن چیز مهمی نیس، هرگز بترسش نبودم، حاالشم نیستم.بچه

ولی، ولی، ولی ت<<وی این وض<<ع خ<<راب دنی<<ا طفلکی<<ا رو چیکارش<<ون ش<<ن! جیغوج<<ون،ها به اینجا برسه، لت و پار میکنم؟ اگر پای گرسنه

ش<ه، گ<ازوکنی و شکمت س<یر میت خودت رو ارضا میتو با روزنامه هم که حیونکی با گاز و گوز و ب<<وم ب<<ومش ش<<کمش س<<یره، منم ب<<ا

ها؟ ب<<بین واس<<هها؟ بچهفکرهام یه جوری سیر میشم، ولی، ولی بچه شون رو س<<یرکنن؟ ایاونا تو این دنیا دیگه چی باقی مونده تا شکم

های...«های خدا به دادمون برس! ،اشگازو با یک لیوان آب در دست، سوار موتورسیکلت خی<<الی

شود:وارد اتاق می

94

Page 95: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

»بووووم بووووووم بوووم بوم اهه! فیکو، حالت خوبه؟ باب<<ا، ت<<و ک<<ه ما رو زهرترک کردی! فکرک<<ردم س<<رماخوردی و میخ<<وای بم<<یری و نصیبت نمیشه با ما بیایی پیشیتا رو ببینی. بی<<ا ی<<ه قلپ آب بخ<<ور ت<<ا فکرای بد از سرت دور شه! بووم بوووم ب<<وم پیش<<ت پیش<<ت، ب<<بین جون تو، تو کاربرات موتورم آش<<غال گ<<یرکرده. پیش<<ت ب<<وم پیش<<ت ب<<وم پیش<<ت پیش<<ت ب<<وم ب<<وم ب<<وم ت<<ا وض<<ع خراب<<تر نش<<ده، بی<<این

سوارشین! بوم بوم پیشت...«کشد:فیکو لیوان آب را سر می

ه<<ای... همین روزاه<<ای»آی دکترجون، دنیا داره به آخ<<ر میرس<<ه. ه<<ایهام...«های... آی بچههایهام! هایهای... آی بچههاینوبت ما میشه. های

گازو:»چی؟ بووم بوووم ب<<ذار خاموش<<ش کنم ب<<بینم!)موتورس<<یکلت ه<<ات؟کنی، فیکو؟ بچ<<هکند.( چرا زارزار گریه میاش را پارک میخیالی

هات؟ تو هم مگه...«کدوم بچه کش<<د و زیرگوش<<ی، طوریک<<ه فیک<<وجیغو گازو را به طرفی می

گوید:نشنود، میبینی حالش خرابه؟«»گازو، سر به سرش نذار! نمی

گازو:»چش شده یهو این فیکو؟ سرماخورده یا اینکه س<<رطان ای<<دزهاش داره حرف میزنه؟«گرفته؟ نمیره طفلکی! از کدوم بچه

ای از روی نگرانی درجیغو:»هیسس! بدتر از سرطان و ایدز.)لحظه جنباند.( دیگ<ه نمیتون<ه فک<ر بکن<<ه! م<<ردنی نیس، ولیسکوت سر می

خونه!«برنش دیونهممکنه دیونه بشه. اونوقت میان میبرنش؟«گازو:»آخی، بیچاره فیکو! کی میان می

ش تقصیر توهه، گازو! بابا، وقتی س<<رم ت<<وجیغو:»چی میدونم. همه ت بخ<<ونم، حتمن ی<<ه خبری<<ه دیگ<<ه.س و نمیخ<<وام واس<هکار روزنامه

خواستی خبرای روزنامه رو بخونم؟«زدی و ازم نمیشد نق نمینمی رفت.م س<رمیگازو:»راس میگی، مقص<ر منم. آخ<ه داش<ت حوص<له

خاک تو سرم! چرا این کار رو کردم؟...« زند.گازو به صورت خود، چپ و راست، پشت سر هم سیلی می

جیغو می گوید:»حاال خودزنی نکن دیگه، گازو!«

95

Page 96: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

خ<<ورم. ب<<بینگازو:»حقمه. بذار خ<<ودم رو بکش<<م. ب<<ه درد هیچی نمی م! اگ<<ه فیک<<و دیون<<ه بش<<ه،فیکوی بیچ<<اره رو ب<<ه چ<<ه روزی انداخت<<ه

کنه؟«اونوقت دیگه کی خداتا قرن میشینه فکر دنیا رو می گ<<یرد.( ح<<االه<<ای گ<<ازو را میجیغو:»یواشتر، بابا! ش<<ر بپ<<ا نکن!)دست

چیزیه که شده.« ش<<ود.( چی میدونس<<تم دنی<<ا وض<<عش اینق<<درگازو:»ولی من)آرام می

خیطه؟ بیا برویم نفس دهان به دهان بهش بدیم، شاید حالش خوبشد!«

جیغو:»نه. فایده نداره. او که بهتر از من و ت<<و میتون<<ه نفس بکش<<ه.س.«مشکلش یه چیز دیگه

گازو:»مشکلش چی چیه، فیکو؟«-اش را چن<<دبار آهس<<ته ب<<ه س<<رش میفیک<<و انگش<<ت اش<<اره

«.کوبد:»مخشگازو:»هیستریک شده یا که پارانویدش عود کرده؟«

ی میگ<<ه زن فروش<<نده.فیک<<و:»ب<<دتر. مخش رو پ<<اک از دس دادهمغازه رو حامله کرده.«

زده:»نه، بابا! جدا؟«گازو شگفت جیغو:»اینکه چیزی نیس. میگه زنای زیادی رو تو خیابون با یه لبخن<<د

اونجوری کرده.«گازو:»چه جوری کرده؟«

-جیغو:»خودت را به اون راه ن<زن، گ<ازو! از هم<<ون غلط<<ایی ک<ه میخواستی با یکی بکنی.«گفتی توی اینترنت می

گازو:»آها! از اون کارا کرده؟ دمش گرم! خب، راس میگ<<ه، جیغ<<و. ک<<ردم، از ش<<انس ب<<دمن ی<<ه ب<<ار داش<<تم ت<<و ان<<ترنت از اون ک<<ارا می

هایش را به همداد!)دستکامپیوترم قاطی کرد. آخ جون، چه حالی میمالد.(آخیش...«می

ش<<ون واس<<ش زایی<<دن و آق<<ا هم ح<<اال عی<<الوارجیغو:»ها. میگه هم<<هخوره. ولی همچین چیزی ممکن نیس!«شون رو میشده و داره غم

ناقال نش<<س رفت ت<<و فک<<ر و؟گازو:»چه کالهی سرمون رفت، پسرترتیب همه شون رو تنهایی داد و به ما نگفت بفرما!«

96

Page 97: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

جیغو:»گازو، تو هم مثه او داری خل میشی به خدا!« س، جون تو! این فیکوی ما نابغه؟چی چی داری میگی، جیغو»گازو:

ی بیولوژیستای دنیا رو از پشت بسته! با نگ<<اه و لبخن<<دش!دس همه فقط ب<ا نگ<<اه و لبخن<دش تونس<<ت"داینان<ا"ش<و انتق<ال ب<ده! ی<ه آدم

معمولی کی میتونه به این درجه...«کند:جیغو حرفش را قطع می ه، خف<<ه ش<<و، ت<<و هم! خ<<وش ب<<اور! ت<<ازه، اس<مش داینان<<ا نیس،»اه

DNA».س گف<<تی، ی<<ادت نیس ت<<و خ<<ودت قبال همش داینان<<ا می?!DNAگ<<ازو:»

نوشتن؟«هات هی در موردش میاونوقتا، خداتا قرن پیش، روزنامه فیکو:»گازو، حواست کجاس؟ اون لیدی دایانا بود. چرا داری ق<<اطی

کنی؟«می یگازو:»راس میگی. حاال یادم آمد. خ<<دا بی<<امرزدش! داینان<<ا، ملک<<ه

قلبای روس بود که عاشق فیکو، اه، چی دارم میگم، عاشق فوکول سواری کرد و رفت پایتخت فرانسه،چارلز داروین شد و باهاش اسب

م<ام اکب<یری، ک<<ه خیلی ب<<دعنق ب<ود، ب<هلندن. مامان چ<ارلز، ملک<ه زیبایی و خوبی داینانا حسودیش شد و سر به نیستش ک<<رد. ب<<ه ه<<ر

های رز ص<<ادراتی آمس<<تردام و حوم<<هصورت روح زیبای داینانا به گل شپیوست و به استرالیا رفت. دیدی چه حضورذهنی دارم؟ روزنامه

رو تو میخونی، داستانش رو من حفظم!« جیغو:»لیدی دایانا، خدا رحمتش کنه! داستانش چه ربطی به ق<<اطی کردن فیکو داره، گازو؟ فیکو داره از بین میره، چون فکر میکن<<ه در

هاش بیاد. گ<<ازو، فیک<<واین وضع وخیم دنیا امکان داره بالیی سر بچه هاش کجا بود؟ ق<<اطی ک<<رده باب<<ا، ق<<اطی! مگ<<ه میش<<ه ب<<ا نگ<<اهبچه

ترتیب یکی رو داد؟« میدونی چیه؟ تو از کار دنیا اصلن س<<ر در.گازو:»پس چی که میشه

ت رو بخ<<ون! عقلت بیش<<تر از این نمیرس<<ه،نمیآری. بشین روزنام<<ه ها رو برات بیرون می<<دن. خن<<گ خ<<دا، وق<<تیواسه همینه که روزنامه

Globalizationم<<یره مرتاض<<ای امریک<<ایی-اروپ<<ایی رو هیپنوت<<یزم میکنه، فیکوی ما نمیتونه با نگاهش یکی رو حامله کنه؟«

97

Page 98: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

جیغ<<و:»باب<<ا، ت<<و هم ق<<اطی قاطیی<<ا! اولن، امریک<<ا ی<<ا اروپ<<ا مرت<<اض چینیا و اروپاییا وGlobalizationنداره. مرتاضا تو هندن، دومندش؛

هندیا و هیچکس دیگه رو هیپنوتیزم نکرده، بلک<<ه چینی<<ا ی<<ه هواپیم<<ایاکتشافی امریکایی-اروپایی را هیپنوتیزم کردن...«

شود. گازو و جیغو به اتفاق هم ب<<هی فیکو بلندتر میصدای ناله روند.طرفش می

مون میریم پیشیتا. جاش امن امن<<ه!گازو:»بوم بوووم بووم بوم همه اونج<<<ا ت<<<ا دلت بخ<<<واد موتورس<<<یکلت ریختن. ب<<<وووم ب<<<ووووم

بووووووم...« خیال! اصلن میدونی چیه؟ ب<<ذار نخور! بیجیغو:»آره فیکوجون، غصه

ت ف<<اش کنم. ب<<بین، من خ<<ودم خبرنگ<<ار ب<<ودم وی<<ه رازی رو واس<<ه ها جریان از چ<<ه ق<<راره. جاروجنجال<<ه، باب<<ا!خوب میدونم تو روزنامه

-فقط جاروجنجال! با این خ<<برای عجیب و غ<<ریب میخ<<وان روزنام<<ه ه<<ای جه<<انی ب<<ازار ب<<ورسشون بیشتر فروش ب<<ره. ش<<اید هم کالش

بن<<دازن پ<<ایین. ی<<انشان توی کاره تا بعضی از بورس<<ها را تعمددست م<<ردم دنی<<ا دی<<دن. چیای واس<<ههای تازهها یه خوابکه اون باال باالیی

شون کارهای خالفی رو میخ<<واد دور از چش<<ممیدونم؟ شاید هم یکی اش رو نخور! دنیا که به شاخ گاومردم جمع و جورش بکنه. تو غصه

بند نیس تا همین جوری نظمش به هم بخوره!«-هام... بشریت رو دارن میهای.... آی بچههایهام... هایفیکو:»آی بچه

های...«هایخورن... های گازو بسیار جدی و منقلب:»فیکو، گریه نکن بابا، بس<<ه! ب<<بین اش<<ک منو هم داری در میآری! خوشحال باش که فک<<رت ب<<ه اونج<<ا رس<<ید تخمت رو تو دنیا بکاری! من چی؟ هیچکی رو ندارم ت<<ا ب<<راش گری<<ه

کن<<د.( ت<<و وق<<تی دیون<<ه ش<<دی وهایش را پاک میکنم. ولی، ولی)اشکهات داینانات رو دارن و ادامه زندگی میدن.«مردی آ، بچه

جیغو:»فیکو، دیگه داری شورش رو در میآری آ! مگه این فقط تویی که بچه داری؟ پیش من یکی الاق<<ل خج<<الت بکش! خ<<ودت می<<دونی

ایه<<ام خ<<بر ن<<دارم.)گرفت<<ه و غمگین لحظ<<هک<<ه خیلی وقت<<ه از بچ<<ه ه<<ا رو ب<<اکن<<د.( از روزی ک<<ه بیک<<ار ش<<دم زنم رفت و بچ<<هسکوت می

98

Page 99: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

شون. چههام رو نیاورد تا ببینمانصاف حتی یه بار بچهخودش برد. بی ی خوشبختی بودیم، وقتی ک<<ه ک<<ار داش<<تم! ه<<ه!)س<<رش راخانواده-آورد.( غروب وقتی بر می لب میرپردازانه لبخند بدهد و خیالتکان می

ج<<وری تم<<ومش<<دند. اینها از سر و کولم آوی<<زان میگشتم خونه، بچه فهمیدم که زندگی واس<<هرفت. اونوقت تازه میخستگی از تنم در می

آدم چقدر شیرین میتونه باشه. ت<<ف! اونهم<<ه ص<<ادقونه ج<<ون کن<<دم، نویسی، برو پی ک<<ارت! ه<<ه!آخرسری اومدن گفتن تو خلی و تند می

کنه، تنهات می<<ذارهت هم به تو و عقلت شک میاحتی نزدیکترین کسکنم.م رو تعری<<ف می آخ، ب<<رای کی دارم اینج<<ا زندگینوم<<ه.و م<<یره

)مکث( بگ<<ذریم. ب<<بین، اص<<لن خ<<بری نیس، باب<<ا! ی<<ه دقیق<<ه بش<<ین آزاری مث<<ه مرتاض<<ای هن<<دی بی<<انکالهت رو قاض<<ی کن، آدم<<ای بی

بشریت رو بخورن؟ اص<<لن ب<<ا عق<<ل ج<<ور در می<<اد؟ مرتاض<<ا ک<<ه ب<<ه ی ما احتیاج به خورد و خوراک ندارن، بنده خدا! تو هم باورتاندازهشد؟«

ه<<ات و بش<<ریت ک<<هگازو:»آره، فیکو. تازه، اگر هم بیان با تو و بچ<<ه کار ندارن، بنده خدا! میرن مک دونالد کوکاکوال و هامبرگر س<<فارش

ع ح<<ال آدم ب<<ه هم میخ<<وره. بش<<ریت رو ک<<ه نمیش<<هعععمی<<دن. وع گ<<یری آ!)رو ب<<ه جیغ<<و، میی م<<رغیخ<<ورد. گری<<ه نکن! آنف<<والنزا

یواشکی( ولی جیغو، اگه راس باشه؟«جیغو:»نیس، بابا. نیس.)مردد.( خودم میدونم.«

گازو در حال گفتگو با خودش:»خدایا، این جیغو هم م<<ا رو س<<ر ک<<ار چیش دروغ؟)مش<<کوکچیش راس<<ه؟ چیگذاش<<ته! آدم نمیدون<<ه چی

شنود.( ها؟ چی؟...«کند. صدای مبهمی میگوش تیز می کن<<د و ب<<ه ص<<دایهای خود نزدیک میهایش را به گوشگازو دست ش<ود. بع<د از م<دتآی<<د دقی<<ق میی ض<عیفی ک<<ه از ب<<یرون میهمهمه

دود:کوتاهی، سراسیمه و هراسان، به طرف جیغو و فیکو می »ب<<وم ب<<ووم ب<<ووووم ب<<وم دارن می<<ان! عجل<<ه ک<<نین! عجل<<ه ک<<نین!

شنوین؟ دارن میان!... اهه! بجنبین دیگه! جیغو، کم<<کاوناشن!... می کن فیکو رو بلندش کنیم سوار شه!... اووو آق<<ا رو ب<<اش! شاش<<یده

تو شلوارش... بوم بوم بووووووم بووووم بوووو....«

99

Page 100: کتابی که کتاب نیست - Y.K. Shali · Web viewتنها زندگی میکرد. البته تنها نبود، دوستی و رابطهی عاطفی و عاشقانهای

نشینند و سراسیمه و هراسانآنها ترک موتورسیکلت خیالی می زنن<<د. در حین چرخی<<دندور خود روی صحنه باره<<ا و باره<<ا چ<<رخ می

ه<<ای و گ<<امآنه<<ا، از فض<<ای خ<<ارج ص<<حنه، ابت<<دا ص<<دای همهم<<ه دستجمعی، سپس صدای همخوانی فراگیر"ها، چی چی؟ هیچی! ها،

افکند.چی چی؟ هیچی!" طنین می

100