VIEW AS WORD.DOC

860

Click here to load reader

Transcript of VIEW AS WORD.DOC

Page 1: VIEW AS WORD.DOC

زر پر و زالسیمرغ

» چـیـسـت؟» ، پــر

انسانی هر به را پـرخود ایران، خدای چرادهد؟ می

زر زال همه، ما همه چرا ما چرا هستیم؟جـمشـیدیـم؟

خدا ) سیمرغ « ؛چرا « ) را پــرش ما، به نوشوی اصل دهد؟ می

آموزه » و یا کتابی انسان، به یا چرا شریعتی یا اینمی« امرونهی دهد؟ ای

ایران نوین فلسفه بنیادمی‌اندازند، اصالت از را انسان که خدایانی از سرکشی و زر، زال با

می‌شود نهادهزرتشت یا زر زال

چهارم دفتر سیمرغ، با اهورامزدا جنگمنوچهرجمالی

1

1

Page 2: VIEW AS WORD.DOC

ISBN 1 899177 87 0Kurmali Press – London

August 2008

2

2

Page 3: VIEW AS WORD.DOC

3

3

Page 4: VIEW AS WORD.DOC

(فهرست ( ، جـستارها کتاب محتویاتهمچنین و

) کـتابنـامـه ) مآخـذ و مراجع. یافت می توان کتاب پایان در را جستارها این

4

4

Page 5: VIEW AS WORD.DOC

کـه شــادماصیل فـرهـنگ

ایـران را

کـشـفنــو از و

کـرده ام زنــده

مـنـوچهـرجـمـالی

5

5

Page 6: VIEW AS WORD.DOC

6

6

Page 7: VIEW AS WORD.DOC

هزاره سرنوشت زر، زال همه داستان که است انسان هایآموزه قدرت و ادیان و « ها « ، اصالت از را او می‌آیند، که ها

« » « » از» ، یافتن بینش و شدن روشن خود، از ، بودن خود ازمعیار و خود، نیک «... سنجش می بودن اندازند. بد

» « انسان، را،برای بودن خود اصالت درجستجوی آنگاهو . نخستین کسی می‌سازند گناه می برترین کوشد، که

برمی قدرت برضد بیابد، را خود سرکشی اصالت و خیزداز. بخواهد، هرکه از می‌کند و بیندیشد کاری خود، خود،

از و « خود بکند سرکش » گناهکاراست، است، بـد بیافریند، =( از. بودن تخم ایران، فرهنگ اصطالح به خود است

از معیار بودن، و خود، ( نیک گناه بزرگترین شدن بدمی‌شود.

) ( انسان هر که است ایران خدای ، ارتا سیمرغ این ولی) فرو شده دچارهبوط می( افکنده خود آشیانه به را برد ای

می را او خود، جان شیرابه با که و را خود خون و پرورد،رگ در اوست او جان اصالت و می‌کند روان انسان را های

او و به و او بازمی‌گرداند، همال و را می‌سازد، خود جفتمی خاکی جهان به اوراازنو بار. آنگاه این دیگر فرستند

بیندازد، اصالت از را انسان که ندارد را آن توانائی کسی . داشتن با است داده انسان به را خود پرهای سیمرغ، چون

. به سیمرغ، می‌شود سیمرغ انسان، سیمرغ، پرهایو امر نمی هیچکس، را خود برای نهی نیز پیامی و دهد

نمی نیز انسان‌ها را حقیقت درس انسان‌ها، وبه فرستد،می نمی را پرخود هرکسی، به فقط او بلکه تا آموزد، دهد

. اصل ازخود، پس، ازآن بـپـرد سیمرغ پر با پس، ازآن . انسان، پرسیمرغ، باداشتن بشود آفرینندگی و تعالی

. می‌شود سیمرغ جفت و همال و سیمرغ فرزند

7

7

Page 8: VIEW AS WORD.DOC

افشاننده تخم زر، زالدرگیتی نیکی

می گویـد:زنده درون، گیتی به تا ام مرا

پـراکنـده نیکی تخم ام همهتیره و درد و تنگی قعر در که هنگامی زر، روزی زال

. می هنگامی را سخن این می‌گوید را سخن این سوزد،پسر بهمن، که گسترش می‌گوید و رواج برای اسفندیار،

برانداختن و سیستان ساختن نابود درصدد زرتشت، دیندر را شهر و است ورستم وسام زال سیمرغی خانواده

. خانواده است کرده دچارقحطی درازمدت، محاصرهزر زال که نمی‌کند فراموش را زال سخن این گشتاسپ

« : سزد که می‌گوید کیخسرو به کیخسرو مرگ هنگام » و ، ارجمند را خاک ارجمند تو گرکنی را خاک که

شاهی نمی به که را لهراسب و هستی بیداد شاه داری،بینی برگزیده جهان این دهنده اش،ادامه خانواده و ای،

» دچار » را ایران نهند، نمی ارج را، خاکی جهان که هستندو روزی . تیره زر، زال سخن این ساخت خواهند خواری

8

8

Page 9: VIEW AS WORD.DOC

پیش حقیقت قادسیه، شکست در سال ازهزاران بینی پس . سخن این آشکار گفتن برای او ساخت فاش و آشکار اورا

تیره در سال چهل زیست راست، وخواری شکنجه روزیدینی جهاد در زرتشتیان تعصب . که فرزند بود آفریده شان،

عذاب برغم دارد، را پرسیمرغ آنکه سیمرغ، جفت سیمرغ،و تنگی و در وشکنجه زندانی و جای خواری به آهنین قفس

در نیکی تخم افشاندن از دست هیچگاه، نیک، پاداش یافتن . نیک مبتکرعمل که است کسی نیک، برنداشت زندگیش

بدی واکنش در و نمی است ازدست را ابتکار این دهد. ها،*******************

» از » ،تخم» یا اصالت « بیان انسان بودن خود،« است. «، چون ازنیکی می‌جوشد، خودانسان بن

) هر )= بن سیمرغ فرورد . » ارتا از است خود انسانیباید« نیکی، در انسان که آنست معنای به ، بودن

ابتکار از سرچشمه و رفتار باشد، واکنشی. کردن بپرهیزد اصالت ، زدودن واکنشی، رفتار

است خود این. از بلخی از مولوی که هست رومی‌گوید:

جهان ومارست کژدم جهان، خارست که گیر،کو؟ گلزارتو و گلشن جان، وشادی طرب ای

نـبـود زبانی گـفـت نبود، دهانی گیر،کو؟ تو اسرار جوشش زند، اسرار دم تا

به فروشد هردو قمر، و خورشید که گیرسـقر

و سمع مدد کو؟ ای تو انوار و شعله بصر،

9

9

Page 10: VIEW AS WORD.DOC

» که » سیمرغست، یا جانان انسانی، هر جان مغز درو نیکی معیار و . سرچشمه شیخ است نیکی افشاننده

: می‌گوید عطار فریدالدین

» سخن » نیکی از پرسیدند بازجهان کهن از پیر یکی دیده

» جان » مغز جان هست، نیکی گفت » نهان » ، جانان مغزجان، در وآنگهی

« » می » جانان به تو ، نیکی ز رسی« چونرسی گر هرکس، به نیکی بکن پس

را حقیقتی یا خدا، آیا» = = اصل » تخم خاک در که

هست،لگد شام، تا بام ما و

و می کنیم

10

10

Page 11: VIEW AS WORD.DOC

تاریک و خوارمی شماریمدانیم، می

خود، خرد با می توانیمبشناسیم

ارجمند و بداریم، دوست وکنیم؟

: که می گوید زر زالایران در حکومت گرانیگاههست کردن خاک ارجمند

11

11

Page 12: VIEW AS WORD.DOC

پیشگفتار

آنچه به خنده ازاصلیست!

آنچه به خنده ازتخمیست!

تـخمی آنچه به ست، چراخندند؟ می

ازخودش، » چیزی گیتی، در دیگر چرا؟« نیست

» « » هست » ، خود از آنچه یا تخم،ما چرا

» آن،» از و می‌گيریم جشن را بودن‌خود اصالت بیمی بریم کام

12

12

Page 13: VIEW AS WORD.DOC

آذرخش، یا برق ایران، فرهنگ ابرتاریک، در خندهباریدن . هنگام دیگر، سخنی به =است ( سیمرغ خدا

در( یا زادن، در می ابرسیاه خود، .خندد افشاندن . که برق هست خودش زائیدن روند در خدا قهقه برق،

ابر خنده باشد، . روشنی با خنده تاریکست بارندهمی روشنی آب هنگامیکه تاریک، ابر از که . ی دارد کار زاید،

که بود زائیدن این روند در خندیدن، می‌شود، شمردهمی نالیدن و گرییدن را، زائیدن ما زائیدن، دانیم. حالیکه

. خندیدنست خاکی، درجهان آوردن هستی این بهاز خاکی جهان به نگرش ایرانیان، تضاد آیا می‌آید؟ کجا

می واقعیت ابر، وارونه خنده برق، هنگامی، اندیشیدند؟. » « است خندیدن نیز، آمدن هستی به آنگاه، شد، شمرده

وشادی وشکفتن خندیدن خاکی، درجهان شدن زاده . استوارگردید. ایران، فرهنگ شالوده، براین کردنست

نهادن، خاکی جهان به پا آمدن، گیتی بهسرآغاز. متعالی، و بزرگ اندیشه این خندیدنست

. بود ایران خاکی، فرهنگ جهان در کردن زندگیهستی تخم شکفتن و . خندیدن آب زایش است

پیدایش اصل و، آبادانی اصل تاریک، زهدان ابر از روشن،« . که اینست شادانست زندگی خندان یافتن وجود

یا« داشتن ،» بودن» بن ،خرسند از برشکفتن گواهخود، هستی تخم وگستردن شکفتن خود،. است خود نهفته هستی ازغنای خندان ولبریزی

ی خود زائیدن که باشد، خود شکفتن که گوهری، بودنباشد، « خود « » خندیدن» چیزی بـه و کسی بـه

خندیدن. نیست روئیدنش، روند که تخمست یک هرخودی، . که. می‌شود چه تخمست یک خنده گیاه، یا درخت یک است

« خود که خندیدن » ناگاه » دیگری به در هست، زائیدن را

13

13

Page 14: VIEW AS WORD.DOC

به« انسان، اساسا چرا می‌کند؟ پیدا دیگر معنائی ، خندیدنمی دارد؟ دیگری دیگری به خندیدن به نیازی وچه خندد،

» « بجای چرا ، خود درهستی بودن خندان جای به ما چرا » و» بام ، بودن می خرسند تا شام بیابیم، چیزی که کوشیم

که هستیم چیزی شکار درپی ما چرا بخندیم؟ آن بهکرد؟ وخوار مسخره آنرا و خندید دل ته از آن به می‌شود

تمسخر از و چیزها به آن‌ها، وازخندیدن ساختن خوار ونمی سیر و شویم؟ خسته

بر یافتن برتری نشان دیگران، به خندیدن این آیااز چیزها، به خندیدن این اینکه یا در آن‌هاست؟ گرسنگی

در شادی مان قحط خود آیا وجود می‌کند؟ حکایتنمی‌تواند و نیست خندان که نیست ما خود هستی این

و بزاید، را خود غنای و می‌کشد؟ از بخندد درد آنرنج خود، زندگی نبود از یا ازکمبود، ما حقیقت، در

چون. می تخم بریم شدن خندان کردن، زندگیدر که است، هستی غنای لبریزشدن یا هستی،

است نهفته ما هستی اصل. تخم که ما هستی تخمنمی ماست، هستی ما. وبن «شکوفد ابدی» یا غنچه

» مانده» سوخته و تخمه روئیدن حسرت در همیشه که ایم . این آیا بشود گل و بخندد نمی‌تواند ولی است، خندیدن

« در» ماندن بسته شکفته خود، به خواست برغمچاره راه در شدن، ما دارد؟ دیگران به خندیدن جز ای

بر گواه که بینم می را کمبودی و عیبی و دردی دیگری،و از سستی آنکه بی اوست، خواری و آگاه ضعف آن

و عیب و درد همان این درست که کمبود باشیمو. است شده سوخته دیگری، هستی تخم خودمانست

. نمی اصلی، هر است داده دست از را اصالت و شکوفد .» « یا اصلی چه این اما بروید ازخود، که اصلست آنگاه

! نیست تخم ولی می‌روید، ازخود که هست تخم»تخمیخود« آفرینندگی توانائی که هست اصلی ، سوخته

14

14

Page 15: VIEW AS WORD.DOC

در است، داده دست از هنوز را ظاهر، در حالیکه » دارد» را اصل یا تخم است. صورت تخم ظاهر، به هم

از بودن، تخم برغم نمی وهم و خود، نمی‌روید، و شکوفدمی همیشه . درواقع، و است تخم هم است مرده یا و میرد

ابر آب به هم بهاری باد هم و می‌شود افشانده او بر خندانمی نمی او و نمی‌روید ولی همیشه وزد، ولی شکوفد،

. از که رسیده فرا آن هنگام اکنون می‌کند بودن تخم ادعای: که بپرسیم خود

» هست » تخمی آنچه به چراخواری می چشم به را آن و خندیم،

نگریم؟ می « جور همین فالنی، که چیزی می‌گوئیم یک تخمی

«. پراند می ما از اگر می‌اندازد سر درد توی را آدم وحرف چون می‌گوئیم تخمیست؟ او حرف چرا که بپرسند

. بی و اصل بی او گفتار چون معناهست و مبنا فاقد او، . است « ارزش کامال » ، تخم معنای ناگهان که شد چه

شد؟ ازانسان واژگونه هرجانور،اعم ومایه اصل به مگر » نیست » مرغی تخمی، مرغ مکر نمی‌گویند؟ تخم وغیره،تخمی، کدوی و هندوانه و خیار مگر می‌گذارد؟ تخم که

از انباشته که نیستند کدوئی و خیار تخم خیاروهندوانه هایخوشمزه کدوی بکاریم؟ و آن‌هارا تا می‌جوئیم ما که اند

انسانست؟ نوع دوام بنیاد که نیست منی آب مگراینماده به دادن فحل برای که نیست اسبی تخمی، اسب مگر

می از نگاه که با دارند مگر کنند؟ آبستن را ماده اسب اوروشن برایش جهان و بیند می انسان که نیست چشم تخم

» را » هرچیزی مایه و اصل معنای تخم، این مگر، می‌شود؟آزمون چنین پایه بر مگر انسان، ندارد؟ به ایرانیان، هائی،

15

15

Page 16: VIEW AS WORD.DOC

» + گواهی» = انسان، اصالت به تا نمی‌گویند، تخم مر مردم » « در که نمی‌گوید؟ خود خود، به هرایرانی مگر بدهند؟

باستان xvatoاوستا در و xvatپهلوی درپارسی uva(h)وو چنانکه huva= uvaاست است؟ تخم معنای به وهردو،

« Iانگلیسی در « و باشد من معنای به درآلمانی که Eiنیز . » اند » واژه یک هردو باشد، تخم معنای به نیزخود Egoکه

همان که « می eggاست « . تخم مرغست تخم که باشد = « از اصل معنای ایرانیان، « برای داشته را بودن خود

) ( یقین. بودن ازخود خود ازاصالت انسان چون استتخم. نیز را خود خدای بلکه بود، تخم انسان، تنها نه داشت

پهلوی. در که خدا و xvataayمی‌دانستند پازند خواتای درxvadaai خوا پیشوند همان دارای تخم xvaاست که هست

و می = در باشد، « خود، از زنده خود از معنای به اصل » « . » درخت بـر هم باشد، اصل که تخم است یابنده پیدایش

» و » درخت آفریننده بن هم و است گیاه . و هم است گیاهدر که است وریشه و اصل دارد، را وغایت مقصود خودش،

و از مقصود به می خودش، هست، او در که رسد. غایتی« » « » از » است، تخم معنای به اصل « آنچه ، هست خودش

و مقصود نیز، خودش . چون است غایتبی » « معنای ، چیز یک بودن تخمی ناگهان چرا پس

بی و محتوا وبی پیدا اصل را بودن پوچ و اعتبارمی خنده به را ما که را می کند، آن ما و انگیزد

می است، شماریم؟ حقیر اصل که تخمی ناگهان چراایران، وروانی فکری تحوالت درتاریخ درآمد؟ آب از نااصل

در باالخره و و که خرد است آمده پیش چه ما رواندست از را اصالتش چنان است، بوده اصل آنچه ناگهان،

خندید؟ اونیز ناچیزی و خواری به باید که است دادهبه باشیم آگاه آنکه بی است، تخمی آنچه به درخندیدن ما

« » « » اصلی» به باالخره و ، انسان اصالت به ، خود خودی » باشد، خاکی جهان بودن خود از که خاکی جهان بودن

16

16

Page 17: VIEW AS WORD.DOC

آگاه می دیگر، چون میکنیم، انکار تحقیرو آن‌هارا و خندیم، ) ( و خودما و مردم انسان که جهان نیستیم و ما خدای

. در ولی هستند تخمی نیز، ما و خاکی ها ریشخند اینبه تنها می‌شود، پنداشته آغاز در چنانچه خندها، خریش

و خود به ویا » انسان به بلکه نمی‌شود، خندیده خدا، به یا« . » از منکر خنده، این با ما می‌شود خندیده بودن ازخود

. » جهان در چیزی هیچ میشویم درگیتی هرچیزی بودن خوداز » « هستی و نیست چیزی، خود، هیچ دیگر، عبارتی به یا

و یهوه این بلکه ندارد، و اصالت واهورامزدا پدرآسمانیمی خلق را آن‌ها که است و. الله و کنند یهوه

» « اصـل هم، الله و اهورامزدا و پدرآسمانیمی خوانده اصل، مـجـاز، به بلکه شوند. » نیستند،پدرآسمانی« و یهوه وارونه ایران، درفرهنگ ، خدا

که بود تخمی چون بود، اصل اهورامزدا، و الله وتخم همه شدن کاشته » با درخت بر هستی های

» تخمه این همه و می آمدند، پدید ، تخمه ها همه . و انسان بودند خدا خوشه همان به باهم، گیتی،

بودند وهمسرشت چسبیده . خدا، . » « » واهورامزدا» یهوه بود بـن با ومتصل جفت ، بـر

و هستی جهان اصل هیچکدام، الله، و وپدرآسمانیو نیستند، . مردمان می‌شود گفته حرف این مجاز، به فقط

و تخم ادعای هیچکدام چون نیستند، اصل هچکدام این‌ها . خوشه ارتای نمی‌کند بودن = خوشه سیمرغ) ارتاخوشت

فرورد( ارتای ، . واقع ) می‌شد) طائر در سیمرغ این ما» « هست ازخود یا اصل، ازهرچه را ارزش ریشخند،

از می‌گيریم. بی ما از دل، از ته خود، بودن ارزشبی بی از انسان ها، همه بودن بودن ارزش ارزش

از خاکی، می خندیم بی جهان االهمان بودن .اصلاز از ما دل، می صمیم کام خود، فرهنگ ساختن نابود

از. ناتوانی برای ما خود، بریم آفرینندگی و اندیشیدن

17

17

Page 18: VIEW AS WORD.DOC

. انسان زندگی ساختن پوچ برای ما می‌گيریم جشن« . تخمی به خندیدن آیا می‌گيریم جش خاکی، درجهان

می« است، تخمی آنچه به خندیدن ، این بودن آیا باشد؟گریه است؟ زهرخند است؟ ریشخند ایست؟ خنده چگونه

خود اندیش خرد بی خرد به خندیدن، خود به یا است؟ خندخندیدنست؟ خود خردسوز خرد به یا خندیدن،

خدا خوارشمردن ویا خدا انکارکردن تن‌ها مسئله، اینخوارشمردن نیست. و کردن انکار مسئله، این

از» می« هرچه است اصل هرچه یا ، این باشد. خود« از انکار بطور مسئله، بودن، . خود، انسان،« است کلی

= مر =( مردم+ از( tohm+marتخم ، . از انکار نیست خودهستی جهان بودن با axvخود اینهمانی که دارد، uvaاست

. اصالت به ما چرا است هستی جهان و زندگی اصل کهمی انسان آن وارج و می خندیم خوار چرا را شماریم؟

خنده بی ما برای خاکی، جهان چرا اصلی است؟ شده آور« آن‌ها به من و« تـوآنچه تخمی اصالت می‌گویم، بی

= « » توم » واژه همان ، تـو چون یعنی« tumاست؟ دراوستا . » تخم» باشد، من دوست که دیگری تنها نه هست تخم« » « توی و من خود توی بلکه هست، اصالت وبی

» « و« است اصالت بی باشد، تخم همان که از» هرچیزینیست «. خود،

» چنین » را تخم معنای که کسانی که نیست این آیاساخته و واژگونه هستی جهان و ما اصالت اند،

فروخته و دزدیده نهان در ما از را ما و خدای اند،که هست ما ارج و حیثیت و اعتبار این فروش از

کرده برپا ما برای جشن جشنی این در را ما و اندو» خود هستی جهان اصالت و خود اصالت فروش

» خود با همآواز و همدم ، خود خدای اصالت» ساخته بودن تخمی بر آن ها مانند نیز ما و اند،

» می خود خدای و خود جهان و در. خود ما، خندیم

18

18

Page 19: VIEW AS WORD.DOC

لذت بی آن از و می گيریم جشن خود، اصالتیمی این بریم. فراوان که می‌شود دیده دقت اندکی با

دردفتردوم مولوی که است صوفیان جشن همان درست . خر صوفیان، است سروده را مثنوی وارد تازه صوفی یک

خبر می از بی جشن او او، خر فروش از و فروشند » « می را برفت خر سرود او خود با و خوانند. می‌گيرندمی فریاد خندان جش این در فراوان ذوق با که اوهم زند

دست از ما چنانکه برفت، خر و برفت خر و برفت خرمی برپا شادی جشن خود، اصالت کنیم: دادن

رسید ازره درخانقاه خود صوفئی مرکبکشید رادرآخور

ما که صوفی چنان نه خویش ازدست علف و داد آبکشپیش گفتیم

سود چه آید قضا چون خباط و سهو از کرد احتیاطشاحتیاط است

فقیر و تقصیربودند ....صوفیاندرگرفتند فروشی خر رمه صوفی تقصیرآن سر از

همه ...آنشمع و آوردند لوت بفروختند خرک آن دم آن در هم

افروختندو لوت کامشبان خانقه اندر افتاد ولوله

... شره و سماعستامشب دولت ما داریم جان و خلقیم از هم ما

ما داریم میهمانمی ن ازآ را باطل نیست، تخم جان آن کانک کاشتند

پنداشتند جاندید و بود خسته دراز راه از نیز مسافر وان

ناز و اقبالخدمت نرد بنواختند بیک یک خوش صوفیانش های

باختند می

19

19

Page 20: VIEW AS WORD.DOC

امشب گرطرب وی به میالنش می‌دید چون گفتکی کرد نخواهم

پر شد سقف تا خانه کرد آغاز سماع و خوردند لوتگرد و دود

وجد و زاشتیاق کوفتن پا گردآن مطبخ دودآشوفتن جان

می قدم افشان دست صفه گاه سجده به گه کوفتند... می‌روفتند را

یک آغازید مطرب تاکران زاول آمد سماع چونگران ضرب

را جمله حراره، زین آغازکرد برفت، خر و برفت خرکرد انباز

و خررفت زنان، کف تاسحر کوبان پای حراره زینپسر ای خررفت

آغارکرد خربرفت همین صوفی آن تقلید ره ازحنین اندر

روزگشت سماع وآن وجوش توش آن گذشت چونالوداع گفتند وجمله

آن رخت از گرد بماند صوفی و شد خالی خانهفشاند مسافرمی

آن بربندد خر به تا او آورد برون حجره از رختجو همراه

اومی درهمرهان، رسد درآخور، تا رفت شتافتنیافت خرخودرا

آب خردوش زانک است برده آبش به خادم آن گفتاست کمترخورده

: کجاست؟ خر صوفی گفت آمد خادم . بخاست جنگی بین ریش خادم، گفت

بسپرده تو به خررا من خر گفت بر را تو من امکرده ام موکل

20

20

Page 21: VIEW AS WORD.DOC

آنچ بازده تو به دادم من آنچ توخواهم، ازتو به فرستادم

بسپردمت، من آنچ میار حجت کن، توجیه با بحث... سپار واپس

و آوردند حمله صوفیان بودم مغلوب من گفتجان بیم بودم

جوئی و اندازی اندر گان گربه میان بندی جگر تو... نشان زان

و: نیائی تو بستدند ظلما تو کز گیرم گفتمرمرا نگوئی

می را خرت نوا که بی ای برندکنند توزیعی ورنه واخرم من بود خرازهرکه تا

زرم ایشان،به هریک زمان این حاضربدند چون بود تدارک صد

شدند اقلیمیخود قضا این برم؟ راقاضی که گیرم؟ را که من

برسرم ازتوآمدچنین این آمد پیش غریب ای نگوئی و نیایی چون

مهیب ظلمیرا تو تا بارها من آمدم والله گفت

کارها زین کنم واقفهمه از پسر ای رفت خر که گفتی توهمی

تر ذوق با گویندگانقضا بازمی زین واقفست خود او که گشتم

عارفست مردی راضیست،می جمله را آن هم گفت مرمرا خوش گفتند

گفتنش آمد ذوقلعنت صد دو که داد برباد تقلیدشان را خلق

باد تقلید برآن

21

21

Page 22: VIEW AS WORD.DOC

یک ذوق داشتن، دیگران با را اندیشه یک ذوق چنان را انسان کردن، تکرار دیگران با را گفتارآنچه به اندیشیدن از را انسان که می کشد

می و می می گوید و بازمی سراید آخر. دارد خواند، » وضد» اصل بی ناگهان، چرا بودنست، اصیل که تخمیدیگر و است رفته که خرهست کدام آیا شد؟ اصل

خرباشد، دادن دست از که خر، رفتن آیا و بازنمی‌گردد؟ « رفت، هنگامی که چیزاست چه این دارد؟ ای خنده چه

» دارمی‌شود؟ خنده همه برای ، رفت دست از هنگامیآن از خر داده اگراین دست از که اندوهگین هاست باید اند،

چیزیست. همان می‌رود، من ازدست که چیزی آیا بشونددست از رفتن، اگر است؟ رفته هم دیگران ازدست که

برای دادنش، دست از که هست خری چه این هست، دادنشادی جمع، رنج این نه از آورست فرض به نیز اگرهمه آور؟

شاد نمی‌توانم خرم رفتن از من شوند، شاد خرشان رفتنو بدهند ازدست را تخمشان یا اصالتشان اگرهمه شوم؟

شده اصل بی و تخمی که شوند شدن شاد ازتخمی من اند،از مردم، شدن تخمی از خدایم، شدن ازتخمی خودم،

نمی شاد دوستم، شدن درجشن،. تخمی شرکت ولی شوم . واگیر شادی، جشن، در می‌سازد باهم همذوق انسان‌هارا

) ( بودن. ازخود اصالت گرفتن برای که اینست است » کرد، » برپا جشن باید دارد، فراوان درد طبعا که ازمردم،

. ازجشن بسیاری نبرد درد اصالتش، دادن دست از کسی تارا، دادن دست از درد تا است، شده آفریده غایت بدین ها . آن برای را شادی بندهش، در نیز اهورامزدا بدهد تسکینبه گیتی در ورودش با اهریمن که را دردی تا می‌آفریند،

. فقط اهورامزدا، شادی بدهد تسکین می‌کند، چیزوارد همه . با اهریمن که دردیست چه این است درد مسکن داروی

وبریده بریدن درد درد، این می‌آورد؟ خاکی جهان به خود

22

22

Page 23: VIEW AS WORD.DOC

از. بریده گوهری زرتشت، آمدن با خودش، او شدنست. است شده سپنتامینو

آنگاه و، باشد پیوسته اصل، به که می‌ماند اصیل هرچیزیمی دست از را . اصالت می‌شود بریده اصل، از که دهد

.» « هرچه اصل، هست خود، از که هست چیزی آن اصل،باقی اصالت، آن نیز، گسرشش و امتداد در یابد، امتداد نیز

« می « و. ها شاخه با که هست، اصل رو ازآن تخم ماندگل برگ و . ها است پیوسته هم به در هایش، اصل،

فـرع می شود، پنداشته آنچه وارونه حقیقت،می ندارد. و نیزمی روید هرچه گسترد، ازاصل،

( آفریننده، است اصل امتداد چون است، اصل) است آفریده با وهمسرشت آفریده اصل،. برابربا

. و تنه می‌شود کشیده و یابد می گسترش درپیدایش،اصل همان خود امتداد همه بر، و وگل وبرگ شاخه

. است. پیوسته که اصلست، هنگامی انسان، هستند » « و میزاید را خود پیوسته که ، هست اصل چیزی،از. همیشه چون باقیست، همیشه اصیل، هستی می‌آفریند

فرشگرد اصل چون می‌آفریند، ازنو را خود خود،. هست. یابد، می گسترش آنچه در همیشه اصل، است

. » « » است» اصل اندیشه این پیکریابی ، تخم،تخم » « » برفرازگیاه» وهسته ومیوه بـر که را پایان

» « می شود، وریشه وبن بیخ که ، آغاز به است،برید ازهم نمی توان و است هنگامی. پیوسته تخم،

) ( این که می‌دهد دست از را اصالت می‌شود تخمی » « . » دراو،» پایان بدهد دست از را آغاز با پایان بودن جفت

. » آفرینی» ازنو نیروی ولی هست، کمال شود بریده آغاز از. » « » نیست. » تحول اصل و جانفزا ولی هست، بینش ندارد

به پایان پیوند چون هست، اصل رو ازآن تخم، یکتاریکی به روشنی پیوند چون پیوند آغازاست، چون ست،

) پیوند ) چون هست، خاک زمین به آسمان یا فرود، به فراز

23

23

Page 24: VIEW AS WORD.DOC

. وبه می‌جوید را آغاز همیشه پایان است زندگی با بینش . و می‌جوید را تاریکی همیشه روشنی می‌شود کشیده آغاز

..... تخم گوهر بودن، توأمان این می‌شود کشیده تاریکی بهاست.

تخمان = توأمان = =Tauxmanتخمهمزاد

Tum = ) تخم ) مخاطب مفرد تـو « به دوقلوی یا و همزاد یا توأمان نام همان رو، هم ازاین

داده« او به را به. چسبیده اوستا در و taoxman تخماند ، باستان، ایران دقت tauxmanدر اگر که می‌شود گفتهواژه » همان = شود، = توأم= توم دوقلو .توأمان است«

دراصل xیا خ . »hیا ه، چنانچه است «هره،« »خرهبوده« . است گفته« خروم xrumبوده خاک به درسغدی که

« » « یا زن معنای به که است هروم واژه همان می‌شود، . به« سپس واژه این باشد تخمدان یا زهدان که است نی

. » « سلم، درشاهنامه، اینکه است شده سبک روم واژه کشوری شاه که است بوده آن معنای به است، روم شاه

. پیشوند اند بوده زن‌خدائی پیرو مردمانش که است بوده » « = » معنای» به غوره زن و بر تخمان، درتئوهمان تـوه » « .) ( » معنای» به توه همچنین قاطع برهان است جفت

. عروسی، به نیز ترکی در اینکه است پرده و الی و جفت. » می‌گيرد» سرچشمه تصویر ازهمین می‌شود، گفته توی

» است، » « » ریشه ازهمین نیز اندرون معنای به توی واژه. چیزاست آن برون جفت هرچیزی، توی یا اندرون چون

» « » « پیوند ، بن به بـر پیوند آغاز، به پایان پیوند » « » مقصد» که آغازی پیوند ، نوآفرین بن به کمال

با آسمان پیوند می کند، مشخص را خود وغایت

24

24

Page 25: VIEW AS WORD.DOC

می ازتاریکی که روشنی پیوند همه،..... زمین، زاید » « موجودند ، تخم « ، درتصویر « را اصل معنای و

می سازند، « معین لغت » کتابهای اگربه اصل واژه چون » همان » = که است، اس اص واژه همان شود، کرده نگاه

» + = « » « » به» اس اس اساس و باشد، هسته و است . » است » اصل اصل معنای

مفهوم که دید، می‌توان پیوندها دراین دقیق نگاهی با » گسترده» ، توأمان و وهمزاد انتزاعی جفت و از تر تر

واژه ازاین ما ذهن در که است می مفهومی سبز شوند. ها،. » هستند» یوغ و جفت و همزاد هم با ، بن بـرو

» « جفت و همزاد هم با نوآفرین آغاز با کمال» هستند. » معین» را وغایت مقصد با ، بودن ازخود

. فهمیم،« نمی را فرهنگ این ما همزادند و جفت ، ساختنیوغ و جفت و همزاد از خود، ذهن در که تنگی معنای چون

می تحمیل آن‌ها مفاهیم بر داریم قرین و و کنیم،. می‌اندازیم اصالت از را آن‌ها اصطالحات

= ) =( جفت همان که تخم توأمان یا تخمان اصطالح این» « ....) ( = = = آفریننده اصل که انباز همبغ سنگ همزاد یوغ

. دارد بسیارتنگ معنای ما، دید از اصلست، باشد، تخم،» = = « جما ییمه چسبیده هم به جفت چون

سنگ هست. و همزاد و جفت اصالح این که انگاریم می ما . یا.... باهمست زادن هنگام در دوقلو رابطه فقط و

. می می یا است مرد با زن جنسی رابطه که انگاریم. است آبستنی درهنگام زهدان در کودک رابطه که انگاریم

همزاد = = = یوغ توأمان تخم اصطالح این با آن‌ها درحالیکه ... = =، همبغ هستی سنگ درجهان سراسرپیوندها به

. می اندیشیدند جهان وخدایان پیوندهای همه= = = « سنگی سیمی جفتی پیوند با را هستی

می= همبغی . فهمیدند همزاد

25

25

Page 26: VIEW AS WORD.DOC

حقـیقـت غـایـت، معـنا،هرچیزی اصل ما، عبارت به ویافتن، جستن را چیزی تخم

. بود یافتن و جستن هنگامی را هرچیزی، اصل یا تخم « در آفریننده پیوندهای امکانات که می شد یافته

. » شود یافته گیتی در دیگر چیزهای با چیز، اصل آنپیوندیابی گستره یافتن در چیزهای هرچیزی، با چیز آن های

. میشوند زاینده و آفریننده ازخود، باهم، که دیگراست= = تخم » اصل انسان، که است ارزشمند هنگامی زندگی،

. بجوید« را که جفت است ارزشمند هنگامی زندگی،بیابد و بجوید را معنا غایت، حقیقت، .انسان،

جستن هرچیزی، معنای و غایت و حقیقتبه است، دیگر چیزهای با چیز، آن پیوند امکانات

. گونه بیافرینند بتوانند باهم آن ها که ایکه ترمی شود روشن هنگامی چیزی، یک حقیقت

بیابیم دیگر چیزهای با چیزرا آن پیوند ما. امکانمی هنگامی را چیز یک به معنای را چیز آن بتوانیم که یابیم

آفریننده گونه باهم، آن‌ها که بدهیم پیوند دیگری، با ایشوند.

محرم را ودیگری دیگری، به شدن نزدیک یافتن، پیونددرزمین خود، دیگر، سخنی به و ساختن خود با وصمیمی

. است پذیرفتن تخم دیگری، چون با یافتن پیوند» = « هستی تخم وجود اصل از شدن آبستن

وبرای. اوهست من برای هستی، درجهان چیزها همه« . تـوهرانسانی، هستی،« درجهان چیزها همه میشوند

خدا، =تـو برای « تو جز چیزی همه برای خدا، و میشوند، . » = = به هستی درجهان چیزها همه نیست جفت توأم تخم

. میشوند وبسته همدم و صمیمی و ومحرم نزدیک من،26

26

Page 27: VIEW AS WORD.DOC

» توم» همان تو، چیست؟ تخم ،tumتو همان یا(هست = ( عیار. ایار ویار جفت هستی، درجهان هرچیزی

. میشویم تخم یک هم با می‌شود، خدای من به ما چراتوءم » « = = جفت خدا، چون می گوئیم؟ تو خود،

ماست انسان. ) = تخم (tohm+marمردم = هرانسانی» = = = = = « همبغ همزاد جفت تخم توم تو من، برای

هستی. جهان سراسر تخم ) = axvهست تو من، =uvaبرایtum . پیوند( می‌توانم کس همه چیزو همه با من، هست

. بیافرینیم وباهم بشویم، تخم یک بیافرینیم، هم با و بیابمآگ ) = خاک خدای با باشد، ارتا یا سیمرغ که آسمان، خدای

» « ) = خود = جفت با پیوند دارد، تـو با پیوند ، ارک خروم هاگمام دارد. و دایه جفت سیمرغ، جفت خاکی، جهان

. زر، زال برای خاک، رو ازاین زرهست زالاست اهل. ) = ارجمند نزد ارتاخوشت خوشه ارتای ارتا،

. ) هست وشی ارتای خوارزمیها نزد اردوشت، فارس، ) ( زن‌خدای ، می‌شود نامیده نیز جمه که زمین، آرمئتی

. ) ( انسان‌هاست همه بن ، جما جمشید توی یا جفت زمین،مجموعه که ایست خوشه سیمرغ، یا ارتا دیگر عبارت به

. » تخم» خوشه هست هستان بسته تخم و خوشه ها، . » باهم» همه که هست اصیل جان‌های خوشه هست توها

. که همانسان انسانی، و هرجانی هستند دوست یاروتو= درخودش، آنچه تخم با تو، با جهان، درهمه هست،

با می‌تواند که کاردارد، هست دوست یارو و ومحرم نزدیک . که اینست شود همآهنگ و بیندیشد و بیافریند باهم آن،

» و» صمیمی پیوند این بیان ایران، فرهنگ در تـوخدا با طبیعت، با مردمان، با خاک، با نزدیک

چیزهست هست. آن تـوی همان درهرچیزی، .خدا،: . می‌گوید مولوی هست من تـوی همان نیز، درمن خدا

وکیسه تست خرجین وکیسه ) یارتو، خرجین تخمدان، اتاست(

27

27

Page 28: VIEW AS WORD.DOC

ات ویسه جز مجو، رامینی، تو گرهمه برونیها، وین توست ذات هم تو، معشوق و ویسه

توست آفاتو بیگانه و بیرونی چیزی، هستی، جهان و دنیا درو هستی جهان همه چون نیست، دشمن و اجنبی

تخمه خدایان، ) = همه خوشت ارتا ارتا خوشه هایهستند( چنین. ارتاواهیشت با ایران، درفرهنگ انسان،

. » جهان» تا گرفته ازآسمان سراسرجهانش، کارد توئی . » « درخودت که می‌گوید مولوی هستند تو همان خاکی،

= . » « تخم که توئی کن کشف و بجوی را توئی چنین باز،با = = مردم، با خاک، با خدا، با همبغ ویارو جفت توأم توم

. است طبیعتونهان جهان توئی تماشا نک مرو، تماشا

توئی وهویداسرخیل که ووصال فراق میفکن، فردا به

توئی امروزوفرداتوبودی آدم که وگفت حوا بزائید زآدم

توئی وحواویس توئی، رامین که مباش بیرون به لیلی و مجنون تو

توئی رعناغم درمان زهرو پا که مجو زبیرون ها، غم درمان تو

توئی هاکه مارا نیست غمی شود منکرما اگرعالمی

توئی مارانیاید، پایان به زتو بگویم قیامت اگرتا

توئی سروپاتویش همان که را، جفتش همیشه هرانسانی،

می جوید .باشد، . بودن، تخم باهمست سروپا همین پیوند خود، در تخم یا تو،برای باهم، دونیرو شدن توأم یا هم، با نیرو دو پیوند

28

28

Page 29: VIEW AS WORD.DOC

. خاکست، که جفتش با انسان است چیز یک آفریدن» « : . من هم است هرانسانی،دوکس می‌آفریند را بهشت

.» « درخود، هنوز که کسی تو هم و تخم= هست، را تو. بیافریند نمی‌تواند نیافته، پیوند آن با وهنوز پیوند نجسته،

» توها » همه با پیوند راه که هست درمن تو این بامی یک. = گشاید را تخم یک باهم که وتوهست من این

. یک در زرده و سپیده پیوندیابی مرغ، تخم هستند تو . مادینه نماد زرده، و نرینه، نماد سپیده، هست پوست

. تخم می‌شود نامیده خرم مرغ، تخم پوست و هست،مرغ یک آفریدن برای زرده، با سپیده یافتن پیوند بودن،

پیدایش. باهم، زرده و سپیده آمیزش از وحدت، مرغ استمانده. می نیز مولوی غزلیات در اندیشه این پای رد یابد

استکاندروست مرغی و ست بیضه زمان، این و زمین این

مستهان و حقیر پرباشد، اشکسته و مظلمبیضه، کفروایمان دراین زرده دان و را سپید

یبغیان ال برزخ میانشان فارق، و واصلکرم از پرورد زیرپرخویش چون را بیضهپرفشان وحدت مرغ شد و، شد فانی کفرودین،

. ) ( ) می‌داند ) تخمی چنین را رام زمان و خاک زمین مولوی، ) ( مرغ که است دین و کفر ادیان آمیزش از همچنین

می پیدایش و یابد. وحدت، کفر خود، در هرکسی . فقط آنکه همند جفت که دارد، باهم را ایمان

یا زرده بی تخم نیست، کافر و است مؤمنآفریدن بی از ناتوان که است همچنین. ست سپیده

یا بهروز، و صنم با متناظر که را، مجنون و لیلی وجوداورنگ و درگوهر گلچهره بهرامست، و سیمرغ یا

. ( چیزاست همه میزان انسان، بودن خود از اصل انسان،. ) باشد می می‌سازد مشخص را غایتش خودش، هرانسان،

خویش ازبیرون نیست شاهد و شمع را عارفان

29

29

Page 30: VIEW AS WORD.DOC

خویش خون هم، شان باده نخورده، انگوری خونشدند لیلی یک مجنون اندرجهان، هرکسیخویش مجنون بدم دم و خویش لیلی عارفان،این موزون ساعتی آنی، میزان ساعتی

» خویش » موزون شوی تا شـو خود میزان ازاین بعد » « است بودن توأمان یا بودن تخم سراندیشه همان این

مفهوم که . که ارتاخوشت است بوده ایران درفرهنگ بودن اصل

» « اردیبهشت به را نامش زرتشت که باشد خوشه ارتایهمه » همبستگی است، بوده سام خانواده خدای و کاسته،

جان های انسان تخم و . ها » هست وهستان درگیتی هاو یار و جفت یا دیگری توی هریکی، که هست خوشه دراین

دیگری »ست. انباز » « توی و ، خدا توی نیز خاکهست« .انسان

تخمی » به چرا که فهمید خوبی به می توان اکنونتخمی« را وآنچه می خندیم و بودن مضحک ست،

« شماریم حقیرمی « شیوه. برضد ، تخم اندیشه چون . » پدرآسمانی » و یهوه خالق، االهان بود خالق االهان خلق

از » آفرینش و پیدایش خونین دشمن الله، و مزدا اهورا و . » هستند وعشق آمیختن و انبازشدن و ترکیب و تخمپیوند « راه از پیدایش بیان باشد، توأمان و تخمان که

» هست کلی بطور این. پیوند برضد خالق، االهان اینپی اندیشه آفریدن، که » اند نیروها دادن پیوند آیند

خلق باهمست«. ایران، فرهنگ در چیزی، هیچیابی پیوند از چیزها، همه بلکه ها، نمی شود،

می نخست،. یابـند پیدایش که هستند خالق االهان این » « » می» تخمی را آن و می‌اندازند اصالت از را کنند. تخمدرجهان اصلی هیچ پس، ازاین کار، این با دیگر عبارت به

. . نیست اصل اصلی، هیچ نیست »هستی » از» که اصلرا غایت خود، از بودن، میزان خود، از بودن، خود

30

30

Page 31: VIEW AS WORD.DOC

» نابود خالق، االهان با بکلی باشد، کردن معین. می شود ساخته

میشوند، خوانده اصل مجازی، به فقط االهان، این خود حتا. نیست آن‌ها وجود برگ و وشاخ فرع جهان، و دنیا چون

« جهان پیدایش ساختن ناچیز و خوار برای درست تخم، . شد« تخمی ، « ازعشق نیروی» پیدایش ، اصل

نیروها یافتن وپیوند آمیختن دراثر آفرینندگی،نیروها. باهمست یافتن پیوند بن باهم، نیرو دو پیوند

« چنانکه. گفته« تـویـهباهمست کمان رنگین به. » هست.» کلی بطور پیوند باشد، جفت که توی می‌شود

رنگ . همه یا دوالیسم هستند جفت هم با کمان رنگین در ها ) ( زرتشت، با زری زال سیمرغی فرهنگ برضد ثنویت،

. یافت دونیرو پیدایش پیوند بر استوار ایران فرهنگو ناپیدا که هست سومی نیروی با باهم،

. است عشق »ناگرفتنی عرفان، در سپس را پدیده این . » نامیدند شدن قرین و مهر «و « عشق از جهان،

یافت می »پیدایش فراسوی. پدیده یک عشق، اینمیان« ناگرفتنی و دیدنی نا نیروئی بلکه نبود، جهانی

آن که بود چیزها میان و می هرچیزی، هم به را پیوست. ها . » را، » هم با نیرو دو پیوند این می‌شد نامیده مهر پیوند، این

صورت می به تجسم گوناگون یکی. های ازجمله کردند » مرغ» تخم که باشد تخمدان در تخم وجود که بود آبستنی

. ) می‌شد) شمرده آبستنی نظیر تصویری هم وزرده سپیده . گوی، می‌شد کشیده دارد دوبال که گوئی صورت به دیگر، . دوبال با مرغی شکل به اصل، همین سپس بود تخم نماد

کشیده بال هشت یا شش با انسانی یا چهاربال، یادر. بودن، جفت اصل و 2می‌شود و 4بال و 6بال بال 8بال

« . واژه می‌ماند مردم=باقی «tohm +marکه انسان . » هست » نیز جفت تخم معنای به پیشوند باشد، marچون

= amar معانی دارای جفت- 2بیمرگی- 1درسانسکریت،

31

31

Page 32: VIEW AS WORD.DOC

) زمان- ) 4همزاد) خدایان وسه سی (16عدد ا + – 4جفت ....) = = ( می خرم هوما انا مشتری اندر پس. جایگاه باشد

» معنای» = به هم ، انسان جفت مردم به تخم هم هست،(معنای ( سیمرغ خرم معنای تخم به هم و فرزند،

زمان معنای خدایان به هم و بقا ، . تخم چون هست » زندگی » آفریننده اصل همیشه ، بودن توأمان اثر در تخم،

. هست خلد و بقا را و خود اصالت چیز همه ناگهان،می دست « از « می شود تخمی و تخمی. دهد انسان،

. تو می‌شود تخمی خاک، می‌شود، تخمی خدا، می‌شود،میشوی ! تخمی هم،

می‌خندیم، خود به ازهمه، باالتر و می‌خندیم همه به ما وشده تخمی ما. چون امید شده، تخمی ما، اندیشه ایم

. . است شده خوار و مضحک چیز، همه است شده تخمیمی حقیر و مضحک خودمان خودمان، به دل ازته و شویم،

. » « بی جشن می‌گيریم را برفت خر جشن و می‌خندیم . می‌گيریم خودرا بودن خود اصالت بودن خاکی به ما

نمی خندد ما وجود تخم دیگر ولی اکنون. می خندیم،باز انسان‌هاست و جان‌ها خوشه که خدایش با زر، زال

این و نیکی می‌گردد انسان تخم همه در می را افشاند هاتخم انسان‌ها، همه خوشه و این خدا، خوشه این های

می . سیمرغ خندانند ازخود، که شوندتخم » « اصل هم آخرتوئی گیر، تخم زمین ای

خوشه ) سنبلی آخر خویش، نتیجه افراشتی( کز ای

32

32

Page 33: VIEW AS WORD.DOC

ارجـمـنـد*** خاک ***

ایرانیـان، خـاسـت زالاز بـرپـای ،دل، به بودش آنچه راست بگفت راه

:) کیخسرو ) با بـلنـد شهـریار با گفت چنینرا خـاک کـنی گـر سـزد

ارجمند

33

33

Page 34: VIEW AS WORD.DOC

الله، امر به انسان، هبوطزمین به

یا ) سیمرغ) آمدن فرود وقـوع

النه اش به«، »هنگامی«درهر » گیتی آفریننده یا« ارکـهیا »بن ،

حقیقت، یا دیگر چهرهخدا، . ای باید خرد، می‌کند پیدادرهر را ازنو نیکی . هنگامی، نیکی،بشناسد

است هنگام به گفتار و داستان های. کارواندیشهایران، فرهنگ بینشهای پیکریابی شاهنامه،

هنگامهاست بزرگ. دراین کیخسرو، که ترین هنگامیو می‌کند، خاکی جهان به پشت درشاهنامه، داستانی شاه

خوار را وآن می‌گردد، ملول خاکی، جهان ازآراستنمی و را می‌شمارد حکومت و کند، رها را آن خواهد

به را لهراسب درایران او ایران بزرگان که بسپارد،به نمی رویکردش در کیخسرو، با همداستان ولی شناسند،

زند دستان یا زر، زال این خاکیست، جهان خوارشماری می پای به درانجمن، که فرمان است ازاین آشکارا و خیزد

می شاه را آنچه و می‌کند، سرکشی « شاه، « بیداد خواهدو « می‌داند، « ایران، در را داد پدیده گرانیگاه

» می داند» خاک کـردن . ارجمند . است خاک کردن ارجمند که داد، دراینجاست

از یکی فرهنگ بینششاهنامه گمشده گرانمایه های. ایران اغلب در می‌سازد آشکار و فاش ناگهان، را

مفهوم شاهنامه، دریزدانشناسی خاکیداستان‌های که

34

34

Page 35: VIEW AS WORD.DOC

بکاربرده است، بوده اذهان بر حاکم زرتشتی،و. میر و مرگ جایگاه و نژند یا است تیره یا خاک، می‌شود

که. آنجا از روشنی گذراست مزدا، اهورا جایگاهواهورامزدا، بیکران ازروشنی راستیاست، را

و است، وسیاهی تیرگی جایگاه خاک، ولی می‌آفریند،ویژگی زرتشتی، دریزدانشناسی سیاهی و های تیرگی

می‌گردد، اهریمنی خاک، ناخواه خواه است، ودیو اهریمن . ازاینگذشته نمی‌رود سخن ازآن نیز، فاش آشکارو هرچند،

» « برزمین آفریده یکتا گاو زمین درمیگذردهم بر وهم ، ) ( انسان‌ها همه بن کیومرث درتن مرگ، که وخاکست

شناسی درمی‌شود. دریزدان که انسان بنخویشکاریش، تنها است، کیومرث زرتشتی،

. برضد درست اندیشه این است برزمین مردن » = = « اصل که بود همزاد توأمان تخم مفهوم

. مردم هست بقا وطبعا بیان mar-tohmآفرینندگی. زمانست خدایان یا سیمرغ تخم انسان، که بود آن

مردن اصل فطرت، در بدینسان mart- tohmمردم،. می شود مردنست ساخته از انسان پس جفت که

. ) انسان) دیگر، ازسوی می‌روید او ازتخم ، ومشیانه مشی( ) = اهورامزدا،) خدا ازخوشه تخمی مردم بن کیومرث

( ) معنای یک نیست خوشه اندر ،marارتای که= مکان ) نمی‌تواند، اهورامزدا بدینسان سیمرغست یا اناهوما

. حالیکه در بیابد وگذرا وتاریک وسیاه تیره خاک به تحولخوشه، ارتای زر، زال خدای شد، خواهد دیده چنانچه

می تاریک و تیره خاک به تحول که. خودش، اینست یابدروان نوشین به شاهنامه در زرتشتی یزدانشناسی برپایه

: که می‌شود هشیاردادهشهریار کای گفت چنین کسری بدین به را جهان

مدار ارجمندی

35

35

Page 36: VIEW AS WORD.DOC

عمل خدا خود به کردن بر آفرین گواه خوارکردن»،بود« خدا،. جهان به کردن آفرین زر، زال برای حالیکه در

که اوست خدای این چون است، بوده جهان ارجمندکردن: می‌شود خاک خودش،

برجهاندارکرد آفرین آفرین، نخست بدان را جهانخوارکرد

دری هر از داننده و توانا برترزهربرتری اویست کهکجا آسمان این گردد او و بفرمان زمان از برترست

مکانکرده همه ستاره برآورده سپهرو گردان چرخ بدین اند اند

کیومرث نخستین کرد بنده مرجانور ازخاک، چوکرد زنده را

: می‌گوید داراب دارای یادل بیچارگی به ایم زاده را خاک هم و زخاکیم

ایم داده بدو » درچنین » اززال، خاک کردن ارجمند اندیشه این بیان ولی

آینده بینی، جهان این برضد درست کیخسرو، که هنگامی،می بدان مارا می‌سازد، معین را ایران که حکومت انگیزد

. کیخسرو، بینش میان بجوئیم ایران فرهنگ در را آن زمینه. است گشاده دهان بزرگی ورطه ناگهان زر، زال بینش و» « ، کند ارجمند را خاک که می‌خواهد کیخسرو از زال اینکه

که است داشته دیگری بینی جهان زال، که آنست بر گواهرا، شاهی و حکومت خاک شالوده کردن ارجمند

) می واژ همان خاک، است .آگویا هاگشمرده است خاکینه درواژه که است مرغ تخم معنای به درکردی، هاگ

می را معنا نیزهمان ( فارسی ( گندم. خوشه گندم آگ، دهداست آک است. واژه همین باشد آتش هندی، در که هم

حبه یا ذغال با اینهمانی تخم، های دانه داده چون آتش های= = . کانون آتشدان با اینهمانی خوشه، است می‌شده

حبه از انباشته که است می‌شده داده های تخمدان،

36

36

Page 37: VIEW AS WORD.DOC

)زغالست(. خاک کردن + Erdeارجمند آلمانی earth + ( erres انگلیسی + برای پهلوی ارد عبری

= « خوشه ارتای کردن ارجمند با برابر زر، زالمی« ( سیمرغ = ارد ) ارتا .باشد

ایران، با خوارکردندرفرهنگ ومتضاد مقابل ارجمند،. کردن و شمردن وزبون پست و ذلیل کردن، خوار است

» « نام ، خوار زرتشتی، دین در حتا و است، تحقیرکردن . ازگناهانست ای درجه

روبه عمد وبا است می‌کرده کیخسرو که کاری هم پس،یک ساماندهی کردن رها هم و است، می‌آورده مرگخوار را خاک او، خود مانند که شخصی تعیین هم و کشور،

که است، بوده زر زال بینی جهان با درتضاد چنان میدارد،بی دارد، دردل آنچه و برمیخیزد، گستاخی نهایت با زر، زال

وانجمن شاه دربرابر رعایتی، حفظ و روپوشی هیچرا او کارهای این و می‌گوید بلند آشکارا ایران، بزرگان

. » می‌داند» بیدادبزرگ به این می توان که است سرزنشی ترین

. کرد بیان شاهی شاه، شمردن بیداد شاه درواقع، عزلبه. حقانیت شاهی، و هرحکومتی بیداد ازشاهیست

. می‌کند سلب وهرشاهی حکومتی ازهر را کردن حکومترا شاه می‌تواند و است، بخش تاج که است زر زال واینکه برگزیند را شاهی و کند عزل شاهی، از شالوده، براین

ارزش به بند . پای درچنین ولی ایرانست فرهنگی هایاست، شاهی و زندگی از کیخسرو وداع هنگام که هنگامی

می شاهی زال که شود فراخوانده شاهی، به کسی خواهد . باشد خاک کردن ارجمند برپایه استوار حکومتش، مایا

جائی باشد، خاک کردن ارجمند که را سخن ایننمی شاهنامه در جز یابیم دیگر دیگر کسی از و

نمی شنویم زر بیابانی،. زال در که فکری صخره ایناندیشه پای رد است، افراشته آسمان سربه تنها

37

37

Page 38: VIEW AS WORD.DOC

فراموش زرتشتی، یزدانشناسی چیرگی با که بزرگیست. است شده ساخته

یکی« هنگام ویـژهاین » شاهنامه، داستان‌های میان دربینش ژرفترین و ترین بلند را از ایران فرهنگ های

. است به پدیدارساخته حکومت، کردن مشخصو می شمارد، فرومایه را خاک که قدرتی وسیله

مانند می که برگزیند پادشاهی به را کسی خواهدمی فرومایه خوارو را خاک و او بیداد شمارد،

آرائی. است ستمکاری جهان گرانیگاه زر، زال . ) می‌داند) خاک کردن ارجمند را که حکومت حکومتی

حقانیتی و است بیداد ندارد،اصل ارجمند را خاکندارد درایران کردن حکومت می . به پرسیم ازخود

چیست؟ خاک کردن ارجمند زر که زال گستاخی وچرادرست که شاهی رویاروی دل، بن از حقیقت این گفتن در

که است حقیقتی رفتارمی‌کند، و می‌اندیشد آن وارونه. نیست ستردنی ایران، ازفرهنگ

خاک کردن بودن ، ارجمند خاکی کردن ارجمندو است، انسان طینت و سرشت کردن ارجمند

زهشی « immanent طبیعت « انسان گوهری ودر. است نهفته سر و گنج پذیرفتن خاک، کردن ارجمند

. است پروردن و یافتن سزاوار که است انسان تن درونگیتی، با خدا یافتن اینهمانی خاک، کردن ارجمند

. است تاریکی با روشنی فرود، با فراز زمین، با آسمانانسان ازخود زندگی، غایت تعیین حق خاک، ارجمندکردن

. ) = = + است) آفریننده اصل جفت تخم تخم اینمرکه سیمرغست یا ارتافرورد یا فروردین، یا ارکه،

= خودش ارکه در . می شود خاک سر و گنج آنچه » « خدا، خود سیمرغ، خود ، خاکیست و خاکست،

آفریننده اصل خود روشنائی، خود آسمان، خود. است وبینش زندگی

38

38

Page 39: VIEW AS WORD.DOC

را آسمان اعتبار و ارزش و است متعالی خاکست، در آنچهتاریکی. آفریننده ارزش پذیرش خاک، کردن ارجمند دارد

. انسانست سر در جایگاه انسان، در کـفـر یا تاریکیو زایندگی و آفرینندگی اصل جایگاه گنج، یاو تباهی و فساد و شر مخزن نه است، روشنی

دوست. گناه و خاک به شدن نزدیک طبیعت، به بازگشت . است خاک داشتن

روشنی » پیدایش به دادن ارزش خاک، به بازگشت « تاریک« درون از بینش زایش به ، ازتاریکی

است« یا . انسان زهشی خاک، کردن ارجمندانسانست immanentانبثاقی درتن خدا .شناختن

« تن از بینش زایش از یقین خاک، به بازگشت. » است انسان خود تجربیات و ارجمند وحواس

از هستان، و هستی سراسر که آنست پذیرش خاک، کردن . سرشتند و گوهر یک

که ارکهاین در است عنصرآفریننده نخستین. هرجانی ارزش هست پذیرش خاک، کردن ارجمند

شک و مجهوالت در تاریکی و آفریننده هاجستجوهاست آزمایش و گمان ها و . ها

به دادن بیشتر منزلت با ما، برای خاک، کردن ارجمندبه بیشتر اعتبار دادن با خاک، کردن مرتبه بلند با خاک،

ارزنده ترو شایسته با خاک، شریفترکردن با خاک، . تعیین مسئله، گرانیگاه ولی دارد کار خاک ترشمردن

ارزش جدول در بیشترخاک، معین ارزش انسان، که هائی . با مسئله نیست خاک می‌سازد، . گوهر ما این کاردارد

نزد کنون تا که بدهیم خاک به بیشتر ارزش باید که نیستیمبلکه است، نداشته وگوهری مردم هویتی خاک، خود

گرفته نادیده ما که دارد، نشناخته دیگر و .ایم ایمبر گواه خاک، غلطی خوارشمردن ما بینش که است

39

39

Page 40: VIEW AS WORD.DOC

به ازاعتقاداتشان وپیروی خود نیاکان از یا داریم ازخاکبرده ایم. ارث

همین با درست خاک، کردن ارجمند زر، زال برای ولی . است داشته کار گوهرخاک به شناخت را خاک زر، زال

« » « بن یا خدا به آبستن و ، خدا دارنده کردار » میشناسد گیتی ومشیمه. آفریننده زهدان خاک،

به که = ایست = = خوشه ارتای سیمرغ ارج ،خدا . خاک، است . ارجآبستن هر که هست رو ازاین دارد

. و مام که است سیمرغ نام ارج، هست ارجمند انسانی،. هست زال وجفت سیمرغ، دایه دارنده یعنی ارجمند،

ارتا ) خدایا به حامله انگلیسیearthآلمانی + Erdeیا+erres .) واهیشت عبری ارتا بربندهش، بنا زر زال خدای

. ) واهیشت) ارتا زرتشت، را آنچه است اردیبهشت( = اردوشت خوشت ارتا زر، زال نزد ارتایمی‌نامید،

وشی = ارتای . خوشه می‌شد( نامیدهزر، زال برای هستی خدا درجهان جان ها بودخوشه

می) بسته هم به که گوناگون تخمهای باشند= خوشه، ( تخمه(. همه هستی جهان کل با خدا اینهمانی( سنبل ، ها

. که بود زهدانی صورتی، یا جسمی یا هرتنی داشت گوهری . دیده خوب بود شده نهاده یا افکنده درآن سیمرغ تخم

ارزشهای درجدول ما که نیست این مسئله که می‌شودبلکه بشویم، قائل خاک، بیشتربرای ارزشی انسانیمان،خدا خود ومشیمه زهدان خاک، که اینست مسئله

ازخداست وانباشته خدا، هست دیگر، عبارت به یا ، . ) است ) گرفته خود به صورت ، تـنکرد یابی خاک،درجسم

. خدا، نیست خدا شوی جسم و پیکریابی جز چیزی= = + ( فرورد ورد فـر است یافته متامورفوز

دیدنی( و گرفتنی وصورت وماده جسم و فروهر) گشتن ) = = گردیدن ورتن از ورد، است . شده

40

40

Page 41: VIEW AS WORD.DOC

و فراسوئی و برگیتی، برتری که، ئیست خدا چگونه ایننمی را گیتی از بودن می‌آید جداگوهری خودش و شناسد،

و خاک همگوهر و همسرشت و وهمسان خاک، با برابرخدا » خاک، در خاک، ارجمندی می‌شود؟ خاکی و خاک ذات

» « همرتبه« وخدا، ، بودن خاک همگوهربا خدا، و ، بودن . مقدس اینجا، در است بودن خاک با مقدار وهم وهمشاءن . مطرحست خاک، با خدا بودن همجان بودن خاک،

) سیمرغ، ) پیکریابی همان ، ارک خاک زر، زال برایسیمرغ صورتیابی سیمرغ، شدگی جسم

که. بود آنجا دارد، البرز فراز بر آشیانه که سیمرغی چگونه =( پروین خوشه به سر (پـرنالبرز، خوشه= ارتای

و می همسنگ و نشینند می خاک بر و می‌آید فرود ساید،و می‌شود، خاک «همرنگ می گردد » وقع، خاک، و واقع ؟

هوا به از آینده فرود . مرغ می‌شود گفتهگرفته النه بردرخت یا باشد بردرخت که مرغی به همچنین

. این می‌شود گفته مرغ باشد، همان وقوع نسرواقع، . ) بود) سیمرغ

» « دارد؟ واقعیت چیز آنجا چه یابد؟ می وقوع چیز چه ) واقعیت ) می‌کند، النه یا می‌آید فرود ازهوا سیمرغ مرغ که

» متکلمان، ! » برای واقع محفوظ است برای لوح و بود،فعال حکما، به »عقل اقع و خارج بود، آنچهو« »جهان

نفس . االمراست در می‌شود« خود گفته از« می لوح » با اینهمانی ، سیمرغ وقوع چرا پرسیم،

« حقیقت یا خارج جهان یا فعال وعقل محفوظاست؟« یافته » هرچیزی یا سیمرغ آمدن فرود این

) = ( فرنفتار که فرن پـرن نیز weh-franaftaarارتافروردیا یابی درتحول گیتی، آفرینش روند می‌شد، نامیده

. است بوده وخاک زمین و گیتی به متامورفوزفرن = فرنفتاراوستا، سانسکریت افتار pranدر و ،aftaar = Ava-taara یا باشد. می نزول معنای به افتار، اوتار،یا

41

41

Page 42: VIEW AS WORD.DOC

یا ازآسمان ایزدی نزول یا الوهیت تشخص یا حلول ظهوریاصورتی به صورتی از یا گوناگون، اشکال با ایزدی هر نزول

«. درآمدنست »پـرندیگر »برهمابه« «ویشنوو« روح یا حیات منشاء یا اصل و جان به همچنین هند دوخدای

. می‌شود «گفته « » فرورد » ارتا همان فـرن درسغدیاست هستی نخستین عنصر که« پس. »یا فـرنفتار

» « چیزی می شود، اطالق جـان آتـش به اوستا درجان اصل یابی تشخص یا خدا، وظهور نزول جز

صورت » در فرود همان که نیست، گوناگون هایالنه در مرغ « آمدن باشد گسترده اش بزودی که

. شد خواهدخاک ارزش کاستن یا خاک، به بیشتر ارزش دادن مسئله

جستن مسئله، بلکه است، انسان اختیار در که نیست . مسئله هست خاک همین درون در خدا شناختن و وکاویدن . مسئله است سیاه و تیره خاک درون در خدا یافتن

وسیاه نژند خاک همین اززهدان سیمرغ یا خدا زایانیدن. هست خاموش و وتیره

به درقرآن بهشت از وحوا آدم هبوطارض

عدن باغ از وحوا آدم راندن بیرونخاک به درتورات،

با آن وتفاوتجان درالنه سیمرغ، آمدن فرود یا وقوع

انسان » « روشن هنگامی زر، زال نزد خاک ارجمندی مفهوم

رویداد ما که و هبوطمی‌گردد درقرآن، را وحوا آدمراندن اهورامزدا، بیرون اینکه و درتورات، را وحوا آدم

« مردنی نخست انسان « تخم را مردنی کیومرث یا ،

42

42

Page 43: VIEW AS WORD.DOC

را هرانسانی جان درالنه سیمرغ آمدن فرود با می‌آفریند، . سیمرغ، آمدن فرود النه زر، زال برای خاک بسنجیم هم با

» « اردیبهشت را او زرتشت که است خوشه ارتای یامی. می بندهشن از ما سام، خواند خانوداه خدای که دانیم

ارتا سام، خانواده نزد که است خوشت –و ه –اردیبهشت . ) = زرتشت،) است می‌شده نامیده اردوشت ارتاخوشت

( با کرد طرد و انکار را خدا بودن مرغ وطبعا بودن خوشه .) چون خوشت ارتا بجای واهیشت ارتا نام در دادن

اینهمانی باهم ومرغ خوشه ایران، فرهنگساخته داشتند. ای افسانه مرغ سیمرغ، نیز، ازاینرو

. است شدهمانده باقی وترکی ایرانی درزبان‌های اینهمانی این پای رد

» « و. می‌شود گفته وشی باز، یا عقاب به درتبری است . » « به درتبری می‌شود گفته خوشه به شی وه درکردی

. سیاه، عقاب به همچنین می‌گویند غوشه خوشه، ) ( . قوش لوری هما، به سنگالخ درترکی می‌گویند قراقوش . ) گفته) قوش سیمرغ، به ترکی در می‌شود گفته غوش

و. » « بیغوش است بهمن مرغ که جغد به همچنین می‌شود . داده اینهمانی مرغ، با خوشه می‌شود گفته قوش سیمرغ،

که. می‌شود دیده نیز میترائی برجسته درنقوش می‌شدخوشه افراشته کنار آسمان به و روئیده گاو دم از که ای

) ( . و می‌روید مینو تخم هست مرغی همیشه است، شده ) فرو ) خوشه مینو، آسمان از و می‌رود آسمان به و می‌بالد

. تخم جایگاه ماه، و آسمان می‌شود های افشاندهکه. بود این نشستن زندگانست فرو روند آفرینش،

. ) = ( بود تن النه در مینو تخم به مرغ خدا تصویر با = خوشه، مرغ خـودش، صورت از خوشه، این تخممی آفریند را جانش و که. زندگی بود زرتشتاین

بودن = برضد مرغ بودن بود خوشه مفهوم خدا چون ، . » « به می‌شد ناپذیرفتنی آفریننده کردار به اهورامزدا

43

43

Page 44: VIEW AS WORD.DOC

. گذاشتند متروک را جمشید تخت ساسانیان، علت همینمی‌آمد، فرود زمین به مرغ چون که خوشه ارتای تخم

با = همسرشت ارتا «خدا « ) = ( خود از و بود پروین پرن. می‌شد آفریده و یافت می پیدایش و می‌روئید

سان به را جمشید زرتشتی، شناسی یزدان که اینست « ارتای یا سیمرغ تخم که گذاشت کنار انسان، نخستین

. از« ساخت جانشینش را کیومرث تصویر و بود، خوشهنخست، این مزدا، اهورا « رو که» را انسان مردنی تخم

شد، نامیده . کیومرث خودش، از کیومرث، می‌آفریند . از پس نیست، میراننده اهورامزدا، که وازآنجا ندارد جان

همه تخم که را مردنی کیومرث تخم اهورامزدا، آنکهمی اورا اهریمن می‌آفریند، ميراند. انسان‌هاست

می زندگی و جان کیومرث، به اهریمن اهورامزدا، و دهد، . طبعا و نیست خوشه خدای اهورامزدا، می‌ميراند اورا

هم و تخم . کیومرث، اوست آفریده بلکه نیست، او گوهر » « نمی چشم به روند، این در هبوط ولی مفهوم خورد،

همان مزدا، اهورا از کیومرث بودن جداگوهر همین درست. است عدن باغ از راندن بیرون یا و هبوط اندیشه

44

44

Page 45: VIEW AS WORD.DOC

خـرد انـسـانجهان » کـشـف با

خـاکی«ارجمند را، خاک

می کندجهان خاکی،یا کشف

سیمرغ رستاخیز

45

45

Page 46: VIEW AS WORD.DOC

» خاک » که هنگامی سیمرغ،. » می شود » خـدا آنگاه، می شود

» « ، نیست خـدا آغاز، در خـدا،» « خود خاکشدن اوج در و

هست می شود » « خـدا که

» را » خدا پیکریابی درخاک، زر، زالمی دید

) ( شـدن، انسان زر زال در سیمرغ،می شود خدا

خاک از گشتاسب، و لهراسب و کیخسروبرگردانیدند رو فرومایه،

سکوالریتهجهان » به بازگشت جنبش فلسفه، در

بود« خاکی

همین برشالوده کیخسرو، به زر، زالنظر تضاد

» به » ، خاکی ارزش جهان دربارهلهراسب گـزینش

46

46

Page 47: VIEW AS WORD.DOC

را وآن می کند، اعتراض شاهی، به » می» و می داند : بیداد که خـروشـد

نگـیریم» هرگـز بیـداد، زیـاد «

. آورد زمین به ازآسمان، را فلسفه جنبش سقراط،در نیز کردن سکوالریته روی جز چیزی باختر،

از « اندیشیدن، به» ، ماوراء الطبیعه و آسمان. » نبود» خاکی خاکی جهان باید اندیشیدن،

« بشود. « نامیده سکوالریته وحقوق، سیاست در آنچهفلسفی، دراندیشیدن جهان می‌شد، به رویکرد جنبش

. خاکی » انسان، » خرد بود خاکیست آنچه به دادن ارج و ، جای به وخرد، کرد، وخاک زمین به رو و آسمان، به پشتزمین که زیرپایش، به دیده بنگرد، سرش باالی به آنکه

. دوخت باشد، که وخاک خاکی ست انسان، زیرپایو بایستد برآن « می تواند چیزیست» همیشه ، یقین

بایستد برآن می تواند انسان انسان، .کهاوست، زیرپای آنچه به یا خاک، به دراندیشیدن

. می شود یقین سرچشمهوآنچه خاکیست وآنچه خاک به اندیشیدن اندیشیدن،

. چیزی شد «زیرخاکیست، .هست» دارد درخاک ریشه که. دارد بن که هست شناخت چیزی ازنو انسان، خرد

انسان،: « که این» و می ايستد، راست چون ، هست. » می ايستد» راست برآن، انسان که هست خاک

که هست درختی چون می ايستد، راست انسان،آسمان سربه و ببالد تا میدواند، ریشه درخاک،

در. بیفرازد را، خود بن که می‌شناسيم را خود هنگامی ما. بیابیم خاک انسان، تاریکی‌های که بود آزمونی این

47

47

Page 48: VIEW AS WORD.DOC

. » زندگی » انسان، داشت بودنش درخت از دراز، روزگاری . آسمان به سر انسان، دارد ریشه درخاک، چون می‌کند، . بنیادی، شناخت می‌بالد خاک، از چون می‌افرازد، هم

به نخست باید انسان، خرد و خاکیست، جهان شناختبشناسد، را خاک هنرهای و بیندیشد، خاکی و خاک آدمی

:بشود سرود. که هنگامی حافظدر خاکی» «آدمی، بدست عالم نمی‌آید

آدمی وزنو، ساخت، بباید نو از عالمی . نمی توان چرا نمی آید بدست خاکی درعالم آدمی،

درخاک، کسی چون یافت؟ خاکی عالم در آدمیدرخود که را آفرینندگی اصل یا حقیقت، گنجدرخاک، بلکه نمی جوید، است، نهفته خاکیش،

می را افسردگی و مردگی نو. بیند فقط آدم ساختن . با خاک، عالم ممکنند ازخاک، باهم نو، عالم ساختن و

. بود شده ویرانه و گورستان به تبدیل خرد، درچشم اسالم،ایران، اصیل فرهنگ در که خـرد جمـشیدولی همه ، بن

« بود، انسان ها می » خشت خاک، آمیختن ديد در با که ، درآن، می‌توان که می‌شود، ساخته وشهرومدنیت خانه آن،

و گزند و بی زیست می شد، شاد خاکی، خـشـت باکرد، بنا را در بهشت مردمان لی درخاک )=اسـالمو ،

) جایگاه= که می‌دیدند، وویرانه گورستان ، خاکی جهان دنیادرپریشانی درآن، باید و است، وپریشانی نظمی بی

تا مرد، و خاک زیست «درفراسوی « زندگی اصل به ، . خاک، با خودش یکی کرد حقیقی زندگی ودرآنجا، رسید،

و می‌شد، همخانه خدایش با ودرآن می‌ساخت بهشتبه را بهشت الله، آنکه امید به بگذرد، خاک از باید دیگری

. بدهد اجاره «او « خامی ماده فقط خاک، در آن ها« وسیله که تا« می دیدند است، الله دست در ای

خود معیار و خواست طبق را انسان صورت. بود. زندگی آفریننده اصل از تهی خاک، بسازد

48

48

Page 49: VIEW AS WORD.DOC

برای ازمکه، را خاک که بود مرگ اصل یا عزرائیل، این« . ولی بدهد بدان را انسان صورت تا می‌آورد، «خـاکالله

« یا تخم معنای به ایران، فرهنگ در باشد، وآگ هاگ که( هزوارش« در و است، =apraaخوشه زهدان( » معنای به

. » است زندگی سرچشمه آفرینندگی، جایگاه» ایران، تخم» فرهنگ -در آفریدن» ازخود اصل

. زندگی« دیگر، عبارت به »است بن خاک، » می شد شمرده زندگی چه. ازخود،آفریننده خاک،

معنای به درزهدان، چه و تخم بـرنده » در درخود، اصل. زندگی« می‌شد اصل شمرده که آنچیزیست خاک،

و می کشد خود، در خاموش را، زندگی آفرینندهبـرد .می

« جهان خاکی، آفرینی- جهان ..ازخود » و است انساندر -جمشید، آفرینی، حقیقی خود می‌شود، انسان

. می‌سازد ازنو جهانی کهخـرد که است ممکن هنگامی نو، عالم ساختن

در را، خود بینش و اخالق و زندگی بنیاد انسان، » عالم» فراسوی در و آسمان در نه بجـوید، خـاک

که. خاکی ارزشی که می‌سازد ازنو جهانی آنگاه، انسان، » « بودند، داده آسمان به و بودند، کرده سلب ، خاک از

. درآسمان اصل، یا حقیقت یا خدا برگرداند خاک، به ازسر،ما که هست خاک همین در و زمین درهمین بلکه نیست،

می کرده خوار تلقین ما به یا . شماریم است خوار که اندمی پیدایش خاکی، درعالم هنگامی آدمیت، و آدم

بیابد را خود حقیقی ارزش خاک، عالم که یابدهنرشود .وسرچشمه کردنست. پرستاری پرستیدن،

. عالم می‌شود بهشت خاک، بپرستد، را خاک وقتی انسان . پرستیدن، پرستیـد کردن، درپرستاری باید را خاکی

. شاد را خاک باید انسان، است ساختن شاد از شادشدن . بشود شاد زندگیش، تا سازد،

49

49

Page 50: VIEW AS WORD.DOC

که فرازیخاک، درفرود، فروداست تا است، آمده . ) ( آرد پدید را فروهر روی معراج و بالیدن در نیروی خدا

که شدنست خاک در و نیست، هیچ هنوز، آسمان،می می شود هستی خدا و تحول .یابد خدا، که هرجا

می پیدایش بهشت آنجا، یافت، خاک هرجا یابد. بهو راندند وحواس، وتن زمین و خاک درون از را خدا که

. می‌شود دوزخ و ویرانه و زندان آنجا کردند، طرد و تبعید

. آسمانست به زمین و زمین، به آسمان تحول اصل خدا،به آسمان، در و است، آبستن آسمان، به زمین، در خدا،

. است آبستن زمین، » به» و آسمان به چشم همیشه که آنان آنچه وارونه ، خاک

متعالی و وعلویت فرازها » ها دسترس از دور و ها« هانمی می را خود زیرپای و » دوزند، میایستند برآنچه و بینند،

می هستی برآن، ایستادن نمی« ودراثر ارج نهند، یابندو هنرهاست، سرچشمه و ازهنر این آکنده شناختن

می را درگیتی زندگی که خاکست .آراید هنرهای. است شده آراسته که خاکیست بهشت،

در کیخسرو چنانچه با زر زال که رویاروئی ، است، شاهنامه داستان‌های در ایران شاه قدرتمندترین

تاریخ در بزرگی شکاف کیخسرو، با زال دید تفاوت همین . انتقال از زر، زال می‌آفریند ایران سیاست و فرهنگ

سرمی لهراسب، به کیخسرو از حکومت یا پیچد، شاهیبرلب، ودرست آن آلودن و خاک، به انگشت درزدن

خاموشی، در را خود انکارواعتراض این»آشکارمی کند. دهنده یا بخش، تاج که زر، زال این

» می‌کند بیان بدینسان است، درایران حکومت به حقانیتکه که شود داده کسی به نباید درایران، حکومت

درخاک، و می داند، فرومایه را، خاکی جهان ) یـابـد ) نمی را ارکه خود خدا . پیکریابی

50

50

Page 51: VIEW AS WORD.DOC

بلکه وسـیلهخاک، نیست، دیگر خدائی وسیله یا اللهاست خداشوی اوج =.خاک، آفـرینندگی» اصل

یابد، « می را خود هستی اوج درخاک، ، وخود ارکه) ( ارکه. وآفرینندگی زندگی اصل به حامله خاک، می‌شود

. برد. می را زندگی سر خاموش، درخود، خاک، ستبا « باید « درایران خاک تا مفهوم داشت، آشنائی ،

. سبب او، سرکشی این فهمید را زر زال دلیری این اهمیتایران، فرهنگ و او، خانواده کشانیدن وخون خاک به

. این با زر زال گردید زرتشتیان و بدست کیخسرو به کار،ایران، فرهنگ در کاری، چنین که گفت ایران، بزرگان همه

و بـیـداد مقتدرین است، از بیداد، شناخت در حتا مانمی پیروی نیز » شخص اندیشه مرجع واو، کنیم،

. نیست« ما هنگام، داد به که نظیراو، بی سرکشی اینبنیاد نشـد، وشناخته تاریخ فهمیده در ها هزاره فاجعه

. ایران سام خانواده برای دارد ادامه هنوزنیز که گردید » بود، » = آسمان خدای که سیمرغ ارتا یا خدا، این زر، وزال

( خاک خودش، =Erde=earthتا ( ) ارتا = خدا نمی‌شد، ارض . نمی‌شد( .ارد بود خدائی به خدا رسیدن خاکشدن،

می شد خدا خدا، که بود شدن آمدن . درخاک فرود« خاکشدن این نماد سیمرغ، نزد از گیتی به زال

» هست زال درچهره (. خدا، =( انسان زر زال درمی شود خدا سیمرغ، که وزمین. هست خاک شناخت

. و واال ارزش چنین خاک، بود سیمرغ یا خدا شناخت گـل، و. داشت مقدسی

گرفتنی و دیدنی ولی خدای خاموش،که بود یاسیمرغ خدا سوئی این از شدن، خاک در

« » و» دیدنی دیگر، سوی از ولی ، خامـوشمی شد« ولی. گرفتنی وگرفتنی، دیدنی چهره خاک،

51

51

Page 52: VIEW AS WORD.DOC

. ی خدا باید انسان، خرد که اینجاست هست خدا خاموش. سازد گویا هنرهایش، شناخت در را دیدنی خاموش آنچه

. خاموش خدای خاک، خاموشند است، گرفتنی وانسان نشیمنگاه و راه وبسترو فرش که است

و است. است، نهفته گنج و است وسر راز از آکنده خاک،و می‌جوید اسراررا آزمایش، و جستجو در انسان، خرد

. یابد می را هرانسانی رازها دسترس در را خود خدا،و بشکافد اورا خردش، با تا می گذارد، درگیتی

. بیابد و وآهنگ، بکاود بانگ با درخاک، خدا،بلکه نمی دهد، انتقال انسان به را خود حقیقت

می ماند، خاموش و همیشه می‌کند برهنه را خود ولیمی و می‌شود فرش هرانسانی، زیرپای تا در گسترد

و بگیرد، آرام او در و پیماید به اورا وشام بام انسان،وهم خاموش همخواب همیشه ولی شود، بسترخدامی‌ماند.

برگزیده! یا بروی معراج به آسمان، به نداری نیاز تو انسانبفرستی، آسمان به را تو ای زیرپای همین من،

می. افتاده برمن تو تو، ام تن زیر من و ایستی،به ترا سنگین روزبار هر و ام، گسترده را خود . من هستم تو همیشگی حمال و می کشم جا همه

هستم بردباری این. اصل ولی هستم، تو با همیشه. بیابد را زندگی حقیقت درمن، باید که توهست خرد

بودم، آسمان خدای که هنگامی ازمن، انسان، » که» اکنون ولی است، گرفته یاد را گفتن سخن

شده گل و خاک و هنر زمین می تواند، ام، » بگیرد» یاد را بودن خدایانه. خاموش که همانسان

همین است دشوار کاری گفتن، خاموش سخن سان،می دشوار خدائیست، هنری که هنگامباشد. ماندن،

. » خدا » بشناسد را خاموش خدای انسان، که آنست. می شود خاموش شدن، خاک در

52

52

Page 53: VIEW AS WORD.DOC

درخود را زندگی سر و می‌شود سر شدن، درخاک خدا، . درخاک، خدا می‌کند حمل خود،، درون در را آن و دارد،

. می‌گردد آبستنی به اصل انسان، خرد پس، این ازواندیشه آموزه شنیدنی ها و ها شنیده و ها، هانمی بدون گوش فقط، خدا که می داند بلکه دهد،

گفته . این اوست دردسترس باید او ها، پس ازاینو وبمزد ببوید و بساید درگیتی، را خاموش ی خدا

» « نشنود ولی و. ببیند، نی بانگ درآسمان، سیمرغ،ومزیدنی وبوئیدنی بوسیدنی خاک، در ولی هست، شنیدنی

. دیدنیست و وچشیدنی

شناخت به راهبر انسان، خردخاک هنرهای

خاک کردن ارجمند « و خاک با را انسان خرد مستقیم پیوند این که شاعری

است،« داشته نگاه خوبی به ایران، فرهنگ در زمینتوسی نامه اسدی گرشاسپ . در ارزیابی این است

آمده کجا از می‌کند، ارجمند را خاک که وزمین، خاک مثبتاشعار این درک برای توسی است؟ درآغاز اسدی ،

اسالم از که خاکی، وجهان ازخاک را خود آگاهبود بایستیتا گذاشت، کنار شده،به پرداخته و ساخته ومسیحیت

. دریافت ژرفایش در را، آن معانینامه گرشاسپ در توسی » اسدی و وخاک زمین ،

راهنمائی« وبا بیند، می ایران اصیل فرهنگ برپایه را، گلشخاک خرد، ( در ( چهارعنصر از فقط یکی زمین، و

ویژگی یا می هنرها، را ستودنی و مثبت یابد، هایو افسردگی و مردگی صفت روی، هیچ به وگل، خاک به و

. » وارجمند،» مثبت دید این نمی‌دهد را ناب پذیری صورت

53

53

Page 54: VIEW AS WORD.DOC

راهنمودهای با فقط وزمین، خاک نظیر واالوبی هنرهای به. ممکنست انسان خرد

« ولیکن رهنمون » خـرد چوکردیراست زمین ) ستایش، چهارگانه گوهرهای زیشان ،

فزون( گیتیشناخت اینکه به رهنمون درست انسان، خرد

دوست هنرهای و زیبائی و نیکی و داشتنی بزرگیاست خاک و .زمین می‌سازد معين را سخن گرانیگاه ،

ارزش هنرها این دید از خاک، به که است انسان خرد ایندهد: می

1) ( باد- و آتش و آب دیگر گوهرهای دارای خاک، یا زمین: هست هم

تا راست برزمین بدل نیز ازباد هم آتش و ازآب همرستاخیز

ودرختان، - 2 وگیاهان مادرمهرجویست زمین،اوهستند پستان ها

رستنی همه مهرجوی مادری چون ها، زمینستاوی چوپستان

خاک و زمین انسان ، در و مادرمهرجوی بیند، می رارستنی که همه بیند می مادرمهربان این پستان‌های را، ها

می شیر انسان‌ها به آن‌ها، می با را انسان و پرورند. دهندمی را انسان که هست خاک از این شیرش با و زاید

. پرورد می است، پستان‌هایش خاک فرزند انسان،همسرشت و است نوشیده را خود مادر شیر چون

. است اوشده با« زمین،- 3 گوناگون» خلق تبعیض، همه بدون را

به. را خالیق همه مادری، مهر با پرورش، در میپروراندهمه پرورش به یکسان، و بیند می خود فرزندان چشم

می خلق گوناگون خالیق. های در تمایزی مادر، این پردازدشناسد نمی

54

54

Page 55: VIEW AS WORD.DOC

همی پروراند شان که هزار چندین خلق گون گونه چه بهدرکنار

4 -« ) ( خانه و انسان، خانه گرفتن آرام جایگاهنیزهست« کردگار

کردگار، خانه همان هرآدمیست آرام جای زمیناززمیستکه عبارت این چهارچوبه این «در خاکی» هم خدا خانه

. است اش درخانه زمین، در خدا، دارد ژرفی معنای ، . . با بکلی این هست خدا و انسان خانه خاک، می‌کند زندگیو ویرانه را دنیا و بود رایج اسالمی، درادبیات که تصویری

) می ) فنا محل دارد گورستان فرق دانست،یزدان- 5 نزد توان بروشد، براز هرکه خدایست، بساط

فرازازگلش، - 6 چون فرشتگانست، همه قبله زمین

اند ساخته را آدمآدم، بود کزگلش، بدان راست است هرفرشته قبله همو

چوخاستمی بهره قرآنی تصویر از را اسدی، آن گرانیگاه ولی برد،

. آدم به الله امر به فرشتگان، قرآن، در می‌کند عوضمی می. سجده سجده آدم به اینجا، در از کنند چون کنند،

. پرستش اصل که انسانست دروجود خاک این است خاکمی‌گردد خدا به ونزدیکان آسمان ساکنان

آن‌ها،- 7 با که هست کانی گوهرهای زهدانش، و درشکم. داشت را جهان می‌توان

همی دارد بدونیز هم، جهان آردهمی وی کانی، گهرهایو- 8 جانوران، وزنده پناهگاه مرده جایگاه

خاک،. »هردوهست درست و برد پناه بجائی باید درخطر . » مردگان قبرستان تنها، زمین، جانورانست همه پناهگاه

هردو جایگاه وطبعا هست، هم زندگان خانه بلکه نیست،مرده هست. چه و زنده چه خاکی، در تن همه اش،

55

55

Page 56: VIEW AS WORD.DOC

دارند جای مادرخود، نیز. دل را اش مرده فرزند مادر،تا می‌گيرد خود آغوش در باز بلکه نمی‌اندازد، دور

. میدارد. دوست اورا هم، درمرگ همبستراوشودجایگاه را مرده و زنده تن پناه را هرجانور زمینست

9 . . آنکه- بودنست ازآبستن بردباری، مفهوم بردباراستماه دارد، درشکم آنچه باید است ببرد آبستن خود با ها

. اونرسد به گزندی تا کند پرستاری وازاو بپرورد ودرخود . تن صورتی، هر است زندگی سر بـرنده زهدان خاک،

. هست صورت معنا بدین خاک، است زندگی وزهدان سر،. . است مشیمه و زهدان کالبد، است کالبد اصل که

. که زهدانیست صورت، نیست معنا از جدا صورت،دراینجا . بپروراند خود در را راز و معنا برآیندهای باید از یکی

است خاموشی را. بردباری، همه بارسنگین زمین،نمی می بارکشی، این ازرنج هیچگاه ولی نالد. کشد،

بارش بار،اگرچند کشد کـزهرکسی بردبارست هموبسی

بهره - 10 وآب، آتش و وازباد اختران، . ازهمه می‌شود مند. بهره شدنست انباز و شدن شریک شدن، مند

زچرخ ارکان، ازهرسه هم مند بهره ازاختران آمد زمینبلند

11. دارد- گستردگی زمین زمین، چون وفراخ گستردههنراست بودن،

جهانبانش معلق، وفراز شیب گاهیست عرصه هموباز گسترده

می‌دهد- 12 جای را صدهزارجانور خود، عرصه درعرصه درین یزدان عرض کند صدهزار نوجانور زهرگونه

زارنمازهست- 13 جایگاه

درنمازازبرش، همه پست گشتست نمازست، چوجایهست هرچه

56

56

Page 57: VIEW AS WORD.DOC

14 . راست- باشد راست می‌تواند که هست برخاک انسان،. » است » داشته هستی با اینهمانی برزمین، ایستادننشسته که رستنی، نگون چهارپای دوتا، مردم، ازوراست،

بجایمیکنند – 15 سجده وخاک، زمین به اختران، همه

زمین بر سر ساجدانند همه همچنین ازفلک اختران همانمیکنند، سجده وخاک، زمین به اختران، همه اینکه

که نیزهست معنی این دارای به» بطورپوشیده آسمان » عظمت به گواهی و می کند سجده وخاک زمین

می می دهد. او بدان ما که آن آسمانی عظمت تا نگریم. می‌کند سجده خاک، همین به درست بستائیم، را

آمیخته – 16 باهم ویا عناصرباهمند همه زمین، درکردنست. یوغ و آمیزنده اصل خاک، .اند

یکجای هرچهارند، زمین، جداست هریک وآب وآتش هواراست

دروبازیابی وزیشان شان هرسه از وی نشان نیابینشان

نطیراست – 17 بی بخشنده . زمین،زنهار نیزدارنده چنان یارنیست ببخشندگی، را زمین

نیستاصل و ندارد نظیری بودن، بخشنده در وخاک، زمین

. خود اوج به او در جوانمردی افشانیست خود و جوانمردیرسد. می18 – . و جوانمردی این است آفریننده زمین،

تخم یک آن، به انسان که است زمین آفرینندگیمی می باز تخم هزار او به زمین، و .دهد دهد،

هزار بازیابی بدل را یکی زینهار دهی هرچش ازتخم، گراوهستند خوانی – 19 مهمان مردم، همه که ست

همی مردم، اندازه بی کاردبروهرزمان خوانیست چومیهمان

57

57

Page 58: VIEW AS WORD.DOC

انبوه گردد را مهمانش نه زهم بـرد هرگزخورشهاش نهکم

20 – . است محمد قبله زمین،برگاشتن روی ازو، مصطفیست نامور قبله زمین،

نارواستمحمد حقیقی قبله که دارد ارزش آنقدر زمین، و خاک

. استعاره و تشبیهی معنای گفتار، اینجا است الله وبرگزیده. ندارد ای

که – 21 آدمی که ادعا این دارد، خاک که ویژگیهائی چنین بابودن درآتش را امتیازخود که برابلیسی ازخاکست،

. . برترازآتشست خاکی، چنین چون دارد برتری می‌دانست،وآدم ابلیس بد ازآتش باک چه برمغ آمد، بـه گرآتش

زخاک » « پنداشته محمد، که نبود چیزی آن مغ، نزد آتش البته

. ) ( آتش. میباشد آگ خاک که بود تخم همان آتش، است ) = ( » بود » فران پران نخستین ماده یا ارتافرورد همان جان،

. آتشدان در آتش های دانه می‌شد آفریده ازآن جهان که. ) بود) درتخمدان خوشه یا تخمها نماد فقط ، کانون

کسست کدامین به، دوتن، زین ببینبسست این نشان دوبهتر، زین همان

22 - . شاهی همه خداست گنج حکومت ) زمین، ها( هاهستند زمین از «استواربرمالکیت « گنج. اساسا،

زمین اینکه و است، داشته زاینده زهدان معنای= درهزوارش،) اپرا معنای خاک به که هست

. ) =( یا(. هرجسمی خداهست تن زهدان خاک، زهدانست . همه مجموعه خدا، هست خدا ومشیمه زهدان تنها=تنی،

. مواداست یا (جسمها شاهی ) حکومات فخر وزمین، خاکهست.

فخرشهان زمینست، از همان جهان خدای گنج زمینست

58

58

Page 59: VIEW AS WORD.DOC

پرستند – 23 می را زمین وآفتاب، آفتاب،. ماه و ماهچشم » مجموعه با اینهمانی و بودند یوغ ایران، ها درفرهنگ

. » همه= بینش و خرد دیگر، عبارت به داشتند خردهازمین نگهبان وپاسدارو پرستند، می را زمین مردمان،

و. آرمیده، خویش برجای که شاهیست وخاک، زمین هستندمی گردش به وآفتاب، . ماه بکنند را او خدمت تا چرخند

وبادوآب زآتش فلک، همیدون وآفتاب مه او، پرستندهوبیش کم دوان گردش وار رهی

«چو « » خویش» برجای آرمیده وی ، شاهیهستند – 24 زمین درخدمت فصول، همه

خزان، مشاطه، بهارش، چاکرست دیش، و تموز همیدونزرگراست

25 – ) زمین ) = عاشق ، سیمرغ وبارنده ابرسیاه ابـراست

هزمان ازدیده کش ورشگ درد ابربا عاشقست همشباشگ بشوید

بود سایبانش وگه چتر گهی بود وکاردانش ساقی گهیهستند – 26 جفت باهم انسان، و مردمان،. زمین

هستند زمین پرستندههم پرستنده را زمین گمست نباشد، مردم چونش زمین

مردمستازخاک، - 27 وهم زمینست، از انسان وپوشش خورش هم

شده آفریدهآفریدست ازو ایزد هم چیز زوست را تنش خوروپوشش

نیز28 – » « جایگاه وهم باهم آمیختن جایگاه زمین، هم

شدنست برانگیختهانگیختن بر خواهد بود وزو آمیختن باشد زمین از همی

کین ببین بنام داری که چهارازکان جزاورا هنرهاازاین ، کدام

59

59

Page 60: VIEW AS WORD.DOC

» از » ، خاک و زمین اینکه شناخت با توسی، اسدیهنرهائیست، چنین دارنده انسانی، خرد دید

از خاک و زمین از را ایران فرهنگ اصیل دیدگاه. است کرده زنده از سر طبعا و وگل ازخاک دیدگاه این

) ( انجیل و تورات دیدگاه با کلی به ، خاکی دنیای دنیا » « . دراین گل یا ازخاک آدم، خلق مسئله دارد فرق وقرآن،

» به » را خاکی دنیای ارزش مسئله و خود، خودی به ادیان، . انسان، وگل خاک به دادن صورت می‌کند طرح طورکلی

خلق » مسئله همان بلکه نیست، انسان خلق ویژه مسئله . » ماده دنیا، هست طورکلی دنیابه به دادن صورت یا دنیا، . دنیا، می‌دهد صورت آن به الله یا یهوه که است خام ای . مهم این است الله یا یهوه دست در آلت یا وسیله فقط

الله یا می‌دهد، را خود آدم،صورت گل به یهوه، که نیست . که است مهم این می‌دهد را صورت بهترین آدم، گل به

« داده صورت او، به که هست وخاکی ازگلی آدم،می می‌شود«. صورت . آنکه و است قدرتمند دهد،

» است » گذار اندازه که است قدرتمند انسان. کسیمی‌گذارند، والله پدرآسمانی و یهوه که معیاری و اندازه به

. نمی پیدایش صورتی انسان، ازگل می‌شود یابد. ساختهصورت خود، به نمی‌تواند چون هست، نازا انسان، گل

بدهد.« هرچند « می شود گفته آب با آمیخته خاک به ،گل،

می داده اینهمانی نیزباهم خاک و گل های واژه شوند. ولی . نیزواژه عنصری چنانجه می‌شود گفته خاک گل، به درتبری

می خاک بجای را برد گل ) هست )= وآتش وبادوآب خاک زگل تا همیشه

ارکان و طبایع را جهان خلق نهاد،نیز، » پهلوی هم« gilگیل در خاک معنای به باشد، گل که

هست.

60

60

Page 61: VIEW AS WORD.DOC

خاک، هزوارش ( »اپرا در و) = آبگاه .اورا«زهدان هست » + آب » به آبستن و کشنده ور آو معنای به باشد اورا ابرکه

» « یوغی. باشد، وبذر تخم اصل در که خاک، و آب است ( و زهدان در نطفه وجود یا آب، با تخم آمیزش هستند

. هستند( روشنی و پیدایش و رویش اصل باهم، که آبگاهکه ( اینست ( به فرهنگ، دراین خاک، یا گیل گل

( هـمآفرین و یـوغی ای پدیده خود، جفتخودی( آفرین بود = = انباز رو. همبغ اصل ازاین خود-گل،

می شد آفرینی ومهرشمرده عشق اصل و چون ، ، . در و خیام رباعیات در میباشد تخم با آب همآغوشی

کوزه» و نوح « داستان ، می‌آورد عطار شیخ که گرآشکار می‌شود، ساخته گل از که کوزه، گوهرعشقی

است:من، کوزهاین زاری چو است عاشق بوده

است بوده نگاری زلف سر دربندبینی می او برگردن که دسته این

است بوده یاری گردن بر که است دستیوهم » گیل، هم گل، به کردی در رک ولی .هه می‌گویند «

معانی دارای رک، کاشتنی - 1هه حرکت- 3گل- 2 تخم » « تصویر. که است ارکه یا ارک همان واژه، این است

مایه » عنصریا . نخستین این« اصلی معنای است بوده . ) ( ذخیره بر بنا است مانده باقی درعربی حرک واژه

» « که روج باد به افروز خوارزمشاهی، بوستان گلو «باشد روزنوزدهم » = فرورد ارتا با دارد، اینهمانی

. » که» یابیم می ابوریحان، درصیدنه می‌شود گفته حرکافروز، )= فرخبوستان داح .داه(و می‌شود نامیده نیز

» « ،یا گل که می گردد آشکار بخوبی بدینساناست = سیمرغ یا ارتافرورد همان ارک، . حرک

آرمئتی، در دیگر نام که می‌شود دیده قاطع فرخبرهان. زاد ازآسمان خاک، پس (میباشد است فرخ ) شده زاده ،،

61

61

Page 62: VIEW AS WORD.DOC

همگوهر زمین، یا . وآرمئتی سیمرغست یا همگوهریارتااندیشه که برآنست گواه آسمان، با دوجهان »خاک

ازهم ـب ندارد ، «ریده .وجود» « » « گیل واژه شک، بی ، گل اصلی معنای دانستن با

) + ( می ال گی از مرکب نام درپهلوی، هردو، که باشد، .) = یا ) دوپر، زایمان خدای ال ابلق، پرمرغی گی، سیمرغند

) ( گوهری جود آفرینی جفت نماد هما، یا چهارپرسیمرغگوهر. و آفرین جفت یا یوغ اصل خاک، یا گل پس است

. » « افزوده است آفرینندگی اصل ازخود، که است مهر. » می‌شود » گفته رگینه هه نیز، سفال به درکردی براین،

« درواقع با» تناظر ، آدم گـل به دادن صورت » داشت» زمین و آسمان خلق یا دادن، .صورت

با اینهمانی می‌شد، خوانده ابری آسمان که آبآسمان،و « داشت، باهم» آسمان، و خاک یا تخم زمین یک ،

می هرجانی،. تشکیل که بود معنا بدان سخن این دادند) ( آرمئتی و سیمرغ زمین و ازآسمان مرکب تخمیست

» « انداخته اصالت، و خودآفرینی از باید تخم بدینسان،ازنرینگی. مرکب بود، وزرده سپیده از مرکب که تخم شود

) ( ) پرده) از چسبیده هم به زردی مادینگی و ای سپیدی ( . به وعبری آرامی در خودش که توما توم، تخم بود نازک

) آفرین جفت یا همزاد، یا یوغ اصل است همزاد معنای . چیزی گـل، به دادن صورت که بود این می‌شد شمرده

همبغی اصل از جهان، آفرینش اندیشه طرد و نفی جز . ) کسی) را جهان نبود انسانی و درهرجانی آفرینی باهم

درآفریدن انباز جهان، از جزئی هر بلکه نمی‌کند، خلق . ازخاک، آدم آفریدن مسئله هست جهان باززائی در جهان،

زمین و آسمان خلق با تناظر او، گل به صورت دادن وو همبغی، داشت، اصل درواقع ازگل، آدم خلق با

) ( و آسمان سیمرغ نفی و طرد که می شد، طرد . ) ( و نفی ازخاک، خلق باشد زمین آرمئتی

62

62

Page 63: VIEW AS WORD.DOC

بود زن خدائی آفریدن نیروی. انکارخدایان خود، ،از . » « می‌شد گرفته ، دنیا از و ماده از و آدم، ازتخم و دنیا

بیافرینند ازخود، نمی توانند ازخاکند، .که

) ارک = = ) حرک گـل وخاک آب جفتارتافرورد=

) = ( و یافت، می دگردیسی ، سیمرغ آسمان خدای ارتـا= = ( ارض ارد = Erdeزمین earth )گـشتن واین می‌شد،

( ) به) ازحالتی، می‌شد شمرده یوغ یک متامورفوز، یا ورتن=( .) ارتائی درفرهنگ که بود این گشتن دیگر، حالتی

)، ( سیمرغی ( هم با ، خشت خمیریا یا گل وخاک آبمی آفریدند وباهم می شدند، (یوغ ( .، زمین خاک

= ( ابری آسمان آب با که می‌شد، داده تخم با اینهمانیبه( و سیمرغ می‌روئید و می‌شد، آمیخته باهم و هنجیده هم

. می‌گردید روشن و پدیدارکه بود گل این مانند بود، آغشته و سرشته آنچه

سفال یا ها گلینه و » وخشت اصل پیکریابی ها،بودند« می آورد .مهر نوح از داستانی که عطار،

کشتی از جائی، در مؤمنانش طوفان، یافتن پایان از پس. پرداختند زندگی ادامه به و شدند، مقیم و آمده بیرون

کوزه دکان به نوح نوح روزی از خدا و می‌رود، گریکوزه می از که کوزه طلبد همه که بخواهد را گر هایش

کوزه. این که می‌گوید خدا به نوح و بشکند زحمت با که گر،کوزه این کوزه مهر، و ساخته، را دوست ها را هایش

مهر می ضد بر که را کاری چنین او از که نمی‌توان و دارد : . پس می‌گوید او به خدا آنگاه شد خواستار تواست،

ازبین را انسان ها همه که خواستی من از چگونه ) ( زمین روی بر را کافری هیچ و قرآن در ببرم

63

63

Page 64: VIEW AS WORD.DOC

نگذارم باقی سرشته. زنده که را انسان‌ها مگرمن، ! کوزه انتخاب نداشتم دوست داستان، بودم، این در گر،

انسان که است الله و یهوه با تناظرش همان برای درست« . کوزه ایران، فرهنگ ازدید ولی می‌سازند ازگل را

که« کاردارد، عشق برشالوده آفریدن روند با ، ساختن . است مانده زنده هنوز عطار، مانند درروان خدا،

و کوزه می آفریند، را جهان که عشقشت با گر،( ایمان بودن کافر خاطر به را خود ساخته

نمی( و نمی سازد نابود ، از. نیاوردن آنچه شکندمذاهب همه فراسوی شده، ساخته عشق

. ) است) و کفرودین خاک الله، و یهوه برای درحالیکه» = « همآفرینی و مهری پیوند یوغ اصل پیکریابی گل،

کوزه. رابطه دراسالم، ( نیسـتند ( رابطه ، انسان کوزه با گر . دو این ایرانی، روان در عشقی رابطه نه است، قدرتی

) ( و تنش در قرآن از و ارتائی، فرهنگ از رابطه گونهرا کشمکش و تنش این و قرارمیگرفتند، باهم کشمکش

: جامی انسان، دید می‌توان نیز خیام عمر رباعیات درمی مهر آن به عقل که است ورزد سفالین

می آفرین عقل، که است زندش جامیمی جبین بر زمهر، بوسه زندش صد

» لطیف » جام چنین گردهـر، کوزه اینمی زمین بر باز، و زندش می‌سازد

گری دی بازار کوزه اندر بدیدمبسیار گلیبرپاره زد همی لگد ،

می او با حال بزبان گل، گفت وآنبوده تو همچو دار ام من نیکـو مرا ،

جفتی یا و یوغی پیوند پیوندها، همه ارتائی، فرهنگ در . ) و) = سرشته آنچه تنها نه می‌شد شمرده همبغی انبازی

= « ) ( مهر اصل پیکریابی خمیر، و خشت گل مانند آغشته،خشت« بلکه بودند، ( یوغ =( و نانوا و معمار و بنا گلکار و ساز

64

64

Page 65: VIEW AS WORD.DOC

می پیکر خمیر و گل به که نیز، آن‌ها صورتگر خود باز دادند،) ( انبازی و همآفرینی یوغی پیوند خمیر، و گل با نیز

خشت. و معمار و بنا در آن‌ها ... داشتند صانع نانوا و ساز ... ساخته و مصنوع و نان و خشت و خانه که نمی‌دیدند

گل، و خشت با معمار، و بنا و ساز خشت بلکه آن‌هاست،. داشتند وهمآفرینی یوغی پیوند

) = ( با که سیمرغ ابری سیاه آسمان آب هنگامی ) = ( می ارمائیل آرمئتی وجفت خاک آمیخت

» « ازاین آفریننده نیروی یک آنگاه، می شد،صورت خود، به که یابد، می پیدایش آمیزش،

گـل، می دهد می‌شد، گر خود کوزه گل، دیگر، سخنی به ، . می‌کرد وسبو وخنب جام و کوزه خودرا

) = = = ( آب و انسان تخم هاگ آگ خاک آمیخته که گـل » « ) ساخته) وجام وخم وسبو کوزه ازآن و میباشد، خدا

نگری درجهان ارتائی- می‌شود، جز سیمرغی چیزی ، انسان با خدا . آمیزش آدم نبود کوزه خدائی، چنین

باده ) آبی خودش بلکه نمی ساخت، با( را که بود ای ) ( وخمره وسبو کوزه وباهم میآمیخت خاک آدم

می شدند نیروی. وجام آب، با خاک آمیختن. ) می‌آورد) پدید درخود متامورفوز دگردیسی

زعشق شرابی خورد ما، جان زما پیشآمدیم الست مست شراب، یک زآن ماهمه

ریخت خاک بدان جرعه دوست، که آدم بـد خاک) عطار ) آمدیم پرست دوست ای، جرعه زآن ماهمه

که بود « این = اصل» خود، خودی به ، ارک گلاست انسان با خدا آفرینی وجفت .همآفرینیدرکوزه » روح دمیدن نیازبه الله یا یهوه مانند خدائی، چنین

» آمده، فراهم مردنی یا مرده ازخاک که ندارد، انسان تن » و » گوهر طبعا و است، خداباانسان آمیغ کوزه، خود بلکه

65

65

Page 66: VIEW AS WORD.DOC

. پیوند باهم وانسان، خدا است عشق مهریا انسان، طینت. » دارند » دادن صورت خود به در مهری

نمی کند خلق جزخود، ازگوهری را انسان خدا،( باده آبیست بلکه نمی دهد، صورت ست، ای وبدان

شیری ای شیرابه انسان...( ست، خاک با که ست» می و آفریننده نیروی یک هم با و آمیزد،

. صورت می گردند« یا دهنده آب خدا، براین، افزودهنوشابه یا یا باده جام یا یا خم یا کوزه در که نیزهست ای

... با. را پیوند همان نوشابه و وباده درآب خدا سبوست. ) است ) داشته آب و خاک گل در که دارد خم و سبو و کوزه

کوزه یا سبو یا خم در که جانانست همان جان، که اینست: است شده ریخته تن

. شراب دروی، خسروان خـم چیست؟ جان) مولوی ) آسمان

کوزه یا درخاک فوت کردن یا نفحه دمیدن که اینست . مقصود نیست ایران فرهنگ در متداول تصویر وخمیرتن،

« از آدم» درگل نفخه جز دمیدن چیزی کردن» ، خلق» کلمه » با فراسوی و قدرت، با خلق که است، نبوده

« » راه از پیدایش اندیشه جانشین که باشد، خدا گوهرخود . » دریا جانان، یا خدا می‌گردد رویش و زایش و تحول

می خاک با که زندگیست و جان ورود جفت وجوی و آمیزد . » « اندیشه این آید پدید آفرینی جفت پیوند تا می‌شود،

باز ایران، عرفانی اشعار در تصاویر، درطیف که است . که می‌ماند آبکشی یا ساقی همیشه خدا می‌شود تابیده

= = ( آوه خور خونابه خون و شیرابه و باده و آب خودشدهنده( وپیوند چسباننده و آمیزنده گوهر و هست، خرابه

. ) هست) مهرمعانی جویبار به دویدم دست به سبو

» شد » سبو به جان آب چو سبویم، گشت آب کهما جوی به جز نـرود ابها، جمله ازاین پس

66

66

Page 67: VIEW AS WORD.DOC

سبو سبو زفـراتش، می‌کشم، سرمست منسودی ازچنین ما چرا ستانیم دریائی و بدهیم سبو

نفیریم . منم جو و ئی تو آب منم سبو ئی، تو باده

من سقای من، ساقی منم، کو میان مستمکن عاشقان به پشت مکن نهان بگو راست

سبو سبو کشم آب من، که تا کجاست چشمهمزن سبو براین سنگ شکن، غم طربون ای

جو آب نشدست کم سبو، یک به حق در ازوحرام حالل گه و جام گهی و سبو گهیهادی گه و مهدئی گه که توئی همه

خدا که نیست ای وکوزه جام ویا وکاسه خم یا سبو انسان،امرخود کلمه یا کند، فوت آن در یا بدمد خودرا روح درآن

) ( یا آوخون خون یا باده یا آب خدا، بلکه بگوید آن به راوکوزه کاسه و وخم سبو این درگل که یست ژد و شیرابه

همان جز چیزی کوزه و خم و سبو این محتوای و هست . که اینست نیست بوده، درگلش که فرورد آبی ارتا

) و) می‌کشد را آب جام، و خنب با بندهش، در سیمرغ . و اینسو را خود که آبیست او ومیافشاند می‌کند پخش

می می آنسو فرو و ( کشد ( سقا. ساقی، آبکش او پاشدتنی،. سبوی یا درکوزه که می‌شود جانیست او است

» « . تصویر ایران، درادبیات ساقی تصویر می‌شود ریخته. خداهست همین

دوست عشق از پر و بود ازخود خالیدروست که تالبد آن زکوزه پس

برظاهرش عرق چون بود پر آبه ازیخ که ای کوزهپیداشود

» « پیشینه ، مشک و خم و کوزه و سبو تصویر این ای البته . باشد، آب درآن که ومشک وسبو خم و کوزه دارد دیگری

زهدانی، وچنین بود، زن آبگاه یا زهدان تصویر درست

67

67

Page 68: VIEW AS WORD.DOC

) ( و آب آوس آبستنی .است یا استصویر ) بود)= تخمهمان که نفیراست یا کوچک نای معنای به دراصل خـم، . ) کردی )= در کوز همچنین و باشد هوم وخوم وخامه خام

. » به » و باشد کوزه همان که است زن شرمگاه معنای به» گیلکی سبو» تلفظ subuسوبو در که می‌شود گفته

» « . گفته دلوچوبین به درسانسکریت سوپ و است اصلیبرده بکار آبیاری در آب کشیدن باال برای که می‌شود

» « که. است درگیلکی سوب همان نیز واژه این می‌شودمی آن جز و حصیر ازآن که است سوف ) = نی سوب بافند

( .) آب= آن در که چرمی مشک همچنین صوفی صوف،داشته( زهدان با اینهمانی که است بوده ای نیزواژه ، ریزند

.) ساسانی ) = دوره در حرمسرا آبستن، زن مشکوی است( » « » « مشیا می‌شود گفته مشکیا ، انسان به هزوارش در

mashyaa =mashkyaa .) مشکیا انسان دیگر، عبارت ( به = =(، مشکیا اصلمشیا

) آبستن) وجود . زاینده کاسه است می‌شده شمرده )... معنای ) هرکسی است نی که درسانسکریت نیز وکـسه

. » اینهمانی» است داشته را وپیدایش زایش سرچشمهآن علت به سبو، و وخم ومشک وخم کوزه با انسان دادن

آوخون ) خون زندگی، و جان که است روغن –بوده خونابه، ) درسراسر تن= که است، می‌شده شمرده ومشکیا مشیا

« . ) معنای) که زهدان، در آب درواقع هست روان زهدان » « » شمرده آفریننده جفتی باهم، است داشته را صورت » می‌شده. » شمرده تخم یا زهدان معنی ، صورت می‌شدند

می را آن که می است نگاه و این. پروراند کاستن داردازآب بریده و جدا که خمی و کوزه و سبو به سپس، تصویر . است بوده اصلی تصویر از شدن دور باشد، آن درون

» « » و» زهدان مانند دراصل، صورت و ومحتوا معنابوده همآفرین و همبغ یا انباز جدا اند نطفه، ولی ،

» « بوده ضروری ، کلمه با خلق برای ازهم، دو این کردن

68

68

Page 69: VIEW AS WORD.DOC

که. ایران فرهنگ ژرف اندیشه این پای رد هرحال به استکه است تخم با آب گوهری پیوند انسان، با خدا رابطه

زنده عرفانی درادبیات باهمست، آفرینش و پیدایش اصل. می‌ماند باقی

منم وجو توئی آب منم، سبو توئی، بادهمنم، کو میان من سقایمن، ساقیمست

معانی جویبار به دویدم بدست سبوسبوشد به جان آب چو سبویم، گشت آب که

اندیشه این قرآن، و تورات در آدم خلق داستان در » حذف» ، هم به مهرورزی در باهم وانسان خدا همآفرینی

= شده ( تخم. خاک با که نیستند آبی دیگر، الله و یهوه اند ) ازهمآفرینی، تا بیامیزند زندگی و روئیدن ازخود اصل

. یابد پیدایش انسان، صورت) ( وخاک آب وزمین آسمان آمیزش پی‌آیند یابی، صورت» « آفرین وصورت آفریننده نیروی یک باهم، که هستند

به. زمین ونه می‌آفریند، تنهائی، به آسمان نه می‌شدند . می‌آفریند ( تنهائی ( صورت ، سیمرغ آسمان نه

( می ( بلکه می دهد، صورت ، آرمئتی زمین نه دهد،پی آیند آفرینندگی، یا دهندگی صورت نیروی

است باهم دو آن همبغی یا هنگامی. انبازی خدایان،آفریننده نیروی یک باهم، ازهمه هستـند، باهم همه

خود، خودی به آن‌ها، از هرکدام آنکه نه یابد، می پیدایش . در ژرف، و بزرگ بسیار اندیشه این باشد آفریننده

نا که است مانده باقی بندهش، در آفرینش داستان‌هایمی زرتشتی ایزدشناسی چون می‌شود، گرفته کوشد دیده

» و » درآورد، ازآب آفریننده تنها صورت به را، اهورامزدا که. می‌گردند اهورامزدا گماشته دیگر، خدایان

چیزرا، یک باهمدیگر، که دوتامی آفریدند

69

69

Page 70: VIEW AS WORD.DOC

که می شود یکی به تبدیل ناگهان،می دهد صورت

می شود خام او ماده که، دیگری واو وسیله دیگری، و می آفریند، یکی

می گردد.= ) ( همزادی جفتی پیوند باهم، وزمین آسمان پیوند اینکه

درهرچیزی= که بود آن معنای به بود، انبازی یوغیوانبازی یوغی پیوند این ای، وذره جزوی وهر وهرجانی

( هرچیزی، آفرین هست (. خود که بود رو ازاین هست « متضاد و ازهم بریده همزاد اندیشه زرتشت، هنگامیضربه،« بایک قرارداد، خود دین و آموزه بنیاد را باهم . هستی، همه شد هستی درکل جفتی پیوند منکراین

. گردید یا سترون همآفرینی پیوند انکار و طرد اینتصویر پیدایش علت زرتشت، از همبغی

» « » که» شد، زمین بودن فرود و آسمان فرازبودنبریده )= ازهم از بریده دوجهان پیدایش اند

و. همدیگر( روشنی، بودن فراز در پیدایش علت همچنین . و ناگذر فراز، اند بریده ازهم که شد تاریکی بودن فرود در

. آفریننده فراز، شد مردنی و گذرا فرود، و شد، نامردنی . بدینسان بودند بریده ازهم که شد آفریده فرود، و شد،

از بریده گوهر دو این برپایه وتصاویر، ها اندیشه از طیفیمی نشان را تضاد این که آمد پدید از. هم یکی دادند

پاره ازهم و بریدگی این اره پی‌آیندهای دونیمه به و گی « » « و خام ماده و عامل و دهنده صورت اندیشه شوی،

. است« همآفرین وسیله از یکی پس و ازاین هاعامل و دهنده صورت به تبدیل پیشین، انبازهای

وسیله و خام ماده به تبدیل دیگری، و می شود،» می گردد. که دوتای ی بجا زرتشتی، شناسی درایزد

70

70

Page 71: VIEW AS WORD.DOC

» می پیدایش آفریننده دو ، می‌آفریدند را چیز یک باهم فقط . درواقع، می‌آفریند دیگری با متضاد چیزی هرکدام، که یابد

» زندگی » = ضد و شر آفریننده نیز، اژی زندگی ضد و شربریدگی. همان پی‌آیند اندیشه، هردو این ولی می‌شود

. » هستند» آفرینی جفت تصویرجفت » یا همآفرینی یا انبازی یا همبغی همان که بودن یوغ

دو« هر در که استواراست اندیشه براین است، آفرینینیروهای این ولی هست، آفرینندگی نیروی گوهر،

بالفعل حالت به بالقوه ازحالت هنگامی آفرینندگی،هم می باهم که هم رسد و هم آهنگ و . آفرین شوند روش

. نمی‌شود آفریننده خود، خودی به ازآندو، یکی هیچگاه،چیز، یک افزای وجان جنبش و آفرینندگی نیروی

. یابد می پیدایش باهم، آندو اندیشه ازآمیزش » دو» پیدایش به ازجمله زرتشت، ومتضادباهم جدا همزاد

. انگره با سپنتامینو انجامید ازهم جدا و مستقل آفریننده . آموزه با ولی داشتند آفریننده نیروی یک هم، با مینو

اژی مینو، انگره و می‌آفرید را زندگی مینو، سپنتا زرتشت،( . جفت ارتائی فرهنگ برضد درست این و می‌آفرید را

. ) = جداساختن به سپس اندیشه این بود همبغی آفرینیو انحصارآفرینندگی یکی که کشید خام ماده از صورت

دادن صورت برای خام ماده دیگری، و داشت صورتدهیشد.

« » « خالق ، مصنوع و صانع اندیشه پیدایش رغم به ...» « مهری« و یوگائی اندیشه آن تابع و حاکم و ومخلوق

) و) نرفت، بین از نیز آفرینی بدنبال وار سایهجفت ، . اندیشه می‌شد کشیده وحاکم، وخالق صانع خدای دو های

کشش ظاهری، بریدگی برغم هم، از بریده جفتدست و دارند، همدیگر به ناپیدا و نهانی

سایه یکی، همیشه و نمی کشند، ازسرهمدیگردیگری از دو ست. جداناپذیر این عرفانی، ادبیات در

71

71

Page 72: VIEW AS WORD.DOC

و آمیزش در هم و باهم، کشمکش و تنش در هم اندیشه، . کوزه الله هستند موجود باهم، آدم، کشش گل به که گر

می « صورت می » آن در را امرش روح و در داد هنوز دمید،کوزه انبازی نماد ایرانی، روان که ژرفای بود، گل با گر

مهری قرآنی، رابطه تابعیت و حاکمیت رابطه نه ست،داش در گذاشتن و ازآن، کوزه وساختن گل سرشتن چون

. ) = و) تنش این بود ویوغی مهری تصویر یک ، زهدان تنورمی‌شود، دیده عطار، نامه درمصیبت دواندیشه کشمکش

« گوهری افسردگی و مردگی اندیشه درپایان، که هرچند « خدا« گنج و سر، به خاک بودن آبستن براندیشه ، خاک . » نزد نامه مصیبت در سالک می‌گردد چیره خاک بودن

. خاک، ولی بگشاید مقصد به دری او، برای تا می‌رود، خاکانسان، غایت به درراهگشائی خود ناتوانی به اعتراف

: که می‌گوید و می‌کند،برمن نیست جزافسردگی هیچ ندارم من

... مردگی اال وقف،می درمن جمله را زرین مردگان را مرگ نهندمی نهند نهبن

بی مردگانم میان از من مرا کی خبراثر باشد زندگی

چون کن من ترک دلی ازمرده یابی کی زندگیحاصلی ندارم

می‌توان توسی، اشعاراسدی با اشعار، این سنجش باشگفت با را گاه دید دو این میان بسیازهولناک ورطه

. شناخت فراوان، » گفت » بارکش خاک پیش آمد افکنده »سالک ای

تیمارکش« » دوجهان » درهر سریست درون هرکجا آری، گربرون

نهان داری

72

72

Page 73: VIEW AS WORD.DOC

قدرت تو » حاملای » بوده« خمیردستای بوده« اسرارفطرتحق به ارکان زچار تراست چون رکنی،

رکنی رواست نـقـد جویم گرزتو ،از » داری گنج بار لیک برون از داری رنج و بار گرچه

درون «در داری آنچه آر، میان با صدهزار بینم گنج کنارت، در

کنارغریب خاصه بود گنجی را که گذارد هر کی را دیگران

نصیب بیرازجوی هستم که میدانی تو با چون خویش گنج سر

بازگوی منتو بگشای دری مستم مقصودم بردل سوی

تو بنمای رهیهمچو درکف، باد شد آگاه راه، خاک چون سخن زین

شد راه خاکبود تا جهان در باشم که آخرمن گفت

نهان و پیدا رازیمبرمن نیست جزافـسـردگی هیچ، ندارم من

مـردگی اال وقف،بر و آمد لبادم پس دست بگشاد قضا من، برنهاد

بست گاومی من دشمن چون را خرمن گاو در را جمله کنند

می کنند من

از خواهند بدل، در فساد و ظلم از رفت برمن آنچهمعاد ننگم ،

برسر، خاک ازین خطرناکم بس مضیقی درازین برسرخاکم

73

73

Page 74: VIEW AS WORD.DOC

می من در جمله را را مردگان مرگ نهندمی نهبن نهند زرین

از مرا کی بیخبر مردگانم میان مناثر باشد زندگی

کن من ترک دلی ازمرده یابی کی زندگیحاصلی ندارم چون

اسرار به حامل و دارد، خود دردرون خاک که گنجی رغماین و ندارد، مردگی و افسردگی جز چیزی هست، فطرت

مردگان، میان و نهند می او در که مردگانند خبر بیفقطچیزاست ازهمه جاهل ندارد، و اثری هیچ زندگی، از و ،

. اندیشه این کند ترک را او باید انسان، پی و آیند ها،اندیشه « مستقیم « در که است وآخرت دنیا قرآنی های

» = « در آرمئتی خاک در سیمرغ شدن گنج با کشمکش. بود مانده باقی زنده درعرفان، هنوز که ایرانست فرهنگ

و جاهل هم و دارد، را آفرینش سر خود، در هم خاک،. بی است دارد، خبر را آفرینش سر خود، در اگر

این او، در که بخواند فرا بدان را سالک می تواند ) و )= بجوید است، خاموش که را ارکه آفرینش سر

. کند راهنمائی مقصد به را او و در بیابد تناقض، اینعرفان، در ایران فرهنگ با اسالم، شریعت اختالط اثر

می تاب آن میان که است، یافته به. پیدایش خاک، خورندفقط و است؟ مرده آفرینش، سر به بودن حامله رغم . حمل خود، در را آفرینش وگنج سر مردگانست جایگاه

! ) از ) روشنی زایش است تاریک جاهل و بیخبر ولی می‌کند ) ( در زایش گوهر که ، جستجو راه از بینش تاریکی

. بی و جاهل خاک نیست خاک در دیگر و خاکست، خبر « قدرت دست در خام، ماده یا گـل، یا خمیر، فقط مرده،

او« به می‌تواند بخواهد، هرصورتی که است گردیده اللهزندگیست،. سرچشمه همان که آفرینندگی، سر این بدهد

صورت خود، به نمی‌تواند است، نهفته خاک، درون در و

74

74

Page 75: VIEW AS WORD.DOC

از! زندگیست، آفریننده پیوندشان، که زایش، و بینش بدهدشده بریده . هم » به. » دارد نام ارکه تاریک، و مخفی سر اند

. ارک ارک، نیست ارکه پس، ازاین خاک، دیگر، عبارت. پوچست! نامی نام، این نیست

حق به ارکان، زچار تـراست چون رکنی،رکنی رواست نقد جویم گرزتو ،

چهارارکان، میان در که می‌گوید خاک به شعر این در عطار» « نقد رکن تنها تودرواقع، و هستی، تو حقیقی رکن

» از. » واقع در که ایست ریشه عربی، در رکن واژه هستی » « به ارکان، درحالیکه است، شده ساخته ارکان واژه

. دیده کردی در که همانسان می‌آید نظر به رکن جمع نظر، » واژه » همان که می‌شود گفته رک هه گل، یا خاک به شد، . » تخم» « » است تخم معنایش یک شد دیده که است ارک

. ) ( ) درون) در تخمی هر می‌شد شمرده جفت همزاد ، تومو پوشیده درآن و بود تخم اصل که داشت تخمی خود،

( . تخم مینو مینوی بهمن، بندهش، در علت بدین بود نهفته . ) که همانسان می‌شود خوانده تخم قلعه درون ارک،

قلعه و درون آفریننده اصل تخم، درون تخم است، . التین در واژه این بود در arcanusنوشونده که است

انگلیسی «arcaneزبان‌های « رمز و سر معنای آلمانی و . همان واژه، این است تاریک و مکنون و پوشیده که دارد،

. » « » « دارد را مخفی کنز یا نهفته گنج درون معنای درکه هست نوآفرین اصل یک جانی، و هرتخمی

شدن نابود با که است، پوشیده و تاریک و مرموز. می آفریند نو از را آن جان، یا همان تخم که واژه این

» باید» باشد «ارکان + « کانا ارک اصل .در باشد بودهو معدن معنای به که جوانست دختر و نای معنای به کانا، . به نیاز که هستند کارهائی می‌شود برده بکار سرچشمه

. سده در دارند خود در پوشیده سر در شناخت میانه های

75

75

Page 76: VIEW AS WORD.DOC

. » « داشت ارکان شناخت به نیاز حکومترانی اروپا،« . » ولی » بداند را شاهی افسون باید شاه نیز، درشاهنامه

« » اصل= کان ویا معدن ویا زهدان معنای به ارکان ارکانا. » است مکنون و پوشیده که است زندگی و وعمل حرکت

» « نخریسی چرخ قطب یا محور به نائینی، در ارک واژهپره همه که می‌شود، می گفته گرداگردش از. ها، چرخند

« این و » است، جنباندن معنای به رکاندن هه کردی، در رو. بی » است » برآمده ریشه همین از عربی حرکة واژه شک

و تحول و حرکت مرموز و ناپیدا اصل ارک،وهرانسانی هرجانی دردرون دگردیسی و گشتن

« است = « نامیده. ارک رک هه کردی در که خاک پس( درخود حرکت ناپیدای و مرموز اصل دارای می‌شود،

immanent . عنصر( آمدن فرود اندیشه همان این میباشد« ) = ( آتش که است زمین در پران فرورد ارتا نخستین

زرتشت،« زریا زال سوم جلد در و می‌شد، شمرده جانی. است رفته سخن ازآن بطورگسترده

و وافسردگی گی مرده اصل ناگهان، را خاک پس،جز چیزی دانستن، پذیری صورت و تاریکی . دارد اصالت چیزی نیست ازاصالتش خاک انداختن

« تحول و حرکت اصل درخود زهشی بطور کهدارد « گوهرش در درخاک،. یابی گنج دیگر، عبارت به

و یهودیت و اسالم در باشد، ارک که خاک، در فطرت سر یا= . ارتا این است شده ساخته نابود و حذف مسیحیت،

) = ( می‌آید، فرود ازآسمان که ارک سیمرغ عنصر نخستین ) انباز ) و جفت و یوغ باهم و می‌گيرد، قرار آرمئتی تن در و

می می آفریننده اصل و خاک، شوند و ماده و تن از شوند، . می‌گردد تبعید و ماده، حذف و جسم پس، ازاین

خود از دهندگی تحول و وزندگی حرکت سر داراینیست خود در را. و خاک از دومفهوم عطار که اینست

( می‌آورد خود اشعار در در- 1که اسرارجهان همه دارنده

76

76

Page 77: VIEW AS WORD.DOC

و سوئی، از بیخبری- 2درون و وافسردگی گی مردهو قدرت، دست در خام ماده و خمیر و دیگر، ازسوی

. ) بدهد پیوند باهم نمی‌تواند همند با متضاد درحقیقت،

) رکن )= بودن ارکه از خاک انداختنچیست؟ انسان

صورت ای ماده پذیرای که ستاست کمال

آزمایش، با که است کسی یاخود، در را آفرین زندگی سر

می کند کشفواصل وتحول حرکت اصل هست، ارکه خاک، هنگامی . بنیادی مسئله صورتی، درچنین هست آزمایش جستجوو

) ( یا خود، دروجود تاریک و پوشیده ارکه سر کشف او،پرسش و آزمایش و درجستجو دیگری وجود سر کشف

اینجا،. وجود است زهشی . غنای است مطرح اینجا،،است درآزمایش آفرینی خود به .اصل باید او

صورت اشتباه، تصحیح و آزمایش در خویشتن،(بدهد ( ) = ( آرمئتی. زمین و ارتا سیمرغ آسمان خدایاننمی خود باهم صورت انسان، به درپرورششان که خواهند

آماده را انسان اینست هدفشان باهم هردو بلکه بدهند، را . از زر، زال که اینست بدهد صورت خود، به خود، تا سازند، ) ( تا می‌شود فرستاده زمین به ازآسمان البرز فراز

. درآزمایشهای باید انسان بیازماید را روزگار درگیتی، . هم زر، زال پرورش دوره دو بدهد صورت خود به زندگی . زال ندارند هدفی جزاین آرمدتی، نزد وهم سیمرغ نزد

77

77

Page 78: VIEW AS WORD.DOC

روزگار در آرمئتی موبدان نزد ازالبرز، آمدن ازفرود زرپس . فرزند زر، زال این فرامی‌گيرد را زمینی بینش منوچهر،

در آمیزش، فاجعه زندگی در که خداهست یا سیمرغبهمن در که زرتشتی دینی تعصبات به تنگنای می‌آید، نامه

می صورت درفرهنگ خود، انسان اعالی مثال که دهد،. می‌گردد ایران

ساالری و وبزرگواری فضل آرند پدید سخت، بالی اندر

بلوغ، دوره از کودکی دوره ساختن جدادرتاریخ

= ) تن ) پرورش دوره زن خدائی کودکی دورهخام ماده سان به

= ) صورت ) دوره اهورامزدائی بلوغ دورهکودک به دادن

تفکراسالم، ازشیوه درپیروی زرتشتیان، امروزه هرچندزرتشت از پیش جاهلیت دوره همانند چیزی را،

گونه به دوره، این پهلوی، متون در ولی های مینمایند،بنام دوره، این اسالم، ومانند می‌شود، شناخته دیگر،

. زرتشتی، شناسی ایزد نمی‌شود زدوده و طرد جاهلیت،درچهره یا را زن‌خدائی درچهره آناهیتادوره یا ،

» یوغی آرمئتی» ازپیوند و می‌سازد، خالصه و محدود ، . شاهی دردوره میگسلـد سیمرغ یا ارتا با اشان وهمبغی

. ) اند ) بوده همآفرین و یوغ ، سیمرغ ارتا با آرمئیتی منوچهر،نزد البرز، از آمدن فرود از پس زر، زال نیز، رو ازاین

= ( . آرمئتی که دوخدا این می‌شود پرورده آرمئتی، موبدان ) ( ) در باشند، شاهنامه گرمائیل سیمرغ و شاهنامه ارمائیل

. با ولی بودند همآفرین انبازو منوچهر، کیخسرودورهمتزلزل ولهراسب همآفرینی، و انبازی پیوند این ،

شد وبریده جدا ازهم دوره دو این زرتشت، با تا می‌گردد،ند.

78

78

Page 79: VIEW AS WORD.DOC

بوده خاکی و زمینی فقط آرمئتی، دردوره بینش یا دینرا کودک تن مادر، که است کودکی دوره همانند و است،

) =( اهورامزدا پدر به را تن این سپس و پرورد، می. می اسپرم، زاد های درگزیده بدهد صورت او به تا سپارد

. دین، است مانده باقی گذر، دوره این اندیشه پای رد . دین نخست، مرحله در دارد مرحله دو درتحوالتش،

) پرورده) تنش و می‌شود زاده زن‌خدا، از ، بینش) ( .، زن‌خدا مادر یافت، پایان دوره، این هنگامی می‌شود

می پدر به است، پرورده را او تن که را بینش سپارد، کودک . و اهورامزدا دوره بدینسان، بدهد صورت او، ضمیر به تا

. گزیده در می‌گردد آغاز می‌آید زرتشت، اسپرم، زاد های= ( آرمئتی سپندارمذ به دین، آشکارشدن و پیدائی که

) کشور از را آب افراسیاب که بود درگاهی ، زمین زن‌خدایو بازداشت، درخانه ایران زن خدا، این

ایرانشهرپیداشد های گزیده)منوچهرپادشاهپاره چهارم، بخش ایزدشناسی(. 4زاداسپرم، البته

« یا کودکانه بینش را زن‌خدائی دین پیدایش این زرتشتی، » شده سپرده اهورامزدا به سپس که می‌داند، خامی ماده

. که را اوستا که معیاربود این با بدهد صورت او به تا استداده صورت تغییر آنقدر زن‌خدائیست، دوره اند، سرودهای

. شاهنامه، از ولی اند سازگارساخته زرتشت، آموزه با تادر می سیمرغ نزد شدن پرورده از پس زر، زال که دانیم

) ( آورده منوچهر موبدان نزد آسمان خدای البرز کوه فرازبیاموزد، را خاک خدای آرمئتی، همین فرهنگ تا می‌شود،همآفرین انسان، دوبنیش، ازاین شدن پرورده با چون

می‌شود. « ارزش بی زمان لهراسب، و کیخسرو زمان

» است بوده خاکی جهان که. شدن می‌رود آن امکانپرورانده درسرمی را دینی های اندیشه چنین لهراسب،

و است گذاشته درمیان کیخسرو، با را آنها و است،

79

79

Page 80: VIEW AS WORD.DOC

دین در را = کیخسرو یوغیش ازمنوچهر همبغی کهو دچارتزلزل است، بوده متداول کیانیان درخانواده

به و است، ساخته کیخسرو، پریشانی علت همینتا می کند، شاهی نامزد ازخود، پس را لهراسپبه و بیندازد، جا درایران، را دینی اندیشه این

سختی به لهراسپ، شاهی با زر زال علت، همین. می کند مخالفت

« و گیتی آراستن که شاهی، و حکومت گرانیگاه » « » یا ، خاک پرستیدن باشد، گیتی کردن آباد

) = ( است ارتا ارکه کردار به خاک کردن پرستاری » « می نامد خاک کردن ارجمند را زرآن زال با. که

خدا، با خاک اینهمانی بردن بین از و خاک، ارزش در تزلزل ) =( بهم کلی به سیاست آرائی جهان منش و معنا

و. می شاهی، از کیخسرو ناگهانی سیرشدن و ملول خوردو شدن مرگ وخواهان حکومترانی، ادامه به او میلی بی

بی بر گواه همه اینها شتافتن، مرگ شدن بسوی ارزش . ارجمند سزوار را خاک کیخسرو، هست او نزد خاکی جهان

. فرزند که زر، زال ولی نمی‌داند =کزدن = ارتا سیمرغهم، ارکه درخاک = بود، سیمرغ و ارکه می‌دید،

. گردد همداستان و همروش کیخسرو، با نمی‌توانست

80

80

Page 81: VIEW AS WORD.DOC

کیخسرو به زر زالمی گوید:

را، خاک کـنی گـر سـزد،ارجـمـنـد

حکومترانی گرانیگاه درایران

ارجمند» را خاککردن«

81

81

Page 82: VIEW AS WORD.DOC

به شاهی تاج دادن درباره کیخسرو، به زر زال اعتراض« گردمحور درست خاک لهراسب، کردن «ارجمند

می چرخد. می کیخسرو از زر که زال خواهدروی و کند، ارجمند را خاک که سزاواراستبیداد لهراسپ، به را شاهی سپردن اصل، همین

پرده می داند. پشت در که ازجریاناتی زال، که باید پس . می بو زر، زال باشد داشته خبری انتقال گذشته، با که برد

می ارجمندی از خاک، لهراسب، به افتد. شاهیانجمن، درآن حاضر بزرگان از هیچکدام درشاهنامه،

. عقیده از باید زر، زال ولی شناسند نمی را لهراسپکه باشد، داشته آگاهی کیخسرو، بر ونفوذش لهراسب

نکته . چنین زر زال می‌کند آشکارخود اعتراض محور را ایداشته،میبایستی کیانی شاهان به بخشی تاج مقام که

. حکومت، گرانیگاه بپذیرد و بشناسد شاهی به را لهراسب . دشمنی هست خاک کردن ارجمند همین آرائی، جهان یا

جنبش این به که زرتشت پیدایش با لهراسب خانواده» « دینی جهاد به تبدیل داد، را نهائی صورت دینی، اندیشه. » - « » « شد. فهمیده دین جود معنای به گاتا، در دروند شد

« » - دین،» جدا زرتشتی، شناسی ایزد راستانی در ، دین جود » معنای ولی می‌شود، برگردانیده زرتشتی ازدین غیر دینی

« یا همبغی اصل برشالوده که دینی دین، جفت اصلیش، . » زر، زال خانواده طبعا میباشد قراردارد آفرینی جفت

» تا» سه برشالوده سیمرغ، چون شدند، شمرده دروند . ) = ( جهاد بدینسان است استوار همآفرینی انبازی یکتائی

ازهمان رستم، پسرش و زر زال خانواده با دینی . شناخت پیش همان با دشمنی این آغازگردید گشتاسپ، « ارجمند خاک، دیگر او با اینکه و لهراسب، زراز زال

. » پسراسفندیار بهمن، آنکه تا شد پدیدار نمی‌شود شمردهپس وبارها کرد، پی سختدلی نهایت با را دینی جهاد اینزرو وزال سام خانواده تا تاخت سیستان به رستم ازمرگ

82

82

Page 83: VIEW AS WORD.DOC

. جنگ این از دریکی برافکند بن از بکلی را که رستم هاباشد زر زال خانواده که دروندان برضد زرتشتی بهمن

ماه را شهرسیستان و می‌کند، میدارد، نگاه محاصره در ها. می‌گردند گرسنگی و تنگی گرفتار بسختی شهر، مردم

: شهر مردمان که می‌آید نامه دربهمنمستان برآئین خروشان شدند دستان نزدیک سرهفته

شدندپرازآتش ما خانه همه گرخوشست ترا درشهربودن، که

استکوی بازارو بینیم مرده از پر روی یکبار نهادیم مردن به

نیست نانت گرت فرمان، هیچ مدهنیست فرمانت ایچ نی، نانت چون که

گزاینده این گرفت نیرو که شهر سپاریم بهمن به تا بمانزهر

برنهاد رخ به وگوی گفت چنان دستان چوبشنیدجوی دودیده از

برآن دلها که گرفت پوزش چوبگریست فراوانگرفت سوزش پیر،

دارد که من بد زروز سرکشان کای گفت چنین بدیشاننشان

کردار هیچ همی نیابد کارپیش آیدش چون که داند کهخویش

زنده درون گیتی به تا نیکی مرا تخم همه امام... پراکنده

تاج خسرواین را لهراسب که داد تاراج به ازآنگه بخت مراداد

فراوان نکوهش انجمن درآن خوردم خاک همیمن به رسیده

همی گمانم روانم، آفرین برو نکردم شاهی، بهاین از داد،

83

83

Page 84: VIEW AS WORD.DOC

بخت این خفته شد که گفتارمن سود، کنون نداردبیدارمن

ازآن را، اش وخانواده بهمن توزی کینه این علت زر، زالگزینش شاه، تعیین برای کیخسرو درانجمن که می‌داند

برای و است کرده اعتراض بدان و نپذیرفته را لهراسببسیار، شاهی، به لهراسب نشناختن و اعتراض این

. است شده نکوهشاین به گواهی اسفندیار، با نبرد درمیدان رستم همینسان

میدهد سخن ) وراد ) پاک کیخسرو شاه ، سیاوش وزو

برسرنهاد تاج را لهراسب که ) مرد ) دلیر گرانمایه آن زر زال پدرم

خورد خاک انجمن، اندرآن زننگخواند بایست شاه را لهراسب نام که درجهان ازاو،

نماند چندینلهراسپی آئین تازه بدین گشتاسپی تاج بدین تازی چه

» « پائی رد لهراسبی تازه آئین به رستم اشاره اینخاک شمردن فرومایه و خاک به کردن پشت این ازپیدایش

می لهراسب خود بهمن. با در زال هم هم باشد و نامهکه می‌دهند گواهی صراحت به نبرد، این درهنگام رستم

بزرگان انجمن در لهراسب به شاهی دادن با زر زالو کراهت و است کرده اعتراض کیخسرو، درپیشاپیش . که زرمی‌گوید زال است داده نشان ازآن را خود مخالفت

شاه، تعیین انجمن درآنفراوان نکوهش انجمن درآن خوردم خاک همی

من به رسیدههمی گمانم روانم، آفرین برو نکردم شاهی، به

این از داد،خوردم خاک و نشناختم شاهی به را لهراسب انجمن، درآن

می‌گوید رستم و شدم نکوهیده کار ازاین

84

84

Page 85: VIEW AS WORD.DOC

) مرد ) دلیر گرانمایه آن زر زال پدرمخورد خاک انجمن، اندرآن زننگ

چندین نام درجهان ازاو، خواند بایست شاه را لهراسب کهنماند

انجمن درآن و داشت، ننگ لهراسب، خواندن ازشاه پدرم، . کردن واعتراض خوردن خاک این شاهنامه در خورد خاک

گونه به لهراسب، شاهی . به است شده آورده دیگر ایباشد برگزیده سرودن برای را روایتی بایستی فردوسی،

گونه با را رویداد این با که که می‌دهد پایان زال، آشتی ایناسازگارست رستم، و زال خود سخنان

) ازکیخسرو ) پاک سخن‌های این زال چوبشنیدخاک به را لب بیالود بخاک برزد انگشت و بیازید

سیاهشاه خواند را لهراسب آواز، به

دست دور، زتو همیشه بدی خرم گفت، جهان شاه بهبدی

لهراسب که راد؟ و پیروز شاه جز دانست، کهنژاد زشاهان دارد

سیاه خاک به خوردم، سوگند چو . گناه را این مشمر شد آلوده لب،

می سیاه خاک به انگشت زر، زال اینجا با در را لبش و زندمی درحال. آن من که دارد را آن معنای کار، این آالید

می خاموش ولی هستم ازاین انکاروحاشا وترا مانم، . گفته به را خود شک بعدی، درشعر بازنمیدارم انتصاب

می ابراز نژاد کیخسرو از کیخسرو جز هیچکسی که دارد،موضوغ، بدین شاه گواهی تنها و ندارد، خبری لهراسب

بسانیست.به سوگند زدن، برلب را آلوده سیاه خاک به انگشت با

می ویژه خاموش پذیرشی انتصاب، این به نسبت که خوردخاطر. به ولی هست، گزینش این با مخالف هرچند بماند

85

85

Page 86: VIEW AS WORD.DOC

می خاموش . شاه، زر، زال ولی می‌کند تحمل را آن و ماندلب آلودن با خوردنی سوگند چنین که می‌داند نیز ازسوئی

. ازهمین می‌شود شمرده گناه کیخسرو، ازسوی خاک، بابه خوردن سوگند آئین این کیخسرو، که برد پی می‌شود جا

ندانستن ارجمند نشان که است، میشمرده گناه را خاک . آگاهی کیخسرو عقیده تغییر از زال پس است بوده خاک

زر،. زال تا باشد شده کاری دست باید روایت این داشتهشاهی به به را لهراسب وشک، مقاومت و انکار رغم

. کیخسرو که است چنین کلی بطور داستان باشد شناختهوآن مرگ استقبال به رفتن برای خود نهائی تصمیم با

فرا ایران بزرگان از شاهی سپردن برای انجمنی جهان،تاج. می نقش کیانیان دردوره که زر، زال البته خواند

درگزینش بزرگ مسئولیت هنگام، این در داشته، بخشی . بی کیخسرو، ولی است داشته بعدی موافقت شاه آنکه

پیش را ایران بزرگان دیگر و لهراسب زال گزینش به ترمجهول لهراسب ناگهان باشد، کرده به جلب را، الهویة

بدان یکجا بزرگان همه که می‌کند معرفی بعدی، کردارشاه. میکنند اعتراض

) کاله ) با تا کیخسرو بفرمود بیژن بهشاه پیش را لهراسب بیاورد

وبگشاد کرد بروآفرین جست برپای جهاندار دیدش چودست

دل آن زسربرگرفت عاج ازناموزتخت فرودآمدافروزتاج

ایران پادشاهی همه آفرین وکرد بسپرد لهراسب بهزمین

توبنده سربسرپیش جهان باد فرخنده برتو نو تاج این کهباد

بسی دیدم که پس ازآن گنج و پادشاهی تو به سپردمدردورنج

86

86

Page 87: VIEW AS WORD.DOC

...او ازبخت و شادان بباشید او کزتخت گفت ایرانیان به

هریک، برآشفت ایرانیان مانده اندرو شگفتچوشیرژیان

را لهراسب که بماند درشگفتی هرکسی همیخواند بایست شاه

برمی زر زال که کیخسرو اینجاست که را کاری واین خیزدبیداد است، کرده بزرگان از شاه برگزیدن آئین برغم

ما می سرمشق بیدادی، کار چنین که می‌گوید و شمارد،. شد نخواهد درآینده

خاست برپای زال بودش ازایرانیان، آنچه بگفتراست بدل راه ،

شهریاربلند با گفت را چنین خـاک گرکنی سـزدارجمند

زهر، ورا دهان باد پرازخاک، آنکس، سربختباد تریاک

» داد » بـه خواند شاه را لهراسب کهرا لهراسب کیخسرو، که نیست داد برپایه این

می آفرین شاه لهراسب شاهی به هرکس و خواند. باد زهر از پر دهانش گوید،

یاد نگیریم هرگز زبیداد،یک با دیدمش، فرومایه زرسپ نزد به آمد چو ایران به

اسپوکمر درفش و سپاه فرستادیش االنان جنگ به

دادیشکسی نیامد نژاد خسرو بزرگان زچندین

یاد شاه بردلندیدم، گهر نژادش اینگونه ندانم از

تاجور ام نشنیده ،

87

87

Page 88: VIEW AS WORD.DOC

با انجمن، شدند بگفت سخن‌ها این سام چودستانجفت سخنگوی

زال سخنان پشتیبان حاضردرانجمن، بزرگان همهزرهستند

شاها نبندیم پس کزین زایرانیان برآمد خروشیمیان

برکشد را لهراسب چو کارزار در رزم کس نجوئیمشهریار

که می‌دهد لهراسبی برشناخت گواهی کیخسرو، آنگاهنمی شاهی به ایران را بزرگان او و بپذیرند خواهند

دین نمی از بسیار کیخسرو و در شناسند، کوشائیش و داریمی پایان در و می‌گوید سخن راستا » این وزین که خواهد: .» که می‌گوید مگذرید من مهر با پند،

داد، واز وپیروز راه بود نژاد و دین و شرم همی دارد کهشاد

یزدان راه آورد پدید زخاک بگسالند جادوان پیپاک

) پاک ) بود هم بدین اوی بینش ازپند گردد جوان زمانه،اوی فرزند

گسترید آفرین برو، شاهی با به پند، وزینمگذرید مهرمن

تاج حق و است کیانیان بخش تاج که زر، زال بخشی آنگاه،به فقط اکراه روی از کیخسرو دارد، به مهر خاطر

بزرگ می پذیرش، این با و ایران پذیرد تاریخ فاجعه ترینمی -یابد. پیدایش - گشتاسپ لهراسب خانوداه این

تمایالت- اثرهمان در که است بهمن اسفندیارزرتشت دینی آموزه راستای در و داشتند که شان

برمی زر زال خانواده کردن نابود به و بود، خیرند ) را ) = دینان جود دروندان سیمرغیان با جهاد بنیاد

کیخسرو، می گذارند. که هنگامی چنین در زر، زال

88

88

Page 89: VIEW AS WORD.DOC

» می » « گذر و سپاردن مرگ به را خویشتن برای خواهد » هم شاهی، فرومایه خاک از برای کردن خود با عقیده

» « فرومایه خاک به پشت او، مانند که برگزیند، ایران،می شاهی به را لهراسب قلبی، اکراه به پذیرد. می‌کند،

سیاه برخاک را خود انگشت خوردن، سوگند برای ولیازکیخسرو می و می‌سازد، آغشته را لبش خاک، آن وبا زندگناه می را، خاک با خوردن سوگند عمل این که خواهد

را. خاک که کیخسروی برای زر، زال درست نشمردآلودن، بدان خوردن سوگند برای را لب و می‌داند فرومایه

می را گناه خاک تا می‌دهد انجام را کاری چنین شمارد، . اکراه به درپذیرش زر، زال درست کند ارجمند او برغم

می سوگند سیاه خاک به لهراسب، فرزند. شاهی چرا خوردسوگند سیاه، خاک به آسمانست، خدای که سیمرغ

خورد؟ می. شد آلوده لب، سیاه خاک به خوردم، چوسوگند

گناه را این مشمرشده موضع آن علت خاک، با رابطه در متضاد های گیری

لب به وسپس خاک به انگشت ویا خوردن، خاک که است . دقت، اندکی با ولی است یافته گوناگون معانی زدن،

. تضاد این دریافت را آن ظریف ولی پیچیده معنای می‌توانروشنی سر دارای ولی است پوشنده که خاک تیرگی

: . می‌گوید مولوی می‌سازد معین آنرا برایندهای همه است،» ضمیر » روشن و تیره و سیاه دیدم را خاک

امتحان کردش و گردون از آمد روشن آبسر و ماندن خاموش معنای مالیدن، برلب خاک که اینست

می‌کند پیدا پوشاندن را آگاهی و راز وو زود کن نوش محال و هزل نیست که توشناسی

مال برلب خاکگفته آنچه از پشیمانی معنای به انداختن، دهان در خاک

: . می‌گوید حافظ هست می‌شود،

89

89

Page 90: VIEW AS WORD.DOC

کردم نسبتش تو بروی آنکه زشرمانداخت دهان در خاک صبا، بدست سمن

در است رسمی مالیدن، برلب خاک نظام، فرهنگ بر بنادست با کنند انکار تأکيد با را چیزی خواهند چون که هند

هم زبان برسر گاهی و مالند لب بر برداشته زمین از خاکمی‌کند. این از حکایت مالیدن، لب بر خاک سوئی از ریزند

به انسان ( که خود ) انکار و اعتراض مطلب خاموشی، رغم: . می‌گوید صائب می‌گوید آشکار را

می خاک گرچه سرمه از او چشم برلب، مالیدآشکار او خونخواری عاقبت مردم به شد

جهان با که خاک وفرومایگی پستی به نظر با خوردن، خاکانداختن ونظر دنیا به کردن توجه است، متغایر زال، نگری . شاهنامه در راستا دراین می‌شود شمرده امورپست به

: زرمی‌گوید زال که می‌آیدپرورده مرغ خورد ام یکی کس خاک با نیست مرا زگیتی

نبردنشان برای خاک، خوردن و ازمرغ، شدن پرورده دراینجابزرگ ننگی، و پستی و خواری چه با زال که آنست دادن . است بوده آن بیان درست دراصل حالیکه در است شدهفرزند که را خاک و شده پرورده مستقیما ازخدا که

می ارج است، می‌دانسته . سیمرغ همین به است نهادهسخن زال مزیدن خاک و خوردن خاک از جا درهمه علت

می‌رود.خدائی نشان خاک، مزیدن در خاک، به زر زال سوگند و

. سبب متضاد، معانی این با خاک تصویر خاکست بودن . ولی می‌گردد شاهنامه در زر زال گفتار این شدن مبهم

می را خاک کردن ارجمند ازکیخسرو، زر زال طلبد، اینکهمزیدن با را خاک به سوگند آئین کیخسرو، که می‌داند و

می گناه . آن، می‌گردد روشن اعتراضش، گرانیگاه شمارد،بدون شاه، انتصاب شیوه به خود اعتراض ازبیان وپس

90

90

Page 91: VIEW AS WORD.DOC

شاه که ازکسی همه خبری بی و بزرگان، همداستانیبه که مهری برای برگزیده، خود رای به کامگی درخود

. برمیگزیند خاموشی وانکار، حاشا درحالت دارد، کیخسروآوراست، ننگ است، بخش تاج که زر زال برای کاری چنین

وداع هنگام را کیخسرو خواست آخرین خاموشی، در ولیمی روا نادرستی برغم زندگی، ضمیرش از در هرچند دارد،

. لهراسب خانواده ناخواه، خواه آنست گشتاسپ، –برضدموضع نمی این فراموش هرگز را او این. گیری ولی کنند

ازآب درست لهراسب، از زر زال بینی پیش یا گمان،زودی. به ازخاک، لهراسب و کیخسرو اندیشه این درمی‌آید

عبارت زرتشت، آموزه پذیرش در مورد و می‌شود، بندی . که لهراسبی قرارمی‌گيرد گشتاسپ و لهراسب همین

نیست، خاک کردن ارجمند به حاضر کیخسرو، هماننددوجهان اندیشه که پذیرد می را زرتشت آئین بزودی

. می‌سازد خود آموزه بنیاد را ازهم بریده

91

91

Page 92: VIEW AS WORD.DOC

» زنـده » را که و را چـه فردوسی،کـرد؟

برمی را مرده انگیزد آنکه، ،شنوا و گویا می تواند راهم الل و کر

کند

فرشگرد یا شوی رمز زندهشاهنامه در

سال بدین بردم رنج بسیسی

» بدین« کردم زنده عجمپارسی

چیست؟ « « عـجـم

92

92

Page 93: VIEW AS WORD.DOC

) + ( = عجم، ، م اجه نی اجـهاجم معرب

. سـرتاپای دارد حد ایران، درفرهنگ نیز، کردن دشمنی. . نیست شر اصل دشمن، نیست شر دشمن، دشمن، با

. درهمه همه از را دشمن نمی‌شود جنگیده سو، سوها،نمی « زشت « . که ، اهریمن مفهوم نمی‌سازند وبدنام کنند

فرهنگ به ربطی است، زرتشتی ایزدشناسی مخلوق » « . متون در که اهریمن همان حتا ندارد ایران اصیل

شـر زرتشتی، » اصل اعالی مثل نیز، می‌شود، شمرده. » هست خود نیستی حد به تا خود، پیمان در استوارماندن

زرتشتی شناسی ایزد در ایران، اصیل فرهنگ نفوذ ایننابودشدن. بهای به حتی را، خود پیمان اهریمن، است

. پذیرد می زرتشتی، همیشگی متون در اهریمن برایغلبه از برتر ارزشی درپیمان، استوارماندن

دارد برای. وپیروزی متون، دراین اهورامزدا درحالیکه » « است، پسدانش چون را اهریمن پیروزی، به رسیدن

وارونه می چنگ حاضربه پیروزی، به رسیدن برای فریبد . ازارزش دشمنی، از مفهومی چنین این هست های زدن

. ایرانست فرهنگ بزرگ . کرد رعایت را متعالی فرهنگ این باید نیز، عرب مورد در

را آنان ایرانیان، به کردن توهین برای اعـراب، آیا » می نامیده» می اند؟ عجم پژوهشگران، از نویسد: یکی

اهانت » مفهوم و منفی بار دلیل به عجم، بار واژهریشخند داشته و اصل در که و) آمیزی و( گنگ الل

قوم عرب دیگر و ایرانیان به اشاره در را آن نمی ها که هاواژه آورده، توانستند زبان بر آن‌ها خود مانند را عربی های

کار ایرانی به فرهیخته دیدگاه با آشکار ناهمخوانی در برند، .»... بوده فردوسی ی

93

93

Page 94: VIEW AS WORD.DOC

دیده شود، رجوع عربی معتبر سراسرمراجع به اگربودن نامفهوم واژه، این دوم معانی گرانیگاه که می‌شود

. باید درآغاز گوینده بودن والل گنگ نه عربست، بنبرایواژه و اصطالح که یک معانی خوشه سپس و یافت، را

برمی بن . ازاین شناخت خیزند،زمان‌ها، ازگذشت پس عرب عوام نزد واژه این که هرچند

» « چنین کلی به ، اصل در ولی باشد، یافته معنائی چنیندلیل آن، اصلی معنای و است، نداشته معنائی

داشته ایرانیان به اعراب، که البته. براحترامیست اند » و» گنگ معنای روی، هیچ به دراصل، ، نداشته عجم الل

و توهین غایت به و و است نیافته، تحقیر ریشخند پیدایشداشته تحبیب و تجلیل و تعظیم برای معنائی درست بلکه

است.از ابی که رازی، زکریا بن فارس احمدبن الحسین

واژه نزد بزرگترین و است بوده چهارم سده در شناسانمجمل ) + اللغة فی المقائیس کتاب دو در معتبراست همه » « انگورو( و خرما تخم را عجم معنای نخستین خود اللغة

« . فی ماکان کل و النوی، می‌داند انگور همانند هائی میوه .» عجم فهو اشبهه، ما العنب مثل مأکول جوف

قصب » که عربی در خرما نام که داشت چشم پیش در باید » هم= را وکلک قلم و نی نیشکر معنای باشد، قسب

.) اهمیت ) نیشکر، با خرما اینهمانی نامه لغت است داشته » + « » معنای » به که است به کس معرب ، قصب چون دارد

» = می» ایران زن‌خدای که است به وای به باشد. نایمقدمة کتاب در می خوارزمی « االدب « ، عجم که نویسد

هرچیزی . دانه از که خرمائی درخت به علت بدین است: . می‌گوید سعدی می‌گویند عجمه بروید، خرما تخم

ز کند تناور نخل نحل ازمگس آفرید نوش شربخرما دانه

94

94

Page 95: VIEW AS WORD.DOC

. به است سخت صخره عجمه، دیگر بنیادی معنایدانه افشره از که می ای می های . گرفتند العجم نفت گفتند

میگفتند عجم نیز می‌کردند زمزمه لب زیر که نیایشی به .) پس) بالقراءة فیها یجهر ال النها النهارعجما، صالة ان

» « باشد، هسته و دانه و تخم که عجم، اصلی معنایآورده گوناگون برآیندهای باخود، که است بوده تصویری

گویش. و پهلوی در تخم، « است و » می‌شود، خوانده توم ها» « » « . » « دوانه ، دانه واژه سغدی در دارد هم تاریک معنای

) همزاد ) و جفت معنای به کردی در که قریب فرهنگ است« » همزاد،. » معنای به آرامی، و عبری در توم همچنین است » « نام« از ، توماس شکل به امروزه که است های دوقلو

است غرب در Biblisch-HistorischesمتداولHandwoerterbuch) » و(. » وبرگ وشاخ درخت خود، در تخم

نهفته گنج علت، بدین و دارد، بالقوه را تاریکی بر دراست.

« » و » بن هم و بر هم تخم، ایران، درفرهنگ دیگر، سوی از . وهم« پایان هم بن، بروهم هم که وجودی است درخت بیخخود، به و ازخود که آزاد و مستقل وجودی است، آغاز

. » « می‌شد. شمرده کمال ایران، فرهنگ در این هست . » چیزی» نبود نهایت بی قدرت یا علم اسالم، مانند کمال

. هست خودش نوآفرینی اصل خودش، که داشت کمال . تخم رستم، علت، همین به میرسد روشنی به ازخودش،

. است تنبخش درگزیده اسپرم، زاد : »... 29پاره 34های باز می‌آید

چهره همه . آفرینی چنانکه باشند همانند آغاز به درپایان ها، ) ( به نطفه از است، نطفه تخم از آنان هستی که مردم

کمال است، تخمک از آنان هستی که گیاهان و آیند وجود .» در اندیشه همین است تخم همان با نیز آن‌ها پایانی« برو بودن یکی این که می‌آید نیز توسی نامه گرشاسپ

. که« است درختی هستی، جهان باشد هستی جهان در تخم

95

95

Page 96: VIEW AS WORD.DOC

. هستی، جهان دیگر، عبارت به می‌آید پدید بیخش ازبرش،. ندارد خالق

» « » تخم » ، برش کن نگه گمان در ارفتی درخت تخم بههمان باشد

. رو، ازاین است تخم درون تخم درواقع، هرتخمی سوئی ازهستند نیزوهائی است، نهفته هسته، و دانه و درتخم آنچه

. یکی تصویر، این هستند نادیدنی و وپوشیده تاریکی در که« ازخود بیان و است، بوده جهان در بنیادی تصاویر از

» « » بودن« » سرچشمه ازخود، ، شدن روشن خود، از ، بودن« . شیره همچنین دارد درخود را چیز همه چون است، » است، میوه و درخت اصل نشان که تخم در وافشره . معنای این دیدنیست نا و پوشیده دانه، و تخم در درست

. » « این از است عجم بر اصلی بنا عجم معانی از یکی رودانه از افشره و شیره هم گاس، هم اشتاین و گیاهان های

. از گرانقدر، معانی این است کردن امتحان آزمودن، ) از ) و می‌سازد آگاه عجم تخم درونی غنای از را ما یکسو

اشاره آن، بودن ناشناس و پوشیدگی به دیگر، سویبودن. پوشیده و بودن ناشناس رویه این معنای می‌کند از

پیدا منفی معنای عرب، عوام از سپس که هست، اصلی. . است تباه و زشت و بد فهمیم، نمی ما آنچه است کرده

. است رایج عموم، میان در تفکر، شیوه این هم، امروزمی‌شده گفته علت بدان ایرانی به عجم، اصل، در ولی

. رابطه می‌ايستد خود برپای و ایست آزاده انسان که است . عرب است نشده شروع محمد، با ایرانی، با با عرب ها

. اند داشته دیگر رابطه محمد، آمدن از پیش ایرانیان . این کرد بررسی جداگانه باید را رابطه گونه دو این

» اسالم » و محمد از پیش دوره دراین ریشه ، عجم اصطالحاست،. می‌شده خوانده عجم علت بدان آنگاه، ایرانی دارد

) بوده )= ارتائی زن‌خدائی فرهنگ پیروان « چون و. » اجم اند ) = ( » برای» اصطالتی ، نی هر روم، هروم و سورستان

96

96

Page 97: VIEW AS WORD.DOC

بوده ایران زن‌خدائی بوده جوامع آن پیرو نیز اعراب که اند« اند. « » است » نیشکر السکریا قصب هندی به ، .اجه

نیستان و بیشه معنای به خوارزمی االدب درمقدمة اجمه، » می » اجم آن جمع و « است منتهی. » در عجه به باشد االرب

.) ( » اج، » مرغ تخم یعنی است مولده لغت خایگینه، معنایدیگرش نام که می‌شود گفته افرا درخت به درفارسی،

» راهنمائی» اصل به را ما خوبی به که است اسپندان .) = سپنتا ) سپند می‌کند

) = ( » « » به» نیستان خوزستان باشد خوز همان که ئوزکه است بوده ایران زن‌خدای نام این و است، نی معنای

) شده ) پلشت و زشت و دس اوز بت زرتشت، پیروان برای» « عزی بنام را زن‌خدا همین درست اعراب و است،

پیدایش. پرستیده می از پیش عرب، که اینست مقصود اندمی ایرانیان به دیگری دیدی با و نگریسته اسالم، اند،

می ارجمند را « ایرانیان = « ، اجم عجم نام و اند، شمردهبوده ایرانی چنین با عرب پیوند و ایرانیان بزرگواری بیان

است. » « » بهره » باهم، ایران با عربستان نیز شاهنامه در چنانکه

. می‌گردد ایران ای اسطوره شاه نخستین ایرج،پدر، مراورا رسید ایرج به نیابت آنگه پس

گزید شهرایرانهم و ایران وران هم نیزه تخت دشت همان

سران ج تا و شاهیونگین ومهر تیغ همان گاه دید سزا را او که داد بدو

کاله وخواندند، چه را مراو رای و فرهنگ و هوش بد که سرانرا

خدای ایرانرا ایران کردن زنده رسالت آگاهانه خود، در فردوسی،

و فرهنگ نوزائی سرائی، شاهنامه از هدفش و داشت

97

97

Page 98: VIEW AS WORD.DOC

شعر، بیت این در درست و بود ایران آرائی جهان و اجتماعمی دم خود رسالت از بلند، نگ با زند. به

پارسی» « بدین کردم زنده عجم، » ژرف» معنای این ، پارسی بدین کردم زنده عجم

« مدینی، خر یا زن خدائی فرهنگ من که دارد راارتائی- فرهنگ « سیمرغی نوشته، این با را ایران

کرده « ام زنده « ژرف . و واال معنای درست ، عجم= « . اصل و بیخ و بن که ایرانی آن می‌کند بیان را فردوسی

جانست« و شیره و افشره که ایرانی آن است، عجم ) ( ) البرز) کوه برفراز که عجم سختی صخره آن ، عجم

زنده نوشته دراین شد، خواهد بنا برآن نوین ایران و استمی فرشگرد و شاهنامه. می‌شود که نوشته دراین یابد

. » این » یافت و جست را شدن زنده نو از رمز باید باشد، ) اشتیاق ) = درد مولوی که است عجم اجم نیستانی همان. شود زاده نو از باز آنجا در تا دارد را آن به بازگشت

در هبوط مسئلهنوری ادیان

98

98

Page 99: VIEW AS WORD.DOC

و پیشرفـت مسئله وتجـدد

ایران فرهنگ» هـبـوط » اندیشه برضد

و انجیل و تورات درقرآن

فروافکندگی = و بیرون هبوط

» « » زن» و خاک : دشمنی و درد و فساد هبوط جایگاه

ضد انسان تصویر زر، زالهبوطی

» ادیان » در هبوط اندیشه پیدایشنوری

99

99

Page 100: VIEW AS WORD.DOC

تخم خدا » که انسانی اندیشه برضدهست«

» « » «، هست انسانی هر بن ، خدارانـد، بیرون می‌تواند کسی نه را، خدا یا بن، این و

) بگوید ) اهبطوا فروافکند را او می‌تواند نه‌الاهی وپیشگفتار

نوری« هبوط»اندیشه اندیشه ،درادیان پیشرفت»بانیز وتجدد« هیچگاه و است نمی گالویز ازآن کشد. دست

« یا هبوط، اندیشه شالوده بر همه نوری ادیانصورتی« هرکدام هرچند اند، بناشده فروافکندگی

داده « دیگربدان « کردار. به را، هبوط پدیده این آن‌ها اند » « می عرضه نوزائی و نوشوی و پیشرفت تا پدیده کنند،

. کنند خود افسون را روی مردمان پیش روی، عقبمی هست ! ادعا که آنان، « کنند هست » اصل .درعقب،

» « و رسید، اصل به می‌توان رجعت، و روی عقب با . ولی است تجدد و پیشرفت همیشه اصل، به رسیدن

» بن » « اصل» . ،یا نه اصل، نیست ن انسا از بیرونو انسان جلو در نه و ودرگذشته، انسان درعقب

انسان خود درتن همیشه بلکه هست، آینده دررا آن نیز هرچند دارد، حضور همیشه، و هست

شکوفا . نشناسیم و خود، اصل غنای شناختناصل یافتن خود، ازغنای شدن لبریز و آن، ساختن. هست انسانی هر بنیادی خویشکاری و ولی خود،

می اصل آن‌ها، را بطور آنچه بلکه نیست، اصل نامند،. مجازی می‌شود خوانده اصل مجازی ، تنها اصل نه ،

100

100

Page 101: VIEW AS WORD.DOC

« بی و اصل، گوهر ساختن واژگونه بلکه نیست، اصل . » است ازاصل بریدن و ساختن مجاز، اصل به را آنچه

می » اصل گسست و بریدگی مبدأ درست خوانند، » پوشانیده دید، از که هست، اصل اند. از

شاهنامه در جمشید هبوطاست زرتشتی روایت یک

) ( و درقرآن، شدن افکنده فرو هبوط اندیشه » « درتورات، عدن ازباغ آدم راندن بیرون اندیشه

= « همزاد پنهانی بریدن اندیشه جزهمان چیزی » = نیست زرتشت گاتای در جما اینها،. ییما همه

» « . » توأمان » که ، تخم هستند اصل از اصالت سلب اندیشهبریده ازهم باید باشد، چسبیده هم به ودوقلوی جفت یا

خود، از باهمدیگر، تا شوند، ساخته هم وضد ساخته، وجداهست،. توأمان تا تخم، - نیافرینند آفرین اصل )=خود یا ،

» « . یا( ازخود نباید انسان، ویژه به چیزی هیچ هست ازخود . » زرتشت، » که اینست باشد تخم یا اصل دیگر، عبارت به » « » = « برگزید، همزاد معنای به را جم ییما واژه خود

. همزاد تصویر این بود انسان نخستین نام ییما، درحالیکهانسان، نخستین که است آن معنای به ارتائی درفرهنگ

» = « دیگر عبارت به یا توأمان تخم یعنی همزاد، اصل) ( . » جم» = ازهمزاد زرتشت تصویر ولی است اصل ازخود

. با زرتشت بدینسان باهمند متضاد و بریده ازهم بخش دو ( ازخود بودن، ازخود، ازاصالت را انسان ضربه، یک

).. ساختن بهشت ازخود، دادن، سامان ازخود آفریدن،اره. دونیمه، به جز معنائی زرتشت، سخن همین انداخت

» « آفرین خود از انسان ساختن مطرود و جمشید کردن

101

101

Page 102: VIEW AS WORD.DOC

. همه بن جم، چون داشت نخواهد و است ونداشته نداشت. سراسرجهانست و هرجانی بن و انسان‌ها

که بود « این « به را جـم زرتشتی، شناسی یزدان » « » نمی توانست » خود، آدم یا انسان نخستین سان

« هم به جفت معنای به که جم چون بشناسد، « » آفریننده، = ازخود هست، همبغ تخم یا چسبیده

» ساز بهشت ازخود ازخودسامانده، روشن، ازخودکه. هست کوشید براین افزوده زرتشتی، شناسی یزدان

سازد، دیگرگونه چنان را جم به مربوط داستان‌های همه « خود از خوداندیشیندگی، از خودآفرینی، از این که

اهورا« بهشت برضد وکاری سازد محکوم او، در را سازی . و انسان ازنخستین را جمشید اینکار، برای سازد مزدا

. چون ساخت شاه سومین را او و انداخت شاه، نخستینانسانست، فطرت بیان بودن، انسان نخستین

حکومت و نهاد و آرمان تعیین بودن، شاه نخستین. ایرانست گواهی در داستان، در بودن شاه نخستین

ورزی، خرد با را جهان باید، حکومت که اینست بر دادنمی انسان‌ها : چنانچه بیاراید خواهند،

گشت چنان آراستم من خوبی به را جهانخواستم من که گیتی

روایت زرتشتی، موبدان زیرنفوذ که شاهنامه، داستان درخواستش، خردو با جمشید که می‌شود داده نشان شده،

در جمشید، ورزی خرد ولی می‌آفریند را انسانی مدنیتمی اهریمن یا دیو با او همکاری به علت اوجش و کشد،

اره نیمه دو به و می‌گردد او افکندگی برون یا هبوطمی‌گردد.

اندرآورد کردگار با بپیوستچون منی شکستکار وبرگشت

کرد شناس منی یزدان شاه بپیچید آن زیزدانناسپاس وشد

102

102

Page 103: VIEW AS WORD.DOC

» » من» منفرد،یا شخص بیان نیروز امروزه که » هر برزبان بار صدها روز هر و هست، اول ضمیرمنفصل

واژه به می‌آید، برمی‌گردد، manuایرانی سانسکریت در : معانی دارای انسان که اندیشه، خداوند متفکر،

کامل انسان آدم، بشر، نوع منو هست. اول، اولینsvayam bhuva« قائم معنای به که می‌شود، نامیده

« یا« ، موجود بالذات خود . از بدینسان« است » « گواهی برآن تا می نامد، من را خود هرانسانی

و بشرم ازنوع و هستم، ازخود، من که دهد « درپژوهیدن اندیشیدن گوهریم ویژگی نخستین

. . است« » « و است خردورز اندیشنده، معنای به من، » و» = زدن حدس و کردن فکر معنای به کردن منی منیدن

آوردن بیاد و داشتن توافق و کردن مالحظه و کردن تصورو کردن مطالعه و کردن جستجو و کاوش و کردن اختراع و . تا می‌نامد، من را خود انسانی، هر است داشتن گرامی

گرامی و بودن اندیشنده که گوهرش به را خود یقین ... بیان است، و بودن توافق واهل گذاشتن احترام و داشتن . حاال بشناسید وجودی چنین مرا، که بگوید دیگران به و کند

می خود کارش از که جمشیدی این شد چگونه که پرسیم » گیتی» در بهشت آفریدن و جهان کردن آباد برای منیدن

» - خدابینی » خود و خودپرستی، و تکبر فقط درمنیدن، بود، . یافت درمی » را درخود را خدائی دراندیشیدن، آیا

» گناهست؟ ، دراندیشیدن، یافتن ناگهان که شد چهرساندن بجای منیدن، شد؟ گناه یافتن، را خود وارج خدائی

! که شد چه آورد جرم و وهبوط تباهی و بال سعادت، به ) خودپرستی )= و خودبینی تکبرو ، اندیشیدن منیدن ناگهان

بزرگ و برترمنشی ناگهان، و که شد چه شد؟ منشیبزرگ خود کبرو گوهر معنای اندیشیدن، دیگر و شد؟ بینی

... نمی را و داشتن توافق و داشتن گرامی و دهد. اندیشیدن = « کردن منی منیدن معنای شدن دگرگونه همین درست

103

103

Page 104: VIEW AS WORD.DOC

« به« وانسان انسان، خرد ساختن خوار بر گواه بهترین ، . » است = من ورز خرد کردار

» = « که هست توأمانی یا تخم است، همزاد ییما که جم ) ( خـرد، و شده، افشانده خوشه ارتای سیمرغ ازخوشه

) = ( در خدا توأمان همزاد تخم این پیدایش نخستینو خدائیش، زندگیست، گوهر اندیشیدن، در

می ارج و می کند حس را این و نهد. می افروزدرا خود ارتا هرانسانی ازخوشه و تخمی می‌داند خدا یا ،

. می‌کند خدا با وهمپرسی همکاری و می‌داند، ارجمندو خدا در هماندیشی انسان، برای اندیشیدن

. هست خدا با همچشمی همپرسی یا رقابت به نیازی اوجانان با همجان و خدا با انباز و جفت چون ندارد، خدا با

نمی. را خدائی اوچنین ولی. هست که شناسد جم، ) ( با هست، ارتاخوشت خوشه خدای تخم و همزاد

است شده مطرود زرتشت، یا. آمدن خوشه ارتایبه را جایش زرتشت سیمرغ، است اهورامزدای داده

خود که تخم را، انسان و نمی داند خوشه را خودنمی داند.

افشانده درجم که نیست خدا جان تخم این پس، این ازخردش، بلکه می‌اندیشد، خدائیش جان آن چشم وبا شده

بهره که نروئیده جانی تخم . از جانانست خوشه از ایهم و جانان با . اوهمجان او اندیشیدن نیست جانان با گوهر

. خدا، این می‌شود خدائی ضد کاری پس، ازاین خرد، باخوشه خدای بن دیگر، خودش، وجود تخم که نیست ای

. اثر در خود، چون جم، می‌شود درهرانسانی اندیشیدن » = « » وطبعا» = ، تخم اصل ، بودن توأمان چسبیده بهم جفت

خردش، وبا هست، وسامانده واندیشنده آفریننده خود از ) و ) خرداد خوشزیستی و می‌سازد، زمین روی بر را بهشت

) ( آماده خواست، و خرد همین با را امرداد دیرزیستیطبعا اندیشیدنی، هر در خردی، چنین ولی می‌سازد،

104

104

Page 105: VIEW AS WORD.DOC

وهم هم . گوهری ولی یابد درمی خدا با را خود سرشتی » = ضد » = و ، پیوند ییما جفت ازهم ساختن جدا با زرتشت

هم اینگونه نمی‌تواند دیگر آن، دوبخش ساختن گوهری هم . خدا جفت دیگر، انسان، بپذیرد را خدا با انسان جفتی یا

جداساختن همه. هم از و بریدن جفتی، اصل بریدن نیست . که اینست است هستی جهان در انبازها و خردپیوندها

از و سامانده، خود از و اندیش، ازخود، که جم، ( خوشه تخم چون است ساز بهشت خود

اهورامزدای( مفهوم با تضاد در ، خداهستمی گيرد قرار خرد،. زرتشت چنین سرنوشت پس

. اهریمنست و دیو با شدن همکاربرای که دیواست با ساز، بهشت و ساز مدنیت خرد این

( هم آسمان به . پرواز ) می‌کند همکاری خدا با شدن گوهرخود، از و می اندیشد خود از که انسانی خرد

شادی خود، از می سازد، را سعادت و مدنیتمی گردد اهریمنی ) می آفریند، به. که کردن منی

) با اینهمانی ، باشد پژوهیدن پایه بر اندیشیدن معنایمی نخوت و خودبینی و تکبر و خود. خودپرستی یابد

» می » خدا با انبازشدن انسان، خدا اندیشی این ولی باشد،می گناه که را کاری چنین باشد، انسان از گوهر جدا خواهد

. حالیکه در می‌داند خوشه بزرگ خدای دیدگاه ای از ) بن) که بود خدا خود تخم این درست خوشه ارتایبا انسانی هر و بود، هرانسانی در اندیشیدن

اندیشه در خردش، با را اندیشیدن خود هایش،هم هم و ( گوهر = ( سیمرغ ارتا خدا سرشترا. یافت می خود خرد، با اندیشیدن در درست اگرنمی هم خدا ( گوهر کرده ) را ارتا یا سیمرغ خدا انکار یافت،

هراندیشه. شادساختن بود و زندگی نگاهداری در ای . به بود او با همجانی و سیمرغ، به جان مرغ پرواز زندگی،

دیگر، بخشی عبارت را خود انسان اندیشیدن، در

105

105

Page 106: VIEW AS WORD.DOC

. یافت می و ازخدا نبود، خوشه که خدائی آمدن با ولینباید بینش، در انسان داشت، ازانسان جدا گوهری

. ) ( باشد داشته را معراج پروازو خدا به پیوستن احساسو قدغن بینـش، و اندیشیدن در آسمان، به پرواز

( در دیگر داستانی کیکاوس، داستان شد گناه) است زرتشتی روایت به های. هبوط اندیشه

. دارد کلی فرق وباآن نیست، خدائی بینش انسانی، ( ) ( خدا را خود کردن منی ، اندیشیدن کردن منی بدینسان،

» « برای( ، اندیشیدن ازخود انسان، پس، است، انگاشتناهریمن دچار خاکی، جهان دراین سعادت آفریدن

. انسان می‌شود ناپاک و وآواره رانده جا ازهمه و می‌گردد، ) ( و خرداد خوشزیستی نمی‌تواند خود، باخرد اندیشیدن با

. ) ( کار این پاداش که اینست بیافریند را امرداد دیرزیستی . » = ازاین » است اصالت از بودن ازتخم او انداختن جمشید،

اره دونیمه به باشد، جمشید که انسان‌ها همه بن رو،= = = ( همبغ. همزاد توأمان تخم دیگر، انسان می‌گردد

. به( مجموعه که نیست خوشه دیگر، هم خدا نیست اصلتخم پیوسته بدینسان. هم اصالت هاست نفی با

) = + = = ( ، مردم تخم مر تخم، همزاد جم ازانساننیست اصل دیگر، هم پیوسته. خدا هم به وخوشه تخم

) ( . کردار به اله خدا تصویر که اینست گوهرند یک از و. » می‌رود» ازبین کلی به ، هستی و جهان اصل

خوشه ( خدای سیمرغ ) = خوشت ارتا ایاست اصل جهان

نیستند انسان و جهان اصل نوری، االهاننیست اصل جهان جهان، خالق

106

106

Page 107: VIEW AS WORD.DOC

نوری، االهان ز گیتی اصل هیچکدام اصل و انساننهاده. نوری ادیان شالوده فریب، و دروغ این با نیستند

« »می‌شود. اصل » جانشین است، مجازی اصل آنچهمی شود« اصل. حقیقی این از فروافکندگی و دور آنگاه

. یافت وارتقاء بازگشت بدان بایست که مجازیستتخمی خدا، ایران، اصیل فرهنگ در که درحالیکه ست

. انسان وجود بن خدا، می‌شود کاشته و افشانده درانسانانسان،. انسان، نخستین نوری، ادیان دراین ولی می‌گردد

حالت این ودرست است، جداشده و درآغازبریده خدا، ازهست حالت این با و است گرانیگاه که است جداشدگی

. می‌شود افکنده وبرون فروافکنده درفرهنگکه،انسان درتن خودش، که تخمیست خدا، ایران،

دراو همیشه و می گردد، او هستی بن و می افتد،دارد حضور انبثاقی و زهشی اصلیست. بطور خدا،

. بخشی یا انسان، وهرجانیست انسان هستی بن کهعلت به اوجی، از یا ازبهشتی یا ازاصلی، او، ازهستی

بلکه است، نشده فروافکنده سرپیچی، یا گناهی و لغزشیپخش و افشانده او در که هست اصل خود این

. شدن افشانده انسانست هستی وبن است شدهو وپست شدن ذلیل و خوارشدن انسان، در خدا

نیست بی شدن رانده و شدن نفرین و شدن .ارج . » « » و» باشد فراز چه تخم است تخم یک همان ، بن و ، بـر » « . ) که ) خاک که اینست است اصل تخم باشد، فرود در چه

» « » = « بیان است، تخم معنای به و آگ هاگ معنای به . » = عقب» به نیاز انسان، است بودن اصل بودن ازخود

. ندارد وارتجاع یا رفتن تاریخی گذشته در اصلش، . در اصلش بلکه نیست گذشته های ازدوره یکی

هست خودش هستی به. همان رسیدن برای تالشخودش ناشناخته غنای استخراج و کشف برای تالش اصل،

107

107

Page 108: VIEW AS WORD.DOC

خودش. ناپیدای بن در غایت، و حقیقت و خدا هست . بزایاند خود از و بجوید و بکاود بایست که است موجود

می توان » « » « ارتجاع در را اصل آیایافت؟

است تجدد و پیشرفت اندیشه برضد هبوط اندیشه هرچندهمیشه شکل ولی به را خود هبوط، اندیشه

می جلوه تجدد و انحطاطی. دهد پیشرفت هراندیشهعقب به بازگشت گوهرش در که قهقرائی، و

» « و می‌شود، عرضه اصل به جنبش شکل به است، . اینست است تجدد و پیشرفت همیشه اصل، به رسیدن

«که « اصل شکل به درتاریخ، گذشته از دوره یکمی شود بندی ضربه،. عبارت یک با بازگشتناگهان

می گردد » « اصل به جنبش به تبدیل عقب، . به » « . » به» روی عقب دارد قرار تاریخ سر،در پشت ، اصل

» « » « ، تجدد و پیشرفت اندیشه با زمان در پیشرفت رغمجدا ازهم نمی‌توان را دو آن که می‌گردد آمیخته چنان

که. اینست روان ها ساخت پیشرفت، شکل به هبوطتسخیرومسحورمی کند که. را درتصویری اندیشه این

این ترکیب ساخته، زمان درخت از زرتشتی شناسی یزدان . و می‌روید زمان، درخت می‌دهد نشان باهم را اندیشه دو

تدریج به باالترش های شاخه ولی می‌کند، پیشرفت . تباهی و فساد زمان، پیشرفت در ارزشترند کم ازفلزهای

باهم،. می ارتجاع اندیشه با پیشرفت اندیشه افزایدپس. پیشرفتن، درروند . میآمیزند همانطور می‌رویم تر

. گذشته دوره یک می‌رویم پیش نیز، رفتن پس درروندساختن چیره خردها و روان‌ها وبر بازگردانیدن را تاریخ

صورت از تجدد یکی و پیشرفت شکل که است، هبوط های

108

108

Page 109: VIEW AS WORD.DOC

. . است شدن فروافکنده ازباال، هبوط، می‌شود عرضهجایگاه به وروشنی، وکمال سعادت ازجایگاه هبوط،

. درداستان‌های شدنست رانده تاریکی و ونقص نحوست» « ، تصویر در هبوط، اندیشه این نخستین، انسان یا آدم

. است شده جاسازی

خوشه را خدای هبوط اندیشه ای،شناسد نمی

ایران، اجتماعی و دینی و اندیشگی و روانی تحوالت تاریختصویر با ستیز و پیکار «تاریخ خدا» بودن .خوشه هست

بلندی و ژرفا چنان دارای ساده، و پاافتاده پیش تصویر این . نیست چشمگیر آسانی به که انسان ها هست و جان ها

تخمه همه درگیتی، هستان به و که هستند هائیبه گونه ناگرفتنی و نادیدنی پیوسته ای و هم اند

. اردوشت ) = ارتاخوشت خوشه ارتـای خوشه، این ) ایرانست = خدای سیمرغ، یا ، خوشه این. وشی در

. جهان از گوهرند و سرشت یک باهم آسمان و خاک نگری، . خدای این نمی‌شود فروافکنده و برون چیزی خدا،

نمی خوشه را هبوط » شناسد. ای، را خود خوشه،« می می کند پخش را خود و یا. افشاند دنیا خود، خدا،

. می‌شود خاک و توزیع »گیتی معنای خوشه، افشاندن » معنای نه داشته، کردن پخش و کردن

و» افتادن فرو پستی زیرو به و شدن فروافکندهباقی خوارشدن«. کردی در ازجمله اندیشه، این پای رد . است ( فروردمانده ( ، فرورد ارتا نیز وشی فرهفروهر،

. می‌شود نامیده » = « » نوشته» ی شه وه شی وه درکردی که وشی

« » « فش، واژه همان و می‌شود، گفته خوشه به می‌شود،. است« ( افشاندن ( گوهر ، وشی خوشه

109

109

Page 110: VIEW AS WORD.DOC

. » می» را خود خوشه، هست و افشانندگی افشاند. می کند پـخش و «توزیع « وه شانه وه واژه چنانچه

» « . معنای به ، شیار وه کردنست توزیع معنای به درکردی . . وه است کردن پخش وسیله شین، وه است کننده پخش

ک، جمعی شینه ارتباط . وسائل این از این است نام رو . زمان: » = = « و زندگی مادر که رام به بود بک بگ بغ خدا

» « » بیرام » = درترکی که می‌شد گفته رام بگ رام بغ بود،. » می‌شود » برده بکار جشن معنای به و بغ شده خدا، این

می شود وبخت وبخش پخش که خدائیست ،هست،بهره کسی، و چیزی . هر این خداست این از سهمی و ای

... مردمان میان را وخرد خوشی و خوبی و نعمت خدا، » « گوهرجشنی و خودش گوهر بلکه نمی‌کند، اش، تقسیم

پخش . گوهر وبهره بخشی خردی، یا هرجانی هست شونده . ) ( خدا، است سیمرغ خوشه ارتای وخرد ازجان ای

تخم خوشه و می‌شود افشانده که است و ای افشانده های . هست گیاه و جانور و انسان و گیتی شده، پخش

برای که آن در نهفته برآیندهای و تصویر، این با پیکارقدرت و زود قدرتمندان بود، خطرناک بسیار خواهان،

» = « در. ، فروافکندگی و بیرون هبوط سراندیشه آغازشدصورت در و داشت ضرورت تصویر، این با های پیکار

. هبوط اندیشه پیدایش گرفت خود به چهره گوناگون،« » خاک » وبرضد هست خدا تخم که انسانی اندیشه برضد

» می ، هست خدا تخم که تصویرخوشهباشد. وزمینیقدرت گونه همه پیدایش برضد خدا، و بودن ها

. وهست بوده آن ها بقای و میبایستی رشد که بود این « تخم شدن پخش و افشاندن، خوشه اندیشه از خدا های

دیگر،« » که گردد تخمی فروافکندن و بیرون به تبدیل ، خدا . » = نیست اصل »توأمان خدای تبدیل مسئله،

« » از االه به خودبخش و خودپاش و خودافشان. » بود فروافکننده و راننده و برنده خود،

110

110

Page 111: VIEW AS WORD.DOC

با » خدا، وهمگوهری همسرشتی نفی این و طرد » اندیشه بنیاد ، انسان با وبویژه هستان، همه

» هست» » هبوط و. فـراز براندیشه استوار هبوط، » « که« هست ازهم، وجدا بریده وبرون درون یا فـرود

« . عدن باغ از آدم افکندن بیرون ند متضاد گوهرهای دارای ) جایگاه) دو تضاد و بریدگی استواربر هم، درتورات گان

با. همگوهری و همسرشتی امکان جا، یک در ازهمست) ( ، خاک دیگر درجای و گردد، ونفی رفع باید که هست یهوه

یهوه با بطورکلی وهمگوهری همسرشتی امکان دیگر » « » « وفرو. برون یا هبوط، جایگاه ، زن و خاک نیست

از راندگی و .االهافکندگی ) هست ) االه با همگوهری

با که هست توأمانی تخم زر، زالپـرسیمرغمی خاکی جهان آید به

) بالدار ) سیمرغ تخم هاگ خاک،می شود

) سیمرغ ) = ارج می گردد ارجمند خاک،اندیشه این با درپیکار درست زر، زال داستان

یزدان برضد همچنین و نوری ادیان این در هبوطبرضد آشکارا، و یافته پیدایش زرتشتی، شناسی

جایگاه را خاک و برمیخیزد، ها بینی جهان ایننمی داند زال. هـبـوط که خاک شمردن ارجمند اندیشه

. ازآنجا دارد خودش درسرنوشت ریشه آنست، منادی زر،توأمان یا تخمی درگوهرش ایست، خوشه خدای تخم او که

) در ) حاکم خدای از ، هست دورنگ درزادن، زر، زال هستکه سیمرغ ولی می‌شود، دورافکنده سام، خانواده اجتماع

111

111

Page 112: VIEW AS WORD.DOC

می خوشه می ارتای خدا خانه به را، او و باشد، برددیگر، می خدای حکم به پدرش و مردم که را آنچه و پرورد،

ساخته پـرخود خوار دادن با سپس و می‌کند، ارجمند اند،خاک به هست، خدا با او همیشگی بودن برجفت گواه که

. پس، ازاین می‌شود به برگردانیده پرسیمرغ با انسان، ) =( بازمی گردد تخم بودن. خاک جفت جایگاه خاک،

. می‌شود خدا با انسان

چیست؟ هبوط

« نام به درتورات و درقرآن هبوط نام به که ای مسئله » مسئله این دربنیاد، آمده، عدن ازباغ آدم راندن بیرون

که است «بوده « پـیـونـد» « اصـل کردار باید ،بهوانکارگردد ونفی حذف و دیگر،. طرد عبارت »به

» = آفرینندگی اصل ، پیوند ومهروآمیزش عشقنیست « وپیدایش + « معنای. به باشد وند پات که پیوند

= = . » انباز» همزاد توأمان که تخم، است باهم جفت بند . » « ) بود) اصل همین بیان باشد، بغ « هم اصل» ، پیوند

وشادی جنبش و روشنی وپیدایش آفرینندگی. است. » طرد » و نفی هبوط، بود سراندیشه این بیان ، تخم

.» = « برای است اصل پیوند، تخم که است اندیشه اینباید اندیشه این به دادن انباز = = واقعیت همزاد جفت

شوند -1 ساخته جدا و بریده هم از2- ( و درون فرود، و فراز بشوند باهم متضاد گوهر، در

بیرون(هم -3 و داشته پیوند باهم آن‌ها، که شد منکرآن گوهر و

اند. بودهسیمرغی = البته ارتائی این فرهنگ برشالوده که درایران

« روشنی آفریننده اصل پیوند، که بود شده بنا اندیشه

112

112

Page 113: VIEW AS WORD.DOC

چنین که بود نیرومند چنان است، وزندگی بهی و وشادی » « و نمیداد، زرتشت اهورامزدای مفهوم به را امکانی

به زرتشت خود و زرتشتی شناسی همه یزدان رغمبرضد تالش خود = های = = همبغ همزاد یوغ جفت ،مفهوم

. بمانند چهارچوبه دراین زیادی اندازه تا که بودند مجبور » « و درکشاورزی بذرافشانی با افشاندن تخم دراینکه

» « زن زهدان در مرد تخم کاشتن با دیگر ازسویناخواه، خواه «سروکاردارد، خاک » در یکراست هبوط،

» « و می دید، را تخم فروافکندن جایگاه ، زن در ومیداد اینهمانی هم با را دو ارتائی،. آن بینی درجهان

) ( بودند، همبغ و ویوغ جفت باهم خاک زمین و آسمان . ) ( این هبوط، درمفهوم ولی بودند توأمان تخم یک وباهم

می هم به بکلی افکندگی. رابطه جایگاه زن، و خاک خورد) دفترششم. ) مثنوی مولوی نزد رابطه، این پای رد می‌شد

: است مانده باقیزنانم زدستان هین نشان شه ای تو درحبس یوسفم

وارهانفکندم مادر شهوت او مربط بودم که عرشی ازسوی

اهبطوا کهزندان به زالی، ازفن مستتم کمال زان فتادم پس

رخمباشد زنان کید الجرم درحطیم آرد ازعرش را روح

عظیمچون و روح بودم چونکه ززن من هبوط وآخر، اول

بدن گشتمبیدل یعقوب برآن یا درعثار یوسف زاری بشنواین

آر رحمآدم چو فکندندم که زنان از یا کنم ازاخوان ناله

ازجنان

113

113

Page 114: VIEW AS WORD.DOC

« » « معنای به هبطة پست زمینالبته و است« هموار .) االرب) شدن منتهی معنای فروافکنده همان خاک،

. شدن درگوهرش، خاک، هست خاک هبطة، چون دارد، را . که معنا، دو کردن جدا برای درعربی، ولی است خوار

متفاوت الفبای با را واژه آن اند، بوده آمیخته باهم دراصل) می و ظ بجای ز، یا ص، بجای س یا ت، بجای ط نویسند

. » دید...(. » می‌توان هبة و هبطة در را نکته همین بخوبی ضازمنزلتش، چیزی آوردن فرود آوردن، فرود معنای به هبت

» معنای همان که است فروافکندن و گردانیدن پست » « . کرده حفظ رانیز اصلیش معنای هبة ولی دارد را هبوط

+ + گشنی: برای نز هیجان گشنی برای کردن بانگ است .) ( در هبوط اللغة متن معجم گشنی به را گشن خواندن

. زن، است بوده زن زهدان در مرد نظفه انداختن واقع . باشد، مرد نطفه که تخم می‌شود پست و خوار و خاک( پستی خاک از و می‌شود، پست و خوار و افکنده فرو

. ) می‌شود آفریده مذلت و وحقارتدر انسان، حیات با رابطه در معنا «همین قرآن دنیا» در

می. قرآن در غرور هست متاع جز دنیا، در زندگی که آیدقرآن ) الغرور، متاع اال الدنیا الحیوة ما این(. 185 \ 3نیست

. می‌کند بندی عبارت باز را هبوط پدیده همان قرآنی، آیه» « » « » غرور » و متاع و دنیا اصلی معانی سراغ به باید فقط» « لذایذش و دنیا تحقیر پوشیده چهره از نقاب تا رفت،و. تکبرونخوت معانی دارای متداول، بطور غرور البته بیفتدو فریبنده معنای به غـرور و است، پنداشت و خودبالیدن به

. پس به که اش اصلی معنای ولی دنیاست و فریبنده دیواست شده ساخته ومخفی شده و- 1رانده ران دو میان

گوشت شکاف بین می های ران‌ها » های متاع. و باشد» « ) ( متاع« و نمازی بی کهنه گویند را حیض لته ، غرور» « زن فرج المراء، متاع زن، شرم معنای به درعربی،

» « . ) به) ، دنیا وخود است الموارد اقرب ذیل بحرالجواهر،

114

114

Page 115: VIEW AS WORD.DOC

. » « بخوبی معانی ازاین است زن در معنای می تواندر زندگی و خاکی جهان و دنیا اینهمانی، قرآن،

و دیگر، سوی از زن، با و یکسو از خاکی جهانباهم را هردو ارجی بی و ارزشی بی و بیهودگی

ناخواه دید. «خواه که تمتـع» خاکی، درجهان زندگی از« متاع یکراست از و است،« تمتع جنسی عمل یک

متاع همه و همان شهوانیست، جز چیز جهان، هایهبوط و فساد اصل بکلی، که نیست، المراء متاع

« متاع از تمتعی هر و عداوتست، و تباهی های و» « خدائی« هویت از فروافکندگی و بیرون ، دنیا

شدن می گردد. بیگانه و سقوط جایگاه هردو، زن، و خاکافتی، فرو و انحطاط جایگاه راندگی، و غربت و اصل از

. درقرآن ها سراندیشه این می‌گردند شوی فاسد جایگاهفرعی نواهی و احکام بر چیره که هستند وانجیل وتورات

. این گرانیگاه می‌سازند معین را آن‌ها منش و هستند،اندیشه این . ادیان، آنان نواهی نه و احکام نه هستند ها

هـبـوط» « چگونگی 115

115

Page 116: VIEW AS WORD.DOC

یزدان شناسی درزرتـشتی

آسمان ازاهورامزدا، سبزی و ،روشنیمی آفریند تخم« » را

که ) خود، روشنی علم از اهورامزدا،

) است برنده اصلتخم خود، همه فراسوی را، ها

می آفریند ) ( ، ارتا می‌شود تخمیسیمرغ روشن ازخود، که است،

است فروز آتش سیمرغ،خود) = که آتشی می افروزد را خود که تخمی

) می کند روشن را

تخم همه به تبدیل ( سیمرغ، جان ها ) هامی شود

چهره در را خود همه، در گوناگون و هایمی سازد پدیدار

116

116

Page 117: VIEW AS WORD.DOC

بخش در خلق که روز، درچندین گیتی، گوناگون هایما ذهن که تصویریست متداولست، قرآن و انجیل و تورات

همچنین و زرتشتی دین در آفرینش شناخت از رابازمی ایران، فرهنگ هفت. ازشناخت در یهوه اینکه دارد

اندیشه قرآن، در آن نظائر و می‌کند خلق را گیتی روز، . وارد، تازه االهان این است یافته پیدایش سپس که ایست

که را اصلی = مسئله ازیک» ازتـخم جهان پـیـدایشکرده اصـل« فراموش می‌گيرند، بود، نادیده کلی به یا اند،

تحقیر و لعن و طرد شرک، و پرستی بت نام به را وآن( اند. کرده ( می پیدایش اصل یک تخم ازیک جهان

. ندارد وخالقی آسانی یابد، بدین ایران، درفرهنگ. » = « گذشت ارکه ازتخم پیدایش از نمی‌شد وسهولت

زرتشت به اهورامزدای مستقیما الله، و یهوه مانند ، بخش آفرینش آفرینش به بلکه پردازد، نمی گوناگون های

بخش » آن داستان. می« ها تخم در که اینست پردازداندیشه این می‌آورد، اهورامزدا از بندهش که آفرینش

. است مانده باقی حلقه اصلی، زرتشت، اهورامزدای » « و ، تخم از هستی جهان پیدایش میان واسطه

» تخم» خلق به نیاز دیگر که هست، خالق االهان مستقیما را چیز آن خود یکراست، بلکه ندارند،

می « خلق « تا را پیدایش اندیشه گستره و کنند،می کاهند. می توانند

می بندهش دوم بخش » در اهورامزدا که نخستآیدروشن، آفرید، را دور آسمان بسیار و...« آشکارا،

می 22درپاره بخش » همین او، که و آید روشنی ازآسمان .نطفه، سبزی آفرید فراز را گاوان و مردمان

یافتن افزایش تا داد، کیومرث و گاو درتن را نطفه دو این .» این در باشد آن از » مردمان تخمی که می‌شود دیده جا

» اندیشه جایگزین ، می‌شود آفریده سبزی، و روشنی از که» است» شونده روشن و آفریننده خود، از که تخمی

117

117

Page 118: VIEW AS WORD.DOC

از. می را جانور تخم و انسان تخم اهورامزدا، نشیند. مستقیم بطور را جانوران یا انسان نه می‌آفرند، روشنی

مفهوم) به مقاله، پایان .سـبـزیدر شد خواهد پرداخته ، » «، رنگ سبـزی از رنگی به کاهش درست که یافته، ها

هستی همان جهان - تخم ارتائی سیمرغی فرهنگ در ، می‌گردد (. اهورامزدا مخلوق اکنون، که است، بوده

« ) برای ) باید ، زرتشت اهورامزدای وارد تازه االه» ، تخم از جهان پیدایش اندیشه وطرد نفی

» « از را تخم تا بیافریند، را تخم خود درآغاز، ( تخم یعنی ازخود، چیزی هیچ بیندازد اصالت

از. نیست( درجهان، وهرچیزی جهان ایرانیان، نزد چون . » یافت» می پیدایش ، یا تخمی جهان، تخم آفرینش

اصالت » انکار و نفی جانوران، تخم یا انسان تخم » هست تخم از «پیدایش = « ارکه. اصل که تخم این

. » « پس، اهورامزداست مخلوق یا و آفریده اکنون است،اصل ) = را ) تخم خود افروختن ازخود، بودن، ازخود

) آفریدن، ازخود، شدن، خود،روشن از زدن آتش... دادن سامان ازخود، اندیشیدن، خود، اصالت( از

. می‌دهد ازدست را(این ( واژه یا هم خواست را اصل که اهورامزداست

اصل می‌آفریند. جهان، در دیگر، اصلی هیچ پسنمی‌تواند نیست. خود، از دانه، و بذر و هسته و تخم

کنون،. تا « بیافریند بینش» و روشنی اصل ، بود.تخم ) باید )= تازه، االه خواست و روشنی بینش پس، ازاین ولی

شود، آورده تخم با قرین و تخم با یا بشود، تخم جانشیناز بلکه نیست، خود، از تخم، دیگر، که بدهد نشان تا ولی . دو این آوردن هست االه این خواست و روشنی و بینشاز تخم انداختن آن، با همزمان ولی کنارهم، در و باهم

عقیده اصالت، با مصالحه گذرو مرحله برای. مردمان است بوده بایسته ،

118

118

Page 119: VIEW AS WORD.DOC

سال مثال در گاهنبار تخم ، »شش که بوده« شش اند، ( و زمین و آب و ابری، آسمان گیتی بخش شش ازآن‌ها

) می پیدایش ، انسان و جانور و و یافته گیاه اندجشن. می‌روئیده را گاهنباری هر زرتشتیان، اکنون اند

پیدایش چیزی تخم، از آن، یافتن پایان با ولی می‌گيرندکه نمی اهورامزداست روشن خواست این بلکه یابد،

را انسان یا جانور یا گیاه یا زمین یا آب یا ابری، آسمان . و آب و ابر تاریک، تخم از می‌آفریند جشن، ازآن پس

خواست... و بینش از بلکه یابد، نمی پیدایش زمینروشنی، این گوهر و است، تازه االه روشنی که اهورامزدا

) = ( » است» برندگی اصل االه این روشنی است برندگی . می‌شود آفریده چیز همه

اصل = = تاریکی تخمآفریننده

« یا »تومتخم معنای« به . تاریک، تخم،« هست همپوشیده. ازهمه دارد، نهفته خود در آنچه تخم، تاریکست

(است. ( نادیدنی و پوشیده مخفی گنج و سر تخم، . است. عدم تخم، است گـم تخم، تاریکی tom. است

و و tomik= tomaakاست است تاریک معنای به tomبهو تخم و معنای . بذر داشت چشم درپیش باید هست منی

» « تاریکی ، تخم معنای یک تنها نه درست که بلکه ست، . » « دارد تخم حکم نیز، هم تاریکی با وتخم تاریکی

یابند می یا. اینهمانی تخم شب، یا تاریکی» تخمدانی . آفرینندگی این میزاید را آفتاب و روز که ست،

نمی‌داند« کسی چون بود، آن برضد زرتشت که بود تاریکی ! تاریکی، ویژگی یافت خواهد پیدایش چه ازتاریکی، که

آمد، خواهد پدید ازآن آنچه که نمی‌داند انسان که آنست

119

119

Page 120: VIEW AS WORD.DOC

. می‌تواند هم هست، درتاریکی آنچه است بد یا خوبست. زیان می انسان آور سود هم باشد ازپیش آور که خواهد

می و نخورد، فریب و هست، سود درچه، خواهد، بداندمی روشن آنچه به دچار یکراست آنکه بدون خواهد،

. می رو ازاین برسد بشود، گمراهی و از دردسر خواهدوآن خود میان راست راه و خط تا بداند را وبد خوب پیش،

. که هست شالوده براین سیمرغی فرهنگ ولی بیابد را ( اصل یا عنصر، نخستین حقیقت یا خدا یا سیمرغ

و( هست، درهرکسی مکنون سر یا مخفی گنج ، آفرینندهکه را سر یا سیمرغ این که آنست هرانسانی، خویشکاری

با دیگرگونهدرهرکسی، که تکرارنمی‌شود طبعا و است،بجوید ازنو همیشه شناخت، را آن بتوان عمومی بینش یک

. بیازماید وبا روبرو همیشه وکاویدن، کردن جستجو و آزمودن

کردن جستجو ولی ست، گمگشتگی و خیرگی و شگفتیشادی اصل ) نیز، در باشد، سعادت که غایت آوراست

.) برشالوده سیمرغی، فرهنگ است راه خود پیمودن » وانسانی» هرچیزی لبریزی و بینش همیشگی جستجوی

که وبد خوب آموزه و حقیقت یک شالوده بر نه قراردارد، . همیشه انسان، کند عادت بدان یا بیاموزد باید انسان

گم هیچگاه که می‌جوید درهرچیزی و درخود را چیزی . بیان خوبی به را نکته این نامه، الهی در عطار است نکرده

. است کردهبا یکی آن گفت بیزی چنین می‌آید خاک که

ازتوچیزی شگفتم« که تو» می جوئی ناکرده، چیز گم نیابی عاجز ،

هرگز ناکرده، گمکه تر عجب دگرهست چیزی زین، ناکرده گفت ای گم

دست ندهم گر

120

120

Page 121: VIEW AS WORD.DOC

برنجم می غایت است به بیش بسی شگفتی وین ، گفتی که اول ازآن

رنجم می سختی به نیابم، را ناکرده گم چیز این اگرمنکرد می توان گم نه یافت، بتوان نه

کرد بیان نه و، رهست خاموشی، نه » « میبرد، کار به جوینده برای که بیز خاک واژه ازهمان

که دریافت «می‌توان و » خاک» آبستنی، اصل این درست ، « » نهان درخود، را چشمه یا کان که هست پوشنده تاریکی

دارد«. » « » « همین ، خاک کردن ارجمند و ، خود بودن خاکی درک

. یقین هست خود تن در یا درخاک گنج یا سر وجود از یقین ) ( خدا می‌تواند بیختن خود کردن وغربال درکندن ازاینکه

= = = ارتا) سیمرغ ( Erdeسر = بشناسد، خود در را ارضآورد، بیرون کم کم خود، وجود خاک از را گنج می‌تواند

خود کرده گم فقط تا است، نکرده گم را چیزی او هرچند . سطح در که هست ازآن بیش او، خاکی وجود در بجوید را

می خود، می آگاهبود و کردن شناسد. بیند ارجمند اینگنج و کان کردار به را خود که خاکست،

حقیقت، شناسد. می به خدا، به همیشه که دارد یقین او . روشنی درست است آبستن مهر، به آفریننده، اصل به

نهفته خودش وجود درتاریکی ازآنچه اورا آگاهبودش،می اورا غنای و می‌سازد منحرف او. است، در آنچه پوشاند

می اورا است، رفتن روشن از و میدارد، مشغول و فریبدتاریکی بازمی به دیگران و خود وجود و های داردبه. می بودن، تخم به بودن، خاکی به عشق این ترساند

می تاریکی گنج جستجوی به را او که انگیزد. هاستشگفت همیشه ازتاریکی، و پیدایش آور

. فرهنگ بنیاد این درست ولی است غیرمنتظره. بود = سیمرغی ( وای اندروای رام که هست رو ازاین

) می‌گوید= یشت دررام بایزید جوینده ایزد من نام

121

121

Page 122: VIEW AS WORD.DOC

)است جویندگی خدا، ! گوهر و ، دانی همه نه ست،در که دارد یقین و دارد کار تاریکی با جوینده

هست زندگی چشمه (.تاریکی،) ( خوشه ارتای خوشت ارتا با زرتشت اهورامزدای فرق

که اینست زر، از زال زرتشت، اهورامزدای . ) ( » روشن» چیزی می آفریند را اصل تخم ، روشنی

هست معین و مشخص و معلوم که .استاز » پیدایش که را، ازتاریکی پیدایش زرتشت، اهورامزدای

) ( . اردوشت« ارتاخوشت روی، بدین پذیرد باشد،نمی تخمتخم ) مجموعه کردارخوشه به دادن( را، با و پذیرد، نمی ها

» « را بودن تخم و گی گوهرخوشه آن، به اردیبهشت نام . می‌کند انکار یا میزداید علمش، ازاو با اهورامزدا،

» « . که دین می سازد معین و مشخص چیزرا همهو اجتماع کل باید باشد، او روشنی یا ه آموز

. این سازد معین را حکومت و طبیعت و انسان هااست قدرت بنیاد و . اندیشه، افراد سازی روشن

همه اندیشه و وضمیر سازی درون معین اجتماع،است آزادی. افراد است، نور که خدائی دیگر، عبارت به

تصرف را ضمیر تا چون می‌سازد، نابود همه درضمیر راباید که است اهریمن بنگاه و تاریک ضمیر، است، نکرده

. داشت بیم و ازآن تاریکی با همیشه آزادی،تصرف وبه گرفت نمی توان که حقیقتی جویندگی

. دارد سروکار و درآورد، بودن نامعین قدرتمند،اندیشه و روان و بودن ضمیر سر و بودن تاریک

نمی آورد تاب را، می. افراد همه هرقدرتی خواهد،اندیشه و روان‌ها و دیگر، ضمیرها عبارت به یا روشن، را ها

. سازد معین و مشخص

می زرتشت، ی خواهد اهورامزدا

122

122

Page 123: VIEW AS WORD.DOC

) چیزها ) ،همه خود علم از روشنی ازبیافریند را

است فروز آتش که سیمرغ ولی

تخم می در نهفته گوهر ها خواهدسازد پدیدار را،

زرتشت، اهورامزدای وخانه بیکران جایگاه روشنیدور. ازحقیقت، را ما بیکران، روشنی اصطالح این است

« ان. واژه بیکران، اصطالح « aghraاگرا+ anمی‌کند ( » « بن همیشه آغاز، است زهدان بی معنای به که هست

آنست(. اصطالح این معنای دیگر، عبارت به وزهدانست» که زاده که است روشنائی اهورامزدا، جایگاه

نیافته، پیدایش که است روشنی نمی شود،.» است برنیامده تاریکی از که است روشنی

اصطالح دراین گوهرخودرا، زرتشت، اهورامزدای درست) ( » فرورد» ارتای و خوشه ارتای سیمرغ با ،درتضاد اگرا ان

. که می‌شود دیده است وخوشه تخم که می‌کند بیانخوارزمی سغدی و « ها « روز نام که را فرورد ارتا ها،

» « » « که می‌نامند روجن و فروز است، نوزدهم . » « » بربندهش،» بنا روز، این گل باشد روشن و افروزنده

افروز «.بوستان « . می‌افروزد را بوستان خدا، این است . است کردن روشن را چراغ یا آتش افروختن،افروختن،

» « است داشته را آفریدن معنای فرهنگ، .دراین » «، = آفریننده بوده ظاهرکننده . پدیدارکننده خدا، است

مخفی و نهفته درتخمها را . آنچه خدا، می‌سازد پدیدار ست، ) ( . ) را، )= روشنی فروغ هوشنگ، است باغبان و دایه ماما

) پدیدار) دوچیزباشد دادن وپیوند واتصال امتزاج که ازسنگ

123

123

Page 124: VIEW AS WORD.DOC

آفریننده دیگر، عبارت به می‌افروزد، را آتش و می‌سازد،( ) هست ) = فروز فروغ فروز روشنی است(.آتش

سخنی به یا است، آتشگیره هم و هست زنه آتش هم ارتا، . برهان در باهمست وآتشگیره زنه آتش جفت دیگر،

( ) کوخ ) ققنس و یازدهم ماه بهمن که می‌شود یده قاطع،د ) = سیمرغ یعنی میباشد نای منقارش که مرغی نوس . می‌توان سنجش، ازاین میشوند خوانده افروز آتش است،

همان درشاهنامه، هوشنگ که آتششناخت بهمن .افروز است

) ( ارتائی فرهنگ دید از ، هما سیمرغ و بهمن صفت این .) فرورد، ) ارتا که می‌شود دیده زرتشتی دین نه است بوده

= هم آتش » فروز «. نام روشن« » = روجن نام هم و دارد زنهروشن و سبز خودش، از که تخمیست سیمرغ،

( می شود. ( یا عنصر، نخستین فرورد ارتا سیمرغمی کند روشن را خود خود، که، چیزیست هر تخم

می پیدایش خود، از خود، در. یابد و اندیشه، ایننامه گرشاسپ در می‌افروزد را خود که سیمرغی تصویر

. می نامه درگرشاسپ می‌شود که نموده آیداندر آتش پر ازباد پس بلند سهمن سازید پشته یکی

فکندرا شداندرمیان،خویشتن زبادهوابرفروخت هیزم چو

بسوخت...چواو خیزد مرغ یکی دراز بروز ازآن، پس زخاکس

نیزبازخوشه . سیمرغ، آتش را خود می‌افروزد را خود که ایست

( تازه مرغی ازنو شود روشن باز و شود خاکستر تا میزند = = اندیشه همان که فرشگرد فروهر= برخیزد فرورد

» + « معنای(. به باشد، ستر خاک که خاکستر، است = = ( » تخم،» هاگ خاک است تخم = starافشاندن ستر

پاشیدن و (.گستردن است

124

124

Page 125: VIEW AS WORD.DOC

به ققنس، یا سمندر، یا سیمرغ شدن خاکستر« تخم و معنای افشاندن را خود خوشه های

است« همه. پراکندن تخمه مجموعه سیمرغ، . تخمها، این بازمی‌آفریند را خود ازخود، که، جان‌هاست

. ازاین دارد دیگر گوهر هریکی، و هستند، مخفی گنج و سر » « و است دیگرگونه تخمی، هر در ارتا، یا سیمرغ که رو

) ( جانی هر در ، ارتا خدا رو، ازاین نمی‌شود، تکرار . خدا، هست گم و گرفتنی نا و تاریک و مجهول وانسانی،

. درهرجانی هست چیزها درهمه کثرت و تنوع اصلدیگر وانسانی، . چیز این و تنوعهست یابی

گوهر هرانسانی، و درهرجانی خدا تکرارناپذیری. اوست بودن ناگرفتنی و بودن مجهول و تاریکی

. سیمرغ، اینرو از هست گم انسانی، هر و درهرجانی خدا،می آتش را خود هرتخمی، گونه در به را خود تا دیگر زند ای

. خود انسانی هر و جانی هر در خدا سازد پدیدار و روشنگونه به را خود تا می‌جوید، تنوعاتش را در و دیگر ای

تا. بیفروزد نو، از تخمی هر در را خود باید او بشناسد . روشنی زایش روند جانی، همه در او شود روشن

. اهورامزدا مانند تاریکی، بی روشنی نه است، ازتاریکی« که کشیدن« وخشیدنروئیدن زبانه معنای به باشد،

. شاخه وشاخه تخم، روئیدن هست هم ورشدن وشعله» « آتش کشیدن زبانه و ورشدن شعله با اینهمانی آن، شدن

. است ( داشته اینهمانی ) ، سبزشدن وبالیدن روئیدن. » « است داشته شدن روشن از با هستی، جهان

» = شده » ساخته باشد، فرورد ارتا پـرن که عنصرنخستین، « و. نوزائی یا افروختن، ازخود روند این درهمه، است . در« اندکی اگر هست سیمرغست، ویژگی که فرشگرد

که می‌شود دیده شود دقت »اشعارباال، بـاد با مرغدیده« سپس و می افروزد، را آتش ، پـرخود

» « نامیده هوا بـاد بـادپـر، همین که می شود

125

125

Page 126: VIEW AS WORD.DOC

. می شود. » « » واژه» همان هوا، هست هوا همان ، hva پـر= xva =sva =uva » = « تخم ازخود معنای به که است

بطور. ) می هوا که کتاب این در مقاله به شود رجوع باشد .) می‌شود بررسی گسترده،

« وسبزی روشنی از زرتشت، اهورامزدای درست ولی . ) ( » به می‌سازد را جان‌ها تخم جان‌ها نطفه ، آسمان

بلکه نیستند، ازخود و ندارند اصالت ها تخم دیگر، عبارت » « دردست ، ماده که هستند آسمان وسبزی روشنی از

. » « در می‌دهد تخم شکل آن‌ها، به که هستند اهورامزدا ( صفحه عفیفی، فرهنگ و که( 5اساطیر می‌شود دیده

. نیست تخم یا نطفه همین جز چیزی »کیومرث، 36 - اهورامزدا- آن –او از را کیومرث گل ازآن مردم

) = ( گونه تخم نطفه شوسر به سپندارمد، ساخت اندر ای، .» ... بیافرید ازسپندارمد کیومرث و هـشت،

که است بوده چنین دراصل، مطلب واقع، کیومرثدردر که، است نبوده اهورامزدا نطفه جز چیزی

اهورامزد جفت برگاتا، بنا که آرمئتی زهدانمی شود افکنده که. است، داشت درنظر باید

» خدای» نام تنها که نیست نامی اهورامزدااست بوده برای. زرتشت را نام این زرتشت، بلکه

داده بدان ای ویژه صورت و برگزیده، خود خدای نامیدن یافته تحوالتی زرتشتی، شناسی یزدان در سپس که است،

می. ابر که است اوره اهوره، . است است ماه مزد، و باشدبخش بندهش به نگاهی دیده 11چنانچه شود، افکنده

( ابر دارنده را ماه مردمان، درایران، که می‌شودafnahvant » « . که( ماه، با باشد آب اصل که ابر می‌دانستند

آمیختن درباهم باهم، زندگانست کل های تخم مجموعه . ) رو ) ازاین بودند زندگی سبزی و روشنی اصل شدن، ویوغ

» .. « چون می‌شود، خوانده سیم کلیچه سیمین، ماه نیزاسیم= . سیم است وجفت یوغ معنای که به مزدا، اهوره

126

126

Page 127: VIEW AS WORD.DOC

( ) ( جفت باشد ابر دارنده ماه ابـرمند ماه همان ) ( ) زندگی و دانائی و بینش روشنی اصل ، وابر ماه

) باشد) آبادانی و سیمرغست سبزی تصویر همان ، می) سیاه ابر در همیشه شاهنامه، در ولی(. سیمرغ آید

) ( ییما آفرینی جفت اصل برضد زرتشت، که ازآنجایزدان و بود، تا برخاسته را اندیشه این زرتشتی، شناسی

به دیگر معانی که مجبوربود طبعا گسترد، می‌توانست« واژه « » « از را دیده تا بدهد، مزدا و اهوره اصل» های

» سیمرغی فرهنگ بنیاد که وابر ماه آفرینی زال –جفت . رغم به نیز، راستا درهمین سازد منحرف است، بوده زری

« اهوره تخم از اورا ولی دانسته، تخم را کیومرث آنکه . با« اینهمانی اهورامزدا، تا است افکنده بودن، مزدا

) فرخ ) سیمرغ خوشه تخم مستقیما انسان، دارد، سیمرغ = = سنگ ) سیم ییما آفرینی جفت اصل طرد با ولی است، » « )....= = مزدا= ازاهورا آفریده تخم کیومرث، مر امر

. ) ( به نیست خدا خود نطفه تخم دیگر، ولی می‌شود،. » « است داده روی هبوط روند جا، دیگردرهمین عبارت

ولی است، شده افکنده ازخدا، نطفه که هرچندنمی زرتشت و اهورامزدای خود نطفه را آن دیگر خواهد،

. زمین جفت را آسمان که آنجا از و بداند خود تباروفرزند . ) می‌داند) زمینی را، کیومرث نمی‌داند، خاک

و زرتشتی، انسان نخستین کیومرث،آرمئتی

و سیمرغی، انسان نخستین جم،) جما ) آرمئتی

خاک، با انسان رابطه تفاوت - ودریزدانشناسی زری، زال ارتائی درفرهنگ

زرتشتی 127

127

Page 128: VIEW AS WORD.DOC

زرتشتی، یزدانشناسی داستان کیومرثچرا در را« جانشین خود، = آفرینش ییما چنانچه« جم که کرد ،

آفرینی جفت و جفتی اصل می‌شود، دیده نامش ازهمان« تصویر «هست؟ ، انسان کردارنخستین به کل جم،

تصویرخدایش و زرتشت، ادعای خود و زرتشت، آموزه. همین نابودمی‌ساخت کلی به را، تصویرجم، اهورامزدا

انسان تصویر کردار در به تصویرآدم نیز، امروزه ، و یهوه و الله متناظرشان، االهان و انجیل، و وتورات قرآن

. است تصویرجم همین می‌کند ریشه از بکلی پدرآسمانی،همان نقشی ایران، فرهنگ باززائی در پرومتئوس» که

». کرد خواهد بازی غرب رنسانس دریا » تخم یا نطفه فقط درواقع، شد، دیده چنانچه کیومرث،

» مستقیما که آدم مانند شخص یک نه است، انسان بن. می‌شود خلق الله، یا ازیهوه

» « خاک با که ای رابطه تنها تخم، این یا کیومرث. دارد، » هست» «درحالیکه مرگ خاک» با جم ،رابطه

رابطه با کامل تضاد در که است، مانده باقی دروندیداد . در هست خاک با می کیومرث » بندهش از مرگ آید

را آفریدگان همه و درشد، کیومرث تن به کوچک، انگشت . برآید مرگ فرشگرد هنگام تا به کیومرث چون

بداد تخمه خورشید، درگذشت، روشنی به ها تخمه آن ، را بهری و داشت نگاه نریوسنگ دوبهرآن و شد، پالوده

.»... ) پذیرفت ) آرمئتی سپندارمد«درست « ، مرگ هنگام در کیومرث، تخمه

زرتشتی،. پدیدارمی شود انسان نخستین کیومرث،. ) رابطه بن یا تخم که کیومرث جم که ندارد خاک با دیگر ای

) ( ) مرگ هنگام باهم، سپندارمد زمین و انسان‌هاست همهمی جفت که. انسان، نیست آرمئتی جفت کیومرث شوند

» « یا ، اصل آفرینندهباهم، . جفت همزیستی شوند

128

128

Page 129: VIEW AS WORD.DOC

) ( روند ، زن خاک با .آفرینی زندگیانسان نیست ) خاک ) با همبستر درمرگ فقط انسان‌ها همه بن کیومرث

رابطه. باهم، آرمئتی و جم ارتائی، درفرهنگ ولی می‌شود ) ( یا پوشیده موضوغ، این که هرچند دارند، همبغی جفتی

. می ما ولی است شده داشته نگاه که مبهم نام دانیم » « است جما زمین، جفت دیگر بیان بطورآشکار، ،که

( واژه زیرنویس به بودنست قاطع زمین،جم دربرهان .) به که ازجم، وندیداد داستان در ولی گردد رغم مراجعه

باقی - سیمرغی ارتائی داستان یک هنوز موبدان، تحریفات . می‌شود دیده رابطه، این وارونه است، مانده

خدایش با همپرسی نخستین با جمشید آنکه نخست ) = سیمرغ) خودش اهورامزدا وپای کاردست با

» « ایران، فرهنگ در که می سازد خشت ازخاک،است مدنیت یا گری شهری نخستین. نماد

پای و کاردست با خاک از خشت ساختن کارجمشید،. هست خودش و مستقیم شهر و خانه باخاک، او

. بیند نمی گورستان درخاک، و می سازد در مدنیتشده برده دست جمشید، ابزارهای مورد در وندیداد، متن

. یک ولی شود ساخته پنهان و پوشیده نخستین، مفهوم تاگزیده در که که عبارت آنچه حقیقت مانده، اسپرم زاد های

. نای، نگ با با جمشید می‌سازد آشکاروفاش ساخته، مسخو بگسترد را خود تا میانگیزد، را زمین زن‌خدای آرمئتی،

. گزیده در شود ) فراخ بخش زاداسپرم (20پاره 35های»... می : که گونه همان به که زرین آید صور درآن جم

suwran zarananaenim ،دم گام آن ، .» البته بدمید» « سورخدار سالح به را نای این زرتشتی یزدانشناسی

. اش، درنی دمیدن با جمشید است ساخته مسخ . با نیروی جمشید دیگر، عبارت به انبازمی‌شود درفرشگرد

. است داشته را گیتی سازی تازه و ززائی

129

129

Page 130: VIEW AS WORD.DOC

ساخته« سفتنواژه » درهم و آشفته وندیداد، درمتن که . به است همآغوشی و ورزیدن عشق معنای به شده،

درآغوش باشد، آرمئتی که را جما جم، دیگر، عبارت . است و می‌گيرفته خانه و خاک، با ورزی عشق

است، خاک با جمشید رابطه ازخاک، شهرسازیمرگ ایران،. نه درفرهنگ زمین، کردن شخم

. عشق» » و انسان است می‌شده شمرده زمین با ورزی. می‌آفرینند را بهشت و مدنیت باهم، بودن جفت در زمین

هست تخمی انسان، وکردار کارمی شود کاشته خاکی، درجهان که

می ماند اصل آفریننده وهمیشه،ساختن، آباد و بارور را زمین و کردن، زمین کار که ازآنجا

است، می‌شده شمرده فضیلت و برترین کار یا هرعمل ( خود اصل یک تخم یک کاشتن نیز، انسان کردار

می شد( دانسته خاکی درجهان .آفرینکه در دید بخوبی می‌توان ازکیومرث، زرتشتی داستان

را انسان اهریمن، که هست خاک یا زمین درروی« می و زدارکامگی«. بیمارمی‌سازد، پی‌آیند مرگ، زند

. در باید است شده که اهریمن داشت چشم « پیش «، دروغ » « داشته زندگی آزردن و زدارکامگی با اینهمانی دراصل،

دیگر، . عبارت به زندگی است آمیزش جایگاه زمین،. ) ( می گردد اهریمن تباهی و وفساد دروغ با

. برخاک زندگی نیست دروغ و وبیماری درد جایگاه آسمان،با آمیختن و دروغ با شدن گالویز از جداناپذیر خاک، با و

. نخست، که برخاکست کیومرث افتادن با است اهریمن) کانی می خاکی تن به دوام و بقا آنچه از( ها او بخشند تن

می می خارج باقی خاک فقط و خویشکاریماند. شوند،

130

130

Page 131: VIEW AS WORD.DOC

) هست ) مرگش هنگام دادن نطفه تخمه .کیومرث، » مرگ» با اینهمانی ، زن با و خاک با ورزی عشق

) می شود) داده همآغوشی. اهریمن درشادی کیومرث . انداختن با اینهمانی تخمه، کاشتن نمی‌دهد تخمه وعشق،

» « . ابوریحان درالتفهیم کاشتن واژه دارد درزهدان نطفه . پاشیدن تخمه دارد معنارا هردو کارو بیرونی، هنگام

. کاشتن داشت چشم درپیش باید می‌ماند گفته نا بکلی ، بطورکلی که انسان کردار و کار ایران، درفرهنگ

زمان و دراجتماع تخم کاشتن زندگیش، درسراسرزیستن، بشمارمی رود. در کارکردن دیگر، عبارت به

چیزی تخم، کاشتن و است، خود کارهای تخم کاشتن . کار هر است شادی جشن که نیست خاک با جزهمآغوشی

» « ایجاب دانستن، دراجتماع تخم کاشتن را انسان کردار وازمعنای فلسفه غلط، تفسیرات دراثر که می‌کند ویژه ای

. خاک، با تخم، کاشتن است شده ساخته دور اش، حقیقیمی کند سروکاردارد. هرچه و است درختی انسان،

است دیگر، تخم عبارت به یا ازخود، ، اصلیست. آفریننده

ناپذیر انتها زنجیره پس، ازاین انسان، و عمل پی‌آیندها . در جداشد، انسان، از که انسان عمل می‌گردد تأثیرات

و اجتماع روابط خاک و روان‌ها درخاک درگیتی، زندگیو و اجتماعی سیاسی و می‌شود، اقتصادی کاشته اخالقی،

از پس، و از آن می گردد اصل آفریننده و خود ، کارگذار کننده می همیشه که هرچند و ماند، گمنام نیز، اش

می ماند. ناشناس . تاریکست اصل عمل، یک از تخم هراجتماعی، تاریخ

و ناپیدا ولی شده، افشانده اعمال تخمهای اینهزاره در می گردد نانوشته معین یا. ها، گنج تخم، در

. نمیشناسد درتمامیتش را آن‌ها کسی که است نهفته غنایخوشه های تخم که انسان اعمال ولی می‌رود، انسان، تن

131

131

Page 132: VIEW AS WORD.DOC

شده افشانده اجتماع، باغ یا دردشت و هستند، او زندگیمی وزنده موثر همیشه به است، تحول وهرتخمی، ماند،

. که اینست یابد می زمان در ها تخم یک زنجیره عمل،با بتوان که ندارد برآیند یک و پی آیند ویک معنا

آموزه یا قرآن در مجازات و پاداش افسانهدرآخرت چه و دنیا دراین چه عیسوی، یا زرتشتی

بست را دفترش قضاوت، یک با را آن .وملکوت،کاالئی می‌شود، پنداشته امروزه آنچه وارونه عمل،

را بهایش همیشه برای یکبار بتوان که نیست مشخصدیگربا تخمی هرروز که مرغیست همانند بلکه پرداخت،

. می‌گذارد دیگر اجتماع، محتوائی در هرکسی اعمالولی گمنام خاکی، گیتی همین خود در آینده در

می آفریننده و در. ماند زنده عمل یک کردن قضاوتباشد، عادل نیز قاضی ولو پی‌آیندش، یک روی محکمه یک

. و برآیند و معنا هزاران عمل، یک هست خام افسانه یک. پی شود قضاوت بایستی بار هزاران و می‌کند پیدا آیند

گونه به زمانی هر در تاریخ، در عمل یک که ای اینست . این ایران، فرهنگ در بنیادی مسئله می‌شود داوری دیگر،

پاداش و شد خواهند قضاوت درآخرت، اعمال که نیستکه است این بنیادی مسئله بلکه یافت، خواهند وکیفر

تخمه و اعمال اجتماع در که آنگاه و هستند، خاکی هایولی شود، گم دید از آن کارنده هرچند شدند، کاشته تاریخ

. تاریخ و اجتماع می‌شود کاشته ازنو ها، تخم دراین اوافشانده درآن ای تخمه هر که دشتیست دین، و وسیاست

. می‌شود ازتخمه پس تخمه زنجیره شد،را عمل بنیادی مسئله آخرت، در عمل، آن قضاوت مسئله

فراموش باشد، خاکی جهان در آن بودن جاوید کهولی می‌سازد. شوند، گمنام نیز هرچند انسان ها،اعمال تخمه و در تاریخ و اجتماع در همیشه شان،

زنده هنر، و دین و به اند. سیاست هزاربار عمل، یک

132

132

Page 133: VIEW AS WORD.DOC

نمی امروز ما که نشیند می کیفر بار یا پاداش تا دانیماالهی. قضاوت و قیامت و آخرت تصاویر و مفاهیم با بدهیم

عمل سخت و سفت کاالی میزانش، با می که را و ها کشدمی اعمال نهائی حساب نتیجه به تنها دارد، رسد، که ای

» عمل » و می‌کند، سوخته تخمی را انسان عمل که آنست . چیزی عمل، بسیارفقیرمی‌سازد اش، کننده برای را

. دارد کیفر یا پاداش یک و واکنش یک که می‌شودزنده همیشه و آفریننده خود از اصل یا تخم دیگر، عمل،

می. که تفکراست شیوه این هرکسی نیست که انگارندعمل دوره و نیست، ساخته او از کاری دیگر، مرد،

. درهرعمل ایران، فرهنگ است پذیرفته پایان کردنش،مي تخمی چنین که. انسان، اینست چیزی دید زیستن،

نبود عمل ی ها تخم سراسر. جزکارکاشتن کاستنیک به باشد، اعمال پیاپی و مداوم کاری تخم که زندگی،

همه بن که کیومرث مورد در مرگ، زمان در تخمکاریانسان زندگی معنای ساختن نابود جز چیزی انسان‌هاست،

. نبود خاکی جهان در

روشنی کیومرث،با تخم چرامی شود؟ خورشید،آمیخته

نریوسنگ ازآن تخم، آن دوبهره چرا،می گردد؟می مرگ درحال کیومرث که تخمی جفت به آن، از و دهد،

انسانند، جفت نخستین که می‌رویند ومشیانه مشیکه. است هنگام دراین هبوطی بازمی‌گردیم برآیندهای

فوق دیگرتخم که ، : نمودارمی‌گردند هستند، مهم العادهمی( 1) تخمه دربندهش آن که خورشید آید روشنی به ها،

. روشن ازخود، ارتائی درفرهنگ که تخم، شد پالوده

133

133

Page 134: VIEW AS WORD.DOC

) شدن) ازروشن ناتوان ناگهان، ، بود روشنی اصل می‌شد . ناگهان شود افزوده آن به روشنی باید و ازخوداست،

. تخم پیامبردارد و پیشوا ورهبرو ومعلم هادی نیازبهروشن ازخود، انسان‌هاست، همه بن که انسان نخستین

. نمیرسد. بینش به ازخود، دیگر، عبارت به نمی‌شودبه نمی‌توانند، خود، وباخرد ازخود، سان، بدین انسان‌ها

. بیارایند را جهان و برسند بینشمی( 2و) را سپس تخم دوبهرآن که نگاه نریوسنگآید

که. نیروهاست میان پیونددهنده اصل نریوسنگ، داشت( گزیده می‌آفریند فرشگرد و بخش نوزائی زاداسپرم های

. 43پاره 30 اکنون(. می‌بخشد جان ازسر دادن، درپیوند) ( آفرینی جفت اندیشه دوبهر این کیومرث، تخم ازاین

می‌ماند، که ای بهره و می‌شود، جداساخته نیز دهنده پیونداز ناتوان و آفرینی ازبینش ناتوان که ای بهره

می شود داده آرمئتی به ) نوزائیست، را وبهری . ) پذیرفت= خاک یا زمین سپندارمد

ویژگی این حذف که با « 1ها و- » بینش در سترونی2» بیمرگی- » ایجاد و نوزائی و ازفرشگرد ناتوانی

که می گردد، ایجاد ازانسان، سوخته تخمی باشد،» « ودرقرآن درانجیل و درتورات هبوط همان

می گردد انسان ها همه فطرت و در. میباشد ولیمسخ و دستکاریها همه رغم به ردپای سازی وندیداد، ها،

انسان تصویرجمشید، - نخستین ارتائی فرهنگکه سیمرغی دارد خاک با وارونه ای رابطه که میدرخشد

. دارد زرتشتی انسان نخستین کیومرث،با » درآغاز، درگیتی، خود همپرسی نخستین از خدا. جمشید خدا« با جم همپرسی رابطه ،درآغازمی‌گوید

. خداهست با انسان‌ها همه عمومی با رابطه خدا پیوندرابطه واین است، بوده همپرسی دربن، انسان،

هست خدا با هرانسانی که. فطری سخنانی از

134

134

Page 135: VIEW AS WORD.DOC

می اسپرم زاد های که درگزیده دید می‌توان بخوبی آید. است بوده آمیزش روند »همپرسی، وه رود آب

می‌شود،« شمرده ای دانه یا تخمی که زرتشت، با دایتی. ) ( پدیدارمی‌شود ودین بینش اصل بهمن ازاو، و میآمیزد،

نه است، بوده جمشید به مربوط دراصل، داستان این البتهبه آنرا سپس زرتشتی یزدانشناسی هرچند اززرتشت،

. وشنای دایتی، وه ازرود گذر است داده نسبت زرتشتنیست خدا با انسان همپرسی پیوند جزهمان چیزی درآن،

.) وآشنا) شناختن و شناانسان همپرسی باشد، انسان ازفرد زایشی بینش که دین « . خدای یا دایه رود یا جان، جهان افشره خدا، خداست با

. » است= جهان همه واسانس افشره و شیرابه به» « هوما» برده » بکار نیز هنوز خدا معنای به درکردی نیزکه

» + « معنای به که است مای هو دراصل می‌شود» = = خندان» مادرخدای زاینده خدای مادر به مادرخدای

» + ازتلفظ » ازیکی که دای هو « مانند = + خدا » تای خوا های . داده آب با اینهمانی مادر، هست معنا یک حاوی باشد،

( . که. دارد هم آب معنای مایه، است آبگاه زهدان، می‌شد ) یزدانشناسی ولی باشد عربی ماء و امروزه می همان

و فهمد نمی معنا، این به دیگر را همپرسی زرتشتی، . ) ( معموال، بکاهد دور، از لقا دیدار به آنرا معنای میکوشد

. » « » = از» و می‌سازد همپرسی جانشین را لقا دیداراهورامزدا ازسوی دین آموختن جمشید، با خدا همپرسی

. » به تن جمشید، اینکه میفهمد را زرتشت یا جمشید به . جمشید، است بسیارروشن نمی‌دهد، همپرسی چنین

) + تخم ) = مر مردم انسان تخم گوهریا آمیختن را همپرسی. . می‌کند شنا درخدا هرانسانی، می‌داند جهان شیرابه با

. آموختن حقیقت، شناختن درخداست کردن شنا شناختن،جذب و حقیقت با آمیختن بلکه نیست، حقیقت درس ) = ( انسان خود ارتا راهو وجود دررگهای حقیقت خونابه

135

135

Page 136: VIEW AS WORD.DOC

مایه. بلکه نمی‌دهد، کسی به حقیقت درس خدا، است. میآمیزد درجهان، وانسانی هرجانی با که ایست آمیزنده

و شیرابه زندگی، و وحقیقت اسانس essenceخداجهانست.

براین گواه خدا، با جم همپرسی نخستین درستهم. در او می معناهست خدا، با من پرسی که بداند خواهد

= « و گرندی هر از ایمن جان، که شهری ور چگونه. بیمی که« آنست پرسش، این به پاسخ بسارم باید را ست

. بیامیزد خاک با را آب هاگ ) =باید خاک با آب آمیختن ).. = = وخشت، گـل ساختن و ارض ارد ارک. هست خدا با انسان همپرسی جم نخستین به خدا

بسپرو پاشنه به را زمین این هورچهر، جم ای که می‌گویدرا شفته خاک مردمان اکنون که گونه بدان بورز، دست به

.» .... بساخت را ور آن جم، آنگاه میکنند نرمکار نخستین خشت، ساختن و خاک و آب آمیختن و شفتن

از » = ایمن شهر ورجمشید ساختن برای انسان یا جمشیدخدا آمیزش همان امتداد جز چیزی ، بیم و بیماری و مرگ

. نیست باهم انسان پی آیند با که انسان کار نخستینبا مدنیت ساختن خداهست، با همپرسی نخستین

. هست خود ی وپا دست نخستین کار خاک،خوش برای سازی آبادی گیتی عنصرشهرو این در زیستی

. بلکه. ندارد را فنا و مرگ ویژگی روی هیچ به خاک، هستو مهری رابطه انسان بار، نخستین گل، در درست

. یابد درمی را خود، عشقی پای و دست کار با انسان، . هرخشتی، می‌سازد عشق و آمیزش پایه بر را مدنیت

. است عشق پیکریابیقصری شود خشت یک آمیزش، به که زیرا

) مولوی ) آمیزش به تار، یک جامه، شود که زیرازمین به را ازآن جرعه یک همیشه نوشی، درباده انسان

: آورد بیاد خاک، به را خدا عشق رابطه تا میریزد

136

136

Page 137: VIEW AS WORD.DOC

» خبرها تـو» ازتو را خاک خاک بر نریزی اگرجرعهزکجاست؟

« » « می هم به که آنچه معنای به خشت و درست چسباندمی می« پیوند باقی می. دهد قاطع برهان در که ماند آید

مشک» در که هست ازحلوا نوعی ریزند، خشت، جاها و ها .» ماده خاک، و گل و خشت گردد قرص و یکپارچه تا

= « و ومرگ ازبیماری فارغ شهر ور ساختن برای نخستین.. است« بهشت یا بیم

این خاک، با اش ورابطه کیومرث داستان در درستو مرگ نماد وخشت، خاک و می‌شود ساخته وارونه رابطه،

اذهان، در مفهوم این چیرگی برغم ولی می‌گردد اهریمنی . حینی در می‌ماند بجای استوار ازخاک، زری زال اندیشهاعمال می‌شود، سپرده آلود، مرگ خاک به انسان، تن که

تخم می او، جاودانه هائی و میشوند کاشته درخاک که شوند . می‌مانند زنده

خشت و خاکست تو جای نیکی سرانجام، تخم جزازکشت نبایدت

می و تن می‌شود کاشته درخاک نیکی، تخم ولی میردماند می

ما پاکان و دلیران آن کجا ما نیاکان گزیده آن کجاوخشت بالین دارند خاک تخم همه جز آنکه خنک

نکشت نیکیدارد، فرق آخرت در محصول برداشتن با بکلی اندیشه این

. می‌شود ساخته مشتبه آن با غالبا نیکی و تخماجتماع در و ودرگیتی خاک درهمین درکارانسان،

برداشتن به ربطی و می شود، کاشته تاریخ، در ودرهمین بلکه ندارد، وقیامت آخرت در آن محصول

می را خود محصول مرتبا خاکی، این دهد. جهانبا باشد، خاک با انسان آفریننده پیوند که بزرگ اندیشه

می دیگری چهره زرتشتی، مفهوم شدن کارگل. چیره یابد

137

137

Page 138: VIEW AS WORD.DOC

و اهریمن با طبعا و بیماری و مرگ با که کاریست کردن،آن‌ها و بازگذاشت، دیوان به باید را کار این و کاردارد، دیو

. گماشت پست کارهای بدین و را بادست که جمشیدیخویشکاری کار، این و می کرد، کارگل خودش پای

خدائی گوهری و می شد شمرده انسان ها همهدوری وگل، خاک به زدن دست از اکنون، داشت،

وگل می خاک به دیگردست که حاضرنیست و ورزدفرمان بزند. با وایوان، وگرمابه کاخ ساختن برای جمشید

» می » گل کار به را ناپاک دیوان ناپاک، دیوان چو به گمارد، . کاراهریمنست که دارد، مرگ گوهر خاک،

را خاک آمیختن اندر آب به را ناپاک دیوان بفرموداست، آفرینی وجفت همپرسی که وخاک، آب آمیختن باهم

. شود انداخته باید نجس دیوان دوش به که کارناپاکیست،اعتباراجتماعی و ارج در شومی پی‌آیندهای اندیشه، این

آمیختن چون است، داشته وکشاورزها دهقان‌ها وسیاسیکار بلکه نیست، معمار و گلکار و بنا ویژه تنها خاک، با آب

. ناپاک دیوان هست نیز کشاورزان و دهقانانکالبد را خشت سبک بشناختند چو آمد زگل هرآنچه

ساختندگچ، وبه سنگ دیوارکرد به ازبرش، دیو، نخست

کارکرد هندسیکاخ و باشد چوگرمابه که ایوان، چو بلند پناه»های

» گزند از » « اندیشه همان بازگشت است، گزند از پناه ایوان، اینکه

» می» . ور » این » در ولی باشد جان قداست بیان که جا باشد » « می نشان هندسه با را معماری واژه رابطه و دهد،

» « » ژرفی» نکته است، اندازه واژه همان معرب که هندسه . برشالوده آبادی وشهرو خانه دیو، آشکارمی‌سازد را

. » و» آرائی جهان با متناظر خانه، چون می‌سازد اندازهمفهوم که می‌شود دیده بود، تاریخی تحوالت روند

138

138

Page 139: VIEW AS WORD.DOC

» و» مدنیت درساختن بنیادی نقش ، آرائی جهاناندازه ) می) بازی . سیاست و خاک با اینها چون ولی است کرده

. بازتاب می‌شد شمرده ناپاک دیوان کار داشت، کار گلاجتماع و سیاست گستره در نهفته، نیز هرچند اندیشه این

. در اندیشه همین نفوذ است بوده شوم بسیار اقتصاد، وآن و کشید، دست قدرت، و حکومت از او که بود، کیخسرورا خاک و بود همفکراو خاک، با که گماشت کسی به را

می پای شمرد. فرومایه و بادست که جمشیدیخدائی کاری را آن و می سازد وخشت گل خودش،

» = « را جمکرد ورجمشید کارخودش، با و می داندانسان ها همه خویشکاری را کاری چنین می سازد،

ازنیروی. می کند یقین با خدایش به که است جمشید این « : من بخشم، فراخی ترا جهان من می‌گوید خود سازندگی

نگاهبان ساالرو جهانیان نگاهداری به و بباالنم ترا جهاننه. گرم، باد نه و باشد سرد باد نه من، شهریاری به باشم

.» ازاینکه خدا به درست جمشید مرگ نه و بیماری. می‌گوید سخن بسازد، خاکی جهان در را بهشت می‌تواند» « بیماری و مرگ می‌سازد، زمین برروی او که درشهری

« جمشید. گوهر تضاد اندیشه، این درست نیست » رابطه« » و زرتشتی کیومرث و جهان سیمرغی با را شان

می نماید. خاکی

دریا وساحل رود کرانه و جوی لبجایگاه آب، با خاک آمیزش جایگاه

آفرینندگیساحل در باهم، مردمان و خدایان انجمن

رود ) خدایان) انجمن جایگاه ، گـل خاک

ومردمان139

139

Page 140: VIEW AS WORD.DOC

» باهم،» دو آن شدن یوغ یا ، خاک با آب آمیزش جایگاه . » « می‌شد شمرده آفرینش جایگاه جایگاه یا مرز

کرانه و جوی لب کجاست؟ خاک با آب همآغوشیورزی عشق مقدس جایگاه دریا ساحل و رود

. آبست با سیمرغ خاک با آرمئتی ورزی عشق جایگاه . ) = بن) که گاوی هم که روهست ازاین هست دریا سمندر

انسان‌ها همه بن که کیومرث هم و است، جانوران همهمی را خود دایتا، وه رود به نزدیک می‌شود، افزایند. شمرده

نمی آبست، کنار که برخاکی آنجا آن‌ها در بلکه میرند،وخشیدن، و روئیدن برای خاک، و آب میان دربسترعشق

می وپخش و. افشانده جانوران همه آفرینش درواقع شوند . در تخمی هردو، می‌شود دایتا رود کنار در انسان‌ها همهرا همدیگر خدایان که جائی آبست، کنار که هستند خاکی

. هم می‌گيرند آغوش وهم در در بوسی خاک و آب پرسیمی روی کرانه و . ساحل باهمست. آمیزش محل مرز، دهد

هم معنای مرزیدن، واژه هم خود و باهم آغوشی خوابیدارد.

هم انجمن گذار بنیاد پرسی جمشیدانسان ها با خدایان

نشسته گز درخت روی دریا، درکنار سیمرغ شاهنامه، دردایتا. رود برکرانه وندیداد، دوم فرگرد دوم دربخش است

و می‌آید فراهم ازخدایان انجمنی ویچ، ایران درسرزمینمی پذیرفته انجمن درآن مردمان، و این. جمشید شوند

درست جم، و انسان ها با خدایان شدن انجمن« هم بینش مفهوم پیدایش و وخدا، انسان پرسی

می سازد« معین را واسطه. اصیل پیامبرو خدایان،

140

140

Page 141: VIEW AS WORD.DOC

با خاکی ودرجهان زمین روی بر مستقیما بلکه نمیفرستد،می گردهم همپرسی، برای انجمن، دریک مانند هم تا آیند،

. جم با خدایان شدن انجمن این بیامیزند هم با خاک با و آب ) ( زرتشتی یزدانشناسی برضد ، خاک درساحل ومردمان

است. هم و رایزنی باهم زمین، روی بر مردمان و پرسی خدایان

» می . رود برکرانه مزدا، اهوره دادار درآسمان نه کنند،انجمن مینوی ایزدان با نامی، ویج درایران نیک دایتای

... ویج... درایران نیک دایتای رود برکرانه جمشید فرازد.» درآمد انجمن بدان گرانمایه مردمان با همگام نامی،

گزیده در از درست گذر از پس زرتشت زاداسپرم، هایپذیرفته خدایان انجمن به بهمن، پیدایش و رود، همین

... « پرسشگران درجای رفت، پیش زرتشت ولی می‌شودبنشست«.

نشستن هم به خاک، برروی وخدا جم میان انجمنی پرسیو همپرسی حق هیچگونه که پرسشگران، درجای زرتشت

. در درست می‌شود کاسته ندارد، فرهنگهماندیشیزری، – ارتائی داده زال آسمان ارزش همان خاک، به

انجمن. باهم انسان‌ها با خاک برروی خدایان می‌شودکنند. می

) = ( جفتش که جما زمین آرمئتی برای جمشید باالخرهمی نای مهربانی » است به سپندارمذ، ای می‌گوید و نوازد

»... برای که را زمین بدینسان شو فراخ بیش و رو فرازمی فراخی بود، شده تنگ به مردمان مردمان تا بخشد

. زمینی بروند خواستند که هرجا خویش وکام خواستآزادی همه تا می‌آفریند، مردمان همه روی به گشاده

. و بروند ممانعت بی خواستند که هرجا باشند، داشته » بی » شهر یا ور سرما، برضد بی سپس و را مرگ خود بیم

می‌سازد.

141

141

Page 142: VIEW AS WORD.DOC

. و سرما بلکه نداشت جائی اهریمن، مفهوم فرهنگ، دراین = ( یا ضدزندگی اصل اژدها اژی سوزنده، گرمای

. می‌توان( که هست شهر وریا این در و بودند زدارکامگی « مردمان واین کرد را بهشتی زندگی یا زندگی بهترین

» زندگانند ترین زیست نیک جمکرد، ور های خانه درآندوم فرگرد زرتشتی. 41 –وندیدار یزدانشناسی اکنون

می این درپایان، ومهتر رد وپسرش، زرتشت که خواهدزمین برروی کارخودش، با جمشید که باشند بهشتی

. جمشید که آنست معنای به سخن، این البته است ساختهرا حکومت پسرش، با زرتشت و گردد، وناپدید تبعید باید

. بگیرند دردست درآنجاو می‌اندازند بیرون را جمشید موبدان، دیگر، عبارت به

. می‌آورند در خود درانحصارمالکیت را خاکی بهشت خود،جم، با زرتشتی انسان نخستین کیومرث، مقایسه این

ارتائی انسان خاک، –نخستین با اشان ورابطه سیمرغی . درزندگی البته ضروریست ایران، فرهنگ درک برایسیمرغی، فرهنگ با یزدانشناسی، این زرتشتیان، عادی

» « فراهم پلنگی گاو شتر معجون و است شده آمیخته . است آورده

142

142

Page 143: VIEW AS WORD.DOC

روشــنی و یاسـبـزیمی‌کند تازه و تر را زندگی که بینشی

و سبز جهان هستی، بناست روشن

143

143

Page 144: VIEW AS WORD.DOC

» در» ، انسانی بن هرایران فرهنگ

» سبزی آسمان» و روشنیاست

آسمان میزنی ای چرخ ما، سر بر کههم تو آفتاب، عشق منی در حزقه

که بگویم »عاشقیوالله «:و، عشق نشانروشـنی و سرسبز همه انـدرون، و بیـرون

» داری» سینه میان به ، خضریزاری سبزه و حیات آب در

گـلیـم سرسبزهمه، شاخ از و سوسن از ترو، شده مطلق هـمـه روح جـانیـم تابـش

بلخی مولوی

ایران، زمان درفرهنگ و هستی جهان گوهر بن و ، « روشن آسمان، و« سـبزو سبزی ازاین و است،

می پدید انسان، نطفه یا تخمه سـبزی آید. روشنی، آنهست؟ هم روشـن ازخود، که آفریننده چیست بن

هستی، خدا جهان که سه «هستند « تخم یک باهم دراین آمیخته و تخم اند، دریک خدا سه بیان آمیزش ،

مهرنخستین » یا که« عشق جهان است، ازآن،می روید زمان و یابد هستی می پیدایش و

144

144

Page 145: VIEW AS WORD.DOC

معنای وخشیدن) به هم و- 1، است سبزشدنروئیدنمعنای به و- 2وهم وافروختن کشیدن روشنشعله

. شدنست ( « » « ، تخم = = سابیزه= « saapizajاین سپیز = سابیزج

»سبزی دیگرش، نام و می‌شود، یا نامیده مهرگیاهگیاه « مردم « . غلط« به هرچند ، مهرگیاه دیگر نام است

اصلش،« یبروح» ولی شده، نوشته درمتون الصنمالصنم » »بهروج صنم یا« و . بهروز از« است بوده

. » « » گیاه» مردم مهرگیاه، می‌روید مردم که است مهرگیاه. هست نیز

» یزدانشناسی » در کیومرث چرازرتشتی

» انسان ها» = همه بن انسان تخمشد؟

» = گردید » = طـرد ، جفت ییما جم و » که» داشت قرار تصویر این بر ، ایران اصیل فرهنگ

» « » و» می‌روید، گیاه مردم یا مهرگیاه از ، مردم یا انسان« » « که کیومرث + gayoگایوواژه « mare-tanمرتن

. » = « و نیست مهرگیاه مردم گیاه جزهمین چیزی باشد،» ترجمه مرتن که تحریف« mare-tanای می‌شود، کرده

در انسان تصویر با دادن انطباق برای است معنی» « . مردنی فطرت در انسان، تخم زرتشتی یزدانشناسی

» « پوشیده،. بطور ، انسان نخستین کردن مردنی هستنمی ) خدا تخم را انسان برداشت در را دیگر دانست معانی

) انسان= « .هبوط « کار زرتشتی، یزدانشناسی در ، مردن . با اهریمن انسان، مردن درعمل درست است اهریمن

145

145

Page 146: VIEW AS WORD.DOC

» « وجود وارد روزنه، ازاین گناه اندیشه و میآمیزد، انسان . به شد گسترده وقتی که است اندیشه این می‌گردد انسان

می معنا که این «رسد است» مرگ اصل انسان،. گناه،) می با چون دیگر، عبارت به یا می‌کند گناه چون میرد،

می « اهریمن « نا(. ، انسان بودن مردنی پذیرش آمیزدمی بدینجا ناخواسته، و کشد. آگاهانه

سیمرغی فرهنگ نمی –در انسان، ازسر، ارتائی، بلکه مرد، ) = = ( خدا و میآمیزد سیمرغ جانان فرورد ارتا خدا با

درپایان ) مرغان که سیمرغ، از عطار تصویر همان می‌شودمی سیمرغ این شوند(. باهم زرتشتی، یزدانشناسی

» « و سیمرغ دیگر ، فرورد ارتا چون بست، را راهو » پارسایان فروهرهای فقط بلکه نیست، جانان

» هم از پارسا افراد همه که است پرهیزکاراننمی باهم و سیمرغ جداهستند و جانان تا آمیزند

انجمن بشوند آن در کفار، و دروندان دیگر، سوی از و ، نمی ) پذیرفته همه سیمرغی، فرهنگ در حالیکه در شوند

جانان یا سیمرغ همه کافر، چه و مؤمن چه جان‌ها،انسان‌های(. فروهرهای زرتشتی، دریزدانشناسی می‌شدند

) ( فقط ، واشون پارسا اهورامزدا موءمن پیش بهبا شدن ویکی خدا با ازآمیختن دیگر ولی می‌روند،

. رو، ازاین نیست خبری مجبورند اهورامزدا، زرتشتیان، ) ( جانان، که را فروردین فرورد ارتا یا سیمرغ که

می هم به جان ها همه آمیزش باشد، جایگاه » کنند» دروغ که. افسانه کیومرث، کردن مردنی با پس

« فرشگرد اصل و باهمست خدایان پیوند که تخمیست . » می‌شود نیزکنده خدایان این کلک یکجا، ، است همیشگی

» « به شکل گیومرث واژه دراین هبوط، اندیشه درست . و باهمست، خدایان همآغوشی که تخمی می‌گيرد خود

( انسان + tohmازآن mar ) می= پیدایش یابد، مردم« . حالیکه در می‌شود ومرگ مردن اصل +tanیکباره،

146

146

Page 147: VIEW AS WORD.DOC

mare »سه یاتخم جفت، تخم درآن که زهدانیست معنای به« . . مر، خدایانست فرزند انسان، دارد قرار آن در خدا وسه

» سانسکریت، در امر زمانست یا خدای سه و که سی . گوناگون، درگویشهای هستند ایران خدایان به مـرهمان

« 33معنای « . جفت و همآغوشی ، مر مانده باقیاین » و عنصر خدایانست، . نخستین مردم-» 1میباشد«

« 2و« « و- + 3امرداد ( » « دی،- مر مـردیو( ( 4جوانمردی + تصویر- ) این به همه ، غه مر مـرغ

. » می گردند» باز ، مــر= = « » = « سن صنم با بهرام بهروز همآغوشی تخم، این

. میداده،« پیوند هم به را نیرو دو این آنچه است بوده سئناروز« )امـرسپنتا» است می‌شده ( 29نامیده که ، هرماهی

= = « بهشتان ماه بو برگ آن به منسوب =گیاه سـنگ . »رنـد مانترا« واژه زرتشتی، یزدانشناسی می‌شود نامیده

« » + « کلمه« آن از و می‌کند، سپنتا مر جانشین را سپنتامی« نام اهورامزدا همه ماه، روز سی درحالیکه فهمد،

. اهورامزدا کلمه نام نه هستند، خدایانهرماهی » پایان روز زمان ،« سه درخت در برفراز

این اصل، در ماه، خدا هر که سه اند، تخم »بوده باهمزمان زمان« درخت که است، بوده تخم وازاین اند، بوده

) ( نو از انسان، و هستی جهان و زمان تازه درخت تازه » « . پیوسته هم به همیشه روند یک ، زمان است می‌روئیده

هر. که می‌شود دیده زال داستان در شاهنامه در استامتداد از سخنی ولی است، شاخه سی درخت یک ماهی

چون نمی‌رود، پیشین درخت تخم کاشتن در زمان، یافتن . که است، تخم این است زرتشتی یزدانشناسی برضد

شاخه سی )درخت شاخه( 30+ 3می‌شود سه و( . تخم این می‌گردند تازه زمان تخم باهم بـریفرازینش،

فرود بن که که فرازی هست، هم بن که بری می‌شود،

147

147

Page 148: VIEW AS WORD.DOC

) می‌شود خاک و زمین که آسمانی اصلمی‌شود، » است » فرشگرد یا نوشوی و . نوزائی

جید 28روز روز رام سپنتا 29، روز امر بهروزیاـ، 30،آن‌ها بهرام در زرتشتی یزدانشناسی که است، بوده

« از هستی جهان آفرینش و پیوستگی این تا برده، دست . » مفهم برضد چون شود ساخته فراموش ، زمان تخم

. است بوده مزدا اهورا از زمان آفرینشبن » که میباشند، وهستی زمان درخت تخم باهم، سه این

» می نوین افشانده آفرینش زمین یا خاک در و شوند،می‌روید می آن از نو، از هستی، و زمان آن، از و شوند،

.) + = شدن) روشن سبزشدن وخشیدنخدایان، وهمه وزمان جهان پیدایش روند باآفریننده را اهورامزدا نمی شد، عشق، ازتخم

کرد وزمان زهدان. » = =جهان سه سابیزج سبزی ازاین« » انسان تخم که است پیوسته هم به اصل گیامرتنسه

مردم= = گیاه .کیومرث است « یافته می پیدایش نیز،( می می‌روید و یابد می پیدایش خدا، از مستقیم گیتی،

می(. پیدایش خدا از مستقیما انسان، می‌روید وخشد و بابدهم . و درست اوست برای گوهر مسئله بزرگترین این

بود زرتشتی دین و زرتشتی. زرتشت شناسی یزدانمی نوری، ادیان پیوند وسایر این درست که کوشیدند

» انسان، » با را خدا یا هستی جهان بن وبیواسطه مستقیم» « ، بودن خدا تخم از را گیتی و انسان و ببرند، هم از

» « ادیان. این همه در هبوط مسئله گوهر این بیندازندپاره. دوم، بخش بندهش در اینکه - می 22است « : او که آید

گاوان- و مردمان نطفه آسمان سبزی و روشنی از هرمزد » « »... و قرآن در اهبطوا کار همان درست فرازآفرید را

. است شده داده انجام تورات در عدن باغ از آدم راندن « خدا سه که هستی وجهان زمان بن حرف، این با چون

می« آفریده اهورامزدا، از ، دیگر،. باهمند عبارت به شوند

148

148

Page 149: VIEW AS WORD.DOC

اهورامزدا آفریده خودشان، خدایان این« می نیستند » = تخم ازخود دیگر و اینطبعا. شوند،

آفریننده » بن و خدایان تخم انسان، که انکارآنست » است ازآن روئیده و هستی دیگر. جهان عبارت به

= « تخمه آتش تخمه انسان، که می شود آن انکار » = هست خدا خوشه ارتای یا خوشت، ولی ارتا ،

» = به » ، خوشت ارتا خوشه ارتای از انسان بریدن این برغم« تخمه بندهش، عبارت درهمان را انسان تخم دروغ،

می« که خواند. آتش سخن این زری، زال درفرهنگ » « است آتش تخمه انسان، انسان، که بود معنا بدین ،

. است سیمرغ یا خوشه، ارتای تخم » نماد» زاد، هنگام در زر سرزال بودن دورنگه

. » = است » سیمرغ تخم ارتا تخم که از آنست چنانکه » دومعنای » دارای که وخشیدن سبزشدن- 1واژه و روئیدن

شعله- 2و و می برافروختن شدن روشن و شدن باشد، ورو هم، جفت شدن، روشن و سبزشدن دید، می‌توان

بوده پدیده یک از گوناگون، ولی. دوبرداشت چرااندتبدیل و باهم خدا سه آمیغ یک ناگهان، به شان

بودن، فرشگر اصل و بودن خود از اصل یا تخم » « با بهتر، سخنی به یا رنگ با اینهمانی

» می شود؟» داده رنگارنگی » « » را » شدن پدیدار و شدن روشن معنای ، سبزشدن واژه

. این دارد « هم « جفت روشنی و سبزی پدیده دوازهمند واژه. جداناپذیر شد خواهد دیده های چنانکه

ادبیات در را جفتی پیوند این درست سبزی و روشنیداشته نگاه اکنون. ایران شد، گفته خالصه بطور آنچه اند

. می‌شود گسترده گفتار، این در

149

149

Page 150: VIEW AS WORD.DOC

فرهنگ سیمرغی - در ارتائیاست رنگارنگی جهان، آفریدننده بن

یا = نوزائی اصل رنگارنگیروشنی = فرشگرد

جهان بن زرتشتی، دین درسپیدی = است روشنی

» که » فرهنگی در هبوط اندیشهو » = سبزی باغ را، گیتی باالی

رنگارنگی«» « ، گنج را آن می داند،وفرود

ندارد معنائی

» « » می» باغ به تحول که یابد گنجی » « » می » گنج به تحول که باغی یابد وآرمئتی = زهدان در سیمرغ تخم گنج

زمین = = تخمدان در آسمان تخم گنجآفرینی جفت

«مفهوم درجهان هبوط» را وپهنه گستره دو همیشه ، نه کیفیت، و گوهر در را یکی و می‌کند، جدا ازهم هستی،

. می‌سازد دیگری با متضاد بلکه متفاوت، یا تنها هبوط،

150

150

Page 151: VIEW AS WORD.DOC

عظیم و متعالی که باالئیست از افتادن، فروهست خواروپست که پائینی، به از هست، راندن یا ،

« » ایمنی» و آرامش و آسایش جای که است جائی درون « ودرد« تنگی و ناآرامی پهنه که بیرونی به است، وپاکی

. » است وگناه آن وناپاکی مانند بیرون، از درون ایندوگوهربریده بلکه متفاوتند، تنها نه ازپائین، باال

ازهمند درفرهنگ. وجدا ارتائی- ولی تصویر سیمرغی کهمشخص را زندگی و بینی جهان کل درخت، و تخم

باالی وچنان پرازگناه، وخوارو پست پائین چنین می‌سازد، . چون نداشت وجود وپاک باشکوهی و هم عالی تخم،

» « » تاریک» فرود در بن هم و ، روشن درباالی بـرخاک. است با اینهمانی وهم آسمان، با اینهمانی هم

« دیگر،. عبارتی به یا سبزی، و سپیدی هنگامی ما دارد« » ایران، درادبیات که را وفراز آسمان «باغرنگارنگی

می شد، » نامیده خاک که گنج، با را آن پیوند که فهمیم،» « . باغ« شکل به عرفان، در اندیشه، این بدانیم باشد

» « پای رد که گرفت، خود به عبارت درپائین، گنج و درباال. است داشته نگاه خوبی به را ایرانی بینی جهان

گنج همگی پستی و آمد باغ همه بوالعجبانیم، باال ماپستیم نه و باال نه

هستیم) ( گنج وهم باغ هم ما دیگر، عبارت بهکه تجلی خاموش کرد او هستی تا

» هستیم؟ » که ندانیم که بدانسان هستیم ) =( شده خود از تخم به مولوی. تبدیل دیگر درغزلی ایم

می‌گوید:گنج همگی پستی و آمد باغ همه باال

.. شد؟ چنین ازتو، جهان که چیزی، چه آخرتوتفضیل، زمینبسیار به که شـد فلکها

» شد » یمین اقبال، کف از یسار بسیار

151

151

Page 152: VIEW AS WORD.DOC

همدیگر به ازتحول مرحله جزدو چیزی وپائین، باال= . نیستنند « نقطه دو گشتگاه دو نشیب، و فراز

) ( خوردن« تاب مانند هستند وخاک،. انقالب زمیندر جوشش، و سرشاری و ولبریزی غنا اصل و است، گنج

« پری این و است، درتاریکی نهفته و پوشیده آن » می‌بالد، و میشکافد ازهم آنرا که است تخمه وسرشاری

» = « رنگارنگی و روشنی یا سپید سبزو درآسمان باغ و » « . » « » « به. دراصل ، باغ هست بام یا باغ باال می‌شود

( » باغه » درکردی، هنوز است بوده گندم یا گیاه بسته معنای« » « ) خوشه معنای به دراصل ، بام و دارد را معنا همین

» « شمرده« روشنی اصل ها، تخمه و هست خرماشوند. می

. » « از می‌کند بازی درخت در را خوشه نقش بنا، سقفگزیده این در = رو فرشگرد » نماد بنا، سقف زاداسپرم، های

( . » و خاک نوین بوم بام، یا سقف است نوزائی و بازآفرینی . ) می‌شود، سبز و می‌روید آنچه می‌شود گنج و زمین

. . در داشت روشنی معنای بام، رو ازاین می‌شود روشن ( تخم مجموعه خوشه گیاه، ساقه یا درخت ها( فراز،

می ( » پیدایش فرشگرد ) اصل که هستند اینها و باغ بام، یابد . » و هستند باززائی و نوزائی با یا اینهمانی فرشگرد،

رنگ همه یا داشته رنگارنگی، هم به آمیخته هابه است. رو دارد، طاووسازاین رنگارنگ پرهای که

= فرشگرد مرغ مورو خود فرش سیمرغ و می‌شد، گفتهمی رنگ صد در آسمان در « را طورکلی،. » به ، مرغ گسترد

مرغ و طاوس و » و فرشگرد نماد ویژه، به دیگر رنگین هایاین« از و بودند، . نوزائی داشتند خدا با اینهمانی رو،

فرهنگ دراین خدا مفهوم یا تصویر گرانیگاه ( طیف فرشگرد و نوزائی اصل ایران، اصیل

« روشنائی ( که قدرت، یا و دانائی نه بود، رنگهارنگ از « تهی است وکثرت تعدد و همه. ها رو، ازاین

152

152

Page 153: VIEW AS WORD.DOC

. دیگر، عبارت به بودند کمان رنگین یک سپهرباهم، هفت ) ( نوشوی و فرشگرد اصل ، باهم آسمان همه سپهر هفت

. پست. و خوار زمین، و خاک نه و بود، عالی آسمان، نه بود

. ) ( بود خدایان خانه بطوریکسان، هردو وزمین آسمان . در تخم همان آسمان، نبود خدایان ویژه جایگاه آسمان،

» فرود، » در تخم، همان خاک، و است، بـر شکل به فراز،. » است » گنج یا بیخ و بن شکل به

است گـنج خاک،درون که زهدانیست خاک،

خود ) را ) سیمرغ تخم آسمان

پرورد میو آفریننده اصل و علوو » تاریکی در روشنی،

هست« فرود» که گنج» اصطالحاتست از یکی ،» آفرینی» جفت اصل

می بیان . را درتاریکی باهم دونیرو آمیزش است کردهوسپیدی رنگارنگی یا روشنی و آفرینندگی اصل وسیاهی،

در. چون است، مانده باقی تبری در پا، رد این هستند. » « » « می‌شود گفته گنجی ، دورنگ حیوان و ابلق به تبری

» آن » از گنج نیز « درکردی چون » است، جوان معنای به رو

153

153

Page 154: VIEW AS WORD.DOC

» « » « واژه همان که است جودان ، جوان هزوارش، در. » = باشد» جـفـتان جوتان

» « » آرامی » اصل در و است کنز معربش که گنج اصطالح = + زا» یا« » ginzaaگین زاینده زهدان معنای به است، بوده

» « . » پیکریابی ، تخمدان درون در تخم است آفریننده اصل . آفرینندگیست اصل تاریک اندیشه رونـد آفرینندگی،

« دارد « و. است، توأمان دانه، و تخم معنای رو، ازاین. » هست» هم تاریک معنای به تخمست، سبکشده که توم» « دوانه دراصل که دانه، و باشد، توأمان که تخم

» « » « هست، قلعه درون قلعه که ارک و است » « هستند گنج مفهوم ازصورتهای. پیکریابی یکی

» « بوده آبستنی ، چسبیده هم به جفت یا همزاد اندیشه » « را آبستن همین تصویر آن‌ها برای دانه یا تخم و است . که می‌شد گفته جفت رو، ازآن هم انسان به است داشته

. » « ارکه، یا دانه یا تخم مشد شمرده آبستن بدینسان،و پوشانده، خود، درون در دیگررا چیزی که چیزیست

اصل که است، ساخته ناگرفتنی و نادیدنی و تاریک . تاریکی گوهرش، که گنج است تصویریست آفریننده ست،

و پـر چون هست درجستجویش هرکسی که بسیارگیرا » « » « . باشد، پرن که فرورد ارتا است غنی و سرشار

. کل فرورد، ارتا هست انسانی و هرجانی عنصر نخستین . عنصراست، نخستین فرورد، ارتا اینکه جهانست جان‌های

که هست معنا » بدین را هستی جهان کل آنچه،. » « هست« فردی هر در که می آفریند اینجاست

. می‌شود چشمگیر گنج، «تصویر خدا» یا سیمرغ تخمهر تن در می آفریند، را جهان کل درخود، که

هست . فردی » « هرچیزیست، دردرون مخفی گنج خدا، که اندیشه این

) خوشه ) = ارتای ارتاخوشت سیمرغی فرهنگ از مستقیماتنگ صورت اسالمی، احادیث در و است، و برآمده تر

154

154

Page 155: VIEW AS WORD.DOC

. سطحی است شده داده بدان اسالمی مخفی، تر گنجو هرجانی درون در دارد؟ گوهری ویژگی چهو می جوشد، فرا همیشه و هست، انسانی

صورت پوست و و ها می کند، چاک ازهم را هاصورتی می هیچ در و می کند، فوران و ترکاند،

نمی نمی هیچگاه و »خشکد گنجد گنج. معنای اینبرجستگی« در مثنوی، در مولوی را، مشخص مخفی اش

. سبوی در که است عالم کل مخفی، گنج است ساخته . این عالم، کل این ناخواه خواه است شده گنجانده تنگی،هیچ تنگنای در می‌شود، جهان گستریش، خود در که اصلی

نمی چاک سبوئی، چاک صورتست، که را سبو و گنجد، . عبارتی و صورتی هر فراجوشد آن از تا می‌کند،

.... فقط فلسفی ومکتب وشریعتی ای وآموزه واصطالحی. هست سبوئی چنین

را عالم و » سبوکل عـلم از بود که پسر ای دان،سر« به تا ، خوبی

کان قطره اوست خوبی جمله از گنجد ای، نمیپوست زیر زپـری،

بـد، مخفی کرد گنج چاک « زپــری، تابان» را، از خاک تر » کرد» افالک

ز بـد، مخفی کرد گنج جوش سلطان پـری، را، خاککرد اطلس پوش

» غنا » درونی فشار این و نگنجیدن خود پوست زیر در اینچاک شد،چاک نقش و صورت که هرجا وسرشاری،

صورت و نقشها وازهمه فرا می‌کند، می‌گيرد، که هائیو. » انسانی هر و هرجانی بودن گنج ویژگی این می‌جوشد

. » هست وجودی درخود، هر چون هست، هرچیزی،چیزی گنحد نمی آفرینش و ظهور و پیدایش و شکفتن و ،

که ازهرصورتی لبریزی به درونی فشارغنای جزاین . نیست را، می‌گيرد، انسان که است اندیشه همین

155

155

Page 156: VIEW AS WORD.DOC

» است» کرده تعریف ، آبستن همیشه .وجود . هست آبستن همیشه وجود هرجانی،

» است، » انسانی و هرجانی عنصر نخستین که فرورد، ارتادر را بودنش گنج گوهر که خدائیست یا سیمرغ ما، دربیان

می جان‌ها و انسان‌ها جان ها افشاند. همه درهمه خدا،و کننده فوران و افشاننده گنج انسان ها، و

می شود ارتا. ایثارکننده یا سیمرغ که اندیشه اینرا گنج این و است، درهرجانی نهفته گنج خدا، یا فرورد

می وانسان‌ها درجان‌ها که تخمی به درهمان افشاند،خود گنج به تبدیل را گیتی و داده، انتقال انسان‌ها و جان‌ها

پهنه در عرفا واسطه به است به کرده تنگ بسیار ای . ولی است شده ساخته نبوی حدیث آن، از و رسیده اسالم

» « را چیزها در بودن انبثاقی و زهشی معنای مخفی، گنج. است ناپذیرفتنی اسالم برای که می‌دهد،

» = زهشی» گنج ، سیمرغ فرورد درهرجانی immanentارتا« . . هاگ خاک خدا، می‌شود زمین گنج خدا، است وانسانی

( . » = « » در= ارد زمین ارتا، می‌شود نهفته سر ارک یا ، تخم = = Erdeپهلوی آلمانی = earthدر انگلیسی erresدر

. » = بیان برای مولوی، می‌گردد درعربی ارض درعبریتصویر از اسالمست برضد که اسالمی درجهان اندیشه این

. » است» برده بهره آئینهنهان بس من بدم گنجی جهان، جان ای گفت حق

عطا می و احسان گنج آن تا شود، پیدا خواستمآسمان آئینه رو، زمین، پشتش عیان، کردم ای

ریا و رو از بجهد گر رو، ز بهتر شود پشتشهمان روشن روی آسمان، باغ و آئینه، تاریک پشت گنج،

. باغ همان زمین، گنج اند پیوسته هم به که می‌گردد آئینه. می‌گردد آسمان

156

156

Page 157: VIEW AS WORD.DOC

) گنج ) خود، خودی به زمین خاکهست

شده) نهاده آن در گنجی آنکه، نهمحفظه جر چیزی خودش، و باشد،

نباشد(دفینه به می معموال دست به ناگهان درجائی که گنج ای آید،

معنای. که گنج، اصلی معنای از مارا معنی، این می‌گویندآفرینی» « جفت « . » معنای همان ، گنج می‌کند دور باشد اش

) + = ( . » درون» در تخم ، زا گین گینزا گنج دارد را ارک .) = ( درون در آفریننده اصل گنج، زهدان گین زهدانست

» « . تخم ، مینو مینوی دیگر عبارت به هست غنا تخم درتخم،آفریننده وبرغم وبن هست، پوشیده زیرپوستی، در که ای

بهره استخراج و ساختن می آشکار پوشیده ازآن، ماند، ای: مولوی. بیت دراین مثال گنجست

زبان زیر در است مخفی آدمی،» جان » درگاه بر است، پرده زبان، این

» که » هست درزیرپوشش چیزی آفریننده اصل وجود گنج،بازمی آن، دیدن از را با دارد، چشم براین، افزوده ولی

سرشته همدگر در ناپیدائی، برغم چیز، .اند آنمی را آفریننده اصل این تخم آنچه آن با هم پوشاند،

نیز آمیزد می آنرا می وهم یک. انگیزد بر پوشه، اینزره یا قفس یا برای صندوق چیزی که نیست، پوش

باشد، شده نهاده درآن فقط برد، دست از بلکهنگاهداریمی دربرمی گيرد، آنچه می با را آن و انگیزد آمیزد

می « پرورد. و « این ، گنج اصطالح کاربرد در معموالجای یا صندوق، همان فقط و می‌گردد، حذف معانی،

. پیدا روند در که ناپیدائی این می‌ماند باقی ساختن، پنهان

157

157

Page 158: VIEW AS WORD.DOC

را خود که دارد بدان کشش که نهانی این و شدنست،خود سوی به همیشه را انسان دیگر، ازسوی سازد، فاش

نمی. می درخود، ازسوئی، نادیدنی، و ناگرفتنی این کشددیدنی تا است ازخود فراجوشیدن درحال همیشه و گنجد

می ناگرفتنی هم، شدن دیدنی در ولی این. بشود، ماند « بهمن اندیشه » –همان » بهمن ، .–هما » است سیمرغ

هستند، گنج خاکی، جهان همه گیتی، همه هستان، همه . هستند در طلسم که سرشارند و آفریننده اصل

« افتاده پا پیش و بدیهیات وعادیات،« پوسته ، هااند نهفته و اندیشه. تاریک این با درست شاهنامه، آغاز

» « هستند،. بند در همه خاکی، آفرینش جهان آغازمی‌شود . » هستند» هرچیزی طلسم که خاکی جهان این در

خردش» « » « با انسان است، طلسم و دربند و گنجکه، است خرد خویشکاری این و یابد، می پیدایش

واین بکاود، هارا گنج این و بگشاید را بندها این« . خرد اینکه اندیشه دارد انسانی هر خرد را، هنر

» درست ، است بسته درهای همه کلید هرانسانی، . گنچ روند انسان، بینش است تصویر این پی آیند

ادیان برضد اندیشه این و است خرد یابی. نوریست وچاک. شکافتن کارخرد، است گنجکاو خرد،

» پدیده » افتادگی پا پیش پوسته هنگامی. کردن ما هاسترا گنج محتویات تمام که میانگاریم یافتیم، را چیزکی

وهمین ایم، کرده استخراج بوده، درخاک، وهرچه یافتیم، . ماست «اشتباه « » گـنـج» همیشه ، هسـت آنچه

بهره ماند، می . هرچند شود یافته گهگاه نیز، ازآن هائی. » « » است» گنج همیشه خاکی، جهان در هستی

خاکی جهان در آنچه از نمی توان، را بودن گنج » « . خالی نمی توان، ، هست را آنچه زدود هست،

انداخت بودن، گنج از و مواد. کرد و محتویات گنج،چیزی، درون در شدن یافته در که نیست معلومی و ثابت

158

158

Page 159: VIEW AS WORD.DOC

بلکه، پذیرد، را پایان وآن هست چیزی درون آنچه » هست» آفریننده اصل می کند، ویژگی. هست این

. » است » مانده بخوبی مولوی اشعار در گنج اصیل مفهومآن چیست نور تو، جان ظلمت میان در

آن؟ کیست آن دلم، در نماید می شاهی فر

نهد بت در ای جرعه یک احد، فرد شاهد آنگرو ایمان، کند، کافر سیه، سنگ آن درعشق

مارا اصل پوشیده وشادی، رنج درجامدرده بمانده باقی صافیم، اصل مغز، در

) زنم ) تن چون تند، می حق تنم، این است کالفه کالبه مثلمن تار کالبه، زین او می‌کند، ام گلوله چه تا

گردشش و کالبه پیدا، کشش، و تار بود، پنهان : من پیکار این جذبه، بی بود کی کالبه گوید

با انسان دردرون ولی است جنباننده اصل که چیزی اینهمیشه نمودارشدن، برغم ولی است سرشته انسان

. است » « مخفی گنج همان می‌ماند، پوشیده ازچشم،« » کسی» « اینجا گرفته من دامان ، پنهان ست

» کشیده» سپس را «، خود گرفته» من پیشان کسی جان اینجا از خوشتر و جان چون پنهان، ست

» گرفته» من ایوان ، نموده من به باغیکسی دل اینجا در خیال همچون پنهان، ست

گرفته من ارکان رویش، فروغ اماکسی نی اینجا در قند مانند پنهان، ست

گرفته من دکان شکرفروشی، شیرین،چشم و نبیند جادو کسش چشم بندی،

گرفته من میزان موزون، گریست سوداسرشته همدگر، در او، و من گلشکر، چونگرفته من آن او، گرفته، او خوی من،

159

159

Page 160: VIEW AS WORD.DOC

» است،» هرچیزی آفریننده ولی تاریک بخش ، گنجمی چیز آن روشن و آشکار بخش به تحول .یابد کههرماهی، روز سه برای باربد که الحانی در که اینستو پدیدار و برجسته اندیشه، این مشخصساخته،

روز. لحن باشد، 16می‌شود مهر روز که ، « باد یا گنج ، بادآورد . گنج می‌شود« درست خوانده روز این

» = = « سابیزج گیاه مردم مهرگیاه با اینهمانی دارد.با 17روز اینهمانی کاو دارد، سروشکه گنج گنج یا

. روز می‌شود نامیده روز 18کاوس است، رشنکهدارد، رشن با سوخته اینهمانی . گنج در باید می‌شود

» « آبادیان، گاه ، شب میان درست که داشت چشم پیشوارتافرورد بهرام همآغوش ( گاه =( است، مهرگیاه

» سروش » و است، زمان و وانسان جهان آفریننده بن کهآفریننده بن آن که دمند وسپیده شب میان خدایان رشن، و

. در نهفته گنج مامای و کاونده ورشن، سروش میزایانند را . تاریکی بخش خدایان هرسه، پس هستند شب میان

و. درکاراست، جهان آفریننده اصل شب، تاریکی در هستندمی روشنی به ازتاریکی را آن ورشن کشند. سروشنام زایش، روند و آفریننده بخش دو، این گنج درست های

از. = دارند = = = ( ساپیته سبزی سابیزج مهرگیاه بن اینو( وخاک گیتی تخم باهمست، خدایان مهرورزی که سپیدی

می پیدایش زاده » « انسان، ، ورشن سروش یاری با و یابد، . » می‌گردد » روز به و نمودار و

دیگر، سخنی « به « » « می شود باغ ، گنج،. گنج آن . این می‌گردد آسمان وفرش کمان رنگین خودش،آن‌ها، نطفه پیدایش روند واین باهم، خدایان همآغوشی

« . خدا تر، کوتاه عبارتی به است گنج روشنی، به ازتاریکی » « » باغ پیدایش، درروند و است گنج ، آفرینندگی درروند

160

160

Page 161: VIEW AS WORD.DOC

. است وطاوس کمان رنگین توسی وسبزو اسدیمی‌گوید:

جهان خدای گنج است زمینست، زمین از همانفخرشهان

آفـتاب و مـه او، پرستنده ) آب )= و باد و زآتش ، هوا فلک همیدون

بیش و کم دوان، وارگـردش رهیخویش برجای آرمیده وی شاهی، چو

» بود » وزو آمیختن باشد زمین از همی» برانگیختن » خواهد،

» است» نداشته را معنا این دراصل، ، خداهست گنج زمین،را وگنجش خزانه زمین، در شاهی، و مالکی مانند خدا، که

بدین بلکه است، گذاشته را گنجش درآنجا و ساخته پنهانکه است بوده گین،» = معنا زمین زهدان در خدا، خود

) + =( زا گین گنج باهم و است ونطفه،شده تخماند شده زایندگی برای خوشه. آبستنی ارتای

) = ،سیمرغ) عربی، ارض پهلوی = errezارد Erdeعبری « . یا ارتا، است شده تخمه آلمانی « آتش تخمدان در

) وزمان ) زمین ازآن که اند، شده تخم یک هم با ، هاگ خاکاندیشه. «می‌روید دو، هبوط» این که آغازمی‌شود ازآنجا

می ساخته متضاد وباهم جدا یک. ازهم فقط خاک، شوندکه نیست خوشه دیگر خدا، و نیست، بیش پوسته و قشر

. بیفشاند درآن را تخمش » = « میباشد ارس ارتا همان وقرآن، دراسالم ابلیس البته

» « نام از حارث، و است، حارث معربش ابلیس که های( می = = ( که. ارس حارث ارتا ابلیس این عرفان، در باشد

» می » خاک زهدان در را خود آتش تخمه افشاند، درگذشته« » می « » خوار » و بهای بی خاک در گنجی چه ، الله که بیند

» « » قیمت به را سر این وشناختن ، است نهاده انسان،می ابدی مشهور ملعونیت دروغگو، بنام را او الله، و خرد،

161

161

Page 162: VIEW AS WORD.DOC

. البته ندهد می‌داند که حقیقتی به گوش کسی، تا می‌سازدشکل درست به خودش که است ابلیس همین

« » گنج» به تبدیل انسان، درخاک ، آتش تخمهاست« شده .مخفی

« اینکه است» گنج ، گیتی یا خاکی، جهان یا به خاک ، و وبهی نیکی و زیبائی هرچه که است بوده آن معنای

جست را آن باید و هست، آن درون در است، بینشو آنچه وکاوید، و خاک بودن گنج به یقین این

وکاوش جستجو این به را انسان خاکیست،تن گمارد. می درخود بینش اصل و زیبائی و نیکی معیار

. جان، درمشیمه و جان تن، درمشیمه انسانست خاکی . پیدایش کلی اصل این هست در- 1جانان یا- 2بهمن هما

به سیمرغ یا ازهما و هرتنی،- 3سیمرغ، در که است گیتی . که اینست است گرفته خود و پیکربه نیکی معیار

روند وبا یافت، درخود باید را بینش و زیبائیبا. کاردارد انبثاقی – زهشی درتضاد اندیشه واین

می و است بوده نوری عطار باشد. ادیان ،فریدالدین » « راستا درهمین را بینش و نیکی مفهوم درست

: می می‌گوید. نامه مصیبت در نیکی، درباره فهمد » پیر » یکی دیده ازجهان سخن نیکی از پرسیدند باز

کهن» جان: » مغزجان هست نیکی گفت

نهان جانان مغزجان، در وآنگهی » « » « میرسی جانان به تو ، نیکی ز چون

رسی گر هرکس به نیکی بکن پسکه جستجوی اینست زیبائی، و نیکی و بینش اصل

خود خاکی وجود درون در زیبائی و نیکی و بینش . نیست درخارج معیار، دیگرانست گنج .و اندیشه این

از را وبدی نیک معیار نهادن انسان، خاکی وجود بودندین در هبوط داستان‌های بنیاد که بازمیدارد، برونسو،

162

162

Page 163: VIEW AS WORD.DOC

. که اینست اسالمست و عیسوی و یهودی و زرتشتی » = = = درست» = = ارتا ارس حارث مار مهترپریان ابلیس

( نهادن و خاک، سفتن درتاریکی بینش گونه این پیکریابی ) وبد، = نیک معیار گذارنده طبعا و است، گنج درخاک تخم

) = ( هومان بهمن انسان درخود نهفته گنج درجستجوی . انسانست «وازخود رتـه » همان باشد، ابلیس که ارتا

= « » رایت » و راستی است« Rightو انگلیسی . دربرابر در ایران عرفان که ابلیس، داستان این بررسی با

« روند می‌توان بهتر آفرید، آدم، آفرینش از قرآنی قصه . منطق« در عطار شیخ را داستان بازشناخت را هبوط

: می‌آورد الطیرچنینحرم در مکی بوعثمان و عمر

«آورید نامه » گنج قلم این درمی: حق چون آن گفت پاک جاندمید

خاک و بود آبی که آدم، تن درسربسر مالیک خیل تا خواست

اثر نی ازجان خبریابند نیآسمان روحانیان ای گفت

زمان این آرید سجده آدم پیشخاک روی بر همه آن سرنهادندزمان این آرید سجده آدم پیش

حقیقت، دید از انسان خاک، روی بر سر نهادن و سجده باکورمی‌شود

نفس این گفت و آمد بازابلیسهیچکس سجده نبیند من از ای

مرا ازتن سر بیندازند گرمرا گردن این هست چون غم، نیست

) سرفرازی) = کشی گردن هست، رام گردن،نیست خاک آدم، که دانم همی من

ببینم سـر تا نیست ، سردهم، ک با

163

163

Page 164: VIEW AS WORD.DOC

» آماده » ، نهفته گنج شناخت هرشکنجه برای بپذیرم ام را ای . هستی بهای به حقیقت، شناخت کنم قربانی را خود و

خود!زمین بر سر را ابلیس نبود چون

اندرکمین بود زانکه او بدید، سر« حق « : راه جاسوس ای گفت تعالی،

جایگاه این ای دزیده سر به تو» « » نهان» بنهادم که دیدی چون ، گنج

سپس ... جهان در نگوئی سر تا بکشمت،برمنت حق مهلت گفت تعالی

گردنت اندر کردم لعنت طوق » رقم » زد خواهم کذاب تو نام

متهم قیامت، تا بمانی می » و» تخمدان، درون افشانده تخم که فرورد ارتا ) = ( و آرمئتی خاک درتخمدان عنصر، نخستین

= = ( » ارس» ارتا ابلیس بنام است، خاک جفت ) = رانده و طرد خاک، زهدان از ، سرفراز حارث

واقعی. می شود هبوط الله، این جایش، به و ست،تازه می محتویات « ای « نامیده وسر مخفی گنج که نهد،می می‌شود. الله که تازه محتویات این خاک، با نهد،

هم و جفت نیست، دیگر، تخم یا نطفه با آفرینمی گردد انبار و صندوق فقط انبار. بلکه انسان، تن

) و ) نیست، همبغ انباز آفرینندگی، در که می‌گردد، تازه سر « ماده و سیاه و مردنی پوسته و قشر فقط

. » است پذیر » صورت و شده رانده ابلیس این ولی » = = « می« سیمرغ آسمان ارتا همان که و ملعون باشد،

» « سرفراز «نامش « یاغی و گردنکش و سرکش یعنی ) و ) می‌شود، انداخته دور است، منی آتش خدای و هست،

ماده و سیاه و مردنی فقط پس این از که خاک، ازآنو می‌شود، ساخته انسان، است، پذیر گنج صورت یا سر

164

164

Page 165: VIEW AS WORD.DOC

« یعنی امر، روح همان دراو، شده نهاده درآن » است عبودیت و «تسلیم « .، تازه االه این الله، آنچه

رانده خدای آن که است سری نهاده، گنج نام به درانسان ) = = = ( و چیست، می‌داند ابلیس حارث سرفراز ارتا شدهو می‌رود الله آبروی سازد، فاش را سر این چنانکه اگر

. می‌گردد رسوااین ( از است )= راستی واژه همان که ارتا، ابلیس الله، رو،

مشهور و متهم انسان، عدو و اغواگر و دروغگو بنام را » ندهد، » = گوش راستی حقیقت به هیچکسی، تا می‌سازد،

» = « ، ابلیس ارتا همان جز کسی حقیقی، گنج که نداند و » یا = انسان تن زهدان در سیمرغ آفریننده عنصر نخستینبه نیازی و اند، می‌آفریده باهم، انباز که است، نبوده خاک

» زرتشت» اهورامزداس و آسمان پدر یا یهوه یا اللهاند. نداشته

مار گنج، سر براست

» انداختنش» پوست با ، مارفرشگرد » یا متامورفوز، خاک«نماد

تاریکی در بینش با می و بینش اصل باشد اش،و یوغ نماد پیچیش، مار حرکت شیوه با و

کثرتستگنجست شدن نهان نماد زمینش، سفتن با و

آمیختن گوهرش، ویژگی که گنجیست خاک، . این است فرشگرد رستاخیزو یا وبرانگیختن،

165

165

Page 166: VIEW AS WORD.DOC

« ویژگی « می شد کرده بیان ، مار تصویر در .ها، ) = = ( سفتن با فرورد ارتا فرن جان آتش تخم

و یابد می پیوند آن وبا میآمیزد خاک، با زمین،. می گردد زنده ازنو و می شود برانگیخته

زرتشتی، یزدانشناسی و زرتشت آموزه شدن چیره با ولی » « واژه و مار « تصویر « آن با اینهمانی که امر مر، های

» « با ، مار چون شد، ساخته ومسخ تباه و زشت داشت،یزدانشناسی در که داشت سروکار خاک، سیاهی و تاریکی

. پهلوی درمتون آن پای رد ولی است اهریمنی زرتشتی، . هنگام که نیمروز نوروز، روز درست است مانده بجای

» زیر » آسمان ، مار این ایرانست، فرهنگ در جهان آفرینشمی » را بخش«. این بندهش در :42پاره 5سفتند که می‌آید

« آسمان ماری چون او را اهریمن زمین زیراینهنگام ... بـسفت به روزهرمز فروردین، ماه

. تاخت در زمین.«. نیمروز آفرینش سرآغاز این درستپاره بندهش، دهم بخش درشکل 160در

« : روز فروردین ماه چون می‌آید و دیگرنمودارمی‌گردد، ... شود و رپیهوینهرمزد آید زمین فراز به زمین زیر از

) ( .» ... سفتن با ، رپیتاوین رپیهوین رساند را درختان بـر ریشه تا بود شده نهان زمستان در که زیرخاک، از زمین

تخم و درختان چشمه های و به ها و درمی‌آید کند، گرم را ها . است، شده افشانده زمین در که تخمی می‌رود آسمان

ماه پایان روز سه خدایان که است زمان درخت تخمو و – 28هستند جید بهروز – 30و ماراسپند – 29رام

. ) درست) باهمند روز بهرام برای باربد که را 29لحنی«است، سروده روز» . نیم نیمروز رپیهوین، است نامیده

.) کردن ) یوغ اصل ماراسپند، قاطع برهان لحن، سی استدرخت » و است، ساختن زنده سر از و وآمیختن امتزاج و

» « » و سنگ می‌شود، داده نسبت خدا این به که بو برگ» « » = + « » رند» و دهمست است دهم و بهشتان ماه

166

166

Page 167: VIEW AS WORD.DOC

» « . معنای به که سنگ واژه همان از می‌شود نیزخواندهاصل طبعا و باهمست، نیرو دو یا چیز دو اتصال و امتزاج

اصلی اندیشه به می‌توان فروغست، و روشنی آفرینش . یافت راه

» = « با زندگی مادر رام دادن پیوند با ماراسپند » = می آورد،» پدید را جهان تخم زندگی پدر بهرام

می خاک، در می و و رام، » سفتد پس ازاین و نهد،» می شود آرمئتی به هم 28روز. تبدیل و- 1، جید رام

. 2هم خدای- دو به تبدیل آسمان دوخدای است آرمئتی= آرمئتی » و بهرام همآغوشی همان خاک، و میشوند، زمین

دهنده « = پیوند نیروی سپند، مار سیمرغ و می‌گردد، رام » « . و فرورد ارتا که سیمرغ است تخم در باهم، رام و بهرام

= ( » گشتن» وشتن ورتن، متامورفوز اصل است، وشی فره . پیشوندهای« ودرست هست انقالب +1یا مر- » = مردم

و« « 2تخم + = « - و تات امر ( 3مرداد + ( بیان- غه مر مرغ. هستند اصل همین

که درست، تخمیست وفرشگرد، تحول اصل همین= ( مردم هرانسانی وجود افشانده( tohm +marدر

) ( . کیومرث ، مردمان انسان ها همه بن است شده+ مـر » + = + گیا مرتن گیا همان دراصل، که است،

. است« » تـن و بهروز یا مردم گیاه همان که گیامرتن » و « » = فرشگرد اصل همین است، سبزی ساپیزج یا صنم

تخم به را انتقال تحول هستند، انسان‌ها که هایش( می تحول. = ) باشد، کردی در مارتاک ساپیته که سقف دهد

» = « تاریکی، و است، تاریک سیاه که یابد می خاک به . یابیست تحول و آفرینش و گنج جایگاه

سـیـاه

167

167

Page 168: VIEW AS WORD.DOC

. » « در هست معنی براین گواه بهترین ، سیاه واژه درست» + « » « یاک سه که می‌شود گفته سیاک سیاه، به پهلوی

. » به » سیاه، است مادر معنای به درکردی هنوز ویاک باشد،مادر یک باهم که است وسرچشمه اصل مادرو سه معنای

سرچشمه « و می‌شود. » گفته سیاوه سیاه، به اوستا در اند . + آوه همان که آبه است آوه سه واژه دو از مرکب کهآوه و است، مادر و مام معنای به هزاره، در باشد،گفته پژاوه یا داش و پزی سفال کوره به درفارسی،

) پیکریابی ) از یکی که نامه لغت . می‌شود است زهدان های» « » سیاوه » یا سیاک به تحول، ، ساپیزج و ساپیته براین، بنا

که. می می‌شود گفته مارتاک سقف، به کردی در یابد= . » + مار» است مادر و یاک همان وداک، باشد، داک مار

» « به هست، مارسپنتا در زمان درخت درتخم که مر،اصل این و می‌شود داده انتقال خاکی درجهان هستان = = ( اصل فرگرد فرورد فرود، ارتا وفرشگرد تحول

) یا بینش سرچشمه ، عنصراست نخستین که متامورفوز . همین می‌گردد هرانسانی درتن و » روشنائی مـار واژه

وفهمیدن« کردن مشاهده و کردن حس اصل ، مـرو. امتزاج روند فهمیدن، و کردن حس می شود

با حواس شدن، یوغ یا آمیزش و اتصالمی حس باشد. محسوسات آمیزش از روشنی، و بینش

. می‌شود آفریده ها، پدیده با

» « » حـس» و مـــار« » حس » معنای به پهلوی در مار چرا

است؟« کردن

168

168

Page 169: VIEW AS WORD.DOC

» حواس » تلنگری تصویر »گوهر و ازواژه در« ماررا،کردن حس به درپهلوی چون یافت، می‌توان پهلوی متون

ماردن کردن، مالحظه و کردن درک گفته maardanوفهیم. و حساس به همچنین گفته maaragمی‌شود مارگ،

ماریگ. واژه براین وافزون به maarig می‌شود هممعنای« »کلمهمعنای » به وهم چرا. افسون«است اینکه

» « » « » و » حساسیت با براین، وافزوده ، حس با مار تصویر » « بودن تلنگری نشانگر خود دارد، کار افسون با همچنین

« و افروزی آتش اندیشه همان یابی پیکر که هست، آن .» تلنگری رویکرد اساسا حساسیت، است بودن زنه آتش

. ) یا) ونازک باریک نکته ازیک حساس، هست فروزی آتشمی زود که آذرخشی پدیده یک با ناگهان برخورد گذرد،

. بررسی این می‌شود وبرافروخته انگیخته ازاندازه، بیشواژه طیف بررسی از هم وهم را کرد، می‌توان ها

. واژه این دربندهش آفرینش داستان‌های ازبررسی » « » « » و» شوی جفت و جفت معنای اساسا ، ماردن

. » کردن،» عقد به کردی در چنانچه دارد را کردن عروسی . » « » این» می‌شود گفته ماره ازدواج، عقد به و ، مارکردن

« واژه . marryهمان به« و است نیزازآن عدسانگلیسی » « » « چون می‌شود گفته مارژی و مارجو عدس، جهت،

است نیام دریک باهم همین دولپه به دیگرش نام و ، « « نرسنگعلت « می« نریوسنگ همان که باشد، است،

می پیوند هم به را تن و ضمیر نیروهای همه و که دهد،می جان نو، از بخشد. بدینسان

به » شدن انگیخته همیشه عروسی، و شوی جفت » هست نو که. آفرینش تخمی به کردی در اینرو از

تخم دادن به را او تا می‌شود گذاشته تخمگذار مرغ درالنه« بیانگیزد، . مارکهتازه به« همچنین ،انبیرهمی‌گویند

چون« مارتاک» می‌شود، ازسه گفته مرکب که سقف) =( ساپیته است «الیه « تازه آفرینش بن همیشه ،

169

169

Page 170: VIEW AS WORD.DOC

.) علت،) همین به فرشگرد اندیشه پیکریابی انساناستمرو = = درکردی، رو مه ری . مه به که می‌شود خوانده ،

که آنست وشادی معنای آفرینی نو اصل انسان، ( دراصل که دید می توان واژه ازهمین –است

مر – مردم باشد، انسان بوده tohmتخم+ marکه» « » « مردنی تخم معنای به که تخم مرت نه است،

» است. و فرخ یا و خرم گل که سمن، یا به درکردی » = است، بهمن و هما بهمن ران همچنین گفته مه

المجوس، هوم به قاطع دربرهان و گفته مرانیمی‌شود،می‌شود.

پدیده با کردن عروسی از کردن، درحس حواس،و کردار و بینش و اندیشه زایش و آفرینش به ها،

) ( کرده روشن برافروخته یا انگیخته گفتار،گیره شوند. می آتش آتش حواس، از که هستند هائیپدیده زنه افروخته های محسوسات، و رویدادها و ها» می پدیده شوند. شد،« برق زده هرحسی به که ، ها

. فوران و آفرینی نو به ناتریکیست همین تلنگریا . ازسوئی است موجود پراکنده بطور بندهش در اندیشه

» « » جوزهر» سرش، می‌شود، نامیده تنین که مارفلک » « . » به » گوازچهر است بوده گوازچهر که می‌شود، نامیده

» = « ارتائی و بهرام جفتی ذات و گوهر که آنست معنای » « همان. که است اسپ نیم مار، این دم همچنین دارد

» = آدم» = سروگردن و اسب تن قنطوریون یونانی کنتاورانقالب. بن باشد، گوازچهر که فلک، مار این سر میباشد

نیمه ) و انسان نصفش، اسب نیم که مار، این ودم بهاری، . ) فرهنگ، دراین هستند پائیزی انقالب است اسب اش

سنتزآموزه و آمیختن بینی برای جهان و مذاهب، ها و هااز دوبخش یا حیوان، یک از بخشی با را انسان از بخشی

می ترکیب باهم را حیوان حیوانات. دو اینها، کردند

170

170

Page 171: VIEW AS WORD.DOC

ویژگی افسانه که بودند آن بیان بلکه نبودند، دو، ای این هایمی آفریننده باهم، آمیختن شوند. در

جمشید، تخت نقوش در انسان مثال یک سر با شیر، تن ) بال) و سیمرغ، پارسی .های میشوند آمیخته باهم

هخامنشی که بود آن بیانگر تفکر اینها شیوه در ها،با دینی بودند، برگزیده که را میترائیسم از بخشی شان،سیمرغی می دین و شان رد را میترائیسم بقیه و آمیختند،

می شیرو. طرد درسر که را، میترائیسم خونخواری کردندرد می‌شود، نمایان هایش درپنجه و دندان‌هایش،گل. برجسته، نقش این در شیر پنجه چون می‌کردند . این جانست قداست بیان و آناهیتا، نماد که دارد، نیلوفر

« در خرد درمینوی شاه اندیشه شده« گوبد بازتابیدهدربخش. .... 31پاره 60است « : تا ازپای گوبدشاه که می‌آید

گاو تن، از نیمه و انسان ، باال، تا تن و نیمه استدریا همواره ساحل «. در و آمیزش شیوه این، نشیند می

. در اندیشه این همچنین بود ها بینی جهان یا مذاهب ترکیبداستان » در نامه دیوپا مرزبان .گاو است« شده بازتابیده

بدانیم اینکه « برای « بوده چه دراصل، مار تصویرنگاهی است، است، شده چه زرتشتی، الهیات نفوذ زیر و

. می‌اندازیم بندهش به ( پاره پنجم، بخش بندهش که( 42در می‌شود دیده

روزهرمزد، فروردین، ماه نیمروزبه اهریمن، هنگام بهمی زرتشتی،. گیتی الهیات در نوروز، دیگر، عبارت به تازد

گیتی به اهریمن تاختن روز چون روزهاست، شومترین = « » « بنکده. نوازو دخترنی وین رپیتا نام ، نیمروز است

. . می‌گردد« رپیتاوین جانشین اهریمن، درواقع، است گرماپاره ) هفتم بخش .51در می‌گردد( تکرار اندیشه همین نیزپاره دهم، آنچه 160دربخش درست که می‌شود دیده

« ماه چون است رپیتاوین است، خوانده اهریمن درپیش .... فراز به زمین زیر از رپیهوین هرمزشود روز فروردین

171

171

Page 172: VIEW AS WORD.DOC

.» پنجم بخش درهمان رساند را درختان بر و آید زمینکه( 42پاره) می‌شود ماری دیده مانند اهریمن

می که. یابد پیدایش می‌شود دیده اهریمنبخوبی = = « بن نیمروز رپیتاوین همان جز کسی ومار،

» نیست برق گرما و جمره همان درواقع که ، و می‌شود، افکنده زمین به سده، درجشن که آسمانیست،

چشمه و زمین درخت با ریشه و تا ها می‌کند، عروسی ها، « که فروردین ازماه خرم روز در تا کند گرم را آن‌ها

می اهورامزدا آسمان« زرتشتیان به سر و ببالند همه ، نامندبکشند.

این با وسرکوبی مبارزه زرتشتی، الهیات مسئلهبوده سیمرغی فرهنگ در آفرینندگی تصویر

= = = سیم. )= سنگ یوغ مار ازجفت آفرینش است + = گشنسپ،= آذر یا گیره، آتش فروزو آتش گواز ) = نخستین، ازعشق یا صنم و بهروز مهرگیاه

. بود قبول غیرقابل زرتشتی، الهیات اینست برای ) ( ورزی عشق بجای آفرینش بن آفرینش نخستین روز که . دردین آفرینش بن است پیکاروجنگ بن همآغوشی، و

« و عاشق یک همزادی سیمرغی، فرهنگ مانند زرتشت، « » آشتی جفت یا همزاد، یک بلکه نیست، معشوقه یک

.» جنگست در همیشه و ناپذیر، » « فرهنگ در انسان نخستین نام درواقع که ییما گاتا، در

» « ) ( به همیشه است، جفت معنای به و جم سیمرغیست » کردن» واژگونه درواقع، که می‌گردد، ترجمه ، همزاد

سیمرغی فرهنگ چون اندیشه سیمرغی ست، فرهنگ » « دار درنظر را ومعشوق عاشق جفت ازهمزاد،

آشتی باهم درگوهرشان که جفتی زرتشت، و د، ناپذیرند.

« » و» یابی پیوند و آمیزش و شوی جفت تصویر که ، مارشمرده« زمان و هستی جهان آفرینندگی اصل و بود، سنتز

172

172

Page 173: VIEW AS WORD.DOC

« واژه و گردید، اهریمن به تبدیل ،«شیطان می‌شد، » « می‌شود اطالق ومارشاخدار مارسپید به هم درعربی

= « .) شاتیه) همان که شیطان خوارزمی االدب مقدمة ( » بقول= گرما بنکده گرما بن و باشد، سیمرغ شاده

= آفرینش( واصل است، نیمروز یا رپیتاوین بندهشپدیده» با انسان، حواس مستقیم آمیختن از بینش، بن یا ها،

اندام ازعروسی بینش، گیتی پیدایش با تن بینشی های ( و« الله و اهورامزدا تازه االهان برابر در طاغی ، است

. ) می‌گردد آسمانی پدر و یهوه

) عدد ) شماره و حـس و مارو شرک مبدأ چراحس،

شد؟ بدعتحواس که می‌شود دیده عطار فریدالدین نامه، مصیبت در

. » « و کثرت سرچشمه حس، دارند سروکار اعداد بااین. از » نوآوریست و شرک سرچشمه را حس عطار، رو

می« در. بدعت هست؟ کجا اندیشه، این مبدأ شمارد: می‌گوید حس به راهرو، نامه، مصیبت

شیرخوار تویک پستان از هست پیرکار عقل و، عقلی دایهحواس پیوند درست که می‌شود بیان ژرفی اندیشه دراینجا

به حس، سپس و مینماید، ایران درفرهنگ را وخرد: می‌دهد رهروپاسخ

» است » من ذات ، منی عین چون گفت،بدعت و است شرک من اضافات از ،

تقلیدم ز بوئی رسد، گر رسد توحیدم صرف شراب کیرسد

من هرسوی، ام شاخه هزاران صد

173

173

Page 174: VIEW AS WORD.DOC

من روی یک و قبله یک شوم، چونبگسستگی ازکثرتم بود درعدد، کی گردن به تا

پیوستگینیست ذره معنیم از آگاهی ای،

) نیست ) دنیا دنیییم و ظاهر جزحیاتواز کاردارد وکثرت عدد با فقط حواس، عطار، بر بنا » « کلی به ، باهمست کل وحدت و پیوستگی که معنی،

» « .، بودن شاخه صد واژه همان درست ولی بیخبراست » « رسوا و فاش ایران، فرهنگ در را حواس کیفیت خود،

. می‌شود. شاخه شاخه که است درخت تنه این می‌سازدهستند، کثرت نماد بهترین که ایران، متعدد خدایان چون

شاخه روئیده همه درخت یک تنه از که هستند در هائی و اند، » از » که می‌سازند پدیدار تخم یک باهم، شاخه ازسه پایان،

. می‌روید درتنوعش زمان و جهان پیکریابی آن، بهترینتخم یک نهاد از تازگی، و نوآوری و اندیشه کثرت

) = ( است زهدان تن تنه، درخت از) و کثرت پیدایشاندیشه(. این همه پیدایش سرچشمه واژه وحدت خود ها،

. » است» = ایران فرهنگ در شمردن و شماره عدد » « پهلوی در که شماره یا ریشه shumarعدد از است

و _marاوستائی کردن حساب معنای به که استو است کردن مشاهده و کردن وشماره تعدادکردن

که شمردن باستان یاد smarدرهندی معنای به باشد، . بخوبی است « آوردن که » مـر واژه که می شود دیده

با اینهمانی دارد، وفهمیدن کردن حس معنای. دارد هم عدد و «ولی شمردن « ، مار مر، که ازآنجا

ویوغ وپیوستگی وامتزاج اتصال معنای همزمان،است نمی توانسته تعدد، و کثرت دارد، هم شدن

شود اطالق مجزا، و بریده ازهم اجزای تعدد. به ) = ( دریافته موج خط وفرازیک نشیب تموج در وکثرت،

. نمونه بهترین از یکی مار، پیچیدن است این می‌شده های

174

174

Page 175: VIEW AS WORD.DOC

. چنانکه است د تعد و کثرت « گونه نزد» دریا امواجپیوسته هم به وتعدد کثرت امثال ازبهترین عرفا،

دانه. است « همینسان، « یک در نهفته که انار هاینام پوسته است خوشه نماد نار= اند، معنای انار به که دارد

. » است» می‌شده اطالق زن‌خدا خود به و میباشد، زنو اند، روئیده تنه ازیک که درخت یک های شاخه همچنین

گلبرگ باهم همچنین وحدت و کثرت جمع بیان گل، یک هایو. بوده گلها با اینهمانی ایران، خدایان همه رو ازاین اند

. درخت همچنین داشتند گیاهان و رنگین رنگ ها های ) تعدد ) نماد ، رستم یا زال کمان بهمن، کمان کمان

» « . معنای به ، شرک بودند وحدت دریک پیوستهنداشته معنائی ایران، فرهنگ در اسالمیش،

شاخه و دریا یک امواج خدایان، چون های است،رنگ درخت، یک یک های دانه و کمان رنگین های« رنگ یا بوته خوشه، و نقش ها فرش، ها یک های

« گل و درختان « یا می شدند شمرده باغ یک های.) بود) باهم وگیاه گل بسته یک باغه، باشد، خدا که بغ،) رشن ) کاوتس و میتراس اروپا، در میتراس پیروان چنانچه

) ( فرازین شاخه سه شکل به را سروش کاوتوپاتس و . همچنین اند روئیده تنه ازیک که می‌دهند نشان درخت

های ازروزنه جان یک آتش های شعله فقط حواس، . میدادند روشنی و می‌افروختند که بودند «متفاوت «، خـرد

. » یافت » می پیدایش ، حواس این مجموعه در

اصل طاوس، و مار چراهبوط

هستند؟ ازبهشت175

175

Page 176: VIEW AS WORD.DOC

فرشگرد = مرغ طاوس،سیمرغ

می تفکرفلسفی با ، را پدیده یک که یک»کوشد. مفهوم« ولی بگنجاند مفهوم، یک در و بدهد نشان

«» تصویری تصویر، تفکر یک در هرگز را غنی پدیده یک ، یک فقط تصویری، هر در که می‌داند نمی‌دهد،چون نشان

. هرپدیده می‌گردد نمودار پدیده، آن رویه و ای، تراش . » پدیده » سان بدین دارد را تراش هزار کریستال ساختار « » روند» و آفرینش اندیشه با که را نوزائی یا فرشگرد

نشان« درتصاویرگوناگون است، خورده گره آفرینشچهره می همه تا . داد، گردد چشمگیر و آشکار آن – 1های

و ر و- 2ما و- 3طاوس کمان - 4رنگین و -5گنج .... تراش همه، درخت های پدیده شاخه یک های

برجسته را دیگر معنائی هرکدام، و بودند،بود ناپیدا هنوز دیگری در که تصویر. می ساخت، با

میوه » تصویر و هدهد و کمان رنگین و گوناگون طاوس هایشاخه ... بر » مسئله ناگهان و باغ و درخت یک های

فرشگرد » « » تصویر در که می‌شد، طرح تنوع و رنگارنگی . تنوع« و رنگارنگی پدیده این درست ولی بود پوشیده مار

... اندیشه رویاروی سختی به و کمان رنگین و طاوس در » می» نوری ادیان با روشنائی تضاد در را خود که ایستاد،

» = رنگ» با طبعا و تاریکی جداناپذیری » سیاهی و تنوع و هامی رنگ قرار کمان رنگین و طاوس در ازهمدیگر دادند. ها

را تحول و تنوع انسان، کمان، ورنگین طاوس بابا را پیوندش و حواس، رنگارنگی، و پسندید، می

را شادی و می ساخت، بسیج خاکی، جهان. یافت می خاکی «چنانچه درجهان برمایون» که گاو

زمین پیکریابی و می‌دهد شیر فریدون به درشاهنامه

176

176

Page 177: VIEW AS WORD.DOC

.است، » « رنگارنگست نر طاوس آن، همچون بازیبا تحولش، و درتنوع خاکی، وجهان واجتماع زندگی

. می‌ساخت. معین را زیبائی پدیده رنگارنگی، می‌شد ) ( چون زیباست، رنگارنگست، چون ، خدا سیمرغ . زیبائی انسان، شادابست و خرم و تازه و تر رنگارنگست،

می تحول، و تغییر و تنوع در « را او. » برای ، صورت جست . » می‌شد» خط رنگ در مرزی، صورت، بریده های

رنگ تفاوت از بلکه نمی شد، ساخته ها مشخصمشخص هم، از آن ها بریدن بدون ازهم،

« . می گردید « » است» صورتی ، باهم. صورت دورنگمی مرز، نمی در ازهم بریده خط هیچگاه، و شوند. آمیزند

می را آنچه بشناسم، من خاکی جهان در خواهم ) است )= صورت . رنگ

. » می‌گردد » نفی و طرد ، واحد حقیقت مفهوم رنگارنگی، باباهم را خدایان وهمآهنگی رنگین طیف سپهرها، در انسان،

. وهمآهنگی رنگین طیف زمان، درتحول انسان بیند می . یابد درمی باهم را نیست خدایان نسبی رنگی، .هیچ

. می‌شود شادی انگیزنده فکر، در و دراجتماع تنوع وجودرنگ همه تنوع، بلکه نمی‌کند، نسبی را رنگی هیچ ها تنوع،

. می‌داند شادی و زیبائی دردرک هم، مکمل و متمم رارنگ درآمیختن . زیبائی یابد می پیدایش باهم، مفهومها

» « » یک» ، بینش از می سازد، معین را بینش که رنگمی سازد . هنر فلسفه. هنر، می‌شود معرفت هنر،

. پدیدهاست. تنوع از درشادی حقیقت درک می‌شوددانائی نه پسندد، می تازگیش و تری در را دانائی انسان،

. را بدعت » بی رنگ یابی تنوع پسند و درک ،« با هابا بردن، گمان با زدن، حدس با مثبت پیوند

. می کند پیدا احتمال با خودجوشی،رنگ پسندیدن به کوتاه اشاره سیمرغی، این درفرهنگ ها

» « برآیندهای در را کمان رنگین و طاوس مسئله

177

177

Page 178: VIEW AS WORD.DOC

. خطرناکی طاوس، در می‌سازد محسوس خطرناکش، « » « حقیقت به ایمان کنار در تنوع در زیبائی پسند پدیده

سپید ازهم بریده رنگ دو به ناچار، را جهان که واحد،. » می‌گردد محسوس میکاهد تاریکی و روشنائی یا وسیاه،

از شادی و زیبائیش برغم نیز طاوس که اینست . می‌گردد تبعید بهشت از مار، مانند رنگارنگیش،

= + غه » مر که مرغ همانسان« gha + mereاساسا باشد،« که « فرشگرد اصل می شود، دیده مر پیشوند از

« است « » « ما. معنای به مردن نیز، مرگ در آن‌ها( » مرغ » فروهر مرغ پرواز از عبارت ، مرگ بلکه نمی‌دیدند،

( ) انسان= درتن )Seelenvogelمرگه ارتا( سیمرغ به ، . این( رنگی، مرغان ویژه به بود سیمرغ با آمیختن و فرورد

می را فرشگرد طاوس. ویژگی نام علت بدین نمودند . » « » + همچنین» بود فرشگرد مرغ یعنی ، مورو فرش

» + « » معنای» به باشد، توتک هو دراصل که هدهد. » میباشد» = ارتا خود نام که است به وای به نای

اصل ایران، درفرهنگ خدا مفهوم گرانیگاه» قدرت » و دانائی نه بود، نوزائی و آنچه. فرشگرد

تازه و تر را بینش ازنو، نیز همیشه میزاید، ازنو همیشه . خود همیشه آنچه می‌شود روشن نو، از و می‌کند،

. » + « است مرگ بی طبعا بزاید، نو از آن ها می‌تواند » را » اسالم و مسیحیت در جاودانگی و خلد مفهوم

بی فرشگرد، در بلکه را نداشتند، مرگی(. می ( امرداد اصیل شناختند درفرهنگ خدا، که بود این

« . » « که هم سیمرغ می‌شد نموده مرغ تصویر به ایران،. » بود اندیشه این نماد درست می‌شود، نامیده سیرنگ

بیکران روشنی در جایگاهش که اهورامزدا برعکسنزائیده) » anaghraروشنی سپیدی( با اینهمانی و است،

رنگ همه برضد که می‌شود همیشه « داده سیمرغ، ، هاسترنگ طیف در رنگارنگی، و در سرسبزی و شادی اوج که ها

178

178

Page 179: VIEW AS WORD.DOC

. این نامه، گرشاسپ در نمودارمی‌گردد باشد تازگی و تریرنگ در سیمرغ ص ) پیدایش است آمده (153ها

رنگ صد چو شد ازاو زمان در هم مرغ آن آمد پدیدآسمان فـرش،

درو، درختان شکفته سرنگون درهوا، روان باغی چوگون گونه

قزح، قوس زباالش، زار الله و گل پر کـهی، تازان چوهزار صد

درصفحه نامه گرشاسپ را 160درهمان سیمرغ ن می‌تواوترانه آهنگها و نواها و ابزارموسیقی تنوع در پیدایشش در

. یافت نیز ها» = « فرشگرد مرغ مورو فرش نام از چنانچه طاوس،

پیکریابی از یکی دید، این می‌توان یا سیمرغ، های. مانده. باقی عرفانی نیزدرادبیات آن پای رد خداهست

: می‌گوید عطار فریدالدینعالم، گر جلوه تو ای جمال طاوس

تو خال و خط وصف رنگی، وشب سرسبزیروزه یک بچه چون را، رستم چو مرد صد

پر، زیر به تو پرورده جمال سیمرغ » « » « جد به اگر رنگارنگی با زیبائی پدیده دادن اینهمانی » « هم از را انحصارحقیقت مفهوم بکلی شود، گرفته

گوناگون پاشد. فرومی نام دو مار، وهم طاوس هم ) = = ( در که بودند، ابلیس حارث ارس ارتا از

شده جدا هم از یکی داستان ها همیشه ولی اند،از انسان یا دیگری هبوط یا تبعید علت ازآن ها،

می گردد .بهشت « : آنست شگفت که می‌شود آورده روایتی نامه لغت در

بد فال به دارد، که زیبائی و حسن با را پرنده این کهکه باشد آن سبب شاید و دخول می‌گيرند مسبب

دانسته طاوس بهشت، در را و اند ابلیس خروج،

179

179

Page 180: VIEW AS WORD.DOC

دهند نسبت وی به نیز بهشت از را ....«.ابوالبشر ) ( بهشت به ابلیس مار دخول سبب که است طاوس اینبهشت از آدم خروج علت که است طاوس این و می‌شود،

) ( طاوس،. با ابلیس مار اینهمانی پای رد دراینجا می‌شود . زیبائی مقوله معرف که او رنگارنگی ولی می‌شود نمودار

سبب کرد، طرد آسانی به نمی‌شد را زیبائی پسند و بود،علت را، مار که از می‌شود هم او تبعید و خروج العلل

. نمودارشده عطار درآثارشیخ اندیشه این بکنند بهشتبل چه صد، پرش نقش زرنگار آمد طاوس ازآن بعد

صدهزار کهجلوه هرپراو، کرد ساز کردن جلوه عروسی، چون

کرد آغاز ایقلم، شد را چینیان بست نقش غیبم نقاش تا گفت

دست انگشتقضا از برمن رفت ولیک مرغانم جبریل من گرچه

نیک نه کاریبه بیفتادم تا زشت مار یکجا به من با یارشد

بهشت از خواریتا برهاند، مار ازصحبت را خود باید طاوس دیگر، جای در

. گردد اسرار شایسته بازمار زخم از سوختی در هشت باغ طاوس ای خه خه

سر هفتبیرونت عدل، وزبهشت فکند درخونت مار، این صحبت

فکندطبیعت، سد از کردت زراه وطوبی سدره برگرفتت

سیاه دلاین شایسته شوی کی را مار این هالک نگردانی تا

را اسرارگیرد خاص با آدمت زشت مار زین باشدت گرخالصی

بهشت در

180

180

Page 181: VIEW AS WORD.DOC

خبراست با ازاین بخوبی رستم، با رویاوری اسفندر، ولیاورا که دارد دل به کینه مار، از حق، به طاوس چند هر که

شایسته خاطر، این به ولی است، رانده بیرون ازبهشت . مار، و طاوس اینهمانی اندیشه شود کشته مار که نیست

. است بوده زنده عبارت، دراین نام هنوز که آورد یاد باید » که » = هست فرشید ورد فرشید اسفندیار -frashaبرادر

vart = « » « گردیدن ورتن همان ، ورت پسوند و باشد،می« واژه همین فرشگرد، و است، و. وگشتن باشد

فرش » که « –طاوس، اندیشه همان پیکریابی هست، مورومیباشد

نر، طاوس برکین که اسفندیار رستم با گفت چنینمار خون

سرکش شاهان آئین نه بود ناخوش و خوب نا بریزیم،بود

« 1در « در- و ، = 2مردم « + ghaمرغ- mere » که در و باشد، « 3طاوس مشترک-» مخرج چه ، مار

و هست، شدنی طرد و شدنی رانده که هست . این شوند ساخته خوار و فروبیفتند بایستی

» « » « و مردم در هم که است مار امر، مر، همان » هست » مار در هم و رمرغ د . هم

» « ، ازخود نوزائی اصل که است آفرینی جفت اصل این» « » «، سبزشدن ازخود اصل ، شدن روشن ازخود، اصل

. » است» بیمرگی و دوام اصل طبعا و آفرینی ازخود اصل » - « و طرد و حذف باید که است بودن ازخود اصل این

. شود ساخته « خواروزشت - اصل» ، بودن ازخود . بودن، ازخود ابتکاراست به حق داشتن و ابتکار،

است بودن معیارواندازه با. اصل تورات در درستاز خورد، نباید آنچه و خورد، باید آنچه از ونهی امر نخستین

. می‌گردد سلب بودن، اندازه و معیار اصل انسان،

181

181

Page 182: VIEW AS WORD.DOC

مـر = مار، نایتخم = + = تخم مر مردم

نایبه به یا نای زندگی = وای مادر ژی) =رام،

جی(

» « بنیادی ازاصطالحات مــر ا مـر، مار، اصطالح اینآن محتوای که است، بوده ایران زن‌خدائی فرهنگ

. است می‌شده گسترده فرهنگ، این درسراسر اصطالح،در زرتشتی، یزدانشناسی وهم زرتشت هم رو، ازاین

هزاره کوشیده درازای زشت ها، و مسخ یا حذف را آن اند . کنند طرد یا تحریف « یا « » اینهمانی» هم با نای و زن

. می شدند « داده « » « درایران تنها ، نای با زن اینهمانی. است بوده رایج نیز دیگر درفرهنگهای بلکه است، نبوده

فرهنگ از هرکدام گسترش ولی در دیگری شیوه ها، . به ولـری گیلی و دراراک اند داشته اینهمانی این محتوای

. » « سبک مار، اینجا در می‌گویند مار واژه مادر، شده. » « » است» بوده هم نای نام ، مارومـر بلکه نیست، مادر

نی، نواختن و شیپورزنی و زنی سرنا به پهلوی در چنانچهmaarvaacik) است ) بازی واژه همان واچیک، نی، با بازی

گفته. مارمصری نیز، مصری وسنان نیزه به می‌گویند » « گفته. مری است، نای که گردن یا سرخنای به می‌شوداست جید رام فرامرز، هرمزیار روایات به بنا که می‌شود

. منتهی) = = بر بنا جید درعربی است نی جید االرب، چیتمی آن نیکوئی و گردن درازی معنای معرب به که باشد

.) = است، نی که گردن به درسغدی میباشد نی چیت همان .) ( روز گیاه قریب سغدی، فرهنگ می‌شود گفته شاده

» « مورد دارد، خدا نخستین با اینهمانی که ماه نخستین

182

182

Page 183: VIEW AS WORD.DOC

دیگرش » نام که ( مـرسـینمیباشد، + و« ) ، سئنا مـر است » « می خرم فارس، اهل را روز جید،. نامیده این رام و اند

. است به وای یا به نای همانافشره با . نی است می‌شده داده اینهمانی نوایش، و اش

» « » اینهمانی » ، نوا و آهنگ هم و بادنیکو هم که بود رو ازاین= ( . » یسنا » نای وترانه ازآهنگ جان، جهان هم داشتند نای با

نای( آبه یا ازشیرابه جهان، وهم می‌شد آفریده جشن . ) = گرهی) نی، که ازآنجا و می‌شد آفریده آوخون خور

) = به) = را دوپاره که داشت کعبه کاو قـف پیوند، بـن، گــه،( جفت ازیوغ فرشگرد اندیشه پیکریابی بست، می هم

. بود( کیومرث آفرینی شکل به که مرتن گیامیباشد، » « مردم گیاه واژه همان است، سبکشده

« » + = « که آنست معنای به تن مر مرتن پسوند و . گیاه « مرتن، گیا دیگر، عبارت به دارد نای زهدان

را خودش ازخودش، که جانیست یا گیاه مردم،. ) می کند ) وزیبا وتازه رنگارنگ فرش همیشه

( مادر رام، خدا که می‌روید نائی تنه ازهمان انسان،) = = = = شید شیت جید به نای به وای جی، زندگی،

. مولوی، که هست نیز رو ازاین هست بندش نخستین . بلکه نیست، شاعرانه تشبیه یک این می‌داند نی را انسان » = « ) + ( همان که است، بوده اووز ئوز ، تخم مر انسان نام

» = = می» = عری خوص خوز شکل هوز به امروزه و باشد، » سبک» ز « ا « من معنای به ایرانی، زبان‌های در و شده

: . می‌گوید مولوی می‌شود برده بکارسوراخ نه با استاد نیستان از ببرید نائی

نهاد نام وآدمشفریاد در آمدی لب ازاین تو نی، ای

داد دم را لبت این که بین را لب آندر نی، تنه یا ساقه همان امتداد انسان، تصویر، این در

تازه . بندهای که بود تصویر این راستای در هست اش

183

183

Page 184: VIEW AS WORD.DOC

. می‌شد نیزفهمیده نی نواختن شکل به زائیدن، آفرینش،. است ساختن جشن و نواختن نی رو آفریدن، ازاین

) ( » نه » ، قاطع برهان بود ساز جشن فرهنگ، دراین خدا نام= = + ( . یسنا نا یز جشن واژه اساسا زرتشت اهورامزدای

. است( نای نواختن معنای به جشن » « می‌شد، داده اینهمانی ، باد با ترانه، و نوا که ازآنجا

) = ( جهان در را تخم همه گوهر به نای به وای بادنیکومی بر گوهر خاکی، آهنگش، یا باد وزیدن با و انگیخت،

. به وای که بود رو ازاین پدیدارمی‌شد خاک، گنج رنگارنگ ) فرشگرد) بیان که می‌شد، داده رنگارنگی با اینهمانی ، رام . بود شادی و زیبائی و زندگی و وهمآهنگی وآشتی

. » است» اضداد دهی پیوند اصل بندهش، درخود به وای » « یا اشون و دروند اندیشه با کلی، اصل چنین این ولی

» ساخته» جدا ازهم زرتشتی، دین در که مؤمن و کافرناسازگار می‌شدند، ساخته ناپذیرهم آشتی ودشمن شده،

آشتی. بیان که رنگ، بس و رنگارنگ وای رو، ازاین بودرنگ همه یزدانشناسی دادن در بود، صلح خداوند و ها

پیروان صف در و می‌شد ساخته ارتشتار زرتشتی،می کفار و پتیاران و دروندان برضد در. زرتشت جنگید

پاره بندهش چهارم : 31بخش که نیکو،» می‌آید وایبس والغونه، گوهرنشان، سیمین، زرین، جامه

تشتاریست، از جامه که پوشید رونده رنگ فراز زیراو بردن، میان از را پیتیاره و را، دشمن پس از بودن

کردن پاسبانی را «.آفرینش .) ( اوست خویشکاریو ارتشتاران، جامه کردار به رنگین جامه تفسیر به و کاستن آفرینش، جهان پاسبانی به اورا خویشکاری

برداشت شیوه گماشتن، پتیاران و دروندان با جنگ » خرمدینان » نزد که است، به وای از زرتشتی یزدانشناسی

. است نبوده چنین

184

184

Page 185: VIEW AS WORD.DOC

دید می‌توان بندهش نخستین بخش درهمان که به، وای » عبارت» به هست، مینو انگره با مینو سپنتا پیوستن اصل

گوناگونی و اضداد همه می‌تواند که به دیگراصلیست را ها. بپیوندد «هم « ، هم به دادن پیوند سیمرغیان، نزد

. » وای» اینکه است بوده فرشگرد و آفریدن اصل کمان رنگین وازآن پیوندد، می هم به را رنگها به

بوده آفریننده می آورد، پدید را زیبائی و می سازدپاسبانی است. به او، خویشکاری دراینجا، حالیکه در

. در است گردیده سلب ازاو وآفرینندگی می‌شود کاستهبادنیک، یا به وای سیمرغی، گوهر فرهنگ جوت یا وای ،

« . جوت واژه این است جفت گوهر با وای دیگر، سخنی به» « » جدا= به زرتشتی متون باشد، جفت که را جود

» « منحرف آفرینی جفت ایده از نظر تا برمی‌گردانند،. است. داشته آفریننده وای معنای گوهر، جوت وای سازند

رنگ می‌شود، دیده بندهش در چنانچه همه اساسا، ها،رنگها بودن اهریمنی درک با و هستند، اهریمنی و دیوی

گماشته ودراینجا شده، ساخته ارتشتار وای به، درکنارهم، . است گردیده او پیروان وپاسبان است شده مزدا اهورا » به » یا می‌کند، سبز را همه وزیدن، در به، وای حالیکه در

. می‌سازد پدیدار را همه رنگارنگ گوهر دیگر، سخنییا شدن رنگین گوهرش، در هریک ساختن پدیدار

» باشد » شدن روشن همان که است بوده .روئیدنشدن ومتنوع شدن رنگارنگ روند با اینهمانی شدن، روشن . » ازهم » اندیشه، دو این دارد پیوسته هم به یافتن کثرت و

. ناپذیرند است جدا رنگین که است روشن این. چیزیاز آن‌ها مفهوم و زرتشتی یزدانشناسی با کلی به اندیشه،

. دارد فرق تنوع روشنی، که است روشن جائیآفرینش. هست سبزشدن، یا شدن، روشن یا یافتن، رنگ

. » است » بوده گوهرخودش از پیدایش معنای به هرچیزی،

185

185

Page 186: VIEW AS WORD.DOC

.) ( » « » « قاطع برهان دارد روئیدن معنای ، رنگیدن چنانچه » که» است کسی سیمرغی، فرهنگ در آفریننده

پدیدارمی سازد را چیزها همه گوهری .تنوعبوده یافتن را خود رنگ آمدن، رنگ به رنگیدن، روئیدن،

می‌ساخته. پدیدار را هرچیزی اصل و گوهر رنگ، است. است. پدیدارمی‌ساخته را هرچیزی ذات رنگ، است

آفرینش روند رنگ، درهزاران سیمرغ پیدایش » « یا ، مینو مینوی یا بهمن، بالواسطه و مستقیم

» است» بوده جهان ناگرفتنی و نادیدنی این. بن و . است زرتشتی یزدانشناسی با درتضاد درست،

همه است، سپیدی که دانائی، با مزدا، اهورایزدانشناسی در سپیدی و می آفریند، را جهان

همه ضد بلکه نیست، رنگ یک زرتشتی،داده رنگ روشنی مفهوم با اینهمانی و هاست،

« می شود « چنانچه. سپیدی سیمرغیان، نزد حالیکه درداشته دیگری معنای سیمرغیان نزد شد، خواهد دیده

پاره. بندهش چهارم دربخش که 31است می‌شود دیده » را » = = چیزها همه سپیدی روشنی دانائی از اهورامزدا،

برای می‌آفریند. حالیکه = در رام به »وای پیوند ، رنگ « دادن نه بود، آفریدن ، همدیگر به تنوع و ها

آفریدن را چیز سپیدی،همه به،. از وای برایپیوستن و دادن آشتی و چیزها، گوهر از تنوع برانگیختن

« : . او که می‌آید پاره دراین بود آفریدن همدیگر، به آن‌هاپوشید –هرمزد –خود سپید اسرونی جامه شکوه و

برکسان که است اسرونان با دانائی همه زیرا داشت، . نیز را هرمز است ازاوآموزنده هرکس که نموداراست

. می‌توان دانائی به را آفرینش بود آفرینش خویشکاریکه پوشید دانایان جامه که است روی بدین و آفرید

.»... است اسرونی

186

186

Page 187: VIEW AS WORD.DOC

. = این ساخت چیزرا همه می‌توان که سپیدیست دانائی باو » رنگها درپیوستن آفرینش اندیشه برضد کلی به اندیشه،

. » رنگارنگی، درست است هم به وکثرت تنوع و گوناگونیهاساختن، » همآهنگ و دادن آشتی خود به، وای مورد در که

» به تبدیل ، است آفریدن هم،اصل به رنگها آمیختن وپاسبانی و اهورامزدا درخدمت جنگ برای ارتشتار

و می‌افتد، فرو آفریننده ازنقش و می‌گردد، آفریدگانشاز همه که می‌گردد پاسدارمؤمنان و پاسبان فقط

شده ساخته سپید با. روشنائی اهورامزدا، =اند سپیدی « »روشنائی رنگ » چون نمی‌شود، شمرده رنگ که کاردارد

» دانائی= نماد سپیدی، داردو رنگارنگی درخود، فاممی‌گردد.

( بندهش نهم بخش » 140در : هرچه( که می آیدزرد، آبی، هرچه و است ایزدی واخش است، سپید

» دیوند واخش است، نارنجی سرخ، «سبز، واخش. »درست دارد، درخشیدن معنای هم و روئیدن معنای هم که

. » می‌دهد » نشان را روئیدن و سبزشدن با روشنی این‌هانیبا تضاد در کلی به سپیدی، که می‌شود دیده خوب اینجا در

. رنگ می‌شود واقع رنگ ها کمان همه رنگین طبعا و هامی ساخته دیوی و اهریمنی .شوند وطاوس،

است، وحقیقی خدائی آنچه و خدا دیگر، سخنی به . و شدن اهریمنی بودن، رنگین باشد رنگین نمی‌تواند

. » تفکر» شیوه ناگهان اینجا در است شدن زدارکامهسام . خانواده در می‌گردد نمودار زرتشتیان، رویاروی

کمان، مگان رنگین سا نبرد دیوان باران آمدن برضد ، آگاه،. می ناخود زرتشتی، یزدانشناسی سخن این با کنند

تنوعشان و رنگارنگی در خدایان درک با را خود ضدیتگل با اینهمانی همه ایران، خدایان چون می‌دهد، و نشان ها

وخوشه درخت » ها رنگیده و رنگارنگند که دارند و«. ها اند » پهلوی » واژه برای بهار، مهرداد را سرخ بکار spizagواژه

187

187

Page 188: VIEW AS WORD.DOC

ریشه ازهمان و می‌دهد درخشش معنای که است برده. » است» سپید

سـپـیـدی و سـبزی « ) ( ) ( درخت تخم درواقع، ، ساپیته سپیدی و ساپبزه سبزیآفرینی« تازه بن هم بـرو هم که برفراززمانست ، زمان

« بـر از انقالب یا گشت واین است، هستی وجهان زمانخاک« » « » که می‌دهد نشان را تنوع پیدایش بن به تاریک

. باشد« سیاه » « » واژه » یک درواقع، سپیدی واژه وهم سبزی واژه اند. هم

» « همان است، شده سبزی و سپیزه که سابیزک واژه .) این ) الصنم بهروج الصنم یبروح یا مهرگیاه یا گیاه مردم

) ( باسیمرغ بهروز بهرام مهرورزی و ازهمآغوشی که تخم ( ) گیاه) = = مردم انسان نطفه همان است، صن سن صنم

. ) = و= گیاهان همه وازآنجا میباشد مرتن گیا کیومرثمی سبز » درختان، » « سراسر معنای دراصل، سبز شوند،

. رنگ رنگین« به درشوشتری چناچه است داشته یافتن را ها . » معنای » سبز، نیز رو ازاین می‌شود گفته قبا سوز کمان

. . است بودن تازه و تر و شادی سرسبزی، دارد فرشگردی . و سبزاست باغ وبهشت، سبزپوشند، همه بهشت اهل

بهرام ازعشق انسان نطفه وزاینده ماما که هم سروش . نظامی است سبزپوش رو، ازاین است بوده وسیمرغ

گوید:آن سراینده خواند که سبزپوش هاتف پیکرآن نهان

سروش رااین از و و بینش سپیده آورنده سبزپوش، سروش رو

. اندیشه سروش، است تروتازه هرکسی اندیشه خرد های

188

188

Page 189: VIEW AS WORD.DOC

می روند را همیشه اندیشیدن، و بینش رو، ازاین و زایاند.) ( » است» شادکننده و تروتازه همیشه دارد فرشگردی

برگذشته منش گزند بی تنش و سبزباد سرشبلند زچرخ

» که » آذر روز برای باربد که را لحنی که هست رو وازاین » می‌شود » نامیده سبز در سبز است، بوده زن‌خدا دراصل، « شاداب و تازه و فرشگرد اصل که آنست بیان چونکه

» = « . » افشانده ، سبزی ساپیزه واینکه است شوی ) = و ) د می‌گرد آرمئتی مادر سیاه درخاک نطفه و می‌شود،

. ولی هست فرشگرد اصل کیومرث، پس می‌روید، انساناندیشه همین برضد زرتشتی، یزدانشناسی درست

این. می از کیومرث، رو، جنگد خویشکاری نخستینسنگ مردنست. رو فیروزه، ازاین و زبرجد و زمرد های

« و زندگی در نوزائی و نوشوی فرشگرد، نیروی این نماد: » بودند روان و اندیشه

غم مـار چشم آفت ما، زمردیم کاناسف وا اوست حصه بود، غم اسیر آنک

درم و منصب پی از غم، پرست جهان جملهکنف دراین خرف مست محترم، و نوش و خوش مازمرد چون است عشقی ره، بر اژدهاست گر

کن اژدها دفع هی زمرد، این برق از » وآنچه» سیمرغست، یا هما خود نام پیروز یا فیروزه

و شوی تازه و درفرشگرد همیشه سبزاست، همیشهوطبعا می‌شود، پیروز هم، شکست در هما، نوشویست،

. شکست است ناپذیرمی . دهخدا » « بوریا نی شبیه گیاهیست ، سپیده که نویسد

( دمیدن می‌شود گفته مهره سپید نیز، بوق و کرنای به. .) علت دارد نی با اینهمانی خودش سپید، پس مهره سپید

» = = « اینهمانی فیتک بید، فیت پیت که است این هم . درپایان را دزدیده پنجه تبریها، است بوده نی با زهدان

189

189

Page 190: VIEW AS WORD.DOC

. » به » می‌نامند پیتک است، بوده نوین سال تخم که سال،نو از را جهان که نائیست روز، پنج این دیگر عبارت

می می نو از یا زاید. سراید. » « دارد+ نی معنای باشد، نی تا سه همان که پیت، سا+ « » « بام جز چیزی باشد، خیزران نی که بامبوس واژه » و« » است نای ماهوان، فرهنگ بر بنا بوس و نیست، بوس

. » « سقف است سقف نی معنای به بوس، ازسه بام را ها) ( . ، بام سقف به درکردی می‌ساختند چوب یا نای پوشش

= » « » سقف» ساباط همان که می‌شود گفته ساپیته = = . باهم اصل سه نی سه زهدان سه باشد بازار پوشیده

. گزیده در رو ازاین هستند نوآفرینی اصل زاد یک های « ) ( و نوشوی و فرشگرد جایگاه ، اشکوب سقف اسپرم،

سرخ« شدن، سپید سبزشدن، جایگاه است، رستاخیز.) ( است نی معنای نیزبه کوپ یا کوب پسوند است شدن

« سپیتمان زرتشت نیای نام رو « spitaa-maanازاین بوده هستند. برآن گواه بخوبی نیز، پدرش نام و نام این است

. است شده پرورده سیمرغی، خانواده دریک زرتشت که » + « » باشد، » سپید درخت دار، سپید که سپیدار به کردی در

» که» می‌شود دیده بخوبی و می‌شود گفته هم دار سپنتا » + + + معنا» یک همه پنت یا پند سه بید، سه پیت، سه

. اند داشته

= = ) ساپیته = ) سقف ، رنگ فام بامسابات

» متنوع » = کثرت خوشه که نقطه، برترین یا بام، یا سقف. است تازگی و تری و رنگارنگی و فرشگرد جایگاه است،

این درک از فرشگرد کردار به خانه، در سقف یا بام، رو » « . همان همزمان، ، بام واژه رو ازاین است می‌شده

190

190

Page 191: VIEW AS WORD.DOC

. » « » رنگ،» بام، دارد درخشش و رنگ معنای که هست فامرنگ مجموعه دیگر، سخنی به و. و رخشش هاست

رنگ پیدایش معنای به . روشنائی، بود یافتن، ها رنگ. ... بود شدن روشن همه شدن سپید شدن، سرخ

رنگ هفت و آسمان کمان رنگین سپهرها، همه بود این ) ( غبرائی،. یا خاکی ، آناهوما مشتری سیاه، زحل، بودند

کبود، تیر، سفید، زهره، زرد، آفتاب، سرخ، بهرام، یا مریخ . می‌شد شمرده سبز یا زنگاری یک قمر، سپهرها،

بودند کمان جهان. رنگین سازنده و آبادکننده کسی،دیگر، عبارت به یا بسازد، را خانه بام بتواند که بود هستی . جهان، ی بنا یا معمار سازد تروتازه ازنو همیشه را، جهان

. به سازد همآهنگ ومتنوع رنگارنگ را جهان که بود کسی » « » می » راث التفهیم در که می‌شد گفته راز باشد، معمار،

» « سقف هم که است وهشتم بیست روز جید رام نام و . » « است زمین فرش وهم »آسمان شاد هم رام،

« » گـــش هم و آسمان، در شادروان یا ئورواناست« زمین در و. ئوروان است، بنالد و پایه و بوم هم

» « . می بامی بلخ بلخ، به که بود علت بدین بام گفتند. همبغ مانوی بام بزرگ، معمار به و. می baam-baghها گفتند

بامدادان مزدک خدا، بدین انتساب اثر در مزدک،baamdaatan . و شدن رنگین شدن، روشن می‌شد خوانده

. ماندن سپید همیشه شدن، روشن بود نوشدن و تروتازهو. بینش به دیگر محتوائی و معنا روشنی، درک این نبود

الیه و اجتماع ساختار و می اندیشه اجتماع داد. هایکه هست، یکتا تای سه این زیبائی، اصل این بام،

رازهاست بسته درهای همه گشایش وقتی. بنمی سیامک دخمه به ) گرشاسپ نامه گرشاسپ رسد

را( رزم جامه و است نایافتنی و ناپدید درهایش، که اسدی: می‌آورد برون

191

191

Page 192: VIEW AS WORD.DOC

کس آدمی خوبتر کزو پدید مردی باره از شد آنگه همندید

و زیرابر از دو باز هرسه بد، سه چشمش که بد چنانفراز از یکی

فوق که مردی باره، بام سه از که پیداشد بود زیبا العادهناپیدا و پنهان زیرابر، چشمش یک ولی داشت باز چشم

بود.زدل گرفت آوازخواندن به نشاندن فسونی غم تف هاگرفت

شد باز دری هرسو زدیوار، شد پرآواز ازخروشش، حصاربهشت چون خوش، دیدند باغ یکی

گل تازه از ( پر خوشه ) ارتای اردیبهشت هایبینش و روشنی اصل سه درختند، بربام که تخم، سه

) : ( که هست بن این و ، وسبزی روشنی اصل تخم هستندمی را رازهستی « کل « به. بامنی سانسکریت در گشاید

همه دهنده و هست درخشان یا دهنده روشنی معنایمی. خوبی را چیز همه چشم، مردمک اوپانیشاد، در هاست

او نام و منی sam yat vaamaبیند با به baamaniیا و استدرک خوبی معنای همه و حسن همه کننده دهنده یا ها،و خوبی مرغوب چیزهای یا مطلوب اشیای آورنده و ها

. است خواستنیزمین فرش هم و آسمان فرش هم سیمرغ،

می شودروشنی = = رنگ تخم

Shaat-urvan روان شادGeush- urvan گــش

ئوروان192

192

Page 193: VIEW AS WORD.DOC

» در» بلکه می‌شود، گسترده زمین برروی تنها نه ، فرش« . فرش می‌شود گفته فرش، نیز، زمین خود به فارسی، » « ادبیات« در نظیرآن، عباراتی و بام و فرش یا وعرش

. می‌سازند روشن را نکته این فرش ایران، زمین، چرافرش خانه در خود پای زیر ما چرا، است؟

« می « آرمان، پیکریابی ، فرش چون گستریم؟خاکی جهان در زندگی در نوزائی فرشگرد،

می هست. دوست را فرشگرد خاکی، ما درجهان و داریم، » می» . فرشی کنیم زندگی خواهیم

« » « فرش به هم و ، سایبان به هم که می‌شود دیده » « روز« برای که باربد دوازدهم لحن به هم و ، 12منقش

) =( شادروان شده، سروده ماه خدای Shaat-urvanماه . دارد؟ ماه که دارد را ویژگی همان فرش، می‌شود گفته

« ) و ) تروتازه سبزکردن، ویژگی است، سبز زرنگار که ماه) ( . ، روزه سی زمان ماه به دارد کردن نو و شاداب و خرم

» « » « چون باشد، خشتره که می‌شود گفته شهر درعربی،همیشه باید خاکی، درجهان جامعه ویا آبادی یا شهر

. که شد چه باشد خرم و شاداب و تروتازه درزمان،گسترده فرش هم است، وسایبان سقف هم شادروان،

فردوسی چرا است؟ ماه نام هم و هست زمین رویمی‌گوید:

: گفتی که چین زدیبای فرشی آسمان بگسترد مگر! زمین شد

! می گردد آسمان مانند فرش، گستردن با زمینمـر، » = بودن همزاد یا جفت اندیشه به آرمان، این

» = بازمی گردد زناشوئی پیوند کردن ما. ماره » را » اصل این زود ، آفرینی جفت اندیشه این با دربرخورد

می « رها جفت. » ، آرمئتی و سیمرغ بودن جفت مسئله کنیم) : ( ، وارمائیل کرمائیل درشاهنامه زمین و آسمان بودن

193

193

Page 194: VIEW AS WORD.DOC

( تخم آفریدگان همه در بدست دست که ها( اصلیستمی امتداد و جزوش،. می‌گردد هر در آفرینش، جهان یابد

» وهرآفریننده» است،، گوهری یا ذات به آفریده قائم به ای . می‌دهد انتقال را آن دارد، خود گوهرجفتی آنچه

می آفریند .جفت آغازمی‌شود. تخم، همان با این،به همزمان، ولی است، تخم ساپیته، یا سابیزج

نیزهست سپید سبزو فرهنگ،. معنای این در پس .» = « » = روشنی» تخم یا رنگ باهم تخم رنگ و تخم

. همزادند این. از جفتند باهم روشنی و سیمرغ تخم نام رورنگ سیمرغ، که هست معنی این به هست، سیرنگ که

. است. تخم بودن روشن همان تخم، بودن رنگارنگ است« » بهمن » یا هما و بهمن بودن جفت اندیشه همان این البته

. » است سیمرغ وفرازدرخت تخم همان در زمین، و آسمان بودن جفت

. یک هست وبهرام زمان ارتا ناپیدای جفت نیروی با ، زرده ) تخم یک هم با و می‌شود، داده پیوند هم به سومی،

و زمان با اینهمانی را آن مولوی که تخم یک در وسپیده= ( ) فرشگرد نوآفرینی اصل که می‌گردند می‌دهد زمین

. ) خانه،+ یک درتصویر اندیشه همین هستند ورت فرشه ) ( . اصل باهم، بام و بوم وبام فرش می‌گيرد خود به پیکر

اندیشه. این جهان» فرشگردند بودن گوهر یک( هستی« ( . واحد یک باهم، جان‌ها گیتی و خدایان است

و ورنگارنگی تازگی به یابنده تحول که هستند تخم ویک .) که ) + اینست ورت فرشه هستند درآسمان شادابی هم

می صورت فرشگرد این باهم، زمین در هم وگسترده فرش، باهم آسمان و زمین در و یابد،

.می شوداوحدی آن تو که باشی کی تو این

خودی سرمست و زیبا و خوش کهخویش دام صیدخویشی، خویشی، مرغ

194

194

Page 195: VIEW AS WORD.DOC

خویشی، خویش صدر م با خویشی، فرشاست خود با قایم که باشد جوهرآن

شدست او فرع که باشد عرض آنهست هستی جهان بودن ذات به قایم اندیشه درست این

آن بوم و بام زمین، و آسمان انسان، و خدا درآن، کهروز. در اصل این آسمان 28هستند الیه سه از یکی که

هم و جید رام هم که یابد می خود پیکربه است، زمان. ) ( باهمست آرمئتی « زامیاد « هم و ئورون شاد هم

. » هم» و آسمانست فرش هم است ئورون گــشاست زمین «فرش « » « روان. واژه به که ، ئوروان

» انار » نام موءمن، حکیم تحفه در است سبکشده امروزه،» « انار. و است، می‌شده شمرده خوشه یک انار، است

= نار » +nairiهمان = « » نار« » نارون و است، زن معنای بهفرشکرد« درخت درست زن‌خداهست، به منسوب که ون

» رستم » تابوت و است، خوش سایه دیگرش نام و است،می‌شود، ساخته نارون درخت چوب از درشاهنامه رخش و

. ونام شوند زنده وازسر یابند، فرشگرد ورخش، رستم تا. » « » « است صمد معربش که است سمد نارون، دیگر

« ولم یلد لم صمد، الله که می‌آید قرآن در نیز رو ازاین ) ( بیمرگیست،«. اصل که سمد نارونست درخت الله، یولد

. مفهوم البته ندارد زائیدن و شدن زاده به نیاز و » « » داشته» تفاوت جاودانگی یا خلد مفهوم با ، بیمرگی

= = . رام صمد نارون است شناخته نمی محمد، که است، ) یافته) می فرشگرد ازنو، همیشه اینکه دراثر ، سیمرغ

» « » « می پیروز همیشه و بیمرگ خوشه. است، رام، باشد = = پسوند ) و هست خوشه زهدان معنای به عور، ئور بزرگ

بن = – .–ون ) زندگیست مادر ، دارد نیز خوشه معنای . » + که » گردن به درسغدی که ازآنجا هست روان شاد ماه،

. » « پس می‌شود گفته شاده دارد، رام با اینهمانی « » زندگی » اصل یا ، رام بزرگ خوشه معنای به شادروان،

195

195

Page 196: VIEW AS WORD.DOC

. » « » « » هست خوشه واژه همان نیز گــش و هست، جی یامجموعه چون می‌شود، گفته زمین گاو به گـش،

ماه،. به هم و مانگ، زمین، گاو به هم درکردی جان‌هاست . که گاوی همیشه میترائیان، درنقوش می‌شود گفته مانگ

بشکل است، زمین وپیکریابی است نشسته زمین روی بر » درست» درآسمان، ماه هالل درشکم و میباشد، ماه هالل

( یافته فرشگرد است وایستاده برخاسته ازجا گاو، همینفریدون(. به شاهنامه در که است زمین گاو همین است

می را او سال سه و پروراند. شیرمی‌دهد » پایه » برترین ورا زگاوان، بود برمایه نام کش گاو، همان

بودبر، هرموی به نر طاوس چو شد، زمادرجدا

دگر رنگی تازه . » « » جا» معنای به یون، است برمایون اوستا در ، برمایه

.) ( یونی یوستی است نیرو و وفضا yoniواتصال» « . ، برم است تولد وجای زهدان معنای به درسانسکریت

« « نخستین همان باشد، ابراهیم شجره یا بابک شاه که . » مرکب = بابک، شاه است مهرگیاه الصنم بهروج یا تخم

می- 1ازدوواژه و شاه، سیمرغست که که- 2باشد بابک، » « . که گاوبرمایون پس است بهرام یا بهروز و باشد، پابغ

بهرام اتصال جایگاه همان خاکست، و زمین جا دراین« » « نخستین و عنصر نخستین یا سیمرغ و بهرام یا ورام،

( . فرش« نر طاوس مانند درپیدایش، درست و است تخم . دارد( دیگر ای تازه رنگ مویش، هر و هست، مورو

بدین هستند، وهمزاد جفت وآسمان، زمین که اندیشه اینجفت نیز، خود خودی به آسمان، که یابد می ادامه سان . . پیسه) آنچه بود رنگارنگی بن دورنگه، است دورنگه

. رنگ، همزاد و جفت با رنگارنگی می‌شود رنگارنگ است،دورنگه(. خود خودی به خاک یا زمین همچنین، آغازمی‌شود

( با روشنی و تخم ورنگارنگی، تخم باغ، و گنج است

196

196

Page 197: VIEW AS WORD.DOC

به(. دست بودن، گوهر این بودن، بالذات قائم این همستاین جفتی، این باز نیز چیزی هر در طبعا و می‌شود، دست . سه این گوهری، هر در هست رنگارنگی این تایکتای، سه

پیوسته هم به (1اند بخش ( بیرنگ- گوهر درونی بخش) ( رنگ صورت به تبدیل و است، ناگرفتنی و نادیدنی

و نادیدنی بخش با ولی می‌ماند، ناگرفتنی هرچند می‌شود،می‌ماند جفت ( 2ناگرفتنی، ( خود،- در که رنگ صورت

) = جسم ) تنکرد گرفتنی و دیدنی به تحول است، ناگرفتنیجدا آن از و است جفت آن با همیشه ولی یابد می

نمی‌شود. ) ( باغ فرش، رنگارنگی و تخم درآسمان، هم که اینست

) ( باغ و فرش رنگارنگی و تخم زمین، در هم و هستآن. متناظربا بلکه فرازنیست، در تنها مینو و بهشت هست

« جفت اندیشه پی‌آیند این و نیزهست خاکی جهان در . فرش« آسمانست، که سیمرغ، هم است آفرینی

: که. می‌آید نامه گرشاسپ در رنگارنگستهم مرغ آن آمد زمان پدید چو در رنگ ازوشد صد

آسمان فرش ،درو درختان شکفته سرنگون درهوا روان، باغی چو

گون گونهقزح قوس الش، با زار الله و گل پر کهی تازان چو

هزار صد) رنگ ) = = فام بام فرشگرد اصل پیکریابی ارتا، یا سیمرغ

روشنی. ( است می ) رنگارنگ ، بینشش تروتازه اش و باشد، . سراسر دیگر، سوی از و است شاداب و م خر و کننده

. این از است فرش خاکی، فرشی، جهان هر در رو، . طوسی اسدی می‌شود بسته نقش خاکی، جهان سراسر: میسراید ضحاک فرش درباره نامه، گرشاسپ در

پیش کشوری بد که رنگ رنگ دگر دیبا فرش یکیتنگ پهناش

197

197

Page 198: VIEW AS WORD.DOC

باختر در تا زمین زخاور هرشهروبر و ودریا زهرکوهآن و آرند چه کزآنجا گون گونه او، گرد بر نگاریده

چون بوم،گوهری از هرگل، درو باغ نغر یکی زبرجد، زرو ز

چراغ شبز برگش، زپیروزه هزار بروی، شاخ درو، درختی

بار یاقوتو، منقار به زبرجد رنگ رنگ از مرغی بر، هرشاخ به

چنپ به بسـدبه ازآن، این همی بفراختی هرمرغ شاخ سراز

ساختی ا نو-----------------------------------------------------------

» شمرده » سبزی ، خدایان و زمان و هستی جهان بن اینکه » ویژه » مفاهیم و هست، رنگ یک ما ازدید که به می‌شد ای

دیگر معنائی و جلوه ایران، فرهنگ است، خورده گره آن » « . از ما ذهن در که رنگ منفی معنای وارونه می‌کند پیدا

دراسالم، و است افتاده جا زرتشتی یزدانشناسی زمان » « بن وسبری، ، سبز رنگ اینجا در است، یافته شدت

. اساسا می‌گردد انسان و هستی جهان و زمان آفریننده » « باشد رنگ سه که می‌شود نامیده نیز سیرنگ سیمرغ،

. کمان، رنگین باهمست خدا سه این برآمیزش گواه که . بن که بهمن می‌شود خوانده قزح قوس یا بهمن کمان

. موکل فرشته که قزح است رنگه هفت جهانست، . گوهر نیز سیمرغ پس سیمرغست همان باشد، ابروباران . فریب و ظاهرسازی و ریا معنای رنگ، دارد رنگ هفت

. ازاین است داشته کار گوهر پیدایش با بلکه است، نداشته: می‌گوید که می‌شود غلط برداشت غالبا نیز، مولوی شعر

شد چونکه رنگ اسیر با بیرنگی، موسئیشد درجنگ موسئی

198

198

Page 199: VIEW AS WORD.DOC

. » سیمرغ» یا بهمن ماندنست رنگ یک در ، شدن رنگ اسیر ) = ( رنگی در هستند، بیرنگ اسیرناشدنی گرفتنی نا که

نمی ثابت رنگ، درآن . یافتن، نمی‌شود رنگ اسیرآن و مانند . یافتن، عبارت یابند می تحول دیگر رنگی به رنگی از آن‌ها،

و عبارت آن در ماندن از غیر وپیکاریافتن، وصورت شکل . عیار بت شکلی به هرلحظه است وپیکر صورت و شکل

. عبارت. یک اسیر حقیقت، وقتی شد نهان و برد دل درآمدآنگاه شد، ومکتب ایدئولوژی و وآموزه کتاب و کلمه وباهم و یابند می پیدایش حقیقت دارندگان که هست

یابی. می تحول در رنگارنگیش، در را حقیقت آن‌ها ستیزند . اسیریک آن‌ها دریابند نمی‌توانند دیگر، رنگ به رنگی از

یک مکتب، یک آموزه، یک پیکر، یک صورت، یک رنگ،) ( . زرتشتی شناسی دریزدان بندهش در اند شده روش

رنگ که می‌شود نمی ) دیده رنگ آن‌ها که جزسپید گیرند( ها،. می‌شود شمرده دیوی ووخش اهریمن

---------------------------------دو چرا و بود؟ آسمان روشنی و ازسبزی انسان، تخم چرا،

چرا بودند؟ ناپذیر جدا ازهم سبزی و روشنی مفهوم . » « است؟ سبز سر، چرا می‌شود گفته سرسبز همیشه

باقی خرمی و تازگی و وتری شادی معنای به سرسبزی، . . بنابراین است بینش با متناظر هم روشنی است ماندهوسبزی روشنی از انسان، تخم یا بن که سراندیشه این

شاد بینش انسانی، فطرت که آنست معنای به آسمانست، » « . این ، سبزی معنای یافتن با است وتروتازه وخندان

برجسته اندیشه و مشخص ایران، فرهنگ بنیادی های» « » « سپیز. سپز، آن به که پهلوی، در سبز واژه می‌گردد» = « بیزک سا سابیزج واژه دراصل، می‌شود، گفته هم= سابات » = = پینک سا ساپیته واژه همان که است بوده

می« آسمان ساباط نقطه باالترین و سقف به که باشداست بوده خدا سه یا الیه، ازسه مرکب که می‌شود گفته

199

199

Page 200: VIEW AS WORD.DOC

سه » که است هرماه در ماه پایانی منزل سه با متناظر که ( » به+ = = = شود رجوع باشند چکاد سیکاد کات سه کهت

صفحه بررسی زرتشت، یا زر زال نخستین درجلد که هائی246 . کتاب( در است که شده دید می‌توان لغت های

= = « الصنم یبروح گیاه مردم مهرگیاه همان سابیزج، » = ) می) درکردی بگی حسن الصنم باشد. بهروج

زر پــر زال وسـیمرغ

» چیـسـت؟» ، پـرایران خدای چرا

انسانی هر به را پـرخودمی دهد؟

زر زال همه، ما چراهستیم؟

جـمشـیدیـم؟ همه ما چراخدا ) سیمرغ ( = چرا نوشوی اصل

200

200

Page 201: VIEW AS WORD.DOC

» می‌دهد؟ » را پــرش ما، بهآموزه » یا کتابی انسان، به یا وچرا شریعتی یا ای

نهی و نمی‌دهد؟« امر ایهای هزاره سرنوشت درشاهنامه، زر زال داستان

قدرت همه که است آموزه انسان و ادیان و که ها ها« » « » « ازخود، ، بودن ازخود ، اصالت از را او می آیند،

« » معیارسنجش ازخود، ، یافتن بینش و شدن روشن . ...» اندازند می بودن بد و نیک

» « برای را، بودن خود از یا اصالت، جستجوی آنگاه . کسیکه می سازند گناه برترین و نخستین انسان،

) برضد ) ، باشد ازخود، تا بیابد را خود اصالت میکوشد،برمی . قدرت بخواهد، هرکه می کند سرکشی و خیزد

خود از و بکند کاری ازخود، و بیندیشد ازخود،. » است » سرکش است، گناهکار است، بــد بیافریند،

بودن، )= خود از بودن تخم ایران، فرهنگ اصطالح به ) گناه بزرگترین شدن بد و معیارنیک خود، از

که. است ایران خدای سیمرغ، این لی و می شودمی خود آشیانه به را جان هرانسانی شیرابه با و برد

می را او اوست، خود، جان که را خود خون و پرورد،رگ او در به را او اصالت و می کند روان انسان های

و می سازد، خود جفت و همال را او و بازمی گرداند،می خاکی جهان به نو، از را او فرستند. آنگاه

را انسان که ندارد را آن توانائی کسی دیگر بار اینبه را خود پـرهای سیمرغ، چون بیندازد، اصالت از . او سیمرغ، پرهای داشتن با است داده انسان

. انسان، چشم روشنی پـرسیمرغ، می شود سیمرغ . » سیمرغ، » می گردد جم جام همان یا بهمنی، خرد یا

پیامی و نمی دهد، را خود نهی و امر هیچکس، بهنمی انسان ها درس برای انسان ها، به و فرستد،

پر هرکسی، به فقط بلکه آموزد، نمی را حقیقت

201

201

Page 202: VIEW AS WORD.DOC

. ازآن بپرد پرسیمرغ با پس آن از تا می دهد، را خود . انسان، بشود آفرینندگی و تعالی اصل خود، از پس،

. می شود سیمرغ جفت و همال و سیمرغ فرزند....................

» به » داریم، پرنده یا مرغ از خود، ذهن در که تصویری با ما » « ما اشتباه و می‌رویم، پـرش و سیمرغ تصویر سراغ

روزگاران، آن ایرانیان ذهن در آغازمی‌شود؟ جا ازهمین . ) = = = ( در داشت وی وای واد وات باد با اینهمانی مرغ، » « ) ( به هم ، وای که می‌شود دیده وشی فره کتاب پهلوی

» « » هست، » هوا معنای به هم و است، پرنده یا مرغ معنای » « می هوا ایزد معنای به » وهم که به باشد .وای باشد«

» « » شمرده» آرمیده باد شد، خواهد دیده چنانچه ، هوا . است می‌شده

سوا hvaهواولی » همان « svaکه میباشد سانسکریت درمعنای » موجود به خود از بالذات، قائم ذات، «خود،

ویشنو. خدای نام رو، ازاین که Vishnuاست مظهربود،( دهنده پرورشو ایجاد .پروردگار) بودن است خود از

sva-bhu نام موجود، خود یا بالذات، قائم و یا و برهماشیوا و .ویشنو است هند خدای سه هر ،

درایران رو ( »هـواازاین باد ) = نام بالذات قائم بود خود از » « . » بالذات= قائم هست، ازخود، ، به وای بود به وای

یافت. می ایران، ادبیات در اندیشه این پای رد باشدگوید: مولوی می‌شود

نجنبد می بادی به جز کاهی جهانی، چو جـنـبـد کجا! هوائی بی

« بودن ازخود همین علت« hvaالبته سپس زشت ، العللنفرت و . ساختن این شد آن کردن نفرین و ساختن آور

« « «hvaهوا همان « جزجسمی معنائی ما برای که ستو فراگرفته را زمین گرداگرد که ندارد روان و لطیف

می تنفس ازآن گیاهان و و جانداران اصل، کنند، در

202

202

Page 203: VIEW AS WORD.DOC

« و معیارنیک خود از بودن، ازخود اصل پیکریابی »... است بوده بودن که بد هست برآیندش این ولی ،

. رسول محمد، و است شده نوری ادیان ملعون و منفورآیه در ( اسالم ( برده بو خوب فرقان سوره قرآن در ای

» هوا » همان هست، انسانی هر وجود گوهر آنچه که است: . می‌گوید ازاینرو است داشته خدا با اینهمانی که هست

» نمی» را کسی آیا هواه الهه اتخذ من که افراءیت بینی ! برآیند دراین باد، یا هوا این می‌گيرد خدایش را هوایشاست، بوده زرتشت نفرت مورد شدت همان به معنایش،

« واژه .بـدو » = « است« وات باد همان نیز، ما امروزه « باده واژه « baatakهمچنین « یا« باد باشد،همین می که

» « شمرده گوهرها پدیدارسازنده اصل که است وایتوسی، اسدی و فردوسی نزد نیز وباده است، می‌شده

. پاره نهم بخش دربندهش دارند را ویژگی 132همین ... « را ایشان آنگاه آمد، برمردمان چون بادنیکو که می‌آید

» درپاره یا آید جان تن به که آمد خوش که 133چنان می‌آید « آورد را گوهر آن گذرد، هرچه به حقیقت،«. باد در

طبعا و شوی رنگارنگ وازنوسبزو فرشگرد اصل به، وای » می» بودن خود از و آفرینندگی چنانچه. اصل باد، این باشد

انسان هستی آفریننده قطب یا محور شد، خواهد دیدهاست ) = axvبوده اسو را( a-hvاهو= asvاخو انسان طبعا، و

) ( است می‌ساخته هست ازخود، آنچه بالذات قائم موجودو است می‌کرده خدائی فرستادگان از نیاز بی طبعا که

معیار و کند، براوحکومت است نمی‌توانسته قدرتی هیچ . کند تحمیل او بر را بد خود و نیک

جستار، ودراین می‌شود دیده نامه درگرشاسپ چنانچهشد، خواهد « بررسی « » باد » باشد، به وای که هوا از

می پیدایش زمین، و آب و آتش عبارت. یابد و به«دیگر، « » « » « چیزها همه که است به وای یا هوا از

یابند می (138صفحه) پیدایش / ، یغمائی نامه گرشاسپ

203

203

Page 204: VIEW AS WORD.DOC

واصلی قدرتی هیچ مخلوق و آفریده خودش، و نیست.

) ( که ، هست بالذات قائم هست ازخود، چیزیسرسبز و تـازه و نـو همیشه خود، از می تواند

« بشود همه » دادن هم به پیوند در که است به وای این و ، ) ( شوی ونو تازه خود، فرشگرد اصل همدیگر، به اضداد

) وای. ) همان است پرنده یا مرغ که سیمرغ درست میباشد» « سیاه. ابر در سیمرغ،همیشه نیز شاهنامه در است

. سیاه، ابر جنبش در که است باد این می‌گردد پدیدارمی دیگر صورتی در هرلحظه را او نمی‌شود هیچگاه و یابد،

. با اینهمانی آذرخش، یا برق همچنین کرد تثبیت صورتی، ( زرتشت یا زر زال کتاب سوم جلد به رجوع دارد سیمرغ - بندهش. می‌شدند نامیده سنگ هردو، ابر، و برق بشود

را 9/140 یوغ و جفت معنای همان سنگ چون ، درست(. که اینست » دارد وزیدن و هوا جنبش واژه

» « است« کردن پرواز واژه همان ، هم .باد وای، . باد هم و است رو پرنده واینیتن vaayenitanازاین

اصطالحی پهلوی در است، باد وزیدن درواقع برای که ستو- 2پروازدادن- 1 پروازآوردن و- 3به درآوردن حرکت -4به

. واژه باشد، وای که باد، واژه از درست و کردن روانهvaayendak. » است » پرنده معنای به که شده، ساخته

نام خود ازاین، «گذشته نکته پـرنـده» براین گواه بهترین ، پیشوند. چون «است ( پـرن» که ) + ، ا نده پرن درپـرنده

» سانسکریت » در باشد فـرن به praanaهمان که میباشد » می‌شده» گفته زندگی منشاء اصل یا دم، و نفس و باد

«است. + « » ه» اند پرن از مرکب که ، پـرنـدهوزندگی، » می جان یاتخم باد، تخم معنای به باشد،

. » هست حیات اصل تخم داشت یا چشم درپیش بایدپـرن » نام« prannaکه هند از دوخدای ویشنو، و برهما های

« است. که » = است عنصرنخستین نام پرن فرن درسغدی

204

204

Page 205: VIEW AS WORD.DOC

( » « سغدی، فرهنگ می‌شود داده اینهمانی فرورد ارتا با .) پس قریب » بدرالدین ازخود اصل که پرنده یا مرغ،

» است بودن بالذات قائم و در بودن چنانچه و ، می‌شود دیده نامه «گرشاسپ فروزی» آتش اصل

دیگر، عبارت به و «است، گوهرهاست» آرنده ،پدید . » می‌دهد » زر زال به را خود پر که اوست

» « که نیست چیزی می‌شود، پنداشته چنانچه ، پر اینزال به را ازآن دوتا یا یکی و بکـند، خودش ازتن سیمرغ،

. بلکه بگذارد درجیبش تا بدهد، آرنده» زر پدید اصل پـر، » ) = به) که است بودن ازخود انگیزنده اصل ، دم بـاد

می دهد زر . زال » = « را هوا بودن ازخود اصل این زر، زال که هرهنگامی

) ( آنگاه، ، بیانگیزد را وآن بزند، تلنگری آن به بیفروزد درخود« اندر سیمرغ، و یابد، می سیمرغ با اینهمانی اوخودش،

« . » وجودی= سیمرغ، پدیدارمی‌شود ، فوری زمان . » « آفریدن،« در او، است شونده پخش خود، از افشاننده

. گوهر آفریدن، در پراکند می و می‌کند پخش را خود هستی ( کردن بخش واژه همان بخش بغیدن، بـغـد می را خود

اسو(. ) پـرن، گوهرباد انتقال پـر، دادن ،axvاخو= asvاست » « میان که است، انسان ضمیر به هوا تخم یا دم آن یا

( قرارمی‌گيرد انسان hvaهستی = a-hv« از( انسان، تا ، « » « » را بد و نیک خود، از ، بشود روشن خود، از ، باشد خود، » « .» را« » باد کند سبز و تازه و نو را خود خود، از ، بشناسد

باد، بلکه داد، کسی به و کرد بندی بسته نمی‌توان که » « . با که هست هوا ازهمان انسان دارد یابنده گوهرامتداد

. انسان به خطاب مولوی کند زنده می‌تواند دمـش،می‌گوید:

جمالی یوسف تو، که خوبان، سبوی بشکنمسیح، که دمچو کن، هوائی روان ازآن نیز تو

برآور تو سر که زخاک بلندی درخت ، سر

205

205

Page 206: VIEW AS WORD.DOC

شریفتر بپرتو که قربت، قاف همائیبه ) =( به به وای سیمرغ که هست پـری این ( را آن بیفروزد هرگاه تا می دهد، هرانسانی

) گوهر از سیمرغ، ، بزند آن به تلنگری و بیانگیزد،می شود پدیدار او «خود « بودن. خود از گوهر همین

گیتی » در خودرا که یابد می را آن رسالت انسان، که استآزمائی درخود بینش به را خود راه و بیازماید، روزگار و و ها

. را سیمرغی رسالت این انسانی، هر بگشاید جستجوها،آزمائی درخود که بینش دارد به گیتی، و روزگار در ها

. که زر زال به روسیمرغ ازاین برسد بیواسطه و مستقیمآید، فرورد گیتی به البرز کوه فراز در سیمرغ ازآشیانه باید

: می‌گوید بیازماید، روزگار در را خود وبکار نیاید نشیمت کین کن مگر آزمایش یکی

... روزگار از ) نیک ) ولی نیکست، بسیار که هرچند ماندن، خدا من تر نزد

می‌توانی که ببینی و بازگردی، خاکی جهان به که است آن » « » ولی» ، بیابی راه بینش به خودت، از و باشی ازخودت

وهمال جفت ای من، پرورده ای من، فرزند ای زر، زال ای ! سیمرغ ببر خویشتن با مرا پر گیتی، به رفتن هنگام من،برسنگ مرا نواهی و اوامر و سخنان نمی‌گوید، زال به

. پیام من سخنان این یا ببر زمینیان برای و من بتراش هایآن و بنویس کتاب یک در تو و هستند زمانیان و زمینیان به

! بخوانند مرا سخنان روز هر مردمان تا ببر مردمان برای راپیام از . و پرخود بتو، من می‌گوید سیمرغ شوند آگاه هایم

. چرا؟ سیمرغ، برو زمین و زمان پربه این با و می‌دهم راچرا ببرد؟ خود با که زرمی‌دهد زال به را د پرخو وچگونه؟

ببرند؟ باخود که می‌دهد هرانسانی به را پرخود وچگونه) پرافشان ) پر افشاننده بهتر، سخنی به پریا دهنده سیمرغ،

است.

206

206

Page 207: VIEW AS WORD.DOC

بـاد= پـر » اخو،» یا اسـو همان ، پـرن

یا ahvیااهـو ، hva » هست » پـر یا هواواژه = درهمان پرنده = ، وای باد هوایا می‌تواند وای ،

. » « » « شناخت هوا جنبش یا باد با را پر جنبش اینهمانی « » « جنبش به معنای به که ینیتن وا واژه ازاینگدشته

» « » درآمدن بپرواز و دادن پرواز معنای به هست، باد آمدناینهمانی بدین گواهی خوبی به که می‌شود بکاربرده

اسپرم. زاد های گزیده بر افزوده دریادداشتهای می‌دهد ) جوت) وای، که می‌شود دیده محصل راشد محمدتقی

( است waayگوهر I jud-gohr یزدانشناسی ازدید ، - وای - طبعا و دارد ازهم سازنده جدا وای معنای زرتشتی،

اثر در آفرییننده وای معنای دراصل،به ولی گوهراست، بد .) دیگر، عبارت به یا است بوده اجزاء کردن یوغ و جفت

و » آفرین خود معنای و دارد، یوغی و وهمزادی جفتی گوهر » « » او جفتی گوهر این پی‌آیند درست، ، بودن بالذات قائم

. آن‌ها است ناپذیرفتنی سخنی توحیدی، ادیان از که بوده، » « می‌سازند، باد یا هوا خالق یا آفریننده را خود خدای

» « چیزها درهمه را بودن ازخود اصل آفرینش، ودرجهانمی می انکار آفریده و مخلوق را وهمه، وهیچ کنند، دانند،

. این از نیست ازخود، انسانی، هیچ و یزدانشناسی چیزی رو . » می‌کند » ترجمه گوهر جدا به را واژه این زرتشتی

پژوهش داده ولی نشان سانسکریت، زبان در علمی هایوا » که دوا« » vaاست به بوده« dvaدراصل، که است

عدد » « ) 2معنای به« » است بوده جفت یا هم با تا دو Justiو.) وایه شود دوایا vayaمراجعه ،dvayaa . در است بوده

نیز مرغ به همان ) vi وی = اوستا که می‌شود ویس –گفتهvis ) سیمرغ برای خصوصا که اصطالحیست البته که باشد

207

207

Page 208: VIEW AS WORD.DOC

« » « . ) پیران) و رامین و ویس نام می‌شود برده بکار به وای . » که« » آگاهیست این با دارند وی همین با اینهمانی ، ویسه

که بازشناخت وجان praanaپرن می‌توان باد و نفس کهمی زندگی اصل ویشنو و و برهما هند خدایان نام و باشد

هست، =نیز « پر واژه parenaاوستا= parnaaهمانباستان یافته« هندی تغییر نیز اندکی هرچند است،

» « » = « پر. واژه با اینهمانی ، فرن پرن واژه درواقع است » = « جنبش. با پر، وجنبش ، هم به دوتاپیوسته جفتی دارد . ) ( همین یکیست درشـش دم وبرآوردن فروبردن دم( دوپـره جفتند باهم که بینی دوسوراخ درمورد اندیشه

. بخش( دربندهش بینی، دوپره این می‌شود بازتابیده ، بینی. دودمهسیزدهم، ابوریحان درالتفهیم می‌شد خوانده نیز

) ( بینی پـره بینی سوراخ یک که می‌شود دیده نیز بیرونی= = ( ) ( وین بین دیگربینی سوراخ و رام زهره به منسوب= « ) مهرگیاه( ) همان که است، بهرام مریخ به منسوب ، نای

» می= « » جهان آفریننده جفت یا برم و بهروزوصنم باشند، » « می نامیده دمه دو رو آتش. ازاین معنای دمه، شوند

. دارد هم فروز « در خدا، خود پیکریابی یا حلول و آمدن فرود واقعه این

» « جان آتش به مربوط دراصطالح زرتشتی، یزدانشناسی . آتش، این است شده ساخته ومجهول تاریک و پوشیده

می‌شود weh-franaftararفرنفتار بهآتش خواندهبخش گزیده) زاداسپرم فرن » (.3/79های از مرکب فرنفتار،

. » است+ اوتارکه –پسوند معنای ava-taareافتار، به درسانسکریت باشد

ظهور، فرود، الوهیت نزول، تشخص یا نزول، حلولازآسمان (ایزدی

» « می پرن یابی وصورت آمدن فرود معنای به باشد. که » درهرانسانی، » = که است پرن فرن اسو= axvاخو»این

asu =اهوahu»« . پیشوند بدون که می‌شود ،«aنامیده

208

208

Page 209: VIEW AS WORD.DOC

= xvaهمان sva= hva .یا گیتی، بن درواقع میباشد = = ( سغدی، عنصر، نخستین فرن ارتافرورد سیمرغ

هر( در و می‌گيرد خود به صورت درهرانسانی، ، قریب . دریسنه چنانکه می‌شود بودن خود از اصل ،26انسانی،

. 4بند ) ( ضمیری، یا مینوئی نیروهای می‌شود دیده اوستابوده تا اند. پنج

1 ---- =ahu=axu=asu )svaاهو xva = hva(- 2--- دئنا daenaa -3--- بوی baoda -4--- روان urvan 5–--- فروهر fravashay ) ( = » « = پرن پر تخم که خوا اخو یا ، هوا ازاهو

که چهارپر است، و- 2می‌روئید و - 3دین و - 4بوی روان5 = تلنگری- با اهو، اخو این هنگامی و باشند، فروهر

پیدایش انسان، پر چهار این شد، وافروخته انگیخته) می » « وای سیمرغ با اینهمانی ، زمان اندر انسان و یابند،

) می فرورد ارتا یابد. به، » = = = « در باشد هوا اهو فرن پرن که عنصرنخستین این

)... ( ، پر هشت پر، شش دوپر، چهارپر، جـفتی گوهر این اثر . ) = ( اصطالح این می‌شد شمرده هوا بالذات قائم اصل

« hvantهوا،» « » را خود معنای آمد، خواهد چنانکه هوانتیوستی ) است داشته نگاه معنا،( Justiدراوستا این هرچند ،

. یزدانشناسی با که بود این نمی‌شود جدگرفته درژرفایش . » « » و » یافت را وعیب ونقص کاستی معنای اهو زرتشتی،

است، زرتشتی یزدانشناسی که بندهش چهارم بخش درکه می‌شود به دیده مینوئی یا ضمیر نیروهای » می» کاسته -4آئینه- 3روان- 2جان- 1 شوند چهارتا

» « می. ساخته یکی باهم ، بوی و روان جای. فروهر شوند » « » « هنگام در آئینه این و می‌شود، گذاشته آئینه دین، . » « دیگر، عبارت به یابد می خورشید با اینهمانی مرگ،

( چون نیست آزماینده و جستجوگرانه و تاریکی در بینش.) یابد نمی است تاریکی در بیننده چشم که ماه با اینهمانی

. » « =) می‌شود ) گذاشته جان نیز اسو، هوا اهو جای به

209

209

Page 210: VIEW AS WORD.DOC

دین نیروهای کجا، درهیچ زرتشتی متون در ) اینهمانی) فروهر، و روان و بوی و زایشی بینش

نمی داده چهارپر حق. شوند با و است پر بی انسان، . این ببرد پی ئی خدا راز به و پروازکند آسمان به ندارد

«همان « هبوط . اندیشه که اینست داستاناستاست زرتشتی روایت درشاهنامه، چون جمشید ،

پیروزی ازهمه با پس و هایش همدست پایان در خرد،می شود دیو . همکار پروازکند آسمان به اینتا

اوست گناه بزرگترین جمشیدی. درواقع، خرد . می‌شود اهریمنی درپایان،

چهارعقاب، با آسمان به پروازش و کاوس داستان همچنین . کاوس، که پروازاست این با است زرتشتی روایت یک

. می‌شود امکان گناهکار داشتن معنای به داشتن، پـراست بوده خدا با یافتن اینهمانی و خدا با .وصال

برای بسیارسخیف معناهای امروزه، زرتشتیان که اینست . » به » بالداراست، کوروش، اینکه میکنند جعل ، فروهر نماد

مستقیم پیود خدا با و بالذاتست قائم که آنست معنایبلکه. پرداشت، که نبود کوروش تنها این البته، دارد

. به سیمرغ که پریست این داشت پری چنین هرانسانی، = = . هوا، اخو اهو که اندیشه این است داده انسان‌ها همه

) ( دریزدانشناسی چهارپرمی‌روید، ازاو که پرن تخم پـرندهچون می‌گردد، طرد کلی به =زرتشتی، « پرن وجود

» و= وبد، معیارنیک را او انسان، میان در هوا اخوکه می ساخت، فرشگرد واصل بالذات قائم میزان

( همه روشنی بودن بیکران و زرتشت پایگاه با. نداشت( سازگاری زرتشت، اهورامزدای آگاهی

) = = ( دست با را جان آتش پرن، یا هوا اخو اهو اسو یا دم ) آتش ) این و می‌کند روشن می‌افروزد انسان، درمیان خود

) =( حواس، پنجگانه اندام های روشن روزنه از جان،می فرامی جفت محسوسات با و روند،. درخشند این شوند

210

210

Page 211: VIEW AS WORD.DOC

. » می‌شد» نامیده ( خرد = « آتش که اهو هوا درستمی شد خرد حواس، در می افروخت، را خرد،. جان

» « می بودن ازخود اصل خود، یزدانشناسی. در ولی باشدچنین و بپذیرد نمی‌توانست را خردی چنین زرتشتی،

می طرد و نفی و رد را وبد گزارشی خوب بینش چون کرد، ) هرفردی) در گوهری مرجعیت ، زندگی ضد و زندگی برای

خواست شناخت با که یافت زرتشت می اهورامزدای های . دریزدانشناسی که است این بود تضاد در مرجع، کردار به

» « زرتشتی اندیشه همین و بود، هوا برضد خرد، زرتشتی . هوا برضد خرد، است مانده باقی نیز درشاهنامه که است

هست.هوا زبهر دورکردن خرد، روا دارد که مردم، خردمند

برگوا دیوانگی به نخواهد هوا گردد چیره برخرد، گر ونوا بی هوا چنگ به بمانی هوا زگیتی برگزینی گر و

فرمانروا مدارید هوارا ازهوا دست سراسرببندیدفرمانروا برتو هوا مبادا ازهوا دورباش و کینه بنه

ازمردمان خردمندت برخرد هوا گردد گرچیره ونشمرد

» گردد،» چیره و فرمانروا خردش، و برانسان نباید هواکینه العلل علت و چون بینوائی و بندگی و ورزی

« دیوانگی « .، خود اصالت درک بودن، ازخود هاستنباید خردورزی، در بلکه نیست، اندیشیدن دیگرسرچشمه

. باشد، خود فراسوی مرجعیتی تابع باید خرد داشت اصالت . پاره چهارم بخش بندهش، در البته باشد خرد آئینه 34تا ، « براصالت استوار و زایشی بینش اصل در که انسان،

از« » با که می‌شود، تازه مفهوم به خرد، است، بوده خود » « . » به دین با اینهمانی باید خرد درتضاداست بودن خود

خواست که بیابد زرتشت درآموزه معنای اهورامزدا های . بشود، حل زرتشت، دردین باید انسان خرد است زرتشت

» « » « دین همان اوستا، در دراصل آئینه واژه این چون

211

211

Page 212: VIEW AS WORD.DOC

کامل است. فرمانبری و پیروی جز چیزی خرد،. ازخواست نیست زرتشت اهورامزدای های

« در انسان اصالت تراوش دیگر خرد، بدینسان،. » نیست بودن ارتا ازخود تخم فروزش دیگر، خرد

« ) + = در) یابی شکل و پرن فرودآمدن یا راتاو هره خرد . » همان = ارتافرورد نیست راته ارتا شدن زهشی و انسان

.) ( تخمی دیگر، خودش ارتا، قریب سغدی، است پرن « . از انسان، اصالت می‌شود افشانده انسان در که نیست

» نفرین و لعن دچار نیز اسالم در باشد هوا که بودن خودو می‌گردد « ابدی هیچگاه » که است بودن خود از این

اراده و الله برابر در نمی سجود را .پذیرد اشفرشته ازاین . رو » « هستند هوا بی که می‌آفریند را ها

: گوید مولویسه را عالم خلق مجید یزدان که آمد حدیث در

آفرید گونهرا گره وعلم یک عقل او جمله است، فرشته آن وجود

جز سجود ندانداندرعنصرش و نیست حرص هوا،

مطلق (نور مثنوی ) چهارم دفتر خدا ازعشق زنده ،. » « هستند هوا گوهر برضد همه وجود، وعقل علم

« ازخود، هیچگاه که هستند موجوداتی فرشتگان،« . نیستند« « ندارد، هوا که است معصوم کسی

نمی کند ازخودش وفکری کاری هیچ هیچ یعنی ونمی‌گوید خودش از سخنی

بالهوی رسول ینطق ما زانک ) نمی‌گوید ) سخن خودش از ازهوایش اسالم، رسول

» خدا » زمعصوم زاید هوا کیازهواست نبود، کزوحی منطقی

« . » از » که سخنی نیست انسان خود از که سخنیست وحی، » دارد اعتبار نیست، انسان خود خرد از نیست، انسان خود

212

212

Page 213: VIEW AS WORD.DOC

. آن اندیشه، یک بودن انسان خود از هست مرجع و . می‌سازد ارزش بی را اندیشه

درهباست و هوا در همچوخاکی،الهوی ان اتقوا، مقال زان و مقیل زین رفیقان ای

الرجال حیض . می‌کند زن را مرد دارد هوا، هوا که خود،) زنست از

. می‌شود(. داده هوا با اینهمانی ماهیانه، خونروی هست. . باشد داشته هوا نباید رجل، رجالست حیض کسی هوا،

» « نیست خود از که است ! رجل بودن،» خود از » هوای ، بودن سنجش و اندیشیدن معیار خود،

انسانی فضیلت و تقوا و اخالق ضد اصل نفس،ابلیس و انسان عدو بزرگترین و می گردد،

. عبارت به ابدیست اغواگر و ملعون که می شود،خود از برای تالش در همیشه انسان، دیگر،

برنمی درونی کشش این از دست و دارد، بودنستاین از همیشه و خناس، و ابلیس این که روهست

. می کند وسواس انسان، تا در بام از باید خرد، با » « را خودش و نیندیشد، خود از تا که جنگید شام

نکند مرجع و معیار . هرگز،= « . باد می‌گردد خرد اصالت برضد وهنر، وفضیلت اخالق

فرورد« ارتا پرن، اهو، باشد، نباید درسرانسان غرور ) فرود) درانسان، نباید ویشنو و برهما به، وای ، سیمرغهمان این و یابند تحول انسان آفریننده هسته به و آیند،

. » است » هبوط معنای

آفریننده اصل نخستین هـوا، پــریاهـوا،= - 1 می شود پــر باد جنبیدن، در

می -2 را آتش افروزد باد،

213

213

Page 214: VIEW AS WORD.DOC

آب -3 و می کند افسرده را باد آتش،می شود

برمی -4 آب از که تیرگی و زمین کف خیزد،می شود

از 5 و می شود آب،بخار و آتش تف ازمی پیدایش یابد آن،آسمان

= ( » هوا» اهو یا بلکه( hva =ahvپرن نمی‌کند، خلق را چیزی ، » هست، » آمدن پدید ازخود بودن، خود از اصل که آنجا از

می می کند، پخش را اصل امتداد این پراکند،می می کند، می دهد، پهن می شود، فراخ گسترد،

صورت افشاند می به خودش دیگر، عبارتی به یا هائی ،می متامورفوز « یابد. دیگر، خدا،» تحول این ، فرنفتار

گیاه و انسان ها و جان ها به از. هاست یکراست و ) = = ( که اوست، ورتن وشتن گشتن تحوالت زنجیره این

می پیدایش جهان سیمرغ. همه داستان در اندیشه، این یابدمی آتش خود، بادپر با تبدیل که خود سوزندان با و افروزد

برمی خاکستر آن از سپس و خاکسترمی‌شود، خزد، بهصورت از » یکی . یابد می را خود که« های ، خاکستر«–هاگ» « » تخم پراکندن معنای به باشد استر. است و تخم آگ، و هاگ ندارد کاری شدن، سوخته وبا

کردن پخش معنای به اوستا، در استر و هستند، خوشه . نامه گرشاسپ در سیمرغ درباره اسدی است وپراکندن

می‌گوید:آتش پر، باد از پس، بلند سهمن سازید پشته یکی

اندرفکندمی) آتش که می‌آورد پدید بادی افروزد( پر،

را خویشتن میان، اندر شد برفروخت هوا زباد چوهیزمبسوخت

214

214

Page 215: VIEW AS WORD.DOC

نیز او چو خیزد مرغ یکی دراز روز به پس آن پس زخاکشباز

» نخستین » ماده ، هوا که می‌گوید نامه درگرشاسپ اسدی: می‌کند تعریف چنین را هوا آنگاه است بوده

» « » نام » ، هوا جنبد چو نهاد از باد آرمیده هواهستباد گرددش،

هواست از دمست، کش جانور، هرآن ) = = بانواست ) و زنده وتن، جان اخو اهو اسو دم به

کشت در تخم افتد، همه ناراست که گون گونه هاسرنگون بود

زی سرهرنگون، آورد وساز زور درهمه، هوا،آورد فراز

بسوی را درخاک شده سرنگون تخم که هواهست اینمی می فراز و (. کشد معراج ) باالند می را آن و برد

نباشد، چون هوا بسیج خیزد زآب اگرچندشانهیچ نرویند

. برمی‌شمارد سایرعناصر به را هوا تحوالت زنجیره سپساندرو، خدا پدید نخستین بـد، هوا زگیتی،

آفرید جنبشی. است اصلی اندیشه طرد خدا، از هوا خلق یا آفریدن این

» « » جفت» اصل چون وای یا خود هوا از هست، آفرین. می می‌آفریند را خود خود، از و جنبد

زان و، باد بشد شگفت هوای آن سخت جنید چوگرفت آتش باد،

و، بنشاند آب ازو، کرد افسرده آتش، را باد مرآنکرد گسترده

بفشاریش، تاب بدهیش که دارجامه، نم چوآب بپاالید زو

که اینک گشت زمی خاست آب زآن هرچه تیرگی، و کفدرزیرماست

215

215

Page 216: VIEW AS WORD.DOC

بخارو برآمد آب عکس و آتش آن ازتف پستاب داد زنو

ستاره زعکسش، آفرید سپهر بخارش، از خداآورید پدید

گسترش آورده، رومی فیلسوف توسی،ازقول اسدی آنچهدر اصلی سراندیشه ارتائی یا سیمرغی فرهنگ

= می ( پرنا. پر حرکت که باد جنبش همان دراصل، باشد . ) فروزیست= آتش و باد پیدایش و باشد هوا اسو

( » « » « صبا سپس است به نای یا به وای همان نیکو، باد. ) است افروز آتش که می‌شود خوانده بهاری ونسیم

. آتش » باد » است داشته آفرینی نو و آفریدن مفهوم افروز،را چیزها همه گوهر و می‌کند فرشگرد بندهش، بر بنا نیک » « . با که آنست معنای به فروزی آتش می‌سازد پدیدار

« تخم در نهفته ضمیر گوهریا باد، درخاک« وزیدن که را هاتخم وهمه پدیدارمی‌سازد، اند، سبزو نهفته ازنو، را ها

» « . بوده آفرینندگی بنیادی اندیشه این می‌کند رنگارنگ » « » است،. » نداشته را هیچ از خالق معنای ، آفریننده است « درون در آنچه وبیدارسازنده انگیزنده معنای به بلکه

. تخم » چیزها گوهر در آنچه آفریننده، است بوده نهفته هامی است، طلسم و بند در و پوشیده و و نهفته گشاید

. به نیار فقط هست، ازخودش، هرچیزی، می‌آورد بیرون. بگشاید را خود چهره و آید برون خود، از تا دارد، تلنگر یک

» = « تلنگر، با و است، انگیزنده ، به نای به وای یا آفریننده . اینهمانی به، وای که بود این بیدارمی‌سازد ازخواب را همه

» اثر » در هم نای و می‌شد، داده آهنگساز و نی نوازنده با . » = وای » = = بود جفتی اصل نماد ، بند کاو قف گره داشتن

» « . هم پـرن چیزهاست متنوع گوهر انگیزنده نیکو، باد به، = هوا به . وای که پروین هست پروین خوشه هم و ،

) ( هست می‌نامد اردیبهشت را آن زرتشت ارتاخوشتاز تخم مرکب .شش یا هست انگیز، خود پـرن،

216

216

Page 217: VIEW AS WORD.DOC

هست ( ازخود ( این. انگیزنده وهم هست، تخم آتش هممی پیدایش به تخم. تخم این گاهنبار باشد شش که ها

تخم ابری- 1های باشند، -5گیاه- 4زمین- 3آب- 2آسمان( 6جانور می- ) انسان باد ) = مردم پرن که خود از که باشند

) می انگیخته ، باشد . پر می‌دهد روی گیتی آفرینش و شوند،همه و است، بوده نخستین اندیشه های این تخم این

همان باهم، = ششگانه = اخو اسو .هستند پرن= ( » « مینو مینوی بهمن میانش، در که پرن اینجا

) و بودنست ازخود اصل و هست، تخم درون تخمتخم این در و است، ناگرفتنی و های نادیدنی

می را خود گانه، ) شش پر شش بهمن، گستراند .) می کند ناپیداست، پیدا که ای ستاره پروین، درخوشه

پیدایش آن از که ستاره شش و می‌شود، شمرده بهمن. می » هستند » پرن یا خوشه ارتای یا خوشت ارتاوه یابند،

آفرینش جهان همه تخمهای که پروین تصویرخوشه درمی‌شد، که شمرده می شد شمرده مرغی بهمن،

داشت پر شش .شش گستردن با که مرغست اینپدید را جهان یا می آفریند را جهان خود، پر

. می شود جهان و و می آورد آب، و ابری، آسمانمرغ این بال پریا شش انسان، و جانور، و گیاه، و زمین،

) + ( در. که بود ای اند پرن پـرنده آفرینش، جهان هستندمی را خود بالش ( شش ( هفت عدد و ، سو شش گسترد

. است آمده پدید تصویر، با ازاین را انسانی وقتیخوشه با را او می دهند، نشان بال شش ) + آفرینش) جهان همه تخم که ، هما بهمن پروین

می دهند اینهمانی اندیشه. می دانستند، این ها درهمهکه دید می‌توان تصاویر، «و فرنفتار» وه روند آتش که

» « گوناگون صورتهای به یافتن تحول و ، پرن آمدن فرودمی انسان به طبعا و هبوط باشد، درگیتی اندیشه

. نیست

217

217

Page 218: VIEW AS WORD.DOC

جهان انسان دراین و گیتی به خدا تحول نگری،خدا از هبوط نه به. هست، یا خدا، اندیشه، دراین

گیتی خودش، هستی، جهان آفرینندگی بن بهتر، عبارتخدا می‌شود. هبوط خاکی، وجهان انسان و گیتی

به خدا، هرلحظه تحول، دراین بلکه نیستند،درمی آید دیگر و. صورتی شونده رنگارنگ وجودی خدا،

. شاخه هر در که است درختی خدا، است یابنده و تنوع ایشکوفه هر در و برگی هر صورتی در آن، از بری و بار و ای

. یابد می دیگر

ویوا فرزند hvantهونت + vivaجمشید،Viva-svat درسانسکریت

Vivenhaao vivanhvant دراوستاViva- anhva

فرزند جمشید، به یعنی، گوهر وای جفتاست

(hva = = اخو بودن خود از (=axv ahvهوااست نوشوی خود، از اصل فرزند جمشید

» = = می‌توان » = ، پرن اخو اسو هوا اصطالح این شناخت باارتائی، فرهنگ انسان نخستین که شناخت آسانی به

» = « اصل که است، رام به وای فرزند مستقیما جمشید،شناخت اصل و سرسبزشوی و نوشوی ازخود یا فرشگرد،پیکریابی نخستین رام، و است، رقص و موسیقی و شعر و

می بودن. » = سیمرغ خود از اصل که اینست هوا hvaباشد =a-hv= « . هوا« علت همین به اوست هستی گوهر

قدرت« همه از و نوری ادیان همه از ، و هوی اجتماعی هایدشمن چون می‌گردید، نفی و طرد سخنی به سیاسی،. » هست » انسان خود فراسوی معیارگذاری هرگونه

218

218

Page 219: VIEW AS WORD.DOC

اوستا، » در نهونت ویوا فرزند viva-anhvant= جمشید. می‌شود خوانده

Viva-anhaao هوم، ویونگهان افشره گرفتن پاداش به ، می جمشید نام به و. فرزندی زن‌خدا شیوه طرد این یابد

. بود جایش به مرد یک «نشاندن معنائی هـوم» برعکس ، می‌دهند، بدان زرتشتی موبدان «که نای » = خوم همان

=است ( گرو. گلو به هنوز گویشها دربرخی هنوز چنانچه . ازنای( نمادی کاریزکه به درتبری می‌گویند هوم نای

. sumaهست، بیرون نای،و افشردن می‌شود گفته سوما. می‌شد » « داده زادن روند با اینهمانی ازنای، شیرابه آمدن

. می‌شود ساخته پدر مادر، بدینسان، » + او » که برآنست گواه بهترین ، نهونت ویوا واژه خود ولی

« » است، » بالذات قائم وجودی که نیست به وای جز کسیمی وجفت یوغ به« چون نیز جفتی، گوهر همین و ، باشد

جم، رو ازاین و می‌شود، داده انتقال نامیده ییماجم« معنای به که چسبیده می‌شود هم به یا« جفت

. » است» آفریننده همزاد اصل چسبیده، هم به جفتمی گردد وتازه نو خود، از همیشه که .است

فرهنگ برضد که آورد ازهمزاد ای تازه تصویر زرتشت، . متضاد و هم از بریده نیروی دو درهمزاد، او بود ایران

سیمرغی، فرهنگ بنیادی اندیشه با کلی به که می‌دید باهم، . بود تضاد اند در کوشیده ها هزاره زرتشتی موبدان

» « را آفرینی جفت به مربوط اصطالحات همه کهو تحریف یا بزدایند، اوستا سرودهای و ازمتون

. بدهند ها بدان واژگونه معانی یا سازند، مسخ » می‌شود، » نامیده ویوانهوانت اوستا در که جمشید پدر نام

. هوانت است بخش دو از »hvantمرکب هوا « hvaهمان . است بودن خود از معنای به که هوا+ = anhvaاست ان

می » « را بودن خود از « معنای به. » اوستا در ، انهوا افزاید = « برده بکار وباطن درون و خود خود خود خودی معنای

219

219

Page 220: VIEW AS WORD.DOC

= « دین. معنای انهوام، هزوارش در چنانچه می‌شودAnhvaam =daenaam« بینش« معنای دراصل که رادارد،

» « . » است هوا همان انهوا، پس است داشته بن از زائیدن. » است » شده تائید آن در بودن ازخود بیشتر که

ویوا واژه vivaواژه درسانسکریت vi-bhaaهمان+ « درخشنده. معنای به درسانسکریت واژه این است

« . » + + ویوا صورت دراین است زیبا شکوه روشنروش،« » ازخود، درخشنده، ازخود وجود معنای به نهوانت

» به درسانسکریت و هست زیبا ازخود شکوهمند، ازخود،» « پدیدارشونده شونده، روشن درخشنده، معانی

. می‌شود بکاربردهکه ویوا، واژه دوم معانی bhaaبخش دارای -1باشد

نمودن- 2درخشیدن خودرا و بودن- 3ظاهرشدن -4زیبابودن و داشتن .5وجود است- آشکارساختن

= وی »،viپیشوند » « دوتا به هم و ، مرغ به هم اوستا در= « » = وای واژه وهمان می‌شود، گفته جفت dvayaaباهم

=vaya »دوتائی سانسکریت در دراصل که هستو. می جفت ذاتش، و گوهر در به، وای یا باد، باشد

» « نوشونده و آفریننده خود از اصل رو ازاین یوغست، .» « اکنون هست ازخود، طبعا و +است، « ویوا واژه

گونه« بدین را خود اصلی معنای هونت : از که است جفتی وای او که آشکارمی سازد

و آشکارشونده و شکوه با و زیبا و روشن خود،هست خود، از هست، یابنده که. هستی همانسان و

» همانسان» دیدنیست، ولی ناگرفتنی مرغ، درصورت باد » = « » می» اهو اخو واژه همین که نیز ولی آهو دیدنی باشد،

. شکل به سیمرغ، فرزند رام، که اینست است ناگرفتنی ) ( و می‌گيرد خود به پیکر نیز گور نخجیر، یا وحشی بز آهو

وحشی» «اندیشه مولوی آهوی و همچنین حافظ و ، رضا » امام بودن آهو تصاویر« ضامن این به

220

220

Page 221: VIEW AS WORD.DOC

) ( ورمنده،. گریزنده ، زندگی اصل رام یا آهو بازمی‌گردند . رها مارا میگریزد، ازما آنچه است کشنده خود، پی در ولی

زیبائی و مزه با درست رمیدن، و گریختن در بلکه نمی‌کند،. می‌سازد خود شیفته را ما درخشندگیش، و وشکوه

می خود دنبال به مارا بیشتر گریختن، و کشد. دررمیدن = = ( . ازخود هوا رام خدا مزه می‌کند مزه درما، خدا،

. خوشمزگی،( این می‌ماند ما زبان زیر در همیشه ، بودن. می چهره آهو، این می‌کشاند او جستجوی به مارا و انگیزد

. » « در رام است همیشگی جستجوی اندیشه ازهمان ای .» « : واقع، در هست جوینده من، نام می‌گوید یشت رام

چون هست، ازخود، ونوسازی، نوشوی مبداء و حیات اصلمی می همیشه و را جنبد آن نمی‌توان ولی پرد می و دود

. گریزان هست، خود، از آنچه درآورد خود تملک به و گرفت . مزه هست گیرا و کشاننده ولی رمنده که ای و ست

می و می‌ماند زبان زیر را همیشه ما همیشه و انگیزدنیکی می و معیارحقیقت همیشه و ست. کشاند

وای » = فرزند جمشید،مرغ«

انسان = بالدار جمشیدچهارپر

» مسلم » بطور جمشید، پدر کردار به ویوانهوانت نامیدن با » که » = هست وی وای فرزند جمشید، که می‌شود روشن

« هستی خود، از و بالذات، قائم یا خود، از و وباد پرنده . می« که آنجا از و است که یابنده فرنفتار دانیم وه آتش

گزیده) بخش در اسپرم زاد همان( 3/79های جان که تخم

221

221

Page 222: VIEW AS WORD.DOC

)انسان تخمه عنصرآفریننده است،( آتش نخستین= درانسان زهشی طور به ،immanent» « . ، فرنفتار هست

» + می» اوتار اخو پرن یا اهو، اسو،یا همان وپرن، باشد،دیگر تلفظ سوا= = هست،که خوا . هوا معنای بر بنا باشد

» تغییر » و کرده وحلول آمده فرود اهو، یا پرن ، اوتار پسوند( باطن و ضمیر و یافته است( waateneپیکر شده انسان

انسان ضمیر نیروی چهار که است، پرشده چهار دارای کهباشد.

«اصطالح نیست، باطن» عربی می‌شود، پنداشته چنانچه« واژه همان . واتـنـهبلکه معربش« که واتنه، ایرانیست

باد » واژه همان از باشد، است،« waatباطنی شده ساخته . » « واتنه است روح معنای به درسغدی waateneکه

. » « است روحانی اثیری، معنای به =درسغدی باطنی ) واتـنی = = یا بودن خود از اصل هوا اخو اهو همان ،

) انسان،= هستی آفریننده میان که است سیمرغ ارتافرورد . است می‌شده باطنیه شمرده از جنبش یکی ،

. جنبش همچنین است بوده سیمرغیان و خرمدینان های« اصالت همین به رجوع نیز، عرفان در باطن اصطالح

» می ازخودبودن و مولوی. سیمرغی علت همین به باشدلیلی جفت یا و ورامین ویس جفت باطن، این در همیشه

. بیند می ومجنونوای » = = viوی= waayاز چهارپر« هوا، اهو اخو یا پرن یا ،

) ( و بال دودست یا چهارپا، یا پر، چهار این وبا می‌رویند، . گوهر می‌شود پویا و جنبنده وجودی انسان، دوپا،

« ) و) رقص و گوهرجنبش انسان، وضمیر مینوی باطنی . » یا سیمرغ که است گونه بدین می‌گردد گردنده و تحول

به ( وای ( انسان به را خود پرهای درابرسیاه باد هوا، ( با برابر آفریننده سیمرغ همال بتواند، انسان تا می‌دهد،

بیندیشد،( بجنبد، بالذات قائم ازخود، و شود، آفریدهخاکی جهان و گیتی در سرعت، به همیشه و پروازکند،

222

222

Page 223: VIEW AS WORD.DOC

آشیانه به و کند، و = پرواز برود است سیمرغ جانان که اشکه. بود این =بازگردد اهو هرانسانی نخستین گوهر

. داشت چهارپر که بود چهارپر اخو دین- 1این ) و) فرد بن از زایشی راه- ) 2بینش از شناخت بوی

) و آزمایش و ) 3جستجو و- سامانده نیروی روان ) و باهم همه ) 4آراینده و- باالننده نیروی فروهر

) می متامورفوز و نیروهای . باشند معراجی ایناز که چهارپرهستند انسان، وباطنی معنوی

= ) ( » = به» وای از درانسان، که پرن دمی یا هوا اهوداده انسان، به سیمرغ از می شود، دمیده سیمرغ

جان و. می شود در سیمرغ آمدن فرود روند این،) ( ) فرنفتار) هرانسانیست که. ژی سیمرغست این

. می‌شود « انسان « یا به وای ضمیرهرانسانی،دارد چهارپر که ضمیر. سیمرغست نیروهای همه

) = در) باهم، همآهنگی در هوائی یا بادی باطنی مینوی،= « پرن که خود اصل با می‌توانند باهم، چهارپر همآهنگی. باشند= = « وشد درآمد همیشه باشد، ارتافرورد اخو اهو

» که » است چهارپر همای مولوی عبارت به انسان، ضمیر ) ( و بالذات قائم ، اش وهوائی بادی اش دراثرگوهرباطنی

. هست ازخودشپـری آسمان بر تا پری، چهار مرغ توزکجا نردبان و بام ره و، کجا از تو

به یکراست می‌توانی و نداری واسطه و نردبان به نیاز تو. برسی سیمرغ

ایران، خدای سیمرغ، که هست آزادی برترین اینمی دهد انسانی هر هر . به در را خود سیمرغ،

می می کند، انسانی آغشته میگدازد، افشاند،می می می سرشتد، « گسترد. پراکند، « که اهو این

» « » گواه» بهترین نامش خود چنانکه باشد، به وای که هوا » « » « است گوهر جفت است، همزادی و جفتی براین

223

223

Page 224: VIEW AS WORD.DOC

... گوهری،) جفت بیان همه بال شش دوبال، چهاربال، .) هستند بالذاتی قائم یعنی

این است رو از گوهر جوت شدن، زاده در زر، .زالموی و سرخ روی یا سپید، موی و سیاه چشم داشتن

آفریننده » = = ازخود، اصالت گوهری جفت این نماد سپید، . دیگر،« عبارت به هست به، بودن وای یا سیمرغ

. سیمرغست فرزند او هست و. درزال خدا ودرسترا انسان خدائی اصالت شده، زاده درآن زال که ای جامعه

می . انکار او، می‌دهند او ساختن نابود به وحکم کنند، . خدای رو، ازاین نبیند را آن کسی هرچند دارد، چهارپر

را این بود، انسان خدائی اصالت برضد که زر زال زادگاه . » = می‌داند» عیب و نقص برترین آهو بودن، ازخود

است . گناهکرده پدرش که گناهی پی‌آیند را زر زال پیدایش رو ازاین

. می‌شمارند گناه است، داشتن، سیمرغی اصالتشود ساخته نابود و ملعون و مطرود باید و .است،

دور انسان، اصالت منکران را آنچه سیمرغ، ولیمی می نابودی به و میکنند، افکنند لعن و وطرد سپارند،

)= برمی فرازکوه پرن، پروین در خود آشیانه به و دارد،اورا( و می‌دهد، شیر خود ازپستان او به و میبرد، البرز

و می خدا پرورد وجفت همال خدا، درخانه زر، زالبه می شود، سیمرغیش پرهای با را زال که آنگاهست و

می خاکی که جهان بداند هرکسی تا انسان،فرستد،است چهارپر همای سیمرغ، فرزند پر زیر در و ،

و شده، است پرورده شده سیمرغ .خود،

« » جام » یا خورشیدگونه چشم و پرسیمرغجم«

» است؟ » خورشید نگاه با جمشید چرا

224

224

Page 225: VIEW AS WORD.DOC

» است؟ » آمـوزگار سیمرغ، چراموسیقار= + = کار مـوسه آموزگار

aa--- mozha---kaar

جفتی » پیوند طورکلی، به جان با و انسان با سیمرغ پیوند. » = هست همآفرینی همبغی و وهمزادی یوغی یا

« » آتش» دیگر، اصالحی به یا تخم یا گوهر، انگیختنصورت« از یکی ، همبغی های » افروزی یا =همآفرینی

= . نرسی نریوسنگی با« همکاری در انگیزنده، هست . روند این آشکارمی‌سازد را، تخم در نهفته گوهر تخم،

. نمی‌کند، خلق سیمرغی، فرهنگ در خدا، بود آفرینندگیمی را جانی هر تخم را بلکه خود درون گوهر تا انگیزد

و. بینش پیدایش در و هرچیزی در را دایگی نقش او بزاید . نمی‌دهد، را وبد نیک به بینش او می‌کند باری خرد زایش

می فاش بلکه انسان، خود ازگوهر بینش این تا انگیزدوآشکارشود.

« آموزنده یا شاگرد با را آموزگار رابطه امروزه را،« ما« راستای در وتابعیت بیشتر « حاکمیت یابیم. درمی

به نیاز و آورد، پدید را دانش نمی‌تواند، ازخودش، آموزنده، . اندیشه همین بدهد امانت او به را دانش که دارد کسی

. به نیاز انسان، استوارند برآن نوری ادیان همه که است » است » روشنی کل که دارد آگاه همه ازخدای ای فرستاده

. داستان هستند تاریکی در یا تاریکند همه دیگران، غارو. افالتون انسان اسیرو است اندیشه برهمین استوار هم

) ( نیاز و بیند، می خرافه وسایه اشباح فقط درغار، زنجیریبیرون به اورا و کند، پاره اورا زنجیرهای که دارد کسی به

درروشنائی اشیاء دیدن و روشنائی با کم کم تا ازغارببرد،می بازی را نقشی چنین فالسفه، و گردد، کنند. آشنا

برضد هم و نوری ادیان برضد هم ایران، اصیل فرهنگ » کار» شیوه امروزهم که افالتونست سبک به روشنگری

225

225

Page 226: VIEW AS WORD.DOC

. داستان در چنانچه ماست روشنگران و روشنفکرانرا معلم نقش اهریمن، بار، نخستین می‌شود، دیده ضحاک

و می‌کند، »بازی پیمان بینش، دادن یاد دربرابر » می خود از را ضحاک گونه. خواهد تابعیت چنین

می‌داند اهریمنی ایران، فرهنگ دربینش، را ای رابطهخود) های آموزه مرکزی هسته نوری، ادیان را آنچه

می میدانند(. ضحاک به شرط بدین آموزد، اهریمن،حاکمیت رابطه اهریمن، با داشته –که تابعیت

که. باشد چهارمست خلیفه علی، درگفتار اندیشه همینمن وآقای بیاموزد،سید ای کلمه من به هرکسی می‌گوید

» « زیرنظر. ، آموزش سازمان‌های البته هم هنوز می‌شودمطیع را مردمان آموزش، با تا یابد، می سامان قدرتمندان

. آورند بار خودرابطه چنین برضد ایران، فرهنگ اندیشه، این وارونه ولی

. و حکومتی سازمان طبعا است شاگرد گارو آموز میان ای . حق حکومت گردد استوار رابطه براین نیزباید قدرت

« مقامات ایجاد برای را آموزشی سازمان‌های ندارد، » « . » و آموزگار واژه ازخود بدهد سامان خود قدرتی

» دگرفتن،» یا و آموختن و آموزگار که دید می‌توان شاگرد» شدن وهمآفرین شدن، جفت و انبازشدن استواربرپیوند

« شاگرد،. »اشاگرد«است جوینده معنای به که است. . می‌جویند« را حقیقت هم با وشاگرد، آموزگار است اشه

« یوغد واژه سغدی، «yughdدر = « جفت یوغ واژه همانمعنای به هم و است، جفت معنای به هم که است،

»آموختن. همآفرینی رابطه آموختن، و یادگرفتن » = = = بود نرسی نریوسنگی انبازی دونیرو،. باهم

» « . ) پر ) دادن می‌آفرینند را بینش چیز یک باهم، شخص دوبه انسان وبا زر زال با سیمرغ یوغی رابطه بیان نیز

. سیمرغ رابطه و شاهنامه به کوتاه نگاهی هست طورکلی: می‌اندازیم زر زال با

226

226

Page 227: VIEW AS WORD.DOC

اوی بـد ندیده مردم چند «اگر آموخته » زسیمرغ،گفت وگوی بـد،

« هم که را گفتگو زر، سیمرغ،« زاا از باشد، پرسی. آموخته» زال،« دانش و خرد و سخن دیگر عبارت به بود

» سیمرغ » با انبازشدن و شدن همآفرین و یوغ این پی‌آیندانبازی. و آمیزش این پی‌آیند زر، زال بود

گفتی آوازبر بود خردفراوان سخن سیمرغکهن دانشو

رقص به و سرود، و آهنگین خرم سخنانش، و شاد و آورنده ( زال سوم جلد گفتار نخستین به شود رجوع بود سازنده

. ) و خرد این بود دانش و خرد از سرشار و زرتشت یا زرپی سخن، و = دانش = = « آمیزش یوغ همآفرینی آیند

. » « اوهست« آموزگار که میباشد سیمرغ با همزادیآموزگاری رابطه زال، با سیمرغ آموزگاری رابطه

هست هرانسانی با مستقیما. خدا خدا، آنکه یکیو رسولی و ای وفرستاده واسطه و است، زر زال آموزگار

. ارتائی فرهنگ نیست درمیان امامی یا فقیه یا، –نبیمستقیما خدا، فقط که براینست استوار ایران، سیمرغی

. می ازخود هست هرانسانی چگونه آموزگار خدا که پرسیممی هرکسی به دراین. مستقیما را سخن ازآنکه پیش آموزد

دوسویگی و دورویگی به که خوبست کنیم، دنبال راستا . » « با آموزگار، و آموزنده کنیم نگاه آموختن واژه درخود

. دارند کار هم با متقابله رابطه یاد یک هم آموختن، . دادن، یاد در انسان است گرفتن یاد وهم دادن،

. هم یاد گرفتن، یاد در انسان می گيرد یادشود،. دریافته ژرفایش در اگر مفهوم این می دهد

می هم به را نوری ادیان فلسفه زند. سراسرپی محتوا، این می‌آید؟ ازکجا محتوا، اصل این همان آیند

گسترش روابط همه به که یوغیست پیوند و آفرینی، جفت . یاد آنکه و می‌گيرد هم یاد می‌دهد، یاد آنکه می‌شود داده

227

227

Page 228: VIEW AS WORD.DOC

. می‌دهد هم یاد هم می‌گيرد، با آموزنده، و آموزگارمی آفرینند را بینش در. درهمپرسی، ریشه بینش،

. » باهم» انسان، با خداهم دارد همدیگر با جستجوی. می این. همه انسانست در جستجو اصل خدا، جئیند

. » هست » آموزگار واژه درخود ها اندیشه

آموزگارkaar + mozha + aaدرپهلوی

کار + + موسه آ. میرساند یاری ما به کردی زبان آموزگار، واژه ریشه برای

» « یافته آموزش به و موسنایا گرفتن، یاد به درکردی » « ) نمودن،) و دادن نشان به و موسایا آموخته . » آموزگار،» واژه شک، بدون پس می‌شود گفته موژنایش . » = « درکردی، است شده ساخته موسه موس ازواژه

» = « تیغ نام که می‌شود گفته ئوستره ستره ا به موس، » « . گفته موسی بدان نیز درعربی است موتراشی

» « فراهم. موتراشی تیغ نای، از درگذشته می‌شودنائی. » می‌آورده سلمانی، به نیز هنوز دربلوچی چنانچه اند

» « . چون« می‌شد، نامیده نیز به نای به، وای می‌شود گفتهاتصال و یوغ اصل گره، یا بند داشتن دراثر وای، مانند نای

. فراوان بردهای کار نای، البته می‌شد شمرده وامتزاج . که بود آن باشد، باد که وای با نای رابطه است باد،داشته

درنواختن که می شد شمرده سرودی و آهنگیمی آید بیرون ازنی نی، . نی، نواختن و سرودن

بینش زایش همچنین و زایش با اینهمانیداشت « ازانسان درفرهنگ. » = وای باد پدیده که اینست

» از » را نفخع و بود موسیقی با دم یا فوت همیشه ایران،

228

228

Page 229: VIEW AS WORD.DOC

. . ازاین بود نای نواختن دمیدن، کرد جدا نمی‌شد موسیقی. ) = ( است ایزد یزت نواز نی درایران، خدا، که هست رو

و بینش پیدایش با اینهمانی همیشه نای، نوایداشت سرود یا همه. دانش از نای مولوی، قول به

» « . . در سوف واژه نبود تشبیه یک این است آگاه اسرار، ) + ( که هست نای نواختن همین سوف فیل نیز یونانی

» « . باشد، نایش که منقارش با سیمرغ دارد دانائی معنایدرکار دیگر، بسخنی ویا میوزید باد و میسرود سرود

= . فرشگرد اصل وای، باد که ازآنجا است دانش پیدایشدانش و سرود میانگیزد، رویش به را ها تخمه همه و است،

. اینست است داشته را ویژگی همین نیز سیمرغ بینش و » + = « واژه همین ، گار موسی موسیقار واژه درست که

+ کار + آ» . » موسه واژه« یک موسی، و موسه اند«. است. » « » « بود آموزگار همچنین و موسیقار هم سیمرغ،

: موسیقار که می‌آید قاطع را- 1دربرهان آن که سازیست. اند کرده وصل هم به مثلث باندام وکوچک بزرگ های نی

2 ( به- صوفی، واژه خود دارند درویشان که سازیست = نی به درایران هنوز سوف صوف چون نائیست، معنای

.) می‌شود می- 3گفته شبانان که ) سازیست توتک، نوازند- 4پیشه(. منقاراوسوراخ در که ایست پرنده های نام

برمی‌آید گوناگون آوازهای سوراخها ازآن و هست بسیاری . که می‌شود دیده خوبی به است مأخوذ ازآن موسیقی و

» « عرب به یونان از ، موسیقی وازعرب واژه ها هااصیل واژه یک بلکه است، نرسیده ایران به

یونانی ایرانیست به وعرب که . ها این است رسیده هاکوخ »قـقـنـس مرغ، از مرکب که است شده نامیده هم

« » « . » همان+ نس است »noseنـس و« «Naseانگلیسی ) می ) نای بینی که است و » آلمانی لوخ مانند کوخ و باشد،

. » همان ققنس، پس است نی معنای به روخ و دوخوازهرسوراخش ) است، نی منقارش، که 360سیمرغست

229

229

Page 230: VIEW AS WORD.DOC

. ) می‌آید بیرون دیگر سرودی و آوازی دارد سوراخموسیقاراست که آموزگاریست با. سیمرغ، را همه

اندیشه با و می‌آورد نشاط و شادی به دانشش و بینشش . می‌سازد جش خردش، و های سرودش با سیمرغ

میانگیزد همه در را خرد و دانش و بینش آهنگش،. پدیدارمی سازد تخم و ( سیمرغ، = خودش ) آگ هاگ های

+ ( هاگ پراکنده و افشانده انسان‌ها، همه در که را ) تخم= و می‌سازد، زنده و شکوفا و سبز خاکستر های استر

می همه در را تصویر،هم. خود این پای رد افروزد ( سوم جلد مقدمه در که مانده اسدی نامه درگرشاسپ

: ) الطیرعطارآمده منطق در هم و آمده زرتشت یا زر زالمرغ آن موضع دلستان مرغی طرفه ققنس هست

درهندوستان » دروی » ، نی همچو دراز دارد عجب منقاری سخت

باز سوراخ بسیطاق جفتش، نیست اوست منقار در صدسوراخ قرب

اوست کار بودندگر آوازی درهرثقبه، هرآواز هست زیر

دگر رازی او،گردد وماهی، مرغ زار زار بنالد هرثقبه به چون

بیقرار ازاواو، نگ با وزخوشی شوند خامش درندگان، جمله

شوند بیهــشگرفت دمسازش بود موسیقی فیلسوفی علم

گرفت ...زآوازش » نفس » یک با رسد، عمرش چون برهم باز وپر بال

وپس از زند پیشآتش ازآن پس او بال از جهد بیرون آتشی

او حال بگردد

230

230

Page 231: VIEW AS WORD.DOC

هیزمش بسوزد پس همی آتش فـتـد هیزم در زودهمی خوش خوش

نیز اخگر، بعد اخگرشوند چون هردو هیزم، و مرغشوند خاکستر

آید ققنسی پدید اخگر ذره نماند چونپدید زخاکستر

میان، از کند خاکستر چو هیزم آن ققنسآتش،برکند بچه سر ،

آتش با = سیمرغ سرود ) خواندن با پر باد با انگیختن افروزی ) تخم = ، سماع موسیقی نواختن با خودش و افشانده های

. سیمرغی انسانی، هر در بیدارمی‌کند انسان‌ها همه در را . پر، دادن روند همان در اندیشه این یابد می فرشگرد تازه،

. می‌شود بیان دیگر اصطالحی به

انسان به را پرش چگونه سیمرغ،می دهد؟

گفته انسان سیمرغ، یا جمشید یا زال به ای، آموزه ای،و وتابع مطیع را انسان یا جمشید یا زر زال تا نمی‌دهدو دانش به باهم، درهمپرسی آن‌ها بلکه سازد، خود تسلیم

می خرد و سخن و « رسند. بینش همین» هم دادن پر. شدنست همآفرین و انبار و یوغ روند

= « » = « اسو اخو همان و پرن فرن که جان آتش = اهو = و svaهوا=hvaدرسانسکریت باد همان باشد سوا

» می » چهارپر دارای که است پر = همان فرنفتار. » وه باشد » « » + + فرود پرن که آنست معنای به اوتار پرن بـه

= . پرن می‌گيرد خود به پیکروصورت درانسان، و می‌آید،. = ) می‌شود ) انسان وجفت انباز پر، به وای باد

231

231

Page 232: VIEW AS WORD.DOC

» = = « . » تخمیست» ، پر باد پرن این می‌شود انسان باطنجان گرمی و تش وآ می‌شود، افشانده یا نهاده درتن، که

می = را دراتشکده که آتشی این پیدایش نخستین و افروزد،می پیدایش درچشم، شده، افروخته انسان، به. تن تن، یابد

( فره کتاب است آتش مکان و جا پیدایش وشی( معنایروزنه در جان چشم، آتش در ویژه به حواس، های

» می شود» نامیده چشمش،. خرد با انسان بدینسان. hvaازخود» » این = از ببیند می‌تواند بالذات که قائم بود رو

دراوستا جمشید بنیادی .hvare – daresa ویژگی هست » « برگردانیده دیدار خورشید به معموال اصطالح، این

معنای. » به دراصل ولی خورشیدی می‌شود است« نگاه » « که است، درشاهنامه گونه خورشید چشم همان که

و شاه چشم در سپید دیو جگر خون ریختن در رستم. » « شوند بین اندازه تا می‌سازد پدیدار ایران، سپاهیان

hvar ،ماه و خورشید چون می‌شود، گفته خورشید به که . باشد که خور دراصل ولی هستند آسمان چشمان جفت

« واژه دو از +varمرکب hva« . ور« و« varاست زهدان . است سرچشمه

= می« » « hvarخور» سرچشمه خود، از معنای در. به باشدبهشت، به آسمان، به بلکه آفتاب، به تنها نه سانسکریت،

. دربندهش، و هست هم شیوا نام و می‌شود گفته آب بهپاره چهارم، » 34بخش چهار از یکی که می‌شود دیده

» « » چشم » که می‌شود نامیده آئینه انسان، مینوئی نیروی« می « باز است خورشید که اصلش به آئینه این و باشد،

» « . همان که پرن دیگر، سخنی به میامیزد آن با و می‌گردد » « روزنه از و میافروزد، را جان آتش باشد، به وای و هوا

) می)= زبانه آتش، چشم،این به روشن روشنی و کشد » بال » با را گیتی همه خود از و می‌اندازد و جهان تیزپر های

می سیمرغیش از. از انسانی، خرد یا چشم بدینسان، بیندمی = خود، « روشنی پرش و پرد می و همه« جنبد به اش

232

232

Page 233: VIEW AS WORD.DOC

می یا گیتی نگاه دریک دور از جهان در را چیزها همه و تابدمی زدن هم به » چشم جهان جام ویژگی همان که بیند،

. » است جمشید نمای

گـی زنـد مـزه 233

233

Page 234: VIEW AS WORD.DOC

زندگی، حرکت، و بینش و درعملمی کند پیدا مزه

مزه با زندگی،هنگامیاز تهی که است،

درد- 1تـنگی – 2و

باشد- 3و بـیـم و هـراسکه نیستیم آن دیگردنبال ما زندگی چرا بچشیم؟ مزه را

شیرابه بجوئیم زندگی، زندگی، در را آن اگر که دارد و ای . ما ولی می‌کند خود شیفته و افسون را ما بنوشیم،

» و » شیرابه این بیفتیم، هم بهزیستی خیال اگربه امروزه،بلکه مزیم، نمی و نمی‌جوئیم درخود، را زندگی جوهر

» زندگی » غایت یا زندگی، حقیقت یا زندگی، معنای بدنبالبه وچشم می‌گردیم، کو به کو و سوبسو و می‌رویم؟

می و می‌اندازیم وچه هرسو و کسی چه که پرسیمحقیقت، آموزه و وغایت معنا زندگی، به چیزی چه و ای

.» که می‌دهد» داریم آن به نهانی ایمان درواقع، مابی خود، خودی به بی زندگی و و معنا غایت

است بی غایتی حقیقت و حقیقتی و معنا آن به باید و ، بلکه. وامی، تنها، نه وغایت، حقیقت و معنا بدینسان، داد

. » البته» می‌شود هم جعلی و و ساختنی ادیانجهان ایدئولوژی و آموزه بینی ها و گوناگون ها ها

234

234

Page 235: VIEW AS WORD.DOC

« معنابخش کردار به را خود همه فلسفی، ومکاتب » می عرضه زندگی به دهنده غایت زندگی، ،کنند به

چنین که بیابیم، آن‌ها ازمیان را یکی که میکوشیم ما و . کند بازی بهتر می‌تواند را نقشی

ازآن« عـلـم» درآغاز همه که انتظاری رغم به هم،به دادن غایت و زندگی به بخشیدن معنا عهده از داشتند،

هم، خود خویشکاری حتا، را آن و برنمی‌آید، زندگی،که ها« ارزش»نمی‌داند. غایتی یا معنا ازهمین آگاهانه،

آگاهانه نا که یا حقیقتی از یا می‌شود، داده زندگی به ، می برشکافته میشوند، قائل زندگی ولی. برای شوند

زندگی، وحقیقت وغایت ازمعنا ایران، فرهنگنمی سخنی در هیچ را زندگی اصالت و گفت، » می دانست» آن چون. مـزه درشگفتیم، ازاین ما

...» « » « » پیوند» امروزه، چاشنی و ذوق و مزه اصطالحات با » را وجـود خود داشته « ژرفـای ایران فرهنگ در که

داده ازدست کلی به محتویات. اند، اصطالحات، این آیا اندرا آن‌ها آنکه یا اند، داده دست از زمان، درگذشت را خود

ساخته محتوا بی قصد، و عمد از به را محتویات این و اند،کرده حذف و طرد ی آن‌ها ژرفا از تهی را آن‌ها چرا اند؟

ساخته اند؟ گوهریتاختند، ایران به اسالم، خونین زیردرفش تازیان هنگامی

که دریافتند خود، جان ازبن ناگهان زندگی،ایرانیاناست شده زندگی. بیـمـزه هنگامی ایرانی، برای

. بی می‌رود پیشوازمرگ به شادی، با آنگاه شد، مرگ،مزهمی شد داده ترجیح مزه، بی زندگی، فراموش. بر

که کرد مرگ نباید با هرروز حتا، می تواند، انسانکند زندگی .هم، باشد. تلخترازمرگ زندگیش، هرلحظه

ولی سیرمی‌کند، زندگی، از را انسان زندگی، در تلخی = « » هراس» دوزخ از را او که هست زندگی به امید

می دهد« نجات گیتی، از گریز در .ازقهروگزند

235

235

Page 236: VIEW AS WORD.DOC

» « گیتی در تلخ زندگی از گریزهمیشگی به تبدیل زندگی،» می‌گردد. دوزخ در همیشه، پس، ازاین انسان،

. وبیم« وترس درهراس می کند زندگی ، هـراس » + « . باشد، اخو دوژ که دوزخ است دوزخ زیستن،

« و ازقهروخشم درهراس زندگی، معنای به . » گیتی درهمین همیشه دوزخ، است کین و عذاب

. دارد هم هزارنوع و بنام » دوزخ هست، رنگارنگ، های » می فروخته آرمانی های آباد خوش ویا ها در. بهشت شوند

دردوزخ، هم، وعده و می‌دهند، بهشت وعده که دوزخست . دارد فراوان مشتریداده که را داده آن همیجاش اند اند،

داده فرداش به وعده نیست، که را ( وان زاکان ) عبید اندو پرهراس دوزخ در هرکسی،هرلحظه ناخواه، خواه

» « مرگ از پس شادی فکر به زندگیش، عذاب و وحشت « . پس فردای به حواله زندگی، بدینسان می‌کند خوش دل

. بی« بدینسان، زندگی هنگامی می‌شود داده مزه ازمرگحقیقت و غایت و معنا بدنبال انسان، که آنگاهست شد،

می مرگ، در بی دود. زندگی زندگی، نشده تا مزه « معنا وبا حقیقی زندگی خریدار کسی است،

» نیست ازمرگ وپس باید .درمرگ را زندگی « پس زندگی تا کرد، مزه تلخ یا مزه بد یا بیمزه

گردد« زندگی وحقیقت غایت و معنا ، .ازمرگ « : هنگام آن به و تازیان آمدن با که می‌آید دریادگارجاماسپ

فرخنده درویشان، از را تـوانگران درویشان، بد، و دارند تربیمزه زندگی به وبزرگان وآزادگان نباشند، فرخنده خود،

پدرو رسند. که نماید خوش چنان مرگ را ایشانفرزند دیدار از را : »مادر مردمان...« که می‌آید آنکه یا

و گردند نابکاری و دلقکی به راست بیشتر را مزهپناه ...نـدانـنـد مرگ، به و شود بیمزه زندگی

(. بـرند مزه« ) بی زندگی، هنگامی هدایت صادق ازترجمه

236

236

Page 237: VIEW AS WORD.DOC

. می‌شود شاد فرزندش، دیدار مانند ازمرگ، انسان شد،اندیشیدن، راست گفتن، راست بودن، راست پس، ازاین . وازخودش، خود خودی به وعمل، کارکردن ندارد مزه

. اندیشه و کاری وایرانی، ندارد مزه که دیگر، می‌کرد را ای . ایرانی، برای اندیشیدن، و کردن عمل داشت مزه

. داشت مزه و ازخودش، کردن عمل کردن، زندگیواندیشیدن، کردن عمل چون بـود، اندیشیدن

بود . خوشمـزه. است مانده بجا مزه معنای این هنوز بیهقی، تاریخ در

« : که زندگانی، از نماند مزه را او که گفت یکی که می‌آید .» به پا، و دست و چشم داشتن ندارد وپای دست و چشم

می مزه وحرکت، داد. زندگی، وبینش عمل درمی کند پیدا مزه ربوده. زندگی، ازاو را این‌ها که اکنون

بی پا، بی و دست وبی چشم بی زندگی شده بودند، مزه » بهاء. » درسحن‌های ، مزه مفهوم کاربرد پدر ) بود ولد الدین

به( ایرانش، فرهنگ اصیل محتویات همان با ، مولوی . را اصطالح این او است مانده باقی شکلی بهترین

قرآنی آیات و الله تصویر با آگاهبودانه نا ایران، ازفرهنگاندیشه همان قرآن، آیات ازهمان درست، و می‌دهد، پیوند

. یابد بازمی را ایرانی هایایران، فرهنگ ناگهان قرآنی، آیات درزهای و آزشکافها

می اصطالح شوند. سحرکرده این در نهفته محتویات) (، در مزه را، سیمرغی فرهنگ سراسر سیلی، چون

» اسالمی » معانی و فرومیریزاند، قرآنی آیات و الله تصویر . می‌اندازد بکنار خاشاک و خس چون فـرهنگ را در

» اصالت » دریافتن و زندگی اصل به رسیدن ایران، » « می زندگی بن کردن مزه که، زندگی، باشد

« » « شیرابه که نیست، خدا با آمیختن جز چیزی . » هست انسانی هر « جان «، زندگی ای پدیدهمزه

= نه «immanentزهشی» زندگیست، خود درون از

237

237

Page 238: VIEW AS WORD.DOC

» « . ، داد مزه ازبیرون، نمی‌توان زندگی، به آن ازفراسوی . پدیده زندگی، ویافت جست مزه، درزندگی، می‌توان بلکه

. اصالت به رسیدن است آمیختنی و ومزیدنی مکیدنی ای « » خدا » که است خود جان وشیرابه بن مزیدن درزندگی،

. میباشد« که هست بدان «نیاز « کـوتـاه ای اشاره آغـاز، در

) =( که ، فروردین فرورد ارتا که شود کرده بدانبه متامورفوز باشد، ( 1سیمرغ و- ) هاروت -2خرداد

) و ) ماروت ( 3مرداد می- ) زهره هرسه، رام که یابد، . » زندگی» در را خدا انسان، هستند زندگی مـزه

» .میمزد مزه اصل سه زهره، و ماروت و هاروتمی« گونه زندگی سه مزه، اصل سه این و باشند،

یا سیمرغ، ظهورگوناگون سه یا یابی، چهرههستند ایران سپس. خدای بررسی، دراین نکته این

. درذهن، سراندیشه این دانستن با ولی شد خواهد گستردهاندیشه که یافت را هائی تخمه آسانی به های می‌توان

. درآثار اند رسته ازآن مولوی الدین جالل یا ولد الدین بهاءاصطالح «مولوی، « ذوق» می‌گردد، » مزه همان جانشین ،

» اصطالح » و دارد، را ایران فرهنگ در مزه معنای همان و. » « » می‌شود» برده بکار مزه ازواژه بیشتر او آثار در ذوق

و کاردارد، جان وبن هسته و مغز با مولوی، آثار در وذوق،است اصل و مغزوبن با آمیزش و جفتی

جست اصل، شد، فزون هرجا واسطه،است افنزونتر وصل، ذوق کم، واسطه

زیرا باشد ذوق که طلبد خیزد مذاقاز طلبیارآندلیل و اعتراض و لجاجست بحث، طریق

» شکر » و شهد ذوق و است دیده همه دل، طریق » « » « مزه واژه ازهمان که ذوق یا ، مزه مانند واژه، یک

) = می‌تواند) است، برآمده مذاق معربش پهلوی در میزاگ . بررسی کند حمل خود با آگاهانه نا را فرهنگ کل خود، با

238

238

Page 239: VIEW AS WORD.DOC

اندیشه بهاء درباره واالی همین های با ارتباط در ولد، الدین » « رساله نیازبه ، مزه چند مفهوم ولی دارد، جداگانه ای

می کوتاه، که اشاره اصطالح نماید یک کاربرد چگونهتـنگ، روزنـه و درز و شکاف یک ایران، فرهنگ از

در ایران، فرهنگ دریای کردن فوران برایاسالمیست الهیات : بهاء. گستره می‌گوید ولد الدین

. گوئی» خورانید من اجزای و من در را خوبان مزه الله،شیر، و آمیخت، ایشان، دراجزای من اجزای جمله

.»... زیبائی همه مزه الله، شد روان بدین ازهرجزومن را هامی انسان به همه معنا اجرای با انسان اجزای که خوراند

« : . درین که می‌گوید دیگر درجای است آمیخته زیباهابی نظرمی صفات الله دروی کرانه را نوع نوع مزه تا کنم،

می می مشاهده طمع و بدهد کنم بمن را همه این که دارممی ...«. و نه و دارند، مزه الله، صفات همه می‌دهد که بینم

الله بلکه باشد، ها مزه این دارای که دارد طمع انسان، تنها = مزه صفات این رغبت،همه کمال با به هم خودرا های

» از. » نمایانست، واژه، ازخود چنانکه ، مزه البته اومی‌دهد. » « ناپذیراست جدا آمیزش در یافتن پیوند و آمیختن اصل

) آب ) خدای که هاروت خرداد با شیر، مکیدن و آب مزیدن( ) زهره، ) رام با و ، رسا و رس جان‌هاست همه شیرابه یا

) که باشد زندگی واصل زندگی که می‌شود نامیده جی که ) ( همه که است، ومادرزندگی خوشمزه نوشین باده

می او . شیرازپستان مزه ناخواه، خواه دارد کار مکند،می‌کند آمیختنی و آمیزنده وجودی را، الله خود الله، صفات

اندیشه با . که سازگارنیست واسالم قرآن های

نخست، که است، مزه با هنگامی زندگی،از تهی

239

239

Page 240: VIEW AS WORD.DOC

بیم- 3و تنگی - 2و درد- 1 و ،هراسباشد

هستند زندگی ضد هراس، و تنگی و درد» زندگی » ضد اصل گرانیگاه بیم، و هراس

هست

و = = درد و هراس اصل اژدها اژیتـنـگی

و درد که می‌کند پدیدارشدن آغازبه هنگامی زندگی، مزه . درفرهنگ نباشد کشور درشهرو و دراجتماع وهراس تنگی

» هراس » = = ، زندگی ضد اصل اژدها اژی گرانیگاه ایران، . ضد اصل یا اژدها درواقع، بود تنگی و درد و ازگزند وبیم

« ) = = و )= ترس و هراس پیکریایی ، اگی اجی اژی زندگی . در« بنیادی و ژرف اندیشه سر این ناخواه، خواه بود بیم

» « » « حکومتی آرمان و خدا تصویر به ایران، فرهنگهراس می و ترسناک گوهرشان، در که بیم رسید و آور انگیز

«نیستند. « بـن درحکومت، و خدا در ایران، فرهنگشاخ. در هست، درخت یا گیاه دربن هرچه می دید

. است آمیزنده اصل بن، هست نیز برش و برگ .وو گسترده وشهر، دراجتماع حکومت، و خدا گوهر

می شود کرده یا. پهن اژدها نمی‌تواند حکومت، یا خداLeviatan. باشد قاهر و تهدیدگر حکومت و خشم خدای یا

» ترس » پایه بر ، قدرت برضد ایران، انگیزی فرهنگشکنجه مجازات در و است گری انگیز بیم . های

قدرت تاریخ با اینهمانی ایران، وحکومت فرهنگ ها ها= = « . مرداس میتراس که بود رو ازاین ندارد درایران

( پیمان« خونین ودرفش خشم خدای آنکه با مهراس

240

240

Page 241: VIEW AS WORD.DOC

قربانی و وکشتن بریدن برشالوده حکومت، و وقانون » « » را( » خود خشم و خواند، مهر خدای خودرا بود، خونین

» « ومسیحیت دریهودیت که پوشانید، مهر نرم مخمل در « با دوزخ، و وغضب خشم ترکیب اندیشه این واسالم،

. » ولی ماند بجای استوار و پایدار ، بهشت و رحم و محبتنمی را آلیاژی و ملغمه چنین زری، زال پذیرفت. فرهنگ

از بـری باید وشهروکشور، اجتماع دادن سامانانـذار و ارهاب و زائی وحشت و انگیزی ترس

« باشد « و. ترس ، اژی گرانیگاه که اندیشه این پای رددر جمله از است، هراس و فرزانه حشت سه داستان

نامه بهمن . در است مانده باقیدرروند بسیارژرف داستانی نامه، بهمن زال »در زندگی

« زر« « و نمودار اژی پدیده گستره هم که می‌شود آورده = « اژدها، اژی اندیشه گرانیگاه هم و می‌گردد آشکار

« . و« وحشت و ترس و بیم می‌گردد مشخص آجودان= « اژدها« درتصویر که زندگیست ضد اصل ، هراس

. یابد« می تجسم بخوبی ضحاک نامه، بهمن دراژدهـا » = = زندگی ضد اصل بـدی که دید می توان

» « » آن= در که ، جـهـادی دیـن شکل خود، به ، اژی . می دهـد است، بوده زرتشتی دین هنگام

و» دشمنی ستیزو و وکین تعصب که هربینشی= زندگی« ضد اصل یا اژدها، می آفریـنـد، بـیـم

. می خود، دین با زرتـشت است که بـدی خواست= « » اژی » = برضد و برگزیند، را زندگی ژی انسان،

کین« و تعصب تولید با لی و بجنگد، توزی بـدیکـرد، سیمرغی مهری فرهنگ برضد که شدیدی

» = شد » = بـدی اژدها اژی بـرتـریـن خـودش، .دین » « » یا» اژدها خودش، ، جهادی وحقیقت بینش ، جهادی دین

اژدهاکش را خود که هرچند می‌گردد، زندگی ضد اصلخدای نیزبنامد. سیمرغ جفت و فرزند که زر، زال

241

241

Page 242: VIEW AS WORD.DOC

و توزی کین دچاراژدهای ایرانست، مهرمی گردد جهادی دین تعصب و . خونخواری

« » « درد، درمفاهیم که اژی که می‌دهد نشان داستان این » عبارت هراس و بیم آن تنگی، از زندگی و می‌شد، بندی

بوده فراخ بسیار اصطالحی می‌شد، ساخته بیمزه گیتی درپدیده و نیز است، را دینی و سیاسی و اجتماعی تازه های

. است می‌ساخته روشن

فرزانه سه داستان » ضد» اصل برترین ، وهراس بیم و ترس

زندگیستبزرگ جهادی، زندگی دین دشمن ترین

بشریستمی کند، قهر و توزی کین ایجاد که بینشی

زندگیست ضد

« » بوده » وخردی جان آزردن ، گناه و بدی ایران، فرهنگ در . » درباره باهم فرزانه سه است زندگی پاسدار که است

» « می گفتگو باهم چیست، بدی برترین یکی. اینکه کنند » وسومی » را، تنگی ودیگری می‌داند بدی باالترین را درد

. » اندیشه» این درستی ساختن معلوم برای را بیم و ترسو بیازمایند را اندیشه سه این تا می‌گيرند، گوسپند سه ها،

» « . دراصل باشد، گئوسپنتا که گوسپند بیابند را بدی برترین . » = « پای هست آزار بی جان مقدس جان معنای به

می را می گوسپندی درد ایجاد و آن، شکنند پیش ولی کنند . می زندانی را دیگری گوسپند می‌گذارند آب و کنند علوفهباالخره، و هست تنگی بیان که می‌گذارند غذا بی و

242

242

Page 243: VIEW AS WORD.DOC

بزرگ میشی کرد درون خانه برابرش، به از بست بهسترگ گرگی

اصل و درنده حیوانات کل نماد ایران، درفرهنگ گرگ، » = « . همیشه ، اژی آزار اصل می‌شود شمرده آزاربطورکلیگرگ همه مجموعه نماد که می‌گيرد، بزرگ گرگی ها شکل . تصویر در درشاهنامه، اندیشه همین درندگانست یا

. » می‌شود» کرده بیان در اژدها روز، و شب میش، اینمی را گزاینده گرگ این خود، چشم آن بیند. پیش

تنگی دچار دیگری و درد دچار یکی که پس دوگوسپند ست، . وشب بام که گوسپندی ولی اند زنده هنوز روز، سه از

می را گزاینده می گرگ وترس ازبیم تجسممیرد. بیند،دربینش که چشم، پیش در همیشگی وبیم هراس

. زندگیست = ضد اژی یا بدی برترین باشـد، وخرد

. زندگیست ضد اصل بزرگترین اندیشی، بیم. باشد بیم و ترس از تهی باید بدینسان، اندیشیدن

می پی بدی بدان همه اوج هراس، و بیم که هاست. برندگونه به را تنگی و درد می‌تواند زندگی، یا تحمل جان ای

» زندگی » سازنده نابود ، وبیم هراس ولی بماند، وزنده کند . بهمن که می‌دهد نشان داستان این است وخرد

) برخاسته،) زرتشتی دین گسترش برای که پسراسفندیار- - « زرتشتی کیش به من شادی همه که ومی‌گوید

( به« سوگند حتا وسوگندی پیمان وهرگونه ، اندرستنابودکردن( که مقصدش به تا نهد، می زیرپا را زرتشت

هراثری کردن نابود و هستند سیمرغی که زر زال خانوادهمی زرتشت که ست اژدها پیکریابی برسد، خواست ازآن‌ها

. سازد نابود ) سنگ ) زیر در گفت را زال سرش بکوبمرنگ لعل می باستخوانش، خورم

خراب سراسر را سیستان ارزن کنم به سراسرآب کشته کنم

243

243

Page 244: VIEW AS WORD.DOC

).. لشگرکشم ) و سام و رستم دخمه سوی وزایدرکشم سرکش نامداران همه

لشگرزنم دخمه اندرآن دخمه یکی وبیخ بنبرکنم بهم

و دینی نهایت بی توزی وکینه تعصب اینبدی همه دوزخ که تنگی ) + جهادیست درد باهم ها

) پیریش+ هنگام در زال برای را وهراس بیم. می آورد بدینسان، فراهم دینی، جهاد و دینی توزی کینه

( ) = ( خدای را سیمرغ که می‌شود، گرگ اژدها اژی اصل ) می گرفته خود به پیکر زر، زال در که در. مهر سوزاند

شمرده اهورامزدا دانش که دین زرتشتی، الهیات ( بخش بندهش، آشکارمی‌شود بهمن به نخست می‌شود،

پاره بهمن ولی(. 176یازدهم، به بهمن، نام درستدین تجلی نخستین چون شده، داده پسراسفندیار

ترس و قهر و درخشم در اهورامزدا یا انگیزیش،هست بودنش وخشم بیم =اصل « دوزخ. اصطالح

» گیتی+ وقهردرهمین ازخشم دربیم زندگی ، اخو دوژگیتی. درهمین اهورامزدا، دانش خود با دوزخ، است

. می‌شود درگوهرش، آفریده توزجهادی، کین دین. » است» گیتی درهمین دوزخ اندیشه خالق درهمان

» « » « اندیشه یا و زرتشت، آموزه در اژی یا ژی برگزیدن» « » «، شرک و کفر و باطل طرد و رد و حق به آوردن ایمان

ستیزه و دشمنی وروان اصل دل در بیکرانه و حد بی گریپدیده بنیاد که می‌شود، کاشته اسالم یا زرتشت به مؤمن

. » ایرانست» درفرهنگ تنگی

» فرهنگ » در ، انسان برای چراایران

این و می شود، بسته و تنگ زمین،244

244

Page 245: VIEW AS WORD.DOC

و گشاد و فراخ را، آن که انسانستمی کند؟ باز

یا » بدی گرانیگاه نامه، بهمن فرزانه سه درداستان هرچند »، «اژی هراس» و ولی بیم و- 1 است، و- 2درد تـنگی

جداناپذیر بـیم،- 3 گوشه سه و پهلوی سه باهم » و» اند، بوده زندگی ضد اصل یا اژدها یا اژی

« پارگی و بریدگی پدیده از یکراست هرسه،. می گيرند« سرچشمه با وشکافتگی درگاتا، زرتشت

ئورون فریاد» که گـش یا جانان، مجموعه ، پیکریابی« »جان هاست « اژی« گرانیگاه را درد از رستگاری و درد ،

« » « . » مزه= که درایران، جشن پدیده ولی می‌سازد بدی » « » « کار« ازتنگی رهائی و شوی فراخ با بود، زندگی

ازشهر،. درخارج را خود بزرگ های جشن ایرانیان، داشت. می‌کردند برپا فراخ وصحرای دردشت

ساز همه برده برون صحرا به ازخانه رفته کس همهتماشا

دگرگونه آمد گوش به ورودی راغی هر و زهرباغیسرودی

پرستاره گفتی که بود چنان وسبزه گل ازبس زمینبود آسمان

برکف را هریکی زباده برسرافسر را هرکسی زاللهاخگر

پای و درسماع گروهی تازی واسب درنشاط گروهیبازی

چنان گل گروهی دربوستانی میخوران گروهیدرگلستانی

زاری الله درمیان گروهی باری رود برکنار گروهی

245

245

Page 246: VIEW AS WORD.DOC

کیمخت کرده دیبا چو را خرمی هرکس، رفته بدانجارا زمی

) اسعدگرگانی) فخرالدین رامین، و ویستنگی » از وصحرا، دشت در یافتن فراخی به کشش جشن،

. . درشهر،« است بسته دیوارهایش، با شهر، بود شهربسته » آنچه به همیشه و می‌افتد، دیوارها به همیشه چشم،

» برمی است شده محدود بسته. و درچیزهای مدنیت، خورد . بینشش و خرد یا چشم و جان این ولی می‌شود شناخته

درباز اندیشیدن، و دیدن در آزادی درک به نیاز که هست . دارد »بودن بسته از را خود انسان ها، درجشن،

محدودیت تنگی بندها، از آزاد« ها، خود هاو. می سازد هرچیزی گرداگرد باید انسان شهر، دردیواره هرپدیده شخصی، هر و آن ای به و بکشد، ای

چیزی طبعا و کند، تعریف را چیزی هر و بدهد، مشخصاتیپدیده و کسی در » و و شده تعریف و بند در و بسته که ای

« » و وحشی بلکه نیست، ومدنی اهلی ، نیست قفسمی« باشد. بدوی

تصویر از زندگیست، ونهاد مزه که جشن، به کشش این » « درگیتی که را نقشی و ، انسان از ایران فرهنگ

. جشن اصل فرخ، یا خرم ایران، خدای برمی‌آید بازمی‌کند، . آنچه. که اینست است گنج به آبستن انسان، سازاست

امروز است، بوده گستره و میدان دیروز، انسان، برای . کرده فراخ را خود وجود او آیا است شده قفس او برای

است؟ شده تنگ برایش ناگهان او جهان یا خدایاست،جهانست بن که بهمن یا ساز جشن خدای ایران،

» است» نا. ) = + بزمونه یس جشن موسیقی پدیده طبعا ) می= تنگیش از را نیزانسان نی به نواختن و رهانید

می وفراخی «. گشادی دین » که بود این می‌کرد باز و کشید . که بود رو این از بود دین جداناپذیراز سیمرغی، فرهنگ در

246

246

Page 247: VIEW AS WORD.DOC

می سخن آوازسیمرغ، به زر بزم زال به را همه که گفتانگیخت. برمیما آن از مطرب دل شود دیوانه وچنگش خوشست

ترنگشگشت چگونه کزلطف، بنگر تو یکی زند چنگ چون

رنگشتنگـش بکنارگیر برجه ززندگانی آئی، تنگ گر

بن که وسیمرغ بزمست، اصل بزمونه، که جهان بن بهمن،و ضمیرها درهمه سازست، جشن اصل و جهانست

. می‌سازند بزم روان‌ها،روحست ولی نبینید بزم و بوی ببوئید غیب ساقی و

رنگبیحد، دشت زهی خون قطره درآن بین دل توصحرای

تنگ کنج درآنافتد که قدسی نه مست ابدال قدسند، بزم درآن

فرنگ بدستدین اصل بود که عقلی افرنگ؟ چه

دنگ و کوی درآن بردر، است حلقه چوموسقی می با را ضمائر و روان‌ها که با. ست گشایند

می موسقی فراخ را جهان که جهان ست تخم، یک از و کنندمی « را « .، وندیداد در جمشید داستان درست گسترند

که است بوده شکوهی با و ژرف سراندیشه چنین حاوی » می» کلی بطور را انسان فطرت یا با. گوهر نماید

است، بسیارکهن متنی که متن، این سازی زرتشتی . است شده تحریف داستان، معنای جم،گرانیگاه

از پس سیمرغی، فرهنگ انسان نخستیناهورامزدا هم دانش یا دین پیامبر از خدا، با پرسی

پیچد سرمی »شدن، هم. اندیشه واقع، با در پرسی = « آموزه« یک حمل بردار دین اندیشه با متناقض ، خدا

. » است کردن را همه بینشی بن که جمشید

247

247

Page 248: VIEW AS WORD.DOC

هم به انسان هاست، نیاز و خداست، با پرسشدن واسطه و بودن نبی و فرستاده و رسول

امتناع. ندارد از پس زرتشت، اهورامزدای ولی ( برای و خداست از او شدن بریده که ازپیامبراوشدن

) می بدان اورا ، نیست پذیرفتنی » جمشید، پس که گمارد ! به و بباالن مرا جهان پس بخش فراخی مرا، جهان

.» ازآن جهان، باش آن نگاهبان ساالرو جهانیان، نگاهداریاهورامزدا سوی از کار، بدین او فقط و است، اهورامزدا

. مسخ همه این‌ها می‌شود . گماشته اصلیست اندیشه سازی « شهریاری به می گوید جمشید بالفاصله اینکه و

ونه بیماری نه گرم، باد نه باشد، سرد باد نه من،»، که مرگ می‌دهد انجام را کاری جمشید که آنست بیان

گیتی دراین آن انجام عهده از واهورامزدایش زرتشتبا برنمی‌آیند. انسانیست، هر بن که جمشید درواقع

» « می کند ازجهان را اژی بیخ کار، حالیکه این در ، می اهورامزدا و کنی زرتشت ریشه که را کار این خواهند،

» با » و برگزیند، را ژی که کنند واگذار انسان، به است، درد . » این» جمشیدی، انسان حالیکه در کند پیکار گیتی در اژی

و بسته را دوزخ در و است کرده مهرپرورش، خرد با را کار. است کرده بیم از تهی را جهان

چشمگیراست، بسیار داستان، این در آنچه » بارها» که است، انسان گوهری غنای اندیشه

می شود و. تکرار آرامش اثر در زمین جم، شهریاری درمی‌شود، بی مردمان و ستوران و رمه از پـر جشن، و بیمی

که « بسانی « زمین، و ، یابند نمی جای زمین، این درمی شود تنگ دیگر، عبارت از. به جمشید، آنگاه

» « ) ( جفتش و جما همان یا زمین که سپندارمذ آرمئتیمی نای، آهنگ با » باشد، و رو، فراز مهربانی به طلبدکه

.... برتابی را مردمان و ستوران و ها رمه که شو فراخ بیش .» اثر در زمین تنگشوی این است هرکس کام که چونان

248

248

Page 249: VIEW AS WORD.DOC

و فراخشدن به نیاز و افزایش، و پـری و خوشی و فراوانیو جم درهمکاری جهان بازکردن و ساختن فراخ و گشادن،

) = = ( بن بیان تنگی، درک از پس گیتی زمین آرمئتی جماو تنگی درک در که انسانست آبستن همیشه و آفرینندهو می‌افتد شدن فراخ و بازشدن اندیشه، به بستگی،

. دارد خود آفریدن نو از بازشدن، برای اینتوانائی « و آفرینندگی پدیده با فراخشوی، و تنگشوی » که دارد کار فرهنگ و مدنیت در انسان نوآفرینیو اهورامزدا تصویر علت به زرتشتی الهیات

تاریک و نامشخص را آن زرتشتش، رسالتوطبعا می سازد. ناگنجا، خود، در وجودیست انسان،

به خودرا کشش وجودی، تنگشدن درک از همیشه » « . در که ، ایمان پدیده با این یابد درمی وجودی بازشدن » که » است، ناسازگار می‌شود، دین گرانیگاه نوری، ادیان

قاب » در سفت و ثابت و ماندن استوار در را فضیلت و هنر. » می‌داند ماندن اندیشیدن شیوه و بینش یک

زاده» ازآن مستقیما که تعـصب و ایمان، « وخشکیدگی« بستگی مـزمن بیماری و ، می شود

» پدیده یک تنها است، بستگی درآن وروان خرد « ای، هرآموزه به بستگی در بلکه نیست، مذهبی

» می آید نیزپدید باشد هم وعلمی فلسفی .هرچند« » « روند همین درست ایران، درفرهنگ دین درحالیکه

» انسان نو نه ونو مستقیم ازتجربیات بینشی آبستنیچند،. زمانی نویه، تجربه ازیک شدن آبستن درروند هستبزاید نوین بینشی و بپرورد را تجربه آن تا می‌شود بسته

. بیانجامد فراخا به تا هست جنینی دوره یک فقط بستگیآموزه هیچ به نمی دین، ایمان برای ای او بلکه آرد،

و است، بازوگشاده بیانگیزند، مستقیما اورا که تجربیاتیمی زمانی تا پرورده خودرا و پخته او در تجربه آن که بندد،

249

249

Page 250: VIEW AS WORD.DOC

نیاز و کند، تنگی ایجاد او، وجود زهدان در و شود بزرگ و . یابد پیدایش دراو بازشدن به

تـنـگی » « معنای چگونهشـد؟ ساخته دگرگون

» « » تـنگ » تا سنگ ازکه روشنائی = از و همپرسی سنگ ازمی همجوئی یابد پیدایش

تا » بینشی» از جهان، شدن سیاه که ، تنگی

که استو » پی منشی ستیزه و روان شکافتگی آیند

می « باشد خشم

» « » اصل» در که هستند، واژه یک دراصل، سنگ و تنگ » « . » « در سنگ اند داشته را همزاد و جفت و یوغ معنای

و وحدت و مجامعت و همخوابی معنای به سانسکریت، . عشق حس سنگار، است بودن هم کنار و بودن باهم

. فارسی،. در است بهم رودخانه دو پیوستن سنگام، است . فارسی، در سنگارند می‌روند، بجائی باهم که کس دو

. است باهم دوچیز یا دوکس امتزاج و اتصال سنگم،» تنگ » واژه در عشق و دوستی نزدیکی برآیند این درست

. . تنگ آمدنست نزدیک آمدن، تنگ چنانکه می‌ماند نیزیا عالقه ازشدت فشردن وبازوان سینه میان در گرفتن،

. سخت نزدیکی معنای به تنگی، است گرفتن درآغوش . و. است گردیدن نزدیک سخت اندرآوردن، تنگ است

« » محکم » که برکشیدن را اسب تنگ یا بستن، تنگ درست

250

250

Page 251: VIEW AS WORD.DOC

» « » بوده پیمان و مهر همین نشان باشد، کمربند بستنزاکان، عبید بر بنا باشد، سپهرهفتم که کیوان و است،

» « همه گرداگرد به تنگ یا زنار، یا کشتی، همین اصل . را دنیا مهر، و عشق دیگر، عبارت به است بوده سپهرها

می هم . به است بسته» « ) زنـار) و خرقه رسم جهان، گرفته هفتم فلک ازو

نما و نشو وبرگ ساز چمن وزوگرفته » و » برنج و مس و نقره و طال که داروئیست نیز تنگار واژه

. دارو این دربرهان، کنند لحیم و پیوند بدان را آن امثال » « . » به» معنای به ، اختالط تنگ و است شده نامیده اشق

. بودن همریشه بخوبی معانی این از مخلوطست شدت . » « » بازشناخت» می‌توان را سنگ با را تنگ

» « عشق با اینهمانی نیز، چوب و درخت دیگر، سوی از » « . چوبین کفش دربندهش، به وای اینکه است داشته

( می = با ) ، خضر سیمرغ نیکو باد که آنست معنای به پوشد،خرم سبزو هارا زمین عشق، با و می‌رود، راه عشق

نامیده چوبینه، چوبینه، بهرام علت، همین به و می‌کند،بوده الغری و اندام خشگ مرد آنکه برای نه است، مشده » = « چون. می‌شود، نامیده چوبینه نیز، ارج قو البته است

« » « . ونه دراوستا درخت اینکه در دارد سیمرغ با اینهمانیvana» تخمک« » وس ون برفراز وسیمرغ می‌شود، نامیده

) = ( با اینهمانی نیر زن‌خدا درخت نارون است نشسته = « . » ون» واژه دارد عشق« vanعشق معنای به اوستا، در

. است و vantuورزیدن است معشوقه معنای به vantaبه . وان نیز سانسکریت در است دوستی به vaan معنای هم ،

. سوئی از و است عشق معنای به هم و چوب vansaمعنای. است نی معنای به هم و چوب معنای به هم وانسه،

عشق درخت برفراز وروکش، دریای در سیمرغ. است دیگر،ا نشسته عبارت به است، درخت انسان،

. است عشق پیکریابی بودن نسان معنا هم درباال

251

251

Page 252: VIEW AS WORD.DOC

» « » شدن» دگرگون تا گردید، بیان درخت با سنگ » شود » داده نشان تنگی .معنای

/ 9دربندهش ومشیانه درباره 104 جفت مشی کهآن که می‌آید هستند، زرتشتی الهیات در انسان نخستین

بگداختند دو، »... را و آهن بزدند را آهن سنگ به ازآن ،. ببریدند بدان را درخت ساختند، ازآن.. تیغی

...) ( .. بردند هم به بد رشگ کردن که ناسپاسیو دریدند زدند، را هم رفتند فراز یکدیگر بسوی

... رودند «موی « .»، بریدن ازهم را درخت واقع درکرد » = = « اره نیمه دو به میان از را جم ییما با اینهمانی

» = « » « . را هره اره معنای باال، درمتن هم تیغ است داشتهپیدایش دارد. بن بریدن، را مهر و عشق درخت

کین بنیاد ایران، فرهنگ بر بنا که است رشکاست خشم و . نوزی

پاره بندهش دوازدهم بخش در »183چنانچه که می‌آیدبدچشمی و توزی کین دروج دیو است.رشک،

افزاران هم .... خشمایشان رشک دیوند که جای آن. میهمان که جای آن افکند فرود بـنه خشم ست،

بس کندو نابود که را آفریده بسیار دارد، بنه خشمکند بیش. ویرانی خشم هرمزد، برآفریدگان را بدی همهآفرید«.

می‌شود دیده ازبندهش نامبرده بریدن درعبارت با ) = = رشک ) ، سنگ اتحاد و دوستی و مهر ون درخت

می پیدایش ستیز و خشم و توزی کین یابد. و= « سنگ از دراصل، آفرینندگی و روشنائی» همکاری و مهر و همپرسی و آمیزش

سنگ،. خاست برمی وشکافتگی، بریدگی دراثر اکنون . » « و روان تنگی می‌کند پیدا تاریکی و تنگی و تنگ معنای

پی اجتماعی، زندگی و خرد و = آیند بینش « بریدگی هایهم هم قطع و هم پرسی و . روشی و« رشک است آفرینی

252

252

Page 253: VIEW AS WORD.DOC

( » = کین ون ) سنگ جانشین ، خشونت و قهر خشم و توزیوهم= دوستی و وهم مهر . آفرینی البته« می‌گردد پرسی

» « » حسد» مفهوم به نمی‌توان ایران، فرهنگ در را رشک » = « . برآمده ش ره رش واژه از که رشک کاست درعربی

. » « شاهنامه در است تاریک و سیاه معنای به است،رشک دراثر اهریمن، که می‌شود دیده کیومرث درداستان

) (، سگال بد اهریمن اندر، رشک سیاه به براو جهان(. می شود ( شدن سیاه سیاه بچه دیو برآن شد جهان

. در دارند بستگی باهم رشک، در بد سگالش با جهان،. » « می‌شود گفته بین ش ره حسود، و بین بد به کردی

دراندام دل، و جگر از جان گرمی یا آتش ایران، درفرهنگمی روشن را جهان چشم، ازجمله این حسی، وبا کنند،

پدیده همه که می روشنائیست گیتی در را و ها بینندشناسند. می

« جفت یا یوغ یا سنگ آتش اثر در که است چشم این » و= می‌کند روشن را چیزها همه ، وارتا بهرام درون

. می که شاهنامه، در هوشنگ داستان در می‌اندیشد و بیند « اثر در روشنائی، آمده، پدید زرتشتی الهیات نفوذ اثر در

اتصال ) که وجفتی همبغی اندیشه برضد دوسنگ زدگی بهممی سنگ خود در . درونی با( رو ازاین می‌شود پدیدار باشد

) ( دیگر، وخرد چشم ، مشیانه و مشی درخت بریدگیپدیده سازی روشن چشم سرچشمه حتا بلکه نیست، ها

. رشک، می‌سازد سیاه و تاریک نیز را روز و روشنی وخرد، . می‌گردد بینشی ضد )عمل بینشی رشکی بینش این

= برخاسته دوستی و همبغی و مهر فقدان از کهضد( اندیشیدن و سگالش و بینش ، بـدچـشمی

است دیگری نابودسازی هدفش، که .مهریست،شیوه در سگالیدن و اندیشیدن سازی بدچشمی، نابود های

« هم کشش و دوستی مهرو چون و دیگرانست، آفرینی. هم خرد« و چشم است رفته بین از بریدن، در ، پرسی

253

253

Page 254: VIEW AS WORD.DOC

. و روی دیگر، عبارت به یا نمی‌کند روشن را جهان دیگر، . مولوی عبارت به نمی‌کند روشن را جهان دیگر چهره،

او خنده و گشاد با جان، تعلق زهیچرا نزار شوم نبینم، که دمش یکی

روبگرداند که دم آن شود سیه جهانچرا برقرار عقل، نه و ماند روز نه

» « » تعصب » آن و دارد، دیگرهم مهم معنای ، رش درکردی،شه. ره ویهودی، ترسا و مسلمان متعصب به است

. اینست می‌شود گفته جو شه ره گاور، شه ره موسولمان،.که می شود تنگ و سیاه جهان رشک، با در انسان،

جز هرچه که می شود رانده بدان بینش، گونه ایناو، ) مذهب هم جز او، قوم جز او، گروه جز اوست

) سازد نابود او طبقه هم و نژاد هم وخرد،. جز چشمبهرام ) جفت یا و بهمن از ازجانش که مهری ازگرمی دیگر

برمی( بیندیشد وارتا و کند روشن را جهان نمی‌تواند خیزد، . ببیند و و خوشی یا مهر یا نیکی نمی تواند رشک،

کند تحمل خودش، جز را پیروزی کسی و .بزرگیو وزیبائی خوشی جهان اندیشیدن، و دیدن درو اوست فرد به منحصر خانه فقط بزرگی،

. می سازد تنگ برایش را جای این رشک، دیگری،اوست، غیرازخود آنچه وکشتن تاختن دراندیشه

چون« می ، و باشد بزرگی و بهزیستی و خوشی ) فقط ) ، جهان درآن بهشت و درگیتی جشن شادی

. باشد او قدرت در و درمالکیت ویژگی باید اینپاره بندهش نخست بخش در .4رشک می‌شود بازتابیده

.... وآن» هرمزد چون آمد، روشنان دیدار مرز به اهریمندید، را ناملموس و روشنی زدارکامگی سبب به

تاخت میراندن برای تاخت، فراز گوهری رشکاندیشه...«. »آورد روشنی این کردن خود به منحصر

خرد و نیکی و زیبائی و بزرگی »و درفارسی« که ،

254

254

Page 255: VIEW AS WORD.DOC

( » پدر و یهوه نوری خدایان صفت می‌شود، نامیده غیرت . ) مولوی بقول است اهورامزدا و الله و آسمانی

» است » غیرازهمه آن، که باشد آن غیرتاست دمدمه و بیان از افزون آنکه

هیچکس این که هست، رشک از دیگر نامی غیرت،و خوبی و وروشنی نیکی سرچشمه نباید من، جز

باشد زیبائی و معشوق. بزرگی من، جز نباید هیچکس . من، جز نباید هیچکس باشد مردمان معبود و ومحبوب

. باشد رهبرکسی و آموزگار و دهنده بینش و بخش روشنی . جزمن، نباید هیچکس بگذارد قانون جزمن، نباید هیچکس

. ازاین رشکست، همان که غیرت این باشد داشته قدرت » « می‌شود، ساخته مقدس صفتی خودشان، برای خدایان

است، بوده انسان‌ها همه بن دراصل، خدا، که آنجا از ولیهرچند یابد، می پیدایش ریشه انسانی هر در رشک، این

. البته می‌دهد دست از را قداست این انسان، در رشک که » « رشک این به آغشته دموکراسی، در برابری پدیده

تخمهای. خوشه خدا، چون سیمرغی، درفرهنگ هستوغیرت، رشک و ندارد، را ویژگی چنین خدا، انسان‌هاست،

» « » « . که است غیر همان غیرت نمی‌شود ساخته مقدستغییر و دارد، دیگر چیز دیگرو معنای وهم غیرت معنای هم

دیگرگون و چیزدیگرشدن می‌شود، ساخته ریشه ازاین که. است نمی شدن پدرآسمانی، و الله و خواهند، یهوه

بشوند، دیگر چیزی و بیابند سیمرغ،درحالیکه تغییراست دیگرشدن چیز اندیشه. اصل این با تورات

عارف می‌خواهد تنهائی، به خودش یهوه، که آغازمی‌شود ) ( سائقه ازاین و باشد، حیات جاودانگی و وبد نیک به

همین به و میترسد، بسختی باخود، شدن همانند به انسانازدرخت مبادا تا میراند، بیرون ازبهشت را انسان علت

. ) بخورد ) هم خلد زندگی

255

255

Page 256: VIEW AS WORD.DOC

.» « » تنگیست» در اندیشیدن همیشه، ، انحصارو بزرگی و نیکی و کمال و روشنائی و بهشت

... درانحصارمنست، همه وبرگزیدگی بینشو قوم و طبقه و ونژاد وملت امت درانحصار

منست... ملت. جنس این ازآن فقط گیتی، دراین جشن . فقط گیتی، درآن بهشت است امت و وجنس ونژاد وطبقه

. خداست این به موءمنان » ازآن بودن خوشه تصویر » این برضد ، هستی جهان بن بودن خوشه یا خدا،

اندیشی تنگ « هاست. گونه « پی‌آیند ، اندیشی تنگ » « داستان در زندگی درخت یا مهر، درخت بریدن همان

و توزی کین و رشک اصل که است، ومشیانه مشی« » « . بدچشمی یا رشک می‌شود شمرده خشم و بدچشمی

( » و= خشونت و قهر خشم و خواهی ستیزه بن بداندیشی ) تنگ و تار آن از زمانه که است وآزارخواهی تجاوز

می‌گردد.تنگ و تار او، بر زمانه نگردد پلنگ نهاد ندارد مردم چو

کردن پخش مسئله دراصل، هرچند داد، مسئلهبهره مسئله بطورکلی ولی است، بوده زمین

زیبائیهای و امکانات و خوشیها و ازخوبیها مندی. » نیست » ممکن ، مهر بی و هست، درگیتی زندگی

هم ایران، درفرهنگ وهم ومهر هم سگالی و آفرینی پرسیهم . و است دربهره کامی همه بودن انباز همکامی،

دراجتماعست ها ازشادی فریدون. مندی داستان درداد که می‌شود داده نشان درشاهنامه تور، و سلم و ایرج و

= ( پاره و بریدن که کردن تقسیم و توزیع و پخش کردن ) بوده هم رایزنی و خرد پایه بر چند هر ، همست از کردن

فاجعه و تراژدی به همه، از مهراندیشی بدون باشد،به. می نیاز ازهم، بخشها کردن درپاره عدالت انجامد

هیچگاه، وگرنه دارد، مهر در دوباره شدن پیوستهشده، اش بهره که ای پاره گروهی، وهیچ هیچکسی

256

256

Page 257: VIEW AS WORD.DOC

موجود عدالت برضد و دانست نخواهد خود سزاوار. خاست برخواهد

» « طرح ازنو زوطهماسب داستان در موضوع همینبار،. این می می‌شود آن متوجه پخش همه، که شوند

از توزی کین کردن بیرون برپایه زمین، کردن« دل « برهمدیگر آفرین سرائیدن و روان ها، و ها

. می گردد بدین ممکن که داستان آغازمی‌شود زال گونهنوذرپسرمنوچهرکه زر، جای که شاهیست جستن درپی

. خوبی بازبه دراینجا بنشیند شده، کشته افراسیاب بدستکه می‌شود درنبود دیده که آنست بخش، تاج نقش

توانائی و حق سزاوار، جانشین نبود یا شاهکه دارد را کسی برگزیدن و یافتن یا گزینش

. است شاهی سزاوارو داشت کیان زور که زو طهماسب پور جز ندیدند

گو فرهنگزال کرد آفرین برو شاهی ازبرتخت به نشست

پنجسال زو،جهان خوبی، وبه داد به مرد هشتاد برسال، بود کهن

کرد تازهراز بدل یزدان، پاک با که داشت باز بدی راه ز را سپه

داشتکسی بستن و نیارست ندیدند گرفتن پس وزآن

کسی خستن » « درچهره که می‌رود، جهان اندر تنگی از درآغازسخن

پی‌آیند تنگسالی، این ولی نمودارمی‌شود، خشکسالیآنگاه و است، لشگریان فراون درازوخونریزیهای جنگهای . تنگی هنگامی، می‌گردد طرح ژرفایش در تنگی، مسئلهجوان عروس، چون جهان و می‌شود، فراخی به تبدیل

» « تا بشود، کین و ازجنگ تهی سرنامداران، که می‌گردد،. ) = ( گردد پذیر امکان کردن داد کردن پخش با بخشیدن

257

257

Page 258: VIEW AS WORD.DOC

عدالت به نمی توان باهمدیگر، کردن مبارزه. یافت دست حقیقی

تشنه و، خشک شده اندرجهان بد تنگی که بد هماندهان گیارا

با نان برکشیدند همی نم و آب زآسمان نیامدهمیدرم

سپاه روی برواندرآورده ماه برپنج گونه لشگربدین دوسران ورزم بود یالن روز که گران جنگ هرروز، بکردندپود همی زلشگر، نماند چاره که شد چنان زتنگی

نماند وتارهبیک یک رفتشان برما، سخن ازماست که همزمان

آسمان بدنزدیک به آمد فرستاده وغو فریاد خاست زهردوسپه

زور و اندوه و درد بجز نیامد سپنج سرای زین ازبهرما که

نجیکدگر، بر سرائیم زمین روی ببخشیم تا بیا

آفریننبد زتنگی، زجنگ شد تهی سرنامداران

درنگ روزگارندارند دل در که سخن یکسر برنهادند برآن

کهن کینزکارگذشته، داد وبه رسم به گیتی ببخشند

یاد نیارندآباد به گیتی بخش ازآن روم تاسرمرز همی زجیحون

بوم » « » گفته» اجتماعاتی به باشد، هروم سبکشده که ، روم

بوده زن‌خدائی فرهنگ پیرو که است = می‌شده ( هرو اند.) است نی معنای به هر،

258

258

Page 259: VIEW AS WORD.DOC

برآن شاهی سپردند ختن و چین به تا رواروچنینانجمن

» « » حاکمیت» و حکومت معنای به دراینجا ، شاهیباشد. می

» کوتاه » دست را زال ازاو، بود خرگاه رسم کجا زمرزبود

تخت کردند بخش چنین راه نجویند ترکان روی، وزینوکاله

ولیکن بد، کهن زو راند لشگربرون پارس، سویکردنو جهان

زر زال بشد زابلستان یکسر سوی گرفتند جهانیببر

شد زمین کوهسار ورعدشد ازغلغل پربهار وبوی پرازرنگ

و پرازچشمه جوان رسیده عروسی چون جهانروان وآب باغ

برو زمانه نگردد پلنگ نهاد ندارد، مردم چوتنگ تارو

برانسان‌ها» را روزگار که انسانست ستیزنده نهاد این. می‌سازد تاروتنگ

» « است، خرد یا چشم به جهان شدن سیاه که رشک،شد، ساخته برجسته ومشیانه مشی داستان در چنانچه

« » « مهردربن شدن نابود یا ، درخت بریدن پی‌آیندمثلث » انسانست. یا اژدها، یا اژی پدیده پهلوی سه

» که می کند، مزه بی را زندگی که زندگی -1ضدو و- 2درد به- 3تنگی هرسه باشند، هراس و بیم

« و کرانیدن و پارگی و دریدن و بریدن پدیدهبازمی گردند« « گسستن به. » دراصل باشد ویم که بیم

» گونه » که است گودال و ورطه . معنای درد، بریدگیست ای » که » است سنگ همان نیز، تنگی و بازمی‌گردد دردیدن به

259

259

Page 260: VIEW AS WORD.DOC

پاره اثر در همآغوشی، و اتحاد و واتصال امتزاج ازاصلو خشم و وکین رشک اصل به تبدیل ازهم، وگسستن شدن

. است گردیده باهم تضاد » « » بریدگی،» پدیده وارونه باشد، میزاگ که مزه

هم معنای جفت به و آمیختن هم با و آغوشی. ) ( است شدن یوغ و شدن تنگی و درد اثر در بدینسان

. در فروسی که را داستانی می‌شود مزه بی زندگی بیم،که می‌آورد زرتشت و محمد و عیسی و موسی از شاهنامه

می و گرفته باشد دین که را کرباس یک کوشند چهارسویادیان این همه که آنست معنای به درست کنند، پاره ازهم

. برند می ازبین را گیر مهرهمه اشان، آموزه با نوری، . این هست مهر نشان ند، پود و تار از که جامه، یا کرباستنگ های قفس که است، دریدن هم از و کردن پاره

به فراگیر مهر این و می‌آورد، بوجود را مذهبی و عقیدتی . مولوی که هست رو ازاین جهانست فراخی که جانست

می‌گوید:که تنگی، ازاین بجستیم او عشق به الله، بحمد

وچلیپاست محراب ) ( ) ( همان ، مسیحیت چلیپا در و محراب دراسالم مولوی

بیان کرباسش تصویر در فردوسی که یابد می را تنگی. نیست. مذهب آن یا مذهب این به ایمان عشق، می‌کند

فراخ فضای یا مهر، نابودسازنده مذاهب، این همه . هستند آزادی، وگسترده تجربه ایران، درفرهنگ

« وسعت، گشادی، تجربه یا فراخی تجربه » می بودن آشکار بازبودن، هرچند، باشد. پهناوری،

عیسی، و دارد، را خود ویژه جبرئیل الله، برگزیده محمد،انسانی روح هر ایران فرهنگ در دارد، را خود ویژه القدس

نام و دارد، را خودش ویژه سروش استثناء، و تبعیض بدون« (. رهگشاسروش، ( نیازبه« انسان، قاطع برهان هست

با هرفردی، سروش بلکه ندارد، راهنمائی و راهبری

260

260

Page 261: VIEW AS WORD.DOC

راه می‌آورد، انسان آن جان ازبن که را بینشی نوین هایمی او او برای خود بن از را بینش پیدایش راه گشاید،می که. برایش گشادن واژه vishaatanگشاید از باشد

vi-saa« آزاد معنای به که است، برآمده سانسکریت در . » + به شوشتری، و دزفولی در است بازکردن کردن

معنای goshidanگشادن، به که می‌گویند، گوشیدن . است ساختن رها آشکارکردن، در بازکردن، آزادی

در منشی، فراخ در بینی، فراخ در ایران، فرهنگ . انسان، ضمیر بود دلی گشاده در مشرب، وسعت

. دارد گشاده پنجره و در که ایست و خانه ضمیراست پرواز باز آشیانه انسان، را. فطرت انسان

« و عقیده یک در بسته، در همیشه قفس در نمی‌شود . » کرد زندانی فلسفی سیستم و آموزه و مذهب

و گیتی همه با آمیزش توانائی و امکان داشتن درمیباشد مردمان همه زندگی با می تواند انسان که

.) ( کند مزه بمزد اندام را انسان، های حواسآمیزش دراین تا هستند، گیتی با مزه آمیزش ها،

دریابند را سرچشمه. زندگی یا وکان گنج هرانسانی، بن. میگشاید خرد گستره در را آن راه سروش که هست، غنا

. » + هنگامی » = که تخمیست است تخمه مر مردم انسان، ) و ) = می‌شود، بامزه مکید، و مزید را خدا جهان شیره آب

می را می خود را گیتی پهنای یعنی خدا، پهنای و گشایدیابد.

سر شجربرآرم زین کنی، مست چو مراانار همچو خلق به بنمایم دل خنده، به

انسان وجود گشایش همین بهمنی، بینش ) ( جهان ازشیرابه یافتن مزه ومزیدن درمکیدن

) = = هست) آوه آپه انسان،. خدا تخمه در که اینست . . یا تخم دریک هست دریا قطره، در هست موجود جهان . یا آبکش خدا، یا سیمرغ که اینست دریاست تنگ، قطره

261

261

Page 262: VIEW AS WORD.DOC

) در ) = که افشاننده خدای لنبغ آبکش، لنبک هست ساقی ) + = =( انسان، تخم با را خود هستی مز بغ بگمز باده

. می می‌گردد انسان وجود در مزه اصل و آمیزد،صورت جمله ای صورت روید که آمد ها، نو های

می‌آید بسیار آن که گردد، نگون هاتان علمانبوهی ز درد همی سینه، این درودیوار

اندر می آید - –که دیوار از پس گنجد، نمی در

262

262

Page 263: VIEW AS WORD.DOC

مـزه درجـستجویزنـدگیسکوالریته

یاماروت و هاروت بازگشت

. نواخت نمی‌توان ازسرگشادش را که سرنا شیوه اینسرنا نواختن می خواهیم، را سکوالریته ما

. هست سکوالریته ازسرگشادش فردا، چنین شبهای،. سکوالریته چیزهایمان همه البته آمد درخواهد تا ازآب

. » ما » است درآمده آب از چیزها شبه علت، همین به کنونولی خواستیم، مشروطه مشروطه . شبه ما شد

. به ما شد انتخابات شبه ولی خواستیم، انتخاباتسرانجام، ولی افتادیم، جمهوری فکرجمهوری .شبه شد

ولی خواستیم، قانون قانون ما وفقه شبه شریعت یعنی ، . ولی بستیم، آزادی به دل ما شد قرآن آزادی و شبه

. ولی خواستیم،، رفراندم ما آمد رفراندم گیرمان شبه . ) گردید) سلطنت و اسالمی جمهوری میان چرارفرندوم

می ( آنچه ( می را آن مانندای شـبه خواهیم، یابـیـم؟

263

263

Page 264: VIEW AS WORD.DOC

می تقلید روی از را، چیزها همه و چون خواهیم،اندیشه روی وجود از وژرفای و خرد ازبن که ای

نمی خواهیم باشد جوشیده اصالت. خودمان .» « » چیزی» آنکه نه بخواهیم خود، از ما که آنست خواستن

« خواسته آن‌ها چون بخواهیم، دیگران مانند اند«. را» « خواستن مانندای یا خواستن، شبه نیز، ما خواستن

. چون. گرائیست عقل شبه ما، گرائی عقل چون است » « است عـقـل شـبه هم، ما دنبال. عقل هم حاال

سکوالریته ولی. شبه یا می‌رویم فرهنگ، یک اینهنگامی که هست تفکری شیوه یا ای فلسفه

اندیشه دل و روان ها و ویژه ها به مردمان، های » می» را سرودی سرنا، آنگاه ربود، را نوازد عوام

پایدار و برقرار و می آفریند را سکوالریته که می سازد.

پی‌آیند که شد، نخواهد سکوالریته شبه هنگامی سکوالریته،تفکرفلسفی، یک یا بنیادی، تفکر شیوه یک یا فرهنگ یک

. غرب، از نباید را سکوالریته باشد ما خود خرد از جوشیدهباید بلکه کرد، عـوام قرض وروان ودل نهاد از

خودمان، از هریک بودن عـوام از و فرا خودمان،)جوشانید. » زیستن » سکوالریته که هست عـوام در

=( مردمان( و عمومی زندگی الئیسیته یا ، زمانی ) و هست، نهادی و طبیعی بطور ، روحانی غیر

ساخته بسـیج عـوام، خفته رگ این باید فقط کیست؟« laymanعوام » =.شود

هست عوام ما، همه خواص در از را خود نیز هرچند ، ) ( ) ( نیز آخوندها دیروز خواص از یا روشنفکران امروز

و بشماریم. طبع، پسند طبق که آنجا تا انسان، ( پسندیدن خود، خودی از خود پسند و دل، پسند

) عـوام می کند، زندگی کردن عمل آن وطبق« هست. « زندگی خود وپسندطبع دل پسند طبق عوام،

264

264

Page 265: VIEW AS WORD.DOC

» « می زمانی رو ازاین دل می‌کند، و طبیعت چون زید، ) = = پیوسته) زمان به مستقیما انسان، جیو زندگی خون

. » « خود. آنانکه هست وشـتن و گــشتن برایش زمان، اندمی می‌شمارند، خواص « را زندگی » عقل طبق که کوشند

و کنند. آموزه یا ثابت معیارهای طبق نور، و عقلرا خود و می کند، زندگی ثابتی و سفت شریعت

می زمان، از وبیرون زمان فراسوی سان، بدیناز. بـریده تجریدی، یا انتزاعی مفهوم هر نهد

زمانست فراسوی و نوری،. زمان، ادیان در چه عقل،ثابت میزان‌های جستجوی پی در فلسفی، مکاتب در چه و

اقدامات و حرکات و اعمال همه تا هست، ثابت مفاهیم یا . که اینجاست از کند رد یا بپذیرد و بسنجد آن با تفاوترا

» « » پسندیدن» و عـقالنه . خواست تئوری آغازمی‌گرداجتماعی » و عمومی آورد،« خواست روسـو که

. را آنچه است داشته واقعی و عملی کاربرد بندرت » در» می‌نامند، عمومی و اجتماعی و ملی خواست » « نبود پسندعوام یا اجتماعی پسند جز چیزی واقعیت،

» پسند. » با که کاراهست هنگامی نیز خواستی هر ونیستبیامیزد.

) ( برپـسند، بنا اجتماعیش بستر در هرانسانی و عـوام . بسا چه بسترخواستش بر بندرت و می‌کند وعمل زندگی

. » « » می‌دهند » عقلی خواست روی و رنگ را پسند این که » و» ثابت معیار که عقل، وارونه ، پسندیدن

« زمان، گشت و هنگام طبق می سازد، روشنبا گزیند«. برمی زندگی پسندیدن بودن .روان کاردارد

چیزهائی پذیرفتن زیستن، برپسند که بنا و ست تن ازباهم انسان طبع و ضمیر و خودجوش، روان بطور ،

که. دارد کار نیازی با پسندیدن از برخاسته ناآگاهانهانسان وجود (کـل ( هستی و جان معدن و کان

خیزد. برمی

265

265

Page 266: VIEW AS WORD.DOC

چشمه چو نگشتید؟ آن آب چرا یت، بدید«چون خویش » « آن « ، خویش چرا ؟پسندیدبدیدیت،

در چرائید کـانچو روی ترش نباتید،) ؟ ) اید افسرده نـژنـدیـد و خشک چرا حیاتید، درآب چو

جان یا وجود وجملگی وکل کان این درپسندیدن،می گيرد پیکر خود، به که ایران،. انسانست فرهنگ

: که بود اصل براین (کلاستوار = =( ، بهمن و سیمرغ جاننهفته . »درهرفـردانسانیگنج که بود علت بدین هست

» خواستن نه بود، معیاررفتاروبرگزیدن ، جان این پسند ( یا گاتا مقدس کتاب دریک وروشن معیارثابت یک طبق

. ) معیارگذار عـقـل یا وانجیل تورات یا چنین قرآن خـدا،هست درهرضمیری که هست کلی پسند. جان طبق

خدا ) = = سیمرغ جان کل این برپسند رفتاربنا رفتارکردن،: ) بود هستی کل بن

که پسندنباشد آفرین و بیـدادجهان جهاندار جویدکـین

وکین بیداد حکومتگر، که نیست جانان یا جان پسند این ( سیمرغ. همان که هست ارتا ارز، ایرج هنگامی یا بجوید

: می می‌گوید( باشدو داری جان که کنی همداستانی و پسندی

کنی؟ ستانی جان ) دارد، ) را جان کل جانان درخود انسان که جان، داشتن با

» « همداستان و بپسندد، را ستاندن جان می‌تواند چگونه ) جهاد) و ستمکاران و قاتالن با موافق همعقیده و همفکر

در جانان با تضاد در پسند، دراین انسان بشود؟ خواهان= + ( وجدان اخـو ژ د دوزخ گرفتار و می‌کند، رفتار خود،

. می‌شود( هراسناکچیز، بدان ازپسند دورگشت کان چیز، هرآن

گزند باشد نزدیک

266

266

Page 267: VIEW AS WORD.DOC

= = « » آزاری » زندگی گزند به خود، پسند ازاین دورشدن با » می نزدیک زندگی که. ضد است این «شویم «، پسـنـد

و سیاسی و اجتماعی اخالق در را بنیادی نقشاست می کرده بازی ایران در . دینی

» بن» و نهاد و طبیعت آگاهانه نا کشش ، پسـندیدنو . بهمنی در گشت خدا، بود انسانی فرد هر سیمرغی

( تن، زمین در گشت به تبدیل خدا، این و است، زمان . ) گـشتنده= خدای این می‌گردد مادیات و جسمانیات تنکرد

« می زمین، در هرتنی درون ضمیر در که است زمان در » « » « » « ساخته«. زم ازریشه هردو ، زمین و زمان پسندد

دیگرش. شده نام که نواز، نی رام جید، رام چون چرا؟ اند » هست،» = جویندگی اصل و است پیوند واصل زندگی جی

. » روز» می‌شود خوانده زمانست 28زم سقف که را( 30و 29و 28روزهای) که فارس اهل ، هستند زمان سقف

» آن » زرتشتیان لی و می‌نامیدند، جید رام بودند، خرمدین = = = « تن همه اهل زمین آرمئتی زامیاد . را میدانند« ها

) ( و زروان زمان خدای که رام، زمان، سقف این درست ) = ( می‌آید زمین به که است، رام دیگر نام جی زندگی . ) ( گشتن خدای که زمان، خدای می‌شود آرمئتی وزمین

) ( ) زمین) به تحول بود، نی نواختن جشن و وشتن ورقصیدن . زمان، گشتن هرانسانی، نهاد که بود این یافت می . انسان، پسندید می را وجشن موسیقی و رقصیدن

. ) می‌آمد ) خوشش گشتن ازتحول » ثابت» « » و روشن ، عقلی خواست مانند ، پسندیدن روند

. می را چیزی انسان نیست آگاهانه و و نزدیک که پسندد » پرتو » ، جزء می‌تواندازاین و هست، کنونی و گذرا و خـرد

. بیفکند زندگیش سراسر یا کل به در خوشی، انسانآن، وارونه بلکه دید، نمی گذروفنا زمان، تغییر « » = = تازه» تولد و گشتن دگردیسی متامورفوز

» می دید تازه . به

267

267

Page 268: VIEW AS WORD.DOC

» درعربی» به عـوام پژوهشگر، نظراین به واژه، » درپهلوی» «اوام « زمان معنای به که بازمی‌گردد،

« . » عوام » واژه از اعراب، است اوام معرب وعوام، است، » « » ساخته= را عام ریشه ، « اعوام « که. اعوام هم اند

» « سال معنای به است، اوام و معرب زمان‌هاست، و ها » « معنای به باشد، بوده آن ریشه که عام واژه خود هم

« » و» زمان و سال معنای به است، مردم تمام و همگانی . نیزهست« روز

» ماه » نام شهر، بود، سال نام عام تانیست » « عام شهرو بسوی نظر، را اقبال

) را )= مردم همگی و عموم معنای ، زمان عام واژه همیننیزدارد

کردند عام بهر که مجلس درآن) نظامی ) کردند درجام شفق همچون میی » « » « » « عربی، در اعوام و عوام و عام واژه از

زمان » = « اوام با را آن اینهمانی می توان بخوبیاینهمانی بر گواه دیگر سوی از و دید، پهلوی در

) ( . » « ، مردم همگی عوام است مردم همگی با آن. » هستند» = پسند زمان طبیعت با زمانی، اوام

شادی= laymanعـوام و خوشی چون است، اواممی را زمان تفضلی،. پسندد درگشتن دکتراحمد

« » « » مردم» به و میفهمد، زمانیان معنای به را اوامیگان . مک« که بیند می آن با همزمان و می‌کند ترجمه روزگار

مربوط » کارهای را واژه همین انگلیسی، پژوهشگر کنزی، . » دومعنا، این آمیزش درست است کرده معنا آسایش به

» را » = زمان اوام اصلی چهره باهمند، ناجور ظاهر، در که) مین جشن. واصل جی رام با اینهمانی که زمان مایند

) دارد، اضداد همه دادن آشتی و اضداد پیوند و وورقصرقص و وجشن خوشی وبن نهاد است، پسند خوشی

268

268

Page 269: VIEW AS WORD.DOC

)است. ) = ( اوام ، رام جی = =زندگی رام، زمانی. ) هست زمان خدای

. ) =( هست اوامیگان زمانی «عوام، «، بودن عوامزمان درگذر زندگی به فراوان رغبت بطورکلی،

است اسالم،. داشتن علمای مانند زرتشتی موبدان » کمتربها» باشد، فانی زمان که را گذرا زمان در زندگی

که هرچند نمی‌دانستند، زندگی گرانیگاه دیگر و میدادند،نمی نیز لعب و لهو آنرا، قرآن، که. مانند بود این شمردند

= « اوامیگان را عادی مردمان زرتشتی، موبدانمی خواندند« واژه زمانیان که ، « الئیک همانند ای

layman. » « است« برخواسته ازآن الئیسیته که هست، » « بربنیاد باشند، زمانیان یا عوام که روزگار، مردمان

» « زمان درروند زندگی به عالقه انسان، زندگی طبیعت . است چسبیده زمان در زندگی به دلشان و خدایدارند

. ) = ( بود ژی جی زندگی اصل رام، ایران، زمانبود زمان .زندگی،

آسایش » از را، عوام این دل اند کوشیده که هاست هزاره » و جهان فراسوی به واورا بکنند زمانی وخوشی راحت و

. بفریبند درملکوت ورستگاری علت آخرت همین بهرا عوام خواص، و دین علمای و روحانیون

می دانستند «کاالنعام « .، کاالنعام عوام عبارتبه آنان دلبستگی برای وخلق، مردمان خوارشمردن

. بود گذرا زمان همین در هستند، زندگی بهائم مردمانبندند می زمان در خوشی به دل بدینسان. چون

هست حیوانی عمل یک زمان، در و خوشزیستیخوشی ازاین بردن لذت با بی انسان، حیوان شعور ها،

. می‌گردد وگمراه (وپست =( ، سکوالر زمانی زندگی ) است ) = الئیک عوام حیوانی . زندگی

! حـیـوانـنـد و عوام، ومتقی دین وفقیه عالم کسیکهبه آخرت، به همیشه و است، ازخواص و موءمن و زاهد

269

269

Page 270: VIEW AS WORD.DOC

عیش وبه مرگ فراسوی در زندگی به و فردا وبه قیامت . والیت حکومت نیست حیوان البته و می‌اندیشد دربهشت . برحیوان‌هاست حکومت امام، و وخلیفه ایجادفقیه

که درگیتی، زندگی از حقارت و بیزاری و نفرتبنیاد باشد، گذرا زمان در زندگی کردن مزه بیغیب به ایمان و روحانیون، و دین علمای کار

واژه. وآخرتست همان «ولی درمتون گـذر» کهواژه از می‌شود، خوارشمرده «زرتشتی، برآمده گشـتن»

» « مفاهیمی دارای ولی میباشد، وشتن دراصل که است، . برضد واژه، همین درست و خوارشماریست این با متضاد

» « می‌دهند، نسبت گذر به موبدان معنای آنچه به« » « » خوش» و کردن زنده دوباره و رقصیدن

» است« » کردن مزاح و . گذشتن« مفهوم تضاد »گـذراین » با فنا معنای به به« گشتن، ،

خوش » و شفایافتن و شدن زنده دوباره و رقصیدن معنایدوگونه« به تضاد، این می‌گيرد؟ سرچشمه کجا از گذشتنایستاده هم روبروی ایران، در که برمی‌گردد بینی جهان

با. باشند، ومزدکیان خرمدینان که سیمرغیان تضاد بودندتصویر و زمان به که بود ارزشی گونه دو در زرتشتیان،

می زمان همین. خدایان درست نیز آن‌ها مسئله دادندبوده ما امروزه الئیسیته یا سکوالریته مسئله

فراسوی است. خدای زرتشتیان، اهورامزدایبود، . زمان به می‌آفرید خود گوهر فراسوی را، زمان و

دیگر، «عبارت ناگذرا » و زمان بی اهورامزدا، گوهر. بود

) دید، ) آشکارا می‌توان ایران، ماهروز تقویم از چنانچه ولیزمان خدایان استثناء، بدون همه ایران خدایان

اند اند،. بوده داده روز هر به که نیست خدایان نام ایندیگر، بلکه روز در روز هر که هست خدا خود این

. می شود دیگر ) خدائی فروردین، یا فرورد ارتا خدا

270

270

Page 271: VIEW AS WORD.DOC

=( ) گشتن اصل است متامورفوز و تحول و گشتن اصل . ) بود= فروهر سیمرغیان فرورد درفرهنگ

) نـبـود) زمان فراسـوی خدائی، ، بن. خرمدینانمی تحول هرروز، می گیتی، دیگر خدائی و هر. یافت، گشت

می دیگر گلی از. روز، دیگر دستانی یا لحن روز، هر گشتمی درخت. موسیقی بر تازه و دیگر شاخی روز، هر گشت

می وزندگی . زمان یافت. فرازمی و بالید می زمان، گشت » « الهیات در گشتن و گذر مفهوم وارونه درست اینوارونه درخت، بر شاخه افزایش چون است، زرتشتی

. هست شدن فنا » روند می بلکه نمیگذرد، زمان = می متامورفوز وشتد می دگردیس گشتد، یابد،

فانی. می شود« خدا، این فردا، و بود، خدائی روز، هر« می دیگر، خدائی بلکه خرمدینان«. نمی‌شد، گشت

. ) داشتند) خدائی چنین سام و رستم و زر زال سیمرغیان، « درصورتی نو، از اصل متامورفوز، و گشتن اصل خدا،

» و بود، یافتن پیدایش و شدن زنده زاده دیگر چونمی شد زاده تازه خدائی روز، هر بود، جشن شدن، . مداوم جشن زمان، کرد برپا باید تازه جشنی و

( بود. همان )= که بود، عروسی وجشن پایکوبی زما زمان، . » « زندگی، آفریننده بن یا خدا باشد صوفیه سماع واژه

نگاه را خود اصیل گوهر شکل، در شدن دگرگون برغمدگردیسی. می و متامورفوزها در اصالت، بجای داشت ها،

و می‌ماند. جانی و هرچیزی و می شد گیتی خدا،تغییرشکل هرچه به ولی می شد گیتی در انسانی

. انسان و گیتی داشت را اصالت همان یافت، میگیتی و زمان فراسوی خدائی تابع زمان، و

نبودند.» . فرهنگ» هم، فرهنگ بود اصالت همین نیزپیکریابی

اصل و جوشیدن ازخود اصل شدن، روشن ازخود اصل . که نیست این میباشد بودن، پدیده ازخود برای جائی

271

271

Page 272: VIEW AS WORD.DOC

نیست وحاکمیت « . تابعیت در» ، زندگی مزه ( مغزوجوهرو که ای شیرابه خود اصالت دریافت

) است جانست « . هسته مزیدن» ، بودن فرهنگ با . است درفردیتش انسان، زندگی انسان،اصالت

که یابد (درمی فرهنگ)= است،وشیرابهکاریزازخودش، و می‌جوشد ش، ازخود اش وجوهرهستی

. دارد مزه وازخودش، هست، ازخودش، و می‌شود روشنشد کرانمند زمان، اهورامزدا، معنای. با به کرانیدن،

. که زمان اهورامزدا، با هست شدن وپاره گسستن ازهمبود، پیوسته هم به هایش درگشتن ولی میگشت، همیشه

. خدائی هرروز، خدا، دیگر، و شد پاره پاره هم از اکنون . بدینسان، نمیگشت برهه دیگر زمان، همه های

. دادند دست از را خود پاره اصالت ازهم جان‌ها، همهنمی انتقال دیگری، به ازیکی اصالت، دیگر طبعا، و شدند،

نمی بدست دست واصالت با یافت برابر آفریننده، و رفت، . نبود آفریده

انسان ها، همه جان ها، همه زمان، شدن بریده باو شدن خود از نیروی یعنی اصالت، چیزها، همه

دست از را شدن روشن خود از و بودن ازخودو دادند. مخلوق و تابع همه، طبعا و شدند، ونازا عقیم همه

. . این با شدند مزه بی همه، دیگر، عبارت به شدند مطیعوتابع مخلوق جان‌ها، همه زمان، روند گسستن یا کرانیدن

. و وجان‌ها چیزها همه کردند گم را خود واصالت شدنداطاعت و تابعیت مشتاق همه و شدند، مزه بی انسان‌ها،

. گردیدند خود، وجود فراسوی ای آفریننده همهازاصلبی زندگی تا کردند، پیدا ادویه و چاشنی به نیاز

. و معنا و غایت نیازبه همه کنند مزه با را مزهزندگی چون کردند، پیدا یا حقیقت مزه شان،

. بود داده ازدست خودرا اشتیاق اصالت که اینستمکتب و هرآموزه یا ازغرب، تابعیت برای پنهانی آشکاریا

272

272

Page 273: VIEW AS WORD.DOC

تابع یا و غرب تابع را خود آنکه برای وکوشش ومذهبی،» آموزه بر گواه بهترین سازیم، فرهنگ ای «فـقـدان

»است. » ازخود،» یا و آفرینندگی نیروی ، فرهنگ » « » بسخنی یا ، جوشیدن خود، از و شدن روشن

. هست اصالت بیان همه دیگر به امروزه آنانکه » « ازفرهنگ می گویند، فرهنگ گذشته، رسوبات

بکلی دارد، اصطالح این که معنائی و ایرانمعنای بیخبرند. کردن قرض از کشیدن دست همین

» لغت» از گام نامه فرهنگ نخستین برداشتن خارجی، هایمی خود فرهنگ شناخت راه باشد. در

) = = = = ( ، کـتـز کت وین سوم قـنات کاریز فرهنگ، « و روشنی اصل که آبست جوشش سرچشمه یا

» است می شده شمرده مزه و انسانی. آبادی هربا فرهنگ= اینهمانی . کاریز است می‌شده فرهنگ،داده

درگذشته که چیزی نه است، آفریننده ته بن ها،مانند وباید گردیده، وسخت سفت و شده نشین

. کرد حمل خود، برپشت بـار، « » به» یافتن راه معنای به ، شدن فرهنگ با » یک حمالی نه هست، خود آفرینندگی سرچشمه

. ازآن و ازاین آموزه تابع مشت دارد، فرهنگ کسیکه.نمی‌شود. نمی کند تقلید اصلی، » هیچ شدن انگیخته

. » شدنست دیگری ازتابع غیر ، آفرینندگی به دیگری، ازبودن، گشوده بازو بودن، فرهنگ با بودن، خود

. » « است خود آفرینندگی به شدن انگیخته برای » خود» خرد و روان و ضمیر درب که نیست این ، بودن خود

به و ببندیم، دیگران، تجربیات و دیگر افکار به و جهان به را. بخزیم خود نژادی یا ملیتی یا عقیدتی پشت الک درون

مارا« » باما، درگوناگوناگونیش درست هم دیگری « ازخود و جوشیدن ازخود و آفرینی، خود به

273

273

Page 274: VIEW AS WORD.DOC

» می شدن « انگیزد روشن « که. هست خود کسی،. است باز جهان، همه به ضمیرش، و روان و خرد درهای

« تابع ذوق و« همیشه ذوق ، از شدن یافتن مزهخود بدست خود، اصالت . نابودکردن بهترین است

که آنست زندگی، ساختن مزه بی برای یاد راه، ما بهمزه خود، زندگی بن کردن نابود از که می دهند

» ببریم. ازخود بودن، ازخود بیان همیشه فرهنگ،ازخود و شدن شاد خود از جنبیدن، ازخود اندیشیدن،

. ازیک« که است آفرینندگی نیروی فرهنگ، است زیستن » وبرهستی» وبرگ پرشاخ و بلند درخت ، تاریک و تنگ تخم

. می‌رویاند از را که آفرینندگیست نیروی فرهنگ، » « نادیده ازهمه که افتاده پا پیش سراندیشه یک

شیوه از جهان ها می شود، و گرفته فکری هایمی وهنری . گستراند فلسفی

یک بخشیدن پهنا و کردن فراخ و گستراندن نیروی این . » « همه می‌شود ناميده آفریدن که ناچیزاست سراندیشه

یک ولی بینند، نمی هیچ ناچیز، و وتاریک تنگ نکته دراین » « سرچشمه ، پوچ و هیچ آن در درست ای آفریننده،

می آن وبه میکاود و می‌کند و بیند می رسد. جوشان » میانگارند،» همه آنچه وارونه عرفان، در فـقـر

» « است چـشمه و کاریز یافتن و کندن معنای .به « آموزه از خود، کردن تهی و کاویدن و کندن و فقر، ها

خود، دانسته زیر در را ما غنای بن که معلوماتیست و ها » خود ازچشمه آب، تا ، است پوشانیده و کرده دفن

مزه » که آبست این مزیدن و درنوشیدن درست و بجوشد، » « . همین« می‌نامیم، خود ما را آنچه هست زندگی

سنت دانسته و آموزه ها و « ها « یا آگاهبود که هاست . » می‌شود» نامیده خودآگاهی

» ریختن» ودور کردن تهی و کندن ، فـقـر » « ایم نامیده خود بحال، تا ما که است .چیزهائی

274

274

Page 275: VIEW AS WORD.DOC

ساخته مزه بی مارا زندگی که هستند خود اند. این‌ها ایناست شده ساخته اسالم از ما، آگاه این. آگاه خود

ساخته ما زرتشتیگری از ازآن پیش ما، آگاهبود این و ، . به مذهبی ازاعتقاد ما، آگاهبود و ما آگاه خود این بود شده

. وآگاهبود ما آگاه خود این است شده ساخته مارکسیسم . فقیرشدن است شده ساخته غربی ناسیونالیسم از ما،

» « می خودآگاهی کندن ازجا البته ازاین‌ها، که باشدهمین. با خود، آفریننده بن به راه، گشودن ولی دردناکست

آگاهی» خود یا ها، خود این روشن کندن بسیار خود یا ها، . » ما است خود بدست آن‌ها ریختن دور و خود بدست خود،

خودآگاهی کندن » دراین احساس آن‌ها، ریختن دور و ها، » می شدن می فقیر وازآن درست کنیم حالیکه، در ترسیم،

می ازماست، بیگانه آنچه غنای از سرچشمه به و کاهیم،می نزدیکتر چشیدن. خود، در زندگی، مزه شویم

. هست خود غنای سرچشمه

فرهنگهـا همه سـرچشمه سیمرغ،آبها همه کل که دریائیست سیمرغ،

) است) ها شیرابه) = فرهنگی ) کانالی کاریزی دریا، ازاین

کشـیـده هرانسانی، وجود تخم بهاست شده

فرازش که درختیست دریا، این درمیانایست خوشه

» سیمرغ » و است جان ها همه کل کهمی شود نامیده

تخم می و گیتی در را افشاند هایش

275

275

Page 276: VIEW AS WORD.DOC

کاریز به افتاد، زمین به تخم که جا هر ومی شود متصل

= « » « انسان اصالت و فرهنگ اندیشه که تصویریست این . بسیارروشن« تصویر این است یافته پیدایش ازآن ، ارج

وپریشان مغشوش زرتشتی درمتون چنان وچشمگیررادرآن چون نبرد، راه مطلب اصل به کسی تا اند، ساخته( خدای اهورامزدا بودن آفریننده به ایمان صورت،

. می‌شود( منتفی »آفریننده کل ایران، درفرهنگ» « » « خدا« ، باهم پیوستگی در چیزها کل یا ، جهان

می شد کل. نامیده بلکه نبود، جهان کل خالق خدا، . رابطه یا کل، با فرد رابطه تصویر، دراین بود خدا جهان،

. » نبود» ازکل فرد تابعیت رابطه ، کل با جزءفردی هر با پیوسته و آمیخته و روئیده خدا، یا کل یا جهان

. هر یا ما فراسوی که کلی خدائی، جهانی، بود هرجزئی و . در افراد، و اجزاء همه نداشت وجود باشد، جزئیکل یا جهان یا خدا بستگی، هم وبه رویندگی در و آمیختگی

و. بهم فرد، و کل یا انسان، و جهان یا وانسان، خدا بودند. بودند هم به بافته و پیچیده و روئیده و آمیخته درهم= ( یمانی پیسه جزعی سنگ از توسی اسدی که داستانی

) و سیر در گرشاسپ که می‌آورد خرد و چشم نماداین محتوای درست می‌کند، برخورد بدان سیاحتش

. هزاران و شکسته سنگ، این اگر می‌گوید هست اندیشههرپاره در باز شود، نیز که پاره هست ویژگی همان اش،

. . هیچگاه می‌ماند بینش اصل همیشه است بوده درکلدست از را اصالت شدن، فرد فرد و پخش و درپارهدرکل. که هست اصالتی همان وفرد، جزء در نمی‌دهد

با. » آفریننده بودن برابر شکل به سپس اندیشه این هست . می‌شود« بندی عبارت هم آفریده با این خدا گوهری

276

276

Page 277: VIEW AS WORD.DOC

را فرهنگ مفهوم اصالت، و آفرینندگی در انسانمی سازد .مشخص

. است مانده باقی دربندهش ژرف، اندیشه این پای ردپاره نهم، بخش » 151دربندهش : بس درخت که می‌آید

همه تخم و است، رسته فراخکرت دریای میان تخمه ... . همه که نیکوپزشک اورا که باشد است بدو گیاهان

. . است شده آفریده کوه نه آن، تنه زیر در خوانند پزشک( . بیور نه و نود و نهصد و هزار نه سوراخمند کوه (1000آن

که است شده آفریده آبی راه بصورت کوه آن در جویکشور هفت به رود فراز وگذر، جوی بدان ازآنجا، آبچشمه را کشورزمین هفت دریای آب همه که زمین،

تخم«. فقط زرتشتی، درمتون که هرچند ازآنجاستدراصل، ولی می‌شود، داده نسبت درخت این به گیاهان

. فقط آبها، راه شماره این و است بوده جانداران همه تخم ) که ) است نهفته جوی و آب راه کاریز نهایت بی وجود بیان . این بودن پزشک همه می‌کند روان را آب سراسرگیتی به

گیاهان همه جوهر و شیرابه دارای که آنست برای درخت،و اکسیر و می‌کند دارو را دردی هر که چیزهاست وهمه

. که است شیرابه این چیزهاست همه دهنده تحول توتیا) ( . تخمه بس درخت جفت همین است روان کاریزها دراین

) که ) هرجائی در باز ، آبهاست همه چشمه که ئی دریا وآب . ) ( نیزحضوردارد هست، جانی آب درختی جفت این

« ) خرداد ) و امرداد جفت در درهرجائی ، گیاه وتخممی گيرند« خود . پیکربه

» « همان که می‌شود نامیده نیز همداد امرداد، اساسا . » = « دربرهان دارد را چسبیده بهم جفت همزاد معنای

نیر، » خرداد نام یک که می‌شود دیده باشد. می« مـدقاطع = « مت واژه سبکشده یا واژه، « maethaاین به که است

» « » واژه » همان یا است اتصال و اتحاد و جفت یک معنایmada ,mad . درسانسکریت است درسانسکریت

277

277

Page 278: VIEW AS WORD.DOC

mada ،الهام هیجان، شادی، سرور، مستی، معانی دارایراضی ازخود غرور، الکلی، مشروب جنسی، میل شوق،

) ( زیبا، چیز مرد، نطفه رودخانه، عسل، ، هوم سوم بودن،. است کشاورزی ادوات و خیش مجسم، دیوانگی و مستی

mad الهام شدن، مست معنای به سانسکریت درآوردن، نشاط به برافروختن، مسرورشدن، بخشیدن،

. شدن غلغل و جوشیدن شدن، متلذذ آسمانی ازسرورmad-pati دوخدای نام است هوم گیاه عصاره خداوند

. است ویشنو و . mad-raagaایندرا خرداد است عشق خدای » و » + است هوم یا نی همان هرو، و است دات هرو نیز

می زایش و پیدایش نی از آنچه معنای به دات، یابد هرو . یا سوم سانسکریت در باشد هوم عصاره همان که هست

. باشد سیمرغ همان که می‌آورد ساینا بنام مرغی را هوممعانی madhu همچنین دارای -2عرق- 1درسانسکریت،

گل . 5بهار- 4عسل- 3شیره - و- آب است آپریل مارچ ماههمیشه گیاه، و می‌کشند همدیگررا و همند جفت گیاه،

) ( . همه، که پستانیست ، امرداد گیاه همین و آبست تشنهمی و نوشند می را او می شیرابه و مزیدن،. مکند مزند

. نامه درگرشاسپ اسدی است شیرازپستان مکیدنمی‌گوید:رستنی زمین همه مهرجوی مادری چون چو ست ها،

اوی پستان . به خون، به آب، نداشت را امروزه معنای آب،

می شد گفته شبنم و باده و گیاهان وشیرابه شیر .) بود،) هستی جهان شیرابه و جوهر آب، بندهش

داشت گیاهی سرشت هستی، همه تخم. چون طبعا ) = + یا ) = آب تشنه امر مر تخمه، مـر مردم انسانی گیاه یا

. شیرابه این رو، ازاین بود هستی جهان کل شیرابه تشنهمی‌آورد بیمرگی و می‌کرد درمان را هردردی هستی، کل = میباشد،) خدرلیاس یا خدر همان خضر، امرداد، بیمرگی

278

278

Page 279: VIEW AS WORD.DOC

= که ای باده یا باده، نوشین و خرداد، و امرداد حیات آب .) امرداد زندگیست اصل یا جی جید، رام می‌آورد، بیمرگی . ) هرسه، )= هستند مزه اصل هرسه، ، زهره رام و خرداد و

. یکی هستند زندگی درخت کل وافشره شیرابه مزه ) ( سیمرغ درخت تخمه بس درخت است hvaapaازنامهای

از » « مرکب و است شده امروزه خوب واژه به تبدیل کهخوا و = hvaدوبخش . aapaتخم کل = درخت میباشد آب آپه

. وآبست تخم آمیغ چون است، خوب هستی،تخمه بس درخت شیرابه مزیدن و نوشیدن تشنه انسان،

. دراردو را دریا این هست فراخکرت دریای یا » « دیگر نام که می‌نامند سمندر وسانسکریت،

گواریدن. سیمرغ و چشیدن و مزیدن نیازبه انسان ست . دارد هستی جهان فتن افشره یا برای تشنگی این

به تبدیل سپس جان، جهان همه افشره و شیره « » « جستجوی ویا زندگی آب جستجوی مفهوم

) ( . این « جانشین ، بگمز باده درعرفان، شد حقیقت » « هستی کل شیرابه که گردید آب فراگیر مفهوم

. باشد

» « » مان کل» و شیرابه ، رس و آبجان ها

) ( » « » مهر» آمیـزش اصل ، رسا و آب » اصل » یا مزه اصل رسا، و آب

آمیختن = » همآغوشـی» و آمیختن مزه

می را دریا آب که درخت سیمرغ ازاین خوشه تا نوشد،) = = ( ) چاهی) قناتی آبراهی کاریزی بروید، فرازش بر جانان

279

279

Page 280: VIEW AS WORD.DOC

. این است شده کشیده درختی و گیاهی و هرجانی بهمی هم به را جان‌ها همه جان، جهان و شیرابه پیوندد

» می » « یا. شیرابه، معنای به ایران فرهنگ در آب آمیزدگیاه و جان‌ها و هستی . مان کل بود« ها

( پاره نهم بخش دربندهش به( »95چنانچه که می‌شود دیده « چاه« آب و « رودها « و« وانسان جانداران منی و ها

« » « » در» روغن و مردمان و جانوران خون و اشک » « » و انسان و جانوران زهدان در آب و وانسان‌ها جانوران

« » شیره» و باشد، کاریز آب همان که گیاه ساقه زیر آب . » می‌شود« » گفته آب ، مردمان و جانوران شیر و گیاهان

« آب این همه ( و ( و« تنکردی جسمانی شکل دو در ، ها ) می ) رودها با نو از وخشائی کل. روحانی شیره این آمیزند

» گوهر » = = یک تنها می‌شود، نامیده آوه آپه آب که جان‌هاروحانی گوهر وهم گوهرجسمانی هم بلکه نیست، مادی

. ) و) جسمانی هستی، کل شیرابه یا آب در است وخشائی= = = ( آمیغ آمیز میز همآغوشند و آمیخته باهم روحانی= + « » ور(. » آب اصل در که ، دار باران ابر که اینست مـزه

» نماد + شاهنامه، در و آبست به حامله یا آب برنده ، بر آبمی « سیمرغ « می‌شود نامیده میزناک درهزوارش، باشد،

. » « ) است) گوهرآب یا ناف معنای به که یا یوستی آب،نوری، خدایان وارونه ایران، خدای سیمرغ، یا ابر،

است آمیزش گوهر و «اصل « مت. واژه از مهرکه. » « دارد را شدن متصل و جفت باهم معنای برآمده،

( انسان و جانور و وزمین گیاه گیتی با که خدائیمی..( می و مهر خدای « .باشد آمیزد، « کردن مـزه

. « چیزاست آن با آمیختن معنای به چیزی، مزه هرمی‌توان درگیتی چیزها همه با آمیزش در را زندگی

. ودریافت این شناخت مزه مزیدن در انسانطبیعت، و ومردمان گیتی به مهرش که زندگیست

می گيرد خود به درانس. شکل و الفت در زندگی، مزه

280

280

Page 281: VIEW AS WORD.DOC

طبیعت همه با صحبت و شدن ممزوج و پیوستن و گرفتنمردما همه با ست. ن و

» است » دیگر جهان، در هرکسی خو به) فردوسی ) است خور اندر آمیزش باوی، را تو

» = « » و» میزتن و میختن و آغوش میز و آمیز، همان ، مزه. » « . است آمیزش برای وجشن بزم ، میزد است میژتن

» « انسان چون می‌شود، گفته میژ نماز به درکردیست، جان‌ها همه شیرابه و هستی بن که خدا با می‌خواهد

. برسد زندگی مزه به و که بیامیزد، امرداد و خردادیا خدا، شدند، نامیده وماروت هاروت سپس

» هستند، » مزه همزاد دیگر، دواصل عبارت خرداد بهدر خوشی اصل و درهرچیزی مزه اصل وامرداد،

. آمیزش، و مزه هستند گیتی با آمیزش در زندگی. » کاردارد » نقد با فقط

فردای وپس فردا توئی فردا به مستان وعده میفکنمستان

ازمراد کن فارغم یا بده، من مراد یاچنین یا کن چنان یا رهاکن، فردا وعده

) ( و چشیدن و رسائی و مزیدن ، جی زندگی گرانیگاه . توحید اندیشه هست نقد و مستقیم و واسطه بی بسودن،

و » آمیختن اندیشه از جداناپذیر ایران، فرهنگ در وحدت و . است« «مزه « خالقی بودن یکی را توحید اسالم،

» « مخلوقش با آمیختگی ازهرگونه که می داندمیگریزد می و زندگی،. پرهیزد چنین ایران، درفرهنگ

. باهم و بمزند، را همدیگر باید خدا و انسان است مزه بی. بدهد را خود حقیقی معنای توحید، و وحدت تا بیامیزند،

است انسان‌ها وبا چیزها همه با خدا آمیختن و درپیوستن » خالقی » خدای در نه می‌گيرد، خود به شکل جانی یکتا که

خلق خودش، گوهر از جدا را گیتی آغاز، ازهمان کهمی‌کند.

281

281

Page 282: VIEW AS WORD.DOC

ایران، فرهنگ دیدگاه از اسالم، در و قرآن در خالق توحید . » « دوهستی اسالم، در مخلوق و خالق دارد ثنویت معنای

= « . سه تثلیث به تبدیل رابطه، همین تاره ازهمند جدا « » و واسطه یا رسول و الله تای سه و می‌شود، گانگی

. درست« می‌آیند وجود به اند، بریده ازهم که مخلوق» « آمیزش و عشق معنای یکتائی، تا سه ایران، درفرهنگ

می. باهم را معشوق و عاشق که است عشق آمیزد داشت . این آمیزنده، اصل این خدا، می‌سازد یکی باهم را آن‌ها و

. بود هستی کل شیرابه این آب، این مزه، » را، » آب یا هستی کل افشره و مان و شیرابه این

» « می جان = نامد مولوی « » « گی. جان درواژه ، گی . مزه،« یا شیرابه این نیزهست آب تاالب معنای به ، یان

: است بامزه یا شیرین ازخودش،را دوچشم درخویش، را خود دیده لطیف آب جان،

گشادهشکر ازخودشیرین چنانکه جوش ، به ،وزخویش

باده همچوجان در چشم بنهاده به خلقان، چشم جان،

درنهاده خویشکرده سجده خویش هم را و خود ساجد بی

سجاده و مسجدو جان شادی کای داده بوسه خویش، برلب جان»هم

شاده«زهیچکس، تو جان، ای بزاید زهمدگر هرچیز،

نزاده. دارد مزه خود، خودی از است، شیرین خودش از جان،

. . زندگیست غایت خودش، است مزه اصل خودش،این انسانی از هر با که بود مهر ازشیرابه دریائی خدا، رو

) با ) بود، خدا که دریا آب و بود، آمیخته و بسته کاریزی، در ) ( ) ( بود، خدا سیمرغ خوشه همان از که انسان تخم

282

282

Page 283: VIEW AS WORD.DOC

مکیدن و مزیدن و وآمیزش پیوستگی وازاین میپیوست،تخم، و بینش آب و روشنی و می شادی پیدایش ،

)یافت. اصل مزه اصل پیکر، درسه سیمرغ، یا ارتا . ) که مرداد و خرداد جفت در می شد ومهر آمیختن

باشند ماروت و در هاروت و «رام، زندگی » = جی که ، و موسیقی اصل و زمانست، خدای و می‌شود، نامیده هم

نامیده زهره عربی، در که است، شناخت و رقص و شعرمی‌شود.

) صفحه ) فرامرز هرمزیار فارسی روایات دوم جلد 507درهمه پیدایش امرداد، و خرداد خویشکاری که گونه می‌آید

و گیاهان و آب در خوشی، و خوشمزگی و مزه و شیرینیکه. خورش می‌شود دیده اوستائی و پهلوی متون در هاست

به «خرداد، .رسائی» می‌گردد ترجمه) ( عفیفی رحیم اساطیر، روزه سی ستایش در همچنین

...« : خوارم رامش مینوی رام، تو، که می‌آید رام درستایش ) = و) خورش مزه مردمان چونکه خوردنی رامش غذا مزه

... زمان زروان خدای تو راه به دانند ازچیز، رامشمزه...«. یعنی خورش موسیقی یا رامش اصل رام، بیکرانه

. که. اینست است خورش وآهنگ موسیقی مزه، هستروز برای که را دستانی باده 28باربد، می‌سازد، جید رام . می‌نامد باده نوشین یا است نوشین نوشین باده .رام،

مردم، ( و ( باشد، زمین آرمئتی که را پنجم روزخور . نوش ) می) و می‌نامیدند قاطع که برهان دانیم

روز همان درست جید 28زرتشتیان رام فارس، اهل کهمی آرمئتی و می‌نامند زامیاد درست. می‌نامیدند، دانند

زمین آرمئتی خودش که آسمانیست رام همین» « خور. نوش همان آرمئتی، یا زمین، می شود

» « می را باده نوشین که به نوشد. است که نوشرنگین نام است، خرمی و وخوشحالی خوشی کمان معنای

« . ) و) گیاه نوش و سیمرغست نام که است بهمن کمان

283

283

Page 284: VIEW AS WORD.DOC

از« را انسان که تریاقیست است، مخلصه ، نوشدارو . ون درخت شیرابه که همانسان می‌کند ایمن هرگزندی . رام مزه شادی، و بیمرگی بود پزشک همه تخمک، وس

) ( ) ( . ) و) = ماروت امرداد و هاروت خرداد است زندگی جی ) ( پیکریابی سیمرغ، یا ارتا گوناگون چهره سه زهره رام

. ) بودند ) شادی و آمیزش اصل مزه

رام، و امرداد و خرداد» خـودرسـی » از اصـل

هستند» مـزه» بودن نـقـد مسئله

کاریزهای از جان، جهان شیرابه فراخکرت، دریای ازآماج بی بسوی ازخود جان‌ها شمار، سوی به هایشان،

مولوی. بقول روانندهرمسکین درخانه شد ره جان ازچشمهمیتین وبی تیشه بی کاریزی، (ماننده کلنگ )

پاره یشت، رام نام » 43در جویند می‌گوید رام که می‌آید . هردو به من که است من نام جوینده روی آن از است من

.» - من، رسم می مینو انگره آفرینش و مینو سپند آفرینشو جستجویم گوهر زمانم، اصل و زندگی مادر که جی

آفریننده های سرچشمه همه به که درجستجوهست ( و مینو سپنتا یوغ و همزاد این زرتشتی درالهیات زندگی

) می گرفت خود به تضاد شکل مینو، که. انگره من، رسممی جان‌ها همه به خودم، از هستم، زندگی کل رسم. مزه « جوینده یا جویا خود، از که همانسان من،

» « هستم« نیز رسنده خود، از ، همانسان. هستم

284

284

Page 285: VIEW AS WORD.DOC

» « سخنی به است، رسائی امرداد و خرداد گوهرمی همه به خود، از که جهانند شیرابه .رسند دیگر،

» « مانده باقی رسا و رس معانی طیف سانسکریت، درگیاهان. همه شیرابه هم است، زبان هم رس، ست، است

است، احساس و درک هم هرچیز، هسته و مغز جوهرو هم . در است شادی و خوشی هم و عشق و مهرورزی هم و

پیوند واقع، امرداد، و خرداد همزاد رس ویژگیو شیرابه و جوهر با انسان، ساختن متصل و دادن

مهر و شادی در چیزها حقیقت و چیزها مزه است.

) ( ازخودش، هستی، شیرابه ، فرورد ارتا سیمرغ یا خدا . و خرداد دیگر عبارت به است رسیدن خودش، از میرسد،

. کردن، مالقات اصل هستند رسیدن اصل رام، و امردادو جوهر به وصول اصل شدن، وکام مقصود به نایل یافتن،

شدن الحاق اصل هدف، به رسیدن اصل شدن، چیزها مزه. هستند گوهرچیزها با وصال اصل چیزها، حقیقت به

مزه یا گوهر به رسیدن شادی و خوشی اینیک در آمیخته نوشابه سه نوشیدن آئین در چیزها،

) ( ، دوستگانی جام آن شدن بدست دست و جام،می شد را. نمایان شیر و آب و گیاهان شیرابه که کسانی

می جام سیمرغی نوشیدند، از اجتماع جـزو.درمی آمدند

دیگری رسم الله، و یهوه و میتراس آمدن با . جامعه یا امت عضو کسی شد این جانشینبشیوه که حیوانی ازگوشت که می شد مقدس

. بخورد باشد، شده ذبح « مقدس « که حیوان بریدنجان گوشت این از خوردن و دارد، را حیوان کشتن معنای

می مقدس جامعه یا امت به را مؤمن بریده، پيوندد. ازهم« بدینسان، قداست» = که ذبح یا کشتن بریدن اصل

285

285

Page 286: VIEW AS WORD.DOC

بوجود را مذهبی امت یا مقدس جامعه بود، یافته. می آورد

را گیتی به ومهرورزیدن گیتی مزیدن حق بریدن، اصل این . که ازجامی نوشیدن در درحالیکه می‌سازد مخدوش نیز

بود، شده آمیخته باهم آب، و گیاه شیرابه هم- 1شیروو مهر جامعه- 2اصل بنیاد درگیتی، زندگی مزیدن اصل هم

) ( برضد. ، زهره رام و امرداد و خرداد بدینسان می‌شدبشیوه هرکدام و بودند ادیان این بکنار ساختار را آن‌ها ای

. می می‌کردند تبعید و طرد یا زدند

» رسـی » ازخـود اصل تبدیل» نارسـی » هرگـز اصـل به

» خوشزیستی » و آمیزش اصل تبدیلولی » = خوشی کنار در زیستن دوزخ به

» آن از محرومنـزدیک بسـیار زنـدگی، ست مزه

رسید نمی توان آن به هرگز، ولی

درگـیتی دوزخ خـلقآخرت به مردم ساختن مؤمن برای

) مینو)

آن در شده، کرده و گفته و اندیشیده تاریخ، در هرچهزمان آن به مربوط آنچه تنها کرده، و گفته و اندیشه

بلکه است، نشده کرده و گفته و اندیشیده است، گذشتهو پدیده گفتن امکان بار، نخستین برای نیز ای

انسانی ارزش که است یافته پیدایش و اندیشیدن

286

286

Page 287: VIEW AS WORD.DOC

« دارد « زهره. و امرداد و درخرداد که ، رسی ازخود اصل » « ) و) بودن نقد مسئله همان می‌گيرند، خود پیکربه رام

» = امروز،» که است داشتن زمانی طبع سکوالریته. » « » است » شده آرزوها و پسندها و خواستها گرانیگاه

خدا ) = سمندر دریای اتصال آبراه امرداد، و خرداد) ( ) درختی هرانسانی به حقیقت و زندگی شیرابه

ماروت،. است و هاروت اسالم، درالهیات که اینستمی آویزان درچاه وارونه هم. همیشه رخش و رستم شوند

افتاده چاه پسرش،. در وارونه که نیز ضحاک پدر اندچاه در اهریمن، از مردمانست، همه برای شیر سرچشمه

. را خدا که کاریزیست و آبراه چاه، چون می‌شود انداختهمی جانداراست هرچه و مردم آفریننده بن ازاین. به رساند

میرسد، رو، زیرزمین در آب به که درخت ریشهاست همیشگی زائی باز یا بیمرگی ازجمله. نماد

( نامه، گرشاسپ بیند می گرشاسپ که هائی شگفتی: ) خرمست بهار مانند که شهری در توسی اسدی

نگشتی هرگز ازبار که سروسهی چو درختی میانشتهی

چشم او، برگ بدی کیمیا خاستی او بیخ از همتوتیا را

یکی و باشد، اکسیر که می‌جوشید کیمیا درخت، این ازبیخ . » = « برگ ودر اکسیراست ، خرداد رسا یا رس ازمعنای

) چشم) در آن چکاندن با که توتیائیست ، امرداد بینش او ها، . است درخت تصویر این یابد می پیدایش وبدی خوبی به

جدا دودرخت به تبدیل درتورات، آدم داستان در سپس کهانسان، با و دربردارند را گوهرالهی که یافت، ازهم

. سیامک دخمه در سیامک یا نیستند وهمگوهر همسرشت ) به) بندد می تجاوزطلبی هر به را درش که حصاری

: می‌گوید گرشاسپ ) زبخت ) ایزد که دارم وپوشش خورد هردو این من

287

287

Page 288: VIEW AS WORD.DOC

درخت این کرد، دایه مهربان یکیام سایه کند گرما به آب ازبیخم بخشد تشنگی، گه

زآفتابوسایه) مولوی کتاب به رجوع دارد، فرشگرد معنای سایه،

» « .) ازبیخش نیز تخمک وس درخت چنانکه شود سیمرغ » « تخم به آب ، امرداد و خرداد کاریز و چاه و آبراه از

درمان و پزشک همه برفرازش، و میرساند، هرجانی . زرتشت که ازآنجا است روشنائی اصل و است، هردردیموبدان برای است، پذیرفته را وامرداد خرداد درگاتا،

دستکاری با را دوخدا این که ماند نمی چاره راه زرتشتی،. بپذیرند صفات، برخی قبول و صفات برخی حذف و

متضاد دوخدای وازآن‌ها خدایان، این کردن اره ازمیانهسخن ازآن دیگر درفرصتی که بود، چاره راه تنها ساختن،

. رفت خواهدای چاره راه بود مجبور اسالمی الهیات دراسالم، ولی

« به ایمان راه چون برگزیند، خدایان این با دربرخورد« » اصل این که می‌شد گشوده هنگامی ، آخرت و غیب

= یا مزه خواستن نقد و بودن نقد اصل رسیدن ازخود. » گردد ومنتفی متزلزل گیتی در زندگی شادی و حقیقت

و » ماروت و هاروت همین با برخورد در اسالم الهیات ولیبرجسته« را اسالم ازواقعیت چهره یک ، زهره

بندی عبارت روشنی به قرآن در که وچشمگیرساخت . است و نشده آخرت به ایمان به رغبت ایجاد برای

این در شده که هرترتیبی به باید فردا، و جنت. » « ریخت دوزخ خلق برای برنامه خلق دنیا، بدون

و آخرت به آوردن ایمان برای راه دنیا، این در دوزخ مداوم. نمی‌شود گشوده مینو،

در یا درآخرت بهشت به آوردن امید برایو دوزخ به تبدیل مرتبا، را دنیا باید آخرزمان،

کرد . جهنم

288

288

Page 289: VIEW AS WORD.DOC

« » اصل » به تبدیل را خودرسی از اصل باید کار، این برای . » کرد نارسی باید هرگز زهره، و ماروت و هاروت

دوزخ اصل نسیه، اصل نارسیدنی، اصل به تبدیل ) گردند) + اخو وماروت. دژ هارت داستان‌های که اینست

وقرآن اسالم ماهیت العاده فوق تفاسیرقرآن، در زهره و . از بخشی فقط جا این در چشمگیرمی‌سازند و روشن را

شامل و آورده، نامه عطاردرمصیبت که داستان، اینهاروت و داستان این با او برخورد جالب شیوه

ولی خاموش گوهر هم تا می‌شود آورده وماروتست،آن، برابر در ایران فرهنگی تفکر شیوه هم و اسالم، گویای . الله مقرب فرشتگان که ماروت و هاروت شود شناخته

اثر در و میشوند، زهره عاشق و می‌آیند دنیا به هستند،که میشوند آویزان سرنگون آبی درچاه لغزششان،

. دوراست انگشت، یک پهنای به آب، از زبانشانبراساس قرآن، در چه و ارداویرافنامه در چه جهنم تصویر

عذاب شکنجه و . ها ولی دارند قرار خشن و بدوی درهایو لطافت اوج دادن، عذاب و شکنجه اینجا،

می کند پیدا را قساوت اوج ازسوئی،. متالزما، ( ومزه شیرابه آب به وجودی نیاز ماروت، و هاروت

) نزدیکی اثر در نیاز، این ولی دارند، زندگی وحقیقت. فوق می‌شود انگیخته وبر افزوده آن، دیدن و العاده

العاده فوق که نیاز این به رسیدن دیگر، ازسویسلب اثر در و شدن آویخته وارونه اثر در نزدیکست، . سوی از است شده ساخته غیرممکن حرکت، امکاندرنهاد کاریز اصل، در که ماروت و هاورت دیگر،

« و زندگی مزه از محرومیت این هستند، هرانسانی . » زندگی مزه به میدانند خود گناه پی‌آیند را زندگی حقیقت

. گناهکارند چون برسند، نمی‌توانند حقیقت وهرگونه در ادیان این که ایست اندیشه این درست

. انسان می‌گيرد قرار کارشان شیوه بسازند، که سازمانی

289

289

Page 290: VIEW AS WORD.DOC

العاده فوق زندگی حقیقت و مزه به هرچند دنیا، دربه تبدیل او در تشنگی نزدیکی، این دراثر و نزدیکست

می‌گردد، زندگانی اضطراب و محرومیت و وجودی حریقخدای عمل و خود، دین نتیجه را، خود محرومیت باید ولی

درست بلکه نداند، کرده، آویزان و بسته را او پای که خودپی زندگی، حقیقت و مزه از را خود گناه محرومیت آیند

. بداند خودخلق اندرکار دست نوری، ادیان همه بدینسان،

هستند دنیا در مصیبت. دوزخ در عطار فریدالدین شیخطبق ماروت و هاروت داستان از بخش یک آوردن با نامه،

( ازآیه ( 96تفاسیراسالمی را ورق ناگهان ، البقره سورهو می ماروت، و هاروت اصیل هویت ناگهان و چرخاند،

و اندیشه است، بوده پیکریافته روزگاری آن در که ایبودند، زرتشتی ساخته تاریک و پوشیده را آن نیز ها

. و هاروت داستان درآغاز می‌سازد آشکار و برجسته: می‌آورد چنین آن، اسالمی درک طبق را ماروت

گناه از ماروت و هاروت چون گفتچاه درقعر فلک از اوفتادند

خون چاه، درون تا آویختند سرنگون را دوتن هرریختند می

را تن فتاد هردو درجان آتش تشنگی زانکهفتاد ایشان دردل

جان آب، یک کزغم هردورا شد چنان غالب تشنگی،را دو هر شد

می تشنگی از دوتن تشنه، هر آتس، همچو سوختندافروختند می

یک هردو، آن تالب چاه قعر آن زالل آب از بودراه انگشت

می برآنجا ایشان، لب به نه آبی زچاه نه رسیدمی رسید باال

290

290

Page 291: VIEW AS WORD.DOC

تاب و تف در آویخته، می سرنگون مردند، تشنهآب روی بر لب

آن تشنگی بر در شمار از بود گریکی شانهزار صد می شد آب،

می تشنگی لب خشک را دوتن آن آب، سوخت برلبعجب ای جان‌ها،

تشنگی زمانی چنان، هر آبی عجب، وی بود بیش شانبود پیش در

در شکنجه و عذاب اوج که جانسوز تشنگی این « حقیقت و مزه و زندگی شیرابه از محرومیتمتناسب« مجازات قرآن، تفاسیر در است، جهان

کرده فرشته دو این که گناهیست عطار. اند با ولیمنش و می‌دهد، موضوع به ناگهانی چرخشی ضربه، یک در

و می‌کند زنده سر از را امرداد و خرداد داستان اصلیمی‌گوید:

فساد تشنگان و کون « عالم ای» دارند پیش» مراد » آب عجب

نمی یا نیست آگاه کس و، آبند در ،بینند جـمـلهنیست راه خود، یا

آویخته» سرنگون ماروت و هاروت آن در که چاهی آب» شده » « حقیقت« و مزه دیگر، عبارت یا مراد آب ، اند

و مقصد و هست بدان رسیدن تشنه انسانی، هر که است .» اوست زندگی غایت

. این تنها نه انسان، می‌اندازد کنار به را گناه مسئله عطار، » خود» پیش در را زندگی مزه و حقیقت و معنا شیرابه

آن از ولی هست، شناور آب دراین ماهی چون بلکه دارد،نمی را آن و نیست دراین«. آگاه که می‌شود دیده خوب بیند

) ( از گیتی، در زندگی مزه ، هستی وشیره شیرابه آبیا آسمان به که نمی‌شود ساخته جدا وغایت، ومعنا حقیقت

. شیرابه باهم،یک دو این شود داده انتقال گیتی، فراسوی

291

291

Page 292: VIEW AS WORD.DOC

. دارند معنا و مزه و داستان وشیره وارونه عطار،بریده آب، از گناه، اثر در که ماروت، و هاروت

همه است، شده نارسیدنی برایشان آب و اند شده. می داند آب در را یا جان ها خدا که هستند دریا در همه

می باشد. سیمرغدر بودن از افراد ناآگاهی مسئله آب، از بودن جدا مسئله،که خدائی از گناه مسئله نه است، خدا و حقیقت و آب

است، حقیقت و معنا و مزه اصل و دریاست، این خودش . در که را چشمه این جان‌هاست همه به رسیدنی کهراه و یافت آسانی به کاویدن با می‌توان هست، هرکسی

یا آب راه این باگشادن تا گشود، را سیمرغ کاریز و آب . همه با خدائی هیچ شد مشکالت همه گشودن کلید کاریز،

و درخود گشائی چشمه ازاین را انسان نمی‌تواند قدرتشگناه، مجازات بنام حقیقت، چشیدن و زندگی آب مزیدن

. و هاروت داستان بدنبال که حکایتی در آنگاه دارد بازاندیشه همه می‌آورد، سروصدا، ماروت بی را اسالمی های

می بکنار دریا، تموج در خاشاک و خس راند. مانندروبی چند خر، کاخرای را بیگانه آن گفتست کاملی

را خانهبرفکن کن، چاهی خانه تو پاک خانه روی داری چند

تو خاکخانه رفتن و کردن پاک یا طاعات و زهد ات اینقدرمشغول

زنده. بتوانی که دارد آبی چاه به نیاز تو، وجود خانه نباشآب. با انگشت یک ماروت و هاروت زبان اینکه بمانی

ژاژگوئی و خرافات داشت، را. فاصله زمین گز دو ستمی خودت زندگی خانه در آب به و رسی بکن

دوگزخاک، فروبردی چون متاب چندینی نزدیکست، آبآب اینت

ره ازتو، آب، تا ورنه نیست کار مرد کرد، باید کاربسیارنیست

292

292

Page 293: VIEW AS WORD.DOC

شیرتو شد، روبهی دریغا، می ای و تشنه میریزیرتو دریا

می جدائی دریا از برسرگنجی،کنی تشنه،می کنی گدائی

دریا به ولی هستی، تشنه آنکه با که هستی خودت اینمی پشت نشسته وچشمه گنج سر بر و از کنی ولی ای،

می کام کردن، بری. گدائی ( جوهر و شیره و شیرابه در آب در جمله که اندیشه این

) اندیشه هستند، خدا یا حقیقت و دریای زندگی همان جز ایامرداد و خرداد چاه و کاریز از که نیست سیمرغ فراخکرت

می جان‌ها همه . به بودن آب در اندیشه این نیست رسد،و مزه و خدا بودن بیواسطه بیان انسان‌ها، و جان‌ها جمله

انسانی هر با گوناگون. حقیقت تصاویر در اندیشه این ست . ماهی انسان‌ها، همه می‌ماند باقی عرفان دریای در در ها

زندگی یا حقیقت یا اند. خدادل در درآید که زدریا شاخیست عشق،

نبود تنگی سینه گهر، و دریا جایاست چاشنی همه و جانست شیرینی عشق،

نبود رنگی و صورت را، مزه و چاشنی

جویان مراست جو، کان بمانم، لب خشک کیمن با غمگسار آن و من؟ دل خورد غم کی

ماهی من و توئی معلق بحر که بیامیان؟ دید که را بحر این و بحرم میان

ضرر نبود گرپرخوری خضر، آب چون بحریستشو دلتنگ برو آنگه شود، کم دریا گرآبروان و آیان دربحر، ماهیان، همچون میباش

شو گنگ سوی بحر، از آیدت، خشکی گربادنهد می کنارت بر گه نهد، می لب برلبت گه

293

293

Page 294: VIEW AS WORD.DOC

شو چنگ رو کند، این چون شو، نای رو کند، آن چونآن از قرآن، در که انگبین و شیر و خمر و آب جوهای این

بهشت به نیاز تو و روانند، درخودت همه است رفته سخنو. میزان خودت و وجودی، شیرابه و مزه اصل تو، نداری

خودت، دیده با فقط و هستی، بد و نیک و شناخت معیار. بسنج و ببین را خودت ارزش و چیز همه

ببین درخود چهارجو، بگشا، چشم دو عاشقاانگبین و شیر جوی و خمر جوی و آب جوی

مشو مردم سخره بنگر، درخویش عاشقاچنین گوید فالن آن و چنان گوید فالن تا

او باشد فارغ که بینا، گل آن غالم منیاسیمین فالنم آن و خارخواند فالنم کان

مرو مردم دیده با سپس زین بگشا، دیدهدین مرد فالنت آن و خواند گبر فالنت کان

» زنـدگـی» مـزهایران فرهنگ در

294

294

Page 295: VIEW AS WORD.DOC

هر -1 در بهمنی خـرد درو انسانی،

2( ) حق- ) داد با بستگی مهر ) خـرد از قانون و عدالت و

و انـسان،در- 3 که مدنـیـتـی آفـریدن

آن،رشک و رزم و بیم

) کین) و خشم و نابرابریمی پیدایش یابد نیست،

ایران، فـرهـنگ در اندیـشه ایندر

) فرورد ) ارتا سیمرغ پیکریابیعبارت امرداد، و خرداد بندی درمی‌شد

295

295

Page 296: VIEW AS WORD.DOC

دوپدیده تنها نه زرتشتی، الهیات و ایران، فرهنگباهمند متضاد پدیده دو بلکه ازهمند، ،گوناگون

. در ایران، فرهنگ اند چسبیده هم به معموال اضداد، ولیبسیارتنگ هم زرتشتی، ودرالهیات زرتشت آموزه

و واژگونه بنیادش، در هم و است، شده وبسیارکاسته. است گردیده مسخ

» « پدیده درچه را زندگی مزه ایران، هائی فرهنگدیگر، جست؟ می سخنی به درچه یا زندگی مزه

پیدایش پدیده اجتماعی، و فردی زندگی در هائییابد؟ متنی می در را مهم بسیار پرسش این به پاسخ

. » « در چرا یابیم می خرداد روز فروردین، ماه بنام کوتاه،فروردین، ماه در امرداد جداناپذیرش جفت و خرداد روز

که بنیادی رویدادهای انسان همه زندگی هستند، آرمانتاریخی معنای فقط وماه، روز این آیا، می‌دهند؟ روی

ایران، فرهنگ پایدار ارزشهای بیان یا دارند؟ وتقویمیمی زمان تحول یا باشند؟ درگشت

روز » فروردین، ماه بنام هست متنی پهلوی، متون ازجملهخرداد«.

را بسیارکهن و بزرگ ای اندیشه ردپای کوتاه، متن اینهرچند است، داشته نگاه ایران در ازفرهنگ محتویاتش،

شده، ساخته دگرگونه زرتشتی، الهیات راستای . بازشناخت را آن‌ها می‌توان آسانی به فروردین،که » « زرتشتی، الهیات که است ارتـافـرورد همان

» « می جانان که را خدا پاره این پاره هم از باشد، « یا پارسایان فروهرهای شکل به و ساخته،

برمی گرداند« را. پرهیزکاران خدا یک زرتشتی، الهیات« » « همه و می‌کند، نفی ، فرورد ارتا جدا در فروهرهای

هم از بریده « و « هستند،« انسانی افراد نماد که را « . » « آمیخته هم با کل یک می‌سازد خدا یک آن جانشین

« » و مؤمن افراد توده یا انبوه به تبدیل ، افراد از درمهر،

296

296

Page 297: VIEW AS WORD.DOC

» « . » ، فرورد ارتا زرتشتی، درالهیات می‌گردد همعقیدهبین » = « از ، بشریت انسان‌ها کل آمیزش مفهوم به خدا، . خدا جانان، یا فرورد، ارتا پس، ازاین می‌شود ه برد

انسانی و فردی هیچ چون خداست، اهورامزدا بلکه نیست،نمی او . با این البته است گشت و زمان وفراسوی آمیزدارتا » = پی بودن خوشه که است زرتشت خود آموزه آیند

» « » واهیشت ارتا فقط را او و کرد انکار را خوشت وه ارتانامید.

» درمنطق » عطار سیمرغ همان که فـرورد ارتا درمی باهم جان ها همه باشد، با الطیر و آمیختند،

) = ( می شدند جانان فروهر یک جان یک این. هم، » و» پاداش اندیشه با ، فروهر دریک فروهرها آمیختن باهم

ودرخود زرتشتی درالهیات ازمرگ پس فردی، مجازات. ناسازگاربود باهم درگاتا، زرتشت آموزه

یک در بالقاصله باز مرگ، رویداد درآن فروهرها اگرهمهپاداش تکلیف پس بیامیزند، و بپیوندند هم به جانان یا جان

بدی نیکی کیفر و می‌شود؟ ها چه آن اصیل های فرهنگ» « عمل پاداش و عمل از دیگری مفهوم ایران،

زرتشتی الهیات و زرتشت آموزه که ازاین. داشتفروهرهای وآمیختن پیوستن زرتشتی، الهیات گذشته،

نمی اهورامزدا با را در. انسان‌ها فقط فروهرها، پذیرفت» ازاهورامزدا، پـیـش» بریده و جدا ولی اهورامزدا،

« » می حضور ویکی. » آمیختن برضد ، حضور یا پیش یافتند . » این است هم با گوهری « شدن که » ، حضرت اصطالح

همین بندی عبارت است، متدوال ما ادبیات در » است» بودن ناهمگوهر و فاصله و البته. بریدگی

» « » « خود، در باشد، فروهر همان که فرورد اصطالح خود» « ، فرورد چون هست، اهورامزدا از تصویری چین برضد

متامورفوزیا» اصل و وفراز، بالندگی به گشتن اصل . » فرورد، یا فروهر است آمیزنده اصل و دگردیسی،

297

297

Page 298: VIEW AS WORD.DOC

یا خدا از بریده و حضور، در و پیش در فقط نمی‌تواند،. بماند بن، یا حقیقت

برای رسـتم درحالیکه و زر وزال فرورد سـام ارتا ، « ) معنای) به مهر، خدای ، - 1فروردین و آمیزنده -2اصل

» بنابر و می‌شد، شناخته انسان‌ها به یابنده تحول اصلدر »گورابنامه، گرشاسپ خانواده سمندر این «شهر

» « فروهرها همه پیوستن جانان به معنای همان که است، . دارد تخم را عبارت ارتا،خوشه به یا انسان ها، های

درهرانسانی، که بود نخستینی عنصر دیگر،بخودی عنصرنخستین، این و می شد، افشاندهمی شد انسان پیدایش سرچشمه خود، از و .خود

« عنصر شکل به گوهرخودش، بلکه نمی‌کرد، خلق ارتا،در« و می‌شد، افشانده انسان‌ها، و جان‌ها درهمه ، نخستین

یافت می تحول هایش، آفریده به انسانی، هر و جانی هرو) وگشتن گردیدن که است ورتن ورد، پسوند

واژه همان است، که Werdenمتامورفوزیفتن است آلمانی » « می شدن معنای در(. به یافتن پیوند اصل ارتا، باشد

. بود یافتن » تحول خود، و افشان خود خدای ارتا، « » یا درجوانمردی آفریدن که بود یابنده تحول

باشد« . مهر او،. آفریدن می‌شود دیگری که اوست . اینست اوست متامورفوزخود یا یافتن تحول دیگرشدن،

. که بود این دارد را ارتا یا گوهرسیمرغ همان او، آفریده کهبه را زمان های برهه زمان، خدایان به یافتن درتحول ارتا،که واحد، درختی ماهی، هر در خدایان و پیوست، می هم

وریشه شیره یک دارای ولی می‌شد گوناگون شاخه سی . و اسالم مانند ارتائی، درفرهنگ شرک، و توحید بود وبن

پدیده . یهودیت، نبودند هم با متناقض و متضاد ارتا،هایزمان فراسوی خدای زرتشت، اهورامزدای مانند . » « ارتـا، باشد بریده گشتن و تحول از که نبود

) = ( در شادی و ارکه حرکة حرکت گوهر یا اصل

298

298

Page 299: VIEW AS WORD.DOC

) = ( بود رقص وشتن خدائی. حرکت هرروز، خدا، . ولی می‌شد، گیتی خدا، گوهربود همان ولی دیگرمیگشت،

. می انسان، خدا، می‌ماند خدا شدن، خدا،. درگیتی گشتمی که. زمان نداشتند را سکوالریته مسئله آن‌ها، گشت

. پی هست گیتی از خدا بریدگی آیندو ششم روز در فروردین، یا فرورد ارتا جمله از « و خـرداد همزاد و جفت به تحول ماه، هر هفتم

» زنـدگـی« » مزه اصل باهم، که یافت، می امـرداد = = =( جشن. خدای فـرخ خـرم سیمرغ بودند

. می شد( درگیتی انسانی هر زندگی مزه ، سازهرآن، و روز هر زندگی، در را خدا می‌تواند، و باید انسان

. مزه بی زندگیش، مزیدنی، چنین بدون بچشد و کند مزه « . ) روز) فروردین، ماه در است حقیقت بی و معنا بیاصل« به فروردین، یا ارتا دگردیسی اندیشه این ، خرداد

. متن، این در است مانده باقی زندگی و مزه بافت» « زندگی مزه »ساختار پیدایش در گوناگون ، های

. » می‌گردد مشخص امرداد و خرداد در چهفروردیناین پدیده از هرکدام در هستند؟ زندگی مزه هائی،

می پیدایش را خود دیگر چهره ؟یابد ها،پیدایش- 1 یکی، امرداد، و خرداد به فروردین دگردیسی

» «، = هوشنگ = « خرد خرد آسن بغ آسن پیدایش یاو« می‌آفریند آمیختن، باهم در که خردیست یا ، سنگی

. می‌آورد بینش و روشنیکه است وامرداد خرداد به فروردین دگردیسی این با

.جمشید ) + ( می‌آورد باز اخو دوژ دوزخ از را پیمان ، » « سنگی خرد یا خرد، آسـن جز چیزی پیمان،

آسن. نیست به جهان، دادن سامان برای ازسر، جمشید، . می‌کند مراجعه خود بهمنی خرد یا بن خرد، که جمشید

این از انسانی، هر گوهر در هست، هرانسانیمی فرمان که هست خود فرمان. پذیرد خرد

299

299

Page 300: VIEW AS WORD.DOC

. و هیچکس از روانیست خود، بهمنی ازخرد جز پذیرفتن،فرمان نباید خود، نهادی خرد جزاز مرجعی، و قدرتی هیچ

و. هماندیشی و اندیشه معنای به فرمان، اساسا برد . جامعه و شهری خوداست بهمنی ژرفای با که سگالش ای

هوشنگی خرد یا خرد آسن یا بهمنی خرد با مردمانش،پیکریابی که است، جمشید شهر آنجا می‌اندیشند، خود،

« ) ( لبریز و زیستی دیر و خوشباشی خرداد آرمان‌های ( ولبریزی« پری که، دارد پیوند امشه با امرداد، زیستی

) می است ساختن باشد. وسرشاری در مرجع برترینانسانی هر گوهر در خرد آسن آرمانی، شهر

» است » « بهمنی. خرد که خرد آسن به یابی دست با = + ( درخشم« زندگی اخو دژ دوزخ باشد، درهرانسانی

« ) زندگی به تبدیل وبیم ورشک + فرخوکین = و اخو، فر. گستاخ » + = گشودن گستاخی، می‌گردد اخو ویستا

. هست گیتی در خود زندگی بن زندگی،وگستردنگستاخی با و فرخی با که هست زندگی هنگامی

(.باشد + = + اخو) = ویستا گستاخ اخو، فر فرخ» « داد در امرداد و خرداد به فروردین دگردیسی

« فریدون، « . عدالت و حق که ، داد یابد می دیگر چهره. است امرداد و خرداد در فروردین پیکریابی باشد، وقانون

باالخره نریمان و همین سام در آینده در که کسیست ، ) ( از را جهان امرداد، و خرداد به سیمرغ فروردین تحول

. » داد» = خواهد رهائی ، اژدها اژی»پس خرد شالوده بر اجتماع آفریدن زندگی، مزه

» « انسان« هوشنگی خرد یا بهمنی خرد یا سنگی) ( قانون و وعدالت حق داد آن در که هاست،

( کین و نابرابری و خشم و بیم دوزخ و هست،. نیست( اندیشه وآزار سر همه این بزرگ، از های پیش

زرتشت یافته آمدن پیدایش ایران مردمان فرهنگ از ، نگرفته سرچشمه زرتشت، های ازگفته و بودند،

300

300

Page 301: VIEW AS WORD.DOC

یا. تصویردگردیسی این زرتشتی، الهیات که اینست اندسعادت آماج که را امرداد و خرداد به سیمرغ متامورفوز

« و روز هالی و خشک مفهوم به هستند، ایران درفرهنگبرای« و بریده، بکلی فرهنگیش اصل از و ،کاسته، زمان

و است، برده بکار زرتشتی آئین در مهم رویدادهای. ملغمه است آورده فراهم متن دراین ای

فروردین ماه در خرداد، روز در » می » را دوزخ درب بندد جمشید

» می » + اخـو دژ بـاشـد دوزخ، » با» امرداد و خرداد و ارتا رابطه

» اخـو» » هر» در آفریننده بن ، اخـو

سـت انسانی« » « » سام، » و فریدون و جمشید چهره سه ایران درفرهنگ

» درنگهبانی بنیادی چهره سه ، زر زال و پدر زندگی . ) = = = ( برگزیدن هستند زندگی گی زی جی ژی پرورش

) با ) ایران، فرهنگ در زندگی ضد و زندگی اژی و ژی میان . و تازه برداشتی زرتشت، فقط است نشده آغاز زرتشت،

» « است، آورده زندگی ضد و زندگی مسئله از گونه دیگردگردیسی » و فرورد، ارتا بر استوار فرهنگ با تضاد در که

. » آغاز، همان از ایران فرهنگ است بوده گیتی به اش » « ازجمله دیگری، چیز هر بر زندگی اولویت برشالوده

. است شده نهاده وبرایمان، فرورد، برقدرت ارتاجانی هر در نخستین ،خودش،

اس) عنصری =uvaاووا= axv اخو= asu درسانسکریت سانسکریت= hva= xva هوا در که( svaخوا اصلمی‌شود

301

301

Page 302: VIEW AS WORD.DOC

جان آن .آفریننده است وزندگی انسان به و خدا، » « انسانی فرد هر به تبدیل ، عنصرنخستین شکل

بلکه. نمی کند، خلق امر، با را انسان خدا، می گرددتحول که می شود عنصرنخستینی یا تخم خودش،

. یابد می انسان ازاین به انسان‌ها، همه بن جم، ) = ( یافته پیدایش سیمرغ فرورد ازارتا عنصر نخستین

است.( زندگی دوزخ درب وروزخرداد، فروردین ماه در جمشید،

) بندد، می را درد و تنگی و خشونت و قهر در و دربیمنیست رشک درآن که می‌سازد را مدنیتی ونخستین

) اصل) و هست بیم برابری و تهدید قهرو و وخشم کینبهره زندگی، مزه از همه مدنیت، ودراین نیست، درآن

« » آمیختن. » و شدن جفت برای دیگر اصطالحی ، مزه ورند . » که وامرداد خرداد دیگر، عبارت به هست شدن ویوغ

با باشد، بیمرگی و سرشاری و اززندگی شادی به رسیدن . عباراتهای در اندیشه، این یابد می واقعیت انسانی، خرد

. می‌آیدکه درشاهنامه است مانده باقی گوناگونکار رفت همی سیصد سال مرگ چنین ندیدند

روزگار اندرآنآگهی نبود زبدشان و دیوان زرنج بسته میان

رهی بسان » قهر» و آزار و درد مفهوم با برابر ایران، فرهنگ در ، بدی

. است بیم ودوگوش نهاده مردم بد بفرمانش جهان رامش ز

نوش پرآوازآرمان همین زرتشتی، شاعری یار هرمزد داراب کتاب در » فرمان » به جمشید، که می‌کند بیان دوزخ در بستن در را . درست اندیشه این البته، است داده انجام اهورامزدا

. ولی است کرده زرتشت اهورامزدای که کاریست برضد

302

302

Page 303: VIEW AS WORD.DOC

» «، دوزخ درب می‌دهد بستن یاری ما به که عبارتیست. بازیابیم را گمشده نکات از بسیاری تا

گزیدش مردان چو پروردگار فرمان به پس ازآنکار سخت

خدای امر به شد چینود بست سوی دوزخش دررای ک پا آن

که کرد قفل چنان دروازه مـرد به نهمـرد درشهریاریش ،

اهریمن ره آن بست که خوردادروز بود فروردین مهتوز کینه

شادی به بیامد راه بربست چو دیوان و زابلیسجایگاه ازآن

و ملعون و مطرود جمشید سر، از زرتشتیان بدینسان » « خود بینی درجهان را، شده کرده اره دونیمه به و تبعید

و. ر زال و وسام جمشید دلبسته ایران، مردمان پذیرفتندو زرتشت آموزه با تناقض در اینان هرچند بودند، رستم

. این از بودند زرتشتی سرمشقان الهیات و پهلوانان این رو،به بودند، زندگی شکوه و زیبائی و بزرگی آینه که را بزرگ

بازگردانیده شیوه خود آموزه در همان. ای که اند سانپذیرش اینگونه به تن ایران، در و اسالم است داده ها

. داد خواهد بیشتر نیز، درآیندهو ازدرزها هایش تراوش که کاریزیست ایران، فرهنگ

» شکاف در گر جلوه آنچه به نامحسوس، و نادیدنی های » می ، است آگاهبود و قدرت در. میدان اندیشه همین رسد

بندی عبارت چنین شد، نامبرده که پهلوی کوتاه متنکه را» می‌شود گیهان جم، خردا، روز فروردین، ماه

بی کرد، بیم « بی کرد « رزمان « همان. ، رزم و بیم » + « » می» اخو دژ یا « دوزخ « و است، دژ رزم و بیم باشد

» می» وجدان و روان و زندگی پس. اخو، هنگامی،باشددر و زندگی در وخشم، وستیزندگی دشمنی و بیم

303

303

Page 304: VIEW AS WORD.DOC

) + ( بسته اخو دژ دوزخ درب نبود، روان و وجدان. است ورشک شده بیم که ضمیری و روان و اندیشه در

. که انسانی دوزخست آنجا است، کرده بن وخشم وکین . که انسانی هست دوزخ در می‌کند، زندگی وتهدید درترس

می . کین را انسان که خدائی هست دوزخ در ورزد،. می با که حکومتی می‌سازد دوزخ انسان، در ترساند،

همین در دوزخ خالق خودش می‌کند، حکومت ترساندن،. درانسان‌هاست گیتی

چنین فروردین درماه و خرداد روز در رویدادهای چرادارد؟ زمان اهمیتی خدایان دراصل، ایران، خدایان

زمان. فراسوی خدای زرتشت، اهورامزدای بودند ) = گردید) ناگذرا گشتن و گذر دو. فراسوی بدینسان

دو هر که یافت، پیدایش ایران در متضاد کامال بینی جهاننام ومحتویات همان معانی با ولی را، روزها و خدایان های

می بکار متفاوت، نامه. کامال از ماه، بردند روزهای ایبا اینهمانی ایران، خدایان همه که دید آشکارا می‌توان

. داستان در شاهنامه در چنانکه زمان، دارند ماه در زمانمی‌شود، دیده زر درخت زال رویـش با داده اینهمانی

= = « نخستین. فروردین فرورد ارتا زمان، بن می‌شود » فرا« » آن از دیگر شاخی روز، هر که بود سیمرغ یا عنصر

» می و. عنصر نخستین که فرورتین، یا ارتافرورد این بالیدو متامورفوز و بالیدن و خوشی تغییرو و تحول اصل

» چهره ششم، روز در هست، شوی زنده سر از و نوشوی » « » که» می‌کند پیدا امرداد چهره هفتم، روز در و خرداد

. » هستند » زندگی مزه اصل خودش باهم، سیمرغ، اینمی شود امرداد و خرداد که « .هست « یا سیمرغ

آن» از جهان که عنصری نخستین و هستی، بن » مزه امرداد، و خرداد در خودش ، یافته پیدایش

. می شود نام زندگی این زرتشتیان اینکه اثر بکار در را ها

304

304

Page 305: VIEW AS WORD.DOC

جهان می دو این آشفتگی بردند، علت متضاد، در بینی و هاریختگی مشتبه هم و . سازی ها است گردیده فراوان هایجهان = بینی در = مزدکی خرمدینی زمان، سیمرغی ،

و دیگر، چهره به درهرروز خدا شدن زاده یا خدا، گشتن . » « برای زمان، بود روزی هر در خدا زایش جشن طبعا

) زرتشتیش ) معنای به بودن سپنجی گذرائیش در زرتشتی،سام، و زر زال یا و مزدکی و خرمدین برای و می‌شد، درک . » = « سپنج می‌شد درک بودنش سپنجی بودنش جشن در . هرچه برای بود وارد تازه غریب برای گرفتن جشن دادن، ) ( جشن باید نو زمان مانند می‌شود وارد ما به بیگانه و نو

« » « آفرینندگی. نماد که است یوغ معنای به سپنج، گرفت. » است شدن جفت و پیوند شالوده بر

» فروردین، » ماه در خرداد روز در دوزخ درب شدن بستهاندیشه پای که رد است داشته نگاه را بزرگ » ای پیوند

« » اخو با امرداد و خرداد و ارتا بوده «Axuگوهری » روشن. » نکته این خرداد روز فروردین، ماه متن در باشد « : خرداد، روز فروردین، ماه که می‌آید چنین و می‌گردد، تر

به گیهان اندر و بیاورد، دوزخ از پیمان جم،آمده دوزخ«. پیدائی از را پیمان جمشید، روز، این در

بی گیهان، که پیمانست این با و بی می‌آورد، و و بیم رزم. بی ) ( در می‌گردد توزی کین و خشم و نابرابری رشک

= « : او که می‌آید ازآنان ایادگارجاماسبیگ را پیمان جم،بازستد= ( پریان، = ( همان«. ، عشق فری پری البته

. در هستند زن‌خدایان پیروان پریان، و است، سیمرغآسن جمشید، که می‌شود کوشیده زرتشتیان، روایات

» « یا« پریان، از است، شده پیمان به تبدیل که را خردکرده غارت و غصب را آن که . اهریمن در ستاند باز اند،

در خرد آسن و سیمرغست همین فرزند جمشید، حالیکه . پیمان که می‌آید زرتشتی متون در همچنین اوست گوهر

بازآورده شکمش از جمشید و بود، بلعیده اهریمن را گیتی

305

305

Page 306: VIEW AS WORD.DOC

. می‌کند. راهبری دیگری نکته به را ما پا، رد همین باز استاز که است امرداد و خرداد جایگاه درست شکم،

خورش آشامیدنی و در ها را جان آتش نخستین ها،می بر در افروزند تن که است آتش گرمای این و ،

. الهیات می‌گردد بینش روشنائی به تبدیل حواس،بیکران روشنی که اهورامزدائی پذیرش، با ست، زرتشتی،

از را خرد آسن و روشنی و بینش پیدایش نمی‌توانست ) ( به و بپذیرد، تاریکست، که جگر و زهدان و معده شکم

می شیوه » ای » « خرد اصل در که را خرد آسن کوشیدپدیده شناختن در که است خردی یا همدیگر، سنگی، از ها

نمی هم از را معنائی آن‌ها در بوده، نمی‌سازد، جدا و برد. تنگ با تضاد در سنگی، خرد یا خرد، آسن بپذیرد سر از تر،

» = = « را آن زرتشت که است، جم ییما همزاد اندیشه . بود ساخته پاره و جدا هم از بکلی

و شکم، در امرداد و خرداد همکاری دیگر، سوی ازاندام بینش و روشنی پیدایش و جان آتش های افروختن

اخو » پدیده یکراست، که می« axuحسی تشکیل دادند، را » را » = = = اتصال و امتزاج سنگ آسنگ آسن معنای همان

. دستکاری چنین با باشد روشنی اصل که که داشت بود ها« » تئولوژی » به تبدیل را ارتائی یا سیمرغی فرهنگ می‌شد

. » کرد= زرتشتی الهیات زرتشتی

است فرخی و گستاخی در زندگی، ) + اخو )= دژ دوزخ مفهوم

+ = « ) + فـر ) فـرخ و اخو ویستا گستاخ و »، اخو

آن ها، رابطه و » ایران » فرهنگ در انسان تصویر با

306

306

Page 307: VIEW AS WORD.DOC

یا = فرورد، ارتا جهان عنصر نخستین» پـران»

درانسان نیرو چهار به تبدیل مستقیما،می گردد

) می کند) پیدا بال چهار1 -axu=ahu = اخو

2- daena = دین3- baoda = بــوی

4- urvan = روان » « » در» آفریننده اصل معنای به ، عنصر نخستین

هست هرانسانی و که هرجانی نیست چیزی و ، . » سخنی» به یا باشد صانعی ساخته ویا خالقی، مخلوق

پیوند انسان، و هستس بن یا انسان، با خدا میان دیگر، . الهیات با ای اندیشه چنین نیست مخلوق با خالق . زرتشت، ازآمدن پیش ایران فرهنگ سازگارنبود زرتشتی،

که انسان ضمیر چهارگانه نیروهای که بود استوار -1براینو و- 2اخو و- 3دین چهره- 4بوی چهار باشند، روان

. » « » هستند» درهرانسانی آفریننده اصل یا عنصر نخستین . ولی ماند باقی نیز، زرتشت پیدایش از پس اندیشه این

» « فره یا فرورد زرتشتی، عنصر الهیات که را وشی » « » « یا آفرینی خود، از باشد، آفریننده ازخود، و نخستین

( عنصر به را خدا یابی تحول رابطه انداخت ازاصالت، » ازبین » آمد، درباال که فرورد ارتا مفهوم درهمان نخستین،

عنصر،(. نخستین این فرورد برد به فرورد= یا ارتافران = یا فروهر وای یانریوسنگ یا ارجیا پـران

درسانسکریت« بـه . asuاسـویا این می‌شد نامیده . » است » گردیده معروف ، اثیر بنام سپس عنصر، نخستین

307

307

Page 308: VIEW AS WORD.DOC

آفریننده، » اصل یا عنصر، نخستین یا این جنبنده، هوایمی را آتش خودش، که ی که می« افروزد باد باشد

پران » هم سانسکریت اسو« »praanaدر هم نامیده« asuو » نفس،. » جان، معانی دارای پران سانسکریت در می‌شودحیاتی، اندام پنج روح، زندگی، اصل تنفس، زندگی، باد باد،

نام شاعران، الهام شده، تنفس هوای خمسه، حواسمی هند دوخدای وبشن شکل. برهما به واژه این باشد

» و» اوستا در و عنصر نخستین مفهوم به درسغدی فران « که گوسپندان و درمردمان آتش درواژه پهلوی متون

. » است باقیمانده باشند، آزار بی جانورانجان، آتش یا vohu-frayaanaاین فریان -weh وهو

franaftaar . ما تصاویر، دراین می‌شود خوانده فرنفتار وهمی ما گم برای چونکه جان شویم، و آتش و چیزها باد ،

. ازهمند جدا » « که می‌دانستند، ناآرمیده یا جنبان، هوای را، باد آن‌ها

می را آتش جنبان افروزد. دروزیدن، ازخود هوای این» « چیزها همه دهنده حرکت که بود افروز آتش

.بودهمه حرکت اصل که جنبانی ازخود هوای این دیگر نام

اسو سانسکریت، در . asu چیزها، است واژه همین نیزبوداخو پهلوی درمتون و دراوستا . axvکه است شده

چیزها همه که چیزها، همه وتحول حرکت اصل یا بن اینمی پیدایش واژه ازآن همان هستند، آن یابی تحول و یابند

وتخم« hvaaهوا» اصل معنای که است، ها هخامنشی نزد . دارد نیز را چیزها همه فرخ وبن -farrواژه axv در

باستان پسوند باشد می farna-hvaaایرانی دو از واینهمانی می‌توان واژه، هوا axvاین واژه با را hvaaاخو

. شده برده بکار عربی، در سپس واژه این یافت باهم ( آتش که جنبانی ازخود باد هوا که آنجا از و است،

( می هست آفریننده اصل و می‌آفریند و هم- 1افروزد

308

308

Page 309: VIEW AS WORD.DOC

و جان خود- 2معنای معانی طیف دارد، را عشق معنای هم( . هوا است یافته عربی در و( hvaa=axuرا بن و تخم معنای

. در نامه، گرشاسپ در است داشته را زندگی اصل ) ( پاسخ چنین بهمن، ، بهمن برهمن از گرشاسپ پرسش

دهد: می » نهاد » از ، باد آرمیده هست هوا،

» گرددش، » نام، ، هوا جنبد «چو باد»» « » « » به » وای یا ، باد با هوا بودن یکی

» هواست » از ، دمست کش جانور، هرآن » بانواست » و زنده تن، و جان ، دم به

کشت تخمهمه در بود ، افتد، ناراست که گون گونه ها،نگون سر

هرنگون، سر آورد ساز و زور همه، در هوا،آورد فراز زی

خاک زیر به سرنگون که درتخمهای به، وای یا باد یا هوافراز به را سرآن‌ها که ایست بالنده نیروی اند، افتاده

» « و. دهنده ترتیب اصل ، ساز و نیروهست زور، می‌آورد. است پردازنده و کننده وبنا دهنده تشکیل و تدبیرکننده

ویژگی « همین‌ها، = « اصل که است، فرورد فروهر هایچهار به تحول یا می‌رویند، او از چهارپر که ایست آفریننده

. یابد می نیرونباشد، چون هوا بسیج خیزد زآب اگرچندشان

هیچ نروینداند درهوا همه اخترتابناک و آتش و فلک

پاک استاده » « می فراز به را همه که هست هوا فراز این در و باالند،

. می می‌بخشد هستی دیگر، عبارت به هستی،ایستاند،است راست. فرازایستادن سر چون هست، انسان،

می‌ايستد.

309

309

Page 310: VIEW AS WORD.DOC

پدید زگیتی، نخستین بد اندرو هوا خدایآفرید جنبشی

جنبید و چو باد ببد شگفت هوی آن باد، سخت، زان» گرفت» آتش

. آتش می شود افروخته آتش باد، جنبش باهست ابداع و آفریدن ازنو معنای به .افروختن،

» = = = « » « در اسو فران پران باد با ، جان آتش اینهمانی« . » « خدا عبارت می‌شود دیده ، فرنفتار به آتش همان

» ودراصل است، زرتشتی روایت ، آفرید را جنبش درهوا، » « و حلول این برآنست، گواه فرنفتار واژه خود چنانچه

( رجوع انسانست بن در جان آتش در فرورد ارتا ظهور .) زرتشت یا زر زال سوم جلد به شود

Asv=Svaدرسانسکریت Axv = hvaa =هـوا

فرخ واژه -farrپسوند axv » « باشد، اخو که درپهلویباستان ایرانی در واژه همین پسوند با farna-hvaaاینهمانی

که . hvaaدارد گستاخ واژه در همچنین باشد )vista- )hهواuva واژه همین با اینهمانی باشد، اخو که پهلوی در

که باستان . uva هووا =huva درپارسی این در دارد وا او » « » داده » کل با اینهمانی ، تخم یا بن همیشه نگری، جهان

. که دوزخ واژه اوستا در است باشد، daozh- ahvaمی‌شدهشکل به را اخو، پسوندش، . ahva در در چنانکه دارد اهوا

» و » زندگی هم و است نفس و دم هم اسو، سانسکریت،« . جرقه هم و است خورشید هم خور، پهلوی در است باد

» « . » زندگی تخم و بن ، نفس و دم است روشنی و آتش ) ( و خورشید بن آتش، جرقه و به وای است باد بن است،

روشنائی . کل پیدایش سبب پیوستگی، این است

310

310

Page 311: VIEW AS WORD.DOC

. یکی می‌شد گوناگونی مفهوم برآیندهای پیدایش سببکل» سرچشمه ازخود، شدن، ازخود بودن، خود از

می گردید« . شدن همان. می‌شود کل ازخود، بن، و تخم« » حرکت» معنای باشد، نفس و دم که « اسو همه دهنده

» « . که هست بادی پنج سانسکریت، در اسو داشت نیز را . پهلوی در که است واژه همین می‌دهند بدن کل به حرکت

« »axv شکل شکل« باستان ایرانی در و «hvaaاخو هوا . است گرفته

جنباننده خود از و جنبان ازخود اصل که هوا این » « که هست سوا یا پـران همان درست هست،

می هرانسانی بن در را جانی و آتش افروزد » « هست آفریننده خود از عنصر این. نخستین

= « » وای » = باد وتخم کرداربن به نفس دم از که اصطالح« » اصل= برآمده، = اسو از خود از بودن سرچشمه

خود = از شدن، روشن خود از بودن آفریننده خود. جنبیدن خود...« از آنچه به اوستا در چنانکه می‌گردد

از hva- raokhshaدرخشانست آنکه به و می‌شود گفته ) ( است منش دوست دارنده دوست و مهربان -hvaخود

vant روان نجات به و می‌شود )hvanvi )hva- anhvaگفته « بینش سرچشمه معنای به حقیقت در که می‌شود گفته

» دین معنای همان هزوارش در چون است، خود از بودن . » و» روشن را خود خود، از آنچه دارد را بینش زایش اصل

. هست ایستا ازخود آنچه به می‌سازد )hva- khsta)staaبینا . » طبق » است هست خود، از معنای به که می‌شود گفته

خود .hvaa-fritaپسند می‌شود به یپهلو در گفته آنچهاست از و ،خود یخود روشن xvaaخود - roshn گفته

می‌شود.سوا که سانسکریت در واژه خدای svaaهمین نام باشد،

) ( ذات، خویش، خود، معانی دارای و ایجاد مظهر ویشنو . » « روح می‌شود گفته انسان روح به و است، دوست

311

311

Page 312: VIEW AS WORD.DOC

.» شکل » در هست ازخود، معنای sva-bhuانسان، قائمبهموجود ازخود هند بالذات، خدای هرسه به و است

. ) + + دیده) خوبی به می‌گردد اطالق شیوا ویشنو برهماکه «می‌شود « » = «، جانی وآتش باد یا ، هوی هوا

ازخود» و جنبیدن ازخود، بودن، خود از اصل » است بوده درانسان . آفریدن

اخالقی جنگ نفس، هـوای با جنگنبود

» بود » انسان اصالت کوبی سر بلکهمسئله سکوالریته،

» بودن » معیار ازخود، بودن، خود از یقینست انسان

قدرت و نوری ادیان همه که برضد اینست همه حاکمه، هایروشنی » و بینش سرچشمه خود از بودن، خود از اصل این

می...« جنگیده بودن و بجنگند . بایستی جنگید خواهند و اندمی‌کند منع ازهوا تبعیت از را انسان قرآن، در الله تنها نه

اهواءکم،) اتبع ال قل درپی( 6انعام 56و که هرکسی و ( اتبع ممن اضل من و می‌داند شده گمراه برود، هوایش

می( 28قصص 50هواه / بوی محمد، خود » بلکه از که بردمی‌گوید« رو ازاین و شمردنست، خدا را خود ، بودن

هواه » الهـه اتخذ من جنگ «. 25فرقان 43/ اراءیتفساد و حرص و شهوت با جنگ نفس، هوای با« اصالت با مستقیم، جنگ بلکه نبود، اخالقی

اندازه« » ازخود، اندیشیدن، خود، از که بود، انسانشدن نوآور و مبدع خود، از شدن، معیار و گرفتن

هوا. »باشد« و« =hvaچرا، روشنی سرچشمه ازخود، ،

312

312

Page 313: VIEW AS WORD.DOC

« که باشد آرمیده باد که هوا چون بود؟ عمل و نوآوری » = « » است نیکو باد به وای همان ، هست نهادش جنبش،

» می » گوهر جوت وای دیگرش نام « که « .، جوت واژه باشدکه است، چسبیده بهم همزاد و یوغ و جفت واژه همان « جدا ازهم که را اش وارونه معنای زرتشتی، درالهیات

. می‌کند« پیدا می باشد و است آفریننده که بادی « و بجند می ازخود علت بدان جنباند، می و جنبد « » و جفتی سرشت چون ، جنباندنست سرچشمه

دارد« شعرمولوی. همزادی این در اندیشه این پای ردمانده باقی مزن نیز برهم هــوا، سنگ و کین آهن

زن و مرد همچون میزایند، با دو متناظر اندیشه، این ) = ( بنا که بود افروز آتش دو دمه دو بینی سوراخ دو

) ( و بهرام مریخ به منسوب یکی التفهیم، در ابوریحان . ) ( هست رام زهره به منسوب در دیگری وبهرام، رام

جفتند باهم به دیده. وای نیز یشت دربهرام چنانکهاست باد می‌کند، پیدا بهرام که شکلی نخستین که می‌شود

.) : مهر) اصل و زندگی اصل « باد « درواقع ، به واینخستین عشق و همآغوشی بهرام، و رام جفت

» هستند. » « » « خود، از و عشق برآیند دو ، هوا رو ازاین . » طبعا دارد را بودن بینش و روشنی و جنبش سرچشمه

» « » از» ، بودن سرچشمه ازخود بودن، ازخود برآیند در ، هوا . آنکه با مولوی می‌شود نفی و طرد نوری، ادیان

هم و لیلی هم خود، در آنکه علت به را انسان درغرلیاتش،معیار و میزان است، رامین هم و ویس هم مجنون،

« می « راستای همان در را هوا درمثنوی، ولی شناسد،می نشان قرآنی، قرآن و وحی با را آن د تضا و نکوهد،می‌دهد.

درهوا چوخاکی هم هواست از نبود، وحی کز منطقیودرهباست

313

313

Page 314: VIEW AS WORD.DOC

رو و بگذار هوا هین زمان فالطون آن گوید آنچهآن بروفق

می قرآن تأویل تو، برهوا، از شد کژ و پست کنیسنی معنی

می هوا در را عشق معنای حافظ، حالیکه یابد درنهفته هوائی سینه، درون در اگررود ما برباد ایم

رود هوا زان ما، دل » « عشق معنای این هنوز ، هواخواهی هواداری، در یا

. عطارگوید است مانده باقی درهوا،آ رقص در صفت ذره گل داری هوا به

می‌آید زهوا هم او ای، نه ذره ز کمدوست خواه هوا مرغ اوست که را دلم مرغ

ساختن هوا صید نیست، عشاق الیق: درنظردارد ازهوا را عشق معنای ابیات، دراین سعدی یا

مبند مهر و منه دل هوا به گفتی که ایاندیش خویش مصلحت برو تو چنینم، من

نگردی؟ هوا کاندرطلب کردی عهد هزار نه دل ایکه بادی معنای به را هوا شعر، دراین سعدی، همچنین

بخشی وجان جنبش واصل می‌آورد، رقص به را درختان . بکارمیبرد است،

جانوری شگفت نیایی، رقص به گر توجوالن در آمدسـت درخت که هوا، این از

زهاد) و اسالم وعلمای فقها مقصودش، البته) است بوده

نفس، و وروان روح هوی = اینکه چون هوا می‌شد، خواندهانسان، وجود ویژه، به و وجود نخستین =عنصر اسو = ارکه ) ( = = = فروهر فرورد هوا خوا که اخو می‌شد شمرده

« و حرکت اصل خود، از بودن، سرچشمه خود از معنای . » برآیند این سازی پلشت و زشت با داشت بودن روشنی

= « هوا »hvaاصطالح اخو« اصطالح با اینهمانی =axvکه

314

314

Page 315: VIEW AS WORD.DOC

با« »asuاسو بن« Xvaو« »Svaو به شناخت راه مایه دارد،. می‌شود بسته ایران، فرهنگ

»axuاخو» هوا« » hvaیا از« بودن، خود از معنای ، » بودن روشنی و جنبش اصل و سرچشمه خود،

است Xva roshnاست. روشن خود از معنای .بهروز » باشد فروردین ماه روزیکم که سال، نخست روز نام

و« است، ایران خدای نام فرخ و است، داشته نام فرخماه روز نخستین به را اهورامزدا نام سپس زرتشتیان

نام داده جانشین و « اند « کرده ریم و خرم و فرخ اند. های » سروده » ایران، خدای این فرخ نیایش در غزلی نیز حافظ

است.فر » پهلوی در که فرنه« axvاخو+ farrفرخ ـ هوا+ farnaو

hvaa » « و« اخو واژه همین از میباشد باستان درایرانی ) . » از» ، هوا یا اخو خدا، این گوهر است شده ساخته هوا

بالذات قائم هست، معنای an-hvaست. خود به نیز انهوا« » باطن» معنای به همچنین و ، خود خودی به و بالذات قائم . » اصل و ضمیرش، و انسان درونه هست درونه یا ضمیر و . ) گزند ) حق است بالذات قائم هوا، ان ، دین بینشش زایش

قدرت همه از آن به . زدن است شده گرفته هافر فرنه »farrپیشوند و پهلوی باستان، « rnaدر ایرانی در

« . » واژه » همان فرنه، واژه هست ما امروزه پر واژه همانparnaa« » پرن و می« parnپرنا پرنا،. درسانسکریت باشد

برگ و مرغ پروبال و به می‌شود، گفته برگ و درخت های . » و» پرتو به پر، درفارسی، بودنست تازه و سبز ، پرنو + + + دامن و چرخ وپره درخت برگ و روشنی و شعاع

می تعبیه تیر بن بر که نیز پری و پهلو، و به کناره تیر تا کنند» پر » معانی از یکی برهان، تتمه در و کند، حرکت سرعت

« » همان » که می‌داند، شدن جفت معنای انگلیسیpair را« Paarو به و کردن پرواز معنای به همچنین باشد، آلمانی

315

315

Page 316: VIEW AS WORD.DOC

نوا و خوانندگی و نواختن از نوعی به و است، رفتن شتاب . می‌گویند نیز

« پس معانی» این دارای ایران، خدای نام ، فـرخهست:

پروازکننده- 1 و بالدار خود خودی به و خود از ) مرغ) = آسمان در جنبش اصل و مبدأ

2 ( ) ( اصل- و مبدأ رونده چرخ گردونه خود، ازو هست درجنبش خود از خود، آنچه جنبش،

جنباند( میپرتو- 3 وبا روشن خود از4 ( گسترده- سیمرغ یاب دامنه و گسترنده خود از

پر(همزاد- )= =5 و یوغ جفت خود، خودی به و خود از

) باز = وی 6) موسیقی- ) اصل آهنگ و نوا با خود از 7 .) خضر- ) تازه و سبز خود خودی به و خود از

ایران این نخستین فرهنگ در خدا، گوهر ها،ویژگی. اند بوده این نماد در که دید خوبی به می‌توان ها

» چرخ » سریع جنبش و مرغ سریع پرواز ایران، در خدائی. » –گردونه) ) که = دارد گوهری همچنین است بوده ارتا رته

.» خودی به همچنین است شونده فراخ و گیر دامنه خود ازو سبز ازخود همیشه و است، همزاد و یوغ و جفت خود،

. ویژگی این است مزدای تازه اهورا تصویر با تضاد در ها. است زرتشت

زن خدائی، دوره انسان نخستین جمشید، همچنین « » « بطور تصویرانسان و ، انسان ها همه بن که

می« » کلی خود از ویژگی همین دارای باشد،و بیننده خود از و کننده روشن و شونده روشن

» هست خرد اصل یا یابنده بن. معرفت جمشید،،» « سیمرغ یا فرخ همگوهربا طبعا و فرزند انسان‌ها، همه

316

316

Page 317: VIEW AS WORD.DOC

) = ( است،. خرم فرخ خدا با همگوهر انسان تنها نه است . ) ( با جم، و زمین همگوهرباخداست نیز، گیتی زمین بلکه

. چون » = + « هستند اخو فـر فرخ مستقیم فرزند دو هر همموکل بعدی، عبارت به و دارد زمین با اینهمانی که آرمئتی،

فرخ » می‌شود، شمرده برهان« ) زمین می‌شود نامیده ، زاد . ) ( ازسوئی(. هست اخو ازفرخ زاده زمین، آرمئتی، قاطع

خواهر یعنی جما، باشد، آرمئتی که زمین همین نام دیگر . بر بنا درافغانی، و درسانسکریت زمین نام است جم

) زمین ) قاطع برهان در معین دکتر . جمازیرنویس میباشد این فرخ رو از نیز، طبعا جمشید و فرخ، فرزند زاد،

( هم است ) = سیمرغ خرم فرخ از. گوهر هم نکته این. » می‌گردد » تائید است چهر هور که وندیداد اودر دیگر نام

دراوستا چهر امروزه. می hvare cithraهور نام، این باشدقیافه و چهره جمشید که می‌شود فهمیده مانند چنین ای

» = « . معنای به ، چهره چیترا ولی است داشته خورشید . هور و است اصل و نخستین صورت و نژاد و گوهر و تخمه

سانسکریت svarدر suvar ،نور خورشید، معانی دارای . هنوز میباشد شیوا نام بهشت، آسمان، درخشش، » عبارت » به یا است، خانم خورشید ما، همه نزد خورشید

است دیگر، بوده زن خدا این. خورشید، زاکان عبید . خورشید، است نگاهداشته بخوبی را خورشید تصویر

این از و است، بوده مهر آنکه زن‌خدای بدون بشر، همه روشهروند چون هستند، او سپاه باشد، داشته سالحی و زور

درمهر، حکومتش، که شهری شهروند، نه شهرمهرهستند،می تهدید و شکنجه و ارهاب خدای. زورو پسر جمشید، بیند

دست در و دارد، می جام دستش یک در که مهرهستمی موسیقی آلت نوازد: دیگرش

پادشهست جای که چهارم گاه سریردارا و هرمز و فغفور و زقیصر فزون

317

317

Page 318: VIEW AS WORD.DOC

پیش از لشگرش ولیک دیدم زپادشه خالی و، زوالی تهیبرپا او تخت

و دالویز دلبران چو دالل و غنج هزار با صنمی آن فرازخطا لعبتان

چنگ رگ زدی سحرآفرین زخمه به گهیصهبا ساغر دست بر گرفته گهی

) = ( یا سین سئنا سن، صنم فرزند جمشید،ساقی و نواز موسیقی و زیبائی مهرو زن خدای

بشر همه جام به شادی باده یکدست با که استبرای می رقص و جش آهنگ دیگر، دست با و ریزد

بشرمی « نوازد همه تخمه. » و فرزند معنای به ، هورچیترمی وبهشت آسمان و نور و و. خورشید تخمه جمشید، باشد

. در است آسمان اصل و بهشت اصل و روشنی اصل-chitraسانسکریت ratha = دارنده درخشان گردونه که

» و قطبی ستاره و خورشید به است روشن گردونه . » می‌شود» گفته نغمه موکالن پادشاهان

ویونگهان فرزند جمشید، می‌آید، اوستا در که روایتی درvivanghaan . نخستین آنکه پاداش به او می‌شود خوانده

فرزند دارای آورده، بدست را هوم افشره که است کسی. می‌شود گویش هوم جمشید برخی در هنوز چنانکه ها ،

. ) ( پس باشد نی که است گرو گلو و حلق نام متداولست، « و داشت، زن با اینهمانی که نی با زن‌خدائی، دوره از

» ، داشت وجشن موسیقی با اینهمانی که زن، از زایش . این از داشتند از دردسر جمشید بشود، گفته آنکه بجای رو

) پدرش ) = که می‌شد گفته شد، زائیده به نای سئنا سیمرغ . بدینسان شد فرزندی دارای هوم، فشردن پاداش به

می زن‌خدا از طبعا و زن از را گرفتند. اصالتمی خورشید پسر را جم سانسکریت که در -vivaدانند

svant . جمشید نیز اوستا در می‌شود yimaنامیدهvivanhvaao فرزند جمشید معنای به که می‌شود، نامیده

318

318

Page 319: VIEW AS WORD.DOC

« . پسوند باشد هوائو واژه« »anhvaویوان همان هوا hvaبه » خود= بخودی و بالذات قائم معنای به که بازمی‌گردد اخو

« با متناظر که » می« svant=hvantاست پیشوند. باشدviva »سانسکریت واژه به به vi- bhaaویوا که برمی‌گردد،

خورشید باالخره و زیبائی شکوه، روشن، درخشان، معنای » + روشن،. » خود از معنای به انهو ویوا اینصورت در است

. البته روشنی و زیبائی و شکوه اصل زیبا، خود خودی به . یابیم می نیز را دیگر نکات بشویم بیشتردقیق به bhaaاگر

بهاء، درخشش، نور، روشنی، معنای به خودش، خودی= « . وی پیشوند جالب، نکته هست خورشید « viجالل،

« » « بهم. جفت معنای همان اصل در ، وی واژه این هست ) و« ) جفت نماد اثر در که باهم دوتا است داشته را چسبیدهو روشنی و حرکت سرچشمه و اصل بودن، همزاد و یوغ

. است آفرینشواژه » همان است biاین فرانسه وزبان التین ولی. درزبان

معنای وهمزاد، یوغ و جفت پدید با مبارزه اثر در سپس ) ( را» « جدا و با متضاد و مغایر بدون، فارسی امروزه بی

» = + « . همان پای رد وی، ، ویوا بها ویو واژه در است یافتهعلت به هم، مرغ به البته که است، جفتی آفریننده اصل

. که می‌شود دیده بدینسان می‌شد اطالق دوبال، داشتن » + « آنکه یا انهو ویوا فرزند انساها، بن جمشید،

» شکوه» و زیبائی و روشنی بالذات قائم اصلهم است طبعا و هم ، و . گوهر اوست با سرشت

و شونده روشن خود از اصل انسان، بن جمی شد،و زیبا خود، از و بیننده ازخود اصل و کننده روشن

است شکوه در. با زرتشت و نوری ادیان همه درستو مسخ را آن و برخاستند، انسان، تصویر این برضد ایران،

. کردند زشت و تیره و سرکوبآفریننده اصل وازخود شدن روشن ازخود، ویژگی این با

بـن ساختن در باشد، جمشید که انسان بن که بودنست

319

319

Page 320: VIEW AS WORD.DOC

» « را، امرداد و خرداد یا زندگی مزه گیتی در مدنیت » « . گیتی در او با که هست فرخی این می‌بخشد واقعیت

فرخ » = طبعا و می‌گيرد خود به hvaa + farna = hvantپیکر+ farna« . » این« » = + نیست اخو دژ دوزخ ضد جز چیزی ،

hva » از شدن، بینا و شدن روشن ازخود بودن، ازخود ، هواازخود، کردن، داد خود، از نهادن، را مدنیت بنیاد خود،

تازه و سبز همیشه خود، از ساختن، گیتی در را بهشت= « هوا این رقصیدن، و کردن حرکت خود از این شدن،

. گردد« اره و بریده ازمیان باید ، » اخو یا هوا همینپی« که ، = اخو = « با بودن همزاد بودن سنگ آیند

» = است، بودن جفت زمین با بودن جفت خدا. هست اصلی گناه یا گناه، نوری برترین خدایان برای

) انسان) اصلی گناه این ، زرتشت اهورامزدای و میتراس ) خردانسانی)= با که است زندگی جمشید مزه به اش،

می ( دست ( این. برای را جمشید ضحاک میتراس یابدمی‌کند ) اره دونیمه به این (. yimo kerentaگناهش، ولی

) ( و سیمرغ ارتافرورد که هست نریمان سامپاسبانی البرز کوه نزدیک را او تن خرداد،

باز می خرداد، روز فروردین درماه تا کنند،( ، برخیزد = = ( را دوزخ زندگی ضد اژی ضحاک و

) ( مزه از نو، از را انسان یا جمشید و بکـشـد . سازد کامیاب » زندگی » سرچشمه» ازخود، که هوا

« » « » برپایه که کردن منی یا ، است بودن واصل« آزمایش و زشت باید است، اندیشیدن خود، از خود، های

پشت آن به مردمان تا شود، شناخته جنایت و جرم و شرکنند.

روش هزاره که « هاست « ، خودآفرینی از گریختن های« » « در دانستن جنایت و شوم ، اندیشیدن خود، از رمیدن« » از شمردن ابلیسی ، یافتن را ورزی داد سرچشمه خود،

320

320

Page 321: VIEW AS WORD.DOC

» و دینی و اجتماعی فضیلت و هنر ، پذیرفتن فرمان خود، . است شده ساخته سیاسی

« هزاره = « گناه را هوا بودن سرچشمه ازخود، که هاستساخته « اصلی « از. شدن، روشن خود، از ، شدن فرخ اند

) ( آسمان و بهشت خود، از ، گستاخی شدن گسترده خود،سیمرغست، ایران، گوهرخدای ساختن، زمین روی بر را

. خدایان است شده سرشته انسان، فرزندش، در که « دیگری در را خود و گریزی خود از راه همه، نوری،

و« اند، ساخته هموار و صاف ، را » « باختن بودن خود از. ) اند» ) + ساخته اخو دوژ و دوزخ سیاسی دراعمال ما

تاشام، ازبام خودمان حقوقی و وهنری ودینی اجتماعی . » « و دینی عمل و کار می‌اندازیم دور را بودن ازخود این

« عمل و سازندگی نام به همه که سیاسی، و اقتصادیمی« ستوده « گرائی یا » گریزی خود از این جز چیزی شوند،

. » « و عمل ولی نیستند شوی سرچشمه ازخود پرهیزارزش هنگامی ایران، اصیل فرهنگ در گفتار و اندیشه

» = « ، فرخی گرفتن سرچشمه خود، از پیکریابی که دارند . » اعمال» یا و دینی اطاعات همه باشند شدن فراخ ازخود،

راه . حزبی، ) ( خود از هستند فرخی گریزازخودشدن هایاین گفتارخود، و اندیشه و عمل در و گرفتن، سرچشمه

. است گستاخی دادن، دامنه و گستردن را سرچشمه » + « معنای به درست باشد، اخو ویستا که گستاخی

« » این» و یافتن خود در را سرچشمه ، اخو گستردن » می گستردن را گستاخی،. سرچشمه ولی باشد

و است، داده ازدست را خود مثبت معنای که زمان‌هاست . » منیدن » است یافته را نهادن فراتر پا خود حد از معنای ) برترین) باشد، خود سرچشمه از اندیشیدن که کردن منی

( . خود، از می‌کند منی هرکسی است شده گناه و جرم( می مرجع خدا، مانند ناحق، به را خود ، می‌اندیشد و آزماید

« از. که جمشیدی، انسان اصالت خاطره ولی می‌سازد

321

321

Page 322: VIEW AS WORD.DOC

مدنیت ازخود، ساختن، بهشت ازخود، بودن، روشن خودنگردیده« فراموش است، بوده ایران فرهنگ در ساختن

است. « روشن ازخود بودن، خود از این نماد درست جم، جام

» « . می‌گویند،« آینه به یکسو از را، جام چون هست شدن ) می‌ساخته ) = سنگ آسن آهن از اصل در آنکه که یا و اند،

بهمن بنابر را می‌ساخته جام کانی مواد سه از در. نامه، اندسنگ و فلزات که کانی، مواد به ایران، قیمتی فرهنگ های

= ایوخشتا دراصل. گفته می ayoxshus باشند، واژه این اندaayoxtan به کردن یوغ و کردن جفت معنای به که است،

« و. همبستگی نماد اصل در کانی، مواد و فلزات همستبوده« از. مهر واژه، این که دید می‌توان آسانی به اند

یوغ . yoxریشه کانی مواد و فلزات است شده ساخته » = = « اوج نماد همه و بودند، زاده آینه آسن سنگ از همه

. بودند همزادی و پیوندی و جفتی و همبستگی » = = « و کلی بطور آفرینندگی اصل ، سنگ همزاد یوغ و . از می‌شد شمرده آتش و آب و روشنی سرچشمه و اصل

همزاد = = این ییما جم خود گوهر بیان درست جم، جام رو، . جام در علت بدین بودنست خود از اصل که بود جفت و

انسان گوهر بینش و روشنی سرچشمه خود از هویت جم، . ) یابد)= می را خود نماد جم

دارد جم جام و است نمای غییب که دلیدارد، غم چه شود، گم دمی که (زخاتمی حافظ)رسی غیب سر به جم چون که هواست گرت

) حافظ ) باش، می نما جهان جام همدم و بیادارد مدام جم، سلطانی دارد جام دست به که کس آن

) حافظ)توئیم بنده ما و سلطانی تو تبریزی شمس

مولوی خوریم، جم جام به باده تو، دور در الجرمکار پایان جم، داشت خواهد فرق بر چون اره

رواست، جم جام دست، از فتاد خواهد فرو (گر عطار)

322

322

Page 323: VIEW AS WORD.DOC

( خودی از جام سلب برای دونیمه، به جمشید کردن اره . ) نیمه دو به انسان تا اوست از ، رسیدن معرفت به خود،

می بینا و روشن خود، از است، نشده خود،. اره از باشدزمین. به را آسمان و می‌سازد بهشت ازخود، می‌آفریند

. وگستاخست فرخ و می‌آورد

آهوی زندگی، مزه چرااست؟ وحشی

سیمرغ = رفـیـق بی کسان = آهـو رام و

ای وحشی اال تست کجائی آهوی با چندین مراآشنائی

کمین، بی‌کس دو سرگردان، دو وتنها دو دامت و ددپس از و پیش از

بدانیم همدیگر تاحال توانیم بیا ار بجوئیم، هم مرادشد، خواهد رفیقان که ای بی بگوئید کسان، رفیق

غریبان؟ یار

323

323

Page 324: VIEW AS WORD.DOC

«مگر» پی کاری خضرمبارک همتش، زیمن درآیدگشاید

شیرازی حافظدختر بیدخت، رام، وحشی، آهوی

است سیمرغفرخ » خضر وای به، وحشی، پی« آهوی

هست

« » آسو» همان ، که می« aasuآهـو باشد،» خارج » در چیز یک جنبش سرعت هم

است خودهم و

آن» خود تحول یا دگردیسی سرعت» گوهرش در چیز

چیزی ما، «برای بتوانیم روشن» را آن که می‌شود » « را آن تعریفی، در ، بگیریم را آن عقل، با بفهمیم،

» « » «، مقوله و مفهوم یا تعریف معین مرزهای در ، بگنجانیمچیره امکان آن، بر و بکشیم، بلند دیواری گرداگردش،

. درآوریم خود ضبط در باالخره و کنیم، پیدا شدن » بخواهیم» چه ندانیم، چه بدانیم چه ، شدن روشن

سفت ساختن، محدود ساختن، ثابت نخواهیم، چهساختن کرانمند یا ساختن، منجمد ساختن،

) = و) روان گوهری گسستن و بریدن کرانیدناست «دوان گوهرچیزها. » در روان شیرابه می‌خواهیم ما

به یا سازیم، جدا هم از عقل، مقراض و کارد یا اره با را، « » « و سفت صمغ درآنی، ، روان شیرابه از دیگر، سخنی

324

324

Page 325: VIEW AS WORD.DOC

» « » « . روان« که را حقیقت می‌خواهیم ما بسازیم منجمد . ما سازیم کرانمند و سفت روشن، خود برای است،

همه برای بلکه خود، برای تنها نه را حقیقت می‌خواهیم. سازیم روشن

« روشن و روشنگری نام به ما را و آنچه سازیمی« روشن عقل فکری افتخارآمیز کار و ستائیم،

می « خود « و می نامید، سازی بت عرفان، دانیم،می سخت را نکوهید. آن

« » شکنی،» بت روند وهم سازی، بت روند هم ، بینششکنی«. بت هنر و ساختن هنربت اندیشیدن، باهمست

. ای درهراندیشه روز، هر ما بینش، در هست خود بتهایبگـدازیم، و بشکنیم را آن‌ها باید درشب، که می‌سازیم بتی

« . خرافات شکنی بت با بسازیم نوین بتی ازسردرفردا، تا . نمی‌شود« حل بینش، مسئله ، را، پیشینیان خرافات

نساخته پیشینیان، از. اند تنها بخشی سازی، خرافه . بت روند هم انسانی، بینش است بینش به رسیدن روند

خرافه و شکنی بت روند هم و سازی، خرافه و سازی . هست همدیگرهم درپی درشکل زدائی هربینشی،

بت و خرافه شدن، سخت و سفت و گرفتنبت. کارگاه انسانی، بینش بت می شود و سازی

. گدازیست» حقیقت » و گرفتیم، و رسیدیم آن به امروز ما که بینشی» « » « خرافه به تحول ، شدن گرفته حال همان در نامیدیم،

. می‌شود ساخته نوین بتی و یابد، در می که حقیقتیاست شده دروغ و باطل و خرافه افتاد، یک. دام در

. همان در می‌شود دروغ و باطل حقیقت، زدن، بهم چشمو دروغ و باطل حقیقت، آن حقیقت، یک به آوردن ایمان آن » « . و خرافه ، دارد را حقیقت کسیکه می‌شود حقیقت ضد

. می‌خواند حقیقت که دارد را دروغی و قدرت، باطل

325

325

Page 326: VIEW AS WORD.DOC

قدرت، چون است، حقیقت بی همیشهتصرف حقیقت، و . تصرفست، است ناپذیر

می‌سازد، بینشش در خود که را بتی بتواند که کسیو تازه بشکند، بت نکشد، هوس ساختن او از دست ،

. است اندیشمند» « ، حقیقت از دیگری آزمون با ایران، فرهنگ در عرفان،

. می‌ساخت معین اورا بینش بافت که بود آشنا

نیست، روشنائی حقیقت، » = است » ورتـن وتحول تحرک بلکه

» چیزی » هر گوهر و وبیخ بن که ، چیزی هر حقیقت » « باشد، چیزی هر نخستین عنصر که باشد،

« » و» گردیدن و گشتن واژه همان که است، ورتـنباشد« » . وشتن و تحـرک اصل حقیقت،

حرکت« شدن جفت حقیقت، است دگردیسی . اندیشه، سر این هست درونسو تحول با فراسو،

در روشنائی، با حقیقت دادن اینهمانی با کلی به: » که » است شده بنا خرافه این بر که است، تضاد

. » است» روشنائی « حقیقت، « ما هرچیزی در » « با چیز، آن بودن گرفتنی و سکون و پارگی با ازسوئی،

داریم، کار چیز، آن بودن دیدنی با چیز، آن به دادن صورتناگرفتنی، » پیوسته جنبش با حقیقتش، در آن با همزمان و

تحول . با است« گرفتنی نا که کارداریم اش، پذیری

» زروان» = زمانبا برونسو، جنبش شدن جفت اصل

گوهری تحول

326

326

Page 327: VIEW AS WORD.DOC

« از ما « زمانهنگامی و دومفهوم می‌گوئیم، سخنمی اندیشه، در هم با را گوناگون کامال آمیزیم. دوپدیده

« » « زمان، یک با ما ، زمان واژه برد درکار معمول، بطورجدا هم از را زمان از بخش دو که زمان از نقطه یک

برهه یا را می‌کند، خود که داریم کار زمان، از مشخص ای . دو این می‌سازد کرانمند و جدا پیشش، و پس اززمان

( رویگی دو یا که( ambi-valenceپهلویگی چیزیست همان ، »... = = = « گفته وی سیما جفت یوغ ایران فرهنگ در

امبی » این شاید و انبیق« » =ambiمی‌شود، همان درالتین « »= و انباع به تبدیل امروزه، درفارسی که باشد بغ هم

« . گرفتنی« و پارگی و سکون درزیروپوشه است شده انباز» « » ناگرفتنی و پیوسته حرکت روان سیل ، صورت بودن

شاهنامه. در را زمان مفهوم دوگونه این بر گواه هستبرهه. می و نقطه اشعار، دراغلب زمان، از یابیم بریده ای

. است زماناندر » هم بیامد و برفت دمان نامداری کارآگهان، ز

زمان«» زمان » یک ازآموختن، بشنوی سخن چون زهردانشی،

نغنوی » نوشود » کنون سخن زمان آمد بدانستم

کهن روزگارزمان بـر ما، بیامد دمان باد چو رستم که کن نگه

زمان تا: می‌گوید عطار یا

زمان این عمر، حاصل چون گویم چه نامده، و رفته ازاست

زمان، یک به تو غمزه میآراست عقل که سیاهی هربشکست

327

327

Page 328: VIEW AS WORD.DOC

« وساکن درگسستن زمان گرفتن برای تالش همان این‌ها ) یا« ) نقطه دریک درنگ زمان کردن کرانمند یا زمان، کردن

گسستن و بریدن این در و هستند، زمان به دادن صورتمی پیدایش هم، از بریده و جدا بخش دو که، یابند، هست

تحول دیگری به یکی نمی‌شود، روان دیگری، در یکی که . نمی را همدیگر هیچگاه، دو، این یابد یابند. نمی

= = دوپر » = = = = آسو رخش چال جی یوغ بنیادی اندیشه « »... = چیز = دو دریوغشدن را جنبش که چهارپا چهارپر دوپا

. زمان،« نمی‌دانست جدا ازهم را دو این می‌دانست، باهمباهم. می دوپر یا باهم دوپا پیوند زمان، با. دود دویدن ست

. میان در بال دو پیوند با پریدن، است پیوسته بهم دوپای( ممکن = ( » « جی. ژی زندگی اصل و مادر که ، رام ست

= = ( . ) ( گی ژی واژه یک همان هست هم جی یوغ هست، . بودن( یوغ زندگی، دارد معنا دو و دورویه که هست جی

) ( . ) (، اندروای به وای است پیوستگی و همآهنگی و مهر» « گوهر جوت وای است، اسب دارد، اسب دارد، دوپایوغ ) = = جوت است جفت گوهرش، در باد، یا وای، است،

واژه یک هرسه زندگیست(. جفت، معنای به هم جی، اند . نام از یکی جی، یوغست معنای به . وهم » بود » رام های

» « » آمیغ» زرتشت، آموزه ازچیرگی پیش اندروای یا ، رام ) درفرهنگ ) و بود، اهریمن مینو انگره و مینو سپنتا یوغ و

. ماند نیز جفت و یوغ زرتشتیگری، برغم اثر ایران در « ) = ( و سپنتامینو یا بودن، انبازی همبغی انباغ » و جنبش و زمان خدای ، باهم بودن مینو انگره

( تحول ( دگردیستی زندگی واصل ، گوهری یابی. بود

. » « » یابد» می تحول باشد، به وای همان که ، نیکو باد« . نفس از یابد می دیگر، شکل به تبدیل شکلی، از ناگهان،

» = « » دم خون و جان و گرمی و آتش به تبدیل ، دم و« اسو. واژه دم« asuمی‌شود و نفس هم درسانسکریت

328

328

Page 329: VIEW AS WORD.DOC

) هم ) و است، حیوانی زندگی و زندگی هم و است باد است . آسو ارواحست عالم هم و و aasuروان، تند معنای به هم

و فوری معنای به هم و می‌رود تند آنکه و رفتن راه تند. است مستقیم و به asuga بالواسطه و- 1اسوگا گذر زود

و- 2 رونده و- 3تند و- 4باد .4خورشید می‌شود- گفته پیکانمعنای نمی‌افتد، چشم به معانی، این در فوری آنچه

و» بالواسطه و فوری و ناگهانی دگردیسی و متامورفوز . این« است نادیدنی مستقیم و ناگرفتنی سرعت

) ( آغاز، در ، واسطه بی و مستقیم و فوری تحول. می شد شمرده خدائی و روحانی صفت یک

آسورا .aasuraچنانچه روحانیست و الهی معنای بهمی » آنچه و گذر زرتشت، آموزه شدن چیره با ،« ولی گذرد

. و شد خوار و ناچیز طبعا و استومند یا فانی جهان ویژگی= « » جفت » مفهوم ، دم و باد جنبش مفهوم از که آنجا از

»... کرد، حذف نمی‌شد را دوپر یا به ) دوپا وای باد جنبش ) = می= دوپا با همیشه جی دوپر رام با یا دوید،

باهم. پرید می که داشت دوپر یا دوپای با اینهمانی حرکت، . جفتند. باهم که بود دوپا با باد دویدن باد، وزش جفتند

« » « دگردیسی و تحول بر گذر مفهوم چیرگی با بدینسان» « » ، باشد آهو همان که آسو ، فوری و مستقیم و بالواسطه

وعیب کاستی و نقص معنای می‌کرد، برگذر داللت آهوکهمعنای. از آهو، رنگی، دو زر، زال داستان در حتا و یافت

» « خدا برضد گناه و می‌رود، فراتر هم نقص و عیب » صفت. » از رمنده، و مهربان و زیبا جانور ، آهو نام می‌شود

و aasuاوستائی شده ساخته باشد تیزرو معنای به کهسغدی aahukدرپهلوی در و نامیده aasukآهوک آسوک

بی. ) = جان سپنتا جانور گوسپند آهو، درواقع، آزار، می‌شودبی . جانی اثر( در است تیزروی پدیده پیکریابی گزند

« و رم برآیندهای بودن، گرفتنی سخت یا و ناگرفتنی . » است یافته نیز را وحشی و رمیدگی

329

329

Page 330: VIEW AS WORD.DOC

می تندوتیز می هرچه و می جنبد و که جهد کسی برای دود،ناگرفتنی و رمنده و گریزنده هست، آن گرفتن اندیشه در

. که می‌شود دیده یشت بهرام در است گرفتنی سخت و » « » می » متامورفوز باشد، به وای که باد به بهرام، نخست

» « چسبیده. بهم آفریننده دوبن از یکی که ، بهرام یابد ) = ( می آهو آسو باد به تحول درست است، هستی جهان

. . » = « یوغند هم با بهرام، و رام باشد رام به وای که یابدبرده هم ازآن نامی ولو دیگریست، با آن‌ها از یکی همیشه

= نشود. گوناگون، » اصل دو یوغ سراندیشه این تا » و روشنی آفریننده اصل ، پیوسته هم به ولی

ابلق اسب زمان، می شد، شمرده وشادی زندگی ) = بود) گوهر جوت که. دورنگ بود اسب یک زمان،

. یا دورنگ از گوهری ابلق، اسب بود دورنگ آمیغ و سنتربهم و آمیخته باهم و چسبیده بهم ولی گوناگون دواصل

. دیگررفتن حالت به حالت یک از حرکت، است پیوسته . چنین. ماه، اینرو از است شدن آن ازاین، تحول، است

. بود بود اسبی تحول اصل که ،ماه، تحولست از ویابد می پیدایش فوق. روشنی ماه، نیز، علت همین به

. . اینکه است آهنگ شب خنگ ماه، داشت اهمیت العادهکه می‌شود داده نسبت اسب به زایشی بینش یا دین

پی بیند، می ازدور را مو یک حتا شب، این درتاریکی آیند . ) ( به هست پا بودن یوغ بودنش چهارپا یا بودن، دورنگه » « » + به » = است می‌شود گفته است اسپ اسپست یونجه

+ = . انده حندقوقا یونجه، به سوئی از است تخم معنایکوکا ) است ماه بذر و تخم معنای به که می‌شود گفته کوکا

.) تخم= = انده . ماه، پیکریابی ماه، است اسپ ماه،دیدنی بهمن که . ست که بهمن ناگرفتنی ولی ست

) هما ) = سیمرغ ماه در است، ناگرفتنی و دیدنی نامی ماند ناگرفتنی ولی می شود، انسان،. دیدنی

می را آن آنکه با لی و می‌رود ماه هیچگاه بسراغ بیند،

330

330

Page 331: VIEW AS WORD.DOC

. رابطه ایران، فرهنگ در اندیشه این بگیرد را آن نمی‌تواند » « » نشان » شکل یا صورت با را هستی بن و حقیقت میان

. می جنبش. است دورنگ اسب معنای به رستم، رخش داد ) فقط، ) آفرینی خود خود از و خود در دگردیسی و تحول و

» بودن » گوهر جفت و بودن رخش و بودن ابلق این پی‌آیند « خود. از یا خودآفرین، اصل آن هرچیزی، حقیقت است

. » است چیز آن در آفریننده تحول و حرکت درک این » کردار » به و ، خود حقیقت کردار به خود، از و خودگوهر سعادت، و خوشی و شادی و پیشرفت

بود ایران فرهنگ بکلی بنیادی زرتشتیگری در که. رفت اوج ازبین یابی، تحول و جستجو و درحرکت

. غایت یک به رسیدن مسئله، هست وشادی سعات ) در ) بهشتی سعادت روشن، حقیقت بت مراد ثا و

سعادت و شادی رسیدن مسئله بلکه نیست، پایاناندیشیدنست و کردن کار و عمل روند در خود در

در. نه است، جستن و اندیشیدن در سعادت است. آموزه یک بینش حفظ

« ) + ( » تعییر» و گردیدن و گشتن ، ورت فر فروهر در ورتنو« تعالی و پیشرفت بلکه، نیست، خالی و خشک یافتن

« . حرکت و جنبش از مفهوم این نیزهست خوشی و شادی » رستم، آزمایش خوان هفت در که بود دگردیسی و . اندیشه این عامیانه داستان‌های در حتا می‌شد بازتابیده

و جاه و خانواده از باید شدن شاه برای که شده، بازتابیدهبی خود، فردی درسیروسلوک و شد، بریده عزت

و دید دیگر، مردم مانند را زندگی تلخی خانواده، پشتیبانیسفر. و سیر و سلوک اندیشه در پدیده، این سپس چشید . خود از است مانده باقی شکل، تغییر اندکی با عرفان،

حرکت اصل خود، از ساختن، روشن ازخود، یافتن، تحولخود، از بودن، روشنی اصل ورو شعله آتش خود، از شدن،زال فرهنگ بنیاد شدن، ارزشگذار و وبد نیک معیار

331

331

Page 332: VIEW AS WORD.DOC

در روشنائی مرجع یک به آوردن ایمان نه زریست،ارزشگذار و معیار یک به آوردن ایمان نه خود، فراسوی

« » « . وبنیاد درگوهر یابی تحول و خود حرکت خود فراسوی » و شادی و روشنی آفریننده اصل ، حرکت دراثرآن خود،در » چیزی به کردن تکیه و چسبیدن نه است، خود از جشن

.» سعادت و بینش و روشنی اصل کردار به خود فراسوی » را » نابریده و پیوسته هم به حرکت مفهوم سر، از مولوی

پارگی » و دردها از رهائی دروغ اصل و می‌داند« ها هابه زجای بـدی متحرک اگر جای درخت

» زخم » نه کشیدی، اره رنج جفا نه هایروشنیست، اصل بی حرکت، و جمود مانند نه حرکتی

حرکت. چون هستند، روشن اصل خورشید، و ماه صخرهکنند. می

چو بـدندی مقیم اگر بخشیدی نور مهتاب، نه و آفتاب نهصـما صخره

) آرام ) هوای نه است، آفریننده باد جنبان هوای » زهرشود » ، جای به گردد حاقن چو هوا،

» هوا » ، درنگ از کرد زیان چه ببین ببینو یابد می تحول هوا، ابر در سفر و تبخیر اثر در دریا آب

می‌شود شیرینو ) ابر خدای اندروای، درابر برهوا سفرکرد بحر، چوآب

باران(حلوا چون گشت و، زتلخی یافت خالص

هست شعله درجنبش روشنی، و آتش هستیآتش بماند چون شعله و لهب زجنبشفنا و مرگ و خاکستری به روی نهاد

» « ، حرکت اثر در که برد می را پیامبر چند نام مولوی آنگاه . درکی، چنین شود، اگردقت البته رسیدند بینش به

» « ادیان، این که هست بینش و وحی از دیگری برداشت

332

332

Page 333: VIEW AS WORD.DOC

« . انسان یافتن تحول را اخالق اصل سپس، دارند خود: می‌داند « خدا به ازخودش و درخودش

را باقی تو بدان بنمودم، اندکی چوخدا وخلق بخوی سفرکن، خویش زخوی

خارجی حرکت با یوغ که انسان، گوهری تحوالت این همهمی‌گردد، واجتماع خود فراسوی جهان شناخت و

« » حقیقت» اینهمانی جانشین را تحرک اصالت سراندیشه . » کردار به روشنی، و حقیقت بینش می‌کند روشنائی با

« » پی اصل » بر استوار که می‌گردد درک ازخود تحرک آیند . انسانند« گوهر ومجنون لیلی بودن یوغ این می‌ماند یوغ

. » « اند اندازه و روشنی اصل بدینسان و حرکت اصل که ) ( » « » کرداراصل» به باشد، جی رام که زروان یا زمان

و شادی و روشنی آفریننده اصل و تحول اصل و تحرک= ( . بزکوهی نخجیر یا سب ا زمان، می‌شد درک زندگی

در( که می‌شد شمرده دورنگ یا گورابلق یا آهو یا غرم . گردونه هم زمان می‌آفریند یابی، اسب تحول دو که بود ای

. دوبال با که بود مرغی هم زمان می‌کشید را آن شده یوغ( می ( از. یکی شدن دیگری یکی، از یابی تحول پرید

. شکل » « اندیشه پای رد است یوغ یا جفت اندیشه های » « » باقی » ابلق سواربراسب یا ابلق اسب شکل به زمان،

: . می‌گوید سنائی است ماندهاسب این گلگون باده زعکس و خیز هین

را سوارخوارابلقپوش زرق طارم این مردان چون بگوب زیرلگد در

را ازرقکه می‌گوید خاقانی یا

» « » زین » آمدم، جان به زمان دورنگی و مکان تنگی زمی گریزم دوتا

: می‌گوید نظامی یا

333

333

Page 334: VIEW AS WORD.DOC

دارد زیرابلقی در که زنگی نیم سوار ابلق ازایندورنگی

» اصل » پیسه، و خلنگی و دورنگی و ابلق مفهوم در ولی،و فراموش بکلی باهم، دورنگ ازپیوستگی آفرینندگی . در می‌گردد درک منفی ابلقی، و است شده حذف

شمرده نخجیر و اسب زمان، آنکه برغم نیز شاهنامهبلکه نیستند، یوغ هم با که هستند اسب دو ولی می‌شود،

می همدیگر پی نمی در را همدیگر هیچگاه ولی یابند، تازند،نمی هم به ( و ( همزاد. بودن جفت و یوغ اندیشه رسند

. و است، شده کرانمند و پاره زمان، است گردیده حذفبلکه نیست، آفرینندگی و تحرک اصل دیگر، زمان، طبعا،

می مرگ از نخجیر و اسب پس،. این ازاین زمان، گریرندبلکه نیست، خوشی و سعادت و پیشرفت به تحول اصل

» « و نفاق و ثبات عدم و تلون و وبیقراری گذر پیکریابی . پیش هرچه زمان، هست دوروئی و نازاستی تزویرو . زمان، حرکت از می‌گردد بیشتر فساد و انحطاط می‌رود،گردیده حذف روشنائی، و بینش نوزائی و آفرینندگی اصل

. بدینسان،. است کرده پیدا وارونه مفهوم زمان، استو » فساد اصل و عیب و آهو و شوم تغییر، و وحرکت جنبش

) گذر ) و انحطاط وگناه بهشت از هبوط فروافتی و تباهی « . یا ابلق، اسب از زمان تصویر تغییر این می‌گردد وفنا

= خـرد، پـر ماه فرازش که درختی یا زمان گردونهو« زر زال داستان در همدیگر، از جدا دواسب به می‌روید

موبدان پرسش اندیشه درست و می‌آید، پیش موبدان های . اندیشه وارونه زر، زال می‌شود نهاده زال برزبان زرتشتیعقاید همان موبدان، به امتحان در خودش، سیمرغی

. می موبد می‌کند تکرار را زرتشتی پرسد: موبدانسرفراز ای که گفت موبدی گرانمایه دگر دواسب

تاز تیز

334

334

Page 335: VIEW AS WORD.DOC

زان قار یکی دریای کردار چون به بلوریکیآبدار سپید ،

شتابنده دو هر همان بجنبند را اند یکدیگراند نیابنده

نمی همدیگر به آنکه همدیگر برغم پی در همیشه رسند،دوند می

می‌دهد پاسخ زر، زالبکردار فروزان زکاردواسپ گفتی آنکه کنون

آذرگشسپزمان هردو سیاهست و تیز سپید یکدگر پس

دوان هردویکدگر مر همچو نیابند دوان تگ به ازپیشنخجیررا

سگبرای خودش، که باشد، زر زال پاسخ نمی‌تواند این البته

» در» که دینی فشار زیر ، بودن پیوسته هم به دورنگ آهوی= « همزادی اندیشه این ضد بر و بود، حاکم اجتماعش

» = محکوم مرگ وبه دورافکنده بود، دورنگی ابلقیجی » = و جفتی اصل که سیمرغ سیرنگ، از ولی می‌شود،

او« کاله فر سیمرغ، این پر دو و شده پرورده هست، گیمی‌شود.

منست گاه رخشنده تو، کاله نشیم فر دوپرتو،منست

پاره درهمین جفتی اندیشه پدیده ازبخش 233ردپای« : این می‌آید که است مانده باقی بخوبی بندهش بیستم

و نر جفت، جفت شدند، زاده سام از نیز فرزند ششجفت یک و خسرو جفت یک و دموک جفت یک ماده،

. . از یکی بود یکی نام باهم را زن و مرد بود نام ماریندک .» . داشت فرازتر را او ایشان از بود دستان نام را ایشان

یوغ ولی اندیشه این زرتشتی، الهیات و زرتشتو روشنائی و آفرینندگی بن کردار به را، بودن

335

335

Page 336: VIEW AS WORD.DOC

پذیرفت نمی موبدان. زندگی، از که یشت رام درمرتبا که می‌شود دیده است، شده دستکاری زرتشتی

« : آن از که را تو از آنچه که می‌شود گفته رام، به درخطابمی می سپند می‌دهد«. نوست نشان عبارت همین ستائیم

« ناستوده مینوست، انگره آن از جی، یا رام از آنچه که.» می‌شود نکوهیده و حذف و نهاده کنار به و می‌ماند،

( و چاالکی و تندی جنبش گوهر به اعتراف سوئی، از ولی . ).. یشت رام در می‌شود کرده و رام 46تموج که می‌آید

» « یا: است من نام تندترین است، من نام تند می‌گویدخیزاب »47درپاره می‌گوید اندروای یا رام من که نام آور

.» است من نام برانگیز خیزاب است،که شاهنامه شعر و

ازاو، موج برانگیخته نهاد دریا چو را جهان این حکیمباد تند

فرازوفردود میان جنبش که کوهه، یا خیزاب یا بازموج . این از یوغست نماد « است، « گفته موجه به اشترک رو

( » « برهان می‌شود گفته اشترکا نیز عنقا به و می‌شود) ( ) ( جنبش(. تموج گوهرشان در عنقا سیمرغ و رام قاطع

» « » « و. باشد امروزی تاب همان که نیز ارک هستندجشن در که بود می ریسمانی درخت بر بیایند ها تا آویختند

. به نائینی در و بود جنبش و تموج همین نماد بروند، و . و محور جنبش، می‌شود گفته ارک نخریسی، محورچرخ

. جهان، اینکه می‌شد شمرده چیزی هر هسته و قطببرمی موج به را آن تندباد و همین دریاست به انگیزد،

. امواج تند، باد اثر در اینکه و می‌گردد باز رام آفرینندگیمی آبستن را ماهیان ( دریا، ( همین به بندهش کنند

. یشت رام در و بازمی‌گردد رام که 53گوهریوغی می‌آید... ... بلند» گام با بسته کمربرمیان و تند اندروای که بشود

در بدین یا آید فرود : 56جا را چاالک اندروای می‌آیدمی می را گردونه زرین اندروای اندروای ستائیم، ستائیم،

336

336

Page 337: VIEW AS WORD.DOC

می را چرخ عبارت. زرین همه این‌ها گوناگون ستائیم هایگوهر و- 1از )2جنبشی تحولیابی-

Umgestaltung ,Umwandlung ) ( پایه( بر زندگی رام خود ) ( . اسب دو و چرخ دو براندیشه ، رته گردونه یوغند اصل

» « » + = « . چال واژه از آک چال چاالک است شده نهاده. . می‌شود گفته عموما اسب به چال است شده ساخته

( دو موهای معنای به دومو، است موی دو هرچیز چال، .) و سرخ یا و سفید و سیاه معنای به چال، است رنگ

باشد. آمیخته درهم سفید و سرخ آن موی که اسبی سفید .) ( یک دارد را معنا نیزهمین رخش می‌شود گفته خصوصا

. برضد بکلی اندیشه این یوغست چون چاالکست، چیزی. بود زرتشتی الهیات برضد طبعا و زرتشت همزاد اندیشه

اندیشه و داستان‌ها کلیه و طبعا، بندهش در و اوستا در ها. است شده پاکسازی اندیشه، این از شاهنامه در

********************* » هرچیزی » گوهر و وبیخ بن که ، چیزی هر حقیقت

» « باشد، هرچیزی نخستین عنصر که باشد، « » و» گردیدن و گشتن واژه همان که است، ورتـن

. باشد« « »وشتن شادی» نماد باشد، رقصیدن که ، وشتن . » نه نخستین، آفریننده عنصر این است تحول و حرکت در

» « ، نهائی و ثابت حالتی به رسیدن غایت در و و مرادبلکه می‌جوید، را خود و شادی حرکت خود همان در

. از شادی است شادی قرین جستجو، و جنبشدر جستجو، از و جستجو در حرکت، در و حرکت

است اندیشیدن از و اندیشیدن در ازعمل، و .عمل » « ازحرکت جداناپذیر ، حرکت با آمیخته شادی رقص،

. عنصر. این است عمل در و عمل از دوزخ یا سعادت است« » + = « امروزه که ورد فر فرورد «فروهــرنخستین

« هرچیزیست، نخستین عنصر و می‌شود، گشتنتلفظ

337

337

Page 338: VIEW AS WORD.DOC

دیگر چیز « بسوی « . روند« در که هست چیزی است. » است» دیگرشدن کشش چیز که چیزیست فروهر،

. دارد دیگرشدن چیز بسویبینش در است، بوده شکارچی درازی، روزگار که انسان،

با است، نگاهداشته را خود صیادی خوی هنوز نیز، حقیقت. است شده سپری که زمان‌هاست روزگاران، آن آنکه

« صید و گرفتن درپی دارد، را صیادی آرمان که انسان = « فوری« آنچه آسو این نخستین، عنصر این کردن

می و می‌دهد می تغییرشکل و « گریزد = =، آهو آسو رمد . نظر، در که چیزی دارد حقیقت از دیگری تجربه هست،

می می و . گریزد شکارچی، می‌کشد خود به را نگاه رمد،می که بیند می را را چیزی چیزی گرفتن هوس و جنبد،

می که می می‌کند و را رمد آن می‌شود سخت و گریزدپدیده. چنین دنبال به او می گرفت همه ای با نرا آ و دود،

را آن زنان، نفس تا می‌کند، تعقیب توانش، و توش » « میان در چیز آن ، گرفت را آن وقتی ولی می‌گيرد،

« روند درهمان چون می‌شود، گم و ناپدید او، انگشتان .» « است« شده دیگری چیزی ، که گرفتن آزمون، این

است، ایران فرهنگ در ژرف آزمون های از یکیتصاویر « 1در و- » = آسو « 2آهو و- » نخجیر- » =4گـور

» گرفته خود به پیکر غـرم کوهی، .اند بزومیش » = « » در» باشد، ژی جی یا زهــره، همان که رام

) ( تجسم غرم بـزکوهی و گور و آهو تصاویرالتفهیم. یابد می در را پا رد این بیرونی صفحه)ابوریحان

که (377 است و- 1نگاهداشته و- 2آهوان نخجیر،- 3گورخر= + = « » دخت » وی بیدخت همان که دارند، زهره بر داللت

. » راه« » نکته، این شناخت باشد سیمرغ یا ، وی دختر ، راممی شاهنامه ژرف درک به گشاید. را

حقیقی ) 1معنای فرانک- بردن فریدون داستان در غرم ) = و سیمرغ فرازالبرز به را کودک غرم، که- 2مانند غرمی

338

338

Page 339: VIEW AS WORD.DOC

می‌کند، هدایت آب چشمه به را رستم خوان، و- 3درهفت » « خود به گور شکل که دیو، اکوان درشکار رستم

و حکومت- 4می‌گيرد حقانیت نشان که غرمیمشخص شناخت، این با همه اردشیرساسانیست،

می‌گردند. اصل است، زندگی عنصرنخستین که حقیقت

» « یا پـر دیگر، عبارت به یا است، وجنبش تحول . » هست» وپرنده رونده گوهر حقیقت، دارد در. پـا

. فرهنگ در می‌رود راه و دارد پا روان، آب ایران، فرهنگرام = ایران، به .وای دارد برپا چوبینه وکفش پا نیکو، باد یا ،

» + « » گردنده» چرخ یا پرنده مرغ باشد، اخو فر که ، فرخ ( نخستین. آورنده که سحری ستاره زهره یا رام است ) ناگرفتنی نخجیری و گوری و آهوئی ، هست روشنی

= ( می. حرکت بسیارتند آنچه آهو آسو این هنوز( هست که کدما برای دیگرمی‌شود، چیز می‌شود، گم و ناپدید ناگرفته،

کردن روشن گرفتن، در و گرفتن اندیشه در فقط کهو فشردن سرگرم خود، اندیشه دست در و هستیم،

» « ، بادپائی و گریزپائی و تندپائی این هستیم، آن داشتن . ) =( حقیقت، می‌شود شمرده آهو عیب و نقص بزرگترین

گرفته و گرفتن حین در همیشه را ما که ناگرفتنی آهوی ) این ) چون است، عیب و نقص آهو می‌سازد، نومید شدن،

» « را شدن چیره و کردن پذیر تصرف و گرفتن که مائیم . هنگامیکه می‌شماریم خود فضیلت و هنر بزرگترین

» و» رونده که حقیقتی یافت، روشنی با اینهمانی حقیقت» = « گناه و ونقص عیب آهو است، یاینده تحول و جنبده

» « هنرو. ، خواهی غلبه و تملک و گرفتن اگر ولی استنباشد، گرفتن در شدن روشن اگر، نشود، شمرده فضیلت

( ) ( و نفص آهو ، بودن ناگرفتنی سریع، تحول در آهو آنگاه، . ) نیست عیب و بن کاستی و گوهر که را حقیقت

» و » گرفت نباید سیمرغی، فرهنگ در زندگیست،

339

339

Page 340: VIEW AS WORD.DOC

نیست = گرفتنی سرچشمه. زندگی مادر رام، کسی، ) ( بلکه نمی‌شود، چیره برآن و نمی‌گيرد، را جی رندگی

. =) گردونه ) = + جی، است تیزرو ران جی جیران آهو رام،و ) = آفرینندگی دویدن ران تحول و حرکت حال در که ست

. ) است بودن .روان است ناگرفتنی با حقیقت، ) = ( شد انباز همبغ یار یا یوغ یا جفت باید .حقیقت

آمیخت باید حقیقت . با ) شد. ) جفت یار باید حقیقت باتحول که هست گرفتن شهوت و سائقه این آهو، تعقیب در

» « . صید فکر به که گیرنده انسان می‌شود ومهر کشش به . » « صید آنچه، در می‌شود عاشق انسان به تبدیل هست،

می می خود را خود محبوبه و معشوقه یابد. پنداشت،می او که کند، دنیائی خود محکوم و مغلوب خواست

. می‌شود او همدم و همکار و محبوبه و معشوقهو گریزپا که چیست این بادپاست، و تیزرو که چیست این

) = ســم ) = پـی پا گام کجا هر که چیست این است، رمندهسبز و، شده آبستن زمین، بساید، را زمین و بگذارد

) = می) را آنچه پایش و می‌شود، خرم و خدر سفتد خضر ) می) آن با ، وسفتن می‌بخشد، سم جان آن به و آمیزد

چیست این می‌کند، آشکار نهفته، طبیعتش در که وگوهریبه را انسان است، مهر از آکنده که مشگش بوی که

دلربایش، چشمان نگاه که چیست این و می‌اندازد جستجوبه باز کشیده، جستجو از دست خسته، که را انسان

» « فرخ وای ، به وای این میانگیزد؟ - جستجو ( فر پای پی =( » « . نای( به وای یا ، جی یا زندگی مادر رام، است اخو

بگذارد،( گام هرکجا که دارد چوبینه کفش وهم پا هم ، بهدر نهفته گوهر و می‌کند سبز و می‌بخشد جان بدان

می را . درونش دارد. » « عشق معنای چوب، زایاند= = = = آسک » برزه جیران آهو این که هستیم آن درپی ما

« » = بگیریم= و اندازیم بدام و شکارکنیم را شوکا ایل شادنآهو، « این ولی ، سازیم خود اسیر و بندی و کنیم تصرف و

340

340

Page 341: VIEW AS WORD.DOC

غلبه و تجاوزگر خواست این همین وارونه غارتگر، و خواه. » می‌دهد» تحول بکلی پیگرد، این در درست را، خواست

. » = = « » = از » می‌سازد جی ژی زندگی ، اژی زندگی ضد از» « » نخجیر» گورو و کوهی بز و آهو ، درنده و گرگ و اژدها

تجاوز می‌سازد. و خواه تصرف و شکارچی طبعیا عشق به تبدیل آهو، این زیبائی اثر در ما، طلب

می آنچه به . مهرما می گردد ما خواهیم صیاد ما، صید. می‌شود. عشق صید قهر، صیاد می‌شود

دام و دربند را خود مراد نمی‌خواهیم پس، ازاین ما. بشویم او با سپنج و یوغ و جفت می‌خواهیم بلکه بیندازیم،» « مهر و خواهی جفت به تبدیل خواهی، غلبه

غلبه. اندازیم، دام به می‌خواستیم ما که آهوئی می‌گرددو می‌سازد دگرگون را ما آزارکامی و خشم و خواهی

. می‌کند عشق به تبدیل و می‌دهد متامورفوز

= و= تندوسریع آهو آسوبالفاصله

= عنصر = نخستین فروردورد+ فر

= » گردیدن » ورتن از ورد،دیگرشوی= فروهر

سریع و مستقیم » « هستی بنیاد ، دیگرشونده جنبش که ژرف آزمون این

» می » آفرینندگی سر مایه و عنصر آزمونی ونخستین باشد،

341

341

Page 342: VIEW AS WORD.DOC

زود درایران، که هست انسانی ومستقیم واسطه بیمشخص را ایران فرهنگ سیر خط و یافت، پیدایش

= ساخت. « گردیدن ورتن نخستین عنصر دراین « » گوهر تجربه او ، شدن دگردیس و وشدن

یافت« را دگرگون. »خدائی و تحول و گوهرجنبش خدا،» « . خدا« شوی دیگرگونه خود، آفریدن، است شونده

آسو. » واژه سانسکریت در تند« aasuهست معانی دارای ، سریع، رفتن راه تندرو و و اسب بالفاصله فوری، ،

. تندپرواز به است گردونه aasu-patvanمستقیم به واسب aasu-rathaسیر سریع به ماروت و تندرو -aasuهایasva سریع به . aasuyaو ودرست می‌شود به aasuraگفته

. آزمون‌های روح، و خدا هست روحانی و الهی معنای. هستند گرفتنی ونا سریع

= « اسو دیگر +asuازسوی + زندگی« ونفس دم به+ + است + همه به دهنده حرکت آنچه تنفس ارواح عالم

. این می‌شود گفته می‌دهند حرکت را بدن که بادی پنج » « » « » « و فرخ و دوزخ هویت که هست اخو واژه همان

» « » « » ایران» فرهنگ در را فراخی و اوستاخ و گستاخ« » = « . آتش یا فران پران همان این می‌سازد مشخص . » آتش« » وزیدن، در باد، باشد جان گرمی که است فرنفتار

( می و ) = کردن ابداع آفریدن، ازنو افروختن آتش افروزد . و آهو می‌گردد جنبش و زندگی و گرمی به آخو=تبدیل

. اخو اند واژه یک ،آزمون دم این دریک یابنده تحول لحظه، ) = پدیده دم

) = = = هویت ، افروز آتش دمه جان، دم وتنفس باد دم » درفرهنگ» ها هزاره را هستی آفریننده بن خدا، حقیقت،

. و بنیادی تجربه همین است می‌ساخته معین ایران. تابد بازمی همیشه غزلیاتش در مولوی که ژرفست

آنک چیزست او، چه را حالوتعکس صورت داد، : را صورت زاد، دیوی که گوئی شود، پنهان آن، چو

342

342

Page 343: VIEW AS WORD.DOC

» دم » یک زند برصورت برهم چو جهان آید زعشق ،را صورت شاد، نبینی غم، درآید شد، پنهان چواست؟ گرانجان بعضی چرا است، جان همین اگرخود،

را صورت برباد، دهد آتش، چون که جانی بسیدشمن؟ بود عقلی چرا پرفن، آن وگرعقلست

را صورت بنیاد کــند تن، در بد عقل یک کهمرنجانش وی از مپرس کژخوانش، عقل داند؟ چه

را صورت استاد، کند دانش، همان و لطف هماندوری زهی حاضر زهی نوری، وزهی لطف زهی

را صورت منقاد، کند ومستوری، پیدا چنینکرده جان چو بدن‌هاشان کرده، کشان را جهانی

را صورت استاد، زعشق، کرده، امتحان برای » « از ناگرفتنی و مستقیم و سریع یابی تحول تجربه این

مزه» و شیرابه یا خدا یا هستی آفریننده بن یا حقیقت « از« بینش و حقیقت از است دیگری تجربه ، زندگی

. خدایان« این خود نخست، آمد نوری ادیان با که حقیقتیا گیتی به خودرا وجود یابی تحول ویژگی کلی به نوری،

« . دیگرشوی، دادند دست از هست، درگیتی آنچهیکی« چیزدیگرمی‌شود، درتحول، چیز، یک که ، دگردیسی

» « . » = « که به وای هست جفت یوغ مفهوم ازشکلهای » جوت » = وای هست، پا فرخ پی فرخ همین و باد همین

« . یوغ یا جفت اخو، آسویا این باد، گوهراین است گوهر . . » هرچند، اندیشه این می‌شود آتش ازباد، است بودن

ولی است، شده خرافات به آلوده ژرفی، هراندیشه مانندو شناخت باز خرافیش اشکال ازآن باید را اندیشه این

. پسر بهمن، از که داستانی در نریخت دور هم با را هردوبه داستان دراین و می‌آید نامه بهمن در زرتشتی اسفندیار

« پریان دخترشاه به تحول درپایان که می‌رود شکارآهوئی» « » بودن= جفت یا یوغ اندیشه این یابد، می سیمرغ

« . یا یوغی پیوند اندیشه دراثراین تکرارمی‌شود بار چندین

343

343

Page 344: VIEW AS WORD.DOC

) ( و« فرستاده رسول آفریده، و آفریننده که هست جفتی..... ) ( یابنده، و گریزنده غایت، و جوینده ، فرستنده مرسل

باهم حرکت، و گردش « برغم « پدیده. این به لطافت اند: می‌شد گفته

: لطیف پنهان، کاینجا گفت من گوش به یاری پنهانیاریست

می طریق این به که بد تعبیه او کز دل گفت هاش،نزاریست

آن از لهجه کان مرسل و خویش رسول بود اوشهریاریست

» « ... که نیست، هدفی و مراد و غایت بسوی وسفر حرکتنمی را آن مزه است، نرسیده بدان درحرکت،. تا چشد

. که بودنست نسیم خود، این هست خودش با اوهمیشه . . که ارتا، است راه خود، او، افزاست جان درحرکت،

» « » معنای » به وهم گردونه معنای به هم هست، رته همان: . » می‌گوید» مولوی است راه

» « عاشق، همره چون است بیم چه ره ز را مرعاشققدیمست آن

خود، خوب طلعت در مه چون لیک اندرسفرست،است مقیم

سبک که آنکس باشد؟ نسیم منتظر تراز کیاست نسیم

که نبری ظن تا جان ای یکیست وعاشق، عشقدونیمست آن

حرکت، درروند درست بودن، جفت همیشه درک این . را دواسب یوغ، وقتی است وبیم ترس احساس برضد

) وسفرو ) حرکت است، کرده جفت باهم رته گردونه دریک . در جفت هم با معشوق و عاشق هست رونده نسیم

روشنی. و بینش یوغ در جفت هم با انسان، و خدا یوغندیوغ. هم با بال دو که است ممکن هنگامی پرواز هستند

344

344

Page 345: VIEW AS WORD.DOC

هنگامی. حرکت، . شوند شوند جفت باهم پا دو که ست .... یوغ روند در همه بنیش شادی، اندیشه، عمل، آفرینش،

پدیدارمی شوند. شدن

چـیسـت؟ همیشه ایـن کهبی» و و سرگردان کس

است؟« آوارهبی و سرگردان را، این کس

» سـپنج » کردن، مهمانست دادن

345

345

Page 346: VIEW AS WORD.DOC

و» نـو هـمیشـه حقیقت سـرگردان«

» وحـشی» آهـویمایه » یا و یاخدا، و حقیقت،

هستی«بی و سرگردانی کسی اصل

آوارگی ست و » « » آیئن» از یکی ، یابی سپنج و دادن کهن سپنج های

. هست ایران خدای گوهر نماینده درست، که ایرانستنمی امروزه مفهوم به کردن مهمانی دادن، باشد، سپنج

» بلکه و غریب پذیرفتن آئین دادن، سپنجدورافتاده و ناشناس و آواره و بیگانه و سرگردان

« » شدن انباز و شادی جشن کردن برپا و ، رانده و « . » جفت یا یار باید چرا هست شادی در او با

» شد؟ نـو و رانده و دورافتاده و وبی کس غریب » « اصل ، هستی جهان بن و وحقیقت خدا چون،

بی و بودن . غریب هستند یا کسی و خدا یا و حقیقت » تیزپا» آهوئی هستند، انسانی هر بن در که ، زندگی گوهر

می که می هستند و و رمند سرگردان همیشه و گریزندآواره و بودن. غریب غریب و همیشگی نوشوی تحول، اندست. همیشگی

بی و بودن غریب اصل رام، و رانده سیمرغ و شدگی کسیهرانسانی، هستند. خود وجود در رام، و سیمرغ

346

346

Page 347: VIEW AS WORD.DOC

بی و شده غریب رانده و این. اند کس با هرانسانی،غربت همه اصل که بی‌کس، و بی غریب و و ها ها کسی

دورافتادگی مطرودیت و ماندگی ها تنها و هاست، ها . دارد کار خودش « دروجود که» چیزیست غریب

« شمار به هیچ به واردشده، که درمحیطیبه نمی آید« وجودش، و است، خسته و پریشان همیشه و

. است دردریا امواج طوفان گرفتار که می‌ماند ای کشتیغربت درد این بود، آمده شیراز به ازقزوین که زاکانی عبید

می خوبی به آنرا ژرف معنای شناخت. و . شهرکسانم «غریب آیم؟» شمار در که

آرد؟ شـمار در کـه را، سروپا بی غریبنیست ن ازآ به را سـخـتـی عبید چنین در

روی آرد !عـجـزکه کردگار گاه بدر ،برخیزد مگر زخواب بلندش، بخت که

کند آرد تهوری بکار دولتی و،آن خسته که پریشان ز غریب عمر کشتی لجه ، موج

آرد ایام، برکناربی و سرگردانی و شیراز، غربت جامعه در که عبید کسیبهره اجتماعی ارج آثارش، ازهیچ درهمه نداشت، ای

آنهم بررسی به نیز کسی تاکنون و است، شده بازتابیده . خودش شیراز شهر همان در حافظ ولی است نپرداخته

دیدها، از نهان سرگردانی، و بی‌کسی این دوزخ در نیز،می می رنج که ددهائی میان در و دام برد، و هائی دریدند،

کجا به رو که نمی‌دانست بودند، گذارده اسارت برای کهآرد.

تست، ! با مرا کجائی وحشی آهوی ای االآشنائی چندین

بی دو سرگردان، دو و از دوتنها کمین، دامت، و دد کسپس از و پیش

347

347

Page 348: VIEW AS WORD.DOC

هم مراد بدانیم همدیگر حال تا بیاارتوانیم بجوئیم » می» آنچه به اصل، در گریزنده وحشی و رمنده و رمد

. بدام از که وجودیست وحشی، می‌شود گفته است،بی صیادان اسیر و گیرافتادن و شدن، افتادن رحم

می می و می ترسد و آنان، گریزد گزند از را خود تا رمد، . . این اسیرشود کسی دردام نمی‌خواهد وحشی، دارد نگاه » « ما که زمان‌هاست را وحشی عالی و اصیل معنای

. ایم کرده فراموشآشنائی باهم وتو، من وحشی، آهوی ای که می‌گوید حافظ

تنها و وهمدردیم، سرنوشتیم هم چون داریم، ژرفیدام به مارا می‌خواهند سو، ازهمه چون هستیم، وبی‌کسخود وعبد وبرده ومطیع تابع اسیرو و بگیرند و بیندازند

. همدیگررا، حال ما که آنست بایسته پس بـدرند و سازندو عبودیت و اسارت و شدن دریده درخطر همیشه کهرا هم مشترک غایت و بدانیم هستیم، بودن تابعیت

همخوو. انسانم، که من وحشی، آهوی ای بشناسیم . و گوهر همان تو، وحشی، آهوی ای توهستم همسرشت

بدام از که هستی، من بی‌کسی و تنها حقیقت و نهاددیگران آلت و وسیله از شدن، مطیع و بنده و عبد و افتادن

قدرت . و میگریزد شدن، هاتجلی نخستین دیگر، سخنی به یا سیمرغ، دختر که رام

و » زمان خدای است، هرانسانی درهستی سیمرغ وتابش » می باهم هردو « زندگی « » « ، نو و ، می‌آیـد نو نوبه که باشد،

« . زندگی اصل یا مادر رام، است بی‌کس و غریب همیشه .» « » می‌آید نو به نو که است زمان انسانی، و هر آیا

» « نو زندگی و نو زمان که غریب، این با خودش،می کند؟ رفتار چگونه مایه »هست، و خدا و حقیقت

» در همیشه و نو همیشه و آینده همیشه ، انسان هستی . به هرلحظه یابد می پیدایش یا می‌آید، تازه، دگردیسی

348

348

Page 349: VIEW AS WORD.DOC

. ) = = ( درآید جفت یار ایار عیار بت و شکلی غریب اینمی را من و شما آگاهبود خانه درب زند، بی کس،

می خواهد سپنج من، و شما از بیگانه،. و و غریب یکفرود من، یا شما خانه در نرسیده، راه از هنوز می‌خواهد

! از که ما رود بشمار شما و من همال و خانه اهل و آیدو لباس و قیافه همان از بیگانه، و ناشناس و غریب دیدن

می و داریم اکراه پوستش درب رنگ آگاهبودانه نا ترسیم، « . و نوخواهی امروزه اینکه بندیم می او بروی را خانه

بیشتر« است، روزشده مد ، فقط مدرنیته که آرمانیستاست، آویزان حالت برسرزبان ها در چندانی تغییر و

. است نشده داده انسان‌ها فکری و روانی و ضمیری « » غریب » ضد عادت با چندان ، مـد بـر بنا آگاهانه نوخواهی

» می حرف نوس ماء نا بزبانی که ، ما بودن بیگانه زند، و . هستی واصل وحقیقت خدا است تضاد و درتنش

که هستند شدگانی رانده و بی‌کسان و غریبان هرانسانی، » می » هرروز را خانه همه « درب خانه » همه درب ولی زنند،

و تر گشوده که برخی و است، بسته آن‌ها روی به ها،می باز که دری باریک شکاف از نگاهی دلیرترند، و کنند،

از بازپس را خانه درب می‌اندازند، غریبان این سراپای بهمی آن‌ها بروی زدن، بهم چشم آنچه. یک چون چرا؟ بندند

» « است، جاافتاده و ماءنوس و ثابت و ساکن ما، خانه درخانه . آنچه ماست خدای و حقیقت ما برای است، نشین

نیست، نشین خانه سرائی، و منزل و خانه هیچ در آنچه، . ودرست، است غریب ما مایه برای و حقیقت و خدا

همیشه و تحول، و جنبش در همیشه هستی، زندهخانه از و بیگانه و وبیخانه از غریب و رانده ها

آموزه کتاب و گریزانند ها گستاخی. ها و دلیری این،وبیگانه غریب کردن مهمانی خواهان انسانی که می‌خواهد

با بلکه نترسد، او از تنها نه و گردد، مطرودی و دورافتاده وکند، نیزبازی عشق شطرنج او با و بگیرد، هم جشن او،

349

349

Page 350: VIEW AS WORD.DOC

و ناشناس این تا بگذارد، گرو را خود هستی وسرمایه . این شود تاروپود او با و کند، شاد و خرم را بیگانه

« و غریب و دیگرگونه و وارد، تازه آنچه دربرابر گشودگیبی و درما« آواره آنچه برضد که وچیزیست هست، خانه

می شده، اهلی و مانده و ساکن و این ثابت ولی باشد،. نمیدارد باز آن، به مهرورزی از مارا اختالف، و تفاوت

جفت است، آواره و بی کس و بیگانه و غریب آنچه « یا بهرام که است سیمرغ یا مهر خدای یا لنبک،

باشد« ما. روزبه هرچند ماست، جفت وارد، تازه و غریب . این می‌شماریم بیگانه و نمی‌شناسيم را گشودکیآن

هرانسانی سیمرغ، نهادی ایران، خدای گوهری ویژگی ، .لنبکیا هست هرانسانی در ،

که است سیمرغ ایران، خدای ویژگی ویژگی، این درست . » « که وجودیست لنبک، است آبکش لنبک دیگرش نام

» « » « ناخودی و غیر و بیگانه و غریب و نو هرچه برای » + « » « . به باشد، بغ لن که ، لنبک است گشوده هست، ) ( ابر در چون و است، جوانمرد افشاننده خدای معنای

می نشان را خود افشاننده گوهر سقا سیاه، و آبکش داد، . ) همیشه) خدا، این ایران، ادبیات در می‌شد خوانده ساقی » شیرابه » که را شادی باده و می‌کند، بازی را ساقی نقش

شدن قائل بدون هرکسی، جام در هست، خودش وجودمی تبعیض، و و استثناء موءمن خودی، غیر و خودی و ریزد،

هم و امت هم اشون، و دروند اغیار، و احباب ملحد، و کافر» « غیر طبقه و غیر نژاد و غیر امت از را طبقه هم و نژاد

و شناسد. نمی وبیگانه غریب هرچه با رابطه این » « در را گشـودگی گوهر است، نو و بی کس

می نـشان ایران و داد فرهنگ خشک رسم یک تنها و ، یک به دادن شراب و غذا و انسان یک کردن مهمان خالی

. نبود بیگانه

350

350

Page 351: VIEW AS WORD.DOC

« اندیشه انسان این فطری پدیده« گشودگی بنیاد ، گوناگونی پذیرائی همه و بردباری و و آزادی خود، درخانه ها

. انسان، است گرفتن گوناگونیها همه با دوستی جشن ..... خلق کمونیست نه مسیحی، نه مسلمان، نه فطرتا

. بلکه است . شده این گشوده وجودیست انسان، » « و دیگری در هیچگاه که گشوده، فطرت

» نمی» ذاتی دشمنی ، امکان دیگرگونگی به و بینددیگرگونه دارد، همآهنگی یقین خود، با ها

ایران سیمرغی فرهنگ بنیاد که تصویریست« هست « تابیده. باز انسان وجود ساختار در اندیشه این

) ( در. و سیزدهم بخش دربندهش چنانچه انسان، می‌شد) گزیده بخش زاداسپرم مجموعه( 30های می‌شود، دیده

. از اندامی هر و جزئی هر باهمست خدایان کل و کیهان کلبهره انسان، . وجود همه انسان وجود در خدائیست از ای

ارکستر و انجمن یک هم، با کیهان همه طبعا و خدایانآورده فراهم دروجود اند. کیهانی خدایان همه

آمیخته هم با و هرانسانی خود همآهنگی از و اندپیدایش انسان، هستی همدیگر، با مهرورزی

. است « یافته در » شرک مفهوم برضد کلی به اندیشه اینو نمی‌آورند تاب را همدیگر نیز، خدا دو حتا که اسالمست

این از مهرند، از تهی مقتدر کامال، خالق یک فقط باید، رووجود فراسوی که باشد داشته وجود فرد به منحصر و

ست. انسانو کاسته سپس ایران، فرهنگ ژرف و بزرگ اندیشه این

. می‌شود پیدا خالقی خدای شد افکنده دور اصلی ازمعنایولی می‌کند، ترکیب باهم کیهانی اجزاء کل از را انسان و،

. هستند خدایان وجود از تهی دیگر، اجزاء کار، این اینو اصالت از و خدا از انسان، وجود ساختن تهی

هست نگاه. قداست درکیهان را خود گشودگی انسان،« می « دست از خدایان در را خود گشودکی ولی دارد

351

351

Page 352: VIEW AS WORD.DOC

گیتی،. واز ازانسان‌ها خدایان شدن بریده این می‌دهد « بنیاد که مهر، و گشودگی درپدیده را شکاف بزرگترین

. » فرهنگ در انسان، می‌کند تولید ، است آزادی پدیده » کل » به ، گشائی خود در چون بود، گشوده وجودی ایران،

می تحول خدایان کل و مهر. کیهان در شدن، گشوده یافت . بزرگ. اندیشه این نبود قدرت در تجاوز شدن، گشوده بود

: می‌شود کاسته بدینسان سپسبازبین درخویشتن تو ن جها نهاد از هست هرچه همه

درنهانکوه و دشت درو و زمین زآب و زخاک زآتش، و زباد

وسحاببرف همان و خزان شنبلید و نرگس و بهاروگل

پدید کآیداست آفریده چیز چه جای دست مقداریک به تا ببین

خدای برما) نامه) بهمن

» « کاسته ، مقتدر خدای یک معجزه به پدیده، اینها می شود پدیده این همه در که را دیگر خدایان که ، کرده پیکریافته آشتی انسان، یک در هم وبا اصل اند و اند

می درانسان . عشق می‌کند حذف و نفی باشند،دیگر و نوش چشمه او در ورنگ پرازبو باغی و بهاری

شرنگدریا دو درایشان، نهانی نهاد بینا چشم را اگرچشمه

نهاددراین دیدن و درآنست چنین، شنیدن داند که

آفرین جزجهان » « ویارشدن جفت و یوغ که ، سپنج سراندیشه بدیسان،

و می‌گردد منتفی باشند، باهم گیتی و انسان و خدا. می‌گردد آن جانشین قدرت، سراندیشه

352

352

Page 353: VIEW AS WORD.DOC

شالوده بر آئینی یافتن، سپنج و دادن سپنج » بوده» هرانسانی خدائی و کیهانی گشودگی

خدایان،. است کل به انسان یابی گسترش امکان اینگوناگون، ادیان به عقاید با همه، پذیری آشتی بنیاد

. است می‌گردیدهآغوش با شده، رانده و وغریب بیگانه پذیرفتن تنها سپنج،

با که هستند اصطالحاتی مهمانی، یا سپنج بلکه بازنیست، . » یوغ » سپنج، و مهر و دارد کار باهم یارشدن و یوغ مفهوم

« خوشه مفهوم به یکراست که است، کردن جفت ومی« ) شدن فرورد، ارتا سیمرغ گوهری ویژگی که رسد،

. ) = است خوشه وشی وشی، که فره مهریست سپنچ، . این از می کند خوشه یک باهم، را ها دانه رو همه

» « است سپنج خوان همیشه سپنج. سپنج، آنکهاش گشاده درب با خانه در که غریبی و بیگانه هر می‌دهد،

» « می سپنج خوان یک سر بر شود، و. وارد سپنج، نشاندو غریبان همه که است، بوده سرائی سپنچ، سراییک از همه و می‌آیند، گرد میز، یا سفره یک سر بیگانگان،

) = = می ) سیمرغ ارتا آرد = نان ( بگمز شراب ازیک و خورند ) = می سیمرغ ماه نوشیدن خدای و خوردن در و نوشند،می همه با خدا، آن غریبان خدا، و بیگانگان ازهمه و آمیزد

تفاوت و اختالفات برغم متفاوتند، هم با یک که هاشان،» « ، خوان آن گرداگرد در پیوسته، بهم مجموعه و خوشه

. می‌آورد پدیدتو خوان گرد بنشسته تو، مهمان جهان هردو

ریختی، نعمت گونه آمیختی صد میهمان بازتــو نمی داند را خود او، چندانک آمیختی

آمیختی جان چو تن، با تو، چو داند؟ کجا آری » اجتماعسازاست» اصل ، سپنج وسفره .خوان

و شراب، ازیک ونوشیدن نمک، و نان ازیک خوردن باهمباهم موسیقی یک خوان شنیدن ( برسریک ،مجموعه)

353

353

Page 354: VIEW AS WORD.DOC

. دادن، سپنج رو، ازاین است همه جان با خدا آمیختنخود، خوان سر بر نوها و بی‌کسان و بیگانگان و غریبان

آئین از تا یکی است، بوده رام و سیمرغ دوستداران های« . » سپنج » آورند وجود به ، جشنی شهر و اجتماع راه، ازاین

همعقیدگان« و دوستان فراخواندن از غیر ، دادنخودی همه با و ها، ای ویاهمطبقه برای وهمحزبیان ها،

. این ونفی رفع درست دادن، سپنج بودنست خوش باهمجدائی بریدگی» و نفرت ها و تبعیض ها و . ها است« بوده ها

دشمنی کردن نفی راهکار دادن، غیریت سپنج و و ها هابیگانگی نفرت و «هاست. ها « ، سـپـنـج خوان برو هیچ جنس و نژاد و طبقه و دین و ازعقیده کسی

نمی دیگری قومیت و ملیت و این. پرسد ایدئولوژینام دادن با سپس، را سپنج و خوان معنا از بدان، دیگر های

. انداختند محتواهنروفضیلت برترین را دهی سپنج سیمرغیان، که بود این

. در تأسیساتی ولنگرنیز، خانقاه و خرابات می‌دانستند خود . بجایش سپس که بود فضیلتی سپنج، اند بوده راستا این

= و» دین یک به مؤمنان بدرستی اخوة المؤمنین انماء . » ای اندیشه دادن، سپنج نشست برادرند باهم مذهب

سفره دوریک همعقیدگان یا موءمنان کردن جمع برضد ) رنگارنگی. ) و خوان سفره رنگارنگی براندیشه سپنج، بود

. کوروش آنچه بود شده بنا نشینند، می دورآن که مردمانیبوده اصل این برآیندهای از یکی فقط آورده، منشورش در

شریعت. و زرتشت دین پیدایش برغم فضیلت، این است. ماند پایدار ایران، فرهنگ در که بود فضیلتی اسالم،

.... کافران ، و جهودان و گبران و بی‌کسان و غریبان اکنون،) ( . نجس ناپاک اینان، همه شدند مشرکان و ملحدان و

و. نجس دیگر، عقاید و افکار با انسان‌ها تنها نه گردیدنداز را خود ارج نیز، جانوران بلکه گردیدند، رانده و غریب

. دادند دست

354

354

Page 355: VIEW AS WORD.DOC

نمی جانوری هیچ به تحول دیگر « خدا، « .، سگ ویژه به یافتمطرودیت و بی‌کسی و بودن غریب نماد و ناپاکی نماد

ماند. باقی کهن خدای همان دردلها، ایران خدای ولی شدمی دوست را سگ می که بسیارارج وبدان داد. داشت،

» « همه نام سروش، و داشت، سروش با اینهمانی سگ، . و خرد خدایان باهم سروش، و بهمن هست ایران خدایان

زندگی پاسبان و نگاهدار و آزار و قهر و خشم ضد خدایانهستند.

که می‌آورد بزرگمردی از داستانی نامه، مصیبت در عطاراز و می‌افتد، دادن سپنج بیاد ایران، مهر زن‌خدای آئین به

می غریبی . خدا، فردا، اینکه بنشیند او برخوان فردا تا طلبدهم و همکاسه و بیاید ای تازه و هم غریبی و خوان پیاله

! می منتظر او بزرگیست آرزوی چه هیچ بشود، ولی نشیندخدا، چرا که می‌شود آزرده بسیار او و نمی‌آید، انسانی

هدیه نداده چنین هدیه بود، داده وعده نهان در او به که ایمیهمان. برایم چرا که می‌کند، گله خدا به هنگامیکه است

می‌دهد نفرستاده پاسخ او به خدا بشود، من همخوان تا ایخانه: در از را او تو و آمد تو خانه در به که سگی آن ات که

. فرستادم برایت که بود من عزیز مهمان همان او راندی،مهر نماد و من بودن غریب نماد که را بیگانه و غریب یک تو

جشن او با و راندی، خودت از نومید بود، من دوستی و. نگرفتی دوستی

رهـنـمـای الحق بودست رهـبــریخدای از روز یک خواست میهمانی

» « ، مردم رهنمای که رهبری از داستان این گفتن با عطار، » « که هست کلی اصل یک بیان مقصودش است بوده

. می‌شود عموم شاملجهان خداوند ش، سر در پگه، گفت فردا کایدت

میهمان یک

355

355

Page 356: VIEW AS WORD.DOC

میهمان باید هرچه کرد آغاز کار مرد، دیگر، روزراسازکرد

درآمد، پیش نگاه هرسوئی می‌کرد سگیبعدازآنزراه عاجز ،

را سگ آن پیـش مرد، از خـوار، بـرانـدانتظار در دل، بود می همچنانظاهرشود میهمان آن مگر، حق تا زودتر، هدیه ،

حاضرشودشد درخواب میزوان، آشکار راه از البته نگشت کس

ازاضطرار: کرد خطابش خویش حق حیران کای

خویش چون زان را سگی فرستادمدور کردیش داریش، مهمان تو از تا رفت گرسنه تا

نفور پیشتوخون، اشک درمیان شد سرگشته بیدارشد، چون مرد

شد آغشتهسگ ای درگوشه عاقبت میشافت و ازهرسوئی میدوید

بیافت راکرد زاریش بسی و رفت او پیشکرد دلداریش عزم و عذرخواست

: گفت و بگشاد زفان راه سگ، مرد ای» « : خواه دیــده ازحق، می خواهی میهمان

گر « زانکه دهند » دیدارت ذره یکدهند مقدارت ساله، هزاران صد

بی شدن نتوانی زانکه خواه دیده ازحق، دیده، گرنداریراه دیده،

و کردارمهمان به را نجس سگ یک که خداست کدام اینشدگی رانده و نجاست نماد این با تا میفرستد، خود رسولمفهوم و برسد، خدا با دوستی به و شود همخوان غربت، و

» دریابد؟» او با همخوانی در را خداست عشق کدام این

356

356

Page 357: VIEW AS WORD.DOC

مطرودیت و بیگانگی و ناپاکی و نجاست نماد کهراه را، او با شدن همخوان و می داند، خود ازآن را

می داند؟ خدا با دوستی و عشق به این رسیدن چراسگ، دراین که ندارد دیده مردمست، راهنمای که رهبری

را خدا و حقیقت بی‌کسی و غربت و شدگی راندگی همانبراجتماعست، حاکم خدای مطرود درآنچه او ببیند؟

. » « خدای با را اسالم خدای او ببیند را حقیقت نمی‌تواند، . که ست ازخدا او انتظار این بازنمیشناسد ازهم ایران،

. می‌کند مشخص را خدا سیمرغ، گوهر ایران، خداینمی رسول و مؤمن و یک چیزی بلکه فرستد،

می را وعقیده کسی دین از و درجامعه، که فرستداست، شده رد و نجس و مطرود حاکم، خدای و

باهر بیگانگی، رفع و نفی مهرورزی، اصل چوناست مردودی و ناپاک و ایران،. مطرود خدای

می را چیزی شگفت سیمرغ، که غریب فرستد و انگیزمی را چیزی را است، چیزی است، تازه و نو که فرستد

او، می با نوشیدن و او کنار در نشستن از همه که فرستدمی مردمست، کنند. دوری رهنمای که رهبری این

برای گشودگی که است رهنمائی و رهبری چگونهو کافر و ومطرود ناپاک و بیگانه و نو و غریب

ندارد مشرک و برای !ملحد گشوده و باز آغوش اودیگرباش دیگرگون» . ها، ندارد« چشمی او ندارد ها

ناپاک و مطرود مذهبش، از و جامعه از آنچه در کهرا اصل و خدا و حقیقت می شود، شمرده خوار و

همه. ببیند رهنمای این به نجس، سگ همان که اینستمی دیده » مردم، به نیاز تو که در« آموزد بتواند که داری ای

و خدائی گوهر ناپاکست، و مطرود و بیگانه و غریب آنچه» « . تحول بتواند که داری الزم ای دیده تو ببیند را حقیقت

. هستند. تحول اصل هستی، بن و حقیقت و خدا بدهد

357

357

Page 358: VIEW AS WORD.DOC

که هست مهم نکته این می‌شود، دیده داستان دراین آنچهکه تصویری با بکلی درایران، کهن زمان در جانوران تصویر

. می‌کند فرق داریم ابراهیمی ادیان اثر در تصویر ما. » « دارد کار گیتی دراین زندگی و جان پدیده با جانوران،

خود در زندگی و جان شمردن خوار جانوران، شمرده خواردین. دید از تازه، خدایان دید از را، جانوران ما، انسانست

. بینیم می خود، ضمیر و روان بر حاکم و خدا تازه چه اینمهرش رسول کردار به را سگ که، ئیست

تازه فرستد؟ می چشم ما این در می‌خواهد که ایست ! فرستاده دراسالم، ناپاک سگ اینکه تنها نه شود گشوده

» مردم » رهبررهنمای همخوان بایستی که می‌شود مهرخداجانوران همه به تبدیل خودش ایرانی، ی خدا بلکه گردد،

= = ( آزار که جانورانی گوسپند گئوسپنتا سپنتا، مقدس) نمی . ارتا( سیمرغ انباز و یار که بهرام، می‌گردد رسانند

) خوک شترو و واسب گاو به تحول است، رام و فروردمی انسان و مرغ جانوران،. وبزو که معناست بدان این یابد

. هستند گوهرالهی )پیکریابی جفت جهان جهان بن ) هستند جانوران همه در رام و بهرام .خدایان

بودن نجس معنای به انسان، جانوریا بودن نجس. . است جان اصل و جان ها همه بن خدا، هست خدا

. جانست جانوران خدا، انباز و یار و دوست انسان،باشد. می

سوم چشم سروش، یا سگانسان

» « ازآنکه پیش می‌گوید، مردم رهنمای رهبر به که سگی » بورزی،» مهر او با تا بخواهی، خدا از غریب تازه مهمان

358

358

Page 359: VIEW AS WORD.DOC

بتواند دیده را غریب و تازه این می‌تواند که بخواه ایبشناسد:

: راه مرد ای گفت و بگشاد زفان سگ، : خواه ه دیـد حـق، از می خواهی میهمان

گر « زانکه دهند » دیدارت ذره یکدهند مقدارت ساله، هزاران صد

» خواه » دیده ازحق، ، دیده گرنداریراه دیده، بی شدن نتوانی زانکه

» باز » ایران فرهنگ به ، دیده با پیوندش و سگ تصویر اینباقی نیز نامه الهی در عطار داستان‌های در که می‌گردد

( . پاره نهم بخش بندهش در است «157مانده که( می‌آیددروج بردن میان از به خروس، و سروش، سگ با

اگر. یـارنـد یافت نمی سامان خانه، که گوید نیز را این»... نمی »... را خانه نگهبان و شبان سگ میان آفریدم از

. است درد و دروج نا ... برنده همه چشم، به سگبرد میان از را درد...«. پاکی و دروج برنده ازبین سگ

» گفته. » زندگی تباهی و جان به گزند آزارو به دروج، است. است «می‌شده « سروش با خروس، مانند سگ

. می شود داده زرتشتی، این هانی الهیات را آنچهفراموشی بدست و میزند خود ازآموزه

سوم می چشم سروش، که اینست سپارد،نمی شود، دیده خودش، هرچند، که انسانست

می پیشاپیش را زندگی خطرهای و ولی بیند،تباهی آن ازنزدیکی رازگونه را بیدار انسان ها،

درسحراست می سازد. فروز آتش نماد سروش، و . » یست» خرد سروش، است آگاهبود در بینش زایش روند

درآینده، را گزندی و تباهی و آزار هر پیشامد درانسان کهمی « بو « در ، سحـرگونه بینش شکل به و سایهبرد،

. روشن آنجا از پدیدارمی‌شود ناگهان و شتاب با آگاهی، ) ( » می‌شود، » شمرده دروج آزارها ازجمله نیز مرگ همکه

359

359

Page 360: VIEW AS WORD.DOC

مرگ مسئله در بزرگی نقش سگ، هم و سروشمی بازی ایران، فرهنگ دیگر کنند در فرصت در که ، . که اینست شد خواهد ) بررسی اسپه یا اسبه که سگ

« ) سحری بینش نماینده ، می شود نامیده همانسانی« هر در . ست سروش

سروش، مانند انسان- سگ خرد سرود شمرده گوشمی آزار و گزند متوجه را انسان زود که رساند، می‌شود

بهمن، و سروش » ومانند خشم ضد اصل با اینهمانی » می شود، داده تجاوز و خشونت و قهر رو، و ازاین

. نه سگ، می‌شود داده دوستی و آشتی و مهر با اینهمانیبا سگ، بلکه نمی‌شود، شمرده نجس اسالم، مانند تنها

. بدینسان، میبرد نیزازبین ناپاکیهارا همه سگدیدچشمش،در هرچند که هستند انسان سوم چشم سروش، و

« ضد و مهر اصل ولی پنهانند، صورت، ابر زیر » هستند زندگی تباهی ضد و قهر و رو،. خشم این از

. بینیم نمی آشکار را حقیقت این سگ، صورت در چشممااست نهفته زیرابـر، ولی سوم، نمی‌آید دید وبه ،

درخود می باید که هست را بینش یا دید این و بیند،دوچشم،. بینش در تنها انسان، بهمنی خرد بازیافت

زندگی بازنمی و جان به مهر که مهری، بینش بلکه تابد،می می باز زندگی به آزار و گزند از و درچشم ورزد، دارد،

) می ) = سگ سروش تابد. سومداستان در نامه الهی در طوسی عطار سگ معشوق با ،

. معشوق می‌سازد زنده باز را اندیشه همین وسوار،می می‌آید پیش راهش در که سگی به سنگی زند، طوسی،

او به و می‌شود پیدا سبزپوش، و نورانی سواری ناگاه ومی : تازیانه کردی کاری چنین چرا که زند

برون بیخویشی، چو گرمگاهی طوسی، معشوق مگربراهی می‌شد

360

360

Page 361: VIEW AS WORD.DOC

بزد بیخویشی، ز راه آن در آمد او پیش سگ یکیگاه نا سنگیش

» پر » روی با ازپسش آمد در دور از دید سبزجامه سوارینور

سروش خود دارد، پرازنور روئی که سبزجامه ایناسب وسروش، سبزاست، سروش، جامه چون میباشد،

برای زمین گرداگرد بار سه روز درهرشبانه که سواریستتازد می ازگزند، جان نگاهبانی

ای هان که گفتا بدو بروی سخت تازیانه یک بزدهی بیخبر

می نمی برکه که سنگ دانی بوده زنی او با ای توهمرنگ دراصل،

خویش از چرا تو بهم او با قالبی ازیک نهتو می کم داریش

جدانیست قدرت قالب از سگ جستنت چو فزونینیست روا بروی،

دوست ای پنهانند درپرده، سگانپاک گر پوست ببین ازاین بیش مغزی،

است ناپسند صورت، به گرچه سگ، کهاست بلند جایش درصفت، ولیکن

ظاهراو، ولیکن میانست در سگ با اسرار بسیآنست سد

» راندن» سبب که چیزیست همان ، ناپسند ظاهر و صورت . این پس در که دیدی می‌گردد راستی و خدا و حقیقت

» همان» بزایاند، و ببیند را ماه روشنی ، ماه ابـرپوشنده » فرهنگ» در بینش آرمان که است، تاریکی در بینش

» = « یا. مزدا اهوره ابر زیر ماه سیمرغ سیمرغیست » نامیده» سنگ که است ابرسیاه دردرون آذرخش

می‌شود.

361

361

Page 362: VIEW AS WORD.DOC

که می‌آورد دیگر داستانی داستان، ازین پس عطار آنگاه، » رابطه » در را، سگ بودن مهر اصل و خشم ضد اصل این

. جامه از سگ، می‌کند بیان هم تصوف گوهر که با اینیست، خشونت آزارو اهل او که می‌داند پوشیده، صوفی

نمی کسی به گزندی این و از هیچ رساند، نیز او از رو،صوفی از . احترازی و تجاوز و خشونت اهل آنکه نمی‌کند ها

جامه چنین نباید است، تهدید و . قهر صوفی، بپوشد ایرا خود دوستی تا او، به درنزدیکشدن چون میزند را سگینا ) است کرده نجس اسالم، دید از را او جامه بدهد، نشان

) می را ودستش است کرده نزد نمازی سگ، شکند،. می‌کند شکایت صوفی آن ازدست و می‌رود ابوسعید

می سگ از ابوسعید، این آنگاه به کیفری چه من که پرسد . که می‌گوید سگ است آزرده ترا پای که بدهم صوفیاین چون آر، بیرون او ازتن را صوفی جامه فقط

نشان کارهایش همه که بپوشد باید کسی را جامههستند جانی هر به مهر اصل .ده

بر را سگی زد عصائی گاه نا گذرمی‌کرد صوفی یکیراه سر

و درخروش آمد سگ افتاد سگ بردست سخت چوزخمافتاد درتک

دل افتاد، بخاک خروشان آمد بوسعید پیش بهجوشان ازکینه

داد غافل، صوفی ازآن برخاست بدوبنمود، خود چودستمی‌خواست

: مرد صفا بی ای شیخ گفت صوفی بهکرد؟ جفا این زبانی، بی با کسی

از و، عاجزشد چنین افتاد پست تا او، دست شکستیافتاد دست

: که ازمن، نبود پیر ای گفت صوفی بگشاد سگ زبان ازتقصیر بود

362

362

Page 363: VIEW AS WORD.DOC

نانمازی چو من جامه او ازمن؛ کرد خورد عصائیببازی نه

می و می‌کرد فغان آنجا آرام میگرفت سگ زد کجاآنجا گام

گردی ازچه تو که یگانه شیخ آن گه آن گفت بسگشادمان

با میفکن و حلم بکن غرامت آنرا می‌کشم من بجانقیامت

اینجا تو بهر از کنم جوابش بدهم من که وگرخواهیعقابش

که خواهم چنان گردی آلود خشم که من نخواهمتوخشنودگردی

یگانه شیخ ای گفت آنگه او سگ جامه دیدم چوصوفیانه

گزندم زو نبود که ایمن، که شدم دانستم چهبندم بند سوزد

داری اگربودی بود قبا احترازی زو مرا راه دراینآنگاه

دیدم سالمت چو اهل ایمن جامه ،شدمتمامت ندانستم

کن کنون اورا، گرکنی مردان عقوبت جامه این وزاو،کن برون

این ندیدم رندان از که بود توان ایمن او، ازشر تا کهبود زیان

عقوبت این تمامست سالمت اهل خرقه زو بکشقیامت تا

مقام این درره، را برسگ، چوسگ جستنت فزونی ستست حرام

363

363

Page 364: VIEW AS WORD.DOC

. سوار این هست سروش خود یا نماد سبزپوش، سوار: می‌گوید طوسی معشوق به که است

می نمی برکه که سنگ دانی بوده زنی او با ای توهمرنگ دراصل،

. وسگ، انسان است همرنگ دراصل، سگ با انسانهم و را. همسرشت ای اندیشه چنین سروش، چرا گوهرند

می‌خواهد سگ، دیگر، داستان در می‌آورد؟ انسان‌ها یاد بهدیده انسان، باالخره که و سگ تا سازد، دیگرگونه را اش

گونه به را جهان و طبیعت باالخره و . جانوران، دیگرببیند ایو شریعت و آموزه و فلسفه که آنست معنای به این

» عوض » باید اوست، بینش صافی و معیار که را ایدئولوژیناپیدای کند. چشم با دیدن خواستن، دیگر دیده

» « انسان خود ازبن دیدن همان که است سومچیست؟. می انسان، بن دوم باشد بخش دربندهش،

) =( پاره در آزار بی جانوران گوسپند پیدایش پایان 24در .»… ...« بهرام روز تا کرد درنگ روز پنج که اینمی‌آید

تخمی باشد، پنجم گاهنبار که روز که پنج ستهستی بردرخت جانوران، پدید ازجهان شان،

) ( مردم انسان که تخمست این از و می آید. می روید

برده ازبین بدینسان را اندیشه این زرتشتی الهیات ولیپس است،و کرده درنگ روز روز، پنج این که است

خواستش ازجشن، با .اهورامزدا می‌آفریند را انسان ، بن که می شود تخمی جانشین مزدا، اهورا اراده

انسانیست جهان که. پیدایش دی، ماه شانزدهم روز » « است داشته مهرگیاه با اینهمانی باشد، مهر روز

) ( باستان درایران پزشکی خدابخشی سهراب کهدکترموبد = « . بهروج صنم و بهروز مهرگیاه، است آورده بدرستی

» « این« در و است سیمرغ و بهرام همآغوشی یا الصنمکه است سروش تخم )= خدایان )=رشنو( 17روز

364

364

Page 365: VIEW AS WORD.DOC

( 19روز)=فروردین و( 18روز و = روز )= بهرام سیمرغ)= رامو( 20 و( 21روز همه موجودند، بن هم با

هستند نمی‌توانست. انسان ها زرتشتی، الهیات درستمفهوم با چون بپذیرد، سیمرغیش معنای به را بنی چنین

. سازگارنبود زرتشت، اهورامزدای از آن‌هاحتا و داشتند، اینهمانی جانورانی با هرکدام خدایان این

جانوران آن به و درمی‌آمدند، جانوران آن کالبد به خودشانهم و یافتند، می آن‌ها تحول با همسرشت و گوهر

جانورانست،. درخت وبر میوه که تخمی این می‌شدند . دیگر، عبارت به می‌روید ازآن انسان که تخمیست،

هم . انسان رشن و سروش جانورانست همسرشت گوهروخروس و سگ با اینهمانی گوهرانسانند، بخشهای جزو که ( معنایش دراصل که هست، هم سگ نام اسبه اسب و

. ) هم باشد سیمرغ که فروردین داشتند بلبل و است تیزرو =( ) ( مرغ خفاش با هم و داشت اینهمانی رخش اسب با

. ) به= یشت، بهرام در بهرام، آهو با هم و پری شاه عیسی ) بز ) و قوچ و مرغیست وارغن گرازو اشترو و اسب و گاو

. . خفاش، داشت اینهمانی آهو، با رام یابد می تحول دشتیرا خورشید و شبکوراست چون ما، ادبیات در سپس که

. نمی هم سیمرغ، حالیکه در می‌شود حقیقت ضد اصل بیند، ) خودش ) هم و است روز در روشنی اصل خورشید خودش

می )= تبری در خفاش نام پری، شاه شاه خفاش که باشد) شب تاریکی در زایش و بینش اصل خفاش، باشد، پریان

بازی. بزرگی بسیار نقش نیز، چین درفرهنگ خفاش است . خفاش، به اینکه است عیسی می‌کرده گفتهمرغ

را آن عیسی چون که می‌شود، پنداشته غلط به می‌شود، . حالیکه در است شده خوانده نام بدین است، کرده خلق

پنداشت، این « وارونه همان» ، عیسی مرغ. روح» روح« که سیمرغست این است بوده القدس

می عیسی جانوران،. باشد القدس این سازی زشت در

365

365

Page 366: VIEW AS WORD.DOC

بینشی صفات اصالت و انسان خود فطرت و بن درستبا اینهمانی که است، شده ساخته نابود انسان، مهری و

. اند داشته انسان این ساختارگوهر با درهمسرشتیخدا، و طبیعت و زمین به انسان، که بود جانوران

. می شد به بسته تصاویر دراین جانور، و انسان و خدایانمی گره می هم پیوند و هم خوردند باهم و خانه یافتند

. وهم می‌شدند سرشت ) و ) پلیدی و خواری نماد ، درگیتی زندگی و جان طبعا جانورو زیبائی و نیکی آن‌ها، در بلکه نبود، دشمنی و ناپاکی

. مار، در هستند انسان آرمان که می‌شود دیده هنرهائیفرشگرد نماد بزرگترین که می‌شود دیده پوست انداختن

. از) ) ارج تاریکی، در بینش درمار، است شوی زنده نو. . است یوغ اندیشه نشان مار، موجی جنبش می‌شود نهاده

. در سگ ) آهو، اسب، جانور دیده.( .حرکت شادی و زیبائیشناخته هستی اصل کلی، بطور حرکت، آن، در و می‌شودحالش. موسیقی، شنیدن از شتر اینکه در می‌شود

می موسیقی ارج به پی می‌شود، در. دیگرگون بردمی‌دهد الهی نشان زنگی، و اصمعی حکایت در عطار نامه،

که می‌شود مست چنان سرود شنیدن لذت از شتر کهدر راه بدون را سخت خود، نظر های توانائی گرفتنخدا. می ( پیماید ( در تو برای موسیقی خدای رام، هم

می و می‌خواند آواز روز و شب آن درونت چرا پس سراید،نمی شادی از مست و نمی‌شنوی گوهر. را این شوی

) ( درونت در را رام سرود که کجاست تو بهرامی شتریآهو این پی در و بشود، رام شیفته و شود، مست و بشنود

. ) بیفتد) رام

366

366

Page 367: VIEW AS WORD.DOC

» دشـمـنی » مفهـوم» ایران، دشمن» سیمرغی درفرهنگ

» است » زرتـشـتی اهـریـمـن نهملحد » و مشرک و کافر و ابلیس نه و

» اسالمی مـرتد و » با » و اهریمن = با پوشاننده» کافر

حقیقت« » کرد » جهاد می توان فقط

سیمرغی ایران فرهنگ در » است» انسانی ، دشمن

خـفـتـه 367

367

Page 368: VIEW AS WORD.DOC

با را او می توان تلنگر کهسـاخت بـیـدار

» « ، زرتشت دین گسترنده بهمن،» سـیمرغی » فـرهنگ با جهاد در

میرساند اوجش به را، دینی توزی وکین تعصبتوزیش، کین و دشمنی برغم اورا دل سیمرغ، ولی

کند جذب درکشش، می‌خواهد » « » سازد » دیگرگون مهر به را، او دینی کین و

» « » می » ، آهوئی شکل به را رام دخترش فرستد وبدهد مهر به تحول و شکارکند، دوباره، را بهمن دل تا

» = = = زندگی» جی رام مهر زن خدایبروند، او شکار به تا می شود آهو

عشق، با را خود دشمن دل آهو، این ولیمی کند شکار

» را » دشمن توزی کین که خدائی سیمرغ، » = می کند » جان خود به مهر به تبدیل

» « است شـر دشمن، وجود کل ، جـهـاد غایت در و ، ساختن مغلوب یا او، وجودی ساختن نابود او، با پیکار

. هم اوست بنیادی درآوردن کامل تصرف در و او گوهری « » « و کافر مفاهیم وهم زرتشتی، دین در اهریمن مفهوم » از اسالم، شریعت در بدعت و مرتد و ملحد و مشرک

. » دارد» تصویری چنین ، مفهومی دشمن چنین آوردنتالش جز چیزی سیاست، گستره در دشمنی از« » « جامعه و دموکراسی بردن ازبین برای

« اندیشه« و عقاید آزادی و » تفاهمی آزادی« و ها

368

368

Page 369: VIEW AS WORD.DOC

» نیست وخرد آموزه زرتشت. وجدان با چنین ، اش، » « در جهاد اندیشه مبتکر و آورد، را دشمن از مفهومی

. خانواده از که درایران، سیمرغی فرهنگ ولی شد ایراناین برضد می‌شد، نگاهبانی و پشتیبانی رستم و زال و سام

« » مفهوم » این استوارشدن با و برخاست، دشمنی مفهومو« وجدان آزادی ریشه ساسانی، امپراطوری در دشمنی

بدینوسیله زرتشتی موبدان و شد، کنده بن از خرد و عقیدهبی قدرتی را به راه که یافتند دست ایران تاریخ در نظیر

این پیشینه ولی گشودند، ساسانی سلسله اضمحالل برای » « » رسیده» شیعه آخوندهای به ارث به ، شاهی موبد

درایران،. آخوندها قدرت راهکارکاهش یافتن برای است. » « ضروریست دشمنی مفهوم در تحول این شناخت

این با ورستم زال خانواده مبارزه شناخت که اینست » گام » نخستین برداشتن زرتشتی، دین در دشمنی مفهوم

» « تفاهمی جامعه آفریدن و وجدان، و خرد آزادی راه درمنش. همین زرتشتی است با اسالمی – جهادی آلوده که ، » « ثارالله )یااندیشه بود شده شیعی توزی کین

ressentiment )،آگاهانه نا را ایرانی ازروشنفکران بسیاری ، . ژرفترین که اینست کشانید شعباتش و مارکسیسم بسوی

- درهزاره ریشه ما، اجتماعی سیاسی . مسائل دارند هادین گسترش برای پسراسفندیار، بهمن،

سام » خانواده بردن میان جزاز ای چاره زرتشتی، » نمی رستم و زال » و فرهنگ یا دین پیرو که دید،

« –سیمرغی بودند و. ارتائی زال و سام خانوادهارزش نگهبان که » رستم، بودند، سیمرغی حقانیت های

حکومت می به ایران دیگر، در عبارتی به و دادند، . » و» گشتاسپ بودند بهمن، اسفندیار تاجبخش و

را حکومت به دادن حقانیت سرچشمه این که می‌دانستندارزش یا اهورامزدا، تا ساخت، نابود باید های درایران،

. دیگر، عبارت به شود آن جانشین اش، تازه آموزه

369

369

Page 370: VIEW AS WORD.DOC

« خود کاریزروان های از که را ایران فرهنگبود« جوشیده رو، مردمان وازاین ، » با» فرهنگ

» » داشت» اینهمانی ، آموزه دین و برد، ازبین باید ، . شاهی خانواده ولی ساخت آن جانشین را زرتشتخانواده ومدیون مرهون را، خود بقای و موجودیت کیانیان،

ارزش و ) سام - این و بودند ارتائی سیمرغی فرهنگ های ) و ، بود بخشیده نیز بهمن به را شاهی تاج که بود رستم

بن از خود، ریشه کندن جز چیزی خانواده، این با جهادنبود.

دینی، تعصب « ولی خود » از که دشمن تازه مفهوم وبه یکراست و بود برآمده مستقیما زرتشت، آموزه

» می کشید» دینی این جهاد دیدن از را آن‌ها چشم ، . بود بسته » حقیقت، سیمرغی فرهنگ –این

حکومترانی « منش که بود فرهنگی ، ارتـائیو می ساخت، معین را ها اشکانی و ها هخامنشی » و » ، بـپای ایـران بود تا بود، او از که بود فرهنگی

فرهنگ این برضد ساسانی، زرتشتی حکومت « گشتاسپ دینی جهاد و -–برخاست، اسفندیار

فرهنگ« ساختن نابود بر استوار که را بهمنبود،- ایران اصیل فرهنگ یا ارتائی، سیمرغی

=( ارتائی فرهنگ این سپس ولی داد، ادامهچهره( اسالم، شریعت برابر در ، های سیمرغی

« ازآن و می گيرد و گرفت خود به دیگر تازه» بـپـای ایران هست تا »هست، فرهنگ. میان تضاد

» « » جزهمان- چیزی ، زرتشتی دین با ارتائی سیمرغی» - اسالم» شریعت با خرمدینی، ارتائی فرهنگ میان تضاد

« دین. برخورد داستان‌های نخستین که اینست نیست « » ارتائی فرهنگ با زرتشتی «–جهادی ، سیمرغی

ایران فرهنگ بنیادی و تجربیات یابد می شکل ، عبارت عبارت این و می‌گردد، بقای یابی بندی ضامن ها،

370

370

Page 371: VIEW AS WORD.DOC

. » - می‌گردد» ایران جهانی انسانی فرهنگفرهنگ« ارزش بر استوار ژرف ایران، و عالی های

به و جهانست، آراستن برای اجتماعی، و مردمیو گرائی، ملی یا ناسیونالیسم با درتضاد کلی

» است زرتشتی دین با تضاد در اینهمانی. همچنین » « » ساختن » تباه ، ایران فرهنگ با غربی ناسیونالیسم دادن

ایران ست. فرهنگاسفندیار، پسر را بهمن رستم و زال خانواده با جهاد

با بودند، ارتائی فرهنگ بنیادگذاران از هم و پشتیبان هم کهبی سرسختی و با تعصب راه، این در و می‌کند پی نظیری

جنگ رستم، دختر دو و رستم پسر پی فرامرز، و می‌کند، هااقتصادی، قدرت و افزار جنگ و سپاه برتری برغم درپی

می زرتشتی شکست دین ساختن غالب به امید ولی خورد، . اثر در آنکه تا نمی‌سازد هیچگاه رها اورا ارتائی، فرهنگ بر

منتظره » غیر کوبه» که« رویدادی و بر« تلنگر ایمی شود وارد بهمن . روان این برمی‌گردد ورق ،

براین گواه بهترین بهمن، روانی ناگهانی که چرخش ستاست، داده تحول را زرتشتی دیانت ایران، فرهنگ چگونه

. اسالمست شریعت دادن تحول روند در که هاست سده وبهمن که خدائی پیروزی، و مهر خدای ارتا، یا سیمرغمقهور را او تا برخاسته، نابودساختنش برای زرتشتی

پی را خود برنامه بنشاند، بجایش را اهورامزدا و سازدتحول. نیروی اثر در که مهراست اصل سیمرغ، می‌کند

) + + = ( ، روشنی زمان زندگی حرکت دهی تحول و یابی . است پیروز دردشمن، همیشه ارتا، یا سیمرغ

( پیدایش زرتشت دین با که تصویری اهریمن ) ( چاره( تنها که بیند، نمی را اژی شر اصل ، یافت

خفتگی » دردشمن، بلکه آنست، ساختن نابود اش،شود« بیدارساخته باید فقط که بیند می را . خـرد

371

371

Page 372: VIEW AS WORD.DOC

یکنواخت، » که حقیقتی به ایمانروشـن ست« همیشه

) تعصب)= اصل که روشنی کمالباشد می

است رفتن خواب به دیگر، نوعی نیز » « و تراوش باید روشنی سیمرغی، درفرهنگ

ارکـ = = پی آیند » حرکه =حرکت فرگرد = تحول و هباشد« انسان خـود .فروهر باشد داشته ارزش تا ،

) = ( انسان، خود تحول و حرکه ارکه ازحرکت که روشنیتاریکی ایجاد طبعا و ماندن، و سکون اصل نیافته، پیدایش

( . و اهورامزدا روشنائی است روشنی شکم در مضاعف )... رفتن خواب به اصل نیست، تحولی هیچ درآن که و الله

» « خود وجود دگردیسی بی و تحولی بی و شدن وساکناصل. برونسو، کامل و ثابت و یکنواخت روشنائی است

پیدایش مهر، و بیداری و روشنی ازآن که را، خود حرکتیمی می . یابند، کامل روشنائی می‌سازد نازا و خشکاند

و روشنی آوردن درپدید را انسان اصالت ازبرونسو،. می‌کند بیجان و افسرده مهر، و بیداری

= - خرمدینی ارتائی سیمرغی =فرهنگ یوغ براصل ، = ( = رته= اگرا نخستین گردونه رته سیم -aghraeهمزاد

ratha . مهر،( و شادی و بیداری و روشنی استواربود( ) = =( یا اسبه دو گردونه این حرکة ارکه درحرکت

. )... بود موجودی هر اسبه شش یا چهاراسبهران، خود گردونه یک هرانسانی، و هرموجودی

بود جنبان خود و گردان معنارا. خود این ویوغ، گردونه . که داشت معنارا این بلکه میراند آنرا کسی که نداشت

می» می ازخود، و روشن جنبد خود از و خود، تابد از و ستآفرینندگی = اصل =( رته«. گردونه این که محضی به ست

372

372

Page 373: VIEW AS WORD.DOC

ratha )و بیداری و روشنی دیگر، می‌افتد، حرکت از. نیست نیز مهر و بنیادی زرتشت آفرینندگی اندیشه این

آموزه در و کرد، طرد و نفی . را همزاد دو کند ریشه از اش،ازهم جدا دوضد به تبدیل گردونه، یک اسب دو یا یوغ یا

آن. ساختن متضاد و کردن جدا در بیداری، و روشنی شدندهم ) نیروی دو هم دواسب و ( کار هم اصل دو یا ، باهم آفرین

. شد( همدیگر از پی آیند آهنگ روشنی، براین بنا ) ( تحول و حرکت اصل یا گردونه، ارکه حرکت

= = = ( دوقلوی همزاد ییما جم انسان خود وجود ) نبود چسبیده بینش،. ) بهم و بیداری روشنی بدینسان،

) یکسان همیشه و ماندنی و ساکن چیزی حقیقت معرفت . روشنی. حقیقت، گردید سکون اصل روشنی، اصل شد

بی و ثابت همیشه و . یکنواخت تفاوت این گردید حرکتسیمرغی ادیان ارتائی – فرهنگ سایر و زرتشتی دین با ،

. ما را آنچه سپس و زرتشتی دین هست و بود نوری ( » همه » سیمرغی، فرهنگ دید واز می‌خوانیم ادیان امروزه

) حقیقت، بینش یا روشنی هستند دین فاقد و دین ضد آن‌ها « درفراسوی حقیقت ثبوت و سکون براصل استوار

. وجود« کل وتحول حرکت پی‌آیند روشنی، است انسانثابت، آئین و آموزه معیارو یک بلکه نیست، انسان خود

به محکم به باید فقط او که هرانسانیست وجود فراسویرا خود وعاطفی روانی و فکری تحوالت و بچسبد، آن

. سازد محدود و سازد ثابت و ساکن درآن،میثاق» « و عهد و ایمان و پدیده معنای پیمان، بدین ،

) ( ا ، زرتستی الهیات در و درمیترائیسم زاینجا،تنگ - . ارتائی، سیمرغی فرهنگ در یافت پیدایش

. » « » نداشت» ایمان به نیاز دین، نبود، ایمان ، دیـنباشد، انسان خود از زایشی بینش که دین،

. بود تحول و حرکت اصل آهـو تراوش های تصویر) = ( ) = اسپه) اسبه سگ و اسپ و آمیز شتاب حرکت آسو

373

373

Page 374: VIEW AS WORD.DOC

خورده گره بنیادی، اندیشه این به ایرانی، روان و درذهن ) = حرکتند،. ) اصل چون اسپه اسبه سگ و اسب و آهو است

. نیزهستند مهر و بیداری و اصل بینش و دین مفهومروشنائی با رستم، زرو زال برای بیداری،

وجودی تحول و ازحرکت که داشت سروکاریافت می پیدایش رو. انسان با سـروشازاین که ،

و گزند شدن نزدیک از را هرانسانی جان شیپورش، یا نای ( می بیدارباش شیپور می‌سازد بیدار خرد خطر، زند،

می زندگی طالیه که است بیداری( بیدارکننده اصل باشدمی نمی بشمار هیچگاه چون ازهمه رفت، همیشه و خفت

. می‌کرد نگاهبانی بود، جان‌ها، بیداری اصل سروش. بود درحرکت همیشه روزی، چون هرشبانه سروش،

اسب باربا می سه گشت زمین گرداگرد زد. هایشهر سازنده هشیار و سازنده بیدار خرد سروش،

انسانیست متحول فرد و جنبان همیشه خرد چون ، این از » است، پیشرو رو . خرد هرانسانی،« است

جبرئیل با همانندی هیچ و دارد را خودش فردی سروشویژه که ندارد، مسیحیت القدس روح و اسالمی

برگزیدگانند.ناپذیربودند جدا ازهم حرکت، اصل و بیداری .اصل

و می‌ماند، روشنی بی نپذیرد، تحول وجودش کسیکه( . فروهر، بیداری اصل جداشدن با فرامی‌گيرد اورا خواب

) ساکن= آنچه ازچیزی، تحول، و حرکت یا گشتن ورتن. ساخت بیدار نرا آ می‌توان بسختی رفته، خواب به و شده

شدن ویوغ درجفت فقط است، وساکن خفته بیداری آنچه = = ( نخستین سیمرغ ارتافرورد حرکت اصل با چیز، آن

. بر( سوار سر از رستم هنگامی می‌گردد ممکن عنصر ) ( و بیدارو باز می‌گردد، حرکت و بیداری اصل رخش

. گونه این دچار زرتشتی، بهمن اینکه می‌گردد روشنکه شده، اندازه بی سختدلی و ایمانی تعصب و دشمنی

374

374

Page 375: VIEW AS WORD.DOC

آنست پی‌آیند است، شده جوانمردی و مهر هرگونه فاقد = ) ( ارتائی یوغی ییمائی جمی وجودی دیگر او که

. گردونه) نیست( ایکامل روشنی که دارد حقیقتی به ایمان زرتشتی، بهمنتحول امکان و حرکت که یکسانست همیشه و وبیحرکت ) = + = وجود) کل از را گردیدن و گرد ورد ورت، فره فروهر

. بی وجود از می‌گيرد و انسان روشنی دیگر، بهمن، تحول نمی پیدایش جوانمردی، و روشنائی. بیداری یابد

نخستین اوست، فراسوی و روشنی کمال که اهورامزدا، » « پیدایش اصل که را فرورد ارتا که را آفریننده عنصر

و ساخته خاموش باشد، خود از بیداری و خاک روشنی زیربال است، ضمیر پوشانده همای و های کرده قیچی را او

. گرفته انسان، خرد و جان از معراج امکان است بریده. است شده

یک )=این فرورد ارتا یا عنصر، نخستین خفتگی فرد( دروجود ، پس،. سیمرغ ازاین بیدارکردن، اوست

. دارد خوردگی تکان و زخم و تلنگر و کوبه یک به نیاز( به دیو اکوان شکار و کردن پی در رستم وقتی چنانچه

) همیشه که دیو واکوان می‌خوابد، و شده خسته گور شکلدر و بـرد، می را خفته رستم گرداگرد زمین بیداراست،

تکان این دراثر رستم خفته آسمان، به رستم ناگهانی بردن . خوابیست چنین از ولی می‌شود بیدار ناگهانی، خوردگی

بیدار خطرناک، دوبدیل با ناگهانی رویاروشدن در او، کهو. جانی، خطر دو با رویاروئی در او، بیداری می‌شود

. مسئله اینجا باز است خطر دو از یکی میان برگزیدنطرح باشد، اژی و ژی میان برگزیدن که زرتشت، بنیادی

زرتشت، آموزه در مسئله طرح بدویت ولی می‌شود، . می‌اندیشید، زرتشت چنانچه انسان، می‌شود داده نشان

هستند، مشخص بسیارازهم که اژی و ژی میان. برگزیند را یکی راحتی، به بینش خردش با که قرارنگرفته

375

375

Page 376: VIEW AS WORD.DOC

) = ( بدیل که اژدها دو اژی دو دوخطر درمیان خرد، اینجا، درکه است حیرت در و می‌آید، خود به ناگهان هستند هم

. برگزیند را ازدوخطر یک ( کدام را ) ژی زندگی باید خردو بجوید مرگ، خطر گونه دو اژی، دو میان در

و. بیابد سادگی بدان برگزیدن، و خرد با اندیشیدن مسئلهگاتا در سرودش در زرتشت که نیست وسهولت بدویت

. است کرده طرحآسمان و زمین میان معلق که هنگامی ست، رستم،

برمی را دریا در شدن که فروافکنده می‌داند آنکه با گزیند،نهنگان با کردن، شنا با همزمان و کند، شنا هم باید دریا در

) ( و برهاند، نجات بساحل را ژی زندگی تا بجنگد، نیز . بیابد را خود رخش که دوباره، دریائی در شناکردن با

نهنگان از زندگی پـر رسـتن راه می تواند، ست، ) بیابد) را وآزار ازگزند جدا. ژی و خفتن، لحظه یک با

) ( به نیاز بیدارشدن خود، رخش حرکت اصل از شدن . دارد را خطرهائی چنین با برخورد،

باید جفتش اصل دارد، خفتن نیازبه که درانسان اصل یک( . اصل رخش این که اینست کند نگهبانی او از تا بیدارباشد،

) و بیداراست، همیشه که رستمست حرکت اصل و جفتهم و یکم خوان در هم را رستم که بیداراست رخش این

. در می‌دهد نجات مرگ از سوم، خوانبیدارکرده نیز اکراه وبا بسختی ای، خفته چنین هرچند ولی

بیدار از نباید نومید می‌شود، بانگ از و شد، ساختنش،و . تلنگر برداشتن این نمونه بهترین کشید دست او، به زدن

همان بیدار اندیشه، بوسیله داستان رستم ساختنکه رخش سیوم است . درخوان رخش می‌دهد روی

نیستی ازخطر تا بیدارسازد، ازخواب را رستم که میکوشد ) ولی) برهاند، اژدها از شدن خفته، فروبلعیده رستم

تالش ازاین سخت و نیست، بیدارشدن به حاضرمی شود خشمگین بیدارکردنش، برای این. رخش

376

376

Page 377: VIEW AS WORD.DOC

اندازه به رستم و خشم نخستین برای که می‌گيرد اوج ای ) ( را خود آورنده هوش به و بیدارکننده رخش بار، آخرین

. اژدها دیدن با رخش می‌کند مرگ به تهدیدسم کوفتهمی همیکوفت سم روئینه برخاک،

دم وبرافشاندبیدارشد ازخواب چو پر تهمتن سرپـرخرد،

شد زپیکاربنگرید همی بیابان گرد نا به دژم، اژدهای آن شد

پدیدپیکارکرد برخیره رخش، سرخفته ابا کـو بدان

کرد بیداراژدهاشد آن زتاریکی، اندرون بخواب درشد باره دگر

برونرخش آورد تگ رستم وهمی‌کرد ببالین خاک همی‌کند

پخشمرد خفته بیدارشد و دگرباره برآشفت

زرد کرد رخسارگانسربسربنگرید همه بدیده بیابان او، تیرگی از جز

ندیدبیدار بدان رخش شب مهربان تاریکی که گفت

نهفت نخواهیزخواب داری باز همی را گرفتت سرم من بیداری بهشتاب

رستخیز چنین بارسازی به گرین ببرم را سرتشمشیرتیز

مازندران سوی شوم شمشیرو پیاده و خود کشمگران گرز

بجنگ آید ارشیرت گفتم را ترا او من آرم زبهرتوبچنگ

377

377

Page 378: VIEW AS WORD.DOC

برشتاب بمن امشب که من نگفتم تا باش همیزخواب بجنبم

سرش اندرآمد بخواب ره داشت سوم بیان ببر زبرش پوشش

دژم اژدهای باز گفتی بغرید افروخت آتش همیدم به

زمان آن رخش بگذاشت رفتن چراگاه نیارستپهلوان بر

بود بدونیم شکفتی، زآن و دلش ازرستم کشبود بیم اژدهانارمید دلش رستم ازمهر پیش هم دمان د با چو

دمید رستمبرکند و جوشید و شد خاک خروشید زمین زنعلش

چاک چاک همهخوش ازخواب رستم باره چوبیدارشد بر برآشفت،

دستکشآفرین جهان روشن خواست اژدها چنین نکرد پنهان که

زمین رابدید را او رستم تیرگی نیام بدان از تیز تیغ سبکبرکشید

» « وارونه و می‌گردد طرح ازنو اژی مسئله خوان، دراینروشن، بطور و یکراست انسان که زرتشت آموزه

» « » « اژی و ژی میان و می‌تواند بدهد تشخیص ازهم » = « داده نشان چیست، زندگی ضد اژی که بیدارشود

دو » انسان، که « می‌شود بخش و دارد وبیدار خواب بخش ) ( آسان چندان است رستم داستان دراین که خوابش

. » در» بیدار همیشه اصل هرچند نمی‌دهد تشخیص را اژی ) = ( می باشند رشن و سروش که رخش که جانش کوشد

از او « را برغم » = رستم، ولی باخبرسازد، اژدها اژی وجودنمی‌تواند ولی بیدارمی‌شود، ازخواب اکراه و زور به آنکه

378

378

Page 379: VIEW AS WORD.DOC

» نهایت» بی خود، در بیداری اصل از و ببیند، را اژیآشفته و زده برهم اورا آرامش چرا که است، خشمگین

ساخته. از و رستم از یکسو از اکنون باشد رخش اوکه بیدارکننده

از دیگر « سوی = رستم،» جان بخاطر آنهم اژی اژدهابه بیمناک اش اندازه مهربی ولی بر رست، هر ستم،

بار و می‌گردد، چیره بیمش سم دوگونه تنها نه سیوممی می برزمین بلند، بانگ با بار این بلکه خروشد کوبد،

چنین با و می‌کند، چاک چاک را زمین سم وباکوبهبه اینکه اثر در رستم بار این و بیدارسازد، اورا خروشی،

برغم نمی‌کند، پنهان درخود اژدهارا زمین، تصادف. بیند می را اژدها ناگهان بیدارکردنش، از برآشفتگی

کوبه با فقط رخش دوم، و خاک، باریکم کندن و سم، هایرستم ولی برانگیزد، خواب از را رستم که است کوشیده

آنکه اثر در و می‌شود، برآشفته شدن، بیدارساخته از. » ببیند » را زندگی ضد نمی‌تواند می‌شود، ناپدید زود اژدها،

می بیدار، همیشه رخش بارسیوم، وبا ولی خروشد،و بینائی اصل یا رخش این و می‌دهد، تکان اورا خروشش،

. می‌گردد چیره براژدها، واقع در که است حرکتضد » = اژی شناختن که می دهد نشان داستان، این

می« زرتشت چنانچه ، چندان زندگی انگاشت،نیست آشکار و روشن و راحت و هنگامی. آسان

بی اثر در و بیدارنیست از خرد، است، خفته وجود، تحولی » = به » رسد، چه تا برنمی‌آید، زندگی ضد اژی دیدن عهده

. » « » « بازشناسد اژی از را ژی دیده آنکه بخوبیورستم، زال و سام خانواده که می شود

ژی » اندیشه مسئله درباره زرتشت، از ژرفتر های » کرده اژی ایرانست و فرهنگ بنیاد که .اند

را خفته بزند، نیز را بیدارباش شیپور ولو بیدارسازنده،برغم باید که مهراست این و سازد، آگاه ازخطر نمی‌تواند

379

379

Page 380: VIEW AS WORD.DOC

» « به و بدهد، یاری ، هنگام بلکه، یابد، ادامه خفته، از بیم . » « برسد اژی دشمن بینش درست خفته، رستم

که است حقیقتی دیدن و وبیدارکننده، بیداریمی شود ناپیدا چشم ودریک پیدا، ناگهانی .فقطوسیاسی، اجتماعی بزرگ خطرهای و بزرگ دشمنان

» = « . ، زندگی ضد اژی رفتارمیکنند مدل این طبق همیشهجلوه خرد، چشم جلو وآشکار، روشن بطور را خود

لحظه در فقط بلکه نمی‌کند، وتثبیت غفلت، نمی‌دهد هایمی چشم به زدن، آنی بهم چشم دریک سپس و خوردمحومی‌گردد.

خفته، رستم خود ازبیدارشدن، اکراه این دررخش که روشنگر و انگیز بیدارکننده بیم دشمن . چون می شود، دروغگو رخش، می شود باشد،

ندارد وپایدار مشخص و ثابت چهره بهمن. اژدها،فرامرز ) و رستم که پیروانش و ارتا یا درسیمرغ زرتشتی،

) ... می را اهریمن ، باشند سام فرزندش اهریمن،بیند. و ) ( ازهمان که است زدارکامگی شر تصویراصل

همدیگر از همزاد بریدن که زرتشت بنیادی اندیشه ) ( می روید باشد، اژی و ژی ان ها ساختن متضاد و

. » « پدیده می سازد مشخص را دشمن تصویر وهمدیگر از اژی و ژی برش همین از دینی، جهاد

می گيرد سرچشمه زرتشت، را. درآموزه اهریمنتغییر و تحول روی هیچ به زرتشت، اندیشه طبق نمی‌شود،

. اوست بردن ازبین چاره، راه تنها بلکه داد، » مهرو » اصل نفی ، اهریمن مقوله در دشمن کردن تصویر

( جنگ دشمن با جنگ گستره محدودسازی و جوانمردی » « . بکلی( ، دشمنی و دشمن از مفهوم این بود محدود

سیمرغی فرهنگ . –برضد بود ارتائیجنگ رستم، در و زر زال خانواده با زرتشتی بهمن های

تاریخ در ممکن اوج به بهمن، ناجوانمردی و سختدلی

380

380

Page 381: VIEW AS WORD.DOC

. آئین مراعات به حاضر بهمن، میرسد متداول ادیان هایمحدوده این همه و نیست، نیز زمان درآن را درجنگ ها

. نمیشناسد را مرزی هیچ ناجوانمردیش، و می‌کند، پایمال. ارتا – سیمرغ روبروهستند دشمنی چنین با پیروانش، و ،

دشمن، در زرتشتی، بهمن وارونه ارتا، یا سیمرغ ولی ) اصل ) ، یافت پیدایش زرتشت دین با که تصویری اهریمن

) ساختن) نابود اش، چاره تنها که بیند، نمی را اژی شر » « می را خفته خـرد دردشمن، بلکه فقط آنست، که بیند

. . هیچ نیست اهریمن دشمنی، هیچ شود ساخته بیدار بایدومرتد ابلیس اسالم، شریعت مانند او، نزد دشمنی،

. گریزسیمرغ و شکست دیگر، سوی از نیست وکافروملحد . هنگامی که تخمیست او میانجامد او پیروزی به هم، ارتا یا . هیچکس می‌شود بیدار سر از شد، دفن درخاک و فروافتاد .» « تصرف درحین او کند تصرف را سیمرغ نمی‌تواند،

) = که ) فاتح چنگال ازمیان و ، آهو آسو یابد می تحول شدن،. می‌گردد محووناپدید فشرده، خود درمشت محکم اورا

را، روانش و دل و می‌دهد، تحول مهرخود، با را، هرفاتحی . » « فان‌ها،. تو مقابل در نی است به نای او شکارمی‌کندگذشتن از پس و نمیشکند، هیچگاه ولی می‌شود خم

. می‌ايستد و می‌کند علم قد باز برابر توفان، در سیمرغ،از دست که زرتشت، پیروان و گشتاسپ خانواده

نمی بر خود دینی مداوم توزی کین و دارند، جهاد. » « می افتد شکست در یافتن پیروزی اندیشه به

می توان را مزدا اهوره و زرتشت پیروان دل» « ، مهر با و ربـود، آن ها، از خوردن درشکست

ساخت دگرگونه را . آن هابا بهمن، ضمیر و روان در گهانی نا چرخش این

در سیمرغی، رستم پسر فرامرز، جوانمردیاسفدیار پسر بهمن، ناجوانمردانه عمل برابر

. گیری انتقام در بهمن آغازمی شود زرتشتی،

381

381

Page 382: VIEW AS WORD.DOC

) می) حد پسرش، ازخون هدیه قصاص با و شناسدرا خود دل توزی، کین از بهمن، به تاج دادن

انتقام می برای زرتشتی، بهمن حالیکه در پردازد،نمی مرزی و حد هیچ پدرش، از و کشیدن شناسد

هنوز و است رسانده ممکن اوج به را ناجوانمردیآنست دادن ادامه . دراندیشه

جنگ درمیدان را بهمن فرزند سام، کسیکه، به بهمن، . ازسوگواری پس فرامرز، می‌دهد گرانبها تاجی بکشد،

می میان از و می‌آورد گیر را فرزندش قاتل این برد وماتم، . بهای تاج، این با که بهمن می‌افتد بدستش بهمن، تاج و

بی بود، داده را فرامرز پسر را خونریزی تاج این شرمانه، . ناجوانمردای عمل، این در بهمن بگیرد پس می‌خواهد

اوج به دینی تعصب در را خود منش پستی و وبیشرمیمی اوج. خود تاج، دادن پس در فرامرز، ولی رساند

. می‌دهد نشان را بزرگواری و جوانمردیکاه رخساراو، گلنار، چو شد آگاه چو روزبهمن دگر

شدبازبخش من به ره یک که شاه فرستاد کس را فرامرز

کاله آنهم او، زی زمان فرستاد ازآن اندر بماندند شگفتی

مردمانکه وگفت فرستاد بهمن به را خرد کـله پاکان، جان با

جفت بادزکردار رمیدن آن وزتو زیبد این هدیه زمن،

توان کی خود،شگفتی ای انگبین، ازاو دروی باشد سرکه را خـم مر چو

مجویقاتل به را پسرش قتل بهای او دیگر، عبارت به

فرامرز. پسر سام، قتل بهای تنها نه تاج، این برمی‌گرداندشکست از پس بهمن، پیروزی بیان دراصل بلکه های بود،

382

382

Page 383: VIEW AS WORD.DOC

. افتادن با بود برخوردارشده ازآن اکنون که بود، درپی پیشکست به تبدیل نیز، پیروزی این فرامرز، دست به تاج

. چون پهلوانی کشتن برای را تاج این بهمن بود شده ازنورا کیانی تاج پدرش، که بود داده فرامرز فرزند سام، . هم تاج، این با فرامرز، اکنون بود نهاده بهمن برسرهمینآن، کردن تصرف در هم و داشت را پسرش خونبهایکرده شکست احساس به تبدیل را بهمن پیروزی احساس

در. پسرش، خون بهای از می‌خواست فرامرز آیا بودبهره درقتل زندگی، شدن شریک او، برای این شود؟ مند

. الهی در عطار بود ژرف، پسرش بسیار داستانی نامه، . پسر کسی می‌آورد قرآن در قصاص پدیده از انتقاد برای

خونبها گرفتن از مرزبان، و می‌کشد، را نوشیروان مرزبان. میورزد امتناع

ازاو نوشیروان که نام مرزبان کامل، بود حکیمیآرام بودیش

را دلش بهرعلمی آفتابی چون یکی بودش پسربابی فتح

جان ازدرد، بخست پسررا آن ناگه کشـت سفیهیپدررا آن

را سگ آن کرد باید که خاصی گفت، را مرزبان مگرآنقصاصی

خونریزی نیست الحق که زود مرزبان را او داد جوابیسود چنان

را ای زنده بریزم کار درآن بااو کنم شرکت من کهزار چنان خون

باید می که کرد نکو بس کاری فعل، بـد آن نهکرد کاراو هم مرا

هرگز گفت نگیرم را دیت بستان پس گفتند بدورا دیت آن

383

383

Page 384: VIEW AS WORD.DOC

که کرد بابها را پسر یارم بود نمی خوردن خونبهاخورد ازخون،

خوردن خون چراپس روانیست خوردن پسر گرازخوننیست خطا

ضایع عمرخویش که باشد خورده آنکس خویش زخونباشد کرده

فرامرز درروان نیز مرزبان این ازاندیشه از گونهو مکث بدون تاج فرستادن با که است شده برانگیخته

« خرد، باید پاکان، جان با که می‌دهد پیام بهمن به تأمل .» که ایست اندیشه ای، کرده تو که کاری این باشد جفت

. خیزد برنمی پاکست، جان با که خرد از . و عمل می‌کند جان از حکایت ای، اندیشه و هرعمل

می جان از تراویده و افشانده در. اندیشه، فرامرز باشد . بهمن، می‌دهد هدیه بهمن به را تاج این تاج، فرستادن پس

. فرامرز، است داده فرزندش کشتن برای هدیه را تاج این . را تاج این او می‌دهد هدیه را تاج این بهمن به چه برای

وهیچگونه نیست آن مالک دیگر، بهمن چون نمی‌دهد، پس . ندارد آن نیزبه بهمن حقی به را تاج بار این فرامرز،

» جان» با او خرد که می دهد نشان و می دهد هدیهجفتست همانند. پاک معنائی نیز فردوسی برای هدیه،

. » = درخم» که جانست این دارد افشاندن و پراکندن نثار . جانست هدیه میتراود، تن سبوی و ازخم وآنچه است تن

. وسبوهست خم در کهخود زکردار رمیدن آن زتو و زیبد این هدیه زمن،

توان کیای انگبین ازو دروی باشد سرکه را خم مر چو

مجوی شگفتیو ها اندیشه در است تن خم در شیرابه که جان،

می و میتراود جانت. کردارهایش در بهمن، ای تو افشاندآن از ناجوانمردی و کینه و سختدلی جز که داری چیزی

384

384

Page 385: VIEW AS WORD.DOC

. همان بهمن، به فرامرز از تاج دادن هدیه این تراود نمی. می‌دهد تکان آگاهبودانه نا را بهمن که تلنگریست و کوبه

فرهنگ پی آیند که فرامرز، کردارجوانمردانه ایندر که را زرتشتی بهمن درون سیمرغیست،

وغالب اهورامزدا دین گستردن هدف به رسیدنسازی، نابود و جهاد و توزی کین جز آن، ساختن

نمی دگرگون حدی آگاهبودانه، نا شناسد،.می سازد

بهمن، آگاهی خود در که هرچند فرامرز، عمل این درستبی ظاهر دچار به سخت را، او آگاهبود نا ولی می‌ماند، اثر

. می‌کند باز خارش باطن، در زرتشتی، بهمندر هرچند می گردد، سیمرغی فرهنگ مجذوب

توزی کین و جهاد همان ظاهر، در و آگاهبودمی کند دنبال را خود اکنون .اهورامزدائی

« » - نا» با ، او اهورامزدائی زرتشتی آگاهبود » می بسته بهم سیمرغی دین. آگاهبود شوند

گالویز هم با سیمرغیش، فرهنگ با او زرتشتیراه . شوند می سیمرغیان، رفتارهای گونه این

زرتشتی» « دین با سیمرغی، فرهنگ شدن آمیختهگشود ها هزاره در با را شدن آمیخته راه سپس و ،

. گشود را اسالم شریعتباز را بهمن سرنوشت تحول این درست شکارآهو، داستان

و. می درتنش بهمن، ضمیر و روان در سیمرغ تابد=( . سیمرغ می‌گيرد قرار باهم اهورامزدا با کشمکش

( ) که بهمن وجود به را خود راه شیوه، بدین ایران فرهنگ. ) میگشاید باز زرتشتیانست جامعه نماد

» هنگام » در فرامرز ناگهانی عمل

385

385

Page 386: VIEW AS WORD.DOC

» واکنشی» که عملی یا ، جان نقدنیست

» جان» دریای زدن موجو مردمان انتظار وارونه ی، تردد و درنگ هیچ بی فرامرز،و مالکیت حق جنگی، رسوم بر بنا که را تاج همرزمانش

خونب واقع، در و داشت را آن فرزندش تصرف هایمی پس بی. هست، اوج کین فرستد و متعصب یک شرمی

. افسران برای می‌دهد پاسخ چنین را، دینی توزانگیزو شگفت بس کاری کاری، چنین همرزمش،

. حاکم معیارهای برضد بکلی او، عمل این بود باورناکردنی . کنش این بود اجتماع در حاکم و دشمنی، و برجنگ

ترغیب و توزی کین و تعصب دربرابر واکنش فرامرز،ازبن تراوشی درست بلکه نبود، پاداش دادن با خونریزی

. بود اودرضمیرش سیمرغی فرهنگ بن از او، جانداشته آشنائی رفتاری گونه چنین گوهر با که عطار شیخعیسی زبان به عیسی از داستانی در را کار این است،

می‌آورد،. بزبان دراینجا عیسی که هائی اندیشه می‌گذاردپدرآسمانی حکمت به ربطی هیچ و ایرانیست تفکر شیوه

. . می‌گوید عیسی بزبان را، ایران فرهنگ ندارد انجیل درگرشاسپ و درشاهنامه هم واسدی فردوسی را کار این

. . می‌گویند هندی برهمن بزبان را ایران فرهنگ میکنند نامه . درالهی خودش جان دریای از موجیست کارفرامرز، این

آنکه درعوض که می‌شود آورده عیسی از داستانی نامهمی دشنام او به روی جهودان با آن‌هارا عیسی، دادند،

. نشان واکنش دشنام، دربرابر او می‌کرد دعا گشادهفراخ دریای تموج چهره، گشادگی و دعا بلکه نمیداد،

. بود جانش

386

386

Page 387: VIEW AS WORD.DOC

بدشنامی، پریشان نمی‌گردی گفتش یکیایشان به دعاگوئی

: گفت کند مسیحش خود ازآن دارد که جان هردل،دارد آنچه خرج،

اگرموجی جانست دریای در که نقدی ترا،آنست ازجنس زند،

« » ترا » نیاید آخر دم تا درون ولیکن، «نقدنیاید ظاهر

آنزمان، اعمی، که زمانست آن مردان، جان محکاست عیان صاحب

واکنشی . عمل دیگریست ازجیب کردن خرج محک،می کند، که هرعملی که آنست انسانیت و مردی

جان همجنس و خودش جان دریای از تموجیدیگری عمل به واکنش نه باشد، اندیشه. خودش این

« مجموعه و ارتا که جانانست، و جان، برمفهوم استوار= - » سیمرغی ارتائی فرهنگ وپی‌آیند جان‌هاست همه

( . دشمنی، برابر در دشمنی واکنشی عمل است خرمدینی ) همیشه، توزی کین و » تابعقصاص، رشک و روان و فکر

» دیگری خشم و ورزی است کین .شدنکشیده دیگری از تبعیت به درواکنش، انسان،

دیدگاه. می شود از ولی شود، چیره دشمن، بر اگرهم. است شده دشمن مقهور اندیشگی، و جان روانی محک

خودش را عمل ابتکار که هنگامست آن انسان،باشد دریای. داشته که هنگامست آن انسان جان محک

تا و کند، خرج خودش، جان ازنقد و بزند موج خودش جان،. . نکند دیگری ازغایت تابعیت درعمل، نگردد دیگری بع

بردیگری غالب دیگری، بر درواکنش من هنگامی. » ام » شده او غایت مغلوب بشوم، عملی، هم چنین

است، سازنده منقلب و انگیزنده و دهنده تکان بسیار عملو سربازمیزند، دیگری، از تبعیت از انسان، چون

387

387

Page 388: VIEW AS WORD.DOC

. سرشارمی‌شود شادو خود، معیارشدن لذتازاحساسانسان ها همه که هست، واکنشی اعمال از بردن

میکاهد پیرو، و مطیع و مقلد و تابع به کام. راانسان، که دراجتماعست واکنشی اعمال از بردن

می شود خودش اصالت جان. دشمن بن از که عملی « در خدا بیاد را انسان می‌گيرد، سرچشمه انسان، خود

. می‌اندازد« هوش خود به خود، اصالت در انسان،درهرانسانی. می آید را اصالت عملی، چنین

هوش به درانسان، انسان، خدائی بن یا بیدارمی‌سازد،قاتل می‌آید. به ارزش که تاج دربازدادن فرامرز،

بی عملی هنگام، وبه ناگهان میداد، فرزندشایمان که می کند دهنده تکان و انگیزنده نهایت

و مضطرب وزرتشت، اهورامزدا به را بهمن( . که وشکارآهو بهمن داستان می سازد متزلزل ) به او ناگهانی شدن شیفته که می شود آورده

) = ( درست باشد، سلم اسلم سیمرغ دختر رام،اهورامزداست به ایمان تزلزل این بدینسان. بیان

وحصر حد بی دشمن که ودر ارتا – سیمرغبهمن، هست،لحظه ارتا – سیمرغ دراین ناگهان بیند، می اهریمن ،

. می‌شود متزلزل دربهمن، دلباختگی، سیمرغ، ولی » « می خفته خـرد . یک اهریمن یک نه در بیند بهمن،

بیدار باید و است درخواب اهورامزدا، به داشتن ایمان ) ( . هست، جانی هر در سروش بیداری اصل شود ساخته

. باید را بیداری اصل این فقط باشد پوشیده و خفته ولو . تخم ساخت کوشا و می‌گذارد، بسیج سیمرغ که را هائی

انها واز می‌سازند، بزرگ و برند می یغما به دیگرانبه مؤمنان و پیروان و همه مخلوقات ولی می‌سازند، خود

سیمرغ، مادرخود دامن از بیرون و غربت در که مرغان اینرا خود اصل مادرخود، نگ با شنیدن با اند، شده پرورده

388

388

Page 389: VIEW AS WORD.DOC

بسوی همه و می‌آورند، یاد به را خود واصل بازمیشناسندمی پرواز کنند. او

» است» بیدارشدن ، خود در اصل، آوردن یک. بیادجنباند، می را خود اصالت رگ همه، در مادر، سرود و بانگ

به را همه می و خود اصل بیدار یاد ناگهان را آن‌ها و اندازد» « » « سروش. پسوند که ، اوشه واژه که اینست می‌سازد.» « » « یاد معنای هم و دارد هوش معنای هم است،

. » « » آوردن،» یاد به است یاد هم و هوش، هم ، اوشهآمدن هوش به و و ست. بیدارشدن آواز با بیدارشدن،

دارد کار ( بانگ، با. ) که است خروس و سگ سروش اینهوش به را همه دم، درسپیده نایش، وسرود آهنگ

« سروش. »sra+oshaمی‌آورد معنای« هوش osha به بهبادی آلت با . sraآوردن، بیدارباش« شیپور سروش، است

هیچگاه. می چون بیداریست، اصل اینرو از سروش، زنداین. از سروش، « نمی‌خوابد درآگاهی » پیشتاز و پیشرو رو

. متوجه و آگاه زود با بیدارشدن، است ساری متوجه و. دارد کار شدن

نگهدار زدشمن، را سپه بیدارباش و باش پیشرو کنونباش

ushyaa=ushi. است یاد معنای به هم و هوش معنای به همبیاد را اصل چون می‌آورد، هوش به که نائیست سروش،

وخروش،. سرود آوازو و نگ با که اندیشه این می‌آوردجهان آفرینش اندیشه درهمان است، رقص و حرکت اصل

. » است » نهفته و پوشیده به نای با ) = ( و می آفریند ، باد هوا حرکت آواز و سرود و بانگ

) ( . ، موسیقی وسرود بانگ هرحرکتیست اصلوهشیارمی سازد :بیدار می‌گوید. مولوی

و هشتند را خواب خفتگان این من آواز کز شدآمدند بیدار

راست و ازچپ گرگ گردد همی خفتست رمه

389

389

Page 390: VIEW AS WORD.DOC

برخیزد شبان که برآرد نگ با ما سگسرمستند و هشیاردل که رندند دوسه

آرند چرخ در عربده، بیکی را فلک که» « پایه کوه مرغ حکایت بنام ازسیمرغ، داستانی عطار،. است داشته نگاه بخوبی را اندیشه این که می‌آورد

) آشیانه ) = پروین خوشه کوه البرز کوه برفراز که سیمرغ . از پیدایش نخستین سیمرغ، است کوهپایه مرغ این دارد، » را» خود آغازسال، روز چهل در که است، تخم نخستین

گسترد. میروز چل نهد درسالی که کوهپایه اندر مرغیست یکی

خایهاو رای نبود بیضه بسوی را او جای شام حد به

را » « بلکه نیست، سوریه ، شام از نهفته مقصود جا، دراین

. » = « » است» شبان شب سیمرغ، نام چون است، شبمردم چشم از شود بسیار روز چهل در بیضه بنهد چو

ناپدیدار » بیضه، » برسر نشیند راه از آید مرغی بیگانه یکی

آنگاه پس ... هر و و محمد و زرتشت به خرمدینان، و سیمرغیان

می دیدی چنین با ایدئولوژئی، و مذهب و نگریستند. آموزهتخم روی که هستند ای بیگانه مرغان که آن‌ها سیمرغ های

. این اند نشسته شده، نهاده و افشانده انسانی، هر درنمی‌توانند، درمی‌آورند، ازتخم هارا بچه که بیگانه، مرغان

. انسانی، ها جوجه این دهند انتقال بدان‌ها را خود گوهرمی نگاه را خود سیمرغی بال اصالت که هنگامی و دارند

می باز را خود اصل مادر، بانگ یک با و درآوردند، شناسندمی پرواز خود اصل کنند. بسوی

بر بچه ازو، روزی تا که زیرپرآرد در بیضه آن چنانآرد

390

390

Page 391: VIEW AS WORD.DOC

را هیچکس ندهد که پیوست دایه آن پرورد چنانشاندست آنقدر

دیگر در روی ره، بیک برآرند پر او بچه جوق چوآرند

کوهی برسر نشیند بپرواز مادرشان زود درآیدسرافراز

ناگاه دور از عجب بانگی بچه کند خیل آن کهآگاه گردند

از شوند ایشان مادر بانگ بنیوشند بیگانه چو مرغپریشان

گردند باز خود مادر دگر، بسوی مرغ وزانگردند ممتاز

. » و » سرود و بانگ یک است هویت اندیشه بازتاب داستان، این« خواب از را انسان و می‌آورد، یاد به را خود اصل سیمرغ، نوا

» است گرفته انس بدان وآنچه آشنایان، میان در بیگانگی و غربتو. آموزه، آن یا و این به ایمان هرگونه در انسان بیدارمی‌سازدبا که هم هرچند ایدئولوژی، و مذهب وآن این به عادت و انس

. آن‌هاست از غیر هویتش، ولی باشد، شده مأنوس و بزرگ آن‌ها . آن انسان، هویت است غریب آشناست، آنچه میان انسان،

) ( روان و میتراود خودش، جان ازبن که است کاریزی فرهنگیبشود،. هم پرورده که تقلیدی و ایمانی درهرگونه انسان می‌شود

خود، ازاصل وخروش بانگ یک با و است، سرگردان و غریبرها آشناست، آن بسیاربا نزدآنچه را، غربت این و بیدارمی‌شود

. می‌آورد مادرخود روبه و می‌کند

391

391

Page 392: VIEW AS WORD.DOC

» دشـمـنی » مفهـوم » جهـادی » دیـن در

در وسیمرغی» - فرهنگ

ارتائی«سام: + خانواده ارتـائـیـان

اشکانیان + هخامنشیان

با جهاد در و زرتشتی، ساسانیان،بـودند ارتـائـیـان

ایران خدای چرا » درمی آیـد؟ » آهـو پیکـر به

- سیمرغی ایـران ارتائی فرهنگ در

392

392

Page 393: VIEW AS WORD.DOC

» خـفـتـه» است انسانی ، دشمنبـیـدار تلنگر با را او می توان که

سـاخت

» « ، زرتشت دین گسترنده بهمن،» سـیمرغی » فـرهنگ با جهاد در

می اوجش به را، دینی توزی وکین رساند تعصبتوزیش، کین و دشمنی برغم را او دل سیمرغ، ولی

کند جذب درکشش، می‌خواهد » « » سازد» دیگرگون مهر به را، او دینی کین و

» « » می » ، آهوئی شکل به را رام دخترش فرستد وبدهد مهر به تحول و کند، شکار دوباره، را بهمن دل تا

= = = = زندگی» جی رام مهر زن خدایاست« بیدخت

» می شود» گریزنده و رمنده آهـویشکار عشق، در را، خود دشمن دل تا

کـنـددخـتـرسیمرغ بـیـدخت،

قدرت» و انداختن، بدام و گرفتن، سائقهرا« ورزی

» مهری » کشش بـه تبدیل دشمن، درمی کند

393

393

Page 394: VIEW AS WORD.DOC

» را » رضا امام چرا » ساختند؟» آهـو ضـامـن

آهو تبریزی، شمس چراهست؟

اصل ازیک جهان پیدایش

» « دانه یا ، واحد تخمی که اگر بگیریم نظر در را واحد ایواسطه هیچ وبی مستقیما خودی ازآن، به و ازخودش ای،

جانوران انواع همه ودرختان، گیاهان همه انواع خودش، ) وافراد) = نژادها و ملل و اقوام همه و گوسپندان گئوسپنتا

گوناگونی همه با شاخه انسانی شکل به برگ شان، و ها هامیوه درست و این سربرافرازند، و برویند و آیند پدید ها،

« ازآن که انگیز، شگفت بسیار سـراندیشهتصویریستبزرگ ایران« ای فرهنگ شالوده که است، آمده پدید

یا) زری، زال ارتائی فرهنگ .فرهنگ است( گذاشته رابه اگر ولی شده، گرفته زنده طبیعت از هرچند تصویر، این

. ازیک چون ندارد خارجی واقعیت شود، نگریسته دقتهمسرشت که سربرمی‌کشد، درختی یا گیاهی فقط تخم،

. یا خرما میکاریم، که گندم ازتخم هست واحد تخم همان . نیست، گیاهان وکثرت تعدد واحد، تخم در درنمی‌آید عدس

انسان‌ها و جانوران کثرت و تعدد اینکه به رسد چه» « . تخم از ایرانیان که مفهوم این پس باشد نیزموجود

» « تخم از ما امروزه تصویر در و. نمی داشتند، گنجدتخمی درهیچ که شده، گنجانیده ای اندیشه درتصویر تخم،

آن،. نمی و کثرت، گنجد و تعدد جهان همه پیدایش

394

394

Page 395: VIEW AS WORD.DOC

است اصل « ازیک « و. معنا ، »تخم نخستین مفهومارکه = .اصل رادارد«

= = سیمرغ ارتافرورد عنصر نخستین« » اندیشه » به آبستن ، تصویر این که می‌شود دیده ای خوب

» یک بیان آن، ازطرح ومقصود است، انتزاعی و فراخ. است نبوده خرافه یا و شاعرانه خیال یا این معجزه، از

خود، خودی به عنصر، نخستین یا واحد، تخمومستقیم، وبیواسطه نیروئی هیچ دخالت وبدون

همه و هستی جهان گوناگون های این همهمی می خدایان، و می زهند پدیدار و شوند. تراوند

( ارتا فرزند که زری، زال فرهنگ ایران زن‌خدائی فرهنگفرهنگ هست، تخم ارتائی(یاسیمرغ خارجی ازواقعیت ،

فرهنگ گیاهی، رویش روند بیواسطگی و رویش و گیاهی،و ژرف و گسترده نهایت بی ای سراندیشه به ایران،

» « . طبیعی تصویر این ایرانی، است شده انگیخته انسانیآبستن ضمیر مردمیش، و پاک روان و افشاننده خرد از را،

. همه تخم، یک از که می‌شود چگونه است ساختهفرارویند؟ جهان، گوناگون می شود موجودات چگونه

« » « کل هستی، جهان کثرت کل ، اصل یک از کهبـزهد؟« و بتراود ، جهان خدایان همه پیدایش

اندیشه واحد، اصل یک از خدایان، وهمه هستیمردمی و بسیارغنی که. »ایست را تخم نخستیناین

»اصل عنصر باشد،« نامش« نخستین که می‌نامیدند،سیمرغ » = . « ارتـافـرورد است بوده

» « » اندیشه » یا مفهوم ، عنصر نخستین یا ، نخستین تخم این » سیمرغ» بنام سپس که است، آورده پدید درایران را خدا

. است شده نامور سمندر، یا عنقا یا هما از یا مفهوم این » « » اذهان» در خدا از امروزه که مفهومی با ، خدا

) ( ، خدا منکران چه خدا، به معتقدان چه متداولست » فرق » کلی به هست، قرآن در الله از اسالم در و

395

395

Page 396: VIEW AS WORD.DOC

ژرفا. دارد ظاهریش، سادگی با همزمان سراندیشه، اینو مفاهیم وکلیه دارد، باورناکردنی پهنائی، و وسرشاریو اخالقی و دینی و اقتصادی و وسیاسی اجتماعی مقوالت

در را دادگری و برابری و آزادی و وقضائی حقوقیبرمی‌گيرد.

این سکوالریته فرعی ازپی‌آیندهای یکی سراندیشه،چون اصل است، یا تخم خود که ،این خداست، یا

( » « و استومند جهان دو و ، می شود جهان هستی ) دوگونه و محمد آخرت و دنیا یا مینوئی زرتشت،

) ندارد ) وجود ، جاوید و گذرا . زماناین پی‌آیند موجودات سراندیشه،نخستین همه که آنست

طبقه و نژادوملت و قوم ازهر انسان‌ها، همه و جهانهم بدون وجنس، همه، چون برابرند، و همسرشت و گوهر

. دارند خود در را اصل گوهر انسان ها، استثناء، همهدارند را خدائی اصالت کثرتی. همان خدایان، و جهان

و تراویده و یافته پیدایش مستقیما اصل، یک از که هست . مفهوم این است = برآمده خود» شوی پیدا خود، از

»، « »پیدائی « ، شوی روشن بودن ازخود، از»،« ازخود،» ، آفریدن خودرا است خود، اندیشه این بنیادی هسته

) ( بغ پخش و افشانده ها، هستی و جان‌ها درهمه که . می‌شود وپراکنده

نبود ولی گوناگونیها، همه به اصل یک تحولاضداد

می آورد روشنی کثرت،اختالف برغم ها، پدیده ازاین هیچکدام

) با) متضاد و دشمن درگوهرشان، ، دیگربودشان» « . بودها دیگر از انباشته جهان، نیستند دیگری

نیزنیست درآن دشمنی هیچ ولی خدای. هست،می‌شود، وتعدد رنگارنگی و کثرت یکراست، خودش واحد،

روشن که است شوی رنگارنگ و متعدد کثیرو دراین و

396

396

Page 397: VIEW AS WORD.DOC

گوهر. بودن خدائی بر گواه رنگارنگی، و کثرت می‌شود . اصل یک های چهره دیگربودها، همه هاست مختلف همه

با. بود، ایران فرهنگ بنیاد که سراندیشه، این هستند » « زرتشت آموزه در دشمنی .اندیشه بود تضاد در ،

« که همزادی تصویر بربنیاد زرتـشت، آمـوزه= « » ژی یکی و ، بودند باهم متضاد و بریده، ازهم

» = « » و ، زندگی ضد اژی دیگری و ، زندگیشده بنا ناپذیربودند، آشتی باهم درگوهرشان،

« . بود زرتشت» اندیشه مستقیم این پی آیند ، جهاد. بود

مفهوم به یکراست، تصویر، کردار» این به دشمن، » زدارکامگی و شـر سپس اصل که می‌کشید،

. » شد» نامیده فطرت اهریمن یا بن زرتشت، آموزه با » « به یا ، گوهری رزم هستی، جهان طبیعت و

» « بود جهاد اسالمی، یک. عبارت با هستی، جهان » « » یا » ، اشون و دروند ، سیاه و سپید تضاد به تبدیل ضربه،

دارالسالم » و . دارالحرب می‌شد« طاوسی یا کمانی رنگین فرهنگ

» « می‌توان که ، سیمرغی بینی جهان اندیشه این باکمانی، » رنگین طاوسی یا فرهنگ نامید، « فرهنگ

» « . با اینهمانی نیزکه سپهر هفت می‌گردید انکار و نفی » هم» به کمان رنگین یک باهم، می‌شدند، داده رنگ هفت

که » بودند، بهمن پیوسته . کمان می‌شد« قوسخوانده« قزح « » فرشته » که قزح و است، قـزح کمان معنای به ،

. قزح، قوس پس است سیمرغ خود باشد، ابروباران موکلمعنای » سیمرغ به استخوان- 2مغزو- 1باشد. می« کمان

و- 3و ( 5پی- 4گوشت ( و- خون و- 6رگ که- 7پوست موی،با اینهمانی می‌شدند، شمرده انسان ساختار الیه هفت

پیوسته هم به که داشتند سپهرآسمان هفت و خدا هفت . می‌شدند کمان یک وباهم،

397

397

Page 398: VIEW AS WORD.DOC

می« دیگرگونه» هم به ، همآهنگ ها وجود یک وباهم، پیوستندپدیده و جان‌ها بافت مانند خدایان، بافت می‌آوردند ها پدید

در کثرت همآهنگی شالوده این بر استوار همه، گیتی، در . بود وحدت

+ + : همآهنگی کثرت ایران فرهنگ اصل سهوحدت

. میباشد ویهودیت دراسالم توحید اصل برضد ایران فرهنگرا وحدت و همآهنگی و کثرت باهم همزمان ایران فرهنگ

در- 1میپذیرد. - 2کثرت باهم، شدن -3همآهنگمی شود سراندیشه .وحدت ازبزرگترین یکی این

که دینی و اقتصادی و اجتماعی و سیاسی هایشالوده و است یافته پیدایش ایران، درفرهنگ

. » است» به آزادی ایمان دراثر وحدت، سراندیشه، دراین . ... با وحدت، نمی‌شد ایجاد مذهب یا ایدئولوژی یا آموزه یک

بلکه نمی‌شد، تحمیل کثرت، به ازباال، قدرتی هیچگونه زوربه همدیگر، با خود درهمآهنگسازی ابتکارخود، با کثرت، « . و بریده ازهم همزاد اندیشه یافت می دست وحدت،

تصویرجهان« در موبدان، وسیله به زرتشت، متضادگردید رسم همیشگی آفرینش، جهاد ساختارش، که

است اژی با ژی یا اهریمن، با این. اهورامزداچون بپذیرد، نمی‌توانست را کمان رنگین فرهنگ اندیشه،

» « » رنگ» کاهش به طبعا و تضاد به اژی و سپید ژی در ها . برضد درست زرتشت، اندیشه این می‌شد کشیده وسیاه

و برخاست، آن، دشمنی ومفهوم ایران ارتائی فرهنگ . سازد نابود آنرا که کوشید

میجنگد سیمرغ با اهورامزدا که هزارسالست سه« با که هزارسالست سه زرتشتی، فرهنگدین

زری – سیمرغی – ارتائی جنگیده« زن خدائی – زال. میجنگـد نیز هنوز و » است ساختن افسانه

» « ارتائی« فرهنگ و سیمرغ ساختن دروغ ،که سیمرغ

398

398

Page 399: VIEW AS WORD.DOC

. وهست است بوده زرتشتی دین ضرورت میباشد،اشکانی و یا » هخامنشیان سیمرغی، یا ارتائی ها،

. » برضد ساسانیان، بودند زری فرهنگزالسیمرغی- تا ارتائی آن کردن نابود در و ند جنگید ،

کوشیدند . توانستند،را، جنگ همان که سالست چهارصد و هزار نیز اسالم دین

با » زن خدا که سه ومنات، والت عـزی نماد« نفی کهفرهنگ با آغازکرد، بودند، زن‌خدائی – سیمرغی فرهنگ

و ارتائی گرفت خود به ای تازه شکل هرروز که درایران،و داده، ادامه + =می‌گيرد، آل » = دژ ل دجـا با جنگ این

ضروریست،« اسالم، برای که است چون سیمرغ. می‌سازد متزلزل بنیاد، از را اسالم که فرهنگست این

ارتائی- فرهنگ که سیمرغی نبود جسمانی صنم تا چند ، . درپاسخ درست مولوی چنانچه شکستند ومؤمنانش محمد

: گفته ظاهری چیرگی اینبشکستیم محمد، بهر صنم، چند ما

« تـا رسیدیم » دلخواه، دلـبـر صنم در. ناپذیرنیزهست شکست چیزی ها، شکستنی این درهمهاین نمیشکند؟ میشکنیم، ما درآنچه که چیست

می دهیم، صورت آن به ما درآنچه که چیستنمی صورت پذیرد؟ صورت می‌خواهیم هرچیزی به

مانده بدهیم، صورت ای ته بدان نمی‌توان که می‌ماند،می دور را آن معموال و « داد « .، ناچیز مانده ته این ریزیم

« . در که ایست جرعه همان این می‌شود گرفته نادیده غالبا » « .» آنست درد عطارمی‌گوید، می‌ماند باقی باده، نوشیدنتشنه و بماند، باقی تشنه وهنوز، بنوشد هارا دریا کسی که

. جرعه» آنچه« است مانده باقی هنوز دریا از که بماند ای » این» جان می‌آید، نظر به باقیمانده قطره و جرعه

دریاست.

399

399

Page 400: VIEW AS WORD.DOC

: هستی الیه وصورت- 1 سه - 3 جان- 2 جسمجان جان

سیمرغیان، » عاجز،« بـتبرای و ناتوان جسم یا صورت، ، بلکه « نیست، « » است» جان صورتیابی ، و ،جسم

» « » است» جانان یا جان جان، صورتیابی ، با. جانصورت جسم بت، درآن خود، به که جانی برجسم، چیرگی

صورتیابی نیز، جان این خود بلکه نمی‌رود، بین از می‌دهد، » « رها ازجسم، که جانی و است، جان جان یا جانان

می و « می‌شود « جان جان به یا جانان به گریزد،« می بیرونست، » ، الله حتا قدرتی، هر دستبرد از که پیوندد،

. می‌آفریند ازنو همیشه می‌شود، جان که جانان این»واین » که آنچیزیست ، جسم و صورت آفریننده نیروی

می انسان چینین. باشد حقیقت عطار، را اندیشه اینکرده بندی عبارت

» « » آمدست» جان صورت ، آدم جسم » آمدست » جانان جسم گوهرجان،

و » جان جهان، بی ترا آمد جان جان او، الجرمترا« آمد جهان

» حق » نمانی، تو، تمام جان، و زجسم آئی، برون چونوالسالم بماند،

نیارد آنجا کسی تا برد جان مست درقعر خود، گنجبرد دست

ای گونه به را مطلب همین عطاردراسرارنامه،دیگرمیپروراند:

چیست؟ بودن :حقیقت اندیش پیش» « » بودن» خویش با و بگذشتن زخود

» « » صورت» ز آید برون جانت اگر » ضرورت» میدانی، هرچه ، ببینی

دم یک به را عالم هردو ببینی عالم هردو نیاید تو حجاب » تو » شوی بیرون اگر صورت این از

400

400

Page 401: VIEW AS WORD.DOC

تو شوی محجوبون خورشید و مه « » به» خود، با و گذشتن کردارصورت، به ازخود،

» است اندیشی پیش راه ، بودن جان، .کردار » « . عطار، را اندیش پیش بودنست اندیش پیش حقیقت،

» « بلکه برد، نمی بکار بینی آینده معنای حقیقت،بهمی انسانست، پیش آنچه دیدن. باشد دیدن برای

) صورت ) خود فراسوی تن جان، باید انسانست پیش آنچه« . تحول راستای در فقط روند، این بیامیزد آن با تا بـرود،

. » را چیزی انسان، می‌شود درک جان وحرکت یافتن ( شنا آن، در باشد آمیخته آن با انسان جان که میشناسد

.) و چیزها با شدن جفت یا یوغ راه از تنها باشد کردهپدیده پدیده و چیزها می‌توان، . ها، رو ازاین شناخت را ها

امتداد و برود او فراسوی به باید ازانسان چیزی ) = نیروگوهر) که ، ه ز معنای به جی شود، کشیده یابد

. نیرو، این باشد داشته اورا فراسوی چیزهای با آمیزشی . » = کش» می‌شود، کشیده روان، یا رام بود رام روان

. می‌کشد می‌آید،آهوئی، یا مرغی مانند روان، ایران، فرهنگ در

کش می شد، کشیده بیرون میرفت، بیرون ازتنمی گردش به و یافت، در می چیزها با و پرداخت

می عشق آن ها وبا می شد آشنا و گیتی، ورزید( می ( بازمی صورت تن به باز و و آمیخت، گشت،

می آورد باخود را آن ها گوهری «بینش « .، روان البته . » = « بینش، دیگر، عبارت به داشت جی رام با اینهمانیصورت فراسوی به انسان جان وگسترش تحول ای گونهسپس و دیگر، وجسم صورت با آمیزش و جسمش، یا

» « . جان وجودی آمیزش یک ، بینش بود خود به بازگشت . » بود » گیتی در درفراسویش چیزها با انسان

401

401

Page 402: VIEW AS WORD.DOC

حقیقت و مجازیفرهنگ با ناسازگار اصطالح دو

سیمرغی- ارتائی

دیگر، سوی مرکب از را، موجودی هر ایران، فرهنگ« » « برونسو یا ، باطن و ظاهر درونسو Objektاز و

Subjekt» « » « »، درونه و برونه ، دوتو دوالیه، یابلکه نمی دانست الیه ، سه را، هرموجودیعطار،. می دانست الیه درشعر سه « 1این و- » جسم

2 » « و- .3جان » = « است- جانان جان درفرهنگ جان دست آن به نمی‌توانست هیچکس که زیرین الیه ایران

« ببرد، نادیدنی» و گرفتنی هخامن = بود،» نا «بهمن . که میانه، الیه می‌شد «نامیده گرفتنی» نا ولی دیدنی

جسم باالخره، و می‌شد، خوانده عنقا یا هما یا سیمرغ بود، ) گرفتنی تنکرد)= هم و دیدنی آنچه بود. هم زیر در

در و است، ناگرفتنی و دیدنی گرفتنی، و دیدنیو نادیدنی است، ناگرفتنی و دیدنی آنچه زیر

تحول درحال همیشه سه، این و است ناگرفتنیهمدیگرند به فرهنگ . یافتن در الیه، سه این

می تحول هم به یا ایران، دیواری و یافتند،نمی کرد جدا و پاره هم از را آن ها .تهیگاهی،

. » همچنین» « » نبود جدا ازجان، بود، جان صورت که ، جسم » = « و جدا جان، از بود، جان جان جانان صورت که جان، . به سیمرغ و سیمرغ، به بهمن که همانسان نبود شکافته

) = = ( یافت، می تحول استومند جسم گــش گیتیمی خواست، همانسان تالش با انسان وقتی

کند، تصرف و شکار وآنرا بیابد برجسم چیرگیو جان،میرمید وجان،درجان درجان، جسم،

402

402

Page 403: VIEW AS WORD.DOC

( گریخت می تصرف) دژی که یافت می تحول باشتاب . بود ناپذیر

می شکار جستجو در دیدنی » انسان، را هرچیزی که کوشد » هنگامی و سازد، پذیر تصرف ماده یا جسم، یا گرفتنی، و

) ( آن مالک و گرفت بینش دیدن از پس را آن پیروزمندانهانگشتان میان از است، ناگرفتنی که دیدنی بخش آن شد،

. خود به اورا باز بینید، می را آنچه زیبائی سپس میگریزد اوبخش این درست و برمیخیزد، آن شکار به او و می‌کشد،

و ناپدید درقعرجان و میگریزد او معرفت دست از نیز، . و نادیدنی الیه این دیگر، سوی از می‌شود ناگرفتنی

« » « کل تخم دیگر، عبارتی به یا عنصر نخستین ناگرفتنی، . طبعا« و است « جهان هر» در ، بالقوه جهان

= « » جسمی» هر در و ، می شود دیده که صورتیوجسمی،« صورتی درهیچ ولی هست، تنکردی

« نمی» « می کند« فوران آن، از و دردرون. گنجدوهرانسانی، نهفته هرجانی آتشفشان که یک است

» « آن هم و ، صورت آن هم می‌کند، باز دهان وقتی » می» درهم را هرجانی شکند. تجسم معنای فهمیدن

که آتشفشان، نیروی این درک در انسانی، هر و. پذیراست امکان است، درزاندازنده و شکافنده

« شکافتگی و درزها که رخنه اینست و درهرآموزه« ها ها . این دارد کار حقیقت با ومعرفتی، ای فلسفه و ومکتب

: می‌کند بندی عبارت چنین مولوی را مفهوم » « » ناودانست» چون ، زبان را، معانی

ناودانی؟ در رود دریا کجا » « » « » است» جهانی ، جزوش هر که ، جان جهان

جهانی هرگز دهان، در نگنجد«درواقع یابنده» تحول هم به حالت جانشین سه ،

«اصطالحات حقیقت» و مجازی مجازی که می‌گردد،» « حقیقت ضد یا حقیقت غیر و ازحقیقت تهی درآن،

403

403

Page 404: VIEW AS WORD.DOC

پی آیند است. حقیقت، و مجازی اصطالح دو » « که ، دیگریست به یکی ناپذیری تحول اندیشه

» « موجود زرتشت، ازهم بریده همزاد دراندیشهو هست. نمی‌شود مزدا اهورا هیچگاه اهریمن،

. نیزهیچگاه الله، نمی‌گردد اهریمن هیچگاه، اهورامزدا، . ولی نمی‌گردد الله هیچگاه نیز، ابلیس و نمی‌گردد ابلیس

موجودی، هر در هم به حالت سه پذیری تحول اینارتائیست فرهنگ شالوده استثناء، .بدون

گریزنده اصل، و خدا و اند حقیقتوحشی آهوی

و » جهیدن و رمیدن و گریز و حرکت این که اینستخدائیست « گوهر بسیار. گشتن اندیشه این گنجانیدن

« » حقیقت » = و گذرا مجازی اصطالح دو در عالی، و ژرف . » و= گریزندگی این باهمست تنافضات جمع ، ناگذرا

فروزه فرهنگ، دراین دیگر، حالت به حالت یک ای رمندگیهست ) انسانی و هرجانی در در( آهـو=خدائی درحالیکه ،

« مجازی جفت مقوله « –دو مقوله به فوری ، حقیقت . » = که» ما ذهن میکاهد غیرحقیقی و فانی گذرا، مجازی

مجازی » « –دومقوله مارا است، بسته نقش درآن، حقیقترمندگیش و گریزندگی در حقیقت درک شیوه از

دارد: بازمیچه فخرشهان، وی میگریزی؟ چه جهان، جان ای

میگریزی؟چه پنهان، پنهان میفرستی؟ کار چه به مارا

میگریزی؟چه زکمان دم این آئی باز و روی تیر، ن چو

میگریزی؟

404

404

Page 405: VIEW AS WORD.DOC

ازکمان همیشه که درتیری را آن که میکوشد مولویملموس بازمی‌گردد، کمان به همیشه ومیرودولی میگریزد

اندیشه. » این نیدن چپا « سازد در که گوهری الیگی سه » هست » حقیقی و مجازی مقوله دو با در تناقض ،

گفتار در پریشانی و آشفتگی ایجاد ناچار، مقوله، دو این . یابیم می آثارعرفانی در ما که می‌کند،

روند به ولی مجازی و مجازی به حقیقت تحولرا حقیقت مجازی و حقیقت متداول مفاهیم آثار، دراین ،

. مطلب براین مولوی، و ازعطار نمونه چند می‌کند رد: . می‌گوید عطار می‌دهند گواهی

رسید آخرنمی به راه رفت، که چندانکرد مجاز حقیقت، هزار هرقدم، در

» داشت » اول توی که هرحقیقت » مجاز » عین هست ، توی دوم در

: می‌گوید مولوی یادهی حقیقتی و حق را، بنده مجاز گاهمیکنی مجاز و هزل بود، حقیقتی آنکه و » بود » صادق اگر ، وهم آن عاشق » شود » کــش حقیقت او، مجاز آن

مجازآمد همه تو بی کو حقیقت بشد اندرسفرشبهرام چون زشوق، برآرم چوپروبال

) نمارکنم ) ، نحس زحل، هفتمین فلک مسجد بهروم نحس سوی چو بیم سعادت همه

مجازکنم اگر گردد، حقیقت همهبازی به آمدی چون قمارخانه، اندرمجازی تو هرچند حقیقت، شود کارت

: می‌گوید شیرازی حافظ یاقرین شود کی تا حالیا گریه از میزنم برآب نقشی

مجازمن حقیقت،

405

405

Page 406: VIEW AS WORD.DOC

) به ) = ارکه بهمن ناگرفتنی و نادیدنی از وتحول حرکت این ) ( به وناگرفتنی، دیدنی از و ارتا هما، ناگرفتی و دیدنی

) ( ازاین واگشتن باز و گــش تنکرده، گرفتنی و دیدنیبه وناگرفتنی، دیدنی از و ناگرفتنی، و دیدنی به حالت،

= « ) ( آسو، آهو اصطالح در جان جان ناگرفتنی و نادیدنی. » است= = می‌شده بیان اخو اهو اسو

که «اینجاست = « وتحول حرکت آهو زندگی، گوهر»می شود .» = =، تحول و حرکت اصل آسو آهواست و . حقیقت نخجیر است، اسب آهوست، خدا،

. است گـور است، نمی‌توان غرم را صنم یا خدا اینمی‌توان، شکستن، با بلکه برد، بین از شکستن، با و گرفت

را او است، شده داده بدان یا است، یافته که صورتی ازیک. در برباید را دل که بیابد تازه صورتی تا ساخت ورها آزاد

« و مجاز دنیای دو هستی، درجهان ایران، فرهنگ در واقع« . معنای« به مجاز، ایران، درفرهنگ نداشت وجود حقیقت

. » مجاز دنیای نداشت وجود حقیقت غیر یا حقیقت ضد. نداشت خارجی وجود معنا، سه بدین از مرکب هستی،

است گشت یا تحول گشتن . مرحله هستی،گوناگونست حالت درسه یک. همیشگی این

می دیگر حالت به حالت ازیک همیشه که گذرد گوهراست » « .» « » که » مجاز واژه اساسا می‌شود کشیده و میگشتد و

» خود، » در می‌رود، بکار غیرحقیقت حقیقت، ضد معنای به» « . ، مجاز است داشته نگاه زنده هنوز را نخستینش مفهوم

) ( گذشتن وجای راه و االرب منتهی گذر راه معنای به ) عبورکنند) دیگر طرف به طرفی از درآن که راهی و غیاث

) و) االطباء » ناظم و گلوگاه معنای به دهخدا بر بنا. است« که بوغاز هست دهخدا وحکم امثال المجاز،»در

» الحقیقه . قنطرة تصویر = است حقیقت به پل مجاز، « و بوغاز واژه همان در است، بوده مجاز از که نخستین

. بی« و شدن منفی با می‌گردد چشمگیر و برجسته گلوگاه

406

406

Page 407: VIEW AS WORD.DOC

« و گذر و گشتن پدیده شدن ساخته ارزش ضد یا ارزشو« است، کرده گم را خود اصلی معنای هم مجاز ، تحول » « . به درترکی بوغاز است شده حقیقت از تهی و منفی

و- 1معنای «2آبستن « . » گرو- » که گلو است حلقوم و گلو = . بوغاز پیشوند که هم بوق بوغ است نای معنای به باشد

. روند مجاز، و بوغاز پس هست گلو و نای معنای به است،است، بوده گیتی به زن ی واژینا ازنای کودک آمدن بیرونحالت به حالت ازیک گوهری گشتن برای پدیده بهترین که

دیگراست.

درچیست؟ معنویت

درفرهنگ خدا، که اندیشگیست بنیاد این از و « » جستجوی » اصل و همیشگی کشش اصل ایران،

. زندگی،« ومعنای حقیقت است شده همیشگیو ومکتبی وشریعتی ای آموزه درهیچ هیچگاه

« آهوی وهمیشه نمی شود وسفت ثابت مسلکی،می ماند« شریعتی،. وحشی و دینی آموزه درهیچ

. معنویت» حقیقت،» نیست« درک ، معنویتهست وگریزپائیش رمندگی در اسالم،. درتحولش،

که ایران، فرهنگ با جنگ به که فرهنگناچاراستسیمرغی = – زن‌خدائی زری – ارتائی بپردازد، زال است،

» که » است زر زال و رستم یا سیمرغ، یا دجال ازاین چون . نیز اورا هرچه که دشمنیست این میترسد همیشه

ازخاکسترش می ازنو، فرهنگ این سوزاند،یا. ) سیمرغ فرزند زری، زال فرهنگ ایران فرهنگ برمیخیزد

» « نمی( جهاد سراندیشه برشالوده را هستی جهان ، ارتا» نهاد. یا تخم، نخستین بنیاد بر ایران، فرهنگ

» = که است، شده نهاده فرورد ارتا عنصر نخستین

407

407

Page 408: VIEW AS WORD.DOC

... با و نژادها و اقوام و طبقات و وافراد ملل همهگوناگونی می رویند همه یکراست، آن، از . شان،

این « سراندیشهدر « : ها شاخه با ، اصل که دید می‌توان . عبارت به برابرند باهم، وفرعها ها دانه و ها میوه و وبرگها

. این همگوهراست برابرو اش، آفریده با آفریننده دیگر،با که خالقیست مفهوم برضد کلی به سراندیشه

ناهم و نابرابر . مخلوقاتش، گیاه همگوهر خدا، است گوهر . قوم و امت و ازهرنژاد انسان‌ها، وهمه انسانست وجانورو

درخود، گیاهان، و جانوران همه و باشند، جنس و ملت وجان و دارند، را مشترک و واحد خدائی وخردی گوهر شان

. است مقدس می‌روید، جانشان این از یا که تخم این از » = « » همه» ، سیمرغ فرورد ارتا یا ، عنصرنخستین

» « می رویند باهم یکجا هستی، خدا،. جهان این . علت آفریدن، جدا نمی‌آفریند و جداجدا تبعیض العلل

. روز از جدا چیزی روزی، هر الله، و یهوه است استثناءماده از و خودشان، از جدا و ازخودشان خارج و ای پیش،

می خلق خودشان، گوهر از اصل. غیر خودش، خدا، کنند . . هنگامی است هستی همه بن خدا، نیست واستثناء تبعیض

تبعیض نیز کجا درهیچ نیست، واستثناء تبعیض درگوهراو. بود نخواهد واستثناء

» ایران،» فرهنگ در ، عنصر نخستینسیمرغست

= « ارتا عنصر نخستین این که میپرسیم ازخود اکنون » = چیست؟ پران »فرورد اصل عنصر، نخستین این

. » است وتحول » حرکت اصل عنصر، نخستین ایندیگر« چیز چیزی، از اصل است، دیگرشدن

آنست. یک در شدن دیگر چیز روند این. شدنستشکل از یکی هم، وتحول حرکت یوغ » = اصل مفهوم های

408

408

Page 409: VIEW AS WORD.DOC

« . »...= = = بود مر همزاد »جفت چیز« ، آنچه . پس« یوغست و جفت دیگر، چیز با ، دیگرمی شود

» مفهوم» همان بیان جز چیزی ، حرکت و تحولچهره از یکی در همزاد، و هست یوغ درست. هایش

« جفت یا همزاد اندیشه این منکر اش، آموزه با زرتشت . » آگاهبودانه، نا براین، بنا پس است شده ، چسبیده بهم

و بینش و روشنی بن کردار به وتحول حرکت اصل منکر . دیگر، عبارتی به است گردیده چیزی آفرینش خدا،

= نیست آهو وحرکت تحول .جزاصل « روند این نمی‌تواند، کسی که تحول، وشتاب تندی این

« » ببیند، را شدن دیگری ازیکی، دوحالت، آن «آسومیانهمان که می‌شد «نامیده معنای »آهـو» و شتاب- 1باشد،

وهمچنین .2آمیز، » دارد- را بالفاصله و فوری معنای» «اسـو» جان » زندگی، دم، همه، دهنده حرکت معنای به ،

» = « » = « و. حرکت اصل که ، اسو اهو و آسو آهو است ) ( وخودش داشت، اینهمانی دم باد، هوا با باشد، زندگی

. بود وتحول گوهرحرکتکه بود «این وسـم» پیکریابی پـا که جانوران، نیزدر

داده اینهمانی هم با هستند، وجهیدن تیزرفتن و حرکت« شدند. « » « » « » و» تیزپا گور و نخجیر و اسب و آهـو

« » « حال به حال یک میان روند این ، تیزپر مرغ یامی ساختند« وملموس مجسم را »دیگر بویژه.

» در آهو، وجهش ، آسمان به زمین از مرغ ناگهانی پریدنچنین گرفتن، قرار وهوا آسمان در زمین، از ضربه یک

. » می‌کرد» بیان را بودن ناگرفتنی و بودن گریزان اندیشهسان، »بدین حرکت اصل استواربر ایران، فرهنگ

» بود باهم . وتحول،

هست درونسو حرکت مالزم برونسو، حرکت

409

409

Page 410: VIEW AS WORD.DOC

دیگر، سوی ومالزم از همراه برونسو، حرکت. می شد شمرده درونسو که حرکت است اندیشه این

در » عرفانسپس و سلوک سیرو اندیشه به تبدیل ، . » گردید وانفس حرکت ) طریقتسفردرآفاق بودن مالزم

گوناگون، آراء و عقاید با وآشنائی مردمان آفاق در خارج ) عرفانی، وضمیرانسان وروان باطن پذیربودن تحول با

» دیگری » مذهب و شریعت هر یا اسالمی شریعت جانشینکه می‌شد. اسالم، وعلمای ازفقها عرفان، جنبش

ازسازندگی بودند، کرده تصرف را قدرت گسترهرانده کنار به اقتصادی، و وسیاسی اجتماعیبنیادی منش وگرنه، شدند، ساخته منزوی و شده

می شود، پنداشته غلط به آنچه وارونه عرفان،گستره همه در ) جنبش و سیاست جمله از ها

» است هنر و حقوق و اقتصاد و عرفان،. اجتماع. است شده گیرساخته گوشه بلکه نیست، گیر گوشه

« هفتخوان پیدایش بنیاد که است اندیشه این » است گردیده درشاهنامه آزمایش و انسان،. بینش

هرچند راه، و آئین و آموزه و عقیده یک در همیشه نباید » « میان باید بلکه بماند، بخواند، راست راه را خود نیزکه

باز را خویشتن و سیرکند، گوناگون، دراجتماعات مردمانگفتگوها، این در روان و ضمیرش تا دارد، نگاه گشاده و

» « » « . و آزمایش هفتخوان و طریقت معنای این بیابد تحول» « وشریعت مستقیم صراط و راست راه با آن تفاوت

» « بیند. می مستقیما که جم جام یا چشم درواقع است» « سنت و فقه و شریعت و آموزه جانشین ومیآزماید،

می‌گردد.

تحول از روشنی پیدایش

410

410

Page 411: VIEW AS WORD.DOC

اندیشه ایران، بدینسان، در بزرگ و ژرف بسیار ای » « : پی آیند ، روشنی و آفرینش که یافت پیدایش

. » و» حرکت این است تحول از جداناپذیر حرکت . که نیست خالق خدای این می آفریند که تحولست

) =( می کند خلق را جهان روشنی معلوماتش .باخلق خواستش، و دانشش با خالقی، از روشنی، و جهان

و » « » نمی‌شود. روشـنی که است وتحول حرکت ازمی شود « پدیدار ، حرکت. »جهان آفرینش اصل این

» « » « » درجانورانی یا ، مرغ در یا ، گردونه در ، باهم تحول و ( دورنگ، دوشاخ، داشتند باهم را دوتائی نماد این که« » «. اندیشه ( و ، تصویر میگرفتند خود به شکل چهارپا

. بودند« جداناپذیر هم از بود، آن مالزم که انتراعیدر اندیشهبدینسان، را، وغنی وفراخ بلند ای

بودند انداخته دام به تنگ، بسیار »تصویری مرغ . » قفس در را اندیشه و معنا انداخته تیزپر تصویر، تنگ

) نمی ) صورت قفس آن در طبعا که وهنگامی بودند گنجید،می . معنا تصاویر، این بپرد و شود رها قفس از که داد

اندیشه به . آبستن بود فراخ بسیار و انتزاعی ایاست تصویر از قفسی درشاهنامه، داستانی، هر

شد، گنجانیده آن در معنا، و ازاندیشه مرغی کهنمی آن در گردونه. گنجد که که دوگاو، یا را دواسب ای

« و راته می‌کشند، می‌شدند،« اغریرث= اگرا نامیدهکه انتزاعی اندیشه این به آبستن که تصویریست درست

. » هست» باشد، آفریننده اصل « خود گردونه « –این عرابه گردان، وخود جنبان

و همآهنگی دراثر خودش بلکه نداشت، رانیمی افتاد راه باهم، نیرو دو چگونه. همزوری این

می راننده، بی که ایست پیماید؟ گردونه می و جنبد) تحول ) و حرکت مبدأ جانی هر دو در یا اسب دو این ،

که هست شده جفت و یوغ بهم چهارنیروی یا دو، یا اصل،

411

411

Page 412: VIEW AS WORD.DOC

می هستی جان، آن خود، حرکت هست، یابد. در درهرچه » به» حرکت در که هست، پیوسته بهم دواصل این

می بخشد هستی هم. آن، مرغ درتصویر اندیشه، همین ) به) شکل بال هشت یا بال شش یا چهاربال یا بال دو با

می « خود = « داده بدان فرورد فروهر نام که است گرفته. . نیستند بدوی و پوچ خرافات این‌ها است شده

« vi =وی» « نیز باهم دوتا معنای به بود، مرغ نام که ، «هست. « مرغ دیگر »نام += تنگوریادرهزوارش، تن

تحول« » سرچشمه یا زهدان، معنای به که میباشد، گوری» « » « .» آتشدان و زهدان معنای به تن هست تکون و یابی

« » از » و یافتن تغییر و یافتن تکوین معنای به گوری و است، » می شدن زنده شکل. سر به تنگوریا، همین باشد

» « » خدا» نام گوناگون، ملل میان و ه، گردید سبک تنگری. است شده

هست خدا مرغ،هست خدا آهو،

این ! بر گواه خدا، با مرغ اینهمانی خداست مرغ،« » سرچشمه » ، تحول و حرکت اصل که، است معنا

. » چهار یا دوبال انسان است روشنی و آفرینندگی ... دارند، معنی براین داللت همه ، بال شش یا بالبینش به خودش، از و دارد اصالت انسان، این که

پدیده می خودش، از و و رسد می کند، روشن را هااست . مبتکرعمل

) =( » « » رمنده» اصل ، فطرت بن یا ، حقیقت یا خدادیگر، حالت به حالت ازیک همیشه چون است، وگریزنده . دوحال میان روند او، ومیگریزد ومیجهد ومیرمد پرد میپیوندد،. می هم به دوچیزرا که میانست اصل سکونست

. وگرفت دید آنرا نمی‌توان »ولی درپروازمرغ، آن ها

412

412

Page 413: VIEW AS WORD.DOC

به یا خدا، به یا آسمان، به فراز، به یافتن تحول » می کردند تجربه را میترائیان. اصل برجسته درنقوش

درفراز گاو دراروپا، دم از که ای مرگ خوشه درحال . می‌شود دیده مرغی به می‌روید، که ای خوشه

=( مرغ و پردرمی آورد ناگهان فرازمی روید،می شود( به) قوش باهم، همه جان‌ها اصل یا تخمها

= فرورد ارتا خوشه باهم همه درآنجا تا می‌روند آسمان . . می‌شود قوش خوشه، بشوند خوشه= سیمرغ ،وشی

باز= = می‌شود. وشی خوشه = ، سپاری کبوتر سپاروکمی‌گردد(.

» « بیان گونه، بدین را خود گوهری تحول تجربه دیگر ماحالت به حالت ازیک آنی درتحول هنوزهم، ولی نمیکنیم،

ازتصاویر فقط و نداریم، بخوری بدرد مفهوم هیچ دیگر،می بهره می‌شود. دیگر کیفیت به تبدیل ناگهان کمیت، بریم

. این! ولی می‌شود دم و بخار ناگهان می‌جوشد، که آبیتبدیل همان همانند چیزی زیبائیشان، همه با نیز عبارات

. ( است خوشه واژه همان قوش، هستند مرغ به خوشهکردی، وشی ودرتبری، خوشهدر بازاست« است(. « از ، وروشنی جهان آفرینش اندیشه

» باهم» تحول و موجود ،حرکت انتراغی مفهومتصاویربود این درون در. در دروندیداد، که اینست

) ( » دین» ، وتحول حرکت اصل مرغ یک شهرجمشید، یا ور « تاریکی در چشم با بینش که . را می‌آورد« بینشست

وتحولست حرکت پی آیند که. وروشنی، بود این= « » « » « » « » سگ» و گور و نخجیر و آهو و اسب

باهم« » وتحول حرکت اندیشه این به آبستن ، اسپه. . بودند« هم و آهو هم خورشید، بود اسب ماه، رو، ازاین

» « . می‌شود، نامیده نیز قوقا حند که شبدر به بود مرغ» « . » کوکا» انده که قوقا، حنده میگفتند اسپست دیو. » = « است هالل ماه زهدان ماه، تخم معنای به و میباشد

413

413

Page 414: VIEW AS WORD.DOC

» = « » تخم » + است که است است اسپ نیز اسپست دیو ) = ( و هسته است ماه= میباشد وپیشوند می اسب باشد،

. » « » است» داشته خدا معنای دراصل ، دیونام رو و ازاین گشتاسپ و گرشاسپ و لهراسب های

« ... اسب دارنده به غلط، به همیشه چنانچه و های جاماسپمی« ترجمه را گوناگون خود افراد، این بلکه نبودند، شوند،

« در بینش و روشنی اصل و بود سیمرغ که ماه به نسبتمی« بود، دادند. تحول

» « » و» همیشگی تحول اصل نماد درآسمان، ، ماه » = داده» اینهمانی خدا، با آن‌ها، رو، وازاین بود، چشم بینش

برز. باشد، ایوارگاه که سرشب خدای به همچنین می‌شدندو آبها ناف مادگان، خدای اسپ یزد، می‌شد اروند گفته

پاره) یازدهم (. 175بخش معنای به که اسپ اروند بندهش( است چاالک و تندوتیز =aurvantاسپ arvandاوستا

. از(. می‌شد گفته رود اروند دجله، به علت همین به پهلویبلکه نمی‌شد، وحس درک گذروفنا وچاالکی، تیزی و تندی

شمرده ومتعالی مثبت صفتی که بود، تحول و پویائی بیان» « ، اروند معانی ازجمله قاطع دربرهان رو ازاین و می‌شد،

همچنین- 1 و شکوه، و زیبائی خالصه- 2فرو و عین. برمی‌شمارد را هرچیزی

414

414

Page 415: VIEW AS WORD.DOC

» دشـمـنی» مفهـوم ایران خدای چرا

» آهـو » پیکـر بهدرمی آیـد؟

415

415

Page 416: VIEW AS WORD.DOC

و= گیرائی آهـوگریزندگی

» تصویر» در باجستجو کشش پیوندشکار

را دل دلکشش، خرام و چشم بازیبائی آهو،می و گریزد! می گيرد

پسر علی هشتم، امام چرا،الرضاء موسی

» شد؟» ساخته آهـو ضـامنچه ایران، سیاسی فرهنگ در ضامن،

دارد؟ معنائیملت کل ضامن معیشت در ،حکومت،

است رفاهدر که اسفندیار پسر بهمن، چرا

با جهاد در زرتشتی گسترش دینبود، سیمرغیان

) سیمرغ ) دختر بـیـدخت، آهو عاشقشـد؟

= = = = زندگی» جی رام مهر زن خدایاست« بیدخت

416

416

Page 417: VIEW AS WORD.DOC

می شود» « گریزنده و رمنده آهـویشکار عشق، در را، خود دشمن دل تا

کـنـد«سراندیشه = روشنی» وچه نـور نوری، ادیان در چه ،

چه و دینی، روشنفکر و آخوند نزد چه فلسفی، درمکاتبهمان دچار هردو، سکوالر، روشنفکر خرافهنزد

»افالتـون که عامه هست، یا آن« مردم مانند ، تاریک غار در سایه زنجیری با فقط که ها هست

( یا فیلسوف یا پیامبر ای دهنده نجات ویک کاردارد،غار( در اسیر زنجیراین و بیاید، باید غار، ازخارج روشنگر

به و بگیرد اورا ودست کرده، بند را او که بشکند را تاریک . زنجیری، این نیز روشن درفضای تازه ببرد روشن فضای

نور، زیادی از را چشمانش و بیاورد تاب را نور نمی‌تواننداز می می‌خواهند و . بندد بگریزد نور«این « ، نـور « تئوری « » « ازهم را تاریکی و روشنائی که

می‌سازد، » جدا الهی منجیان گونه این به پایان، در » می سکوالر » رسد، ویا آخوندها و پیامبران چه

» « » ، خرد برپایه روشنگران چه باشند، دینی وروشنفکران . هستند آخوندها و پیامبران همان رقبای دهنده که نجات

را انسان همیشه روشنائی، به تاریکی از » « بازمی خود اصالت به که ازرسیدن دارد،

ازخودش، و می روید وجودش، تخم ازتاریکی . می شود آزاد و سبز و از روشن را انسان آنکه

» « » « » می دهد،» نجات ، ستم از یا گناه از یا تاریکی. یابد می قدرت داده، نجات که برانسانی

این وارونه افالتونی ولی برای خرافه که عوامی همان ، ها، ) دینی را غار این درغار زنجیریان همان گروه، هردو این

. جهالتدوره روشنگران، غاررا این خرافاتمی‌نامند

417

417

Page 418: VIEW AS WORD.DOC

خوددرحل( می شیوه با که دارند، را خود نبوغ هستند، نامند . می‌سازند وسردرگم را،گیج رقیب هردوگروه مسائل،این

« » « یا سیمرغ با اهورامزدا میان جنگ می‌توان چگونهدرقرآن، که را سیمرغ با تبدیل « ابلیس الله ، است شده

می‌توان چگونه و کرد، دو آن میان آشتی فرهنگبهازخود تراویده » ارتائی و الله به ای گونه به را،

» « » که کرد، تزریق ، وزرتشتیگری اسالم یا اهورامزدا « . امام آهوشدن ضامن هم بشمارند پیروزنیز، خودرا هردو

« » که زرتشتی، بهمن آهوشدن عاشق هم و رضاءبود کرده فراموش کل به را جوانمردی اصل دینی، درجهاد

« براین« گواه عـوام ، « نبـوغ که نرمش هست، چه با « مذهب یک از انگیزی، شگفت وتردستی

« » اصیل ارتائی فرهنگ باز، ، بیگانه وشریعتمی آورند« بیرون را که. خود هست، عوام نبوغ این

به ضد تحول سروصدا، بی .ضدشرا می‌دهد » « ضامن داستان به کوتاه و سطحی دیدی نخست،

. می‌اندازیم رضا امام « آهوشدن زندگی» مادر که ، رام ) موسیقی)= خدای و زمان خدای و زندگی اصل

بود دخترسیمرغ و آهـو بود، وشناخت ورقصهمین) در نامه بهمن از طورگسترده به داستان

) آمد خواهد همان . جستار، درست خدا، اینامام هشتم، امام خراسان، مردمان که آهویست

» می » او ضامن را، یا ! ) رضا زهره همان رام، کنند . خدایان، این که آنجا از هست رومی ونوس

نرینه را آن ها می شد آسانی به دارند، گوهریوغیو(. مادینه آهو، داستان، دراین ولی نیزساخت

امام مادراست. که است اعتماد قابل آنقدر آهو، این » « است، کفار خدای آهو، این آنکه برغم مسلمان، رضای

درگوهرش، اسالم، دید از حقیقت وکافر، پوشاننده

418

418

Page 419: VIEW AS WORD.DOC

گفتارش راستی و حقیقت و قول معتبربودن ضامن است،می‌شود !

و کند وداع ازبچگانش و برود که می‌دهد قول آهو، این. برساند قتل به انداخته، بند به را او که صیادی تا بازگردد،

آهو اگر که می‌شود آهو ضامن شکارچی، رضا،نزد امام ! بکشد آهو، بجای را او دارد حق شکارچی آهو، نیاید، این

وعده خودش، قـاتـل به که خدائیست که چه ای! می کند نیزوفا آن به دروغین، می دهد ای وعده با و

! مهر، خدای این گفتار به آیا نمیگریزد جانش ازخطراطمینان و دلبست می‌توان کفاراست، خدای آنکه باوجود

آیا فرهنگ داشت؟ در شدن، خدائی چنین ضامناست داشته معنائی چه دراین ایران، بدینسان ؟

که می‌شود نموده خدای داستان، به هم رضا اماموخدای جشن خدای بـیـدخت، یا رام، ایران،

و وزندگی وشناخت ورقص شعروموسیقیبرضد و نمیشناسد درگیتی دشمنی هیچ که خدائی

! دارد باطنی ایمان است، اطمینان جهاد تنها دراینجا،داده نشان آهو به او ترحم احساس یا ازآهو، رضا امام

بلکه ایران ویژگینمی‌شود، خدای نموده های نیزحتا که به می‌شود که می ايستد، برسرپیمانی

می او خود که . انجامد نابودی خدائیست این » « و هرقیمتی به غلبه و بـرد ، الله وارونه

می کند هرخدعه رد را، خود. ای دادن نجات برای حتا . چنین ازکجا رضا امام نیست کردن خدعه حاضربه ازمرگ،

) = = ( داشت؟ دخترسیمرغ رام بیدخت آهو به بااعتمادیسیمرغی، فرهنگ رضائی، امام چنین تصویر

می دهد . ماهیت تغییر را، اسالمودر زرتشت، درآموزه سیمرغ، شیوه، همین به

زرتشت دین گسترش برای که زرتشتی بهمنفروگذازنمی کند، وتباهکاری ورزی کین ازهیچ

419

419

Page 420: VIEW AS WORD.DOC

گسترنده وبهمن، زرتشت آموزه و می کند نفوذمی سازدو منقلب را زرتشتی دین

این. تغییرمی دهد این دیــداکنون، درسطح نخست که ، که می‌داند است، یافته شکسته سفال پاره داستان،چند

. ردپا، این هست درزیرآن نهفته گنجی نماد ها، پاره تکه این « داستان بودن خرافه از هم دست، که برمیانگیزد مارا

« » ترهات این بودن غیراسالمی از وهم ، وضامنش آهو » و بشوئیم، نمیشناسند را اسالم عالی حقایق که عوام،

فرهنگ آفریننده در نیروی عـوام را، . بجوئیمنبوغ

» گـیـرا، » ایران فرهنگ در حقیقت چرااست؟ گریزنده ولی

« » هر» جستجودر اصل ، خداهست« انسانی

معلومات، همه کل صندوق نهانسان ها فراسوی

» که حقیقت» بود ای پدیده ایران، همیشه»درفرهنگ» ، شود جسته رمندگیش، چون باید برغم حقیقت

) ( است کننده جذب کـشنده جستجوی. همیشه. نمیرسد پایان به هیچگاه ایرانی، فرهنگ در حقیقت

. راه، درفرازونشیب حقیقت، نیست درپایان حقیقت، . می‌شود وپیموده شده گسترده راه، وپیچ حقیقتدرخم

. است راه در خدا، همیشه، این نام رو «ازاین راه» . دیده. است جداناپذیر تحول، و حرکت از حقیقت، است » « آغاز دریائی با را شاهنامه آغاز فردوسی که می‌شود

کرانه و ساحلی هیچ که . می‌کند یا کشتی انسان، ندارد ایمی‌شود شاد وشنا، درحرکت که دریائیست، درچنین ماهی

420

420

Page 421: VIEW AS WORD.DOC

. که هست نیز رو ازاین اوست زندگی ضزورت و . همیشه بینش، پذیرنیست مالکیت چیزی حقیقت،

» « . » ازنو» زایش با همیشه بینش، است آذرخشی . نیست حفظی و عادتی حقیقی، بینش دارد .کار

وطبقه وحزبی ومسلکی ومکتبی وشریعتی ای آموزه هیچ . ... وقتی نیست وشناختش حقیقت مالک ملتی و ای

. » « می‌شود پذیر مالکیت کرد، پیدا درپایان منزل حقیقت، ! بنیاد نداشتن، واین ندارد را حقیقت مؤمن،

. می حقیقت، است درحرکت او این رقصد. شادی » « که بود هما یا سیمرغ اندیشه همان پی‌آیند اندیشه،

. » زیباست» چنان شدن، دردیده است ناگرفتنی ولی دیدنیمحض به ولی می‌کشد، خود به و می‌گيرد را انسان که

می انسان، در کشش گریزد. ایجادانسان، در جستجو حس که هست کشش این با

می افتد آن دنبال به انسان و می شود این. بسیجکشش زنجیره .جستجوو نمی‌شود پاره ازهم هیچگاه

و »- درگیرندگی، کشش همیشگی زنجیره جستجو- 2این » فلسفی مکاتب و نوری خدایان اندیشه جانشین ، گریز در

که یابد دست دانشی به می‌تواند انسان که می‌گردد،را آن کتابی، یا حافظه درگنجینه و بشود، آن مالک می‌تواندرا. ایران فرهنگ هیچگاه ژرف، سراندیشه این نگاهدارد

: نمی حضوردارد اشعارمولوی، در همیشه و هلدنقش بسازد چه که ها حیله چه ببازد، که ها

«به « باشد، حاضر ، نقش» بگریزد » ، جان زراه! » برآید » زآب مه، چو ، بجوئی آسمانش بر

بگریزد آسمان بر درآئی، چونک آب درمکانت به دهد نشان بخوانی، زالمکانشبگریزد المکان به بجوئی، مکانش در چو

تیزرو نه وجود، پـیک گمان» «اندر است مرغ » بگریزد » گمان از وار، یقین که بدان یقین

421

421

Page 422: VIEW AS WORD.DOC

قصد چو نامش، گریزد بیند گفتنچنان«که « : بگریزد فالن آن که نـتانی نیز .گفت

نقشش نویسی گر که تو، از گریزد چنانزدل، بپـرد، نقش بگریزد زلوح، نشان،

گرفتنی که وسخنی ازهرحرف حقیقت، یا اندیشه و معنیمی وصورت، سخن و حرف ازآن ولی می‌شود، گریزد،

دلربائی زیبائیش با و می‌ايستد، دیگر جای در باز حقیقت،نمی انسان سر از دست و نمی می‌کند، آرام اورا و کشد

کافـرند، هلد. و کـفـر اصل معنا، و حقیقت و خدا. پوشانند می را خود شدن، گرفته هنگام در چون. می ماند آفریننده و آزاد شدن، کافـر در حقیقت،

باطلست و دروغ نشود، کافر که حقیقتی. حقیقتیدر بتواند انسان که کردن را « روشن برترین » به ، بگیرد ،

» « » شد،» قدرت آلت که وحقیقتی میکاهد، قدرت وسیله » « . کتابهای همه درمورد ، فلسفه این البته باطلست و دروغ

.... و می‌شود برده بکار نیز گاتا یا قرآن ازجمله مقدس، . برغم قرآن، حرف که اینست نمیدارد بر استثنائی هیچهنگام در ازآن، حقیقت گریز از مانع شمردنش، الهی . بودن بدیع اصل که تحولست این نمی‌گردد درکش، ) معنی) و خدا و حقیقت تازه به تازه آفرینندگی و بدعت

هست.» « واحدی صورت هیچ در معنا، و حقیقت و خدا

نمی صورت نمودار همه در بلکه واژه شوند، و ها هامی پدیدار سخن ها هنگام و در درست ولی شوند،

ناگرفتنی و ناپدید شدن، روشن و پدیدارمی. شوند می آنچه را ولی انسان که چیزیست آن گریزد،

» « . آن و صورت این و حرف آن ، دین می‌کند آبستن همزادن و درپی، پی شدن آبستن این بلکه نیست، سخن،

« . » « هست خرد از نو، و نوبه حقیقت و ایران، خدای » این در ایران، فرهنگ در زندگی معنای و مزه

422

422

Page 423: VIEW AS WORD.DOC

« گریزندگی و گیرائی « ویژگی « آهـو« تصویر ، اش. » « » می گيرنـد » خود به نخجـیـر یا گـور یا

دیو الهیات اکوان بوسیله آن سازی زشت برغم ، حقیقت بینش آرمان پیکریابی که گوریست زرتشتی،

( - همان دیو، اکوان است بوده سیمرغی ارتائی درفرهنگدرالهیات که جهانست کل وناگرفتنی ناپیدا بن یا بهمن،

.) است شده ساخته دیو و شده بریده ازبهمن، زرتشتی،می‌رود دیوست، اکوان که گور این شکار به که رستم

کآرد همی‌خواست کمند کیانی رستم بینداختبند به را سرش

بدید کمندش دالور، او، چوگور چشم از شدناپدید ناگهان

چاره کنون او ابا گور نیست آن که رستم بدانستزور جوید، نه

پی در می‌رود رستم خواب به شده، خسته و مانده او گیریاکوان و شکار درماندگی، در که است رستم این

می شود گور یا دیو،بتگ، بدید دور،خفته از اکوانش تا بادشدچو ،

براورسیدبگردون، زهامون برداشتش و، ببرید گـرد زمین

برافراشتشرستم گشت بجنبید چوبیدارشد غمی

وسرپرزتیمارشدزمین، و آسمان میان که می‌شود بیدار هنگامی رستم،

بیدار. ندارد، پا زیر گاهی تکیه هیچ هنگامی معلقستو« « می‌شود. زمین میان آویختگی با ، بیداری

. دارد کار در آسمان، یا تختخواب روی بنیادی، بیدارشدن. قهوه نیست کتابخانه کنج یا خود خانه دریافتن انسان

بیدارمی شود خطر، میان درواقع،. در که دیو اکوانکردن وشک پرسیدن در اندیشیدن به خدای است،

423

423

Page 424: VIEW AS WORD.DOC

ازدوبدیل، هرکدام برگزیدن که می‌کند عرضه امکان دو او . تنها نه گور، دارد دورنگست خطرجانی بلکه وجودی ،

« دوگانگی این دارای شد، خواهد دیده چنانچه نیز، آهو . » با = سپس علت همین به است جفتی اصل این آفریننده « » و » کاستی و نقص معنای ، آهو زرتشتی، الهیات چیرگی

. شکارچی،« رستم اکنون است کرده پیدا میان عیب دردو هر که است شده گرفتار انتخاب، در بدیل دو

=خطرناکند. زندگی ) ژی میان زرتشت، گزینش با رستم ) = ( روشن( و متمایز هم از که شر زندگی ضد اژی و خیر

ساده بسیار گزنیش که نیست، روبرو ایست. هستند،روشن و مشخص دوبدیل با بندرت واقعیات، معرفت

. می‌شود روبرو است، شر دیگری خیرو یکی که ازهم،دوبدیل میان باید اضطرار، روی از رستم

» = « در او و هستند، شر اژی هردو که برگزیند، » می» را راهی ، می تواند اندیشیدن را شر که یابد

کند خیر به در. تبدیل معرفت پیچیدگی داستان، این درژرفای که می‌شود نموده ارتائی زندگی، سیمرغی – فرهنگ

. می‌سازد چشمگیر زرتشت، آموزه رویاروی را،تنها نه را معرفت پهلوان شکارکردنی، و گرفتنی گور

تکیه از بلکه می‌کند، را شکار او و برد، می زمین، در گاهشمی خطرها، میان می‌دهد، ناگهان، دوامکان او، به و آویزد،

. و گور و نخجیر شکار این در مرگند با رویارو دو، هر کهزندگی، معنای و حقیقت جستجوی گوناگون مسائل آهو،

) =( . چون است، گرفتنی جی زندگی حقیقت می‌گردد طرحازدست، » « ، شدن پذیرفته یا شدن گرفته با ولی گیراست،

« می « ایران،. درفرهنگ شناختن )=گریزد هنجیدن چیزی( هر شیرابه یا آب، در کشیدن هستی، جهان یا

» بینش،» آمیزش، ازاین تا است، انسان خود وجود تخم« . با انسان بیفرازد سر و بشکوفد و یاشیرابه بروید آب،

» ) (، روان ای پیمانه جان و کالبدی هر در که ای کاردارد،

424

424

Page 425: VIEW AS WORD.DOC

صورت آن هیچگاه شیرابه، یا آب آن ولی ریخت، می‌شود . نمی‌گيرد خود به را شکل یا و واژه هر معنای

) گریزندگی ) و گیرائی ویژگی نیز،همین هرسخنیدارد سراندیشه. را چنین بنیاد بر « مولوی، « را جان ای،

) = آب )= خود، در که می‌داند کالبدی صورتی ظرفی چنین . و می‌گيرد ازآسمان را شیرابه و آب د انتقال را شیرابه و

می می وخاکیان خاک به و می پذیرد، و جان،سپرد. رساند. است زمین به ازآسمان یابی تحول جان اصل

ازسیمرغ هست آفریننده تخم که را آب این هرانسانی،. می‌سازد آبستن ازآن باشد، آرمئتی که را وزمین می‌گيرد،

. » « ) ( » است» مادر معنای به ، یونکر هزوارش در ، پاک» « ، جان این ایست داند؟ پیمانه چه این پیمانه

» « » می » خاک در پذیرد، می ، پاک رساند ازازیکسو، جان ،) = شونده ) آبستن پذیرا پذیرنده اصل

رو ازاین و است، وافشاننده رساننده اصل دیگر، وازسوینمودار » و . نماینده می است« را پذیرد آنچه

) می شود)= آبستن آن از آن، به ورزی آندرعشقمی خود، از « را « می نمودن روند این و باشد. افشاند،

است افشاندن و پذیرفتن و . نمودن، پذیرفتن این: جان چیست؟ افشاندن،بیقرارش، » عشق کارش« بنمودندر است،

می عرش، « از میفشاند » فرش بر ستاند،نبود می آگـهباری که سو زین رساند ،

می که زانسو آگهستی، کاش ستاند ای » « در است هستی اصل که روان، شیرابه جنبش این

هست صورت گریزا هم و گیرا هم یابد، می که گذرا هایوشکارکردن جستجو به نهفته، کشش اثر در را انسان که

« » معنای. » ، جی یا زندگی و = می‌کشاند کشش آنچه زهایست = کشیدن ziehen . » شناخت دارد هم آلمانی در

کشش همیشه که دارد کار چیزی با حقیقت، از پذیر انسان

425

425

Page 426: VIEW AS WORD.DOC

. می‌کشاند همیشه می‌کشد، همیشه با است، انسان« پدیده» می ، پذیر کشش هم، آمیزد، های با آن‌ها با و

» « می گوارش یا معجون ) شوند. یک در که گواریدن = ویکرد (vikartاصل، هم باشد با روند گوارش، و

» « . معجون که گوارش است آمیختن باهم هنر و آمیختن . » « و هنرآشپزی است باهم آمیخته چیزهای باشد،

تخم ترکیب هنر شیرابه خوالیگری، و مواد و افزارها ها و هاگوارش » آفریدن هنر و آن‌ها، کردن گرم . و است« ها

» است که ویکرت» سیمرغ مهر نام یا درگرمی، ، آمیخته ) ورزیدن، زریا زال سوم جلد می‌دهد تحول را ها

صفحه پدیده(. 353زرتشت، جان با نیز جان انسان با یا ها، ) می ) ، هستند روان شیرابه همان که دیگر آمیزد انسان‌های

آمی ازاین می و زندگی حقیقت به رسد. زشها،

شدن کشیده همدیگر سوی به » را » دیگری که می شود شکارچی به تبدیل

» شکارمی کند»

هم » « پس با و شدن کشیده هم سوی به شناختن،» شدن » آفریننده باهم و شدن، همجان یا آمیختن،

» ولی. است در همدیگررا، به کشش این ما» « »، شکارشدن و شکارکردن شکل به ، شناخت

یابیم « درمی به. » + باشد، کرد ئـشه اصل در که شکار،پی » و چیزی کردن دنبال جستجو معنای و راهنمائی و گیری

( صفحه« است (. 294کردن زر زال یکم گرانیگاهجلدکور در و یوزیدن و کردن جستجو کردن، شکار

. است بوده بردن پی نامه مالی قابوس کتاب در « : نه بود، تماشا که باید شکار از پادشاه مقصود که می‌آید

».. دراصل هرایرانی بلکه پادشاه، تنها نه طعمه طلب . اینست است یافته می درخود را کششی چنین درشکار،

426

426

Page 427: VIEW AS WORD.DOC

»که جستجو روند با ایران، درفرهنگ شکار پدیده» کردن کورمالی یا یوزیدن، یا دربینش، کردن

آرمان ارتائی، درفرهنگ که است، یافته اینهمانیاست بوده تاریکی در . بینش

« » « است،« شده نیز آهـو خود نام که شکارگریزنده و گیرا دل. وجودیست خرامش، و زیبائی

می‌گيرد فرا را انسان گرفتنش، شوق و میرباید را انسان . می‌کند شکار را انسان شکار، واقع، در چیزی و انسان،

او که کند، شکار و بگیرد می خواهد و می جوید راخود بدنبال و است گرفته آگاهبودانه، نا را

« کشد می « در. گیرندگی نیروی این مولوی، که اینست » « . » و » زیبا آهوی در را شیرگیرنده ما می‌نامد شیر را، آهو

نمی آزار . بینیم. بی در شیریست آهوئی، هر درون درمی را ما هست آنچه گیرائی نیروی در. کشد، ما،

می کشیده درنهان، ولی می‌جوئیم، شویم. ظاهرآهو چو کند جلوه برما، خویش شیر، آن

می بیشه تا فریب، باین را (دواند ما مولوی) . است کرده شکار را ما که می‌رویم چیزی شکار به ما

اهو = = اخو ژی ( جان، که) = زیبائیست جیران جی، رامو می‌کشد، خود بدنبال آگاهانه نا را ما و می‌کند قبضه را ما

. ما یابیم درمی خویشتن، عمل کردار، به را آن ما لیمی شکار اورا که هستیم ازشادی درواقع مست ولی کنیم،

. است شکارکرده کششش، و زیبائی در را ما که اوهست« زیبائی گیرای کشش یا ،این زندگی، مزه یا حقیقت، یا

کردن،« شکار در که فراگرفته، و گرفته چنان را ما ، خدامی شده فراموش شکار خودمان ما که واقع،. کنیم در ایم

می مارا شکار، شکارکردن این فریبد. این وارونه ولیکشیده هم به که چیزیم دو شکار، و ما خیال،

نمی. و گیرد نمی مارا شکارهم کشد، میشویم » « بسوی که ، همند جفت انسان، و حقیقت بلکه

427

427

Page 428: VIEW AS WORD.DOC

می کشیده شد. همدیگر خواهد دیده چنانچه شوند» « » « پـذیرفتن یا گـرفـتن پدیده، این به

«اند گفته می « » « ، پذیرفتن و گرفتن معنای سپس ولی ، از بسیاری در هرچند است، دورشده اصلیش مفهوم از

. است مانده باقی اصلی معنای پای رد هنوز، کاربردهایش، « » « روند در همدیگر، به شدن کشیده از تفاهم سوء این

« » یا« » دیالکتیک همان ، شناخت شناخت اندیشی «پـاد . می شکار را چیزی من است بگیرم، شده می‌خواهم و کنم

» « من برای را آن که است دیگری گیرائی این درحالیکه . گرفتن ارزش که هست گیرا چیزی می‌سازد گرفتنی

زندگی، دارد. معنای یا غایت یا مزه یا حقیقتو معنا و مزه و حقیقت آن چون است، گرفتنی

هست گیرا گرفتن،. غایت، برای تاختن حین در مامی » فراموش گرفته و ربوده مرا سراپای آنچه که کنیم

.» مرا« » آنچه چگونه بگیرم می‌توانم آنرا من چگونه ، استوجود گیرای آنچه بگیرم؟ می‌توانم را آن من است، گرفته

) و) هست، من ضمیر و تن و بی روان را خویشتن من= می سازد، « » « اخذ بگیرد که ماند نمی درمن خودی و

است !کند «. شده گرفته درمن، گیرنده، چیست این » « این می‌گيرد؟ را چه چه، ؟ می‌گيرد یا که شطح

یا= گـیـجـاره)= پارادکس چرخش به آنچهمزه دوار،می‌آورد( و معنا و حقیقت شناخت

« . زندگیست « » و » ، گیجی به شگفتی اندیشیدن، در » می » خیرگی به شگفت. کشد سپس است، آنچه انگیز

که شدنست گیج با و می‌شود، گیجاره و می‌کند گیجبه باز و می‌کشد، بطورکلی ازاندیشیدن دست انسان، . از که اندیشیدنی بازمی‌گردد اش کهنه عادت همان

» = آگاهانه» را گیجی و نگذرد گیجاوری پارادکس مرحله . می‌کند جنین سقط را نوین اندیشه هرچیزدرنیابد،

برای شگفت را راه تا کند، گیج باید انگیزی،

428

428

Page 429: VIEW AS WORD.DOC

. آنست اثر در شدن، گیج بازکند اندیشه آفرینندگیقالب در چیز، آن اندیشه که چهارچوبه یا های ها

نمی نمی توان موجود، گذشته، معیار با و گنجد، . شدن گیج با فهمید گـسست آنرا هنگام که است

می پیشین معیارهای و. از گیرائی که اینست رسدیا شطحی همیشه کشش، و جستجو گریزندگی،

. هستند مولوی گیجاره قول به زندگی، حقیقت یا مزه: باده» » هست گیرا ای

آن دمی، گـمار او بر دلداری زهیچ نگیرد پند که دلی » را» گیرا شراب

باده دی مگر مردی، ترش نبود رو، گیرا اتنبود زیبا شه آن و بود بیگانه ساقیت

دوش، باده، که پیداست ومست شوریده مداد با آمده ایاست بوده گیرا

به رویم همی رقصان شویم گل همراه و گل دامن گیریمگل ونهال اصل

می درآغوش یا کنار، در را پیوندیم، آنچه می هم به و گریممانند. را هرانسانی بود، دایه خدای که نیز سیمرغ گیراست

) برمی ) است دورافکنده که زهدان خارا سنگ از دارد، زال،دربرمی‌گرد » « اش ودرآشیانه

تو گهی دایگان، چون ام نشینی برگیری برمن گهیسواره چون

» « » پـذیـرفـتـار» یا ضامن429

429

Page 430: VIEW AS WORD.DOC

» ایست؟» رابطه چه ، پذیرفتن» « » پذیرفتار » ، ضامن به ایرانیان

گفتند میو اجتماعی فرهنگ در ضامن، و ضمان

ایران سیاسی

را» مردم همه معیشت باید حکومت» کند ضمانت

ضمانت این ازعهده که حکومتیبرنمی آید

ندارد کردن حکومت به حقانیتحکومت همین Legitimacyحقانیت در ،

است ضمانتو ایدئولوژی و مذهب ترویج در نه

مقدس آموزه ایدر مردمان معیشت ضمانت اولویت

فراخی

ساسانیان، دردوره موبدان که دین ازآنجا ترویجدرایران را زرتشتی حکومت مشروعیت گرانیگاه

مردم معیشت ضمانت اصل دادند، اولویت آن وبه کردند،به بود، درایران حکومت حقانیت بنیاد که حکومت، بوسیله

. ابقاء و ترویج اولویت شد ساخته پوشیده و تاریک عمد،« با درتضاد ایدئولوژی، ویا آموزه و مذهب اولویتیک

عمومی رفاه . تضمین است« ازموبدان وشاهی حکومتی اصل این سرکوبی رغم به

ابقاء زرتشتی، بر همگانی، معیشت تضمین اولویت

430

430

Page 431: VIEW AS WORD.DOC

در ایدئولوژی، و دین و مذهب و عقیده ترویج وو می شود، سبز ناگهان اجتماعی، اضطرار هنگام

چشمگیر حاکم، مذهب و عقیده با آن، تضاداجتماعی می گردد. و سیاسی خود فرهنگ از تراویده

سرکوبی ملت حاکم، ایدئولوژیهای و نوری ازادیان که ، ازنو، سیاسی، و اجتماعی اضطرارات درهنگام می‌شود،

می می آتشفشانی خودرا در نمایند. کنند مزدک،به باز درست، اقتصادی و اجتماعی اضطرار

آخت دست ایران، فرهنگ در کهن اصل . همینکیقباد، از پیش را کار یزدگرد این پسر هفت پیروز در

. که حکومتیست اصل این پی‌آیند بود کرده خشکی سالمردمان اگر ضروریست، مردمان معیشت برای آنچه

شوند، داشته باز ان از مالکیت، تضمین قوانین دراثر . است قتل و براین جنایت درایران، شاهی یا حکومت

همه جان پرورش باید که، شده نهاده شالودهکند تضمین را را،. مردمان پدیده «این مهر»

«می‌نامیدند. دیده پـرورش» چناچه ایران، درفرهنگ « باالخره ازشیرو سیرکردن معنای دراصل شد، خواهد

زندگی « » نگهداری که است داشته را ازخورش سیرکردن« » رفاه یا آسودگی و واطمینان وآسانی درفراخی . نزد« که ویاشاهی حکومتی دستگاه باشد اجتماعی

واشکانیان، هخامنشیان دردوره »ایرانیان مادری گوهر » داشت دایگی (و = = ( ، زن خشتری حکومت، خشتره

عمومی رفاه تضمین مسئول حکومت،دراصل، باقبولتضمین می‌شد. وشاهی، حکومت دستگاه گرانیگاه

. عمومیست و رفاه بردارد خدشه اصل، این هرگاهشود، داده دیگر اصلی و امری و عاملی به اولویت،

. می‌دهد دست از را خود حقانیت شاهی، و حکومترفاه تضمین یا حقانیت پروردن گرانیگاه جامعه،

و ترویج نه شاهیست، یا و حکومت ابقاء تحکیم

431

431

Page 432: VIEW AS WORD.DOC

و مذهب ». ایدئولوژی یک رفاه داشتن اولویت بادر اجتماع زندگی پرورش تضمین یا عمومی،

» « » « می گردد« آن تابع قـدرت و مالکیت ، .فراخیهمیشه فردی، مالکیت حق رفاه تابعتضمین تضمین اصل

. در رو ازاین می‌ماند ایران عمومی برعکس) فرهنگ ) رفاه تضمین اصل با ساسانی درحکومت زرتشتی الهیات ( نقش دراصل که اجتماع، پرورش نقش قبول عمومی

در اجتماع ( تغذیه بنیاد است واطمینان به» فراخی حقکردن سلب و قدرت، و مالکیت کردن محدود

» قدرت و . مالکیت به دادن اولویت می‌شود گذاردهدستگاههای سلب به حقانیت عمومی، رفاه جز هرچیزی،

. بیداد سرچشمه حکومتی، چنین می‌دهد ملت به را قدرتو است. حکومتی، دستگاه دینی هم سازمان هم

« رفاه یا پرورش تضمین اصل تابع وایدئولوژی،هستند« تضمین. عمومی اصل ه این رفا یا پرورش

در عمومی ریشه که بود اصلی ایران ، زن‌خدای فرهنگدایه. سیمرغ، + داشت و) شیردهنده + مادر پرورنده

. . نام( است زندگی مادر رام، است بشریت کل زایاننده . گفته ژیوام یا جیوام شیر، به هست جی رام، دیگر

» زندگی » سرمایه زندگی، رنگ معنای به که است می‌شده ( هرمزیار روایات ص است (.328فرامرز، = شیر جیوام

» « » حقوق، » این تضمین و ، قدرتی وهرگونه مالکیت به حقدرفراخی، مردمان زندگی پرورش به گزند که آنجاست تا

« . » تضمین » حق این اجراء که ازآنجا نزند اجتماعی رفاه یا » مذهبی درسازمان یا شاهی درسازمان اجتماعی رفاه

حق، ازاین می‌توانستند مذهبی سازمان یا شاه بود،ترویج حق به دادن اولویت یا شخصی سود به همیشه

. یا مالکیت حق سلب کنند استفاده سوء ازآن دین، وابقاء( پرورش عمومی رفاه راستای در فقط مالکیت، تحدید . ) وعقیده دین است بایسته تبعیض بدون انسان‌ها همه جان

432

432

Page 433: VIEW AS WORD.DOC

تحدید یا مالکیت سلب حق روی، هیچ به وایدئولوژی، . بلکه ندارند هردو مالکیت هم) مالکیت سازمان

) = اصل تابع ، اوقاف دینی سازمان وهم حکومتعمومیست مالکیت. رفاه تحدید یا سلب حق

نیست،بلکه دینی یاسازمان شاهی سازمان ازاختیاراتجان پرورش وضامن مسئول که درانحصارسازمانیست

وجودش، که سازمانی اجتماعیست، رفاه یا عموم. است شده نهاده بنیاد عمومی، رفاه توسعهبراولویت

حکومتگران، یا شاه خصوصی مالکیتعمومیست رفاه ضمانت اصل اصل.نابودسازنده

عمومی رفاه ( تضمین (، درجامعه انسان‌ها زندگی پروردنهرگونه . فراسوی » است» مالکیت به مالکیتحق

که می شود پذیرفته آنجا تا دینی، سازمان های ( مردمان زندگی پرورش عمومی رفاه تضمین

) باید گرنه و بکند، را عقیدتی و دینی تبعیض بدونشوند ساخته دین. محدود و دولت که ساسانی دردوره

) از) مالکیت حق سلب آمیختند، هم با مقتدرموبدی دستگاهدشوار، بود، ضروری اجتماعی رفاه تضمین برای آنچه . شاهی، دستگاه که آنجا تا می‌شد ساخته غیرممکن بلکه

اندام زرتشتی،عرض موبدان دستگاه دربرابر می‌توانستاجتماعی معیشت درتضمین خودرا موجودیت ریشه و کند

مالکیت سلب این عهده از می‌کرد، اضطرا حس در ها، » « . درهفت یزدگرد پسر پیروز چنانچه برمی‌آمد راجتماعی

: رفتارمی‌کند اصل همین طبق خشکی سالجهان از گزیت و خراج شگفت آن دید چو ایران شهنشاه

برگرفتمی هرجائی به نامه : و که فرستد

باز برگشایند انبارها هستش که که برآنکس بگیتینیازنان نایافت به بمیرد کو زنان کسی و ازپیرمرد و زبـرنا

433

433

Page 434: VIEW AS WORD.DOC

خوار گرفتست اوکاریزدان که انباردار خون زتن، بریزمجان ها بنیادی نیازهای برآوردن ضامن، حکومت،

در آن ها اطمینان وپروردن و آرامش و فراخیدست. است مالیات ازگرفتن حکومت، خود تنها نه

باید اجتماعیست، پدیده یک که مالکیت بلکه می‌کشد،کند برآورده را مردمان زندگی ضروری نیازهای درآغاز، . حق سلب همین می‌گردد اجتماع به جنایت اصل وگرنه،

و می‌گردد فروان اشکاالت دچار قباد، دوره در مالکیتدستگاه مالکیت، با آمیختگیش و موبدی دستگاه قدرت

اجتماعی دراضطرار مالکیت ازسلب را حکومتیرا. بازمی اجتماع اضطرار مزدک، وقتی اینستکه می دارداز در بیند، که بیاد پرسشی اورا می‌کند، اصل قباد اینرفاه می درتضمین را مالکیت سلب به اقدام تا انگیزاند،

بدهد : حقانیت عمومی،جان بدو ازتنش همی گزید مارش که آنکس گفت

برید بخواهدزتریاک، نیابد گـزیده، زهر پای بود را دیگری یکی

بهر؟را زهر پاد این ودیگری اززهراست دادن جان درحال یکی

ازآن مسموم، که نمیگزارد ولی دراختیاردارد فراوان: شود مند بهره

درمسنگ دارد تریاک که چیست که گوئی مرد چنین سزایبیست؟

که وراشهریار پاسخ داد مرد چنین این خونیستتریاکدار

آردبه خشمش چون بدرگاه کشت ببایدش گزیده، بخونمشت

دراجتماعست جان ها ابقاء به مشروط .مالکیت،در مردم دیگر بار . وقتی نزد مزدک، می‌آیند اضطرار

شهریارمی‌رود:

434

434

Page 435: VIEW AS WORD.DOC

بند به ببندی را کسی شهریار نامور کای گفت چنیناستوار

او از بازگیرند خورش سپرد بنانی جان بیچارگی، بهتابمرد

خوار را بسته مرین او داشت نان که آنکس مکافاتاو بگذاشت

و بـد دانا مرد گراین ه پادشا مرا بگوید باشد؟ چهپارسا

خونست ناکرده که تنش مسکین که پاسخ داد چنینبرگردنش

شاه بالفاصله آنچه و این فوری می‌گوید، خود دل ازتهدر که ایرانست، مردمی عمومی فرهنگ درست . جانی نیازهای که هرعملی حاضراست آگاهش ضمیرناخودشود، داشته دریغ ازآنان و خطراندازد، به را مردم وزندگی . گفته تنها این می‌آید شمار به جنایت و جرم بزرگترین

در که ایرانست سیاسی فرهنگ بیان بلکه نیست، کیقباد . اصل این است بوده حاضر و زنده همه، آگاه ناخود ضمیر

فروانی در مردم معیشت تضمین که حکومت، حقانیتپدیده این است؟ آمده کجا از باشد، «وفراخی ضمانت»

آن فوق به ایرانیان و است، داشته اهمیت العاده » می» . پذیرفتاری که اینست اند » گفته ضامن اصطالح

» فرهنگ در را ژرفی مسئله ، رضا امام آهوشدن. - می کند- طرح ایران، دینی اجتماعی رام سیاسی

» = « و است زندگی اصل جی باشد آهو ضامنکه « نگهداری و پرورش ضامن معنای به آهوبودن،

. بودنست« زندگی » « ایران، در حکومت یا شاهی که اندیشه این

) ویکی ) هست، ملت همه معیشت پذیرفتار ضامنواجتماعی سیاسی فرهنگ بنیادهای ازبزرگترین

مانده ایرانست باقی نامه گرشاسپ و شاهنامه در و ،

435

435

Page 436: VIEW AS WORD.DOC

. یا هرحکومتی حقانیت چشمگیرنیست درآغاز، است،این با «شاهی، ازعهده مـهـر بنـیـادی» وسپس درآغاز،

. واژه خود است می‌شده مشخص واقعیت، در برآمدن آن » برآنست» گواه بهترین شد، خواهد دیده چنانکه ، پذیرفتن

« که « هست مهری پیوند « پذیرفتن، « به. ، پذیرفتن. » « است پذیرفته نیازهای همه برآوردن گرفتن عهده

درفراخی نگاهداری و خورش و پرورش قبول پذیرفتن، » « . » « درفرهنگ مهر هست یوغی پیوند مهریا برشالوده

و عرفان و درمسیحیت ومحبت عشق معنای سیمرغی، « . مهربان و داشتن مهر ندارد را دریونان واروس آگاپه

دراختیارکسی« که ندارد را اخالقی معنای این ، بودن . نکند یا بکند دلخواه بر بنا که «میباشد عشق مهر» بحث ،

. نیست درآسمان‌ها خدا به عشق یا یا افالطونی شاهیکه دارد شاهی یا حکومت به حقانیت حکومت،

وفراخی درفروانی انسان ها همه معیشت ضامن » می شد. » نامیده مـهــر پدیده، این .باشد

» شاه » مهر اندرو، هست که شهری به » راه » بوم، آن اندر ، نـیـاز نیابد

همه که معنا بدین می‌شود، نیاز بی ملت که است مهر در. می‌شود برآورده « نیازهای ایران، نیاز» درفرهنگ که

« بایست» بایست است، گوهرانسان یا طبیعت نهادی های . واژه خود حتا گردد وتضمین تاءمین شاهی، یا ازحکومت

«»، « نیاز است » مهری گفته .پیوند نیازی عاشق، بهمهری می شود. پیوندهای کردار به نیازها، همهمی شدند .دریافته

ساختن برجسته و چشمگیر و پدیده این شناخت که اینستضروری که. آن، ایست اندیشه همان اندیشه، این ست

جنبش شالوده سوسیال امروزه اقتصادی و سیاسی های » « . که پذیرفتار اصطالح به پرداختن از مقصود است شده

» « ریشه بررسی یک تنها است، بوده ضامن معنای به

436

436

Page 437: VIEW AS WORD.DOC

) ( فیلولوژی یا اتیمولوژی زبان وخالی خشک شناسیبلکه « نیست، « روابط در ضمانت پدیده شناخت

ایران فرهنگ در اقتصادی و سیاسی و اجتماعی«هست « ضامن. معنای که داشت چشم پیش در ،باید

ایرانی، نزد بودند، داده رضا امام به ایرانیان که لقبی. » بود» « پذیرفتار « این ، ضمان و ضامن از آن ها،

» هزاره» که می خواستند را ها پذیرفتاریاند زندگی. میشناخته مزه و حقیقت و خدا از چنانچه

هزاره که می‌خواستند را چیزهای از نیز،همان ها » « . که نیز، اسالم الله در که بود این بود تراویده ضمیرشانرا خود فرهنگ خدای تصویر بود، بیگانه تصویری

نام. می آن معنای بردن بکار نام، یک بکاربردن جستندنیست.

دیگر مدنیتی یا فرهنگی از که اسمی و نامی هر انسان، . ترجمه می‌کند پـر را آن خود، ازمعنای قرآن، می‌گيرد، های

. » که » اینست هستند تصاویر چرخانیدن براین گواه بهترین( » « یانوس دوروی با سری به تبدیل ایران، در الله تصویر

Janus » « . ایرانی،( برای الله دیگر، عبارت به است شده . همان چهره ایرانی، درالله، است شده چهره دو با سری

می را می‌دید، خدا موسی درداستان مولوی شبان که بیند . چهره یک دارد قرآن در که ای چهره الله نه اش،

) ( آهو همان یا رام سیمرغ دیگرش، چهره و محمدیست،آفریدن . برای مایه که همانسان دوچهرگی، این هست

« اسالم « همه برای مایه همانسان هست، راستین هایخدعه و مکاری و . فریقتن دو تصویر قدرتست در ورزی

. است شده ریاکاری برای زمینه بهترین الله، چهره

437

437

Page 438: VIEW AS WORD.DOC

چراخدایایران،مادرزنـدگی

» « آهـو پیکـر بهدرمی آیـد؟

موسی پسر علی هشتم، امام الرضاء چرا، » = ساخته» زندگی اصل ضامن آهـو ضـامن

شد؟معشوقه یا کردار جفت به را زندگی اصل

می پذیرد خودچه ایران، سیاسی فرهنگ در ضامن،

دارد؟ معنائیملت کل ضامن معیشت در حکومت،

است رفاه

438

438

Page 439: VIEW AS WORD.DOC

» پـذیـرفـتـار » « » ، ضامن به ایرانیانمیگفتند.

» برای» ویار، جستن جفت ، پذیرفـتـنآفریدنست

در » پذیرندگی اصل خـرد،جهان«

در چیز ضامن همه خرد،جهانست

ارتائی، فرهنگ آسن= « در خردسنگیخرد«

اجتماعست» « در ضامن زندگی » « » نیز» خرد مینوی که سنگی خرد یا خرد آسن

می‌شود نامیدهضـامـن» «

در زندگی ساماندهی و نگهداری و آفرینندگیست اجتماع

آهوشدن ضامنرفاه» ضامن یا شدن، زندگی اصل ضامن

شدن ست« عمومیرابطه « و درایران » داد مفهوم با اش

439

439

Page 440: VIEW AS WORD.DOC

» « با که پذیرد می ، شدن ساخته آهو ضامن در رضا امام « همچون صید=او، «آهو « . »، برابری برآیند این گردد رفتار

. » « را معنی این میباشد معنا گرانیگاه ، پذیرفتار دراصطالح: می‌کند بندی عبارت چنین مثنوی در مولوی

زعاج دیگر، دری و، ازچوب در، یک » « » نکاح» اندر دوجفـت هر باید کـفـو

شاهی، یا حکومت هنگامی ایران، درفرهنگ همیگونه،این می‌گردد، عمومی رفاه و معیشت همچونی »ضامن. » « » هست داد گرانیگاه برابری که، یا معنا بدین

از باید « مردمان و همان» وشاه باال طبقه معیشت و رفاه . ضامن در حکومت، یا شاهی شوند برخوردار حکومتگران،

» داد » از اصلی چنین پابند شدن، عمومی رفاه و معیشت » « اصطالح. در برابری و همچونی اندیشه این هست

» وچشمگیر» بسیاربرجسته رضا، امام داستان در ضامن: . می‌گوید صیاد به رضا امام است مانده باقی

شان عالی جوان ای خدا، برای بیاکنی، قبول حیوان اگر براین .ضامنم

خویش منزل به رود تا بنما، مرخصشدلریش آن سویت به نماید عود دوباره

نشینم می من تو، صید جای !به نادان ای ،گران بند تو ازجفا من گردن به بنه

: . صیاد می‌کند رها اورا بازکرده، آهو ازگردن بند صیاد،شدی ضامن چون آهو تو این می‌سازم رها دم این ،

سرت بـرم اگر، پس خو - –نیامد نیکو مرد ایمی‌گردد ساده کارت که سودا دراین بنشین بیا

!ببینم، می گردد باز چگونه آهو خود، به خود: نشیند می زمین بر که درحالی رضا امام

سبحان قادر خداوند ذات حق بهحیوان این باره دو نیامد باز که اگر

صیاد ای آنقدرزر من تو به عوض دهم

440

440

Page 441: VIEW AS WORD.DOC

! آزاد شوی غم و اندوه و زغصه تا کهگردن به است گشوده آهو گردن از که را ریسمانی صیاد،

می رضا : امام صیاد... بنددکمندم از رفت آهوو دستت نیامد زمان این آهو چو

ببندمزنجیر به را پایت و دست من کشم

شمشیر به برم سرت نامد، اگر: رضا امام

! بنیاد خوش جوان مرا، زمانی تو کنون مکشصیاد ای نگاه، زمانی دست بدار

می تو صید که است دم راه همین از رسدسیما نکو ای خوشحال، و خرم تو شوی

صیاد:برون آرامم و صبر دل از رفت کی؟ تا صبرخون لبریز دلم شد نیامد، و رفت من صید

سرت برم می خنجربیداد با زمان اینمی پاره پیکرت پاره من کین راه از کنم

جدا رضا امام بدن از سر می‌خواهد صیاد که دم درهمانبه می‌خواند، آهو جای به که خوانی تعزیه صدای کند،

می ) گوش نسخه از که شاملو، احمد کوچه کتاب از رسد.) کرده استفاده همایونی ایران صادق فرهنگ در

« مادر شاهی، دستگاه یا حکومت آغاز، ازهماننقش« رو، وازاین است، می شده شمرده اجتماع » « بوده مهرورزی در اجتماع پروردن اصلیشباشد، وجامعه ملت که را خود فرزندان و است،همال خود، وبا دارد گرامی خود، چون میبایستی

) ( آفریده با آفریننده برابری اصل بداند .وبرابر« خشتره» « » = یا خشتری همان اردشیر خشتره ارتا ،

« . به دوجان یا دوگیان، همیشه فرزند، مادرو بود زن مادرو

441

441

Page 442: VIEW AS WORD.DOC

پیوسته مفهوم«. هم و «اند تصویر، داد» ازاین درایران، هم . است یافته پیدایش

ایرج و فریدون داستان فریدون، ،درشاهنامهدر» « فـرد سـزاواری برپایه داد، اصل پیکریابی

میباشد جمع از جدا و بریده که که. است، ای بهرهمی فردی می چنین کام آن از خودش تنها ازآن برد، ویا برد،

. زرتشتی الهیات در نیز بهشت و جهنم تصویر می‌کشد رنجشده ساخته عدالت، از مفهوم این پایه بر اسالم، در و

از مفهوم این با و دارد، ریشه زرتشتی الهیات در که است،منکر بودند، مجبور زرتشتی موبدان که بود سیمرغ =داد

فرورد « ارتا « درسیمرغ، چون بشوند، جان یک کردار به ، می» باهم جان‌ها جان« همه یک یا جانان، و ، آمیختند

مشترک می‌شدند،و باهم درد و درشادی جان ها همه . ) = می شدند) همبغ وارونه انباز داستان، دراین

ایرانست، فریدون، داستانی شاه نخستین که ایرج » است » همجانی برپایه داد، اصل . پیکریابی

به باید که نیست استوار اندیشه براین داد، مفهوم اینبلکه سزاواراست، که شود داده آنچیزی براینهرکسی،

( و حکومتگر اجتماع دریک همه که است استوار ) هـمجانند و همزیست هردو اینرو. جامعه داد،از

از بردن کام در جامعه، و حکومتگر که آنستسختی شادی و دردها از کشیدن رنج و ها، ها،

) ( باشند یوغ همبغ، انباز گستره. باهم که داددراین ، بودن » = = « همزاد بودن جفت یوغ یا و همجانی اندیشه بر

» « » « درد، و درشادی باهم آهو و ضامن است، شده بنااین. اصطالح انبازند درک برای وهمچونی، برابری

» ضروریست» ، پذیرفتاری عمومی . رفاه پذیرفتن) ( ، حکومت حاکم یا ازشاه عمومی، معیشت و

» هست» رفاه داد باید حاکم، طبقه یا حاکم یا شاه و ، . » « عبارت به کنند تأمین ، خود رفاه همچون را عمومی

442

442

Page 443: VIEW AS WORD.DOC

نامه مصیت در ازانوشیروان که داستانی در عطار،می‌آورد:

کردن عدل در وعام ، نـبـودش خاص » مدام» خواهد خویشتن چون را خلق

» « » خاص» درعدل، و نیست، خاص ، شاه یا حکومت . خوشی، و ومعیشت رفاه نمی‌شود جداساخته ازعام،

. نمی‌شود کرده پخش وعام، خاص معیار «طبق داد»برابربا را، مال و موبد و وشاه حکومت درایران،

می شمارد در. مردم اهورامزدا، زرتشتی، الهیات در حتا . » « شدن خدا است برابرها میان نخست، ایزدان، میان = ( ارتای خوشت ارتا خوشه خدای تصویر در انسان

بر( گواه «خوشه « آفریده با آفریننده .برابری هست نمی‌شود، ساخته ویژه و جدا و خاص خدا، خود هنگامی،

و شاهان و آخوندها و موبدان از خاص حقوق حق داشتنکشیش و کـاهن فقها و . ها این.... می‌گردد سلب ها

داد اندیشه اندیشه گرانیگاه ساختن فراموش دراثر ، و» حکومت حقانیت اصل کردار به عمومی، رفاه ضمانت

. » است شده ساخته فراموش ، شیخ شاهی ایناز مردمی و ژرف برآیند این که عطاراست

» « نگاه برجستگیش در را، داد از ایران فرهنگاست شاهنامه .داشته در تنها ایران، فرهنگ

است، نمانده ای باقی گونه به عطارهم، درآثار بلکه . است مانده باقی نامه ) دیگر الهی شاهکارعطار سه

» « ) جستجو+ + محور گرد الطیر منطق نامه مصیت.چرخند می ایرانست فرهنگ در بینش شالوده که ،

خدا هم و شاه هم همدیگر، با درجستجو مرغاناندیشه. شوند می دینی همچنین وبنیادی ژرف های

که است پراکنده او درآثار حقوقی و سیاسی و واجتماعیبا آن‌ها پیوند از آنکه بی میگذرند، ازآن ارتائی غالبا فرهنگ

. سیمرغی– انقالبی و ژرف مفهوم این ازجمله، شوند آگاه

443

443

Page 444: VIEW AS WORD.DOC

» خورده» « » گره وشاهی حکومت ضمانت با که است داداست.

» که» آنست داد

رفاه در و خوش همانقدر مردمان،حکومتگر که باشند

عطار، دید به از گستاخی، به نیاز حقیقت، گفتنفوق جسارت دارد معنای وفقیه. العاده عالم که کسی

. نمی‌گوید را حقیقت فیلسوفست، وروشنفکرو ودانشمندحقیقت بیان ضمانت تنهائی، به علمی، و اندیشیدن عقلی

. حتا نمی‌کند را را حقیقت احتیاط، و درترس عقل،می گرداند یا پوشاند به. می رسیدن برای عقل،

. می‌کند وارونه را حقیقت قدرت، یا در منفعت عقل،می گوید، دروغ دیگران، به هم قدرت، از تـرس

می را خود بنام وهم دروغ، به درپایان و فریبد،. می آورد ایمان گستاخی حقیقت، حقیقت، گفتن

در ودانشمندان عاقالن ازهمه گستاخی، این و می‌خواهد،« دیوانگیاجتماع، « . که هست دیوانه این می‌شود خوانده

و مصلحت و احتیاط روی که عاقل نه می‌گوید، حقیقتقدرت منفعت و می‌گوید؛ جوئی و می‌اندیشد خواهی،

کیست؟ مجنون یا از دیوانه جسارتش و گستاخی واینیا جن که انسان جفت هنگامی، می‌گيرد؟ سرچشمه کجا

می ) پری درون در نهفته یاپری سیمرغ فرورد، ارتا باشد ) با هرانسانیست از ناپذیر جدا جفت که هرانسانیست

بلندگوی او، آنگاه فراگرفت، اورا و شد، جفت انسان . می‌شود سرفراز » حقیقت ارتای بلندگوی او ناگهان

زن خدای و است، آتش کانون که وسرکش، » او درقلب که می شود میباشد ایران در دادخواه

. می کند سیمرغ، نبضان یا فرورد ارتا ایران، فرهنگ در

444

444

Page 445: VIEW AS WORD.DOC

افشانده انسانی هر درون در شده، خوانده جن و پری که. است شده پوشیده اجتماعیش، آگاهبود زیر در و

انسان، شود، انگیخته درون، ارتای این هنگامی= = ( رته ارتا حقیقت و می شود گستاخ و دیوانه

می گوید( را ادعای. راستی که است دیوانه این » « می‌داند، دروغ و نادرست بودن عادل به را انوشیروان

: که آنست عدل چونوعام خاص کردن، عدل در نبودش

» « » مدام» خواهد، خویشتن چون را خلق » را » فرهنگی می‌توان ، داد از ژرف مفهوم این گسترش با

هزاره که می شناخت مردمان نهاد و قلب در ایران، در ها . این ازحلقوم است پری تپیده ) دیوانه ملهم زده

فرهنگ ازسیمرغ( تلخ حقیقت این که، گستاخست وو شاهان همه را قدرتمندان ایران و حکومتگران

که » می‌شنوند پروری عدالت ادعای ،« برضد شان. هستند ستم اصل خودشان،

دیوانه ره سربرخاک دید ای ویرانه درآن نوشروان رفتای

) بود ) گشته نی نالی چو و می‌کرد نالهبود گشته حالی، به گردیده، حال،

بربالین پرآب ای کوزه او ائین و جهان رسم ازهمهاو

زیرسر خشتی نیم بود افتاده راه خاک درمیانبود بنهاده

آن دررخ حیران ماند روان نوشین زبر بر ایستادشناتوان

روان نوشین تو گفت بیدلی زشور دیوانه مردعادلی

: گفت هرجایگاه این می‌گویند پـرگـردانگفتراه خاک دهـانـشـان

445

445

Page 446: VIEW AS WORD.DOC

دروغ برتواین نمی گویند نمی تا درعدلت زانکهفروغ بینم

ویرانه درین من تمام سال سی اینکه باشد عدلمدام؟ باشم می

است خشت بالشم گیاه برگ از خودمی‌سازم قوتخوابگاه وخاکم،

از شوم گاه،افسرده زآفتاب تاسر، پای بسوزم، گهآب و برف

کند نانم غم گه، ای آغشته کند بارانم گاهای سرگشته

تا سر ز سیرآیم گاه خویش ازسودای گردم حیران گاهخویش پای

نیک جمله روزگارم ببین خود گفتم، که باشم چنین منببین وبد

تو گرد باشی، خفته زر تخت بر شب که باشی چنان توسیمبر صد

مشکین جالب قدح، در باشدت پائین و بالین بر شمعباشدت

را تو فرمان در آفاق یک جمله غم دل، در من چو نهرا تو نان

بی چنین من، خوش، چنان حاصلی تو،! : عادلی هستی که گوئی وانگهیبود؟ این عدل خود، وآن بین، من چنین آن این

بود آئین کجا عدلی،تو، ازچو به عدلئی چکار عدلت با تو، عادل نیستی

هزار عادل،من، همچو پیروزگر و عادل هستی گرتو

بر روز با شبی درغم،آری، طاقت بیدلی و جوع و سختی درین گر

عادلی دشاه پا

446

446

Page 447: VIEW AS WORD.DOC

) فریب ) غرور چندان مده می را خود ورنهگویم دور چند بـرخـیـز بـرم از

اشک دم، در کرد روان نوشین دیده سخن‌ها، زانروان باران چون

و لیل خدمت کنند او کار تدبیر تا گفتکنند او نهار

برجایگاه بوداو می هیچهمچنانپادشاه نپذیرفت قول ،

را آشفته این مپشولید دانید،» گفت مگر بـر» را رفـتــه کـار

باشد آن بستاند عادل داد جهان ملک در کهنهان خود، زنفس

خاص کردن، عدل در چون نبودش را خلق وعاممدام خواهد خویشتن

» خلق،» وهمچون خواستن، خویشتن، چون را خلق ، دادبیدلی و وجوع سختی در و آوردن، سر به شبی درغم،

. از دریافت این است آوردن طاقت خلق، بجای وبیحاصلی، » « » از» ، پذیرفتاری و پذیرفتن پدیده مانند ، داد اصل

= = نیروسنگ» همبغی و بودن، یوغ همجانی، مفاهیم . » است تراویده جفتی وهم گستره، انبازی، دراین عدل

) با ) حکومتگر همدردی و هم با بردن کام همکامیهست جامعه می دهد، سامان که بیان . ای این

) ( و یوغ باهم ملت جامعه و حکومت که آنست) = = ( خدائی در شریک همخدا همبغ انباز و جفت

( هستند =( وهمزیست. همجان خلق جامعه و حکومت . درشادیها باهم انبازبودن همکامی، پذیرفتارهمند و هستند . انبازبودن همدردی، هست ونیکوئیها پرورش و رفاه و

. ودردهاست تنگیها و درسختیها باهم » « فریدون به ابتکارش که دادی مفهوم

که دادیست است، شده داده نسبت درشاهنامه

447

447

Page 448: VIEW AS WORD.DOC

= = « در همآفرینی، همبغی یوغی اصل منکردر و و اجتماع ملل است« میان اصل. »اقوام اینجا

» = « وهمخوانی« همزیستی همبغی اصل رویاروی فردیتکه. آنست عدل دراینجا سریک می‌ايستد ملت، همه

نشینند نمی وخوشی رفاه وسفره مانند خوان تا ، آنقدر فردی، هر به بلکه بنوشند، و بخورند خوان، ازآن همه

» تنها » خودش، تا آنست شایسته سزاورو که می‌شود دادهعملی. وهر کسی هر اینکه درباره داوری البته بخورد

و اختالف سرچشمه چیست، مستحق و سزاوار . سزای را، خود عمل و را خود هرکسی، است ستیزندگی

. می‌دهد او به جامعه یا حکومت که می‌داند بیشتری پاداش » خود » در ، عمل از شادی گرانیگاه گستره، دراین

« که است پاداشی مقدار در بلکه نیست، عملوکار،«. اندیشه و عمل مفهوم که اینست می گيرد

و خوشی و شادی تجربه ای، جامعه درچنینبرونسو را وخرسندی .می کند objectivaسعادت

و سعادت و خوشی و ازشادی مفهومی چنین با انسانخرسند سعادتمندو و خوش و شاد هیچگاه خرسندی،

« گرفتار بلکه و نیست، وخوشی شادی جوع .سعادت و هست« ناخوشست، درهرخوشی،

. دادی اندیشه بیشترمی شود عطار جوعش، کهمفهوم » به می‌کند، بیان ایران همه ازفرهنگ بودن انباز

جانان در . جان ها و« سعادت و خوشی بازمی‌گرددیک سر بر همدیگر، کنار همه نشستن دراجتماع، شادی،

. ) ( که بود رو ازاین است سفره »خوان » خوان» ، خدا» سپنج خوان یا . یغما بن که سیمرغی می‌شد خوانده

جانان ) سیمرغ با زائی، شادی عملی هر در انسانیست، هرالهیات= مفهوم به نه عطار، مفهوم به سیمرغ فرورد، ارتا

. می‌کند،( که درستی کار در هرکسی است انباز زرتشتیانباز ولی باشد، نداشته بسنده فردی پاداش نیز هرچند

448

448

Page 449: VIEW AS WORD.DOC

. ژرف، اندیشه این بازتاب هست وعموم کل درکارنیک . بخش در است مانده باقی ها ازگستره 14دربسیاری

« : باشد خرد آسن که خرد مینوی که می‌آید خرد مینویاز..... بهتراست درستی با توأم درویشی که می‌گویدکه است شده گفته چه دیگران، دارائی از توانگری

کس، درویش بینواترین و و ترین گفتار و اندیشه چونباشد، درست دارد، کردارش ایزدان درکار را آن ازو

به هم اورا میکنند، درجهان مردم که نیکی کار هرایست بهره کوشش...«. حق و دروراثت اندیشه این

. درکارنیکی انسان می‌شود بازتابیده آیندگان پرورش برایانبازاست، بکنند، او از پس نسل در نسل فرزندانش که

. شد خواهد مند بهره ازآن با وروانش درد، و شادی. دارد ریشه درآن فرد که دارد کار که کلیتی اینست

= « گریفتن پذیرفتن که جوئی جفت یاریا برای تالشحکومت« برای چه و درجامعه، مردم برای چه ، جفت

و جانی و روانی ضرورت جامعه، با شدن درهمبغ وشاهکه. گاهنبارها جشن گرفتن در اندیشه این اندیشگیست

( جشن ( و گیاه و وزمین آب و ابر سیمرغ آفرینش هایپیکر بودند، روزه پنج جشن شش که بودند، مردم و جانور

می خود ایران، هرروزگرفت. به فرهنگ در قران ، روز .» همدیگررا= » خدا، دو باهمست خدا دو شوی یوغ

. پذیرند می

» هستند » پـذیـرنده همه،نیرومندی اصل چون،

هستندکشیده که گوهریست نیروئی همه، بن در یعنی،

می کشد و می شود

449

449

Page 450: VIEW AS WORD.DOC

ازدرون که نیروئی با را همدیگر پذیرفتن،کشیدنست می جوشد،

آفرینندگی اصل پذیرندگی،است

» بودن» عجزیا پذیرنده بیان که نیست بودن خام ماده ، . می‌دهد صورت او به که باشد رقدرتی براب در سستی

» غلط » معنائی است، شده داده پذیرنده به که معنائی این. است شده گوهر ومسخ بیان بودن، پذیرنده

کشش، نیروی خودش، ازذات که یست نیرومنددارد صورتـدهی نیروی خود، در و می شود زائیده

. یابد می پیدایش باهم، درپیوند را که همدیگراست« «کشیدن، وعلت. پذیرفتن فاعل یکی، اینجا در

معلول و مفعول دیگری، که نیست، وصورتدهنده عامل و . باشد گیرنده صورت و تابع اندازه و به هردوجفت،

هستند فعل ویک عمل انبازدریک که. هم، همانقدرمی کشیده . من، آگاهی شاید می‌کشم نیز خود، شوم،

درمن، را دیگری کشیدن آگاهی شدن، ازکشیده ومستیمی و می‌سازد به. تاریک را دیگری هم، نیرو، این پوشاند

کشیده دیگری، بسوی خود، هم، می‌کشد، خود سویمی‌شود.

» « ، نیروسنگی یا هـمبغی یا جفتی یا یوغی پیوند. است هستی جهان همه بطور گوهر هرچیزی

= انبثاقی» یا پذیر،« immanentزهشی گیر جفت جفتو » میل است یا نادیدنی ،« کشش ورسن نخ و و تار

. » « می‌دهد واقعیت ، پذیرفتن این به که هست ناگرفتنی» این » « و کشش پدیده که است خواستن مفهوم

می سازد« مسخ و می کند تحریف را .پذیرفتن » « خواستش با که باشد، کشنده باید یکی درخواستن،

450

450

Page 451: VIEW AS WORD.DOC

« شونده کشیده باید دیگری و می‌کشاند، و می‌کشد. بی می« می‌کشد، آنکه خواستن، دید از باشد فریبد، اراده

آنکه، و می‌سازد، خود خواست موم و مطیع را دیگری یاخواست خام ماده و است، خورده فریب شده، کشیده

. پدیده به حکم، و اراده و خواست دید با هست دیگری » مغشوش» سرچشمه نگریستن، کشش و پذیرفتن

. » « هست کشش و پذیرفتن مفهوم »سازی الـه اینکه» « » « خلق« چیزها همه در را کشش ای، خواهنده

است، اصالت از کشش مفهوم انداختن می کند،. » = « است آفرینی جفت یوغ و همبغی برپایه که

پی آیند شادی، و روشنی و کار آفریدن درست،جفت» و » کشش خواست« پی آیند نه است، پذیری

« » به دواصل محصول بلکه خواهنده فرد یک از» پذیرنده و کشنده » هم و. کردن واراده خواستن چون

« جفت برضد گوهرشان در کردن، حکم و کردن خلق » هستند انبازی و همآفرینی و یوغ اصل یا .آفرینی

» « » بردن» بین از کردن، خواست مخلوق را کشش » می» پذیرفتن و کشش خدای. باشد اصالت هیچ

نمی‌کند، خواهنده خلق خودش، از را کشش یا جاذبه ای،. » « » « است کشش برضد خواستن گوهر چون

» کننده » وحکم الله خواهنده تصویر عطار، و مولوی برایبا درتضاد بود، وشریعتش جهان خلق گرانیگاه مشیت، که

بود،» می‌شود، آفریده کشش، یا ازعشق، که جهانی « دو آن کردن قاطی از ناگزیر ازشریعت، باترس وآن‌ها

) ( عشق« اصل کشش این ولی بودند، ظاهرعبارات در باهم . » « می‌ساخت معین را الله گوهر درپایان، که آن هابود

» « می کشش اصل شالوده بـر را فهمیدند، جهان» « آفرینی جفت و همبغی و یوغ رابطه همان که

» « گره نیز الـه حکم به ظاهر در ولو است،

451

451

Page 452: VIEW AS WORD.DOC

آن ها، خدای چون است، آن با تضاد در میزدندکهبود کشش یعنی عشق، :همان

» پیش » حکم زان جهان، اجزای جملهخویش جفت عاشقان و، جفت جفت

و » ها جفت همه بن ارتائی، درفرهنگ خودش خدا، البته،) ( خواهی« جفت پذیرندگی و کشش سرچشمه و جفت

. اسالم. در ولی می‌شود هرانسانی جفت که اوست است. » می‌گيرند » قرار جفتی فراسوی یهوه، و الله یهودیت، و

» همچون » راست خواه جفت زعالم، هرجزوی هستکاه برگ و کهربا

آهنربا و آهن چون توام با مرحبا را زمین گوید آسمانخـرد در زن، زمین، و، مرد آسمان،

آن، این انداختهرچه پرورد می،ماتم، و تری نماند چون او بفرستد گرمیش، نماند چون

او بدهدکدبانوئی زمین، رضاعش وین و والدات بر می‌کند ها

تند میهوشمندان کار چونکه هوشمند دان را وچرخ زمین پس

کنند میمـی » دلـبـر، دو این هم، از مـزنـد« گرنه

می » درهم جفت، چون چرا، خزند« پس- ارتائی فرهنگ در همآفرینی تصویر مو، به مو درست این

« و آسمان خدای آرمئتی، و ارتافرورد که سیمرغیستمی زمین که« خدای و باشند هرجانی در هم با

می تخم یک انسانی،. انسانی، هر در شوندبطور نه همآغوشند، باهم آرمئتی، و سیمرغ

تشبیهی و . تمثیلیهمآفرینی، برای جفت کردار به را همدیگر این

» « » و» نادیدنی که ، کشش یا میل در ، پذیرفتنمی گيرد واقعیت است، میل،. ناگرفتنی و کشش

452

452

Page 453: VIEW AS WORD.DOC

به) حلقه که = رسنی میزند گره گه+ هم ( آل همه میان . یا حلقه این است اجتماع افراد و هستی جهان اجزاء

به را جان‌ها همه که ) رسنی بندد می گه+ هم (آل: است شده نقش جمشید، تخت در که درکمرفروهریست

« وجفت یارگیری پذیرفتن،یا را همدیگر نشان حلقه، این( . آل« رسن از حلقه این جهانیست انتزاعی معنای به گیری ) به+ = انسان‌ها جان کشش یا میل همان سیمرغ بند گه

زهشی هرانسانی درگوهر که immanentهمدیگراستهست.

«بهرآن بود میـل» تا نر به درماده کار» است تکمیلهمدگر «

جزوی» « به هرجزوی نهاد » «میل زان حق ،یابد تا » اتحاد «بقا زین جهان

453

453

Page 454: VIEW AS WORD.DOC

» « » از» نه بود، عشق از ایران، فرهنگ در جاودانگی یا بقا( .» هاگ» حق مذهبی نواهی و اوامر مشت یک از اطاعت، .) خود= = که ایست خوشه سیمرغ، گندم خوشه آگ تخم،

) ( هرانسانی دربن فرورد ارتا عنصر نخستین و میافشاند راعشق می‌گردد. پیکریابی نخ، یا رسن از حلقه این

هرانسانی گوهر شدن در کاشته پی آیند که ست. ) = = درهرانسانیست ) ل هه ال آل سیمرغ تخم

نهد هم جزوی به هرجزوی تولیدی میل هردو، زاتحادزهـد

) همبوسی ) اندراعتناق روز، تا چنین شباتفاق اما درصورت، مختلف

دشمنند و دوضد ظاهر، وشب، روز« لیک » می« » ، حقیقت یک ، تنـنـد هـردو

همچوخویش را دگر خواهان تکمیل هریکی پی ازوکارخویش فعل

پـذیـرنـده اصل ای خرد،می روید آن از هستی، جهان که

: باهمند جفت اصل دو خرد،خرد + ) سرود گوش هوش خرد آسن

) سروش=

454

454

Page 455: VIEW AS WORD.DOC

1 » « » « می- زندگی معنای به که گی یا ژی یا باشد، جیمی هم دیگر معانی خوشه دارای یک باهم همه که اند باشد

2 » است- » جفت و یوغ معنای به جی،معنای jivaجیو – 3 به هم ،» که زه» کشش است اصل

حیاتست ناموس و زندگی معنای به هم و میباشد،(.زهـشی)4 « » « » « واصل- مادر که است رام نام درخوارزمی ، جی

است« زندگیمعنای- 5 به جیران خراسان، کلیدر و هست آهــودرترکی

» همان » + آهــو، و باشد، بوده رام جی اصل در بایستی که. » زندگیست» واصل اخو

معنای- 6 به ترازو جی، نیزهست شاهین7 – درترکی برمی جی ریشه ازهمین به هم و خیزد

.معنای است باهم متفق و همزبان و همداستان » « » « جنبش می شود، نامیده میل یا کشش آنچهخوردن گره یافتن، پیوند برای گوهری نیرومند

) = دیگریست) با زدن حلقه ، گریفتن .گرفتن« » بندهش» در که ، اصل« ژهکانعنصر می‌شود، نامیده

دیگری » با خود زدن پیوند برای ذاتی کشش یعنی پذیرفتن، . » می موجودات، همه است باهم آفرینندگی تا برای جنبند

) = ( با و گریفتن گرفتن بزنند گره دیگری، به خودرا . بیافرینند هست همدیگر، پیوند پی آیند .هرعملی،

همآفرینیست بیافریند، . آفریدن، تنها که خدائیاست جهانی عشق یا یوغ اندیشه این همه.برضد

باهم و بیابند خود برای جفتی تا هستند درجنبش جان‌ها . این بشوند آفریننده تا ببندند هم به را خود و بخورند گره

« » « که پذیرفتن + واژه گریفتن معنای« پتی به باشد،زدن با» گره . جفت، از میباشد« گرفتن، یا گریفتن

» گری » «ریشه گره » واژه همان که است، شده ساخته » « » یافتن. » پیوند برای زدن گره بهم ، گری یا گره میباشد

455

455

Page 456: VIEW AS WORD.DOC

عروسی. در هنوز و است عروس دامن نقاط، دربسیاری هامی گره هم به را «زنند. داماد « » گری» همان که گیری

» « است ازدواج و عقد معنای به نقل. باشد، درپارچه با می‌کردند، نعش حمل که را کسانی دست جنازه،

می هم به مهمی. ای العاده فوق نقش که نی بند به بستند » نی، » بند چون می‌گویند، گره نیز است می‌کرده بازی را

به بخش دو پیوند « هنماد « . نشان که ، نی بند است مدیگر. » بود » آفرینندگی عالمت باشد، به پیوند علت همین به

. » « می شد گفته گره =قلب، « گران واژه که اینستgran »در . « بارداراست و آبستن معنای به واژه سغدی

» گـه+ که » نیز حلقه» پیوند« » آل یا گره معنای به باشد » « . معنای« به هم کردی در هنوز گـه چون است -1سیمرغ

وهم است نی .2بند است- ونخ رسن کردن حلقه معنای به« » « » می شد داده اینهمانی رسن حلقه با ، نی .بند

رو به ازاین بزرگ، رسنی حلقه جمشید، درتختبه دوسررسن، که است شده بسته فروهر کمر

می کشیده .شوند پائین« » « آفرینندگی معنای که گره یا حلقه این

» با اینهمانی دارد، را عشق یا پیوند برشالوده » = « دارد پیخ بیخ و. اصطالح خوردن گره بهم و پیوند

پذیرفتن، را همدیگر دیگر، عبارت به یا یافتن، پیوند باهم. است وشادی عمل و بینش آفرینندگی به بیخ درسغدی

پیخ می شود pixگره، پیخ گفته دراوستا معنای pixaو( » دارد» راهم نی =Justiبند « زدن(. گره هرچیزی، بیخ

. است« «پذیرفتن درخت بیخ» بیخ و عموما، چیزی هر. ) ( هست گیری ازدواجی و عقد و پیوندی چنین خصوصا،

چیزها، و انسان ها همه گوهری جنبش پذیرفتن،بشوند بارور تا است، انبازی اندیشه،. برای این

» « جنسی پیوند درچهارچوبه فقط و بود، وکلی انتزاعی» ماند. نمی آن آفرین ازخود اصل که هرچیزی بیخ

456

456

Page 457: VIEW AS WORD.DOC

» « » باهم جفت یک پذیرندگی اصل ، میباشد چیز« . است « » شمرده» جهان آفریننده بیخ نیز خرد

« می شد. آفرین خود، از اصل که خرد، بیخ اینهست انسانی هر و جانی هر در که. باشد برهمن

» « درفرهنگ هومن یا بهمن نامه،همان درگرشاسب ) ( گرشاسپ به زرتشت درآموزه بهمن نه میباشد ارتائی

می‌گوید:بهشت درخت دانا، مرد بـود

را، بیخ مرو سرشت خرد، پاکی، و،رو وازاین است، وجهاد قهروجنگ ضد بهمن، یا خرد گوهر

آفریننده اصل یا بیخ که درختیست دانا، انسان که می‌گویدوجهاد وجنگ قهروغضب و وتهدید خشونت ضد دانشش،

است.بی دانش گون گونه کم برش، چنی، چندش که شمار

زبار نگرددویژگی اثر در خودش از دانش آفریننده اصل خرد،

آفریننده و هست، آمیزندگیش و پذیرندگی نیروی » است» نوآور همیشه و میباشد یا. تنوع دانش بیخ

دانش» خودزای و خودآفرین . اصل ازبیخ« است خرد ، هادرختست که انسان وجود از دانش که هست خرد

« خرد. که او وجود بیخ از انسان، اصیل دانش می‌روید » اصل دو پیوند و آمیزش و هست، سنگی و یوغی

. ندارد کسی نیازبه و می‌روید باهمست،شنیده از انسان، اصیل وخوانده دانش و ها سنت و ها

بیخ از روئیدنی بلکه نمی‌آید، بدست نصوص و منقوالتانبثاقی یا زهشی گونه به هرانسانی وجود در که ست خرد

هومن. ) = بهمن همین و( man + huهست باشد برهمن کهرا گوهرخود نامه، درگرشاسپ هست هرانسانی بیخ

. می‌سازد یا روشن جفتی گوهر برهمن، یا بهمندرست و دارد، همبغی و همزادی و یوغی

457

457

Page 458: VIEW AS WORD.DOC

و وهمزادی گوهرابلقی این زرتشتی، درالهیات. » « می شود انکار و حذف ، بهمن پیوندی و جفتیمفهوم » با درتضاد بکلی زرتشت، آموزه در بهمن

ارتائی« درآئین زری –سیمرغی –بهمن زالگفتار هست. در نامه، = درگرشاسپ بهمن برهمن

دید را همبغی سراندیشه این خوبی به می‌توان ازتبارخود، . پذیرند می را همدیگر جفت، یک که

- » = « ارتائی فرهنگ در برهمن بهمن گوهرخود است جفت =. سیمرغی، « بنیادی خرد یا بهمن

» ازاو که وجهانی است پیوند بیخ ، خرد مینویاست یابی پیوند بسوی جنبش « می روید، یا. » ، خدا

» « » « » و» ازآن، که است بیخ و بن همیشه ، اصل یا ، ارکهمی چیزها همه آن، با و همسرشت می‌روید و تراود

» می نهادی. پذیری درهم آفرینی، ازخود این ،« افزاید اش . می‌کند پیدا حضور هایش، آفریده «درهمه « ، بیخ مفهوم

آفریننده میان ای رابطه برچنین گواه همیشه ) ( ) است) وبار برگ و شاخه آفریده و ، یا. بیخ بهمن

. هست روشنی و دانش بیخ آفرینش، جهان بیخ برهمن،و هست، پیوندی و گوهرجفتی این بیخ، نیزمانند، درآفریده

» دست» شدن بینا و روشن ازخود و آفریدن خود از « . دو پذیرفتن که ساخت فراموش نباید می‌رود بدست

« » بن هم را، همدیگر » کثرتاصل بن« هم «تـنـوع وارتائی است. » فرهنگ » « یک تکرار هیچگاه، ، کثرت در

بلکه« بیند، نمی را «چیز « تنوع همیشه درکثرت،خود، .بیند می از اندیشه و آفریدن دانش در خرد،

. متنوع شدن، درگیتی خدا، می شود متنوع. می شود. متنوع پیدایش، در حقیقت، تنوع می شود

نمی باهم خدا، یا و. حقیقت دانش گونه یک خرد، ستیزندنمی اندیشه و و آفریند. بینش سرشاری و غنا تنوع، در

( فراافشانده می کند فوران اصل، لبریزی

458

458

Page 459: VIEW AS WORD.DOC

درعرفان، می شود(. سیمرغی، فرهنگ فکری برآیند اینپرداخته آن به سپس که می‌شود ساخته فراموش غالبا

. نامه، گرشاسپ در شد زال خواهد بهمن یا برهمنپدر هوش، و است مادرمن خرد، که می گوید زری،

میباشد که. من انست عبارت این از از مقصود بهمن، » - « » پیدایش » خرد سرود گوش و خرد آسن جفت

یابد « می - « سروش. که ، خرد سرود گوش یا هوش، » = « انسانی هر از خرد مینوی خرد آسن مامای میباشد،

ویژه هست. وسروش بهمن درهرانسانی،هست متنوع. خودش درپیدایش، بنیادی، خرد یا بهمن

. است. بهمن تنوع اصل، تنوع اندیشی، دیگر می‌شود . » « » بهمن» است ایمانی دیگر غیراز ، اندیشی دیگر

. بهمن: سپس است پدرمن وهوش، من مادر خرد، می‌گوید ) یافته،)= پیدایش جفتی، چنین از خودش، که برهمن

. و هما یا ارتا دل، است دل من، جفت که می‌گویددل سیمرغست. با باشم بهمن که من ازهمآغوشی

می پیدایش فرزندی باشد، هما نامش که که یابد » است» .دانش

و جفت هم، پاک دل پدر هـش، مادرمرا، هست خرد،پسر دانش،

. مینوی در اینکه هستند جفت هم با تن و خرد همینگونه، ( بخش می‌آید درکالبد( 47خرد پا مانند تن، در خرد، که

جز چیزی می‌شود، جایگیر خرد کفش، شدن جفت بیان. نیست تن گوناگون اندامهای همه با در خرد،

اندام یا آن ها حواس با و حضوردارد دانائی، هایاست حاکم .آمیخته نه هست، هرحسی یوغ خرد،

اندیشیدن برهرحسی. با آمیخته همیشه کردن، حس. هست. وحسی خرد بودن جفت پی‌آیند اندیشه، است

باهم آن با و ویوغست، جفت خرد، با هرحسی،سپس. و کند، حس آغاز، در انسان، اینکه نه می‌اندیشند

459

459

Page 460: VIEW AS WORD.DOC

به تبدیل درآنجا، و آیند گرد درمرکزی، محسوسات این= ( . اندیشیدن خرتیدن و کردن حس گردند دانش و اندیشه

. نیستند( جدا هم از باهمند منیدن اندیشیدن و .دیدن . باهمند واندیشیدن با مزیدن اندیشیدن و بوئیدن

باقی. همند بیرونی التفهیم در ژرف، اندیشه این پای رد . هر درجفتی را حضورخود خرد، گوهری جفتی است مانده

« . هم این مینماید وجفت« حسی یابی پیوند اصل یا پذیریخود به حسی، درهراندام دانش، به رسیدن برای گیری

پیکرمی‌گيرد. این از ) گذشته دیدن، شنیدن، حسی درهراندام

) انسان با نیز خدایان بسودن چشیدن، بوئیدن،درانسان،همبغی. انبازند باهم کردن حس و خرتیدن

در. دراندیشیدن طبعا و درهراحساسی خدایانستمی انباز، کردار به خدایان خدایان. هرانسانی، آمیزند

. ریحان ابو بر بنا می‌اندیشند همبازی، با انسان درحواسدرالتفهیم:

1- . چپ، چشم انبازند هم با خورشید، و ماه دیدن، دربرخورشید داللت راست، چشم و می‌کند برماه داللت

.می‌کند. درانسانست وخورشید ماه همبغی دیدن،ومشتری -2 کیوان انبازبودن پی آیند شنیدن،

چپ،. است گوش و می‌کند کیوان بر داللت راست، گوش ) می‌کند ) هوما انا برمشتری داللت

3-) رام ) وزهره بهرام شدن انبازوهمبغ پی‌آیند بوئیدن،است

است -4 وتیر ماه بودن انبازوهمبغ پی‌آیند چشیدن،5-) آناهوما )= مشتری بودن انبازوهمبغ پی‌آیند بسودن،

. ) =( که نمایانست بخوبی است رام زهره ماده و هم ) است،) پذیرنده نر، هم و است، پذیرنده مادینه

. » هستند » آفریدن برای خواه جفت و جو جفت هردو چون . باهمست دواصل کارپیوند جوئی هرآفرینشی، جفت

460

460

Page 461: VIEW AS WORD.DOC

بلکه ندارد، را جنسی تنگ معنای خواهی، وجفت » تا » بیابند، پیوند هم با که هست دیگری جستجوی

دهند انجام را کاری و. بتوانند ها واندیشه کارها همه. » - - « است همداستانی همبغی همآفرینی پی‌آیند ها، بینش

. همکاریست پی‌آیند همکاری نیکی، پی آیند روشنی،است وجفتی نمی. وهمزادی زرتشت را این درست

( پذیرد. ( حکومت و شاهی و سیاست آرائی جهان ) یا) شاه شدن ویوغ همبغی پی آیند ، خشتره

. و ورشته نخ آن، نماد و است جامعه با حکومتزده گره هم به که بود تناب و رسن و ریسمان

) + = ( گه آل حلقه درسغدی. می شد پیوند واژه خودpatvand . » « ) درکردی ) دارد هم را رشته معنای جفت بند

» چسبانیدن» « » هم به معنای به رسین و است رشته ، رس » « » است » طبیعی آمدن وجود به معنای به رسکاو و است

صفحه) زرتشت، زریا زال جلدسوم به شود مراجعهشدن(. 108 پود و تار و شدن بافته هم به پی‌آیند آفرینش،

. است ( باهم + ( بیخ که ، من هو بهمن یا خرد،عبارت به یا است، جفت خود، گوهر در جهانست،

» است » آفرینی باهم برای پذیری، هم اصل .دیگر» « » « خرد با ای پدیده شدن جفت پی‌آیند ای، هراندیشه

. است. چیزی با خرد نمی اندیشد چیزی درباره خرداندیشه می اندیشد. هر و حسی، هرکاری هر و ای

. ) ( است نرسنگی ونیروسنگی وهمبغی همآفرینیدیده خرد مینوی در که است اندیشه این برشالوده

که خرد » می‌شود آسن شدن جفت و بودن جفت در» « » « » = =، اهورامزدا با خرد مینوی سنگی خرد

می آفریند .اهورامزدا می‌کند اداره و دارد می نگاه و « با خرد، آفرینی جفت مفهوم زرتشتی، روایت این البته

فراموش« عمد به و می‌گيرد، نادیده را اهورامزداخرد. با شدن درجفت آفرینشی، هر حالیکه در می‌سازد

461

461

Page 462: VIEW AS WORD.DOC

. ) ( می‌شود ممکن هومن خرد، آسن »مینوئی خرد اینداشتن« نگاه و آفریدن بیخ که است بهمنی

بدون هم اهورامزدا و جهانست، دادن وسامان » این » ازعهده ، همبغ و جفت کردار به او، پذیرفتن

برنمی آید =کار « همزاد. اندیشه برضد معنا، این ولی. » = گردد پوشیده وبایستی است زرتشت ی جما ییما= همبغی » = = پذیری جفت آفرینی جفت پی‌آیند هرکاری،

. » = جفت= با بهمن، خود حتا است پیوندی هاونی نرسنگی) ( آمد باال در که نامه گرشاسپ در را دانش پذیرفتن،

می‌آفریند.کردار به خردرا، شدن جفت پدیده این زرتشتی، الهیات

تا پیچاند، می خرد، مینوی عبارت در چیزها، همه بیخدقت اندکی با ولی سازد، آفریننده تنهائی به را اهورامزدا

اهورامزدا با خرد شدن جفت این که دید می‌توان آن، در ) ( که هست اهورامزدا و خرد پذیرفتن را همدیگر است

نظام و نگاهبانی و آفریدن ( سرچشمه ( ساماندهی یابی: ) ( . که می‌آید تفضلی ترجمه خرد مینوی در می‌گردد جهان

من» نخست از که علت این به که داد پاسخ خرد مینوی . و بودم اورمزد با ها گیتی و ازمینوها هستم خرد آسن که

دیگر و گیتی و درمینو آفریده ایزدان اورمزد، آفریدگارخرد آسن وکاردانی دانائی و قدرت و نیرو به را آفریدگان

می‌کند «. اداره و میدارد نگاه و کرد خلق و آفرید« » « ، آفرینی جفت از چرخش، دریک بندی، عبارت این در

لی « و می‌گردد، خرد آسن کمک با اهورامزدا آفریینی تک « گوهر با خرد معنای به باشد، سنگی خرد که خرد آسن

= = . دو« واتصال امتزاج سنگ، آسنگ آسن است جفتیخردست. این که می‌شود دیده درشاهنامه چیزباهمست

سامان ها، آن تا شود، جفت کارها، و ها پدیده با باید که . شوند داشته پاس و شوند پرورده و جفت بیابند این

هم » و معقول با عقل یا محسوس، با حس شدن

462

462

Page 463: VIEW AS WORD.DOC

» « » خوانده ذوق مولوی، غزلیات در ، شدن تن)می شود. اندام حواس همه با خرد شدن جفت های این

که( است حواس در خرد گوهری حضور و «دانائی ذوق»پدیده. می با درهرحسی، خرد می باشد درجهان و ها آمیزد

وجفت مهرورزی با آمیختن، در هارا قفل که کلیدیست . خرد، گزیدن بر میزایاند سپس و می‌کند، آبستن شوی،داشته زادن روند با اینهمانی که است کردن وغربال الک. است. دایه و ماما وهم می‌کند آبستن هم خرد، است

هستی جان دروازه ای مدان عشق جز را،جان ای بنشان درجان را، شیرین نکته این

سر برآرد ذوق از جوهر، و عرض زیراجان ای مهمان کردت ومادر، پدر ذوق

» آید » دوجفت زآسیب ، ذوقی بود که هرجا» « » وهمآغوشی» ورزی عشق معنای به دراصل، ، آسیب

است » نشان » ذوقست، ، تن دو شدن یک جان زان ای

جفتست محسوسی، به گشته هرحس، یکی ،جان ای نگران و جفت معقولی، به هرعقلاندیشیدن، و احساس در جفت، دو شدن یکی این

است برای. ذوق خواه جفت هردو، محسوس، و حسهمان این و هستند خود اصالت دادن نشان و باهم آفریدن

» می» باشد. پذیرفتنحس، ای شوی او گرجفت کرد حست آنک با

» جان » ای سلطان باشی بپرهیزی، ، غیر وزبسته تتق هرگوشه، بیند، تا که کوچشم

نهان جفت با پیوسته به ذره، جان هر ای ،زاهد هم و عاشق هم شاهد، با آمیخته

نمی ذوق جان وز ای مکان و درکون گنجد، » « » به » و است مزاج و مذاق درپهلوی، میزاگ واژه معرب

» « می مزه « معنای « ذوق. ریشه عربی در مذاق از باشد

463

463

Page 464: VIEW AS WORD.DOC

» = « . جفت زوج چهره مزاج، از و است شده ساخته » « شوی. جفت اندیشه ، ذوق دراصطالح نمایانست

. ) در) چنانچه می‌ماند آفریدن باهم و پذیرفتن را همدیگر( شنیدن، کردنی حس هر شد، دیده ابوریحان التفهیم

) شدن ویکی جفت تنها نه ، بسودن چشیدن، بوئیدن، دیدن،شدن جفت آن، با همزمان بلکه هست، حس آن با خرد

اندیشه و حس آن در هم با سپهر دو دوخدا، شدن ویکیهم. بسودن، در مثال ( هست ( با آناهوما مشتری بوسی

. ) ( . ) همکارند ) رام زهره و بهرام بوئیدن، در است رام زهرهمی جفت خورشید، و ماه دیدن، را شوند. در همدیگر

نیروی این بیخ و جهانست، نهاد پذیرفتن،است خرد آسن فرهنگ. پذیرائی، در خرد که ازآنجا و

در است، زدارکامگی و قهر و خشم ضد اصل ارتائی،می‌دهد، وفق مردمی، این با که را آنچه پذیرفتن،

. برمی پذیرد می و گزینددر هرچه پذیرنده درخورد مردمی دگر را، مرآن

خرد باشدشیوه، بدین (و = ( خرد آسن خرد مینوی بهمنی خرد

ضامن هست، هرانسانی در گوهری بطور که. آزاراست و گزند از جهان نگاهبانی و پرورش

او که به هرآنکس را جهان ازخرد شد شادنسـپـرد بد کردار

. » چیزی » با خرد، است گرفتن عروسی جشن شدن، شادباهم آن، با می‌تواند که می‌کند شادی و می‌شود جفت

» پرویزنی. » یا غربالی ، خرد آسن گوهر که اینست بیافرینندمی را آنچیزی ها، دانستنی درهمه می‌گوید است، و پذیرد

« » « پرورنده طبعا و است گذشته مردمی ازپرویزن که . انسانی،« و وجانی درهرچیزی را آنچه خرد، است جان‌ها

» آن » با و می‌جوید است، زدارکامگی و قهر ضد و مردمی. بیافرینند بهتر جهانی باهم، آن، با تا می‌شود، جفت

464

464

Page 465: VIEW AS WORD.DOC

خـرد « « پـذیـرنـدگی اصل

درجهـان 465

465

Page 466: VIEW AS WORD.DOC

غـربـال هست خـرد،بیخ آفریننده ،خرد که

هست جهاننیزهست هرانسانی بیخ » بـیـخ»

» دادن» پیوند اصل یا گـره،باشد می

» « » پـذیـرفـتـار » ، ضامن به ایرانیانگفتند. می

« » و» یار و جستن جفت ، پـذیـرفـتـن »، هـمال

» است » آفریدن هم با برای = ham- arthaهـمال= هم= ارتا هم

بـیخ =) اصل) و بیخ رد رتـو، راد،

466

466

Page 467: VIEW AS WORD.DOC

ارتائی، فرهنگ = « در آسن سنگی خردخرد«

» اجتماعست» در ضامن زندگی » سنگی» خرد یا خرد، آسن

» می‌شود » نامیده نیز خرد مینوی که » ضـامـن »

در زندگی ساماندهی و نگهداری و آفرینندگیاجتماعست

را چیزها همه که غربالیست خرد،بیزد می

« » « ایران، فرهنگ در خرد .گـزیدنگوهر است« « » واژه» همان ، = گزیدن بیختن .ویزیدن است«

می بیختن دیگر،. برگزیدن، عبارت به خودش، باشد خرد،در را چیزی هر که است الک و غربال و پرویزن

برمی می بیختن، و بیختن، پذیرد. گزیند گوهرهست «جستجو « .، غربال می‌جوید؟ را چه خرد،

. هست جستجودرانسان اصل چیز پیکریابی خرد، . » نکرده» گم را چیزی خرد، می جوید را گـمی

« . درپیدائی، آنچه با همیشه خرد، بجوید که است « » به کشش ولی هست، گـم آنچه با و هست گـم

« . گـم « با همیشه خرد، روبروست دارد پیداشدن . خرد،« » دارد کار شونده گم پیدای با و پیداشونده

و می شود، روشن که دارد کار تاریکی با همیشه. می گردد تاریک که دارد کار جنبش باروشنی خرد،

به روشنائی از جنبش و روشنائی، به تاریکی از

467

467

Page 468: VIEW AS WORD.DOC

. نادانی با خرد، است دانائی تاریکی که دارد کار ایمی شود دانی نا که دارد کار دانشی با و . می شود

و است، کرده گم یا شده گم که، نیست چیزی دنبال خرد،می پایان هم، جستجو آن، یافتن بلکه با با پذیرد، خرد،

پدیده گوهرشان، همه در که کاردارد جهان های» « » گم» پیدای یا و پیدا در گم یا پیداشونده، گم

و. هستند جان‌ها چون« انسان‌ها،» همه ، موجودند» هستند» در آبستن دیگر، جانی که جانیست آبستن، و ،

. » « این از شود زایانیده باید، که هست گم » آن غربال رو،» « » بودن آفرینندگی بیخ که بنیادیش ویژگی با ، خرد بودن

. پی در بیختن، و گزیدن در خرد، هست مالزم است، . » « هست خودزائی درپی را آفریدن، خود اندیشیدن،

و کردن الک خودرا و بیختن را خود یا زائیدن،کردنست .غربال

سوراخ که است غربالی انسان، هستی ویژه بیخ ای های . چه به خرد، یا غربال ولی دارد هم از کردن جدا برای

سوراخ این می‌کند؟ جدا هم از روزن‌ها، شیوه و هاگوهری سنجه ( معیاریا ( می زندگی هر. جان باشد

می پیدایش بگذرد، سوراخ ازاین که پذیرفته چیزی و یابد،انسان،. جان از و خرد از که نهادیست ویژگی این می‌شود

. است جداناپذیر

تـنگ روزنه گذشتن از یا پیدایش،خـرد

می زاده خـرد، از خدا، یابد؟ چگونهتنگ سوراخ از بزرگ، جهان چگونه

می گذرد؟ خرد

468

468

Page 469: VIEW AS WORD.DOC

. این از هم خدایان چیزهاست همه معیار خرد،می سوراخ می ها غربال و پذیرفته گذرند تا شوندمی شود شوند. حل هنگامی خداشناسی، مسئله

. هر زایش شود غربال خـرد، از خدا، که. اندیشه است خرد روزنه تنگنای از گذر ای،

» « می خرد ازغربال ، خود زاده هنگامی گذرد،است، می شود. زنده ای، اندیشه و خدائی و هرحقیقتی

. شود زاده خرد، روزنه از که درغربال هنگامی خرد،می آموزه. زاید کردن، و حقیقتی و شریعتی خدائی و ای

فلسفه نمی و غربال این سوراخ از که و ای خدا گذرد، . و بیخ خرد، نیست فلسفه و شریعت و آموزه و حقیقت

. ) = = = هست ) الد راد رد رتو چیزها همه اصل«Xratu = xra ratuخرد « » الد » یا و راد یا رد یا رتو ،

» شکل. » به فارسی در که راد یا رتو یا رد باقی الد» «بودشکل » عربی در و است، معنای« التمانده است، گرفته

» اصل» و .بیخ . است بوده مکه زن‌خدای نام الت، دارد را» روزگاری الله» «هم، الت» + به ال که است معنای بوده

همه» اصل و بیخ که زایمانست زن‌خدای ال،خره«. پیشوند به میhra همان xraچیزهاست که باشد

« » و » = است، دخترجوان نی رتو+ معنای یا خره ،«خــرد، « اصل یا بیخ که ایست دوشیزه یا نائی معنای به

. میباشد« است، آفرینندگی » کرباشد، » و سال خرد دختر که خرد معنای این درعربی،

واژه اصل، ایرانی شاعر ابونواس، و است مانده باقیبکار اشعارعربیش در معنی همین به را خرد

: می گوید. دیگر شاعری بردالخرد الرعابیب العیش لذة لذتنا عن السائل ایها

می ما شادکامی از که همآغوشی ای در کامی شاد پرسی، . شادی رابطه خرد، با رابطه زیباست بوده دخترکان آور

است می‌آورده شادی تنها نه خرد با شدن جفت و است

469

469

Page 470: VIEW AS WORD.DOC

» « . به سپس، را رد نام این است می‌آفریده شادی، در بلکهداده روحانی بیخی. رهبران پیوند نماد رد، یا رتو البته اند

« . گره. معنای بیخ، هست هم بودن همال بودن، بیخ دارد . » دارد پیوند اصل و یا بیخی خرد این سوراخ از چیزی

می « غربالی « داشته پیونددهی ویژگی که گذردمعنوی. )باشد و معلم( ردرهبراندیشگی که نیست کسی ،

امرونهی دیگران به و دیگرانست بر وحاکم دیگراناندیشه و روان‌ها که ایست تخمه بلکه دیگران می‌کند، های

زاده هم او از و می‌رویند او از و هستند، او همال و گوهر. می اوهستند با برابر و شوند

معنای بیختن، چون است، بیزنده و افشاننده نای خرد، . می را چیزی خرد، دارد هم ریختن و از افشاندن که پذیرد

. سوراخ ولی بگذرد صافیش، یا غربال کردن، های غربالپاالئیدن، و افشردن کردن، جستجوکردن صاف تنها

اصل، در بلکه است، نبوده » وجداکردن و زائیدن بااست« می شده داده اینهمانی شدن. زایانیدن جدا

نیشکر افشره افشردن با اینهمانی مادر، زهدان از کودک ... ) داشته)= انگور و انار و نی از انگور خوشه یا انار یا هوم

» گونه. » ، سپار یا چرخشت که است غربالست و صافی ای ... می را یا نیشکر یا انگور همانند خوشه این و فشارد،

. » است» می‌شده شمرده زائیدن هنگام ، زن فشاری خودبرای کردن مامائی پاالئیدن، و کردن صافی و کردن غربالدانه و میوه شکم در کودکی که افشره و شیره ها زایانیدن

. و تصاحب اندیشه ولی است بوده است، می‌شده شمرده . اند گذاشته مامائی کار جانشین، را، کودک تصرف آنکه

! را گوهر آنکه می شود کودک مالک میزایاند، را! می شود گوهر مالک می آورد، بیرون ازکان،

. ولی می دهد دست از کودک، به را خود حق مادر، . است نبوده چنین اصلی، رشــن،»اندیشه

میزایاند،« رشـنـواد را شب و دمست سپیده خدای که

470

470

Page 471: VIEW AS WORD.DOC

گیری نیز شیره خدای سپار،یا و چرخشت خدایهست، خدای نیز است، گیری شیره خدای وچون

. » نوشانیدن» با که اوهست است راستی یا حقیقت، کشف . می‌سازد آشکار گوهرها از را راستی و» باده، سروش

بینش رشــن « و اندیشه یا روشنی زایش مامای دو، هر » در. » را روشنی و بینش زایش اندیشه این ، رشن هستند

» « می ، کردن صافی و چرخشت ولی. روند نمایدجانشین کردن، تصرف عمل زرتشتی، درالهیات

می شود کردن مامائی و. اندیشه راندن پس برای ) + ( اوستا، در خدا زن زن‌خدائی دوره ساختن تاریک

( نبوده جزنی چیزی که هوم افشردن پاداش به ویونگهان، . انباز( منکر پدر، می‌کند پیدا جمشید بنام پسری ، است

. را خود جان شیره خود، از مرد، یا پدر می‌شود مادر بودنمی نمی را دیگری جان شیره بلکه و افشرد، را فشارد، آن

« به دادن صورت حق بدینسان، و می کند تصرفمی کند« پیدا را می‌شود. فـرزنـد خامی ماده کودک،

. اختیار صاحب پدر، دارد را آن به دادن صورت حق پدر، که « . را خود خود، و زادن، خود جان از اصل می‌شود فرزند

. » می‌شود رانده کنار به ، ریختن و وافشاندن آنچهبیختنرا آن و بیختن، و افشردن دیگریست، درجان

می شود گزیدن یا بیختن کردن، . تصاحب » زاده » با هرکودکی، ، سام و زر زال داستان بر بنا

» « می شود خدا یا سیمرغ فرزند نه. شدن، و پدر نهو سپرده کودکی، هر بلکه نیستند، کودک مالک مادر،

) = = امانت ) فقط آن‌ها، و هست هما ارتا سیمرغ خدا امانتو. اجتماع همه از هرانسانی، جان تصرف حق دارند

انباز چون انسانی، هر جان و می‌شود گرفته حکومت،. هست مقدس هست، جانان

. ولی را جان خود شیره ازخود، است بیختن زادن،. برگزیدنست و گزیدن این بیختن، و این تراویدن

471

471

Page 472: VIEW AS WORD.DOC

» « ساخته تاریک و پوشیده ، نرخدائی در اصلی، اندیشه . » « و. انار و نیشکر است آبگاه زهدان، دیگر نام می‌شود

... شیرابه مخزن چون هستند، آبستن و و انگور اند، . بدیدن دامغانی، منوچهری با است زایمان روند فشردن،

: » بیند» می که می‌رویم رزبانداهان چون آبستن، دید را رز تاکروباهان دم همچون خاسته، شکمش

: الحول بسیاری گفت برجبهت و وبرسرزد زد بررو دستالقوت و

: بیدولت دختر ای گفت را رز بازخربت شکم و پشت چو چیست، شکم این

عشرت این و صحبت این کردستی که باحمیت ترا نبودست خویش برتن

پای اندیشیت، بد وز ندادستم شوی هرگزبا ترا مننگشادم

با مادر، از من که ننهادستم بر بتو انگشت هرگز... زادستم حمیت

است شده آبستن که دختریست رز، این. تاکبلکه نیست، شاعر منوچهری تخیالت از تصویر،

هزاره ایران، در مردم که ( تصویریست و ) هوم نیشکر از ها ... دل جامه فقط، او و اند، داشته ترنج و انگور و انار

است پوشانیده بدان انگیزشعر،رز : تاک پرسی همی چه ازمن گفتا

ترسی همی نه زایزد کافر، کافریالکرسی آیت حق و کرسی حق به

نفسی دربرمن، شبی نخسپیده کهجنسی زچنان لیکن آبستن، هستم

انسی خود، نه و جنـی یستی، او نه کهتلبیسی نه و زو بمن رفته ستم نهابلیسی تافت، نتاند رشته مرا که

472

472

Page 473: VIEW AS WORD.DOC

آبستن، کردم تـقـدیسـی همه روح آمد، جبرئیلبرعیسی مریم چون

برجیسی چو درنـاف، دارم ای بچه..... بلقیسی خوش بـوی و یوسف رخ با

خندم تو برکشتن بکشی، تن وگرم چرخشت، به منبپیوندم خویش

به آزار ای ذره نرسد بندم از من بند و شکم بدری ورفرزندم

صابروخرسندم مرا، تو بکشی گرچهخـداونـدم زود، کـنـد زنـده مـرا که

می و شدن تخمیر در سپس و شدن فشرده در انگور،می رستاخیز سر شدن از و می‌شود، رستاخیزنده و یابد

. صاف و پاالئیدن و کردن غربال می‌شود کننده زنده و زنده » « » « شمرده نو از شدن زائیده روند ، سپاریدن و کردن

. است می‌شدهمعنی را، دعوی وانهمه افزودی دلم مهر که گفت رزبان

بنمودینفرمودی راست از جز و، گفتی راست

بـفـرسـودی گشته که پس ازآن تازه، ایتو، که تر عجب بودی این حـبشی وقـتی،

زودی بـدیـن گور، از خاستی رومییروح دمیدن با جبرئیل مرا که می‌گوید تاک درخت اینکه

این خداهستم، تخم از من، و است کرده آبستن مقدسش . - جبرئیل بازمی‌گردد ارتائی سیمرغی آفرینش داستان به

. است جنگ فرشته اسالمیش، زمینه نزد در جبرئیل» « فاصله گوهر و جهاد و جنگ فرشته محمد،

هست الله از انسانی، « جهان « بریدگی . که فاصلهمالزم ناپذیراست، «پیوند هیبت» و .ترس است

(و اطاعتهای پدیده ( پرهیزکاری و احترامو تقوارفتار .خشکی » « هستند ترس مستقیم پی‌آیند همه ،

473

473

Page 474: VIEW AS WORD.DOC

« » « و فاصله، اصل پیکریابی که جبرئیل تصویر » است، حقیقت از انسان گوهری بریدگی

» « » « » و » احترام و تقوا و اطاعت خود، با ضرورتا » را» بودن عبوس و ناشادی و خشکرفتاری

تجلی. می آورد در همیشه جبرئیل که به اینست اشوحشت می محمد، دچار انگیز هیبتش، از محمد و باشد،

. زیبا را جبرئیل اینکه البته می‌گردد وحشت و صرع و غشنمی یا آنکه می‌شمارند، یا چیست، زیبائی دانند،

. چون دارند جهان در زیبائی از دیگری تجربه مسلمانان،نمی وحشت به به زیبائی، کشش بلکه انگیزد

می را همین انگیزاند. آمیزش از اسالم، و قرآن بافت « از انسان گوهر بریدگی و فاصله اصل که جبرئیل، . در« را جبرئیل گوهر عطار، می‌گردد معین باشد، حقیقت

: . می‌گوید سالک به جبرئیل می‌سازد برجسته نامه مصیبت) زغال ) انگشتم همچو گذر زانجا کنم انگشتی به گر

وپر بال بسوزداز هرنفس هـیـبـتبرمن آید داد که نتوان شرح

هیچکس با آنندارد زآنکه طاقت کند کس زان سماع آن

وداع اورا هردوجهان» او » احترام ز ذره، ذره شدم او کالم حمال که تا

شدم. می‌شود پاره پاره الله، احترام از جبریل،

بی ان، ذل توانم نه هرگزکشید بارآن توانم نهکشید عز

منست زین برجان که هیبت بس همه آنچهمنست پنهان پیداست،

شاد ازخـوف، نیم هنوز من نیارم او میاو یاد هنوز کرد،

474

474

Page 475: VIEW AS WORD.DOC

« هم نیز، زرتشتی الهیات معنای« در اصل در که پرسی » به» داشته، ارتائیان نزد را خدا با انسان گوهری آمیزش

کاسته دیدار دور، از امشاسپندان یا اهورامزدا از زرتشت : گزیده ) نمونه برای بخش می‌شود اسپرم زاد پاره 21های

می. 8 پرسشگران درجای امشاسپندان درانجمن زرتشتبه(. دین حمل و پرسشگری به فقط همپرسی، نشیند

. » « خود آموزه پی‌آیند اندیشه، این می‌شود آموزه کردار » « بودن خوشه ویژگی که است ارتاواهیشت از زرتشت

. تخم فاصله ایران، فرهنگ می‌دهد دست از را جان‌ها های ) ( نمی را گیتی انسان و خدا یا بر، و بیخ و میان شناخت،

» + آمیزش » = و اتصال جایگاه معنای به یانه مت میان واژه . بود همآغوشی « و و واسطه» عربی، «در در میان»

می ایرانیان، ولی متضادند، چیز دو ایران، پنداشتند فرهنگ . » « از هست خودشان درفرهنگ میان همان واسطه، که

) و ) پیوسته بخشی را، هرجانی ، ارتائیان سیمرغیان که آنجا ) ( می‌دانستند، خوشه ارتای ارتافرورد، جانان به آمیخته

. باشند داشته را ازجبرئیل تصویری چنین نمی‌توانستند،آن‌ها داشت، جبرئیل که اسالمی پیشینه وارونه درست

= = « نسیم یا نیکو باد یا به، وای هما همان درجبرئیل، . بهاء« هم می‌دیدند را پسرش سیمرغ هم و ولد الدین

» « » چون » بود، شده جبرئیل تصویر جایگزین ، هما مولوی، » و» بود، آمیزش و پیوند اصل سیمرغی، فرهنگ در به وای

) ( می هم به را مینو سپنتا با را مینو انگره اضداد حتا: می‌گوید. مولوی که اینست پیوست

وهم ) انسان هم شاهم وهم بنده هم شهنشاهم، پهلویخدایم(

یـزدان؟ و مـن که آنجا گنجد، کجا جبریل » را » چیزها همه وزیدن، در که است سیمرغ یا به، وای اینو می‌آورد پدید را چیزی گوهرهر و می‌کند، آبستن

که. می اینست جبرئیل، زایاند از ایرانیان تصویر در

475

475

Page 476: VIEW AS WORD.DOC

از الله فاصله حفظ و هیبت فرشته از اثریکه سیمرغست یا هما همان بلکه نیست، انسان

: می شود انسان جفتتودرین حریف هست شاد سبزو زتو باغ گلی، شاخ

باد رقص، ) مریمی ) چون تو و، جبریل چو ، است وای همان که باد

زاد هردو این از گلروی، عیسیبرین بسیار رحمت بقاست کلید هردو، شما رقص

باد رقصآبستن را تاک که است جبرئیل یا به، وای این

»می کند هم این از و بوته ، با خدا شدن یوغ و پذیری ( مادر« جی، نوشین، باده رام که میزاید دختری انگور

می( معنای ) زندگی به که است داک واژه همان تاک، باشد .) به به، وای از تاک شدن آبستن اندیشه این میباشد مادر . این می‌ماند باقی خیام، عمر نوروزنامه در داستانی شکل » تخم » شمیران بنام هرات در شاهی درزمان که هماهست

( شمیران به تبدیل چمره، و چمرو واژه می‌آورد را انگور . خوانده چمرو سیمرغ، افشانی بذر رویه است شدهدرزهدان(. نطفه انداختن معنای همان تخم، کاشتن می‌شد

... . یا به وای دختر این‌ها انار یا نی یا انگور افشره دارد مادر . باربد که دستانی نام و باشد رام که هستند سیمرغ یا همابوده جید رام فارس، اهل نزد که هشتم و بیست روز برای

. است نوشین باده یا باده نوشین زندگی، است، مادر = نهفته گوهر که دارد باده با اینهمانی رام، جیدیگر، عبارتی به یا پدیدارمی سازد را درانسان

می را و. زایاند گوهرانسان شدن آبستن که آنجا از ووهم ازتاریکیست روشنائی پیدایش روند نشان هم زادن،

. با تناظر تاریکی، از روشنی پیدایش است فرشگرد نشان . ) ( واژه ولی دارد خاک بیختن خاک از گمشده های یافتن

476

476

Page 477: VIEW AS WORD.DOC

» « » « » شناخت» به مارا ، پرویزن و پرویز و بیزی خاک. می‌کشانند ژرفتری نکات

«واژه « خاک» جانشین » ، بیزی خاک «در = پـر» شده اپـر » « دراصل. پرویز چون +vej» است apar». میباشد

« خوشه نام هم و می‌شود گفته بیختن آلت به هم پرویز، ) ( . خاک،« که می‌شود دیده یونکر درهزوارش است پروین

« .aparجانشین است« درapara اپــرا شده + فیل » عقب قسمت زهدان معنای به سانسکریت

» ... + است+ ادنی را . اسفل ابر awraaاو همان ، ) + زهدان ) یا آب کننده حمل ور آو اصل در که است

است را. آب آب خود با که می‌شد شمرده زهدانی ابر،(. می پس ) آب مشک « پرویزبرد معنای » به باشد اپروج که

افشاننده » »زهدان « ابرریـزنـدهو« هردو که است« . عامل ساختن جدا اثر در ما هستند زادن روند بیان » = « » کاسته = او آلت به که غربال پرویزن از مرد بیزنده

» نمی » را پروین با بیختن آلت پیوند این. شده، آن‌ها فهمیممی اینهمانی باهم را = دو یوغی رابطه هم با یا دادند،

. = = پروین خوشه این داشتند همآفرینی همالی همبغی) + باشد) ارتا خوشه که پیدا ستاره وشش پیدا نا بهمن

. میریزد و میافشاند را خود که، زائی است خود اینمی شد » « خوانده پرویزن که بود «پروین انسان. »

که می‌شود نامیده سرو درخت ایران، ارتائی درفرهنگ= نام + = پروین پیرو وج،وهم ارتا اردوج دیگرش، های

ماهی ) سمک به سرش انسان، درخت یا سرو واین است، =( ) پروین،= ماه پـر ماه سرو، برفرازاین و میرسد، پرویز

. ) که خرد براین بنا است ماه درهالل پروین خوشهاندام در را خود جایگرفته، درخت این های درسرتاپای

. میافشاند زهدانی حسی تخم خرد، از که سترا آن بردباری با و می شود آبستن آزمون ها،

و می بیزد می حواس، در را خود سپس و پرورد

477

477

Page 478: VIEW AS WORD.DOC

بیخته افشاند. می یا افشانده شده تخم خودش، انسان،= ( هما وارتا بهمن یا پروین، خوشه همان شده غربال و

) می = عنقا « سیمرغ را » غربالی خود ویژگی این که باشد » = « در. رحم، و زهدان معنای به پــر اپـر واژه ر آثا دارد

واژه از آن، بسیاری آوردن بیاد که است مانده هامی فرهنگ این بازشناخت واژه. برامکانات افزاید

بچه« پرکام» و زهدان معنای . به است و پرخشدانآن امثال و استر و اسب ساغری و کفل معنای به پرخچ،

« می « به. بهار، الشعرا ملک داشتهای بریا بنا پرن باشد « وغیره جگن و بوته با که است خاکی سدهای معنی

دیگر نقاط دربرخی و بندند ها مزرعه پیش و درمعبررودها .»... آب مخزن ایجاد که سد کنند تلفظ پرند را دستی سدها

. ) ( همچنین می‌شد شمرده آبگاه زهدان ای گونه می‌کرد، » « ابریشم به پهلوی در وهم پروین به هم که پرند واژه

ریشه این از می‌شود، زهدان. گفته ابریشم، پیله اند . همچنین می‌شد پلمه شمرده و پرمه نیز پروین،

شوشتری، در پروین نام و می‌شود که کالکخوانده است . واژه است تهیگاه معنای پروین پـلـیـادبه به که غرب در

) = ( شده ساخته پل پـر ریشه همین از نیز می‌شود، گفتهاست.

» وخدایان » هستی جهان آفریننده بیخ خرد، » نیزهست» انسانی هر بیخ

) ( = = = پیونددادن= اصل گـره بیخ رد رتو راد » - هست » آفرین جهان بیخ که خرد، چگونه

می شود؟ هرانسانی بیخ ) باهم = ) ارتا هما و پیوند بهمن ست= خـرد

حلقه

478

478

Page 479: VIEW AS WORD.DOC

گم پیدای و پیداشونده، اصل گم شونده خرد،است

» « » است » آفریننده مایه یا عنصر نخستین خرد،) ارتا ) = و هومن وهما بهمن ازخوشه پروین که

) شده ) کاشته و بیخته ریخته و افشانده درتن انسان،است

» هستند » جهان بیخ و اصل که وارتا بهمن اینمی‌رویانند را دانش و بینش انسانی، هر درخت از

« بیخ که خردی همان چون دارد، اصالت انسانی، بینش. » هست نهفته انسانی، هر در هست، آفرین جهان جهان

هم از خدایان، بیخ و این و خردها این ها پرسیمی آفریده در. شوند باهم، خردهایشان، با انسان‌ها

» « . و جفت ، خرد انبازند خدایان، و هستی جهان آفریدن ) =( که است، ارتا و هومن هما با بهمن یوغشدگی

آفریننده بیخ همین و می‌روید، ازآن جهان که بیخیستاو، بینش و دانش و هست درکالبد هرانسانی هستی، جهان

. اوهست گوهری آتشکده این یا تابش هومن یا بهمن » « یا ارتا یا هما و است پیداشونده گم هخامن،

» « است گمشونده پیدای دورویه،. سیمرغ، اینسکه یک گردونه. دورویه که هستند دواسبی دو، این اند

. این یابی درپیوند خرد آفرینندگی می‌کشند را آفریننده خرد . یوغی خرد، گوهر اند شده جفت باهم دراو که دونیروست، . ژرف بسیار اندیشه این است پیوندی و سیمی و گوازی وطبعا و است بوده زرتشتی الهیات ضد بر که فراخیست وشده نابودساخته هم از آن‌ها پیوندهای و پاره پاره ازهمبه و بازجست را آن‌ها می‌توان روش و دقت با هم ولی

و پیوست. جهان آفریننده بیخ را، خرد اندیشه، این ) ( و سیاست آرائی وجهان اجتماع طبعا و خدایان

479

479

Page 480: VIEW AS WORD.DOC

را خالق الهی نه می داند، بهزیستی و این. اقتصاددر است، وانسان‌ها،پراکنده جان‌ها درهمه که خرد،

وهما هستند، بهمن وانباز همال و همزاد و جفت باهم کهمی هم با و می‌آیند خوشه گردهم یک باهم و آمیزند

هما، و بهمن این خوشه، ازاین ای درهردانه و می‌گردند . ) = با) را خوشه این آن‌ها باهمند نریوسنگ همبغ انباز

» می» اینهمانی پروین دادند. خوشه

است خـوشه زهـدان،است خـوشه تـن،

» « » « ، رویـش با زایـش دادن اینهمانی بایافـت اندیشه پیدایش بزرگ، ای

) خوشه ) = مرغ است خوشه سیمرغ،جهان آفرینش اصل خوشه،

پروین خوشهتصویر «امروزه خالق» اهمیت خدای درک از مارا ،

» « باز است داشته که ژرفی معانی و خوشه تصویر« می « روند. دادن اینهمانی با آفرینندگی مفهوم ولی دارد

« . با کردن خلق است یافته پیدایش روئیدن، روند با زادن « » » قدرت» پیدایش بر استوار که ، خواست با و ، امر کلمه

« » و پیدایش مفهوم برضد کلی به است، مقتدر االهان ورویش،« با زایش تجربه ترکیب از که است آفرینش

. است گرفته سرچشمه ( الله، پدرآسمانی، یهوه، نوری االهان شدن چیره با

» برآینده( » و خوشه تصویر ، آن، اهورامزدا غنی و ژرف های . باقی تصویر این درادبیات شد زدوده تاریخ از کلی به

480

480

Page 481: VIEW AS WORD.DOC

. آنست شیره جان، و است خوشه تن، که است مانده: می‌گوید سنائی مرگ درباره مولوی

اجل، چونکه رفت میخانه به انگور تن صافی خوشهفشرد را

: می‌گوید ناصرخسرو یااست خوشه تنت، برخوشه تورا تو خزان خزان پیری و

زد تنتباد برخوشه چو شود دگرگون و شدی دگرگون

بروزد خزانریشه خوشه، با تن ایران اینهمانی درفرهنگ بسیارکهن ای

» « باشد،. تناسلی آلت و زهدان اصل در که ، تن دارد . خوشه، دیگر نام است می‌شده داده خوشه با اینهمانی

» و. شنگله» است تناسل آلت شنگه، به شنگاست ، به و تخم، «خیار سرو» نامهای درخت که می‌شود، گفته

( ) ( پیرو و ارتاوج اردوج پروین دیگرش، .خوشه است( به و وسرین کفل به است شنگ واژه همان که شنچ

. . اکبراست تیای تو دیگرصدف، نام می‌شود گفته صدف. صدف، می‌شود زاده صدف از یونان زن‌خدای افرودیت،

. در سنگی لوله بر تراشیده نقش هنچنین زهدانست نمادنشسته زمین روی بر که زنی تن سراسر از کرمان، خبیص

روئیده گوناگون نقاط از خوشه نه ) است، در تصویر اند .) خوشه زن‌خدا، این تن شده آورده سوم که ای جلد ست

خوشه آن همه گوناگون بیخ خوش. های و خوشه واژه ستxwash ( خسرو مادرزن .hwsaruبه می‌شود( نیزگفته

اصل در است، خـسرو همان که که saru+huخسرو است » = « چون است، زاینده زهدان به نای یا شاخ، معنای به

» « . » خوشه» نیز سیمرغ به و زائیدنست معنای به هوچین می چون برآنست، گواه درست شعر، این و اند گفته

» = « شمرده نیستان که دریا و باشد سئنا سین که: اوست جایگاه می‌شده،

481

481

Page 482: VIEW AS WORD.DOC

چین دریای پیش است وی نام خوشه که مرغی هستاست وی مقام

) ناصری) آرای انجمن آذری،سغدی نزد سیمرغ، اصلی نام ارت » = و خوشت ارتاوه ها

« = artaawexushtخوشت« artxusht »،فارس اهل نزد و ) و )= است، بوده خوشه ارتای را ارتاخوشت او زرتشت،

) ( خوشه تا است، نامیده اردیبهشت هیشت ارتاوابکند طرد و حذف و انکار را خدا گوهر .بودن

از دیگری تصویر تن، بودن خوشه و خدا، بودن خوشه ) ( و فلسفه و دین از طبعا و تنکرد جسم و گیتی و انسان

. ) ( می‌آفریند زندگی شیوه و هنر و آرائی جهان سیاست » = « چه و خوشت وه ارتا واهیشت ارتا درشکل چه ارتا،

. » = « دارد گوهرخوشه ، فروردین فرورد ارتا درشکل. است بودن خوشه خدا، خوشه گوهر انسان، گوهر

یک ست. بودن باهم، گیتی سراسر یا جان ها، همهخداست خوشه است، این. خوشه که می‌گویند

امروز اندیشه درد به و می‌آید کشاورزی تفکر دوره از ها،ترجیح نمی البته و است، آالت ماشین جهان چون خورد،

یا و باشند، جهان ماشین پیچ و مهره انسان‌ها، که می‌دهندمهره و پیچ این از مرکب ماشینی اجتماع، و و خدا هاست،

و می‌سازد، نو نوبه را های ومهره پیچ که کسیست خدا، یا . افزاراویا و آلت یاانسان، سازاست آلت و ساز ماشین

» « . چه ، است خوشه تن، اینکه درک برای است اجتماعوهنری دینی و وسیاسی اجتماعی درزندگی ژرفی معانی

حاکم ها هزاره که تصاویردیگری با آنرا بایستی دارد،. سنجید اند، بوده براجتماعات

» « ، می‌دانستند خوشه را تن که می‌شود گفته هنگامی . » « دراصل تن، داشت معنائی چه تن که بدانیم بهتراست

. » « فقط ولی است زایش اندام تناسلی، آلت معنای به. است زایندگی اندام وجانوران، انسان ازوجود بخشی

482

482

Page 483: VIEW AS WORD.DOC

اندام » با جانور، یا انسان وجود کل دادن اینهمانیجهان زایش« گرانیگاه که ژرفست اندیشه یک بیان ،

یا گیتی چون میباشد، وماده جسمانی جسمانی جهان » « می تـنکـرد بیان. گفتند را دادن، اینهمانی چنین با

که ابزار می‌شد انسان، جسمانی وجود سراسر . اصل انسان، وجود سراسر است زایندگی

هست وزاینده ماده. آفریننده ماده، به نیز، رو ازایندر که بزرگست العاده فوق اندیشه یک این می‌شود گفته

. ازوجود محدودی بخش در فقط نیست چشمگیر آغازبلکه نیست، آفریننده و زایا اندام وجود انسان، کل

دستها تا گرفته پا از انسان، جسمانیهستند زایا و آفریننده همه این. وسرانسان،

» « و یهودیت مانند ، زایش اندام که می دهد نشاننداشته جنسی شهوت مفهوم ومسیحیت، اسالم

. است. تن، هست آفریننده جسمانی، دروجود هرجزوی . » « ازتن سخن هنگامی داشت هم ماده و جسم معنایمیان در جسمانی جهان کل از بحث می‌شد، زده انسان

که. داشت هم را آن معنای است، خوشه تن، اینکه بودویژگی و است زنده جهانی مادی، و جسمانی های جهان

« » و» همبستگی و خودروئی از و نوشوی، خود از« » = « نیروی« و رنگارنگی گوناگونی، تنوع و همآهنگی

. » دارد را خود از اصالت انتقالهرجسمی، تنی، هر گی اکنون خوشه . گوهر به دارد

« به » « نیروی و تنوع و غنا ویژگی گوهرش، در دیگر عبارت. » دارد شوی ومجموعه سازی همآهنگ و دهی پیوند هم

خوشه ایست، خوشه درگوهرش، که تن همه ازاین به هامی کشیده فراز به . سو، که ئی غنا می‌کشند زبانه شوند،می هست، تن گوهر . در به تن، می‌شود نمودار و شکوفد

. » « نمی‌شود درک ، است بسته خود در آنچه آنچهشکلتن، محیط سراسر از است، نهفته تن درتاریکی

483

483

Page 484: VIEW AS WORD.DOC

شعله می شود، افشانده و می کند فوراناز. می کشد که انسانست تن گرداگرد فضای این

. فراافشانی» » تنش، در انسان، می‌شود آکنده ، تن های. . می‌سازد فضا خود، گرداگرد انسان، نیست زندانی

اطراف در و می شود کشیده بیرون ازخود انسان،می سازد مغناطیسی میدان ازتن،. خود، خود،

دراطراف. روئیده فرا های خوشه این خود، فرامی‌روید. . است تن فراسوی در افشاندن تخم زیستن، است تن

. انسان، است تن فراسوی در دوانیدن شاخه زیستن،غنای رویش حق و می‌روید دراجتماع که ایست خوشه

. خود تن بودن ازخوشه یقین، از دارد را خود تن در نهفته. من می‌گوید و می‌کند عمل و می‌اندیشد انسان، که هست

. یابم می هستی که هست اجتماع درفضای فراروئیدن درخود تن یابی امتداد خود، حواس دربینش انسان،

می کند درک ...را دیدن. و بسودن و بوئیدن مزیدن، در . تن می‌شود کشیده فراسویش به که هست او تن این

کشیده درمحسوسات، می‌کند، که درهرحسی انسان،می امتداد و فرا یابد. می‌شود بینائیش، اندام از تن،

اندیشه. می روید در گفتارش، در اعمالش، در از تن، اش، . یابد می فراخی و می‌شود کشیده هم

» « ) می ) خوشه با اینهمانی را زهدان و جسم خدا. تن دادندمی خوشه با اینهمانی هم را اجتماع ارتای. و ارتا، دادند

. واهیشت ارتا زرتشت که خوشت وه ارتا هم بود خوشهباشد، فروردین که فرورد ارتای هم و بود، خوشه نامید،

. بود =خوشه = اپروج پروین همان خوشه، ارتای = = = پـرمه فران پران یا پرن فرورد ارتا و بود،

. ) ( فرورد، ارتا بود جانان فروهرها خوشه نیز فروردین » و» اصل که بود آخشییج و ژهگان و مایه و عنصر نخستین

. » پرانه » سانسکریت در باشد هرجانی ارکه و کهpraanaبنمعانی دارای باشد وفران پرن زندگی- 2جان- 1همان باد

484

484

Page 485: VIEW AS WORD.DOC

زندگی- 3 منشأ یا پنجگانه- 4اصل حواس جمع، صیغه -5به( 6نیرو ( طبع- شاعرانه ) 7الهام آفرینش،- خدای برهما

) 8مظهرایجاد( پرورش- و ابقاء مظهر ویشنو یا بشن . پروین(..... به پرمه و پرن هم درفارسی میباشد دهنده

» « . پران هم ، عنصر نخستین به سغدی در می‌شود گفته . داده این سنجیدن از می‌شود گفته فرورد ارتا ها وهم

که شناخت می‌توان بهمن باهم، از مرکب پروین،) = = = ( ) تاجفت) سه تریا ثریا ارتا هما و برهما

خوشه. باشد می میان در ناپیدای ستاره دیگر، عبارت بهیابد می ستاره جفت سه به تحول که است بهمن پروین،

. را، پروین تبری در باشد ارتا . ششک که واین می‌نامندراد ربیا رفـه، رپـه همان یا رتو یا ارتا همان که هست

معربش و الد که «باشد جهان الت» اصل و بیخ که باشد . همان فران، یا پران این می‌شد -weh شمرده

franaftaar و گرمی اصل درهرجانی که است جان آتش. هست » fran-aftaar خویدی تحول و آینده فرود معنای به

. » می‌آید، فرود درهرجانی پروین خوشه است فران یابنده . » = « سخنی به می‌گردد جان تخم آتش یا آفرینده بن و

( دیگر، = ( تخم شکل به سیمرغ ارتا هما و بهمن ) ( هر در و می آیند فرود مینو مینوی تخم درون

می افشانده پرورش تنی، و پیدایش اصل و شوند،می گردند جانی هر دوام + و » « رتو. خره که خرد

) و ) = = بیخ که دختر نای، خره هره نائیست معنای به باشد، » « . همان ، رتو پس هست چیزی هر پرورش و پیدایش اصل

نخستین که سیمرغست و هما همان و خوشه همان و رد . هست انسانی هر و جانی هر در آفریننده خوشهمایههست موجود هرانسانی بن در کیهان، .نخستین

1 « » « و- قهر و خشم ضد اندیشیدن اصل که بهمناست،« ناگرفتنی و ناپیدا ولی است، هما- 2زدارکامگی در

) ( خود به صورت وکثرت تنوع اصل ، جفت سه ارتا یا

485

485

Page 486: VIEW AS WORD.DOC

که سیمرغست یا هما این و می- 3می‌گيرد، گیتی به تحول» « . ) ( خوشگی ویژگی می‌گردد استومند جهان تنکرد و یابد

زهشی وجان‌ها انسان‌ها همه .immanentدر هست موجودمی هستی جهان وبیخ بن همان که باشد، خدا

آمیخته بلکه نیست، ترانسندس نوری، ادیان مانندانسانی و هرجانی فطرت خرد، ست. و بنیادی ویژگی

» « » « ارتا یا سیمرغ یا هما و بهمن جفت از مرکب که. » است » = بودن قباد بودن کواد یا ابتکار و نوآوری هست،

دیگر، عبارت عمل به و نمی اندیشد واکنشی خرد،نمی کند، و واکنشی زدارکامگی اصالت همیشه بلکه

) ابتکار ) کردار، و گفتار و اندیشه در او مهر پیونددهی اصلو. تقلیدی و واکنشی و می‌ماند آغاز معنی، بدین او می‌کند

. چنین را ابتکار این مولوی، نمی‌کند رفتار عادتیسراید: می

جهان ومارست کژدم جهان، خارست گیرکهکو؟ تو گلزار و گلشن جان، وشادی طرب ای

نبود زبانی گفت نبود، دهانی گیر . کو؟ تو اسرار جوشش زنند اسـرار تادمسقر به فروشد هردو وقمر، خورشید گیرکهکو؟ تو انوار و شعله وبصر، سمع مدد ای

) ( » « ) قاطع ) برهان هستند آذرفروز دو هر عنقا هما و بهمن. هستند نوآوری و ابتکار اصل دو هر دیگر، عبارت به یا

دیگری از نباید جوانمردی و دوستی و مهر و نیکی . نا و دشمنی و بدی با رویاروئی با شود آغاز

دست از را ابتکار این نباید دشمنی، و جوانمردی« .داد « های گستره همه در آرمانی پیوند ، خوشه تصویر

. کل پیوند هم خوشه، تصویر می‌ساخت مشخص را زندگیسپهرها تصویرکل هم کیهان، تصویرکل هم باهم، خدایان

و اجتماعی، وطبقات ها والیه اجتماع تصویر وهم باهم، ) ماهیت ) طبعا و انسان، گوهر یا نهاد فطرت پیوند باالخره

486

486

Page 487: VIEW AS WORD.DOC

. می‌ساخت معین دراجتماع را و آزادی تنوع پیدایشسبب بود، بهمن اصل یک از که ارتا در کثرت

گوناگونی که و می شد کیهان و اجتماع هاشوند... پذیرفته گوهر ازیک دیگر،. خدایان ازسوی

گوناگونی این باهم همه ساختن همآهنگ قابل کثرت، و هاکه. بود، زرتشت اندیشه برضد بکلی اندیشه، این هستند

همآهنگ غیرقابل را اژی و آشتی ژی و پذیری شویازهمه. تنوع قبول پایه بر باید ملل، و اجتماع می‌دانست

. شود بنا واحزاب وطبقات ملل و اقوام و افرادنیست بودن متضاد بودن، نیست. دیگرگونه بدان نیاز

یکنواخت باهم، همه آموزه، یک به آوردن ایمان اثر در کهو افراد در گوهری همآهنگشوی اصل بایستی، بلکه گردند،

. گروه آموزه هرگونه گردد انگیخته ملل، و اقوام و و ها ایبکاهد را تنوع بخواهد که حکومتی و ملتی و قومی و حزبی

می مطرود کند، غلبه برآن یا و ببرد بین از تنوعباشد. یاهم . برپایه گوناگونی همه است برغم گوهری ها،

گوهرند یک تحوالت که. تفاوت، نیزهست رو ازاینبرپایه نه است، فرد از معرفت زایش برپایه دین،

واحد شخص یا آموزه یک به افراد که. ایمان وازآنجااست، شوی تازه و فرشگرد اصل خوشه، ازاین ای هردانه

تازه و فرشگرد پیشرفت، اندیشه نه گرانیگاه شویست،بازمی» را زندگی شوی تازه که این«. پیشرفتی از دارد

. ابداع، حق نیست آخرالزمانی مسئله فرشگرد، گذشته، . خوشگیست، که انسان فطرت باالخره هست همیشه

حقوق که می‌شود، تنوع اصل به آبستن وجودی انسان، » «. همیشه برگزیدن اصل می‌سازد معین را انسان فطری

با تنوع جفت .اندیشه ) ( است رنگارنگی و گوناگونیبرگزید می توان هست، تنوع که برگزیدن،. جائی و

» « . خود انسان، نیست مابقی نفرین و طرد و یکی پذیرشخوشه نهاد خود، چون برگزیند، می‌تواند . را دارد ای

487

487

Page 488: VIEW AS WORD.DOC

مسئله کیستم؟ گوهر من چون انسانست، برای بزرگ ایو خوشه بودنش ای، خود امکانات به تنوع را او ،

. می‌کند خیره و گیج و می‌آورد، هنگامی شگفت انسان، « برگزیدن مسئله که یابد درمی را آزادیش

می گردد« طرح دراین. خودش اورا او، آزادی و . گوهر بودن خوشه می‌کند گیجی و دچارآشفتگی برگزیدن،بودن، فرشته و بودن دیو میان انسان اینکه اندیشه انسان،

. و تنوع با اندیشه، این می‌کند طرد برگزیند، باید را یکی. ندارد کار با گوناگونی نه دارد کار تنوع با برگزیدن

کرد. تضاد باید ازهمه پیش و نخست که را کاری انسان،یکی برمی را، دیگر الزم کارهای چگونه می‌اندیشد و گزیند

کارها، این اعتبار و ارزش آنکه بدون بکند، دیگری از پس . خود، درجای هرکدام گردد کاسته آمدن، پیش و درپس

: گوید. فردوسی ضروریستکه هرکس که جست هنگامندانی

» نخـست » بـایـد که بـرگـزیـنـد، آن زکار،اول که را کاری کارها، میان که کسیست اندیش، هنگام

و کرد باید دوم که را کاری سپس و یابد می بکند باید . ارتائی، فرهنگ در کرد باید ازآن پس که کاری سپس

. که نیست آن کارنیک داشت کار هنگام، با کردن نیکی . بگوید، باید که هنگامی مثال می‌کند هنگامی هر در انسان،بگوید، بماند، خاموش باید که هنگامی و بماند خاموش

. نیست کارخردمندانهخامشی زگفتاراو، شنید پاکدامن آن و گفت جوان

برگزیدکه برمیگزیند را کاری خود، توانائی طبق انسان دیگرآنکه

. نیازبه که کاری دهد انجام خود، درنیروی صرفه با می‌تواندکار، آن آنکه ولو برنمیگزیند است زیاد نیروی صرف

: فردوسی. بقول بدنیست

488

488

Page 489: VIEW AS WORD.DOC

برداردازگنج، که چوخواهد تر رنج بی که گزیند آن زکاربر

درست آنست البته برضد خوان هفت رستم. اندیشهبسیارخطرناک که برمیگزیند را راهی زال، پیشنهاد به

شیوه به انگیزاست، درآن وشگفت خیره که ایاندازه فرومی‌ماند. بی دراثر جامعه، کل هنگامی

خطراست، در شاهش یا و حکومت خواهی » « گزینش یک ، هست صرفه به که کاری گزینش

مردمیست ضد و اخالقی باید. ضد انسان وباالخرهخرد، چشم با خود را وانجامش آغاز که برگزیند را کاری

و می آغاز شناخت ازگستره که کاری و می‌اندیشد، و بیندبرنمی بیرونست خرد، با گزیند انجامش

» بیند » که گزیند را همان همی برگزیند سخن گر خردهمی

می‌دهد قرار بدیل دو میان درگاتا را گزینش زرتشت ولی . این و کرد پیکار دیگری، ضد بر باید یکی، گزینش با که

باشند باهم تضاد در ارزش، دو که هنگامیستکاستی و کژی همی گزیند راستی از سر بتابد که کسی

کژی که است مجبور راستی، به کردن پشت با درواقع » « . را اژی پیکاربا زرتشت، اندیشه ولی برگزیند را وکاستی

. درست می‌داند ضروری و به اجباری ایمان باسام خانواده با خونین جنگ زرتشت، و اهورامزدا

دروند و بودند سیمرغی که رستم، و زال ومهر آئین و شد، ضروری می شدند، شمرده

» « شد شمرده اژی » سیمرغی، تنوع. و دیگراندیشی. » = « قرارگرفت« زندگی ضد اژی مقوله در ، دینی

هنوز که آغازشد، ایران تاریخ فاجعه بزرگترین وبدینسان، . پدیده زرتشت، فلسفه دارد ادامه دینی نیز و اجتماعی های

» « سپید و سیاه میان گزینش به را سیاسی و اخالقی و

489

489

Page 490: VIEW AS WORD.DOC

» فرهنگ» برضد کلی به که کاست، روشنائی و تاریکیپلورالیسم و تنوع و . سیمرغی – ارتائی رنگارنگی بود

» خـرد» بـیخـتن جان

) سیمرغ)سوراخ های از

حواس490

490

Page 491: VIEW AS WORD.DOC

هـست انسانغربال حواس، از خرد،می شود

افشانی- ( خود هما ) و بهمن پروین) بیختن ) خود، از خودرا پرویزن خود از

هست نیز غربال خود جهان، بنیادی خردسوراخ نه که نائی انسان،

دارداســتـاد نیـسـتان، از بـبـریـد نائـی

نهاد نام آدمش، و، سـوراخ نـه بـافریاد در آمدی لب این از تو نی، ای

داد دم را، لبت این که بین، را لب آنبلخی مولوی

سوراخست نـه نای انسان، ایران، فرهنگ به. دردیگر، = =عبارتی کانا ) نی ایست زاینده اصل انسان،

» « ) = = و خندان بینش که دوشیزه گانا کانیا » او» خود گوهر از باهم، دو هر ، موسیقی

« می میباشند » جشن اصل طبعا و دو تراوند، این و ، . » « » هستند » باهم ، انسان و خدا شدن جفت پی‌آیند ویژگی،

دو وانسان، خدا خندان، بینش و موسیقی درمی بافته بهم که اند »شوند رشته جفت« لـب . که

» = « معنای به دراصل، است، عشق الو واژه همان است، . پیوند از جشن، و موسیقی و بینش است همزاد و جفت

491

491

Page 492: VIEW AS WORD.DOC

. ) یابد) می پیدایش انسان، و خدا میان عشق و همبستگی» « » « ز ا ، من به ایرانی، گوناگون زبان‌های در هنوز= = = = « ئوس خوز هوز ئـوز همان اصل در که می‌گویند،

» « . » « به« ئوچ کردی در است نی نام که است، بوده ئوچ » می‌شود، » گفته سه عدد به ترکی در و می‌شود، گفته نی

) ( ) =( شمرده سن نی یک باهم، سئنا نی تا سه چونیکی. می‌شده باهم را آن‌ها هست، دوجفت میان آنچه اند

» « یا. خوان سه همآهنگی، و عشق اصل این به می‌سازد » می» قرقف . سه ئوستره باشد یکتا تای سه که گفتند

» « ) + نای) یک نماد باهم که است نای تا سه هم، تره ئوس( سلمانی، سرتراشی یا و حجامت تیغ کردار به و است،

) = = + می = بکار نی نی تا سه ریمه سی تن اند. برده سلممی را آن جانش، که نائیست و نوازد. انسان، تن

می باهم و جفتند، باهم که هستند دولب در. جان، دمند« گزیده « چشم جان، پیدایش نخستین اسپرم، زاد های

. در جان، می‌شود داده خرد با اینهمانی که می‌شود شمرده) ( = ، خورشید و ماه جفت باهم خرد دو چشم دو

می جان . » = پیدایش اتش همان که جان، پیدایش ولی یابد » می = خـرد حواس، همه در باشد، فرورد ارتا باشد. پران

) = = ( چهره دو که جانان فران فرورد ارتا جان پیدایش ) = ( در حواس، در تخم و آب آتش و آب داشت گوناگون

. دیگر، عبارت به می‌شد بندی عبارت گوناگون، تصاویر ) که ) خودش از را خود خوشه ارتای و بهمن پروین خوشه

) = = ( می غربال اپروج پرویز سیمرغ، افشاند. پرویزنمی غربالش، با را می. خود را خود خرد، بیزد. بیزد

سوراخ نه با نائی را، انسان مولوی، باال، رباعی درلب شده، افشانده هرجانی در که جانان که می‌شمارد

می نی این می برلب و بانگی نهد و آواز و آهنگ این و دمد، . البته است بینش و دانش همان می‌شود، بلند نی از که

تصویر بلکه نیست، مولوی پرداخته و ساخته تصویر، این

492

492

Page 493: VIEW AS WORD.DOC

می انسان از ایران کهن بینش باشد. فرهنگ و دانشهستی، جهان بن سرائی وهم همآوازی انسانی،

. هست انسان همآفرینی با و همکاری جشن، و موسیقی» = « . صوف سوف که نی دیگر نام باهمند وانسان خدا

» « می معرفت و سر دمیدن، معانی دارای باشد. باشد،فرانسوی، در «souffleurمثال « دمنده معنای به سوفلور،

و کردن souffleاست، زمزمه و زدن دم صدای سوفل، » « یافته. دانش معنای سوف یا صوف یونانی، در و است .) ( سر دانش، و بینش سوفسطائی فیلسوف، است

سوراخ ای نهفته از که آشکار است و می‌آید بیرون نی، های » « سوراخ. ازپنج که می‌داند آبی را فهم مولوی، می‌شود

می بیرون انسان، تن تراود. سبویآبست بشکست، فهم، سبو چون سبو تن، وجود و،

او از آب ریزدژرف سوراخست پنج را، سبو آب این نه اندرو،

برف نه خود ماندبـرد را فهمت نطق، دهانت، از

خورد را فهمت است، ریگ چون گوش،سوراخ می کشاند، همچنین دیگرت های

فهم مضمرت آبرا فهم آن عوض، بی کنی بیرون را آب دریا، گرز

کنی هامونعوض آن دریا، اصحاب باز دانند کجا، از می‌کشد ها

رشد...( » « » = « نخستین فرورد ارتا یا جان آتش یا فران پران این

) سوراخ از ، انسانی هر در می مایه زاده حواس، شوند های .) می‌کشند) غربال زبانه از ارتا، خوشه تخمهای

می بیخته و افشانده از .شوند حواس، گـذر روندسوراخ « این « زایش و تحول راه یا ، گشـتگاه ها،

. ) = = ( است دانـش به ، پران ارتا سیمرغ گفته جان

493

493

Page 494: VIEW AS WORD.DOC

درمیان » یا جهان دو میان در زادن، هنگام زن، که می‌شد: . گوید « نامه الهی در عطار می‌کند درنگ ، دونای

خلق گویند چنین آغاز زه درد اوفتد را زن چونباز او ازحال

دوجهانست که درمیان زن، پایش این یک کهدیگردرآنست دراین،

هم درجهانی تو تا خبر بی دمت، ای دو میانچنانی دائم

. انسان، زندگی است نوزائی حال در همیشه زندگی، . است دونای دم، دو میان بودن همیشه آبستن زندگی،

همیشگیست زائیدن و رقدة. » =همیشگی، درعربی » مقدمة = در خوارزمی بر بنا ، برزخ در » همدة درنگ االدب،

. » در است جهان دو میان یا نای، دو میان یا دونای میان. لغت کردنست درنگ صور، دو میان در دو نامه، میان در

گره یک «است نی، « قـل کعبه، کاو، کاب، قف، که . می‌دهد، پیوند هم به را بخش دو گره، این می‌شود نامیده

» « که می‌شد، شمرده آفریننده اصل یا تخم، گرهی، هر وو روئیده تازه، بخش تخم، ازآن و می‌گذارد، درپایان یکی

. این بر ارتائی، فرهنگ که بود رو این از می‌شود زائیده ) سه ) فرورد ارتا جانان به وصال و مرگ میان که بود باور

. می‌کند درنگ خود، تن سر بر مرده فروهر یا روان روز،«این زمان» از دمی درهر شدن آبستن و حالت ،

بودن، زادن درروند همیشه زمان این، دراین پدیده را . تنها، نه دمی، هر در انسان می‌ساخت مشخص فرهنگ،

هر در برعکس، بلکه نداشت، را شدن فنا و گذشتن تجربهرا شدن نوزاده از و شدن، آبستن نو از تجربه دمی،

زمان. از خیام تجربه برضد بکلی تجربه، این داشتمفهوم. «هست زمان» زرتشت پارگی و میترائیسم با

» « در. ، زمان بریدگی مفهوم چیرگی رغم به آمد « انسان با اصل، یا خدا پیوستگی مفهوم زرتشتیگری،

494

494

Page 495: VIEW AS WORD.DOC

» « » ، پـر تصویر در ، زمان در همیشگی زایش در وجان، . در هرانسانی به را پـرخود که سیمرغست این ماند باقی

می‌دهد ) گیتی به آمدن به فرو را پـرخود سیمرغ دادناندیشه یک گیتی، به آمدن فرود هنگام زال،

است بوده وعمومی « (.انتزاعی « نیروی ، پــرجانان با زمانی هر در همیشگی بودن پیوسته

. ) است) « سیمرغ همان» آذرفروزی، یا ، افروختن را پـر » = « و زهدان معنای اپـر پـر چون است، نوزائی اندیشه

. زال به زال آوردن فرود هنگام در سیمرغ دارد هم رحممی‌گوید:

من پر یکی بر خویشتن فر ابا سایه در باش، همیمن

هستی من با همیشه داری، که پرمن باگفتگوی وزبد زنیک آورند بروی سختی هیچ گرت

آورندمن پر یکی برافکن برآتش

) = = آذرفروزند، ) = دو هر حلق نی انگ عنقا سیمرغ و بهمنکننده آبستن اند. یعنی

هم » «ببینی زمان من اندر فربرین همانگاه آرم آزارت بی ابرسیاه چو بیایم

جایگاهمکن دایه فرامش که مهر مهرتو زدل مرا دل، در

دلگسل ) ( مانند وانسان، گیتی آفرینش در ارتا سیمرغ

» « » « و آیـه و اثـر فقط درجهان، نوری، خدایان« » اصل» بلکه نمی گذارد، باقی را خود پـای رد

گشتن = متامورفوز و معراجی و بالندگی و زایش » انسانی، و جانی هر در را خود حرکت و

« می» « . »، نشان هست خودش گوهر که ، نشاند . » « سیمرغ، دارد پـا رد آیـه، اثـر، از غیر معنائی

495

495

Page 496: VIEW AS WORD.DOC

می رجانی، ه در را خود که تخم تخم این و نشاند) ( ، هستی امتداد پیوستگی و آفرینندگی اصل

» « . پیوستگی اصل خود، نشان در او اوست نشاننوزائیست «. و جفت پـر» اصل که تا را سه و آفرینی

) ( ، فرورد ارتا پـرن، فـروهر، هرانسانی یکتائیست بن نای،. » دو پیوند که نیز، زمان از هردمی رو، این از می‌کند

» اصل این پیکریابی درست هست، میانش گره در » « . عبارت که نیز انبیق در تقطیر است نوزائی و پیوستگی ) =( تحولی و زادن چنین بود، بیقان بیق، نی های لوله از

. سانسکریت در می‌شد دارای sunya سـن شمردهمعنای ولی ست، فضا توخالی، نی مجوف، و معانی راه

معبـر و « گذرگاه « » « . چنین نیز، فرهنگ یا قنات دارد ) =( . ازنی آباد معنای به گناباد ویناوات می‌شد شمرده نائی . ) پدوی)= سن سانسکریت، در رو ازاین است قنات

sunya padavi « ،عدم راه معنای روح به گذرگاه «معبریاواژه. اساسا «هست پهلوی تهی» tuhik=tihikدر

باستان و. می tuthiya-kaدرپارسی توت = =باشد توس. طوط » « نی، تهی درون همین هست نی معنای به

. ) ( است فلسفه در وجود عدم معنای به درسانسکریت ) نی ) = = بیقان بیق انبیق عرق چنانچه به باده گشتگاه

... » وصافی » غربال سوراخ یا حس، سوراخ از گذر است، . به بود نوین زایشی متامورفوزو چنین ای، هرروزنه یا

دیگر « عبارت به» جستجو یا گذر، راه پیمودن « نهاده زادن و متامورفوز با برابر خودش خودی،

« می شد. « پهلوی در سوراخ واژه که کرد نباید فراموشsufraak سوفراکا اوستا در بخوبی sufraakaaو که هست،

. » دارد » کار نی با که می‌شود سوفرا = دیده همان سوف ، . از و اند، می‌ساخته نی الیاف از نیز را سفره است نی

. می‌شود خوانده سفره نیز « اینرو زادن» مجرای با که نی = . بینی ) بین می‌شود گفته مائی بین حیض، به کردی در زن

496

496

Page 497: VIEW AS WORD.DOC

) = وین= طبعا، نی داشت، « اینهمانی رد» که ، بیختنسوراخ از و شدن زادن روند و گشتگاه با هاست،

. می شد داده اینهمانی فروغ، و روشنی پیدایش . » « » آنچه» می‌کند تداعی را روشن و لوجن همیشه ، روزن

می روزن . از ) می‌شود ) افروز فروغ، فروز و روشن گذرد،تحول، و زادن پدیده با جستجو، دادن اینهمانیشادی سرچشمه خود، خودی به را جستجو

. می ساخت سعادت ونشاط و شادی خودش، جستجو، . درست نامه، درمصیبت عطار داستان این آزادیست و

. است آزادی با جستجو برابری همین یا بیان ابلیسآزمایش و جستجو برپایه بینش اصل نیز، شیطان

. بود شده ملعون که بود هم علت بدین درست بود،می آزادی به و می‌شود آزاد می‌جوید، این. آنکه در رسد

و می‌آورد، درآب را موسی صندوق انداختن داستان باره ) ( را آزادی چنین که است ابلیسی فرعون این درست

می‌بخشد:می که فرعونش، دید برشتاب موسی تابوت چون گفت

آب آوردپیش بود، ایستاده ماه همچو کنیزک زیبا چارصد

براه اودلـنواز دلبران آن با آرد گفت تابـوتم آن هرکه

بـاز پیـشکنم آزادش خویش، زملک گردانم من غمش بی

کنم شادش وآب پیش در را خویش ختند تا ره یک دلبربه چارصد

انداختندهمه، آن رفتند سبقت گرچه به شد دلنواز پیشیک

تابوت باز آنجفا فرعون پیش نهاد پیشش در و ازآب برگرفت

نهاد کیشش

497

497

Page 498: VIEW AS WORD.DOC

عزم فرعون، را کرد دادالجرم، روی مه چارصدکرد آزاد

: : بودی گفته درست عهدت ای که گفتا که سائلی هرنخست از تابوت

خلعتش کنم دلشادش باز آرد، پیشمکنم آزادش درپوشم،

راست گشت کنیزک یک زان چون کار،چراست؟ آزادی دادن را چارصد

یافتند نا در جمله اگرچه یافتن گفت ببوی نهبشتافتند

یافتن امید بود چون را چو جمله باید برهمهتافتن شمعی

او برچشم شدی شب امید نا ماندی جمله زان گریکیسپید روز

بدادم آزادی خط را جمله گشادم گردن الجرمرا جمله

. » در » ابلیس است گـزیدن و بیختن و گشتن همان جستن،بینش » پیشینه چون زرتشتی، الهیات در اهریمن و اسالم،رابطه « دو هر دارند، تاریکی از روشنی پیدایش یا زایشی،

« » « در و سوراخ و روزن پدیده با داستان‌ها، در را خود » « » نگاه دیدن روزنه و سوراخ از یا فرورفتن سوراخ

وادی. » می در عطار داستان در ابلیس، دیدن دزدیده دارندروزنه، از دیوار، پس از همان جز چیزی نیز، طلب

. » نیست کردن جاسوسی« » با» که ، = جستجو = = از گذر زادن افشاندن بیختن

= سوراخ نیزهست گشتگاه که تنگ « گذرگاه اینهمانی واقع تضاد در نوری، االهان تصویر با ناگزیر داشت،

اهورامزدا،. =می‌شد = چیز ازهمه آگاه آگاه هرویسپبیکران االرض روشنائی و نورالسموات الله، و میباشد،

و. چیزآگاهست، ازهمه آنکه بدون است را چیز همه

498

498

Page 499: VIEW AS WORD.DOC

) ( می داند ، بیختن وآزمودن و جستجو دانش در ، انباز خود، انحصاری ( روشنی = نریوسنگ) همبغ

.» دانند » همگان را چیز همه که آنست برضد و نمی‌خواهد،روشنی اصل پی آیند او، مطلق قدرت و حاکمیت

است «بیکران مطلق » = روشنی علم انحصار ایجاب که ، « روند. برضد االهان، گونه این نیز علت همین به می‌کند

» این و هستند، آفریدن در گوهرخود، بیختن یا افشاندن » می » لعن و طرد ، حلول بنام را، درفرهنگ. روند ولی کنند

این افشانی-ارتائی، «خود « ، خوشه ارتای یا سیمرغ، » = = « . » که» پرمه پران پروین یا ارتا، می‌شد شمرده مهـر

باهمست، وهما بهمن هم جفت و خوشه هم. ) است) پرویز که غربال ایست خوشه بنیادی، خرد

. خودش معیارسنجش خودش، می‌کند الک را خودشومی میافشاند انسان‌ها درهمه را ویژگی واین هست،

- ازدیدنشاند. یا ارتائی، سیمرغی اصیل فرهنگ فرهنگبرضد نمیافشاند، را خود گوهر که خدائی ایران،

» هست» »جوانمردی. مهـر خود این برای اصطالحی ، . » « هست« خدا خود گوهر از گیتی آفرینش یا افشانی

) + اخالقی ) وسفارش وعظ یک ، دی مر جوانمردی» « گیتی به خدا یابی تحول روند بلکه نیست،

عنصرنخستین، با هرانسانی درنهاد که هستاست شده + = نهاده الندن. ) افشاننده، خدای بغ لن لنبک

. ) همه= ایرانست خدای همین شاهنامه، در ، افشاندنو فتوت سرمشقان بنام را، علی و ابراهیم و حاتم شعرا،

می ولی جوانمردی هر ستایند، بن در که لنبک،است ایثار اصل فراموشی انسانی، بدست کلی به ،

. است شده سپردهزرتشتی، الهیات در که بود اکومن این و وهومن

) چسبیده) بهم و جفت دورویه که و اند اکوان ، » » » یا» تاریکی از روشنی زایش یا پرسش در بینش اصل

499

499

Page 500: VIEW AS WORD.DOC

» شده» ساخته جدا ازهم هستند، کردن وغربال اند. بیختنازروشنی ) اهورامزدا از پیدایش نخستین کردار به وهومن،

و( شد، شناخته اکوان = بیکران « » ،اکومن شد، کماله دیو . دیگر، عبارت به می‌آورد آشتی نا و می‌کند آشوب که

از روشنی، و بینش پیدایش گوهر که ایران، خدای گوهر . و جستجو گردید انکار بود، وپرسش وازمایش جستجو

کار درتاریکی، جنبش و تاریکی با پرسش، و آزمایش « و. گذرگاه یا زهدان، درون نی، درون یا سوراخ داشت

. تاریکست« ) گشتگاه و پرسندگی جستجوالهی،( معرفت گستره در پس ،ازاین یوزیدن

« » دزدی» یعنی ، آن منفی معنای به جاسوسی » گردید است االه انحصاری ملک که البته. بینشی

. دارد را جستن مثبت معنای اصل، در جاسوس، واژهمی شمارد جوینده را، حواس نیز هنگامی. مولوی

گرایش حواس، به به که نمی‌تواند دیگر شد، داده تنگ های . ) یا ) پران یا اصل این که شد دیده درست یابد راه بن اصل

» « از مستقیما ، هرجانی عنصرآفریننده نخستین ارتا،می می حواس، و زهند. تراوند

ما این جاسوس ما حس چون محبوس و بسته شد ،نبیند چون اعماستی« اصل»می ایکاشکی را،

مگس چون کاسه نزدیک نفس خس، حس بنشستهعنقاستی مگس، درحین، مگس، نگـزیدی کاسه گر

گرایش از بلکه نیست، حواس خود از انتقاد اشعار، این . می‌شود داده آن‌ها به که ارتائی، تنگیست فرهنگ در

نه است، پرسندگی و جویندگی خدا، گوهر آگاهی بودن) هرویسپ آگاه چیز = ازهمه دارای

معلومات کل صندوق محفوظ، لوح بودن، فراگیر دانش( هرویسپ( می‌شود داده نسبت اهورامزدا به که بودن

.) ازاین دارد بیکران روشنی با اینهمانی اهورامزدا، آگاهیکه هست «رو « رام» = یا » زندگی اصل جی همان آهوی »،

500

500

Page 501: VIEW AS WORD.DOC

یشت وحشی « رام در می‌شود، ضامنش رضا، امام که ، « : که است می‌گوید من نام دیگر،«. جوینده، عبارت به

» و » = جویندگی باشد، زندگی اصل جی رام،که نهاد و گوهر» « انسان ازگوهرخود بینش زایش و آزمایش و پرسش

یک. در آگاهی و ردانش انحصا برضد اندیشه این هست » « انکار و طرد را آگاه چیز ازهمه خدای و هست مرکز

و. اجتماعست، خوشه خدا، همگان می‌کند را چیز همهبدانند، باهم و بجویند باهم همان می توانند که

که است عطار سیمرغ هم داستان با مرغ، سیسیمرغ باهم، جویندگی این اثر در و می جویند،

( می» ( .»، مردم همپرسی همه جستن هم با شوندپرسش و آزمایش گذرگاه از گذر در را انسان ها

) = = تحول) ، زهدان لوله نی درون معبر و سوراخ ) ( خدا یک به تبدیل را همه و گشتگاه می دهد

است . می کند گشتن . جستن،( علم بیکران روشنائی با را خود که خدایانی پیدایش با

« بینش( به یافتن دست حق می‌دهند، اینهمانی فراگیر . یک« فقط می‌شود گرفته انسان‌ها ازهمه ، اصلی

. برگزیده ازاین می‌گردد انسان‌ها و خدا میان واسطه ای،گردیده قدغن آسمان، به پرواز شاهنامه، در که روهست

شاهنامه. در زرتشتی موبدان اندیشه نفوذ این استارتائی،. فرهنگ در که انسانی = است بالدار مرغ فروهر

سیمرغ نزد خود، هربینشی، در همیشه و بود، بینش در ) بازمی) و میرفت مقراض بالگشت، ارتا هایش

ضمیر، . گردید چهارنیروی زرتشتی، الهیات درنمی داده چهارپر با دیگر،. شوند اینهمانی عبارت به

معراج به نمی‌توانند درضمیرانسان، معرفتی نیروهای . بروند الهیات حقایق از انسان، ضمیر چهارپر همای

می گردد انکار پرساخته. زرتشتی بی کاوس، و جمشیدآسمان. به را جمشیدی خرد که هستند دیوان این میشوند

501

501

Page 502: VIEW AS WORD.DOC

. انسانی خرد که جمشیدی خرد دیگر، عبارت به برند میمی‌کند، را خود گناه بزرگترین کار، این با باشد، کلی بطورازمیان شدن اره نیمه دو به محکوم پس، این از و

. به. پروازش هوس ندارد بال چهار نیز، کاوس می‌گرددباید که می‌گردد اهریمنی کار یک عقاب، چهار با آسمان

. کند اندیشه توبه با زرتشتی موبدان ضدیت دو، این« هم» است خدا با »پرسی آمیزش بیان اصل، در که

. » است بوده باهم خدا و عنصرجویندگی، انسان پای رد» « » « گشتگاه و گذرگاه که سوراخ درتصویر

می ماند باقی مولوی آثار در می شود، .شمردهمانند را جهان های پرده بیند، می خدا نور با که چشمی

. می‌کند سوراخ سوراخ پرویزن، یا جهان، غربال پرده. می شود غربال ازسوراخهای ای عبارت شبکه به

.دیگر، » می گردد» جوینده اصل ، (نور ( ، روشنائی نور . مفهوم در و نوری ادیان در نور ندارد را نوری ادیان مفهوم

» و» معلوم است، رایج ما میان امروزه که روشنفکری= « معلومات با پدیدارها و ها پدیده ساختن مشخص

. دانسته هست« و ها قرآن که اهورامزدا و الله نوربدون که است روشنائی باشد، زرتشت آموزه

. می کند معلوم و روشن جستجو،را جهان های پرده شده بنورالله ینظر او چشم

بده خارقآن پیش به بندد ای پرده گلیم کهنه چون سوراخ، دل از

حکیماشکافی گشته دهانی هر دهان صد با برو، خندد می پرده

برآنو پرده چشم غربال تا کرد، سوراخ سوراخ باید را جان های

. سبب شوند پرده خرد همه از ها پر شبکه باید که اند،. شوند سوراخ

502

502

Page 503: VIEW AS WORD.DOC

هردیدار، نه که است پرده برنظرها، ها سبب اینسزاست را صنعش

کن دیده سوراخ سبب باید را ای حجب تابن و بیخ از برکند

بلکه نمی‌کند، معلوم را آن جائی، به افتادن با نور، حتااست جستن امکان یافتن برای نور، این. تابیدن

نوری درادیان که است روشنائی یا نور از دیگری مفهوم . به را روشنائی درست، امروزه ما و می‌شود بکاربرده

می بکار معنا تا. همین نمی‌کند روشن روشنفکر، بریمدانسته پیش معلومات با بلکه ) بجوید، چه دینی، چه اش

. می‌سازد( مشخص و معلوم چیزهارا فلسفیزهد سالوس، ظاهر را، گره بود یک تا باید، نور

زهد جاسوسغول و تقلید از پاک باید، نور

) نیست، )= نور جائی از شده کسب معلومات تقلیدی نور. دیگریست با یکی سازی مشتبه و بینی دو غول،

قول و فعل بی را، مرد شناسد تااین می از بندهش در اهریمن، که هست نیز در. رو سـفـتد

می را زمین زیر آسمان اهریمن، در. بندهش، درست سفتد. می‌کند سوراخ او باشد نوروز که آفرینش روز نخستین

= « : چون اهریمن، او که می‌آید پنجم بخش دربندهشرا زمین زیراین آسمان آن بسـفت ماری، که خواست و

. بشکند فراز هنگام را به هرمزد روز فروردین، ماه. نیمروز که بترسید او از گونه آن آسمان تاخت در

.» گرگ از گوسپند . » « در می‌کند سوراخ که ایست پرمایه یا مته اهریمن،

. می‌رود فرو زمین در نیز، ضحاک داستان ) را ) ضحاک کتف اهریمن بوسید ناپدید چو زمین در شد

ندید شگفتی این جهان، اندر کس

503

503

Page 504: VIEW AS WORD.DOC

رفتن این فرو سوراخ در زرتشتی، الهیات برایبود تاریکی درون رفتن نشان حالیکه. اهریمن، در

) ( رفتن ، عرفانی داستان‌های در طلب اصل بیزی خاک در . است گشتگاه و گذرگاه از گذر سوراخ، پدیده در ای هر

= » « گشتد می داالن، یا دهلیز این از گذر بامی شود می منقلب گذرگاه. گردد، و داالن و دهلیز دل،

« دیده گشتگاه . و است« و ها عاشقی و مستیمی باهم بهار در دل، جوانی دهلیز در و آمیزند،

صورت به می تبدیل چنین ها با وآنگاه شوند، . گوید مولوی می آیند دید به :تحولی،

جوانی و وعاشقی این مستی جنس وو بهارخرم «آمد همنشین» گشتند

است دهلیز رسید دل،دیده دل به آنچهآید، اندر دیده شود در یقینصورت

مخیالت » یعنی خوش مصورشدند نداشتند، صورتبببن« مصورشده

) به ) تبدیل می‌رود، الخیاط سم سوزن دهلیز در که رشته،. می‌شود وصال اصل

عشق رشته الخیاط، سم درونه رودیکتاست و مجرد سر، بی و، ندارد سر کهکـندش روان و سوزن کندش قالوزی

جداست که ها پاره به ببخشد وصال تا که

یا» صافی یا گذر غربال روزنه ویژگی پرویزن «

= سیرتحول» گذشتن راه در گـشتن» راه در یابی

504

504

Page 505: VIEW AS WORD.DOC

نوزائی ) شوی تازه و نوشویهمیشگی(

است خرد گوهری معیار » خودش » خودش، و هست هم الک که ایست خوشه خرد،

. می‌گيرد را خودش افشره و می‌کند، صاف خودش،راسوراخ از گذر در را تنگ، خودش و تاریک های

. . است شدن زاده مجرای سوراخ، می دهد تحولباید پذیرفتن، برای که انسانست خرد گوهری ویژگی این

. خرد، بپاالید و کند غربال خودش، مانند را هرچیزیو دریدن و بریدن بدون کردن، جدا ویژگی خود، دردرون . را هرچیزی تجربه خرد، دارد کردن، اره وازهم کردن پاره . او وهمجان او فرزند هرچیزی، میزاید ازخود ازنو،

» می‌شود. ضد قهر، ضد ضدخشم، ویژگی این» انذار و ارهاب و تهدید ضد جهاد، ضد زدارکامگی،

. است خرد کردن جدا سوراخ معیار غربال از های می چیزهائی فقط و خرد، قهر و خشم آن‌ها، در که گذرند،

بیم و . زدارکامگی » اینروهست از نیستند تهدید و انگیزی: می‌گوید فردوسی که

در » هرچه مر مردمی«دگر پـذیـرنـده درخورد را آنخـرد بـاشـد

این که از نیزهست هست، رو انسانی هر در که خرد،هست بشری جهان بهزیستی نهائی خرد. ضامن

و آزارندگان و بدی به را، اجتماع و جهان که است انسان‌هاو مردمکـشان و مجاهدان و ترسانندگان و ستمکاران

. سپارد نمی زدارکامگان،به را جهان خرد از شد شاد او که هرآنکس

نسـپـرد بد کردار

505

505

Page 506: VIEW AS WORD.DOC

هم» در انسان ها « خرد آباد ضامن ، باهم پرسیبد به آنرا نمی توانند چون هستند، گیتی کردن

است. شده سپرده خرد، به گیتی، نهاد. بسپارند« » مفهوم» با کلی به ، » عقلخرد راسیو« =ratioو

reason . معیار« دارد درخود فرق برگزیننده و جداسازنده =( . گزند مقدس را جان خرد، است شده نهاده خرد،

. را( جانی یا کلی، بطور جان که، آنچه می‌داند ناپذیر. نهد می کنار و می‌کند جدا سروصدائی هیچ بی بیازارد،

می را چیزی بپرورد خرد، تبعیض، بدون را جان‌ها که پذیرد . کند بارور و سازد خرم و شاد درفرهنگ پرستیدنو ،

. » « را گیتی خرد، است ساختن شاد معنای به ایران . میپرستد را درگیتی »وزندگی مردمی ویژگی این

« و« زدارکامه آنچه بودن کننده جدا یا بودنستیزه بیم و از آورنده « خواه نهاد ، است خود

» فرهنگ» در ، – خرد – زری زال سیمرغی ارتائی هست.

آموزه و دانشی هر که ... اینست باید و مذهبی و سنتی و ای . سوراخ شود وپذیرفته بیخته خرد، غربال این دراین های

و انگیزی بیم و زدارکارمگی و هستند، هوشمند غربال،و منشی می ستیزه را سایر« دژخیمی از را آن ، شناسند

. می‌سازند جدا یا سوراخاجزاء الک یا غربال های پودهاست با تارها پیوند . صافی،

همه وروزن‌ها، سوراخها این دیگر، عبارت ساختار به. مهری دانشی هر بیخ ایران، فرهنگ در که خرد، دارند

بدون دانشی، هر پذیرش طبعا، و بود، غربالی چنین بود، . دانشی هیچ تابع خرد، بود صافی ازاین گذر استثناء،

دانستنی. همه معیار خرد، را نمی‌شود دانشی و است، هاسوراخ از که پذیرد . می این بگذرد غربالش مردمی های

دانستنی همه معیار که خرد، در ویژگی ناآگاهانه بود، ها. ذهن می‌ماند نامه ها قابوس عنصرالمعالی در امیر

506

506

Page 507: VIEW AS WORD.DOC

سخن وشمگیر، از کیکاوس یکی می‌داند، نوع چهار را ها ... که است و احادیث و قرآن سخن‌ها، انواع این

» ناگفتنی» و ) دانستنی صفحه ،تصحیح29هستندنگفت، نفیسی(. را چیزی ولی دانست، را آن ها باید

» « می کند تعصب و اختالف ایجاد : می. که که نویسدناگفتنی اما» و حق دانستنی کتاب در که است سخنی ،

کتاب اندر و باشد السالم علیه رسول اخبار و ها تعالیاختالف او درتأویل و بود تقلید او تفسیر که علمها، و علوم

.».. این ومانند نزول وجه یک چون تعصب، وهمان نیز، اخبار و قرآن با برخورد در ایرانی، خرد درست . » اسالم » مانند خردی، چنین می‌جوید را بودن غربال نقش

نمی بدان امروز، راستین و سازان دروغ با که پردازداندیشه اسالمی، متون و قرآن سراسر از هائی سفسطه

بلکه نیست، آن‌ها در که بکشاند قرآن بیرون در را آنچهتبعیض و انگیز وحشت و تهدید اسالمی، متون زا و. نمی گوید انسان هاست، دشمنی موجد در و را بقیه

. شیوه این می‌گذارد باقی نخورده دست متون، این خود. است ایران فرهنگ در مردمی خرد بیختن و برگزیدن

بیزنده= خرد= = پروین= پـرویـزن پـرویز

» « زعیم و کفیل ، کسی ضامن یا پذیرنده که اندیشه این » « از حکایت اوست، زندگی نگهبان و مدافع و ووکیل

مفهوم که می‌کند ژرفی « معنای در» ، پـذیرفـتـنایران . فرهنگ است اندام داشته و های حواس

. » « هستند پذیرفتن حال در همیشه ما، شناخت .» « پذیرا وجودیست « انسان، ایران،» فرهنگ در خرد

است پذیرنده آفرینندگی. اصل و نیرومندی بیان این

507

507

Page 508: VIEW AS WORD.DOC

» « است، خام ماده که وجودی بیان نه انسانست، . داد آن به می‌توان پذیرنده وهرصورتی، انسان، خرد

که است است بوده آن معنای به دراصل، ، » « با خرد » وقران» جفت ، دانائی اندام و حسی تجربیات

« و بینش و اندیشه همدیگر، با و را« شده، دانش. و می آفرینند، نیستند دیگری از یافتن تعلیم به نیازمند

فرهنگ، است دراین همآفرینی و آفریدن، ،« . هست « همآفرین یافتن بسوی کشش ، پذیرفتن

» = « هم بلکه است، پذیرنده که نیست مادینه ماده اینچون دارند، پذیرندگی گوهر هردو، نرینه، هم و مادینه

. و کلی بنیادی، اندیشه این آفرید نمی‌توان جفت، بدون« . جفت نیست جنسی گستره به محدود تنها و انتزاعیست،

» = = = آن معنای به گواز یوغ اسیم همزاد تصویر یا آفرینی،: که » است آفریننده اصل مهر، یا عشق فقط

وبینش آفریدن. هست« اصل روشنی نیز،پی‌آیند. همآفرینی ) که) اینست است و مهر سیاسی بینش

هم » پی آیند نیز، حقوقی و باهم= اجتماعی پرسی. است« جستجو جستن مهرورزی باهم ست. کردن،

می جویند را سیمرغ هم، با دیگر،. مرغان عبارت بهدر در هم به . مهرورزی میشوند سیمرغ جستجو،

که « هرچند = « » آغاز» همزاد باهم دوتا با همآفرینیولی « می‌شود، و» کثرت بن ، هست جفت همه،. کـل

می سیمرغی درست و می‌جویند باهم باهم که شونددر. که اجتماعیست، همپرسی این مفهوم می‌جویند همان

= و» جفت » پذیرفتن و« روشنی آفریدن برای یارجوئی=( ) =( . آسمان« یا آرمئتی زمین است نهفته گنج ، بینش

در ( سیمرغ معنای به پذیرند، می را انسان البرز کوه = ( گاو زمین خدای آرمئتی که در برمایونآنست

و( ( شاهنامه ( انسان، با ، البرز فرازکوه انبازوسیمرغ

508

508

Page 509: VIEW AS WORD.DOC

همآفرین و = همآغوش + ( زهدان یون برم میشوند .) پروین = یا پرن زهدان پرمه

آثارعطار، در ویژه به ایران، درادبیات اندیشه، این پای رد . یک عطار، زمان در محمود، سلطان است مانده باقی

» را » آرمانی شاه نقش و بود، شده ای اسطوره شخصیت . عطار که داستانی می‌کرد بازی ذهن‌ها می‌آورد، از در او

با «چون « شکار یاری پدیده ما بررسی به دارد، کارمی‌دهد.

» « و باهم جستجوی مسئله همان شکارکردن، هم با» شدن» آفریننده برای نیز، است. انبازشدن خدا

و زندگی بن « درجستجوی بینش » ویا زندگی آب. هست هرکسی جفت اندیشه حقیقت، همان این

» = = فرهنگ» بنیاد که است انبازی همبغی همآفرینی. است- بوده سیمرغی ارتائی

جدا ازلشگر بود اوفتاده ازقضا محمود شاه روزی گفتکودکی او بدید دریا لب بر یکی بی تنها میراند تک باد

) قالب ) شست بود فکنده دریا دربننشست پیشش در کرد، سالمی شه،

بود بنشسته اندوهگین، کودکبود خسته جان، هم گشته، خون دلش هم

غمزده؟: چرائی کودک ای یک گفت تو چون ندیدم منماتمزده

پرهنر امیر ای گفت زمان کودکش این طفلیم، هفتپدر بی ماای مانده برجا داریم، هرجا مادری درویشیم، سخت

ای راندهدام روز، هر روزی نشـیـنـم ازبرای دراندازم، من

بشام تازحیر باصد ماهئی بگیرم هرشب تا اینست ما قوتامیر ای

509

509

Page 510: VIEW AS WORD.DOC

: دژم طفل ای خواهی گفتا کنم شاه تابهم؟ تـــو با انــبــازئی

و راضی کودک بحر، انــبــازشد گشت اندر شاهاندازشد شست

) گرفت ) شاهی سعادت معنای به دولت کودک، شستگرفت ماهی صد روز، آن الجرم،پیش دید کودک چو ماهی آنهمهزخویش دارم عجب دولت، این گفت

غالم ای غایت به داری ماهی دولتی همه کایندام به درافتادت

پسر ای نباشی کم گفتا گیرخود، شاه زماهی گرخبر یابی

جایگاه این ازمنست تو، ماهی دولت زانکهپادشاه گیرتوشدسوار برمرکب، گشت و بگفت : این قسم گفتا طفلبرکنار کن خود

: ترا امروزی، قسم گفتا افتد، شاه صید فردا آنچهمرا آن،بس و بود خواهی تو فردا، خود صیدما صید من الجرم،

کس به ندهمبازشد ایوان به چون دیگر درپی روز شه، خاطر

» شد» انبازبخواند را کودک و سرهنگی « رفت « ، انبازیش به شه

نشاند برمسند : گداست این شاها گفت گفتا، بوالفضولی هرچهشاه

انبارماست ،هستکرد پـذیـرفـتـیـم«چون » نتوانش رد ،

و بگفت کرد این سلطانش خود، همچو » از» ، » پذیرفتن انباز و اندیشه جفت یارو کردن،

و « شریک جداناپذیراست کردن فراموش. همبغ با

510

510

Page 511: VIEW AS WORD.DOC

سراندیشه این «شدن شدن» دریوغ ،همآفرینیپدیده « اینگونه اند، » شده شمرده افسانه یا داستان‌ها، و ها

. » « ماهیگیرشدن چنانچه می‌شوند شناخته معجزه یا ومعجزه به تبدیل درانجیل، نیز، ماهیگیران با عیسی

» شدن » یوغ در همآفرینی اندیشه از که درحالی می‌شود،. است یافته « پیدایش « ایست اندیشه ، پذیرفتن

« آفریننده برای شدن یوغ اصل بر که بنیادی، » یافته پیدایش باهم بینش به رسیدن و شدن

«است. « پذیرفتن که انسان، و جهان بنیادی پیوند اینساخته مسخ و تحریف سختی، به زرتشتی الهیات از باشد،

« و انفغالی معنای فقط امروزه، که است، شده . » « این« است شده پذیرفتن گرانیگاه آن، تأثیرپذیری

» زرتشتی، » ازالهیات پذیرفتن شده مسخ و تحریف معنای . » « . هیوال، می‌گوید پذیرا هـیوال، به او، رسد می سینا ابن به

.» « پذیرد می صورت فقط که ایست صورت ماده آنکهپذیرد، می صورت آنکه و است قدرتمند می دهد،

است ومطیع وتابع و. محتاج همه یهوه به چون الله، » « در قدرت می‌دهند، صورت آن‌هاست. انحصار چیز،

را اندیشه این شد، خواهد دیده زرتشتی چنانچه موبدانراستا آوردند. درهمین را واژه این مولوی همچنین

فهمد. میو » فن پذیرای جز نیست استخراج عقل جزوی، عقل

نیست« محتاج » خرد» این فهمست و تعلیم قابل

» دهد » تعلیمش ، وحی صاحب لیکرا رازها خودش نمی‌تواند جزویست، عقل که انسان عقل

» دارد، » پذیرفتن توانائی ولی آورد، بیرون چیزها درون از.» « می‌دهند صورت او به که هستند پیامبران این و

شکلی که درهمپرسی، جزوی های عقل درحالیکهمی شوند آفریننده .ازمهراست،

511

511

Page 512: VIEW AS WORD.DOC

را خود همآهنگی که مثنویست در مولوی اندیشه این البتهگوهر را انسان درغزلیات، درحالیکه مینماید، شریعت با

نیاز که می‌داند از غنی گدائی ورهبری به پیامبری هیچ . در ندارد یا وپیشوائی هیوال انسان، خرد که می‌گوید اینجا

» « » پذیری» صورت استعداد فقط که هست خامی ماده» « . ، پذیرفتن واژه درست ولی هست آموزش محتاج و دارد

. ادیان همه است داشته معنا این برضد معنائی دراصل،مسخ مفهوم براین اسالم، تا گرفته زرتشتی دین از نوری،

. » « ولی اند شده بنا پذیرفتن از ارتائی شده فرهنگ= « » « انبازی رابطه یک را، پذیرفتن ایران،

» باهم= دوپدیده یا اصل دو همآفرینی همبغیخام » می دانست. ماده یا هیوال، تصویر وارونه پذیرفتن،

. » « ایران« درفرهنگ پیوند، این بود نیرومندی بیان ، . » = = = می‌شد» ناميده آفرینی هم همبغ بغ سم نریوسنگ

» هم» با و گرفتن آغوش در را همدیگر ، پذیرفتنبود شدن = یوغ « هم. همزوری آرنده پدید رو ازاین

. معنای« به درکردی امباز یا انباز بود نیروئی» « » « انباغ واژه همان ، انباز دراوستا و همآغوشیست،= = = + « بغ سم خدائی هم بغ هم اصل در که است=( . روشنی« و آفرینندگی و عمل است بوده نیروسنگ

» « که( بود گیری جفت و یارگیری پی‌آیند شادی، و بینشپذیرفتن » = واژه گرفتن + معنای . پتی در« مولوی باشد

» « » « باشد، سستی که عجوز عجز، مفهوم بیان با مثنوی » « هردودرنیرومندی پذیرفتن و دادن که می‌دهد نشان

و درسستی نه و. ممکنست، دادن نیروی نه سست، ضعف: دارد پذیرفتن نیروی نه

» عجوزه » افسانه سوی ازگرو را سخن این هین واستانبازرو

» مرد » نیست ره ودرین گشت مسن چون» « : سالخورد و عجوز نامش بنه تو

512

512

Page 513: VIEW AS WORD.DOC

پایه » « و مال راءس را مـرو مایه نه قبول پذیرای نه ایای

معنی نه، و معنی درو نه خوشی نه پذیرنده، نی دهنده، نهکـشـی

نه و بیهشی نه و هش نه وبصر عقل نه گوش، نه زبان نهفکر

پیاز مانند گنده بتویش تو ناز بهر جمالی ونه نیاز نه . و نیرومندیست « پذیرفتن، به» اساسا درایران، نیرو

است بوده پیوستن و شدن جفت همین .معنایباهم» « و پیوستن هم به بسوی کشش ، پذیرفتن« اصل ایران، ارتائی درفرهنگ که شدنست یوغ

و« « آفرینندگی و» بینش و روشنی اصل» اصل. است« می شده شمرده چیرگی شادی با مفهوم، این

» « باقیمانده قرین قرن، مقارنه، قران، مفهوم در اسالم، » « شاخ. به دراصل که قـرن واژه درست البته است« جفت علت به است، می‌شده گفته گیسوان یا جانوران

شاخ و بودن . ها همچنین« و است بوده « گیسوان به» قرن « در آنچه به قاطع برهان « تعبیر میباشد زنان فرج میان

« . اصل انتزاعی نماد اینجایگاه، چون است می‌شده گفته« . واژه« است بوده اذان« حیآفرینندگی در مرتبا که نیز

( به دارد را معنی همین درست تکرارمی‌شود، مسلمانان(. کتاب جایگاه واژینا، و زهدان گردد مراجعه لغت های

. تخم قران از است دواصل شدن یوغ و شدن با قرین ) + ( و روشنی و آفرینندگی ، تن تخم آغاز تخمدان بینش

) ( جفتی. یوغ اصل برشالوده ها پدیده همه درک می‌شود. » می‌شود » بازتابیده قران مفهوم در آثارمولوی در

او، ازمعنی چشم، ایست کاسه چون هرآدمی، صورتایست حساسه

و » دیدن آن با خرد، یا چشم شدن قران فهمیدن،چیزست«.

513

513

Page 514: VIEW AS WORD.DOC

چیزی هرقرین، وزقران خوری چیزی هرکسی، لقای ازبری

» زاید » اثر هردو، الیق قرین شد، ستاره با ستاره چونیقین

شد آهن، و سنگ وزقران بشر زاید وزن، مرد قران چونشرر

اندیشه بودن همین درقران هوشنگ، درداستانمیزاید ازآن فروغ که است بوده طبق سنگ ولی ،

. است شده گردانیده دوسنگ، تصادم به زرتشتی، الهیاتباران وز با خاک و میوه ها قران ها، سبزه ها

ها ریحانآدمی با ها سبزه قران غمی وز بی و دلخوشی

خرمی و« وز « » ما » جان با خرمی و قران خوبی بزاید می

ما احسان » آمیختن» از زاده ، نیک وشادی عمل بـا خرمی

انسان . جان در بنیادی اندیشه یک این استارتائیست .فرهنگ

که است علت این « به آمیزش» یا اقتران اصل ، خرد. » « است کالیدن گشودن این از و کلید خرد، رو

می شود نامیده ها بند خرد،. همه شوی قرین این » « می هستی جهان بنیادی خرد نیز. گوهر رو ازاین باشد

سنگی » خرد یا خرد، « آسن نامیده خرد مینوی وچون. در می‌شود « خرد، « آسنی و سنگی گوهرش

پدیده ،هست همه با می و جفت. ها هرچیزباید، آمیزد ) ( . می بند باقفل نیز کلید شود فهمیده تا و خردشود، آمیزد

می آن این. را خرد گشاید ( آسن غلط خردسنگی) به که » « می‌گردد، ترجمه غریزی خرد به متون، جان در بن

ست انسان ها . همه

514

514

Page 515: VIEW AS WORD.DOC

« در « روایت از ، تفضلی احمد ترجمه خرد، مینوی کتاب« آسن اصلی معنای بسوی را راه خرد، مینوی زرتشتی

. » = در یافت می‌توان سنگی خرد ) خرد بخش خرد مینویاز( 54 پیش درآغاز، که ست خرد آسن این که دید می‌توانو هر است، آمیخته اهورامزدا، با آمیزش در چیزی این اثر

= « خرد آسن با اهورامزدا شدن سنگ و شدن وجفت » را گیتی می‌تواند اهورامزدا، که است خرد -1مینوی

و- 1بیافریند دارد نگاه )2و . آسن- خرد مینوی کند ادارهآنگاه،( و می‌شوند سنگ و جفت باهم اهورامزدا و خرد

. می‌شود کرده اداره و داشته نگاه و آفریده جهان

انسان چگونهقـلـمـون بـو

می شود؟اصل که هست، صورت ازانسانی آفرینیکه انسانی « به می‌دهند» آن،صورت به

» می » وسیله یا آلت، به کاهند واورابا: آنکه انسان، قدرتمند به دادن صورت

515

515

Page 516: VIEW AS WORD.DOC

اندازه به را ( انسان می‌خواهد) که می‌سازد، معیاری ایبر هر انسان‌هاست قدرتمندی، ضد

چیزهاست همه اندازه چون قدرتست، سرچشمه انسان،چیست؟ بوقلمون

او انسان، نرم گل به خود، صورت بادادن یهوه، تنها را نهصورت بهترین او را آنچه هم، الله بلکه می‌کند، خلقونظامی هرحکومتی و می‌دهد، نرم گل این به می‌داند،

بر را قوانینش که نیز، می‌گذارد، ازانسان تصویری پایهدر زیستن برای باید ن انسان آ نظام، و حکومت آن

. نیز مزدا اهورا کند پیدا را زرتشتی، در صورت ایزدشناسی » خود» راخویشکاری زایشی بینش به دادن صورت

. در همه، چرا ترازکنند باآن خودرا باید انسان‌ها که می‌داند،یکدیگر با رقابت در انسان، به صورت چرا دادن هستند؟

از که هیچکدام نمی‌کند طرح را پرسش این آیاآن‌ها،چقدرصورت که است؟ پذیر انسان، را صورتی وآیا

می نگاه خود، به انسان، گوهر می دهند، او دارد بهمی شود؟ و انسان گوهر گواه جزو هم او، نرمی آیا و

بر گواه وهم پذیری، در برصورت صورت خود تثبیت« هست؟ او « و می شود آلت گرفت، صورت هرچه

بر می دهد، صورت او به مسلط او، آنکه و چیرهدر» ولی. می گردد بودن، « نرم را انسان ، پذیری صورت

. » « نمی‌کند آلت به تبدیل می‌شود، پنداشته نرمچنانکه » دارد » هم را شدن بوقلمون خطر گوهری، .بودن

از بردن بهره درست، در و را انسان انسان، پایان، نرمیتا پذیرد، می را هرشکلی که می‌کند بوقلمونی به تبدیل

. در عطار، شیخ بلعد فرو را خود نامه، همشکالن مصیبت

516

516

Page 517: VIEW AS WORD.DOC

از می‌نامد، داستانی بوقلمون که می‌آورد دریائی جانوریپذیری و خطر صورت و انسان نرمی مسئله جانور، این با

. می‌کند طرح را انسانگرم حیوان یکی دریا در و هست بوقلمون نام

نرم اعضاش هفتبود چندان او، اعضای شکلی نرمی هرآن کو،

بـود آن خواهد، کهکند نیکو دگر شکلی بیند، هرزمان، هرچه

کند او مثل خویشآشکار بحری، حیوان شود بدان چون او

کـنـار از درآید صورتدور ز بینندش خویش ن چو همه، چون

از شوند نفور کی هرگز خود جنسای گـوشـه از الجرم درآیـد سازد او را خویش

تـوشـه ای ازایشان،آشکار نگردد او، طلسم حیلت چون بدین او

شکار دایم کند،و سراسر نرم موجود، این هرشکلی وجود و است، گرم

خود به می‌تواند بخواهد را هر او بدهد. که که چیزیچیز بیند، می آن شکل از. به سان درمی‌آید به رو، این

هر و همجنس از هر چیزی او هدف ولی درمی‌آید، انسانیشکار را دیگران که آنست دادن‌ها، شکل تغییر و این کند

و سازد، خود . طعمه موجود، این بیندازد خود قدرت دام درتا می‌دهد می‌خواهد هرصورتی خود، به که موجودیست

را شکار دیگران را دیگران و . بفریبد البته ببلعد و کنددر اهریمن ویژگی هم همین ضحاک، داستان در شاهنامه . در دارد شکل را به « آغاز «، نیکخواه وآموزگاری داننده

می ضحاک به » خودرا یکی بسان بیامد و شناساند،از جز را آن که بسی سخن‌ها دارم گفت همی نیکخواه،

» و ، کسی نداند ضحاک من به شرط بدین را، خود دانش

517

517

Page 518: VIEW AS WORD.DOC

که می ببندد آموزد تابعیت پیمان او تابع. با باید ضحاک . باشد خود استاد و آموزه تابعیت شرط به تعلیم،

می اطاعت! ضحاک به و او مسلط باید تو که چیره آموزددر ضحاک البته که بشوی، جهان نیز برهمه قلبش ته

می می. دوست بدو اهریمن آنگاه راه دارد که آموزد . آنکه با ضحاک، هست پدرت کشتن قدرت، این به رسیدن

را می قدرت حاضر دوست ولی خود دارد، دست آلودن به . ولی نیست کاری چنین که به پسندد می را این

و او، بجای را کار این بکند اهریمن، او آنچه .برایرا خود دست که نمی‌خواهد ولی پسندد می ضحاک را

. هر می‌کند جایش به اهریمن، سازد، آلوده قدرتمندی، بدان ! قدرت به رسیدن از پس می‌ماند پاک شیوه، بدین

خورشگر یا آشپز شکل به اهریمن، = برجهان، پرورنده)= او( ذوق و می‌آید، ضحاک نزد خورش پروردگار با ها را

و جانوران ازکشتن . خونریزی، گوناگون می‌کند عوضو از او می کشتن کام کشتن،. خونریزی، برایش برد

. بدینسان می‌شود از خوشمزه که گیاهخوار، ضحاک می کسی به تحول داشت، نفرت آزاری، یابد جان

» « قربانی جشن او، برای خونریختن و کشتن کهاز و می شود می گردد، کامه زدار رو، و ) این زدن از

می کام در کشتن، را خود سعادت و (. کشتار برد، یابد میمی از کام ( کشتار، ( و مقدس او، برای ذبح کشتن و برد،

. می‌شود «جشن می کند » قربانی بلکه نمی کشد، .اومی شود مقدس ذبح « کشتن، « را. تباهی ناپاکترین

. » « انسان شود دیده خوبی کمال بسان تا کنید، مقدساز جرم بدینسان بزرگترین ندارد، کردن شرم تنها نه ها،

خدا محبوب و می‌داند سعادت افتخارو اصل آنرا بلکهکام. این دراوج ضحاک آنگاه، می‌دهد بری، می‌شود اجازه

او، دوش بوسیدن از ولی ببوسد، را او دوش خورشگر، کهبر دو خونخوار، سیاه . مار و می‌رویند او که هربار دوش

518

518

Page 519: VIEW AS WORD.DOC

مارها از این می را او باز دوش . از برند، این می‌روید سرخونخوار « و اصلهای در» ، کش ریشه گوهر خـرد اوبار،. دوانیده این درد اند ایجاد علت خود، که اهریمن

پدیدار پزشک، شکل به اکنون و می شود است، ، می ضحاک برای را درد درمان داروی. نسخه نویسد

مغز دادن درد، این آرام مسکن تا مارهاست این به جوانان( بگیرند. ( در قدرت اصل ضحاک جان درد درمان

و روان ها است آزردن جوان خردهای کردن .نابودو کشت، نمی‌توان را خونخوار ی مارها همیشه این باید

. پرورد را کشتن آن‌ها به نیاز قدرت، نگاهداشتندارد جوانان مغزهای خوردن و . جوانان،

) ( ) ( های چهره ، درمانگر پزشک ، پرورنده خورشگر آموزگار،هدف به تا می‌گيرد، خود به اهریمن که هستند گوناگونی

. » « برسد است، زندگی آزردن که در اصلیش اهریمن،چهره گوناگون این می‌دهد، های خود به راهکه

جان کشتن روش با را، برجهان قدرت به رسیدنمی کند و خوشـمزه خـرد، برای. آزردن انسان

برجهان، قدرت به پدرکشی و آزار و کشتار از رسیدنبود ) جان پروردگار رایگان، پدرش، به همه، به چون ،

می . شیر چهره( چه اهریمن، برد می کام ، هائی دادداننده آموزگار- 1گزیند: برمی درمان- 3پرورنده- 2وسخت . کننده اهریمن وهم عطار بوقلمون هم دردها ترین

هر که هرچند خود شاهنامه، به می‌خواهند صورتیولی یا درمی‌دهند، همیشه، را واقع، دیگری صورت

شکار می خواهند می که صورت کنند یا پذیرند،اعتبار مرجع که می دهند خود به را و کسانی

در . اعتماد در هستند هر اجتماع بوقلمون، واقع،از را می صورتی هرگز دیگران، او ولی پذیرد،از بدهد نمی تواند، صورت خود، به صورت. خود او،

از را، . خود وجود غنای نمی‌تواند او بیافریند نمی‌تواند خود،

519

519

Page 520: VIEW AS WORD.DOC

در خود . صورت را، به او اینکه بزایاند یابد، می که هائیو شکارکند می‌خواهد و بیند، می که خود هرصورتی بدام

« با فرق بسیار صورت اندازد، از اصل خود آفرین. بودن . دارد« انسان، ندارد صورتی هیچ درواقع، او

= = « وجودی نرمی خالص ماده به تبدیل« صورت است شده مطلق و از. پذیری این آن، بسکه

صورت او به او، ساختن آلت یا وسیله گوناگون برای هایاز داده او نداشته، سازش گوهرش با که اند،

. صورت که اینجاهست است شده وملول سیر اوپذیری،خود صورت از ولی می کند، سرکشی پذیری،

بدهد نیزنمی تواند خود،صورت که هر در. به صورتیداده او او به « اند، « خود قدرت آلت و وسیله به راو کاسته وسیله نمی‌خواهد دیگر او و . اند، باشد آلت. صورت میخ زدن می‌کند تهی موجودی را انسان پذیری،

بر در درم برجستگی فلز، ایجاد می‌کند. ها فرورفتیگها،فرورفتیگی در آن نمودار ها را صورت که فلزست

وجود. شدگی تهی این به مداوم، پذیری صورت می‌سازداز یکی و می‌کشد همان تصاویر انسان شدگی، تهی

و» « حلقوم فرو راه که است وزفر از. بلعیدن گلو او ستو چیزها همه پس، فرو این را به می انسان‌ها تا بلعد

« . به تبدیل او، درآورد خود بلعندگی صورت «اصلهر. او خود می‌گردد به ببلعد، می‌خواهد ازآنچه صورتیآن تا انس می‌گيرد، صورت، آن به که را دیگران یا را

در دارند، « واعتماد « برای ، خالص ماده به تبدیل خود، » « نماد و هست بلعنده حلقوم که خود صورت ساختن

وجود » . قحط بکند« است، » نماد » باشد، گوهری نرمی که بوقلمون، اندام هفت نرمی

مطلق » پذیری . قدرت ماده است« درپی قدرتمند،تا انسان هاست، همه از ساختن نرم و خام

آن ها به را خود صورت یا می خواهد، که صورتی

520

520

Page 521: VIEW AS WORD.DOC

در. بدهد « انسان‌ها، او را» آن که می‌خواهد، خام ماده» . هیولی» به یا پذیراست، صورت خام، ماده اند نامیده

. پذیراست قدرت دیگر، به عبارت دادن صورت ) ( را خود اراه به صورتی خود صورت یا هرچیزی،

هر در به دادن، » چیزی معیار طبق معنای به اصل،« و هر ساختن خود است اندازه و» .چیزی قدرتمند

آن‌ها« و است، مسلط هنگامی انسان‌ها، و چیزها به ، قادرمعیار طبق که دارد، خود درمالکیت ( را ساخته) او، اندازه

. و اصطالح شوند «پرداخته «، را ویژگی قـدرت خود هایکامال و دارد وفارسی انگلیسی« mightترجمه » درعربی

« . Machtو نیست« «آلمانی معنای قدرت» به که ، اندازه» معنای« اندازه، به قادرکه و هست، گیری

در« اندازه» هست، » گیر معنای به گذارو واقع، اندازهمعیار . واضع دیگر،« عبارت به می‌شود برده بکار باهم

. » « می شود قدرت سلب انسان ها، از قدرتمند،بسخنی یا قدرت، سرچشمه پس، ازاین انسان،

اندازه اصل اندازه دیگر، و نیست گیری .گذاریمعیار که قدرتست سرچشمه هنگامی اندازه انسان، و

و چیزهاست معیار همه با را چیزها اندازه همه خود،و. نمی‌گذارد قانون که انسانی نمی‌کند، می‌گيرد داوری

. ندارد قدرتی هیچقدرت پذیرش براظهاروامتدادو گواه همیشه زدن، سکه

. است و بوده یهوه صورت اینکه انسان، به الله،قدرت خام،برای ماده به تبدیل را انسان می دهند،

می خود معیاری. کنند پذیری ای، آموزه و درهربینشیسکه را هرانسانی جان و خرد که، هست درمی میخ یا

خودش. خرد پس، ازاین انسان، دیگر، عبارت به میزند« خرد گذاردن اندازه ومنکر نمی‌داند، واندازه را،معیار

» را، اهورامزدا و یهوه و الله و می‌گردد، خود بهمنیو وعقل « معیارخود « . در قدرت می‌داند خود اصل، بینش

521

521

Page 522: VIEW AS WORD.DOC

» و » است، اندازه یا گیری، اندازه اصل معنای « به به» قادر« » اندازه » معنای، به درواقع، ولی هست، گیر اندازه معنای

و« . گذار » است» شده برده بکار ، معیار سازنده معینهم که وجودیست چون است، قدرتمند الله،

( و قاضی می گيرد ( اندازه هم و ، است مجریومعیار ارزشگذاز قانونگذار) می گذارد اندازه ووجود هراست(. به شالوده، براین قدرتمندی، و قدرتی

معیار کننده معین که و) می‌آید قانون و واضع حقوق ( » « و( قاضی گیر اندازه یا ، آن داور ارزش مجری و

در( اندازه می‌گيرد، اندازه آن با که معیاری و است ها . » اوست» خزانه و صندوق

در قدرت پیدایش معنای هر البته به همیشه اجتماعی، ( اندازه و گذاری اندازه قدرت سلب ازانسان، که آنست

می( بین از درانسان را اصالت و می‌کند، برد. گیریاندازه سرچشمه که دارد اصالت هنگامی انسان،

( معیار و = =( ، ژی جی زندگی گوهر چون است، . که دارد اصالت هنگامی انسان، هست اندازه

. بدهد صورت خود، به ازجان » می تواند که خرد، طبعا » یاب اندازه و جو اندازه ، است زندگی نگهبان و میزهد

. گذاراست هست، واندازه اندازه هرانسانی، درجانرا اندازه این میکوشد که هست انسان خرد و

می . سازد پدیدار ازانسان، را اندازه .زایاند خرد، . در است آبستن بدان انسان که ایست اندازه مامای خرد،

- ارتائی، سیمرغی « فرهنگ بر» آفرینندگی اصل ، اندازهدر که بودنست، یوغ و آفرینی جفت انسانی هر شالوده

بهمن،. = هست و = ) امتزاج سنگ خرد دو آسن چیز اتصالدر( باهم که هست یوغ اصل . هر ، هست انسانی

» از» ، می اندازه پیدایش الله در. یابد انسان، حالیکه،اندازه واهورامزدا، منکرونافی گذار ویهوه یعنی هستند،

. در هستند خودانسان ازگوهر اندازه، فرهنگ پیدایش

522

522

Page 523: VIEW AS WORD.DOC

«سیمرغی، –ارتائی خوشه جی» باشد، زندگی اصل کهکه برآنست گواه بهترین که دارد ازمعانی گوهر ای خود

است بودن اندازه هرکسی، یاجان و .زندگی » « را خود اندازه، با و ، هست اندازه، با زندگی،

می می نگاه و پاید دارد می و .پروردخود جی نام ردالتفهیم، برابوریحان بنا مادرواصل رام، ،

» « . زرتشت که است ژی همان جی، است زمان و زندگی » « دو آن میان مردم تا نهد، می اژی همزادش رویاروی ) ( » « و. دوانی گویش دارد یوغ معنای جی، برگزینند

دوکفه که دارد را ای میله یا ترازو شاهین معنای همچنین ) ( همچنین و زرقانی گویش آویزانست دوسرآن، به ترازو

و در همداستان معنای به جی، است ترکی، ومتفق همزبان .) تصویر) برآیندهای همه این‌ها خان مهدی میرزا سنگالخ

» = = = برجسته» را اصلی معنای که هستند گی زی ژی جیو درمی‌سازند. و جان اندازه و زندگی، همکاری

هم و روشی وهم و همآهنگی نیروها آفرینی ... وانبثاقی زهشی و اجزاء و immanentاندام

اندازه . است اصل آفرین جان، صورت یا گذارو هر. است دارد صورت اندازه می‌توان شکلی، و ،

. وسنجید پیمود و گرفت اندازه را سرچشمه آن انسان،« و « » هست » اندازه اصل چون هست، قدرت .اصل

و اندازه وانسانی، . ازهرجانی ومیتراود میزهد معیار،سرچشمه این بیان ازخودش، جان هرانسانی صورتیابی

. » اوست » = اندازگی قدرت بودن - ایران، سیمرغی ارتائی درفرهنگ خواهدشد، دیده چنانچه

» « باهم» « جفت یا یوغ دواصل ، خرد و صورت وجان تن . بود. خرد یا جان کالبد تن، یا صورت، « بودند که» کالبد

معنای به و» درپهلوی، هست، صورت« شکل » « است زهدان معنای به وخردی،. دراصل هرجانی

» ویژه » = وفضای میدان ویژه کفش مولوی بقول یا کالبد،

523

523

Page 524: VIEW AS WORD.DOC

. ولی دارد را ادیان خود آمدن با صورت، مفهوم این « . رد و آیه فقط صورت، می کند تغییر بکلی نوری

» بر که است، قدرتمند اثـر و « پا خام» مادهاو تا زیر می گذارد، . را درآورد خود صورت، سلطه

زده زر و ونقره مس بر که هست درم میخ روی نقشدر. - می‌شود ارتائی، سیمرغی یا» فرهنگ وهما، سیمرغ

) =( و« صورت ، ازتاریکی زاینده روشنی اصل هومن ماه = و) ناگرفتنی اصل درصورت،. نادیدنی( بهمن هست

= ( زهدان صورت درآن مخفی وگنج نهفته بهمن، همیشه. است( و» پوست دو« هما یوغند، هم با همیشه بهمنچسبیده هم به . نیروی اندیشه این می‌آفرینند باهم که اند،

. درک شیوه می‌گردد انکار و طرد کلی به نوری، خدایان با . به دو، این می‌گردد عوض االه، با رابطه در وانسان جهان

می بریده ازهم خام. کلی ماده وانسان، گیتی شوند. می‌گردد خام ماده این به صورت دهنده الله، و می‌شود،

ازآن، والله یهوه که می گردد، نرم گلی انسان، » = می سازند » خود، صورت معیار طبق را .انسان

را نوری ادیان اندیشه این اسعدگرگانی، فخرالدین » که » را دادن صورت و می‌کند بیان وبرجسته بسیارشفاف

« اظهار» « خدا« بیکران دهش با برابر باشد، قدرتبرای می‌شمارد. اندازه چون دارد، قدرت الله،

و اعمال و می گذارد اندازه انسان را انسان افکار. می گيرد

«به : قدرت» آفرید جهان، گیری« اندازه»، زدادارپذیری قدرت

» به هیولی» دانا مرد را، او ها قوتخواندتوانا ،پذیرفتن

دهش را، ایزد بیکران چو را ها مرو پذیرفتن ستهمچنانست

524

524

Page 525: VIEW AS WORD.DOC

ها آفرینش مـهر پذیرد پذیرد ازسکه چو دادار ز رادینار

زر از که ماند زر به او صورت مثال هرگونه ،کند.. زرگر مرد

چهار ازهیولی را آن آورد هرچار ارکانپدید بدینمعنی

برودت شد کزوی پیوند دگر حرارت آمد پیوندها آن ازجسم شـکل رطوبت، گاه که چونان کرد را ها

فـرمان به بـد ...بـستن،« اندازه را آن می شود کرد، پیدا صورت هرچه

وخط، در. گرفت« رنگ در هرچیزی حدودیصورت،«مشخص « . ، ناگرفتنی و نادیدنی بهمن می‌کند پیدا

» در» سپس و می‌شود، ناگرفتنی ولی دیدنی صورت. تنکرد که اینست می‌شود گرفتنی هم و دیدنی هم شدن،

» « اندازه پیدایش در گام نخستین یافتن، صورتبه. هست کشش کردن، پیدا دراندازه یافتن، درصورت

) ( » همآفرینی» همبغی و یابی پیوند به کشش ، پذیرش . که اینست می‌شود درصورت انگیخته الله، و یهوه

« اندازه قابل اورا انسان، به گیری« دادنمانده. می سازند گفته نا چه ورامین، ازویس باال ابیات در

ولی می‌سازد، پذیر صورت را آن ماده، بودن نرم است؟.» گرفت » نمی‌شود را صورت این هنگامی هنوز قدرت،

. بشود گرفتنی صورت، که یابد می چیز واقعیت هر ) ( سخت و سفت بالفاصله بایستی ای شده ذوب نرمی

. بماند درآن شده، داده آن به که صورتی تا بشود، ومنجمدآن آنگاه ماند، ای، ماده دریک صورت هنگامی،

می شود گرفتنی آغاز،. چیز، در هرچند که اینستصورت برای بالفاصله نرمی ولی می‌شود، خواسته پذیری

همیشگی شدن ثابت و منجمد و شدن سفت خواستار نیز، ) آن‌ها ) به که صورتی تا می‌گردند، انسان روان و خرد ماده

525

525

Page 526: VIEW AS WORD.DOC

. صورت برای نرمی هم پس بماند آن‌ها در شده، دادهآن بقای و حفظ برای شوی وسخت سفت هم و پذیری،

. امکان نباید روان، و خرد این می‌شود خواسته صورت،. باشد داشته را ازنو پذیری پذیری صورت صورت راه

. شود بسته بایستی دیگر، مانند های باید آغاز، در » « » شدن» موم وضد شد آهن مانند سپس و بود موم

. » « باید. سپس بود محض تغییرپذیر درآغازباید گردید . » پذیری،» صورت برای نرمی اگرآن شد تغییرناپذیرمطلق

» ولی » یابد، می پیدایش عطار بوقلمون همان یابد، ادامه» « ماندن همیشه صورت دریک و ناپذیری صورت اگراین

یابد می فلزی یا آهنین وجودی به تبدیل انسان، یابد، ادامه ) ( و ومهر عاطفه هرگونه فاقد مطلق سرد خشک که

. است از محض انسان، آهن» گوهر به شدن تبدیلدر= همیشه یک از به و معیار یک به و حالت یک

» بزودی، و می کند، اعتراض نهفته، ، ماندن صورت. » « یابد می بوقلمون همان به تحول آگاهانه، نا

در شدگی تثبیت برغم به هرمؤمنی، صورت، یک. می ماند باطن در بوقلمون، یک ظاهر، حسب

» « و جان که است ماندن همیشه صورت، دریک مسئله، . » « در انسان وقتی می‌سازد گرفتنی را انسان روان

سلطه براو و کرد، کنترل را او می‌شود ماند، صورتی » « و. یهوه که است نازدودنی و پایدار صورت این ورزید

. می‌خواهد قدرتی هرصاحب یا و »الله اندازه تنها نه » = همین همیشه بلکه ، کردن پیدا صورت یافتن

این» و اندازه این به همیشه داشتن، را اندازه » کردن خلق از الله و یهوه غایت بودن صورت

است انسان به دادن صورت یا . انسان ( نمادش که است مطلق نرم الهی، دربرابرچنین انسان،

) دیگر، انسان هرچیزو دربرابر و است وخاک وریگ موم .) ( موم ازیکسو، انسان، آهنست نمادش که مطلق سخت

526

526

Page 527: VIEW AS WORD.DOC

! و را الله که اسالم، درقبال است آهن دیگر، ازسوی« » صورت» کردار به را الله طبعا و می‌داند، مقدروقدیر

» قدرتمند = کننده مقدر ارزشگذاریا گذارو اندازه و دهنده« میشناسد، « نیز قدریه را خود که معتزله، جنبش- ،می نامید که سیمرغی، ارتائی فرهنگ ازبطن

بود، پویا و زنده ایران، ملت روان در هنوزرا برخاست انسان قرآن، و اسالم وارونه درست و ،

. می‌دانست خود، کارهای آفریننده و قدرت سرچشمه« » هرکسی» که بودند باور براین که بودند کسانی ، قدریه » اسالمی، اصطالحات بر وبنا است خویش کار آفریدگار

. » « » دیگر،» عبارت به نمیدانند الله تقدیر را معاصی و کفر « » « » به » صورت دهنده قدرت اصل ، گذار اندازه را انسان

کفرو« اسالم، دید از ها اندیشه واین می‌دانستند خود . در قدریه، است محض » شرک قـدرت، قدر، واژه

و قـادر« می‌افتادند، ایران درفرهنگ اصیل آزمونی یاد به ، فرهنگ ناخواه، خواه واژه، ارتائی- این در سیمرغی آن را

« برمی = = « اندازه. که خوز ئوز نی واژه چون انگیخت . انسان، داشت اطالق انسان، به وهم خدا به هم باشد،

» « . که قدر واژه خدا که بود اندازه و معیار اندازه همان » « » = هزاره » که است، نی معنای به باشد، کتره قتر همان

. » « به مثال است داشته را اندازه و سنجه معنای درایران، » می‌شد» گفته دامنی سه قصب ، بعدی سه دنیای

) می) دارد، بعد سه که نائی معنای به که باشد. رشیدی « » = « به را آن که است، نی معنائی به قدر قتر درعربی

.) ( » و + نی از نیز را تیر دهخدا نامه لغت تیر اندازند هدفمی‌ساخته هر گز گز، و نی تیر و و اند، اندازه تداعی دو،

اندازه . معیار می‌کردند «گیری ایران، قدرانداز» درادبیات: . می‌گوید صائب نمی‌رود خطا تیرش که گویند شخصی به

آمد از یادم به تو سیاه چشم به قدراندازقضا تو نگاهآمد یادم

527

527

Page 528: VIEW AS WORD.DOC

نیز هزوارش gadronitanو kadronetanیونکر را . » = در» می‌داند گرفتن اندازه kathraaسانسکریت پیمودن

درسجستانی و است چوب معنای به کتراکبه درقدیم ، می . گفته کفشی است داشته چوبی تخت که اند

. پس می‌شود گفته هم چوب به نی واژه درسانسکریت = کدر= کتره « قدر « ریشه است، اندازه واحد و نی که

. درکتاب- هرودوت چنانچه و دارد سانسکریتی ایرانی« اوز می‌آورد، « =uzچهارمش، « است،« نی معنای به که ،

. . » است » نی انسان، است می‌شده گفته آدم به درسکائی « آزمایش واژه اساسا « uz-maayishnو + باشد، ما ئوز

. » است» نی با گیری است اندازه نی خودش که انسانها پدیده همه اندازه، این با دارد، خدا با واینهمانی

. می گيرد اندازه و پیماید، آن‌ها، رامی برای نائی با نی » = « . اندازه و اندازه نی همانسان بود ویوغ جفت پدیده یک . ازاین می‌شد شمرده همآفرین پدیده یک آن‌ها، برای گیر

ارتا ) = = خدا سیمرغ نزد از زر زال هنگامی که هست رو ) فقط خدا، می‌آید، فرود گیتی به آفریننده مایه نخستین

: می‌دهد او به رسالت یکبکار نیاید نشیمت کین از مگر کن آزمایش یکی

روزگارازاین آن را، تو ولیکن است درخور مرا ایدر، بودن را تو

بهتراستدر این جز نیز خدا که فرزند ندارد رسالتی گیتی،

پدیده دارد، خود که معیاری در با را گیتی هاو و بیازماید نیک بیابد خود، را . بد

رفتن تو برای به ولی خوبست بودن خدا همنشین خدا، نزد . رسالت این بهتراست روزگار، کردن آزمایش و گیتی به

معیار با و بیاید گیتی به که ( هرانسانیست = ( اوز نی خود ) ( خود خرد با را گیتی است، آبستن اوز خدا به که

= ( قدر. اصطالح با قدریه یا معتزله برخورد این بیازماید

528

528

Page 529: VIEW AS WORD.DOC

« ) قدر= اصطالح به قرآن برخورد با درتضاد که نی و اندازه« تقدیر تضاد این می‌گيرد؟ سرچشمه ازکجا است، قادر و

در از که می‌گيرد سرچشمه به ) آنجا نای سیمرغی فرهنگ ) یا+ س د - اوز خرمدینی ارتائی انسان فرهنگ ،

. ) = بود) قدرت وطبعا وسنجه اندازه ، نی که ئوز بود رستم. یافت می درآزمایش را خودش اندازه خودش،

« اندازه این برشالوده وسهراب، رستم جنگ یابی داستان . استواراست« تراژیک خود آزمایش دراین رستم

رویاروست خود اندازه مسئله حل با با. زندگی،و کند، زندگی درجهان بجنبدو نمی‌تواند بودن، اندازه بی

ننگ او برای که می‌شود دچارشکست بودن، اندازه دربامی برپسرخود پیروزی شدن، اندازه بی با باز، و است،

. می‌کشد اورا وناجوانمردانه، یافتن، یابد را خود اندازهدارد کار تراژدی و آزمایش . با

و باشد، دادن صورت خود، به که یافتن، را خود اندازهتراژدی با و آزمایش از گذر با است، انسان قدرت پیدایش

داستان‌های از همه تراژیک، ویژگیهای این و کاردارد،و است شده حذف زرتشتیگری، چیرگی دوره در شاهنامه،

. ) است ) گردیده جانشینش کار بودنی زروانی فلسفهو داشت، کار اندیشگی و فرهنگی پیشینه چنین با معتزله

« از کار هنوز زمان« بودنی در که ای فلسفه یابازتابیده داستان دراین و شد چیره اذهان بر ساسانیان،

. خود، که انسانیست نمونه رستم، نبود خبری شده،و یابد می را خود اندازه زندگی، تراژدی در و درآزمودن

صورت خود، بینش وبه خود وبه می‌گذارد خود برای اندازهروبرو. انسانی با ناگهان تفکری، شیوه چنین اکنون می‌دهد

می‌شود » ساخته قدرتمند، ومعیاریک اندازه به که می‌شود .» از که نیست مهم این می‌شود داده صورت او به آن و دید

دادن صورت همین خود بلکه صورتست، بهترین قدرتمند، . است ناپذیرفتنی برایش، پذیرفتن او وصورت برای

529

529

Page 530: VIEW AS WORD.DOC

خامی ماده انسان، گوهر که نیست پذیرفتنیبدهد صورت او به قدرتمندی که این باشد آنکه ولو ،

از را . صورتدهی » در» بداند خود بررسی دهش این» « » « صورت از خام ماده پارگی این بدنبال می‌خواهیم

برویم.

530

530

Page 531: VIEW AS WORD.DOC

کـتـابـنـامـه

فردوسی کتابهای شاهنامه سهامی شرکت مول، ژول ، جیبی

زاداسپرم، گزیده محصل، های راشد تقی محمد ترجمهتهران فرهنگی تحقیقات و مطالعات 1366موءسسه

خرد ایران ،مینوی فرهنگ تفضلی، احمد ترجمهتوس باستان،انتشاراتفروردین میرزای ،روزهرمزدماه ابراهیم از برگردان

ترانه ناظر،انتشاراتمنوچهر صیدنه کوشش به بیرونی، ابوریحان تألیف ،

افشار ایرج ستوده،تبریزی شمس : کلیات درویش ازم حواشی و تصحیح ،

Handbuch Der Zendsprache von Ferdinand Justiمانی درآئین فرینش آ دکترابوالقاسم اسطوره

پور اسماعیلفارسی به پهلوی وشی فرهنگ فره دکتربهرام

بابکان، اردشیر کارنامه و یسن هومن و ترجمهزندهدایت صادق

دادگی فرنبغ بهار: بندهش، مهرداد گزارندهWolfgang Schadewaldt Die griechische TragoedieShrkamp taschenbuchWolfgang Schadewaldt Die Anfaenge der Philosophie bei den Griechen, SuhrkampHans Blumenberg ,Arbeit am Mythos, Suhrkamp

دینکرت پنجم تفضلی کتاب احمد آموزگارو ژاله ترجمه ،دینکرد سوم فضیلت کتاب فریدون ترجمه ،

بزرگ خراسان گویشی امیرشالچی فرهنگ

531

531

Page 532: VIEW AS WORD.DOC

The Persian Rivayats Hormazyar FramarzBombay 1932

ایران گیاهان وان فرهنگ ماه احمدرامین و اسعدگرگانی ویس فخرالدین ،

- بنیاد انتشارات الکساندرگواخارایا تودوا ماگالی تصحیحایران فرهنگ

مؤمن حکیم شاه تحفه طبیب حسینی مؤمن محمدصفوی سلیمان

فرزند اوپانیشاد، داراشکوه محمد شاهزاده ترجمهشاهجهان

نائینی + جالل رضا محمد سید دکترتاراچندA Sanskrit English DictionaryM. Monier- Williams

العلوم کاتب مفاتیح احمدیوسف محمدبن ابوعبداللهخوارزمی

فرهنگی و علمی مرکزانتشارات خدیوجم، حسین ترجمهThe Gathas of ZarathushthraHelmut Humbach + Josef Elfenbein+ Prods O.Skjaervo Heidelberg 1991Zamyaad Yasht , Yasht 19 of the Younger Avestam Helmut Humbach and Pallan R.Ichapora

زردشت زندگی + اسطوره تفضلی احمد آموزگار ژاله ، بابل کتابسرای

نامه ژینیو، ارداویراف فیلیپ ،معین انتشارات شرکت آموزگار، ژاله تحقیق و ترجمه

آسوریگ سازمان درخت نوابی ماهیار از ترجمه ، فروهر انتشارات

The Heritage of ZarathushtraA New Translation of His GaathaasC.Winter , Heidelberg C.Winter , Heidelberg

532

532

Page 533: VIEW AS WORD.DOC

نوشته در ایران فرهنگ و پهلوی اساطیر هایتوس انتشارات عفیفی، دکتررحیم

Biblisch-Historisches HandwoerterbuchHerausgegeben von Bo Reicke und Leonhard RostAltiranisches Woerterbcuch Christian Batholomae

جدید ) عهد و عتیق عهد المقدس (کتابEnglish-Pashto DictionaryAryana Book Sellers , Peshawar City

.) مانی ) اثر : شاپورگان عمرانی نوشین کوشش بهآذربایگان مردم زبان درباره جستارهائی

افشار دکترمحمود موقوفات بنیاد ذکاء، ازیحییدوجلد، اوستا، دوستخواه جلیل پژوهش و گزارش

مروارید انتشاراتنامه اسدی گرشاسپ احمد بن ابونصرعلی حکیم ،

طوسیایران فرهنگ و زبان یغمائی، حبیب اهتمام به

سکزی نامه (واژه سیستانی) لغات فرهنگتهران جوادمحمدیخمـک،سروش،

Mythologie der Griechen und Roemer.

H.W.Stoll. Magnusانتشارات بحاراالنوار مجلسی،از باقر محمد تألیف ، اسالمیه کتابفروشی

نامه رحیم بهمن ویراسته الخیر، ابی بن ایرانشاه از ، عفیفی،

وفرهنگی علمی انتشارات شرکتنامه عطارنیشابوری الهی الدین فرید شیخ ،

تهران زوار، کتابفروشی روحانی، فواد تصحیح بهالطیر نیشابوری منطق عطار فریدالدین شیخ ،

مشکور جواد دکترمحمد

533

533

Page 534: VIEW AS WORD.DOC

Duden , Das HerkunftswoerterbuchEtymologie der deutschten Sprache

ایران اساطیر در مهرداد پژوهشی نخست، پاره ، توس بهارانتشاراتها هزوارش یونکر - فرهنگ

A Medical Text in KhotaneseEditted by: Sten Konow , Oslo 1941A Concise Pahlavi Dictionary D.N.MacKenzie Oxford University Pres1971

بخارا ترجمه تاریخ جعفرالرشحی، محمدبن ابوبکر ، رضوی مدرس نصرالقبادی، محمدبن ابونصراحمدبن

نیشابوری نوروزنامه عمرخیام ازحکیم ، : مینوی مجتبی استاد تحشیه و تصحیح

ارنگ و :وهرود از اضافات با ترجمه مارکوارت، ژوزف ، افشار دکترمحمد موقوفات بنیاد زاده، منشی داود

سیستان بهار تاریخ الشعراء ملک تصحیح به - تهران زوار کتابخانه

یعقوبی آیتی تاریخ ابراهیم ترجمه یعقوب، ابی احمدبن ،فرهنگی و علمی انتشارات شرکت

- فارسی اردو مختصر از فرهنگ تنظیم و تهیه ،) صفیاری ) مقدم کامران دکترشهیندخت

اللغات غیاث بن فرهنگ الدین محمدجالل الدین غیاث ، سیاقی دبیر محمد بکوشش رامپوری، الدین شرف

خوارزمشاهی الحسینی ذخیره حسن بن اسمعیل ، الجرجانی

ایرج و پژوهش دانش محمدتقی بکوششتهران دانشگاه افشار،انتشارات

دهخدا اکبر علی تألیف دهخدا، نامه ،لغتدکترسیدجعفرشهیدی، و معین دکترمحمد نظر زیرتهران دانشگاه چاپ و انتشارات مؤسسه

534

534

Page 535: VIEW AS WORD.DOC

Naturrecht und menschliche Wuerde Ernst Bloch , suhrkamp taschenbuch

گزیده، اهتمام تاریخ به مستوفی، حمداللهامیرکبیر انتشارات مؤسسه نوائی، دکترعبدالحسین

گلشاه جمشید، و تهمورس گرشاسپ، و داستاندیگر، متن‌های

پور مزدا کتایونقاطع تبریزی برهان خلف بن حسین محمد ،

امیرکبیر انتشارات مؤسسه محمدمعین، دکتر اهتمام بهفارسی به ترکی فرهنگ خان سنگالخ، مهدی میرزا ،

خیاوی روشن ویرایش استرابادی،نامه دراوینی مرزبان الدین تحریرسعد ،

تهران نو نشر روشن، محمد تصحیح 1367بهفرس طوسی لغت اسدی علی ابومنصوراحمدبن ،

+ صادقی اشرف علی مجتبائی الله فتح تصحیح بهShorter Oxford English Dictionary

– ژار هه فارسی، کردی تهران فرهنگ ،سروش،1376

اکبرداناسرشت آثارالباقیه ترجمه بیرونی، ابوریحان ،تهران امیرکبیر انتشارات 1363مؤسسه

التنجیم صناعة الوائل بیرونی، الـتـفهیم ،ابوریحانهمائی الدین جالل تصحیح به

شوشتری نامه واژه گویش از محمد ای گردآورنده ، ایران زبان فرهنگستان نیرومند، باقر

کبیر دیوان یا شمس محمد کلیات الدین جالل موالنا ، بدیع حواشی و تصحیحات با مولوی، به الزمان مشهور

امیرکبیر انتشارات مؤسسه فروزانفر،انتشارات عفیفی، دکتررحیم از ترجمه ارداویرافنامه،

توسنسک هادخت میرفخرائی بررسی دکترمهشید ،

535

535

Page 536: VIEW AS WORD.DOC

تهران فرهنگی تحقیقات و مطالعات 1371مؤسسهMithras , Reinhold Merkelbach ,Hain,1984

نامه اهتمام مصیبت به عطارنیشابوری فریدالدین شیخ ، زوار کتابفروشی وصال، دکترنورانی

االدویه تهران مخزن خراسانی عقیلی ،1371گیلکی گویش نامه نگارش واژه و آوری گرد

احمدمرعشی - رشت طاعتی انتشارات

ومسالک به ممالک اصطخری، ابراهیم ابواسحق ، افشار دکترمحمود موقوفات بنیاد افشار، ایرج کوشش

اللغه نگار – بدایع اکبروقایع علی فارسی، کردی فرهنگ ،توکلی رئوف محمد کوشش به

بهدینان انتشارات فرهنگ سروشیان سروش جمشید ، تهران دانشگاهلری پناه،موءسسه فرهنگ ایزد حمید آورنده گرد ،

آگاه انتشاراتنائینی دکترمنوچهرستوده فرهنگ گردآورنده ،

فرهنگی تحقیقات و مطالعات موءسسهآذری تاتی، تالشی، تطبیقی فرهنگ

انتشار سهامی شرکت عبدلی، علیافغانستان فارسی عامیانه – لغات افغانی عبدالله

نویسبلخ انتشارات و تحقیات مؤسسه

دوجلد یشت دانشگاه ها انتشارات پورداود، ،اوستا پورداود خرده ،

واژه عربی فرهنگ درزبان فارسی هایانجمن انتشارات شوشتری،سلسله امام محمدعلی

آثارملیدیلم و گیل مؤسسه فرهنگ لنگرودی، پاینده محمود ،

امیرکبیر انتشارات

536

536

Page 537: VIEW AS WORD.DOC

جهانگیری فخرالدین فرهنگ حسین الدین سیدجمالعفیفی دکتررحیم ویراسته انجوشیرازی، حسن

زاکانی عبید آشتیانی کلیات اقبال مقدمه و تصحیح با ،وشرکاء اقبال محمدحسین حاج نسبی شرکت

شروانی خاقانی فروزانفر، دیوان الزمان بدیع ، آگاه انتشارات مؤسسه

زرتشت گات سرودهای موبد ها، تفسیر و ترجمه ، فروهر انتشارات سازمان آذرگشسپ، فیروز

طبری والملوک،محمدبنجریرطبری، تاریخ الرسل تاریخ ، - : تهران اساطیر ناشر پاینده، ابوالقاسم ترجمه

الفرس مجموعة الموءمن فرهنگ عبد ابوالعال ، جاروتی،

فرهنگ بنیاد انتشارات جوینی، دکترعزیزالله تصحیح بهایران

زریران ماهیار یادگار دکتریحیی از ترجمه با پهلوی متناساطیر انشارات نوابی،

کامل اثیر،برگردان تاریخ ابن ،عزالدیناساطیر انتشارات روحانی، دکترسیدحسین

Deutsche Mythologie , Jacob GrimmUlstein Materialien

اشـوهیشتان امید صفای روایت ازدکترنزهت ،ترجمهاصفهانی،نشرمرکز

On Genesis, A New Reading By Bruce Vawaterالعرب منتهی لغة فی بفارسی االرب عربی فرهنگ ،

کتابخانه پور،ازانتشارات صفی عبدالکریم ابن عبدالرحیمسنائی

النحل و عبدالکریم الملل بن محمد ابوالفتح ، شهرستانی

و تصحیح به اصفهانی، صدرترکه الدین افضل ترجمهتابان چاپخانه نائینی، جاللی رضا محمد سید تحشیه

537

537

Page 538: VIEW AS WORD.DOC

قبادان خسرو دکترمحمد اندرز ترجمه پهلوی، متن ، چهر چاپ مکری،

سروستان مردم همایونی فرهنگ صادق تاءلیف ،رضوی قدس آستان انتشارات

ندیم، الفهرست بن اسحاق محمدبن ،اساطیر انتشارات تجدد، رضا محمد ترجمه

االدب عمرالزمخشری مقدمة محمودبن ابوالقاسم ، الخوارزمی،

تهران دانشگاه انتشاراتساسانیان زمان در پروفسورآرتورکریستنسن ایران ،

یاسمی رشید ترجمهنامه انگیزکراچی بانوگشب دکترروح توضیح و تصحیح

فرهنگی مطالعات و انسانی علوم پژوهشگاهناصرخسرو خسروقبادیانی سفرنامه ناصربن ،حکیم

مروزیپور دکترنادروزین کوشش به

The Life Of Mumammad A.GuillaumeA translation of Ibn Ishq s Sirat Rasul Allah

انتشارات ازاسالم، پیش ایران ادبیات تاریختفضلی سخن، دکتراحمد

The Inscriptions In Old Persian Cuniform Of The Achaemenian EmperorsRalph Norman Sharp

انگلیسی – – فارسی سغدی فرهنگفرهنگان انتشارات قریب، بدرالزمان دکتر

دشتستانی، گویش زاده فرهنگ اکبر داریوش دکتر: متن پهلوی عریان های وپژوهش،سعید گردآورده

538

538

Page 539: VIEW AS WORD.DOC

جـستارها فهرست

*********************آنچه: به ازخندیدن پیشگفتار

9اصلیست........................................

( ارجمند، را خاک گرکنی سزد ارجمند خاک25زال(....................

ارجمند را خاک خاکی، جهان باکشف خردانسان،34می‌کند.................

زنده را وکه را چه را فردوسی چیست؟ عجم69کرد؟....................

539

539

Page 540: VIEW AS WORD.DOC

پیشرفت مسئله نوری، درادیان هبوط مسئله74وتجدد......................

» « یزدانشناسی در هبوط چگونگی87زرتشتی.............................

تروتازه را زندگی که بینشی یا روشنی و سبزی108می‌کند.................

. پرسیمرغ و زر زالرا پرخود هرانسانی، به ایران چراخدای

152می‌دهد..........................

حرکت و بینش و عمل در زندگی، مزه178است.............................

زندگی مزه جستجوی درهاروت) بازگشت یا سکوالریته

200وماروت(.............................

» مدنیتی » آفریدن و ، داد با مهر بهمنی، خرد در زندگی مزهکین و خشم و رشک و بیم آن در که است

227نیست.....................................

. است وحشی آهوی زندگی، مزه چرارفیق رام، و سیمرغ246بی‌کسان...............................................

است؟ آواره و سرگردان همیشه که چیست این

540

540

Page 541: VIEW AS WORD.DOC

دادن سپنج کردن، مهمان را بی‌کس و سرگردان این....... و... 263است

.» اهریمن » نه سیمرغی، فرهنگ در دشمن دشمنی مفهوممرتد و ملحد و مشرک و کافر و ابلیس نه و است زرتشتی

279اسالمی..................

- . سیمرغی فرهنگ در و جهادی دین در دشمنی مفهومارتائی

اشکانیان: هخامنشیان، سام، خانواده ارتائیان297هستند.....................

آهو شکل به ایران خدای چرا دشمنی، مفهوم315درمی‌آید؟................

. به زندگیست مادر که ایران چراخدای............. درمی‌آید؟. 332پیکرآهو

. بیخ خرد، چرا جهان در پذیرنده اصل خرد،353ست.......... هرانسانی

سوراخ از جان، بیختن انسان خرد حواس های372هست...................

بوقلمون انسان، چگونه390می‌شود؟..........................................

402کتابنامه ........................................................................

541

541

Page 542: VIEW AS WORD.DOC

***********************

542

542