Masnavi Rumi Book 1

597
وی ن ث م ر اول ت ف د وسط ت ح ی ح ص ت و پ ی ا ت اور . اله خ ل ک ه خ س ن روی ار رد کُ 0 ن سی ح" " د. ی ه د8 ارش ر گ ر ی ر پ ی ه سا? را ب یB د ا ی تD ف ا ی ت ه ا? ی ث8 س ر ا گ اً ا ف لط د: ی ث ک ی کپ ر ی ر پ ی سا د ار ی ن وا ن ث م ی را صلی ا ها ل ت ا فwww.guidinglights.org 1 امه ی ت ن. 1.1 د ی ك ی م پ ی حكا0 ون چ ی، ن و ار ن8 ن ی هاb ن دا? خ وار د ی ك ی م پ ی كا8 ش1.2 د ده ات رت? تg ب را م ا ت0 ان ی ش ی ن ر ک0 ن د و ر ر م رم ت ف ن ار د ده ات ی ل ا ت1.3 راق ف حه ار ر8 ش رحه8 ش م ه وا چ ه ن ث سح درد ر8 ش م ی و گ? ت ا ت اق ی ث8 س ا1.4 8 ش ن و چِ ل ص ا د ار و دور مات ی کا س ک ر ه گار د رور وت? چ ار? ت8 ش ن و چِ ل ص و1.5 دم8 س0 لان ا ی ت پ ت ع م? ج ر ه ه? ب0 ن م و0 لان د خاَ ? ت ت ف? ج دم8 س0 لان خا8 وش چ

description

Rumi

Transcript of Masnavi Rumi Book 1

مثنوی اول دفترتوسط تصحیح و ". تایپ خاور " کالله نسخه روی از کرد حسین

. دهید گزارش زیر سایت به آنرا یافتید اشتباهی اگر لطفا : کنید کپی زیر سایت از میتوانید را اصلی فایلهای

www.guidinglights.org

نامه. 1 نیمیكند 1.1 حكایت چون نی، از ها بشنو جدائی واز

میكند شكایتاند 1.2 ببریده مرا تا نیستان و کز مرد نفیرم از

اند نالیده زنفراق 1.3 از شرحه شرحه خواهم شرح سینه بگویم تا

اشتیاق دردخویش 1.4 اصل از ماند دور كاو كسی روزگار هر جوید باز

خویش وصل شدم 1.5 ناالن جمعیتی هر به و من حاالن Hد ب جفت

شدم حاالن خوشمن 1.6 یار شد خود، Iظن از كسی من هر درون از

من اسرار HجHست ننیست 1.7 دور من Lنالۀ از من Iر Nو س چشم لیك

نیست نور آن را گوشنیست 1.8 مستور تن ز جان و، جان ز دیدN تن را كس لیك

نیست دستور جانباد 1.9 نیست، و، نای Nبانگ این است آتش آتش این كه هر

باد نیست ندارد،فتاد 1.10 نی كاندر است جوششعشق آتش عشق

فتاد می كاندر استTرید 1.11 ب یاری از كه هر حریف پرده نی هایش پرده

درید ما های؟ 1.12 دید كه تریاقی و زهری نی دمساز همچو نی همچو

؟ دید كه مشتاقی ومیكند 1.13 خون Tر پ Nراه حدیث عشق نی های قصه

میكند مجنوننی* 1.14 همچو گویا داریم دهان دهان دو یک

وی لبهای در پنهانست

شما* 1.15 سوی شده ناالن در یکدهان هوئی و هایسما در فکنده

است* 1.16 منظر را او که هر داند، این لیک دهان کایناست سHر زآن هم، سری

اوست* 1.17 دمهای از نای این روح دمدمه هوی و هایاوست هیهای از

نیست 1.18 هوش بی جز هوش، این را محرم زبان مرنیست گوش جز مشتری،

ثمر* 1.19 را نی ناله نبودی Tر گر پ جهانرا نیشکر از نکردی

شد 1.20 بیگاه روزها ما غم سوزها در با روزهاشد همراه

نیست 1.21 باك رو، گو رفت، گر آنكه روزها ای بمان، تونیست پاك تو، چون

شد 1.22 آبشسیر ز ماهی، جز كه بی هر كه هرشد دیر روزش روزیست،

خام 1.23 هیچ پخته، حال كوتاه درنیابد پسسخنوالسالم باید،

ماست* 1.24 جوش گدای جوشش در گردش باده در چرخماست هوش اسیر

او* 1.25 از ما نی شد، مست ما از ما باده از قالباو از ما نی شد، هست

نیست* 1.26 چیر تن هر راست سماع هر بر طعمهنیست انجیر مرغکی

پسر 1.27 ای آزاد، باش بگسل، بند بند باشی چندزر بند و سیم

ای 1.28 كوزه در را بحر بریزی گنجد؟ گر چندای روزه یك قسمت

نشد 1.29 Tر پ حریصان چشم Lقانع كوزۀ صدف تانشد IرTد Tر پ نشد،

شد 1.30 چاك عشقی ز جامه را كه و هر حرص ز اوشد پاك كلـی عیب

ما 1.31 خوشسودای عشق ای باش جمله شاد طبیب ایما علتهای

ما 1.32 ناموس و نخوت دوای و ای افالطون تو ایما جالینوس

شد 1.33 افالك بر عشق از خاك رقص جسم در كوهشد چاالك و آمد

عاشقا 1.34 آمد طور جان و، عشق، مست طورصاعقا موسی IرHخ

بم 1.35 و زیر اندر است پنهان ر، IسN گویم اگر فاشزنم هم بر جهان

باب* 1.36 دو این اندر میگوید نی من، آنچه بگویم گرخراب گردد جهان

جفتمی 1.37 گر خود دمساز لب من با نی همچوگفتمی گفتنیها

جدا 1.38 شد همزبانی از او كه چه هر گر شد، بینوانوا صد دارد

گذشت 1.39 در گلستان و رفت گل كه پس چون زآن نشنویگذشت سر بلبل ز

خراب* 1.40 شد گلستان و رفت گل از چونکه را گل بوی گالب از جوئیم؟ که

ای 1.41 پرده عاشق و، است معشوق معشوق جمله زندهای مTرده عاشق و، است

او 1.42 پروای را عشق نباشد مرغی چون چو اواو وای، پر، بی ماند

اوست* 1.43 عشق Nکمند ما بال و Hر کشانش پ مودوست کوی تا میکشد

؟ 1.44 پس و پیش دارم هوش چگونه نور من نباشد چونپس پیشو یارم

فوق* 1.45 و تحت و Hسر ی و Hمن ی در او بر نور و سر برطوق و تاج چون گردنم

بود 1.46 بیرون سخن كاین خواهد نبود، عشق غمIاز آینه؟ بود چون

؟ 1.47 نیست غمIاز چرا دانی ات از آینه زنگار زآنکهنیست ممتاز رخش

جTداست* 1.48 آالیش زنگ کز نور آینه شعاع Tر پخداست خورشید

کن 1.49 پاک او خ Tر از زنگار تو آن رو آن، از بعدکن ادراک را نور

دل* 1.50 گوش از شنو را حقیقت به این آئی برون تاگNل و زآب کلی،

دهید* 1.51 ره را جان دارید، اگر از فهم آن، از بعدنهید ره در پا شوق،

شدن. 2 بیمار و كنیزك بر پادشاه شدن عاشق حکایتاو صحت در تدبیر و كنیزك

داستان 2.1 این دوستان ای نقد بشنوید حقیقت خودآن ماست حال

بریم* 2.2 پی گر را خویش حال ز نقد هم زدنیا، همخوریم بر عقبی،

این 2.3 از پیش زمانی در شاهی بودش بود دنیا ملكدین ملك هم و،

سوار 2.4 شد روزی شاه خویش اتفاقا خواص باشكار بهر از

دشت* 2.5 و کوه بر او میشد صیدی دام بهر در ناگهانگشت صید او عشق

راه 2.6 شاه بر شه دید كنیزك آن یك غالم شدشاه جان كنیزك

طپید 2.7 می قفسچون در جانش آن مرغ و مال دادخرید را كنیزك

شد 2.8 برخوردار و را او خرید قضا چون از كنیزك آنشد بیمار

نبود 2.9 پاالنش داشت، خر یكی پاالن، آن یافتربود در را خر گرگ،

دست 2.10 به نامد می آب بودش، چون كوزه را آبشكست كوزه خود یافت،

راست 2.11 و چپ از كرد جمع طبیبان هر: شه جان گفتشماست دست در دو

اوست 2.12 جانم جان است، سهل من خسته جان و دردمنداوست درمانم ام،

مرا 2.13 جان مر كرد درمان كه و هر IرTد و گنج بردمرا مرجان

2.14 : كنیم جانبازی كه گفتندش و جمله آریم گرد فهمكنیم انبازی

است 2.15 عالمی مسیح ما از یكی كف هر در را الم هراست مرهمی ما

2.16 " بطر" از نگفتند خواهد خدا خدا گر پسبشر عجز بنمودشان

است 2.17 قسوتی مرادم استثنا، Nگفتن، ترك همین نیاست حالتی عارض كه

گفت 2.18 به استثنا، ناورده بسا جان ای با او جانجفت استثناست

دوا 2.19 از و عالج از كردند چه رنج هر گشتناروا حاجت و افزون

شد 2.20 موی چون مرض از كنیزك از آن شاه چشمشد جوی چون خون Nاشك

شود* 2.21 ابله طبیب آید، قضا نفع چون در دوا آنشود گمره خود

فزود 2.22 صفرا سركنگبین قضا بادام از روغنمینمود خشكی

رفت 2.23 اطالق قبضشد، هلیله مدد از را آتش آبنفت همچو شد

کم* 2.24 خواب و فزون شد دل و سستی سوزشچشمغم و درد پر دل

او* 2.25 اسباب و ادویه و ریخت شربت طبیبان ازرو آب یکسر

و. 3 پادشاه بر كنیزك معالجۀ& از طبیبان عجز شدن ظاهرحقیقی پادشاه بدرگاه آوردن رو

بدید 3.1 را طبیبان آن عجز چو جانب شه برهنه پادوید مسجد

شد 3.2 محراب سوی مسجد، در از رفت گاه سجدهشد آب پر شه اشك

فنا 3.3 غرقاب ز آمد خویش به زبان چون خوشثنا و مدح در بگشاد

جهان 3.4 ملك بخششت كمینه گویم؟ كای چه مننهان میدانی تو چون

بسر* 3.5 سر طبیبان، این و ما عام حال Nلطف پیشهدر باشد تو

پناه 3.6 را ما حاجت همیشه غلط ای ما دیگر بارراه كردیم

3.7 : سNرHت میدانم چه گر گفتی پیدا لیك هم زودظاهرت بر كنش

خروش 3.8 جان میان از آورد بر بحر چون آمد اندرجوش به بخشایش

ربود 3.9 در خوابش گریه میان او، در خواب در دیدنمود رو پیری كه

رواست: 3.10 حاجاتت مژده، شه ای آیدت گفت غریبی گرماست ز فردا

است 3.11 حاذق حكیم او آید، دان، چونكه صادقشاست صادق و امین کاو

ببین 3.12 را مطلق عالجشسحر مزاجش در درببین را حق قدرت

شد* 3.13 آگاه دید، خواب آن بود، مملوک خفته گشتهشد شاه کنیزک،

شد 3.14 روز و گاه وعده آن رسید شرق، چون از آفتابشد سوز اختر

منتظر 3.15 شه منظره اندر آنچه بود ببیند تاسر بنمودند

ای 3.16 مایه Tر پ کاملی، شخصی، میان دید در آفتابیای سایه

هالل 3.17 مانند دور از و میرسید بود نیستخیال شكل بر هست،

جهان 3.18 اندر خیال باشد وش بر نیست جهانی توروان بین خیالی

جنگشان 3.19 و صلحشان خیالی خیالی بر وازننگشان و فخرشان

اولیاست 3.20 دام كه خیاالتی رویان آن مه عكسخداست Tستان ب

دید 3.21 خواب در شه كه را خیالی مهمان آن خ Tر درپدید آمد همی

ولی* 3.22 اندر بود ظاهر حق باشی، نور بین نیکدلی اهل اگر

دور* 3.23 ز شد پیدا چو حق ولی پایش آن و سر ازنور میتافت همی

واپیشرفت 3.24 حاجیان جای به مهمان شه آن پیشخویشرفت غیب

کرد* 3.25 استقبال چو را غیبی گوئی ضیف شکر چونبورد او پیوست که

آموخته 3.26 آشنا بحری دو بی هر جان، دو هردوخته بر دوختن

آب* 3.27 چو وآندیگر تشنه، چون یکی مخمور آن یکی آنشراب دیگر آن و،

آن: 3.28 نه بودستی تو معشوقم كار گفت از كار لیكجهان در خیزد

عمر 3.29 چون من مصطفی، تو مرا خدمتت ای برای ازكمر بندم

ادبی. 4 بی وخامت و ادب رعایت توفیق خواستن درادب 4.1 توفیق جوئیم خدا محروم از ادب بی

رب لطف از ماندبد 4.2 داشت را خود نه تنها ادب در بی آتش بلكه

زد آفاق همهمیرسید 4.3 در آسمان از و مائده بیع و شری بی

شنید و گفت بیكس 4.4 چند موسی قوم میان :در گفتند ادب بی

عدس؟ و سیر كوآسمان 4.5 از نان و خوان شد و منقطع زرع رنج ماند

داسمان و بیلحق 4.6 كرد، شفاعت چون عیسی و باز فرستاد خوان

طبق بر غنیمتعائده* 4.7 شد آسمان از :مائده گفت چونکه

مائده علینا انزلبگذاشتند 4.8 ادب گستاخان زله باز گدایان چون

برداشتند ها

این 4.9 كه را ایشان البه عیسی كم کرد و است دائمزمین از نگردد

آوری 4.10 حرص و كردن گمانی نزد بد باشد كفرمهتری خوان

آز 4.11 ز نادیده رویان گدا بر زآن رحمت در آنفراز شد ایشان

منقطع* 4.12 شد آسمان از خوان و زآن نان آن از بعدمنتفع کس نشد خوان

زكات 4.13 منع پی برناید وبا ابر افتد زنا وزجهات اندر

غم 4.14 و ظلمات از آید تو بر چه و هر باكی بی ز آنهم گستاخیست

دوست 4.15 راه در كند باكی بی كه مردان هر زن رهاوست نامرد و، شد

فلك 4.16 این گشتست نور پر ادب معصوم از ادب وزملك آمد پاك و

آفتاب 4.17 كسوف گستاخی ز Tد ز ب عزازیلی شدباب رد جرات

طریق* 4.18 اندر کند گستاخی که وادی هر اندر گرددغریق حیرت

تمام* 4.19 برگو میهمان و شاه پایانی حال زآنکهکالم این ندارد

بشارت. 5 خوابش در که الهی طبیب آن با پادشاه مالقاتبودند داده او بمالقات

خویشرفت* 5.1 میهمان پیش چو لیک شه او، بود شاهدرویشرفت بس

گرفت 5.2 كنارانش و بگشاد اندر دست عشق همچوگرفت جانش و دل

گرفت 5.3 بوسیدن پیشانیش و راه دست و مقام ازگرفت پرسیدن

صدر 5.4 به تا كشیدش می پرسان گنجی: پرس گفتصبر به آخر یافتم

عاقبت* 5.5 ولیکن آمد، تلخ شیرین صبر Lمیوۀ منفعت پر دهد،

حرج: 5.6 دفع و حق نور ای الصبر "گفت معنی " الفرج مفتاح

سؤال 5.7 هر جواب تو لقای حل ای تو از مشكلقال و قیل بی شود

است 5.8 دل در را ما چه هر هر ترجمانی گیری دستاست گNل در پایش كه

مرتضی 5.9 یا مجتبی یا جاء" مرحبا تغب إن" الفضا ضاق القضاء

یشتهی 5.10 ال من القوم مولی Nن� أنت Hئ ل Hال� ك ردی قدینته �Hم ل

ببیند. 6 را او حال تا بیمار سر بر را طبیب پادشاه بردنكرم 6.1 خوان و مجلس آن گذشت بگرفت چون او دست

حرم اندر Tرد ب وبخواند 6.2 رنجوری و رنجور Lدر قصۀ آن از بعد

نشاند رنجورش پیشبدید 6.3 قاروره و نبض و رو عالماتش، رنگ هم

اسبابششنید هماند: 6.4 كرده ایشان كه دارو هر عمارت گفت آن

اند كرده ویران نیستدرون 6.5 حال از بودند خبر مما بی الله أستعیذ

یفترون نهفت 6.6 وی بر شد كشف و، رنج و، دید كرد پنهان لیك

نگفت سلطان بانبود 6.7 سودا از و صفرا از هیزم رنجش هر بوی

دود ز آید پدیداست 6.8 دل زار كاو زاریش، از است دید خوش تن

است دل گرفتار او و،دل 6.9 زاری از پیداست بیماری عاشقی نیست

دل بیماری چوجداست 6.10 علتها ز عاشق اصطرالب علت عشق

خداست اسراراست 6.11 سر زان گر و، سر زین گر ما عاشقی عاقبت

است رهبر شه بدان را

بیان 6.12 و شرح را عشق گویم چه عشق هر به چونآن از گردم خجل آیم

است 6.13 روشنگر زبان تفسیر چه بی گر عشق لیكاست روشنتر زبان

شتافت 6.14 می نوشتن اندر قلم عشق چون به چونشكافت خود بر قلم آمد،

رسید* 6.15 حالت این وصف در سخن قلم چون همدرید کاغذ هم و بشکست

بخفت 6.16 گNل در خر شرحشچو در و عقل عشق شرحگفت عشق هم عاشقی

آفتاب 6.17 دلیل آمد از آفتاب باید، دلیلت گرمتاب رو وی

میدهد 6.18 نشانی سایه ار وی دم از هر شمسمیدهد جانی نور

سمر 6.19 همچون را تو آرد خواب آید سایه بر چونالقمر ق� Hش� ان شمس

نیست 6.20 شمس چون جهان در غریبی شمس خودنیست امس كش باقیی جان

فرد 6.21 هست چه اگر خارج در هم شمس آن مثلكرد تصویر میتوان

اثیر 6.22 هست شد او از که شمسی ذهن لیک در نبودشنظیر خارج در و

؟ 6.23 كو گنج را، او ذات تصور، در در آید در تااو مثل تصور

است* 6.24 مطلق نور که تبریزی ز شمس و است آفتاباست حق انوار

رسید 6.25 الدین شمس روی حدیث چارم چون شمسكشید در سر آسمان

او 6.26 نام Tردم ب چونكه آمد كردن واجب شرحاو انعام از رمزی

تافتست 6.27 بر دامنم جان، نفس پیراهان این بوییافتست یوسف

سالها 6.28 صحبت حق برای از کز رمزی گو بازحالها خوش آن

شود 6.29 خندان آسمان و زمین و تا روح و عقلشود چندان صد دیده

6.30 : حبیب* از اوفتاده دور ای که گفتم بیماری همچوطبیب از است دور

الفنا 6.31 فی فإنی تكلفنی فال ال أفهامی كلتثنا أحصی

المفیق 6.32 غیر قاله شیئی أو كل تكلف إنیلیق ال تصلف

نبود* 6.33 چون موافق میگوید چه نیک هر تکلف چوننبود ناالیق

نیست 6.34 هشیار رگم یك گویم؟ چه یاری من آن شرحنیست یار را او كه

ثناست* 6.35 ترک من، ز گفتن ثنا دلیل خود کاینخطاست هستی و هستی

جگر 6.36 خون این و هجران این بگذار شرح زمان ایندگر وقت تا

جائع 6.37 فإنی أطعمنی فالوقت قال اعتجل وقاطع سیف

رفیق 6.38 ای باشد الوقت ابن فردا صوفی نیستطریق شرط از گفتن

مثال* 6.39 در باشد الحال ابن دو صوفی هر گرچهسال و ماه از فارقند

نیستی؟ 6.40 صوفی مرد خود مگر از تو را هستنیستی خیزد نسیه

یار 6.41 Iسر خوشتر پوشیده ضمن گفتمش در تو خوددار گوش حكایت

دلبران 6.42 Iسر كه باشد آن در خوشتر آید گفتهدیگران حدیث

غلول: 6.43 بی برهنه و مكشوف زجرم گفت گو بازبوالفضول ای مده

مرسلین 6.44 رمز و اسرار گو كه باز به آشكارادین ذكر پنهان

من 6.45 كه گو برهنه و بردار با پرده نگنجم میپیرهن در صنم

عیان: 6.46 در او شود عریان ار نی گفتم مانی، تو نیمیان نی كنارت،

خواه 6.47 اندازه لیك میخواه، را آرزو كوه نتابد بركاه Nبرگ یك

فروخت 6.48 عالم این وی كز بیش آفتابی گر اندكیسوخت جمله تابد،

مجوی 6.49 ریزی خون و آشوب و از فتنه این از بیشمگوی تبریزی شمس

گوی 6.50 آغاز از آخر، ندارد این این تمام روگوی باز حكایت

جهان* 6.51 جان و دل خون نگردد دیده تا و بدوز لبزمان این بند بر

مجو 6.52 ریزی خون و آشوب و از فتنه این از بیشمگو تبریزی شمس

گو 6.53 آغاز از آخر ندارد آن این تمام روگو باز حکایت

رنج. 7 دریافتن جهت پادشاه از ولی آن طلبیدن خلوت كنیزك

شد* 7.1 آگاه سخن این از حکیم درون چون وزشد شاه همداستان

را: 7.2 خانه كن خلوتی شه، ای هم گفت كن دوررا بیگانه هم و خویش

دهلیزها 7.3 در گوش ندارد از كس بپرسم تاچیزها كنیزك

برون* 7.4 شد و شاه کرد خالی از خانه بپرسد تافسون او کنیزک

نی 7.5 دیار یك و، ماند خالی جز خانه و طبیب جزنی بیمار، همان

7.6 : كجاست؟ تو شهر گفت نرمك هر نرم اهل عالج كهجداست شهری

كیستت؟ 7.7 قرابت از شهر آن و واندر خویشیچیستت؟ با پیوستگی

یك 7.8 به یك و نهاد نبضش بر از دست میپرسید بازفلك جور

خلد 7.9 پایش در خار را كسی بر چون را خود پاینهد زانو سر

سرش 7.10 جوید همی سوزن، سر با وز میكند نیابد ورترش لب

یاب 7.11 دشوار چنین شد پا در چون خار دل در خارجواب واده بود؟

خسی 7.12 هر بدیدی گر را دل بودی خار كی دستكسی بر را غمان

نهد 7.13 خاری خر، دم زیر به آن، كس دفع نداند خرمیجهد بر

درد 7.14 و سوز از خار، دفع بهر ز می خر جفتهكرد زخم جا صد انداخت،

کند؟* 7.15 او خار دفع کی لگد، که آن باید حاذقیتند مرکز بر

زند 7.16 محكمتر خار آن جهد كه بر باید عاقلیكند بر خاری

بود 7.17 استاد خارچین حكیم جا آن میزد، دستآزمود می جا به

داستان 7.18 طریق بر كنیزك پرسید زآن می بازدوستان حال

فاش 7.19 میگفت رازها او حكیم و با مقام ازتاش شهر و خواجگان

گوش 7.20 میداشت گفتنش قصه و سوی نبض سویهوش میداشت جستنش

جهان 7.21 گردد كی نام از نبض كه مقصود تا بود اوجهان در جانش

شمرد 7.22 بر را او شهر شهر دوستان آن از بعدبرد نام را دگر

خویش: 7.23 شهر از شدی بیرون چون شهر گفت كدامین دربیش؟ تو میبودی

گذشت 7.24 در هم زآن و گفت شهری نبض نام و روی رنگنگشت دیگر او

یك 7.25 به یك را شهرها و جای خواجگان از گفت بازنمك و نان از و

كرد 7.26 قصه خانه خانه و شهر جنبید شهر رگش نیزرد گشت رخ نی و،

گزند 7.27 بی Tد ب خود حال بر او از نبض بپرسید تاقند چو سمرقند

روی* 7.28 ماه آن برکشید سردی چشمش آه از آبجوی همچو شد روان

7.29 : آورید* آنجا بازرگانم زرگر گفت ای خواجهخرید شهرم آن در

فروخت* 7.30 و ششماه داشت خود بر این، در بگفت چونبرفروخت غم زآتش

شد 7.31 زرد و سرخ روی و سمرقندی، نبضجست كزشد فرد زرگر

یافت 7.32 راز این حكیم آن رنجور ز و چون درد آن اصلیافت باز را بال

گذر: 7.33 در است كدام او كوی گفت گفت پل سر اوغاتفر كوی و

صواب* 7.34 با حکیم آن آنگه، که گفت را، کنیزک آنعذاب از رستی

زود: 7.35 چیست، رنجت كه دانستم عالجت گفت درنمود خواهم سحرها

من 7.36 كه ایمن، و فارغ و باش كه شاد تو، با كنم آنچمن با باران

مخHر 7.37 غم تو میخورم، تو غم مشفق من من تو برپدر صد از ترم

مگو 7.38 كس با را راز این هان و تو هان از شاه چه گربسجستجو كند

راز* 7.39 مگشای پیشکس توانی در تا این کسی برباز زنهار مکن

شود 7.40 دل در نهان اسرارت كه زودتر چون مرادت آنشود حاصل

7.41 : نهفت سر آنکو هر پیغمبر مراد گفت با گردد زودخویشجفت

شود 7.42 پنهان زمین اندر چون سر دانه آن، Iر Nس شود بستان سبزی

نهان 7.43 نبودندی گر نقره و Iپرورشكی زر ؟ كان زیر یافتندی

حكیم 7.44 آن لطفهای و ها را وعده رنجور آن كردبیم ز ایمن

پذیر 7.45 دل حقیقی باشد ها باشد وعده ها وعدهگیر تاسه مجازی

روان 7.46 گنج كرم اهل Lشد وعدۀ نااهل Lوعدۀ روان رنج

تمام* 7.47 کردن وفا باید را کرد، وعده نخواهی ورخام و سرد باشی

وانمودن. 8 بشاه و را کنیزک رنج الهی طبیب آن دریافتنیافت* 8.1 راز چون مهربان حکیم رنج آن صورت

یافت باز کنیزکكرد 8.2 شاه عزم برخاست، آن از شمه بعد زآن را شاه

كرد آگاه ای8.3 : چیست؟* تدبیر بگو اکنون گفت غم، شاه چنین در

چیست؟ تأخیر موجبرا: 8.4 مرد كان بود، آن تدبیر از گفت آریم حاضر

را درد این پیبدو* 8.5 خوشدل، تو محبوب شود این تا آسان گردد

بدو مشکل، همهکنند* 8.6 کاخبارش بفرست فضل قاصدی این طالب

کنند ایثارش ودور 8.7 شهر زآن بخوان را زرگر خلعت مرد و زر با

غرور را او بدهبینوا* 8.8 آن زر، و سیم ببیند ز چون گردد زر، بهر

جدا مان و خانکند* 8.9 شیدا و واله را خرد را زر مفلس خاصه

کند رسوا خوش کهولیک* 8.10 میآرد، عقل چه اگر او زر یابد عاقل Nمرد

نیک نیک را

مرد. 9 آن طلب در سمرقند به رسوالن پادشاه فرستادنزرگر

شنید* 9.1 آنرا حکیم از سلطان و چونکه دل از را او پندشنید جان از

9.2 : کنم* فرمان را، تو فرمان گوئی گفت چه هرکنم آن کن، آنچنان

رسول 9.3 دو یك طرف آن فرستاد كافیان پس و حاذقانبسعدول

امیر 9.4 دو آن آمدند سمرقند ز تا زرگر آن پیشبشیر شاهنشه

معرفت 9.5 كامل استاد لطیف اندر كای فاشصفت تو از شهرها

زرگری 9.6 برای از شه، فالن كرد، نك اختیارتمهتری زیرا

سیم 9.7 و زر و بگیر خلعت این خاص اینك بیایی چونندیم و باشی

دید 9.8 بسیار خلعت و مال از مرد، شد، غرهTرید ب فرزندان و شهر

مرد 9.9 راه در شادمان آمد كان اندر خبر بیكرد جانش قصد شاه،

تاخت 9.10 شاد و نشست بر تازی خویش اسب خونبهایشناخت خلعت را

رضا 9.11 صد با سفر اندر شده پای ای به خودالقضا سوء تا خویش

مهتری 9.12 و عز و ملك خیالش :در عزرائیل گفتبری آری رو

غریب 9.13 مرد آن راه از رسید به چون آوردش اندرطبیب پیششه

ناز 9.14 به خوش بردش شاهنشاه سر سوی بر بسوزد تاطراز شمع

كرد 9.15 تعظیم بس و را او دید بدو شاه را زر مخزنكرد تسلیم

زر* 9.16 ز سازد بر که بفرمودش طوق پس و سوار ازکمر و خلخال و

عدد* 9.17 بی اوانی انواع ز بزم هم در کانچنانسزد شاهنشه

کار* 9.18 مشغول شد و آنمرد گرفت و زر زاینحالت بیخبرزار کار این

9.19 : مه سلطان كای گفت را پسحكیمش كنیزك آنبده خواجه بدین

وصالشخوششود 9.20 در كنیزك وصلش، تا زآبآتششود این دفع

را 9.21 روی مه آن بخشید بدو هر شه آن كرد جفترا جوی صحبت دو

كام 9.22 میراندند ماه شش آمد مدت صحت به تاتمام دختر آن

بساخت 9.23 شربت او بهر از آن از پیش بعد و بخورد تامیگداخت دختر

نماند 9.24 او جمال رنجوری ز در چون دختر جاننماند او وبال

شد 9.25 زرد رخ و ناخوش و زشت كه در چون اندك اندكشد سرد او دل

بود 9.26 رنگی پی كز نبود، عشقهایی عشقبود ننگی عاقبت

سری 9.27 یك بودی ننگ هم كان وی كاش بر نرفتی تاداوری بد آن

او 9.28 جوی همچون چشم از دوید وی خون جان دشمناو روی آمد،

او 9.29 Iپر آمد، طاوس را دشمن شه بسا ایاو Iفر بكشته،

شد* 9.30 حال بد مرض از زرگر گدازش چونکه وزشد نال چون او شخص

من: 9.31 ناف كز آهویم آن من صیاد گفت آن ریختمن صاف خون

كمین 9.32 كز صحرا، Nروباه آن من بریدندم ای سرپوستین برای

بان 9.33 پیل زخم كه پیلی آن من از ای خونم ریختاستخوان برای

من 9.34 مادون پی كشتستم كه كه آن مینداندمن خون نخسبد

است 9.35 وی بر فردا و امروز است من من بر چون خوناست؟ كی ضایع چنین كس،

دراز 9.36 Lسایۀ افكند دیوار چه او گر سوی گردد بازباز سایه آن

ندا 9.37 ما فعل و است كوه جهان آید این ما سویصدا را نداها

خاك 9.38 زیر دم در رفت و بگفت ز این شد كنیزك آنپاك رنج و عشق

نیست 9.39 پاینده مردگان عشق مرده زآنكه زآنكهنیست آینده ما سوی

بصر 9.40 در و روان در زنده ز عشق باشد دمی هرتر تازه غنچه

است 9.41 باقی كاو گزین زنده آن جان عشق شراب وازاست ساقی فزایت

انبیا 9.42 جمله كه بگزین آن عشق عشق از یافتندكیا و كار او

9.43 : نیست بار شه بدان را ما مگو كارها تو كریمان بانیست دشوار

نه. 10 بود الهی اشاره به زرگر مرد كشتن كه آن بیاننفس بهوای

حكیم 10.1 دست بر مرد آن بود كشتن اومید پی نیبیم ز نی و

شاه 10.2 طبع برای از نكشتش و او امر نیامد تااله از الهام

حلق 10.3 ببرید كشخضر، را پسر درنیابد آن را آن Iسر خلق عام

خطاب 10.4 و وحی او یابد حق از فرماید، آنكه چه هرصواب عین بود

رواست 10.5 بكشد اگر بخشد، جان و آنكه است نایبخداست دست او دست

بنه 10.6 پیششسر اسماعیل خندان همچو و شادبده جان تیغش پیش

ابد 10.7 تا خندان جانت بماند پاكN تا جان همچواحد با احمد

كNشند 10.8 آنگه فرح جام دست عاشقان به كه كشند خوبانشان خویش

نكرد 10.9 شهوت پی از خون آن بد شاه، كن رها تونبرد و گمانی

آلودگی 10.10 كرد كه بردی گمان غش تو صفا، درپالودگی هلد كی

بدگمان* 10.11 ای خطا، ظن از الظنI بگذر بعض Iان بخوان آخر اتم

جفا 10.12 وین ریاضت این است آن از بهر كوره آرد بر تاجفا نقره

بد 10.13 و نیك امتحان است آن بر بهر بجوشد، تاHد ب ز زر آرد سر

اله 10.14 الهام كارش نبودی بودی گر سگی اوشاه نه دراننده،

هوا 10.15 و حرص و شهوت از بود لیك پاك او، كرد نیكنما بد نیك

شكست 10.16 را كشتی بحر در خNضر در گر درستی صدهست خضر شكست

هنر 10.17 و نور همه با موسی آن وHهم از شدمپر پر بی تو محجوب،

مخوان 10.18 خونش تو است، سرخ گل عقل آن مستمدان مجنونش تو او، است

او 10.19 كام مسلمان خون Tدی ب Tردمی گر ب گر كافرماو نام من

شقی 10.20 مدح از عرش بلرزد ز می گردد گمان بدمتقی مدحش

بود 10.21 آگاه بس شاه و بود و شاه بود خاصبود الله Lخاصۀ

كشد 10.22 شاهی چنین كش را كسی و آن تخت سوی كشد جاهی بهترین

عام* 10.23 لطف برای از خاصی، روا، قهر میدارد شرعکام بگذار

دهد* 10.24 جان صد و، بستاند جان وهمت نیم در آنچهدهد آن نیاید،

او 10.25 قهر در او سود ندیدی آن گر شدی كیجو؟ قهر مطلق لطف

احتجام 10.26 نیش ز میترسد در طفل مشفق مادركام شاد غم آن

ولیك 10.27 میگیری، خویش از قیاس افتاده تو دور دورنیك تو بنگر ای،

ای 10.28 قصه بگویم تا آ از پیشتر یابی که بوای حصه بیانم

در. 11 طوطی ریختن روغن و طوطی و بقال مرد حكایتدكان

طوطیی 11.1 را او و بقالی سبز بود و نوا خوشطوطیی گویا و

دكان 11.2 نگهبان بودی دكان با بر گفتی نكتهسوداگران همه

بدی 11.3 ناطق آدمی خطاب نوای در دربدی حاذق طوطیان

بود* 11.4 رفته خانه سوی روزی طوطی خواجه دکان برنمود نگهبانی

دکان* 11.5 از ناگه جست بر ای موشی، گربه بهرجان بیم از طوطیک

گریخت 11.6 سویی دكان، صدر از های جست شیشهبریخت را گل روغن

اش 11.7 خواجه بیامد خانه سوی بنشست از دكان بروش خواجه فارغ

جاشچرب 11.8 و دكان روغن Tر پ زد، دید سرش برضرب ز كل طوطی گشت

كرد 11.9 كوتاه سخن چندی از روزكی بقال مردكرد آه ندامت

11.10 : دریغ ای میگفت و میكند بر نعمتم ریش كافتابمیغ زیر شد

زمان 11.11 آن بودی بشكسته من بر دست من زدم كهزبان خوش آن سر

را 11.12 درویش هر میداد ها نطق هدیه بیابد تارا خویش مرغ

زار 11.13 و حیران شب سه و روز سه بنشسته بعد دكان برنومیدوار Tد ب

جفت* 11.14 Nگشته غم و غصه هزاران این با عجب، کای؟ بگفت آید کی مرغ

شگفت* 11.15 گون هر را مرغ آن لب مینمود تعجب، وازمیگرفت بدندان

سخن* 11.16 در هر از میگفت كاندر دمبدم باشد كه تاسخن او آید

بگفت* 11.17 آید مرغ آنکه امید با بر را او چشمجفت میکرد صور

گذشت 11.18 می برهنه سر چو جولقیی مو، بی سر باطشت طاسو پشت

زمان 11.19 در آمد گفت اندر درویش طوطی بر بانگ : کایفالن زد بر

آمیختی؟ 11.20 كالن با كل ای چه شیشه از از مگر توریختی؟ روغن

را 11.21 خلق آمد خنده قیاسش خود از چو كورا دلق صاحب پنداشت

مگیر 11.22 خود از قیاس را پاكان در كار ماند چه گرشیر و، شیر نوشتن

شد 11.23 گمراه سبب زین عالم، ز جمله كسی كمشد آگاه حق ابدال

نبود* 11.24 بینا دیده را در اشقیا بد و نیکنمود یکسان دیدشان

برداشتند 11.25 انبیا با همچو همسری را اولیاپنداشتند خود

11.26 : بشر ایشان بشر ما اینك وایشانبستۀL گفته ماخHور و خوابیم

عمی 11.27 از ایشان ندانستند در این فرقی هستمنتها بی میان

محل 11.28 از خوردند زنبور گون دو زآن هر شد لیكعسل دیگر زین و، نیش

آب 11.29 و خوردند گیا آهو گون دو سرگین هر یكی زینناب مشك زآن و، شد

خHر 11.30 آب یك از خوردند نی دو و، هر خالی یكی اینشكر از پر آن

بین 11.31 اشباه چنین این هزاران هفتاد صد فرقشان،بین راه ساله

جدا 11.32 زو پلیدی گردد خورد، گردد این خورد، آنخدا نور همه

حسد 11.33 و بخل همه زاید خورد، زاید این خورد، آن واحد نور همه

بد 11.34 و شورست آن و، پاك زمین پاك این Lفرشتۀ ایندد و است دیو آن و،

رواست 11.35 ماند بهم گر صورت دو آبN هر و تلخ Nآب صفاست را شیرین

بیاب؟ 11.36 شناسد كه ذوق، صاحب كه آب جز شناسد اوآب شوره از خوش

طعوم؟* 11.37 شناسد که ذوق، صاحب که را جز شهدموم؟ ز داند کی ناخورده،

قیاس 11.38 كرده معجزه با را مكر سحر بر را دو هراساس پندارد

را 11.39 استیزه از موسی با چون ساحران گرفته برعصا او عصای

ژرف 11.40 فرقیست عصا آن تا عصا، آن زین تا عمل زینشگرف راهی عمل،

قفا 11.41 در را عمل این الله، آن لعنة الله، رحمةوفا در را عمل

طبع 11.42 بوزینه مری اندر درون كافران آمد آفتیطبع سینه

هم 11.43 بوزینه میكند مردم چه مرد هر كز كند آندم به دم بیند

او 11.44 چو کردم من كه برده گمان داند او كی را فرقخو؟ استیزه آن

ستیز 11.45 بهر آن و، امر از كند استیزه این سر برریز خاك رویان

نماز 11.46 در موافق با منافق استیزه آن پی ازنیاز نی آید،

زكات 11.47 و حج و روزه و نماز مومنان در منافق بامات و برد در

عاقبت 11.48 باشد برد را مات مومنان منافق، برآخرت اندر

بازیند 11.49 یك سر بر دو هر چه هم گر با لیکرازیند و مروزی

رود 11.50 خود مقام سوی یكی وفق هر بر یكی هررود خود نام

جانشخوششود 11.51 گویند و مومنش تند منافق ورآتششود پر

است 11.52 وی ذات از محبوب، آن مبغوض، نام این ناماست وی آفات ز

نیست 11.53 تشریف نون و میم و واو و جز میم مومن لفظنیست تعریف پی

دون 11.54 نام این خوانیش، منافق می گر كژدم همچواندرون در خلد

است 11.55 دوزخ اشتقاق نام این وی گرنه در چرا پساست؟ دوزخ مذاق

نیست 11.56 حرف از بد، نام این آب زشتی آن تلخینیست ظرف از بحر،

آب 11.57 چو معنی او در آمد، ظرف �دHهT حرف، ن Nع معنی بحرالكتاب Tم� أ

جهان 11.58 در شیرین بحر و تلخ میانشان بحر دریبغیان ال خ� Hز �Hر ب

روان 11.59 اصلی یك ز دو، هر این هر وانگه زین درگذرآن اصل تا رو دو

عیار 11.60 در نیكو زر و قلب هرگز زر محك بیاعتبار ز ندانی

محك 11.61 بنهد خدا جان در را كه باز هر را یقین هرشك ز او داند

11.62 : مصطفی* قلبک استفت گفت داند، آنچه کسی آنوفا از بود Tر پ که

جهد 11.63 ار خاشاك زنده دهان كه در آرامد آنگهنهد بیرونش

خTرد 11.64 Nخاشاك یك لقمه هزاران آمد، در در چونببرد پی زنده حس

جهان 11.65 این نردبان دنیا، عقبا، حس حسآسمان نردبان

طبیب 11.66 از بجوئید حس، این حس صحت آن صحتحبیب از بجوئید

تن 11.67 معموری ز حس این ز صحت حس آن صحتبدن تخریب

كند 11.68 ویران را جسم مر جان، Nویرانیش شاه بعدكند آبادان

حال 11.69 و عشق بهر که جانی خنک خان ای او کرد بذلمال و ملک و مان و

زر 11.70 گنج بهر خانه ویران گنجش كرد همان وزمعمورتر كند

كرد 11.71 پاك را جو و Tبرید ب را جو آب در آن از بعدخHورد آب كرد روان

كشید 11.72 را پیكان بشكافت، را بعد پوست تازه پوستبردمید آتش از

تد 11.73 Nس كافر از و كرد ویران بر قلعه آن از بعدسد و برج ساختشصد

نهد؟ 11.74 كیفیت كه را بیچون هم كار گفتم كه اینمیدهد ضرورت

این 11.75 ضد گه و، بنماید چنین حیرانی گه كه جزدین كار نباشد

آگهند* 11.76 تحقیق Iر Nس کز و کامالن حیران و بیخوداند واله و مست

اوست 11.77 پشتشسوی كه حیران چنین حیران نه چTنان بلدوست Nمست و غرق که

دوست 11.78 سوی شد او روی را یكی روی آن را یكی ویندوست روی خود او

پاس 11.79 میدار مینگر یك هر ز روی تو گردی كه بوشناس رو خدمت

بود* 11.80 این عبادت، دانا ابواب دیدن فقحبود این سعادت،

هست 11.81 روی آدم ابلیس بسی دستی چون هر به پسدست داد نشاید

صفیر 11.82 Nبانگ آورد صیاد را، زانكه مرغ فریبد تاگیر مرغ آن

جنسخویش 11.83 بانگ مرغ آن بیابد بشنود آید هوا ازنیش و دام

دون 11.84 Nمرد بدزدد درویشان بر حرف بخواند تافسون زان سلیمی

است 11.85 گرمی و روشنی مردان و كار حیله دونان كاراست شرمی بی

كنند 11.86 كد برای از پشمین را شیر مسیلم بوكنند احمد لقب

ماند 11.87 كذاب لقب را مسیلم اولو بو را محمد مرماند االلباب

ناب 11.88 ختامشمشك حق شراب ختمش آن را بادهعذاب و گند بود،

از. 12 كشت می را نصرانیان كه جهودان پادشاه داستانشاگرد و استاد آن حکایت و خود ملت تعصب بهر

ساز 12.1 ظلم جهودان در شاهی و بود عیسی دشمنگداز نصرانی

او 12.2 آن نوبت و بود عیسی او عهد موسی جاناو جان موسی و،

خدا 12.3 راه در كرد احول Nدمساز شاه دو آنجدا را خدائی

كاندرآ 12.4 را، احولی استاد از گفت آر برون رورا شیشه آن وثاق

زود* 12.5 رفت احول خانه درون پیش چون شیشهمینمود دو او چشم

12.6 : كدام من شیشه دو زان احول آرم؟ گفت تو پیشتمام شرح بكن

12.7 : رو نیست، شیشه دو آن استاد و گفت بگذار احولیمشو بین افزون

مزن: 12.8 طعنه مرا استا ای : گفت زان استا گفتشكن بر را یك دو

چشم 12.9 ز شد دو هر بشكست یكی گردد چون احول مردخشم و میالن از

نمود 12.10 دو چشمش به و بود یك آن شیشه شكست چوننبود دیگر را، شیشه

كند 12.11 احول را مرد شهوت، و روح خشم استقامت زكند مبدل را

شد 12.12 پوشیده هنر آمد، غرض دل چون از حجاب صدشد دیده سوی به

قرار 12.13 رشوت دل به قاضی دهد شناسد چون كیزار؟ مظلوم از ظالم

چنان 12.14 جهودانه حقد از احول، شاه گشتامان رب یا كاالمان

كشت 12.15 مظلوم و مومن هزاران دین صد پناهم كهپشت و را موسی

ترسایان. 13 تفریق در او مکر و پادشاه وزیر حکایتدNه 13.1 عشوه رهزن داشت وزیری از شه آب بر كاو

کره بستی بر مكركنند: 13.2 جان پناه ترسایان از گفت را خود دین

كنند پنهان ملك13.3 : جو* اسرار شه ای گفت ملک ایشان با کش کم

بشو خون از دست و رانیست 13.4 سود كشتن كه را ایشان كش ندارد كم دین

نیست عود و مشك بوی،غالف 13.5 صد اندر است پنهان ر، Nبا س ظاهرش

خالف بر باطن و توست13.6 : چیست؟ تدبیر بگو پس گفتش و شاه مكر آن Lچارۀ

چیست؟ تزویر آننصرانئی 13.7 جهان در نماند و، تا دین هویدا نی

پنهانئی نی

او. 14 مکر و نصاری با وزیر اندیشیدن تلبیسببر: 14.1 را دستم و گوش شه ای بشكاف گفت ام بینی

مر حكم از لب، و

مرا 14.2 آور دار زیر در آن، از یك بعد بخواهد تامرا شفاعتگر

تو 14.3 كار این كن، منادیگاه كه بر راهی سر برسو چار باشد

دور 14.4 شهر تا بران خود از بر آنگهم اندازم در تافتور صد ایشان

پذیر* 14.5 دین من از آنقوم شوند سر چون ایشان، کارگیر شوریده بسر

افکنم* 14.6 شور و فتنه میانشان خیره در کاهنان،فنم اندر شوند

نصرانیان* 14.7 با کرد خواهم کنون آنچه نمیآید آنبیان اندر

رازدان* 14.8 و امین شمارندم گون چون دیگر دامپیششان در نهم

همه* 14.9 را ایشان بفریبم حیل ایشان واز واندردمدمه صد افکنم،

خویشتن* 14.10 خون خویش، بدست ریزند، تا زمین برسخن شد کوته

14.11 : نصرانیم پسر من بگویم ای پس خدای، ایام میدانی دان، راز

من 14.12 ایمان از گشت واقف كرد شاه تعصب وزمن جان قصد

كنم 14.13 پنهان شه ز دین تا اوست، خواستم دین آنچهكنم آن ظاهر

من 14.14 اسرار از برد بوئی پیش شاه شد متهممن گفتار شه

است: 14.15 سوزن نان در چو تو گفت دل گفت تا من، دل ازاست روزن تو

تو 14.16 حال بدیدم روزن آن از کی من دیدم، حالتو؟ قال نیوشم

ام 14.17 چاره عیسی جان نبودی جهودانه گر اوام پاره بكردی

دهم 14.18 سر سپارم، جان عیسی هزاران بهر صدنهم جان بر منتش

ولیك 14.19 عیسی، از نیست دریغم علم جان بر واقفمنیك نیك دینش،

پاك 14.20 دین كان مرا، میآید جاهالن حیف میان درهالك گردد

ما 14.21 كه را، عیسی و را یزدان این شكر ایم گشتهرهنما را حق دین

ایم 14.22 رسته جهودان، واز جهودی، این واز Iار ن Tز به تاایم بسته را میان

مردمان 14.23 ای است، عیسی دور اسرار دور، بشنویدجان به او كیش

مقتدا* 14.24 و امین شمارندم جمله چون نهندم، سراهتدا جویند

شمرد 14.25 شه بر را مکر آن وزیر اندیشه چون دلش ازببرد کلی را

گفت 14.26 كه كاری آن شاه، وی با حیران كرد خلقنهفت راز زان مانده

انجمن* 14.27 میان رسوایش شد کرد واقف که تازن و مرد حالش ز

نصرانیان 14.28 جانب را او دعوت راند در كردآن از بعد او شروع،

زار* 14.29 ترسایانش، دیدند چنین غم چون اندر میشدنداشکبار او

پسر* 14.30 ای است، چنین این عالم میخیزد حال حسد ازبسر سر اینها

ایشان. 15 با او گفتن راز و وزیر با نصاری آمدن جمعاو 15.1 سوی ترسا مرد هزاران جمع صد اندك اندك

او كوی در شدراز 15.2 به ایشان با میكرد بیان و، او انکلیون Iسر

نماز و Iار ن Tزفصیح* 15.3 ایشان با میکرد بیان و او افعال ز دائما

مسیح اقوالبود 15.4 احكام واعظ ظاهر به باطن، او در لیك

بود دام و صفیر

رسول 15.5 از صحابه بعضی این بودند بهر ملتمسغول نفس مكر

نهان؟ 15.6 اغراض ز آمیزد چه در كاو و عبادتها درجان اخالص

او 15.7 از نجستندی را ظاهر را فضل باطن عیبكو؟ كه بجستندی،

نفس 15.8 مكر ذره ذره و مو به شناسیدند مو میكرفس از گل چون

حسن* 15.9 با حذیفه فصلی زان وعظ گفت شد بدان تاتذکیرشحسن

شان* 15.10 جمله صحابه گشتندی موشکافان خیرهبیان و وعظ آن در

تمام 15.11 ترسایان دادند بدو باشد دل چه خود؟ عام تقلید قوت

كاشتند 15.12 مNهرش سینه درون عیسیش در نایبپنداشتند می

لعین 15.13 چشم یك دجال سر به فریاد او خدا ایالمعین نعم رس،

خدا 15.14 ای دانست، و دام هزاران مرغان صد چو مانوا بی حریص

نویم 15.15 دام Lبستۀ پا و دمبدم باز گر یكی هرشویم سیمرغی

باز 15.16 و را ما دمی هر دامی میرهانی سوینیاز بی ای میرویم

میكنیم 15.17 گندم انبار این در آمده ما جمع گندممیكنیم گم

هوش 15.18 به ما آخر نیندیشیم در می خلل كینموش مكر از است گندم

زدست 15.19 حفره ما انبار تا ما موش انبار فنش وزشدست ویران

موشكن 15.20 Iشر دفع جان، ای جمع اول اندر وانگهجوشكن گندم

الصدور 15.21 صدر آن اخبار از اال بشنو Iتم صالة البالحضور

ماست 15.22 انبار در دزد موش نه چل گر اعمال گندم؟ كجاست ساله

چرا 15.23 روزه، هر صدق ریزه در ریزه ناید می جمع؟ ما انبار این

جهید 15.24 آهن از آتش Lسوزیده بسستارۀ دل وآنكشید و پذرفت

نهان 15.25 دزدی یكی ظلمت در انگشت لیك نهد میاستارگان بر

یك 15.26 به یك را استارگان نفروزد می كشد كه تافلك از چراغی

مقیم 15.27 ما با شود عنایاتت از چون بیمی بود کی؟ لئیم دزد آن

قدم 15.28 هر باشد دام هزاران مایی گر با تو چونغم هیچ نباشد

را 15.29 ارواح تن، دام از شبی می هر میرهانی،را الواح Hكنی

قفس 15.30 زین شب هر ارواح حاكم میرهند نه فارغان،كس محكوم و

زندانیان 15.31 خبر بی زندان ز بی شب دولت ز شبسلطانیان خبر

زیان 15.32 و سود Lاندیشۀ و غم این نی خیال نیفالن آن و فالن

حین. 16 االنفس یتوفی الله تفسیر و عارف مرد تمثیلالخ موتها

هم 16.1 خواب بی بود این عارف هTم� حال ایزد گفتمرم زین قTود�، Tر

شب 16.2 و روز دنیا احوال از در خفته قلم چونرب تقلیب Lپنجۀ

رقم 16.3 در نبیند پنجه او كه به آن پندارد فعلقلم از جنبش

وانمود 16.4 عارف حال، زین ای هم شمه را خلقربود در حسی خواب

جانشان 16.5 بیچون صحرای در آسوده رفته روحشانابدانشان و

سپر* 16.6 بازرین چو آخر روز Nترک T را شب هندویسر افکند تیغ به

بود* 16.7 تن بسوی جانی هر روح میل از تنی هربود آبستن

كشی 16.8 اندر دام باز صفیری، و از داد در را جملهكشی داور در

زند* 16.9 بر سر صبحدم نور زرین چونکه کرکسزند پر گردون

وار 16.10 اسرافیل Nص�باح، �اإل TقN در فال را جملهدیار زان آرد صورت

كند 16.11 تن را منبسط باز روحهای را تنی هركند آبستن

زین 16.12 ز عاری كند را جانها اخ " اسب النوم سراین" است الموت

باز 16.13 آیند روز كه آن بهر پایشان لیك بر نهد بردراز بند

مرغزار 16.14 زان واكشد روزش كه چراگاه تا از وبار زیر در آردش

را 16.15 روح آن كهف اصحاب چون یا كاش كردی، حفظرا نوح كشتی چو

هوش 16.16 و بیداری طوفان این از این تا وارهیدیگوش و چشم و ضمیر

جهان 16.17 اندر كهف اصحاب بسا پیش ای تو، پهلویزمان این هست تو

سرود 16.18 در تو با یار تو، با چشم غار بر مTهرسود؟ چه گوشت، بر و، است

روپوشها؟* 16.19 این چیست کز دان، بر باز حق ختمگوشها و ها چشم

را. 17 او لیلی دادن جواب و لیلی از خلیفه کردن سوال17.1 : توئی؟ كان خلیفه را لیلی مجنون گفت تو كز

؟ غوی و پریشان شدنیستی 17.2 افزون تو خوبان دگر خامش،: از گفت

نیستی مجنون تو چون

را* 17.3 تو بودی اگر مجنون Lبی دیدۀ عالم دو هررا تو بودی خطر

است* 17.4 بیخود مجنون لیک تو، عشق باخودی طریق دراست بد بیداری

تر 17.5 خواب در او است بیدار كه بیداریش هر هستبتر خوابش از

به 17.6 بیداریش است، خواب در که غفلت، هر مستبه هشیاریش عین

ما 17.7 جان نبود بیدار حق به بیداری چون هستما دربندان چو

خیال 17.8 لگدكوب از روز همه سود جان و، زیان واززوال Nخوف از و،

فر 17.9 و لطف نی میماندش، صفا سوی نی به نیسفر راه آسمان

خیال 17.10 هر از او كه باشد آن كند خفته و، اومید داردمقال او با

بحال* 17.11 آید خیال از چنانکه او نی گردد آنخیالشوبال صد را

خواب 17.12 به او بیند حور چون را شهوت دیو پسزآب دیو با او ریزد

ریخت 17.13 شوره در را نسل تخم كه خویش چون به اوگریخت وی از خیال آمد،

پلید 17.14 تن و، آن از بیند سر نقش ضعف آن از آهناپدید پدید

اش 17.15 سایه و پران باال بر خاك، مرغ بر میدودوش مرغ پران

شود 17.16 سایه آن صیاد كه ابلهی چندان میدودشود مایه بی

هواست 17.17 مرغ آن عكس كان خبر اصل بی كه خبر بیكجاست سایه آن

او 17.18 سایه سوی به اندازد خالی تیر تركششجو و جست در شود

رفت 17.19 عمر شد، تهی در تركشعمرش دویدن ازتفت سایه، شكار

اش 17.20 دایه باشد چو یزدان Lخیال سایۀ از وارهانداش سایه و

خدا 17.21 Lبندۀ بود یزدان Lعالم سایۀ این Lمردۀ خدا Lزندۀ و،

مرشد. 18 ولی متابعت تحریص درگمان 18.1 بی زوتر گیر او آفت دامن از رهی تا

زمان آخراولیاست 18.2 نقش ، الظ�ل� مHد� HیفH نور ك دلیل كو

خداست خورشیددلیل 18.3 این بی مرو وادی این االفلین اندر TحNب� أ ال

خلیل چون گوبیاب 18.4 را آفتابی سایه، ز شمس رو شه دامن

بتاب تبریزیعTرس 18.5 و سور این جانب ندانی الحق ره ضیاء از

بپرس الدین حسامگلو 18.6 ره در ترا گیرد حسد ابلیس ور حسد در

غلو باشد راحسد 18.7 از دارد ننگ آدم ز جنگ كاو سعادت با

حسد از داردنیست 18.8 راه در صعبتر زین ای آنکش، عقبه خنک ای

نیست همراه حسدبدان 18.9 آمد حسد Lخانۀ جسد آلوده این حسد از

خاندان گرددخراب* 18.10 گردد حسد از مانها و از خان شاهی باز

غراب گردد حسدولیك 18.11 باشد، حسد Lخانۀ جسد پاك گر را جسد آن

نیك الله، كردکبریا* 18.12 جناب از پاکی کبر یافت از Tر پ جسم

ریا و حقد Tر پ واست 18.13 پاكی بیان Nی، Hیت ب ار طHه�را است، نور گنج

است خاكی طلسمشحسد 18.14 و مكر حسد بی بر كنی را چون دل حسد آن ز

رسد سیاهیها

پا 18.15 زیر را حق مردان شو كن خاك سر بر خاكما همچو را، حسد

جهود. 19 وزیر کردن حسد بیان درنژاد 19.1 بودش حسد از وزیرك گوش آن باطل به تا

داد باد بینی ونیشحسد 19.2 از آنكه امید جان بر در او زهر

رسد مسكینانكند 19.3 بینی حسد، از كاو كسی بی هر خویشتن

كند بینی بی و گوشبرد 19.4 بوئی او كه باشد آن جانب بینی را او بوی

برد كوئیبود 19.5 بینی بی نیست بویش كه بوی هر آن بوی

بود دینی كان است،نكرد 19.6 آن شكر و، برد بوئی كه و چون آمد نعمت كفر

خHورد بینیشباش 19.7 بنده را شاكران مر كن، ایشان شكر پیش

باش پاینده شو، مردهمساز 19.8 مایه زنی ره از وزیر بر چون تو را خلق

نماز از میاور

را. 20 وزیر مکر نصاری، حاذقان کردن فهموزیر 20.1 كافر آن گشته دین مكر ناصح از او كرده

سیر لوزینه دراو 20.2 گفت از بود، ذوق صاحب كه و، هر میدید لذتی

او جفت تلخیآمیخته 20.3 او میگفت ها قند نكته جالب در

ریخته زهرینکو* 20.4 گفت زان مغرور مشو صد هان دارد زانکه

او زیر در بدیدان* 20.5 گفتشزشت زشت، باشد چو گوید او چه هر

جان نیست آنرا مرده،بود* 20.6 زانسان ای پاره انسان، Nنان گفت از ای پاره

بود نان که یقین

جاهالن* 20.7 Hقل ن فرمود علی همچو زان مزابل برایفالن است، سبزه

برنشست* 20.8 کو آن هر سبزه چنان نجاست بر براست بنشسته بیشکی

حدث* 20.9 از بشستن را خود او بایدش فرض نماز تاعبس نبود

20.10 : شو چTست ره در میگفت :ظاهرش میگفت اثر وزشو سست را جان

نو 20.11 و است اسپید گر نقره، جامه، ظاهر و دستازو گردد سیه می

شرر 20.12 از است روی سرخ چه ار سیه آتش او فعل ز تونگر كاری

نظر 20.13 در آید نور چه اگر از برق هست لیكبصر دزد خاصیت،

بود 20.14 ذوق صاحب و آگاه جز كه گردن هر در او گفتبود طوق او

شاه 20.15 هجران در ششسال اتباع مدت وزیر شدپناه را عیسی

خلق 20.16 بسپرد بدو كل را دل و حكم دین و امر پیشخلق میمرد او

تزویر. 21 پر وزیر بسوی پنهانی شاه پیغامپیغامها 21.1 او و شاه میان بدو در پنهان را شاه

آرامهامراد* 21.2 آن برای از االمر، چون آخر دهد تا

بباد را ایشان خاک،21.3 : مقبلم كای شه بنوشت او زود پیش آمد، وقت

دلم كن فارغرهست* 21.4 بر دل و دیده آزاد زانتظارم غمم زین

هست وقت گر کن،شها: 21.5 كارم آن اندر اینك دین گفت در كافكنم

ها فتنه عیسیگیر 21.6 و دار اندر Tد ب را عیسی ده قوم حاكمانشان

امیر دو و امیر

تبع 21.7 را امیری مر فریقی میر هر گشته بندهطمع از را خود

قومشان 21.8 و امیر دو این و ده آن این بند گشتهنشان Hد ب وزیر

او 21.9 گفتار بر جمله بر اعتماد جمله اقتدایاو رفتار

امیر 21.10 هر ساعت و وقت در او گر پیش بدادی، جانمیر که گفتی بدو

را* 21.11 جمله جهودک آن کرد زبون انگیخت چون ای فتنهدها و مکر از

یكی 21.12 هر نام به طوماری طومار، ساخت هر نقشمسلكی دیگر

آن. 22 مکر و انجیل احكام در وزیر تخلیطدگر 22.1 نوع یكی هر های ز حكم آن، خالف این

سر به تا پایانجوع 22.2 و را ریاضت راه یكی كرده در توبه ركن

رجوع شرط و،22.3 : نیست سود ریاضت گفته یكی ره، در این اندر

نیست جود جز مخلصی22.4 : تو جود و جوع كه گفته یكی تو در از باشد شرك

تو معبود باتمام 22.5 تسلیم كه جز توكل راحت جز و غم در

دام و است مكر همه22.6 : است خدمت واجب كه گفته یكی اندیشۀ در ورنه

است تهمت توكل22.7 : نهیهاست و امر كه گفته یكی كردن در بهر

ماست عجز شرح نیست،آن 22.8 اندر ببینیم خود عجز كه را تا حق قدرت

زمان آن بدانیم22.9 : مبین خود عجز كه گفته یكی كردن در نعمت كفر

هین عجز، آن استاوست 22.10 از قدرت این كه بین خود خود قدرت قدرت

هوست كه دان او نعمت

22.11 : گذر بر دو این كز گفته یكی چه در هر بود بتنظر در بگنجد

22.12 : را شمع این مكش گفته یكی چون در نظر كینرا جمع آمد شمع

ملتی* 22.13 هر در خویش هوای قومی از هر گشتهذلتی اسیر

خیال 22.14 از و بگذری چون نظر نیم از باشی Tكشتهوصال شمع شب

22.15 : مدار باكی بكش، گفته یكی بینی در عوض تاهزار صد را یکی

شود 22.16 افزون جان شمع كشتن، ز صبر كه از ات لیلیشود مجنون چون

خویش 22.17 زهد از كرد كه هر دنیا، او ترك پیش آید پیشبیش و دنیا

22.18 : حق داد آنچت كه گفته یكی كرد در شیرین تو برحق ایجاد در

بگیر 22.19 را آن خوش و كرد آسان تو در بر را خویشتنزحیر در میفگن

22.20 : خHود آن بگذار كه گفته یكی طبع در قبول كانبد و است Iرد تو،

شدست 22.21 آسان مختلف ملتی راههای را یكی هرشدست جان چون

Tدی 22.22 ب ره حق كردن میسر گبر گر و جهود هرشدی آگه او از

22.23 : بود آن میسر گفته یكی دل، در حیات كهبود جان غذای

گذشت 22.24 چون باشد طبع ذوق چه همچو هر نیارد بركشت و ریع شوره

او 22.25 ریع نباشد پشیمانی خسارت جز جزاو بیع نارد، پیش

عاقبت 22.26 اندر نبود میسر باشد آن او نامعاقبت معسر

دان 22.27 باز میسر از معسر، بنگر تو عاقبتآن و این جمال

22.28 : طلب استادی كه گفته یكی بینی در عاقبتحسب در نیابی

ایتالف* 22.29 ندارد و سر بر یابی چشم تا شو دورائتالف حق از

امتی 22.30 گون هر دیدند گشتند عاقبت الجرمزلتی اسیر

باف 22.31 دست نباشد دیدن بودی عاقبت كی نه، وراختالف؟ دینها ز

22.32 : تویی هم استا كه گفته یكی را در استا زانكهتویی هم شناسا

مشو 22.33 مردان Lسخرۀ و، باش گیر مرد خود سر رومشو گردان سر و

22.34 : توئی* جمله این كه گفته یكی در در نگنجد میدوئی ما میان

یکیست* 22.35 آخر ما، آغاز بیند اینهمه دو او كه هرمردكیست احول

22.36 : بود؟ چون یك صد كه گفته یكی اندیشد؟ در كه اینبود مجنون مگر

همدگر 22.37 ضد است، قولی یكی باشد؟ هر یكی چونشكر و زهر بگو،

صور* 22.38 در و اختالف معانی بین در شب و روزگهر و سنگ و گل، خار

نگذری 22.39 در شكر از و، زهر ز گلزار تا از تو كی؟ بری بو وحدت

مثنوی* 22.40 این است وحدت اندر تا وحدت رو سمک ازمعنوی ای سماک،

در. 23 نه است روش و صورت در اختالف آنكه بیان در حقیقت

دو 23.1 و طومار ده نوع، وین نمط آن زین نوشت برعدو را عیسی دین

نداشت 23.2 بو عیسی رنگی یك ز خمI او مزاج وزنداشت خو عیسی،

صفا 23.3 خم زآن رنگ، صد Lرنگ جامۀ یك و سادهضیا چون گشتی،

مالل 23.4 خیزد او كز یكرنگی و نیست ماهی مثال بلزالل آب

رنگهاست 23.5 هزاران خشكی در چه با گر را ماهیانجنگهاست یبوست

مثل؟ 23.6 در دریا چیست ماهی؟ خدا كیست ماند بدان تاجل و عز

وجود 23.7 در ماهی و بحر هزاران پیش صد آرد سجدهجود دریای آن

شده 23.8 باران عطا باران بحر چند آن بدان، تاشده افشان IرTد

افروخته 23.9 كرم خورشید بحر چند و ابر كه تاآموخته جود

بده* 23.10 تابان کرم خورشید ذره چند آن بدان، تاشده گردان سر

طین 23.11 و ماء بر زده ذاتش، دانه، پرتو شده تازمین Lپذیرندۀ

كاشتی 23.12 وی در چه هر و، امین جنس خاك خیانت بیبرداشتی آن

یافتست 23.13 عنایت آن ز امانت، بر این عدل كافتابتافتست وی

بهار 23.14 نو نیارد حق نشان را تا سرها خاكآشكار نسازد

بداد 23.15 را جمادی كه، جوادی وین آن هنرها، اینسداد وین امانت،

میشود* 23.16 جان چون لطف، از جماد قهر آن از زمهریر،میشود پنهان

لطیف* 23.17 فضلش از گشت جمادی من آن شیئ کلظریف هو ظریف

خبیر 23.18 فضلش كند را جمادی كرده هر را غافالنضریر او قهر

نیست 23.19 جوش این طاقت را دل و در جان گویم؟ كه بانیست گوش یك جهان

گشت 23.20 چشم وی از Tد، ب گوشی كجا سنگی هر كجا هرگشت یشم وی از Tد، ب

كیمیا؟ 23.21 چبود است، ساز بخش كیمیا معجزهسیمیا؟ چبود است،

ثناست 23.22 ترك من، ز گفتن ثنا دلیل این كاینخطاست هستی و، هستی

بود 23.23 نیست بباید، وی هستی پیشهست چیست؟ كبود و كور او پیش

بگداختی 23.24 او از كور، نبودی خورشید گر گرمیبشناختی را

تعزیت 23.25 از كبود او نبودی فسردی ور كی؟ ناحیت این یخ همچو

مکر. 24 و خدعه این در وزیر خسارت بیانوزیر 24.1 Tد ب غافل و نادان شه با همچو میزد پنجه

ناگزیر قدیمقدیر* 24.2 Iحی کان جمله، یزل، ناگزیر لم و الیزال

بصیر فردعدم 24.3 كز خدائی قادر چنان عالم با چو صد

دم به گرداند هستكند 24.4 پیدا نظر در عالم چو چشمت صد چونكه

كند بینا خود به رابنیست 24.5 بی و بزرگ پیشت جهان ذره گر قدرت، پیش

نیست كه دان، می ایشماست 24.6 جانهای حبس خود جهان آن این دوید هین

شماست صحرای كه سو،است 24.7 حد بی خود آن و محدود جهان نقشصورت این

است سد معنی، آن پیشرا 24.8 فرعون Lنیزۀ هزاران از صد شكست در

عصا یك با موسئی،بود 24.9 جالینوس طب هزاران و صد پیشعیسی

بود افسوس دمش،بود 24.10 اشعار دفتر هزاران پیشحرف صد

بود عار اش، امیئیكسی 24.11 خداوندی، غالب چنین گر با نمیرد؟ چون

خسی او نباشد

او 24.12 انگیخت را، كوه چون دل دو بس با زیرك مرغاو آویخت پا،

راه 24.13 نیست كردن تیز خاطر و می فهم شكسته، جزشاه فضل نگیرد

كاو 24.14 كنج آکنان ، گنج بسا اندیش ای خیال كانگاو ریش شد را،

شوی؟ 24.15 او ریش تو تا بود كه تا گاو بود چه خاكشوی؟ او حشیش

شوی؟* 24.16 مفتون تا چیست نقره و Iصورت زر چیست؟ شوی مجنون چنین تا

توست* 24.17 زندان تو، باغ و سرا تو، این مال و ملکتوست جان بالی

کرد* 24.18 مسخ ایزد که را تصویرشان آنجماعت آیتکرد نسخ را

زرد 24.19 روی شد بد كار از زنی را چون او كرد مسخكرد هره Hز و، خدا

بود 24.20 مسخ كردن، هره Hز را گNل عورتی و خاكعنود؟ ای باشد چه گشتن،

برین 24.21 چرخ سوی میبردت گل روح و آب سویاسفلین در شدی

سفول 24.22 زین كردی مسخ را كه، خویشتن وجودی زآنعقول رشك آن Tد ب

بود؟ 24.23 چون كردن مسخ زین بتر مسخ، پس آن پیشبود دون غایت به این

تاختی 24.24 اختر سوی همت را اسب مسجود آدمنشناختی

ناخلف 24.25 ای ای زاده آدم تو آخر پنداری چند؟ شرف را پستی

24.26 : عالمی؟ بگیرم من گویی پر چند را جهان اینهمی خود از كنم

سر 24.27 سربه گردد برف پر جهان خور گر تابنظر یک از بگذاردش

هزار 24.28 صد او، چون و، وزر او گرداند Nوزر نیستشرار یك از خدا،

كند 24.29 حكمت را، تخییل آن هرآب عین Hز آن عینكند شربت را،

کند* 24.30 پنهان گنجها خرابی، گل، در را خارکند جان را جسمها

یقین 24.31 سازد را انگیز گمان از آن انگیزد مNهرهاكین اسباب

را 24.32 ابراهیم آتش در روح پرورد ایمنیرا بیم سازد،

سودائیم* 24.33 من سازیش، سبب سبب از وزسوفسطائیم سوزیش،

شدم* 24.34 سرگردان سازیش، سبب سبب در وزشدم حیران هم، سوزیش

در. 25 افکندن شور و نشستن خلوت در و وزیر کردن مكرقوم

اعتقاد* 25.1 بد ماکر وزیر را چون عیسی دینفساد از کرد، Hدل ب

ببست 25.2 خود از وزیر آن دیگر را مكر وعظنشست خلوت در بگذاشت،

سوز 25.3 شوق از فكند در مریدان خلوت، در در بودروز پنجاه چهل،

او 25.4 شوق از شدند دیوانه و، خلق حال فراق ازاو ذوق و، قال

او 25.5 و، كردند همی زاری و گشته البه ریاضت ازتو دو خلوت، در

25.6 : نور نیست را ما تو بی ایشان كش، گفته عصا بیكور؟ احوال بود چون

خدا 25.7 بهر از و، اكرام سر را از ما این از بیشجدا خود از مدار

تو 25.8 دایه را ما و، طفالنیم چو ما ما سر برتو سایه آن گستران

نیست: 25.9 دور محبان از جانم آمدن گفت بیرون لیكنیست دستور

آمدند 25.10 شفاعت در امیران در آن مریدان وآنآمدند ضراعت

كریم 25.11 ای را؟ ما بختیست بد چه دین كاین و دل ازیتیم تو بی ما مانده

درد 25.12 ز ما و، میكنی بهانه سوز تو از میزنیمسرد دمهای دل،

ایم 25.13 كرده خو خوشت گفتار به حكمت ما شیر ز ماایم خورده تو

مكن 25.14 ما با جفا این الله، امروز الله كن، لطفمكن فردا را

بیدالن 25.15 كاین ترا؟ مر دل آخر میدهد گردند تو بیحاصالن بی از

میطپند 25.16 ماهی چو خشكی در ز جمله بگشا، را آببند دار بر جو

نیستكس 25.17 زمانه در تو چون كه را ای خلق الله، اللهرس فریاد

را. 26 مریدان وزیر کردن دفعوگو: 26.1 گفت سخرگان ای هان گفتار گفت و وعظ

جو گوش و زبانكنید 26.2 دون گوشحس اندر از پنبه حس، Nبند

كنید بیرون خود چشماست 26.3 گوشسر گوشسر، آن Lكر، پنبۀ این نگردد تا

است كر باطن آنشوید 26.4 فكرت بی و گوش بی و حس جNعNی بی �ار خطاب تا

بشنوید رااندری 26.5 پندار گوی و گفت به خواب تا گفت ز تو

؟ بری بوئی كیما 26.6 قول و فعل بیرونست، باطن سیر سیر

سما باالی هستبزاد 26.7 خشكی كز دید، خشكی پای حس، جان، موسی

نهاد دریا درگذشت 26.8 خشکی ره اندر عمر گاه چونکه و، کوه گاه

دشت گاه صحرا،فتاد 26.9 خشكی بر خشك، جسم در سیر پا جان، سیر

نهاد دریا دل

یافت؟ 26.10 تو خواهی كجا از حیوان، كجا آب را، دریا موجشكافت؟ خواهی

ماست 26.11 فكر و وهم و فهم خاكی، و موج صحو آبی موجفناست و است سTكر

دور 26.12 تو سTكری آن از فکری، این در مستی، تا این از تانفور جامی آن از

غبار 26.13 چون آمد ظاهر گوی و خاموش گفت مدتیدار هوش كن، خو

بشكن. 27 را خلوت كه مریدان كردن مكرر27.1 : جو رخنه حكیم ای گفتند این جمله و، فریب این

مگو ما با جفافریب؟* 27.2 زین کی تا اسیرانیم، جانیم، ما و بیدل

عتیب؟ این چندینزابتدا* 27.3 را ما تو پذیرفتی کن چون مرحمت

انتها تا همچنینای* 27.4 دانسته ما فقر و عجز و دوا ضعف هم را ما درد

ای دانستهنه 27.5 بار طاقت قدر را، پا قدر چار ضعیفان، بر

نه كار قوIتاست 27.6 وی Lاندازۀ مرغ، هر Lمرغ، دانۀ هر Lطعمۀ

است؟ كی انجیریشیر 27.7 جای بر دهی، نان گر را را طفل مسكین طفل

گیر مرده نان آن ازآن 27.8 از بعد آرد، بر دندانها گردد چونكه بخود هم

نان جویای دلششود 27.9 پران چون نارسته، Hر پ گربۀ مرغ هر لقمۀ

شود درانخHود 27.10 به او بپرد پر، آرد بر بی چون تكلف، بی

بد و نیك صفیرمیكند 27.11 خامش تو، نطق را، را، دیو ما گوش

میكند هTش تو، گفتتوئی 27.12 گویا چون است، هوش ما بحر گوش ما خشك

توئی دریا چون است،

فلك 27.13 از بهتر خاك را ما تو، تو با از سماك ایسمك تا منور

است 27.14 تاریكی فلك بر را ما تو، این بی مه، ای تو با؟ است كی تاری، زمین

است؟* 27.15 کی تاری، شب تو روی مه نور با بی را روزتاریکیست تو،

دست 27.16 بردیم فلک از خاک بر تو، بی با ما سما برپست خاکیم چون تو،

را 27.17 افالك بود، رفعت رفعت، صورت معنیرا پاك روان

جسمهاست 27.18 برای رفعت، پیش صورت در جسمهاهاست اسم معنی،

فکن* 27.19 ما بر نظر یک الله فقد الله تقنطنا الالحزن ظال

شكنم. 28 نمی را خلوت كه وزیر گفتن جوابكنید: 28.1 كوته خود حجتهای و گفت جان در را پند

كنید ره دل، درامین 28.2 نبود متهم امینم، آسمان گر بگویم گر

زمین من راچیست؟ 28.3 انكار كمال با كمالم، این گر نیم، ور

چیست؟ آزار و زحمتبرون 28.4 خلوت این از شد نخواهم مشغولم من كه زآن

درون احوال به

دیگر. 29 بار وزیر خلوت بر مریدان کردن اعتراض29.1 : نیست انكار وزیر، ای گفتند چون جمله ما، گفت

نیست اغیار Lگفتۀروان 29.2 تو فراق از دیدHست Nاز اشك است، آه آه

دوان جان میانولیك 29.3 استیزد، نه دایه با گرچه، طفل او، گرید

نیك نه داند، بد نهمیزنی 29.4 زخمه تو و، چنگیم چو نی، ما ما از زاری

میكنی زاری تو

توست 29.5 ز ما در نوا و، نائیم چو و، ما كوهیم چو ماتوست ز ما در صدا

مات 29.6 و Tرد ب اندر شطرنجیم، چو ز ما ما مات و Tرد بخوشصفات ای توست،

جان 29.7 جان را ما تو ای باشیم؟ كه باشیم، ما ما كه تامیان در تو با

نما 29.8 هستیها و، عدمهائیم وجود ما تونما فانی مطلقی،

علم 29.9 شیر ولی شیران، همه باد ما از مان حملهدمبدم باشد،

باد 29.10 ناپیداست و، پیدا مان آنکه حمله فدای جانباد ناپیداست

توست 29.11 داد از ما، بود و، ما جمله باد ما هستیتوست ایجاد از

را 29.12 نیست نمودی، هستی كرده لذت خود عاشقرا نیست بودی

وامگیر 29.13 را، خود انعام جام لذت باده، و نقلوامگیر را، خود

كند؟ 29.14 جستجو كیت بگیری، نقاش، ور با نقشكند؟ نیرو چون

نظر 29.15 ما در مكن ما، اندر و منگر اكرام اندرنگر خود سخای

نبود 29.16 تقاضامان و نبودیم ناگفتۀ ما تو، لطفمیشنود ما

قلم 29.17 و نقاش پیش باشد بسته، نقش و عاجزشكم در كودك چو

بارگه 29.18 جمله خلق قدرت، چون پیش عاجزان،كارگه پیشسوزن

كند 29.19 آدم گه و، دیو نقش نقششادی گاه گاهكند غم گه و،

دفع 29.20 به جنباند دست تا نی، دم دست تا نی، نطقنفع و Iضر از زند

بیت 29.21 تفسیر خوان باز قرآن ز : تو ما ایزد گفتمHیت Hر Nذ ا HیتHم Hر

ماست 29.22 ز نی آن تیر، بپرانیم تیر گر و، كمان ماخداست اندازش

است 29.23 جباری معنی این جبر، نه جباری، این ذكراست زاری برای

اضطرار 29.24 دلیل شد، ما شد، زاری ما خجلتاختیار دلیل

چیست؟ 29.25 شرم این اختیار، نبودی و گر دریغ وین؟ چیست آزرم و خجلت

چراست؟ 29.26 شاگردان به استادان، تدبیرها، زجر از خاطرچراست؟ گردان

29.27 : او جبر از است غافل گویی تو پنهان ور حق، ماهاو ابر اندر شد

بشنوی 29.28 ار جواب خوش را این و، هست كفر از بگذریبگروی دین بر

است 29.29 بیماری گه زاری، و بیماری، حسرت وقتاست بیداری همه

تو 29.30 بیمار میشوی كه زمان جرم آن از میكنیتو استغفار

گنه 29.31 زشتی تو بر : مینماید كه نیت میكنیره به آیم باز

29.32 : این از بعد كه میكنی پیمان و طاعت عهد كه جزگزین كاری نبودم

را 29.33 تو بیماری كه آن گشت یقین ببخشد پس میرا تو بیداری و هوش

جو 29.34 اصل ای را، اصل این بدان درد پس را كه هربو بردست او است،

دردتر 29.35 Tر پ بیدارتر، او كه تر، هر آگاه او كه هرزردتر رخ

كو؟ 29.36 زاریت آگهی، جبرش ز زنجیر گر جنبشكو؟ جباریت

كند؟* 29.37 چون شادی زنجیر، در اشکسته، بسته چوبکند؟ چون عمادی

كند؟* 29.38 آزادی حبس، اسیر بال، كی گرفتار کیکند؟ شادی

اند 29.39 بسته پایت كه بینی می تو سرهنگان ور تو براند بنشسته شه،

عاجزان 29.40 با مكن سرهنگی تو طبع پس نبود، زآنكهآن عاجز، خوی و

مگو 29.41 بینی، نمی او جبر تو بینی، چون همی وركو؟ دید نشان

بدان 29.42 استت میل كه كاری آن هر را در خود قدرتعیان بینی همی

خواست 29.43 و نیست میلت كه كاری آن هر آن در اندرخداست از كاین شوی، جبری

جبریند 29.44 دنیا كار در كار انبیا، در كافران،جبریند عقبی

اختیار 29.45 عقبی كار را كار انبیا را کافراناختیار دنیا

جنسخویش 29.46 سوی به مرغی هر پس زآنكه در او میپردپیش پیش جان و،

آمدند 29.47 جنسسجIین چون را، كافران، دنیا سجنآمدند آیین خوش

Tدند 29.48 ب علیین جنس چون علیین انبیا، سویشدند دل و بجان

مقام* 29.49 آن را جان تو بنما بیحرف ایخدا، اندرو کهکالم میروید

ما 29.50 لیك ندارد پایان سخن آن این گوئیم بازرا قصه تمامی

خود. 30 خلوت نقض از را مریدان وزیر، كردن نومیدداد 30.1 آواز اندرون از وزیر از آن مریدان، كای

باد معلوم این منكرد 30.2 پیغام چنین عیسی مرا و كه یاران همه كز

فرد باش خویشاننشین 30.3 تنها كن، دیوار در خویش روی وجود وز

گزین خلوت همنیست 30.4 گفتار دستوری این، از با بعد این، از بعد

نیست كار گویم و گفت

ام 30.5 مرده من دوستان، ای چارم الوداع بر رختام برده در فلك

حطب 30.6 چون ناری چرخ زیر به در تا نسوزم، منعطب در و عنا

این 30.7 از بعد نشینم عیسی آسمان پهلوی فراز برچارمین

طریقی. 31 و بنوعی یک هر را امیران وزیر فریفتنبخواند 31.1 را امیران آن به وآنگهانی، تنها، یك به یك

راند حرف یك هر31.2 : عیسوی دین به را یك هر و، گفت حق نایب

توی من Lخلیفۀتو 31.3 اتباع دگر امیران آن جمله و عیسی كرد

تو اشیاع را،بگیر 31.4 گردن، كشد كو امیری خود هر یا بكش، یا

اسیر دارش همیمگوی 31.5 اینرا ام زنده من تا این لیك نمیرم، تا

مجوی را ریاستمكن 31.6 پیدا این تو من، نمیرم و تا شاهی دعوی

مكن استیالمسیح 31.7 احكام و طومار این بر اینك یك به یك

فصیح امت، بر تو خوانجدا 31.8 او گفت چنین را امیری جز هر نایب نیست

خدا دین در تو،عزیز 31.9 Iر Nس اندر كرد را یكی را هر آن چه هر

نیز گفت را این گفت،داد 31.10 طومار یكی او را، یكی دگر هر ضد یكی هر

المراد Tد ببسر 31.11 تا پایان ز همدیگر دادستم ضد شرح

پسر ای را، این منمختلف 31.12 Tد ب طومارها شکل جملگی همچو

الف تا یا حرفها،آن 31.13 حكم ضد طومار، این این حكم از پیش

بیان را ضد این كردیم

مریدان. 32 از خلوت در را خود وزیر كشتنببست 32.1 در دیگر روز چل آن، از و، بعد خویشكشت

برست خود وجود ازشد 32.2 آگاه او مرگ از خلق كه گورش چون سر بر

شد قیامتگاهاو 32.3 گور بر شد جمع چندان جامه خلق موكنان،

او شور در دران،شمرد 32.4 داند خدا هم، را عدد ترك كان وز عرب، از

كرد و رومی از و،خویش 32.5 سرهای بر کردند او Nدیدند خاک او درد

خویش درمانهایمهی 32.6 گورش، سر بر خالیق از آن را خون كرده

رهی خود چشم دوفغان 32.7 در فراغش درد از هم جمله و شهان هم

مهان هم و کهان32.8 : مهان ای گفتند خلق ماهی، كیست بعد امیران از

نشان؟ جایش برامام 32.9 شناسیمش او جای به از تا ما، کار که تا

تمام گردد اونهیم 32.10 او اختیار بر همه و سر دامان بر دست

دهیم او دستداغ 32.11 كرد را ما و، خورشید شد بر چونكه نبود چاره

چراغ از مقامشیار 32.12 روی دیده، پیش از شد او چونكه از باید نایبی

یادگار مانخراب 32.13 شد گلشن و، بگذشت گل از چونكه را، گل بوی

گالب از جوئیم؟ كهعیان 32.14 در نیاید اندر خدا این چون حقند، نایب

پیغمبران منوب 32.15 با نایب كه گفتم، غلط پنداری، نی دو گر

خوب نه آید، قبیحپرست 32.16 صورت تویی تا باشد، دو یك نی او پیش

برست صورت كز گشت،است 32.17 دو چشمت بنگری، صورت به به چون تو

است یکتو کان درنگر، نورش

بصر* 32.18 افتد یکی بر چون دو الجرم، باشد، یکی آننظر در ناید

كرد 32.19 فرق نتوان چشم دو هر در نور چونكهمرد انداخت نظر نورش،

احد. 33 بین نفرق ال که حقند پیغمبران جمله آنکه بیان دررسله من

مكان 33.1 در آری حاضر ار چراغ به ده باشد یكی هرآن غیر صورت،

یكی 33.2 هر نور كرد نتوان نورش فرق به چونشكی بی آری، روی

قل* 33.3 و الفرقان من المعنی آحاد اطلب بین نفرق السTل Tالر

بشمری 33.4 آبی صد و، سیب صد تو یك گر نماند، صدبفشری چون شود

نیست 33.5 اعداد و قسمت معانی تجزیه در معانی درنیست افراد و

است 33.6 خوش یاران با یار، گیر، اتحاد معنی پایسركشاست صورت

رنج 33.7 ز كن، گدازان سركش، آن، صورت زیر ببینی تاگنج چو وحدت

او 33.8 عنایتهای نگدازی، تو ای ور گدازد خوداو موالی دلم

را 33.9 خویش دلها به هم نماید، خرقۀ او بدوزد، اورا درویش

همه 33.10 گوهر یك و بودیم پا منبسط بی و سر بیهمه سر آن Tدیم، ب

آفتاب 33.11 همچون بودیم، گهر و یك بودیم گره بیآب همچو صافی،

سره 33.12 نور آن آمد صورت به چون چون عدد، شدكنگره های سایه

منجنیق 33.13 از كنید، ویران از كنگره فرق رود تافریق این میان

34 : کلموا. گفتند را السالم علیهم انبیاء آنکه بیان در . کنند انکار ندانند، آنچه زیرا عقولهم قدر علی الناس : . ان امرنا السالم علیه قال دارد زیان را ایشان و

آخر الی منازلهم، الناس تنزلمری 34.1 از من گفتمی را این تا شرح ترسم، لیك

خاطری نلغزدتیز 34.2 است، پوالد تیغ چون ها، تو نكته نداری گر

گریز واپس سپر،میا 34.3 اسپر بی الماس، این را پیش تیغ بریدن كز

حیا نبودغالف 34.4 در كردم تیغ من سبب خوانی، زین كج كه تا

خالف بر نخواند

ولیعهدی. 35 در یکدیگر با امرا کردن منازعتداستان 35.1 تمامی اندر جمع آمدیم وفاداری وز

راستان برخاستند 35.2 پیشوا این پس نایبی كز مقامش بر

میخواستندپیشرفت 35.3 امیران، آن ز امیری وفا یك قوم آن پیش

اندیشرفت من: 35.4 مرد، آن نایب اینك منم گفت عیسی نایب

زمن اندراست 35.5 من برهان طومار، این بعد اینک نیابت كاین

است من آن او ازكمین 35.6 از آمد دیگر امیر در آن او دعوی

همین Tد ب خالفتنمود 35.7 طوماری نیز او بغل دو از هر آمد بر تا

جحود و خشم راقطار 35.8 یك یك دگر امیران تیغهای آن كشیده بر

دار آبدست 35.9 به طوماری و تیغ را یكی افتادند، هر درهم

مست پیالن چونبیکران* 35.10 خیل داشت امیری را هر تیغها

زمان آن برکشیدند

شد 35.11 كشته ترسا Nمرد هزاران سرهای صد ز تاشد Tشته پ بریده

راست 35.12 و چپ از سیل همچو شد روان كوه، خون كوهخاست گرد زین هوا اندر

بود 35.13 كNشته كاو ها فتنه سرهای تخمهای آفتبود گشته ایشان

داشت 35.14 مغز كان آن و، بشكست روح جوزها كشتن، بعدداشت نغز Nپاك

است 35.15 تن نقش بر كه مردن، و سیب كشتن و انار چوناست بشكستن را

دانگ 35.16 یار شد آن است، شیرین وآنچهآنچهبانگ غیر نبود پوسیدست،

پاک* 35.17 است مTشک چون است، مغز پر وانچهآنچهخاک غیر نبود است، پوسیده

شود 35.18 پیدا خوش است، معنی با چه بی آن وآنچهشود رسوا خود معنیست،

پرست 35.19 صورت ای كوش، معنی به بر رو معنی زآنكهاست Tر پ صورت تن

تا 35.20 باش، معنی اهل و همنشین یابی عطا همفتا باشی هم

خالف 35.21 بی تن، این در معنی بی همچون جان هستغالف در چوبین تیغ

است 35.22 قیمت با بود اندر غالف شد، تا برون چوناست آلت را سوختن

كارزار 35.23 در Hر مHب را چوبین تا تیغ اول، بنگرزار كار، نگردد

طلب 35.24 دیگر Tرو ب چوبین، بود الماس، گر بود ورطرب با آ پیش

اولیاست 35.25 Lزرادخانۀ در ایشان تیغ دیدنكیمیاست را شما

همین 35.26 گفته، همین دانایان ح�مHة� جمله Hر دانا هستللعالمین

بخر 35.27 خندان میخری، اناری ز گر خنده دهد تاخبر او Lدانۀ

دهان 35.28 از كاو اش، خنده مبارك چو ای دل مینمایدجان درج از دTر،

كند 35.29 خندان را باغ خندان، مردانت، نار صحبتكند مردان چون

بود 35.30 الله آن Lخندۀ او، نامبارك، دهان كزنمود دل، سواد

اولیا* 35.31 با صحبتی زمانی، ساله یک صد از بهترریا بی طاعت

بوی 35.32 مرمر و صخره سنگ تو صاحب گر به چونشوی گوهر رسی، دل

نشان 35.33 جان میان در پاكان به مهر اال، مده دلخوشان دل مهر

امیدهاست 35.34 مرو، نومیدی تاریكی كوی سویخورشیدهاست مرو،

كشد 35.35 دل اهل كوی در ترا، حبس دل در ترا، تنكشد گل و آب

دلی 35.36 هم از طلب دل غذای را هین اقبال بجو رومقبلی از

دولتی* 35.37 صاحب ذیل در زن افضالش دست ز تارفعتی بیابی

کند* 35.38 صالح را، تو صالح تو صحبت طالح صحبتکند طالح را،

بود. 36 انجیل در كه مصطفی حضرت تعظیم نعتمصطفی 36.1 نام انجیل در سر بود آن

صفا بحر پیغمبران،او 36.2 شكل و ها حلیه ذكر و بود غزو ذكر بود

او اكل و صومثواب 36.3 بهر نصرانیان Lرسیدندی طایفۀ چون

خطاب و نام بدانشریف 36.4 نام بدان دادندی بدان بوسه نهادندی رو

لطیف وصفگروه 36.5 آن گفتم، كه فتنه این Tدند اندر ب فتنه از ایمن

شكوه از و،

وزیر 36.6 و امیران Iشر از احمد ایمن نام پناه درمستجیر

شد 36.7 بسیار هم نیز ایشان ناصر نسل احمد نورشد یار آمد،

نصرانیان 36.8 از دیگر گروه احمد وآن ناممستهان داشتندی

فتن 36.9 از گشتند خوار و شوم مستهان وزیر ازفن شوم رای

فریق* 36.10 آن گشتند خوار و از مستهان محروم گشتهطریق شرط و، خود

حكمشان 36.11 و دینشان مخبط طومارهای هم پی ازبیان كج

كند 36.12 یاری چنین چون احمد، نورش نام كه تاكند؟ مددکاری چون

حصین 36.13 شد، حصاری چون احمد ذات نام باشد چه تااالمین؟ روح آن

ناپذیر 36.14 درمان ریز خون این، از از بعد افتاد كاندروزیر آن بالی

دین. 37 هالك در كه دیگر جهود پادشاه حكایت بیان درکرد جهد عیسی

جهود 37.1 آن نسل ز دیگر شه قوم یك هالك درنمود رو عیسی

خروج 37.2 دیگر این از خواهی خبر خوان، گر بر سورهالبروج ذات السما و

بزاد 37.3 اول شه كز Hد، ب دیگر، سنت شه ایننهاد وی بر قدم

سنتی 37.4 ناخوش بنهاد او كه نفرین هر او سویساعتی هر رود

ستم* 37.5 زانگون کند، این چه هر جوید زانکه زاولینکم و بیش بی خدا،

بماند 37.6 سنتها و رفتند ظلم نیكوان لئیمان، وزبماند لعنتها و

Hدان 37.7 ب آن جنس كه هر قیامت، بود تا آید، وجود در بدان رویش

شور 37.8 آب و شیرین، Nآب این است رگ خالیق رگ درصور نفخ تا میرود

خوشآب 37.9 از میراث هست را میراث نیكوان چه آنالكتاب Hا �ن ث Hر�و

H أ استبنگری 37.10 ار طالبان، نثار گوهر شد از ها شعله

پیغمبری بود 37.11 گردان گوهران با ها، جانب شعله آن شعله

بود كان هم رود،میدود 37.12 خانه گNرد روزن خور، نور زآنكه

میرود برجی به برجیپیوستگیست 37.13 اختری با را كه اختر هر با ورا، مر

است تکی هم خودطرب 37.14 در باشد زهره گر دارد طالعش كلی میل

طلب و عشق و،خو 37.15 ریز خون مریخی بود و ور بهتان و جنگ

او جوید خصومتاختران 37.16 ورای از و اخترانند، احتراق كه

آن اندر نبود نحسدگر 37.17 آسمانهای در هفت سایران این غیر

مشتهر آسمانخدا 37.18 انوار تاب در پیوسته، راسخان بهم نی

جدا هم از نینجوم 37.19 زآن او، طالع باشد كه كفار هر او نفس

رجوم در سوزداو 37.20 خشم نباشد مریخی غالب خشم رو، منقلب

خو مغلوبغسق 37.21 و کسف از ایمن غالب، اصبعین نور میان در

حق نورجانها 37.22 بر را نور آن فشاند برداشته حق مقبالن

دامانهایافته 37.23 کس هر نور، نثار خدا وآن غیر از روی

برتافته نابده 37.24 عشقی، دامان را كه بی هر نور، نثار زآن

شده بهره

است 37.25 سوی كل رویها را، عشق، جزوها را بلبالناست گل روی با

را 37.26 مرد و، برون از رنگ را جو، گاو درون ازرا زرد و سرخ رنگ

صفاست 37.27 IمTخ از نیك، از رنگهای زشتان، رنگجفاست Nآب سیاه

لطیف 37.28 رنگ آن نام الله، HةHغ� بوی صNب الله، TةH Hع�ن لكثیف رنگ این

میرود 37.29 دریا به دریا از كامد، آنچه همانجا ازمیرود آنجا

رو 37.30 تیز سیلهای Tه، ك سHر جان از ما، تن وزرو آمیز عشق

نهادن،. 38 آتش پهلوی در را بت و پادشاه افروختن آتشبرهد آتش از کند، سجده بت این که هر که

كرد 38.1 رای چه ببین سگ جهود بتی آن آتش، پهلویكرد پای بر

برHست 38.2 آرد، سجود را بت این دل كانكه در نیارد، ورآتشنشست

نداد 38.3 او نفس، بت این سزای نفسش، چون بت ازبزاد دیگر بتی

نفسشماست 38.4 بت بتها، مار مادر بت آن زآنكهاژدهاست بت این و،

شرار 38.5 بت و، نفس است سنگ و آب آهن از شرار آنقرار میگیرد

شود؟ 38.6 ساكن كی زآب، آهن و دو، سنگ این با آدمیبود؟ ایمن كی

نار 38.7 دارند درون در آهن و بر سنگ را، آبگذار نبود نارشان

شود 38.8 کشته برون نار چون و زآب، سنگ درون دررود؟ کی آهن،

دود 38.9 و نار اصل است، سنگ و کفر آهن دو، هر فرعجهود و ترسا

نهان 38.10 كوزه در آبست سیاه آب بت، مر نفس،دان چشمه را، سیه

سیاه 38.11 سیل چون منحوت، بت بتگر، آن نفسشاهراه بر ای چشمه

گذر* 38.12 آب چون کوزه درون نفسشومت بتمصر ای آن، Lچشمۀ

سنگ 38.13 پاره یك بشكند، را سبو چشمه صد آب ودرنگ بی میزهاند

شود 38.14 فانی گر، کوزه و خTم تازه آب چشمه آببود باقی و،

سهل 38.15 نیك باشد، سهل شكستن نفس بت دیدن سهلجهل است، جهل را،

پسر 38.16 ای بجوئی، ار نفس دوزخ صورت Lقصۀ در هفت با بخوان،

آن 38.17 از مكر هر در و، مكری نفس صد هر غرقهفرعونیان با فرعون،

گریز 38.18 موسی و، موسی خدای ز در را ایمان آبمریز فرعونی

بزن 38.19 احمد و احد اندر را واره دست برادر، ایتن بوجهل از

او. 39 انداختن و طفل با را زنی جهود پادشاه آوردنآتش میان در طفل آمدن بسخن و آتش در را طفل

جهود 39.1 آن آورد طفل با زنی و یك بت، آن پیشبود شعله اندر آتش

39.2 : کن* سجده بت این پیش زن ای آتش گفت در ورنهسخTن بی بسوزی

مؤمنه* 39.3 و پاکدین زن آن بت بود آن Lسجدۀ موقنه آن نکرد،

فكند 39.4 در آتش در بستد، او از و، طفل بترسید زنبكند ایمان از دل

پیشبت 39.5 آرد سجده او تا آن خواست زد بانگأمت: لم کإنی طفل

خوشم 39.6 اینجا من که مادر در اندرآ چه گرآتشم میان صورت

حجیب 39.7 بهر از آتش، است بند است چشم رحمتجیب ز آورده بر سر این،

حق 39.8 برهان ببین مادر، عشرت اندرآ ببینی تاحق خاصان

مثال 39.9 آتش بین، آب و كاتش اندرآ جهانی ازمثال آبش است

بین 39.10 ابراهیم اسرار آتش اندرآ در كاویاسمین و ورد یافت

تو 39.11 ز زادن گه میدیدم بود مرگ خوفم سختتو ز افتادن

تنگ 39.12 زندان از ستم Hر بزادم، خوش چون جهانی، دررنگ خوب هوائی،

كنون 39.13 دیدم رحم چون را جهان این این در چونسكون این بدیدم آتش

عالمی 39.14 بدیدم آتش این او اندر اندر ذره، ذرهدمی عیسی

ذات 39.15 هست شكل نیست جهان جهانتان نك، آن وثبات بی شكل هست

مادری 39.16 حق به مادر آذر اندرآ این كه بینآذری ندارد

آمدست 39.17 اقبال كه مادر مده اندرآ مادر، اندرآدست ز دولت

اندرآ 39.18 بدیدی، سگ آن و قدرت قدرت ببینی تاخدا فضل

تو 39.19 پای میگشایم رحمت ز خود من طرب كزتو پروای نیستم

بخوان 39.20 هم را دیگران و شاه اندرآ آتش، كاندرخوان بنهادست

وار 39.21 پروانه همه، ای آئید كه اندر آتش این اندربهار صد دارد

همه 39.22 مسلمانان ای آئید، دین، اندر عذب غیرهمه آن است عذاب

چنین* 39.23 این ببینید و آئید آتش اندر گشته سردمهین گرم

خراب* 39.24 و مست همه ای آئید، ای اندر آئید، اندرعتاب عین همه

عمیق* 39.25 بحر این اندر آئید، روح، اندر گردد که تارقیق و صافی

او* 39.26 اندر را خود انداخت او مادرش دستخو مهر طفل بگرفت،

خTرد* 39.27 طفل آن مادر آمد گوی اندر آتش، اندرببرد را دولت

گرفت* 39.28 گفتن نسق، زآن هم لطف مادرش وصف IرTد گرفت سفتن حق،

گروه 39.29 آن میان در میزد جان بانگ شد همی Tر پشكوه از خلقان

39.30 : مردمان* کای را خلق میزد بنگرید نعره آتش اندربوستان این

ذوق. 40 سر از آتش در بارادت را خود مردمان انداختنخویشتن 40.1 بی آن از بعد را خود اندر خلق فکندند می

زن و مرد آتشدوست 40.2 عشق از كشش بی موكل شیرین بی زآنكه

اوست از تلخ، هر كردنرا 40.3 خلق عوانان كان شد، چنان میكردند، تا منع

میا در كاتشخجل 40.4 و رو سیه شد یهودی زین آن پشیمان شد

دل بیمار سبب،شدند 40.5 تر عاشق خلق ایمان، جسم، كاندر فنای در

شدند تر صادقكر 40.6 Tش پیچید، او در هم شیطان هم مكر را خود دیو

كر Tش دید، رو سیهكسان 40.7 روی بر میمالند در آنچه شد جمع

آن ناكس، آن LچهرۀچTست 40.8 خلق، Lجامۀ میدرید آن آنكه دریده شد

درست زایشان او،

پیغمبر. 41 نام كه گستاخ شخص آن دهان ماندن كژبرد بتمسخر

بخواند 41.1 تسخر از و، كرد كژ دهان را، آن احمد نامبماند كژ دهانش

كن 41.2 عفو محمد كای آمد، و باز الطاف ترا ایلدن من علم

جهل 41.3 ز میكردم افسوس را تو افسوس من Tدم ب مناهل و منسوب را،

درد 41.4 كس Lپردۀ كه خواهد خدا طعنۀ چون اندر میلشبرد پاكان

عیبكس 41.5 پوشد كه خواهد خدا عیب ور در زند كمنفس معیوبان

كند 41.6 یاری مان كه خواهد خدا جانب چون را ما میلكند زاری

اوست 41.7 گریان او كه چشمی، خنك دل، ای همایون ایاوست بریان او كه

ایست 41.8 خنده آخر گریه هر پی بین، از آخر مرداست ای بنده مبارك

بود 41.9 سبزه روان، آب كجا اشك هر كجا هرشود رحمت روان،

تر 41.10 چشم ناالن، دوالب چون جانت، باش صحن ز تاخضر روید بر

کرد* 41.11 عفو سید، فرمود جرأت مرحمت ز چونزرد روی از کرد توبه

بار 41.12 اشك بر كن رحم خواهی، بر رحم خواهی، رحمآر رحم ضعیفان

او. 42 جواب و نمیسوزی چرا که را آتش جهود كردن عتاب42.1 : خو تند كای شه كرد آتش به سوز رو جهان آن

كو؟ خوت طبیعیخاصیتت؟ 42.2 شد چه نمیسوزی، دگر چون ما بخت ز یا

نیتت شدپرست 42.3 آتش بر تو نبخشایی نپرستد می كه آن

؟ برست چون او ترا،نیستی 42.4 صابر تو آتش ای نسوزی؟ هرگز چون

نیستی؟ قادر چیست؟بند 42.5 هوش یا عجب، ای است، بند نسوزاند چشم چون

؟ بلند Lشعلۀ چنین

سیمیاست 42.6 یا كسی، كردت تو، جادوئی طبع خالف یاماست بخت از

42.7 : آتشم همانم من آتش ببینی گفت تو تا اندرآتابشم

عنصرم 42.8 و نگشت دیگر من به طبع هم حقم، تیغTرم ب دستوری

تركمان 42.9 سگان خرگه، در كرده بر چاپلوسیمیهمان پیش

رو 42.10 بیگانه بگذرد خرگه به از ور بیند حملهاو شیرانه سگان،

بندگی 42.11 در نیستم كم سگ ز تركی من ز كمزندگی در حق، نیست

كند 42.12 غمگین اگر امر آتشطبعت از سوزشكند دین ملیك

دهد 42.13 شادی اگر شادی آتشطبعت او اندرنهد دین ملیك

كن 42.14 استغفار تو بینی، غم كه خالق چون امر به غمكن كار آمد،

شود 42.15 شادی غم عین بخواهد، پای، چون بند عینشود آزادی

اند 42.16 بنده آتش و آب و خاك و مرده، باد تو و من بااند زنده حق با

قیام 42.17 در همیشه آتش عاشق، پیشحق همچومدام پیچان شب و روز

جهد 42.18 آتش زنی، آهن بر حق، سنگ امر به همنهد بیرون قدم

مزن 42.19 هم بر ستم، Nسنگ و میزایند، آهن دو كاینزن و مرد همچون

لیك 42.20 و آمد سبب خود آهن و نگر، سنگ باالتر به تونیك مرد ای

پیش 42.21 آورد سبب آن را سبب كی كاین سبب، بی؟ بخویش هرگز سبب شد

كند 42.22 عامل سبب آن را سبب پر این بی گاهی بازكند عاطل و

است 42.23 رهبر را انبیا كه سببها، آن زین و سببها، آناست برتر سببها

ما 42.24 عقل آمد محرم را سبب سببها این آن وانبیا محرم، راست

سHن 42.25 Hر گو تازی به بود؟ چه سبب این این چHه، این اندرفن به آمد رسن

است 42.26 علت را رسن این چرخ، را گردش گردان چرخاست زلت ندیدن

جهان 42.27 در سببها رسنهای زین این هان، و هانمدان سرگردان چرخ

چرخ 42.28 چو گردان سر و صفر نمانی ز تا تو، نسوزی تامرخ چو مغزی بی

حق 42.29 امر از میشود آتش مست باد، سر دو هرحق خHمر از آمدند

پسر 42.30 ای آتشخشم و حلم Nبینی، آب حق ز همنظر بگشایی چو

باد 42.31 جان حق از واقف نبودی كردی گر كی فرق؟ عاد قوم میان

عاد. 43 قوم السالم علیه هود عهد در باد کردن هالک قصۀ&را

كشید 43.1 خطی مومنان گرد باد، هود میشد نرممیرسید كانجا

را 43.2 جمله خط، آن ز بود بیرون كه می هر پاره پارههوا اندر گسست

میكشید 43.3 راعی شیبان رمه، همچنین گرد بر گردپدید خطی

نماز 43.4 وقت او شد می جمعه به آنجا چون گرگ نیارد تاتركتاز

آن 43.5 اندر نرفتی در گرگی هم هیچ گوسپندینشان زآن نگشتی

گوسفند 43.6 حرص و، گرگ حرص Nرا باد خدا مرد دائرهبند بود

عارفان 43.7 با اجل باد خوش همچنین و نرمبوستان نسیم همچون

نزد 43.8 دندان را ابراهیم حق آتش Lگزیدۀ چوند؟ Hچونش گز بود،

دین 43.9 اهل نسوزد تا آتششهوت برده را باقیانزمین قعر

بتاخت 43.10 حق امر به چون دریا ز موج را موسی اهلواشناخت قبطی

رسید 43.11 در فرمان چو را، قارون به خاك، تختش و زر باكشید خود قعر

چرید 43.12 عیسی دم از چون گNل و بگشاد آب پر و بالپرید شد مرغی و،

حق* 43.13 حمد برآمد چون دهانت جنت از مرغالفلق رب سازدش

گل 43.14 و آب بجای تسبیحت، ز هست شد جنت مرغدل صدق نفخ

رقص 43.15 به شد موسی نور از طور كامل كوه صوفئینقص ز او رست و شد

عزیز؟ 43.16 شد صوفی كوه گر عجب از چه موسی جسمنیز بود كلوخی

جهود 43.17 شاه آن دید عجایب جز این و طنز كه جزنبود انكارش كه

او. 44 ناصحان نصیحت و جهود پادشاه كردن انكار و طنزرا

44.1 : مگذران حد از گفتند را ناصحان استیزه مركبمران چندین

بد* 44.2 فعل این مکن کشتن، از آتش بگذر این، از بعدخHود جان در مزن

كرد 44.3 بند و بست دست را در ناصحان پیوند را ظلمكرد پیوند

44.4 : رسید اینجا چون كار آمد سگ، بانگ ای دار پایرسید ما قهر كه

فروخت 44.5 بر گز چهل آتش آن از آن بعد و گشت حلقهبسوخت را جهودان

ابتدا 44.6 آتش بود ایشان اصل اصل سویانتها رفتند خویش

فریق 44.7 آن بودند زاده آتش ز سوی هم را جزوهاطریق باشد كل

خسان* 44.8 آن بودند زاده آتش ز میراندند هم حرفدخان و نار از

بس 44.9 و سوز مومن بودند، را آتشی خود سوختخس چو ایشان، آتش

الهاویه 44.10 Tامه است بوده كه او آن مر آمد هاویهزاویه را

است 44.11 وی جویان فرزند، فرعها مادر مر اصلهااست پی در را

است 44.12 زندانی اگر حوض اندر نشفشمی آب باداست اركانی كه كند،

معدنش 44.13 تا میبرد تا میرهاند، اندك، اندكبردنش نبینی

همچنان 44.14 را ما جانهای نفس، دزدد وین اندك اندكحبسجهان از

الكلم 44.15 أطیاب یصعد إلیه إلی تا منا صاعداعلم حیث

بالمنتقی 44.16 أنفاسنا إلی ترتقی منا متحفاالبقا دار

المقال 44.17 مكافات تأتینا رحمة ثم ذاك ضعفالجالل ذی من

امثالها 44.18 الی یلجینا العبد ثم ینال كینالها مما

دائما 44.19 تنزل و تعرج علیه هكذا زلت فال ذاقائما

كشش 44.20 این یعنی گوئیم، آید، پارسی طرف آن زچشش آن آمد كه

است 44.21 مانده سوئی به قومی هر یك چشم طرف كاناست رانده ذوقی روز

یقین 44.22 باشد خود جنس از جنس، كل ذوق از جزو، ذوقببین باشد خود

بود 44.23 جنسی قابل آن مگر پیوست یا بدو چونشود او جنس

نبود 44.24 ما جنس كه نان، و آب ما همچو جنس گشتفزود ما اندر و،

نان 44.25 و آب ندارد جنسیت آن نقش آخر، اعتبار زدان جنس را

ما 44.26 ذوق باشد جنس غیر ز مانند ور مگر آنرا جنس باشد

عاریت 44.27 باشد است، مانند باقی آنكه عاریتعاقبت نماند

صفیر 44.28 از آید ذوق گر را جنس مرغ چونكهنفیر شد نیابد خود

سراب 44.29 از آید ذوق گر را در تشنه رسد چونآب جوید گریزد، وی،

قلب 44.30 زر از خوششوند، گر رسوا مفلسان، آن لیكضرب دار در شود،

نفکند 44.31 ره از زراندودیت، را تا تو كژ خیال تانفکند چHه

را 44.32 قصه این خوان باز كلیله قصه از آن اندر ورا حصه كن طلب

کردن. 45 جهد ترک و توکل بیان و نخجیران قصهخوش 45.1 وادی در نخجیر Lشیر، طایفۀ با بودشان

مHكش كNش دایمدرمیربود 45.2 كمین از شیر آن جمله بسكه بر چرا، آن

بود گشته ناخوششیر 45.3 به ایشان آمدند كردند تو حیله ما وظیفه، كز

سیر داریم رامیا 45.4 صیدی پی در وظیفه، بر جز تلخ نگردد تا

گیا این ما

جهد. 46 خاصیت بیان و را نخجیران شیر جوابمكر: 46.1 نه بینم، وفا گر آری، دیده گفت بس مكرها

بكر و زید از اممردمم 46.2 مكر و فعل هالك زخم من Lگزیدۀ من

كژدمم و مار

كمین 46.3 در درونم از نفس مردم مردم همه ازكین و مكر در بتر،

شنید 46.4 المؤمن یلدغ ال من به گوش پیغمبر قول گزید دل و جان

جهد. 47 بر را توكل نخجیران نهادن ترجیح باز47.1 : خبر با حكیم ای گفتند لیس جمله دع الحذر

قدر عن یغنیاست 47.2 شر و شور شوریدن، حذر كن، در توكل رو

است بهتر توكلتیز 47.3 و تند ای مزن، پنجه قضا قضا با هم نگیرد تا

ستیز تو باحق 47.4 پیشحكم بود باید زخمت، مرده نیاید تا

الفلق رب از

تسلیم. 48 و توكل بر را جهد شیر نهادن ترجیح بازاست: 48.1 رهبر توكل گر آری، هم گفت سبب این

است پیغمبر سنتبلند 48.2 آواز به پیغمبر زانوی گفت توكل با

ببند اشتر48.3 " شنو " الله حبیب الكاسب در رمز توكل، از

مشو كاهل سببعمو* 48.4 ای کسب، با تو کن توکل میکن، رو جهد

بمو مو میکن، کسبوارهی* 48.5 تا نما، جIدی کن، جهدش جهد از تو ور

ابلهی بمانی،

کسب. 49 و جهد بر را توكل نخجیران ترجیح باز49.1 : خلق ضعف از كسب، كه گفتندش دان، قوم تزویر Lلقمۀ

حلق قدر برخاست* 49.2 ضعف از کسبها که بدان بر پس تکیه توکل، در

خطاست غیریخوبتر 49.3 توكل از كسبی تسلیم نیست از چیست

محبوبتر؟ خود

بال 49.4 سوی بال، از گریزند مار، بس از جهند بساژدها سوی

بود 49.5 دام اش، حیله و، انسان كرد جان حیله آنكهبود آشام خون پنداشت،

بود 49.6 خانه اندر دشمن و، ببست فرعون در Lحیلۀ بود افسانه زین

كش 49.7 كینه آن كشت طفل هزاران او صد آنكه واش خانه اندر میجست،

اوست 49.8 در علت بسی چون ما Lدید دیدۀ كن فنا رودوست دید در خود،

العوض 49.9 نعم او، دید را، ما او دید دید اندر یابیغرض كل

نبود 49.10 پویا تا و، گیرا تا جز طفل، مركبشنبود بابا Lشانۀ

نمود 49.11 پا و دست و، کرد فضولی و، چون افتاد عنا دركبود و كور در

پا 49.12 و دست از پیش خلق، وفا جانهای از میپریدندصفا سوی

شدند 49.13 بندی NطTوا، اه�ب امر، به و چون حبسخشمشدند خرسندی و حرص

خواه 49.14 شیر و حضرتیم عیال الخلقT ما گفتلإلله عیال

دهد 49.15 باران آسمان از او ز آنكه كاو تواند همدهد نان رحمت

توکل. 50 بر جهد ترجیح شیر کردن بیان بار دیگر50.1 : العباد رب ولی آری شیر پیش گفت نردبانی

نهاد ما پایبام 50.2 سوی باید رفت پایه جبری پایه هست

خام طمع اینجا بودنلنگ؟ 50.3 تو را خود كنی چون داری، داری، پای دست

چنگ؟ تو پنهان كنی چونداد 50.4 بنده دست به بیلی چون معلوم خواجه زبان بی

مراد را او شد

اوست 50.5 اشارتهای بیل، همچون Nاندیشی، دست آخراوست عبارتهای

نهی 50.6 جان بر را اشارتهاش آن چون وفای دردهی جان اشارت

دهد 50.7 اسرارت اشارتهاش تو، پس ز دارد بر باردهد كارت

را 50.8 تو گرداند محمول مقبول حاملی، قابلی،را تو گرداند

شوی 50.9 قابل ویی، امر بعد قابل جویی، وصلشوی واصل آن از

بود 50.10 قدرت نعمتش شكر آن سعی انكار تو، جبربود نعمت

كند 50.11 افزون نعمتت نعمت، از شكر نعمت کفر،كند بیرون كفت

مخسب 50.12 ره در بود، خفتن تو و جبر در آن نبینی تامخسب درگه،

اعتبار 50.13 بی جبری ای مخسب، آن هان زیر به جزدار میوه درخت

باد 50.14 لحظه هر كند، افشان شاخ كه خفته تا سر برزاد و نقل بریزد،

زنان 50.15 ره میان در خفتن، هنگام، جبر بی مرغامان؟ یابد كی

زنی 50.16 بینی را اشارتهاش و ور پنداری مردزنی بینی، چون

شود 50.17 گم داری، كه عقلی قدر از این عقل كه ر، Hس شود دTم بپرد، وی

شنار 50.18 و شوم بود، شكری بی شكر زآنكه بی میبردنار قعر تا را،

كن 50.19 كار در میكنی، توكل پس گر كن، كسبكن جبار بر تكیه

وارهی* 50.20 تا کن، جبار بر در تکیه افتی ورنهگمرهی بالی

جهد. 51 بر را توكل مر نخجیران نهادن ترجیح باز

برداشتند 51.1 بانگها وی با حریصان جمله كانكاشتند سببها كاین

زن 51.2 و مرد هزاران، اندر هزار محروم صد چرا پسزمن؟ از ماندند

جهان 51.3 آغاز از قرن هزاران اژدرها، صد همچودهان صد گشاده

گروه 51.4 دانا آن كردند، كنده مكرها بر Tن ب ز كهكوه مكر، زآن شد،

خبیث* 51.5 قوم آن حیله، و مکر باور کرده زما ورحدیث این نداری

الجالل 51.6 ذو مكرهاشان وصف اقالل كرد منه لتزولالجبال

ازل 51.7 اندر رفت كه قسمت، آن كه از جز ننمود رویعمل از و سگال

كار 51.8 و تدبیر از افتادند حكم جمله و كار ماندهكردگار های

نامدار 51.9 ای مدان، نامی جز وهمی كسب، جز جهد،عیار ای مپندار،

در. 52 مرد آن گریختن و مردی بر عزراییل نگریستنجهد بر توكل ترجیح تقریر و سلیمان حضرت سرای

کوشش ورسید 52.1 در چاشتگاهی مردی، عدل ساده سرا در

دوید در سلیمان،كبود 52.2 لب دو هر و، زرد غم از پسسلیمان رویش

بود؟: چه خواجه ای گفتچنین: 52.3 این من در عزرائیل انداخت، گفت نظر یك

كین و خشم از Tر پبخواه: 52.4 میخواهی؟ چه اكنون، هین باد: گفت فرما گفت

پناه جان ای را،برد 52.5 هندستان به زینجا، مرا كان تا بنده كه، بو

برد جان شد، طرفخلق 52.6 گریزانند درویشی ز و نک حرص Lلقمۀ

خلق زآنند امل

هراس 52.7 آن مثال درویشی، كوشش ترس و حرصشناس هندستان تو را

شتاب 52.8 را او تا فرمود را خاک باد سوی بردآب بر هندستان

لقا 52.9 و دیوان وقت دیگر، سلیمان روز شهرا عزرائیل گفت

سبب 52.10 چه از بخشم، را مسلمان بازگو، كان بنگریدی؟رب پیک ای

آن* 52.11 بهر باشی کرده این عجب، او ای آواره شود تامان و خان از

52.12 : زوال* بی جهان شاه ای و، گفتش کرد کژ فهمخیال را او نمود

نظر؟ 52.13 كردم كی خشم از ورا تعجب من ازرهگذر در دیدمش

52.14 : هان امروز كه حق فرمود مرا به كه تو را او جانستان هندستان

شدم* 52.15 حیران بس و، اینجا رفته، دیدمش تفکر درشدم سرگردان

52.16 : است Hر پ صد را او گر گفتم عجب هندوستان از به زواست اندر دور شدن،

شدم* 52.17 بهندوستان حق بامر و، چون آنجا دیدمشبستدم جانش

همچنین 52.18 را جهان كار همه و، تو قیاس كنببین و، بگشا چشم

محال 52.19 ای خود، از بگریزیم؟ كه از از برتابیم؟ كه ازوبال این حق،

را. 53 جهد فوائد و توكل بر را جهد شیر دادن ترجیح بیانكردن بیان

53.1 : ببین هم ولیكن آری گفت و شیر انبیاء جهدهایمومنین

مؤمنان* 53.2 جهاد و ابرار ساعت، سعی بدین تاجهان آغاز ز

كرد 53.3 راست را جهدشان تعالی، از حق دیدند، آنچهسرد و گرم و، جفا

لطیف 53.4 آمد حال جمله هاشان من حیله شیئی كلظریف هو ظریف

گرفت 53.5 گردونی مرغ نقصهاشان،دامهاشان،گرفت افزونی جمله

كیا 53.6 ای توانی، تا میكن و جهد انبیا طریق دراولیا

جهاد 53.7 نبود زدن پنجه قضا هم با را این زآنكهنهاد ما بر قضا

كردستكس 53.8 زیان گر من، و، كافرم ایمان ره درنفس یك طاعت

مبند 53.9 را سر این نیست، شكسته جهد سر روزی دو یكبخند باقی كن،

بجTست 53.10 دنیا كاو جTست، محالی Hد حالی ب نیكبجTست عقبی كاو جTست،

است 53.11 بارد دنیا كسب در ترك مكرها، در مكرها،است وارد دنیا

كرد 53.12 حفره زندان كه باشد، آن حفره مكر كه آنسرد مكریست آن بست،

زندانیان 53.13 ما و زندان جهان زندان این Tن ك حفرهوارهان را خود و،

Tدن 53.14 ب غافل خدا از دنیا؟ و چیست قماش نیزن و فرزند و نقره

حمول 53.15 باشی دین بهر گر را صالح مال مال نعمرسول خواندش

است 53.16 كشتی هالك كشتی، در زیر آب اندر آباست Tشتی پ كشتی،

براند 53.17 دل از را ملك و مال سلیمان چونكه زآننخواند مسكین جز خویش،

زفت 53.18 آب اندر بسته، سر Lفوق كوزۀ باد پر دل ازرفت آب

بود 53.19 باطن در چو درویشی جهان باد آب سر بربود ساكن

داد* 53.20 غوطه را او مر نتواند نفخۀ آب از دل کششاد گشت الهی

است 53.21 وی ملك جهان Lجملۀ این چه چشم گر در ملك،است شی ال او، دل

كن 53.22 مهر و ببند دل دهان بادN پس از كنش پرلدن من كبر

درد 53.23 و، است حق دوا و، است حق نفی جهد اندر منكركرد جهد جهدش،

کن* 53.24 جهد و نما سعیی کن، علم کسب Iسر بدانی تالدن من

شد* 53.25 جهد بر جهان این جمله کام گرچه در کی جهد؟ شد شهد جاهل

شیر 53.26 گفت برهان بسیار نمط آن زین جواب، كزسیر گشتند جبریان،

توكل. 54 بر جهد ترجیح شدن مقررشغال 54.1 و خرگوش و آهو و بگذاشتند روبه را جبر

قال و قیل وژیان 54.2 شیر با كردند بیعت عهدها این كاندر

زیان در نیفتدضرر 54.3 بی بیاید روزش هر نبود قسم حاجتش

دگر تقاضایزمان* 54.4 آن رفتند و بستند چون مرعی عهد سوی

ژیان شیر از ایمنوحوش* 54.5 آن یکجا بنشستند میان جمع در اوفتاده

جوش جملهمیزدی* 54.6 رائی و تدبیر کسی در هر کسی هر

میشدی یک هر خونشان* 54.7 جمله اتفاق شد ای عاقبت قرعه بیاید تا

میان اندراست* 54.8 طعمه او کاو فتد، هر بر شیر قرعه سخن بی

است لقمه را ژیانقرار* 54.9 جمله آن کردند این بر سر هم آمد قرعه

اختیار را بسرروز 54.10 روز اوفتادی هرك بر او قرعه شیر آن سوی

یوز همچو دویدی،

دور 54.11 به ساغر، این آمد خرگوش به زد چون بانگجTور: چند كاخر خرگوش

را. 55 ایشان مر خرگوش جواب و نخجیران كردن انكار55.1 : ما گاه چندین كه گفتندش كردیم قوم فدا جان

وفا و عهد درعنود 55.2 ای ما، نامی بد مجو رو تو شیر، نرنجد تا

زود زود رو،

را. 56 نخجیران خرگوش خواستن مهلتدهید: 56.1 مهلت مرا یاران، ای بال گفت از مكرم به تا

جهید بیرونجانتان 56.2 مكرم به یابد امان میراث تا این ماند

فرزندانتان جهان 56.3 در را امتان پیمبر، تا هر همچنین،

میخواندشان مخلصیبود 56.4 دیده شو، برون راه فلك، چون كز نظر در

بود پیچیده مردمكخرد 56.5 دیدند مردمك چون بزرگی مردمش، در

نبرد ره كس مردمك،

دادن. 57 جواب و خرگوش بر نخجیران کردن اعتراضرا ایشان خرگوش

57.1 : دار گوش خر، ای كه گفتندش اندازۀ قوم را خویشدار خرگوش

مهتران 57.2 تو از كه این؟ است الف چه نیاوردند هین درآن خاطر اندر

است 57.3 پی در قضامان خود یا دم، معجبی این نه وراست؟ كی تو چون الیق

داد: 57.4 الهام حقم یاران، ای را گفت ضعیفی مرفتاد رائی قوی

را 57.5 زنبور مر آموخت حق را آنچه شیر نباشد آنرا گور و

تر 57.6 حلوای از پر سازد ها آن خانه او بر حقدر بگشاد را علم

را 57.7 پیله كرم آموخت حق آن آنچه داند پیلی هیچ؟ را حیله گون

علم 57.8 آموخت حق ز خاكی هفتم آدم به تاعلم افروخت آسمان

درشكست 57.9 را ملك ناموس و كس نام آن كوریدرشكست حق با که

را 57.10 ساله هزاران ششصد بندی زاهد پوزرا گوساله آن ساخت،

كشید 57.11 دین علم شیر نتاند آن تا گرد نگردد تامشید قصر

پوزبند 57.12 حسشد اهل ز علمهای شیر، نگیرد تابلند علم آن

فتاد 57.13 گوهر یكی را دل Lو قطرۀ گردونها به كاننداد دریاها

پرست 57.14 صورت ای آخر صورت؟ معنیت چند بی جان؟ نرست صورت از

Tدی 57.15 ب انسان آدمی صورت، به جهل، گر بو و احمدTدی ب یكسان خود

رفت* 57.16 بتخانه در بوجهل و آن احمد تا شدن، زینزفت فرقیست شدن

بتان* 57.17 آنرا نهند سر آید، در سر این آید، در وآنامIتان چون نهد

است 57.18 آدم مثل دیوار بر صورت، نقش از بنگراست كم او چیز چه

را 57.19 تاب بی صورت آن است كم گوهر جان آن بجو رورا كمیاب

پست 57.20 جمله عالم شیران سر سگ شد چوندست دادند را اصحاب

نفور 57.21 نقش آن از استش زیان جانش چه چونكهنور بحر در شد غرق

ها 57.22 خامه اندر نیست صورت بود وصف عادل و عالNمها نامه در

بس 57.23 و معنیست همه عادل و در عالNم نیابی كشپس پیشو و مكان

المكان 57.24 سوی ز تن بر در میزند نگنجد میجان خورشید فلك

دار 57.25 هوش ندارد پایان سخن گوشسوی ایندار خرگوش Lقصۀ

دانستن. 58 منافع و فضیلت بیان و خرگوش دانش ذكرخر 58.1 گوش، دیگر و، بفروش خر در گوش را سخن كاین

خر گوش نیابدبین 58.2 خرگوش بازی روبه تو شیر رو و مكر

بین خرگوش اندازیعلم 58.3 است سلیمان ملك عالم خاتم جمله

علم است جان و، صورتگشت 58.4 چاره بی هنر زین را و، آدمی دریاها خلق

دشت و، كوه خلقموش 58.5 همچو ترسان شیر و پلنگ پنهان، زو شده زو

وحوش و که، دشت بهگرفت 58.6 ساحلها دیو و پری جای زو در یكی هر

گرفت جا پنهانبسیست 58.7 پنهان دشمن را حذر، آدمی با آدمیی

كسیست عاقلخوبشان 58.8 و زشتشان پنهان بهر خلق دل بر میزند

كوبشان دمجویبار 58.9 در روی، در ار غسل، زند، بهر آسیبی تو بر

خار آب درپست 58.10 است آب در خار پنهان چه تو گر در چونكه

هست كه دانی میخلد،وسوسه 58.11 و ها حیله خار كس خار هزاران از

كسه یك نی بود،شود 58.12 مبدل تو حسهای تا و باش شان ببینی تا

شود حل مشكلای 58.13 كرده رد كیان سخنهای سرور تا را، كیان تا

ای؟ كرده خود

را. 59 خرگوش اندیشۀ& و ر gس نخجیران جستن باز

59.1 : چTست خرگوش كای گفتند آن از آنچه بعد نه میان درتوست ادراك در

ای 59.2 پیچیده در تو شیری با كه كه ای رائی گو بازای اندیشیده

دهد 59.3 هشیاری و ادراك عقل مشورت مر عقلهادهد یاری را

59.4 : زن رای ای بكن پیغمبر مشورتگفتمؤتمن كالمستشار

نخجیریان. 60 از را راز خرگوش كردن منعشنود* 60.1 باید بجان پیغمبر چیست قول تا گو باز

زود تو مقصودگفت: 60.2 باز نشاید رازی هر آید گفت طاق جفت

جفت طاق گه گهی،آینه 60.3 با زنی دم گر صفا با از زود گردد تیره

آینه مالبت 60.4 جنبان كم سه این بیان از در و ذهاب از

مذهبت وز ذهبعدو 60.5 و بسیار است خصم را سه ایستد كین كمینت در

او داند چونالوداع 60.6 گو یكی با بگویی جاوز ور سNر Tكل

شاع االثنینهم 60.7 به بندی را پرنده سه دو مانند گر زمین بر

الم از محبوسخوب 60.8 سرپوشیده دارند غلط مشورت با كنایت در

مشوب افكنسر 60.9 بسته پیمبر، كردی ایشانش مشورت گفته

خبر بی و جوابرا 60.10 رای گفتی بسته مثالی از در خصم، نداند تا

را پای سراو 60.11 از بگرفتی خویش جواب سؤالشمی او وز

بو غیر نبردیگرد* 60.12 باز ندارد پایان سخن خرگوش این سوی

کرد چه تا دالور،

بردن. 61 بسر و شیر با خرگوش کردن مكر قصۀ&نگفت* 61.1 خود رای خرگوش، آن با حاصل اندیشید مکر

جفت و طاق خودراز* 61.2 نگشاد بد، و نیک از وحوش جان با با خود Iسر

باز میراند خودشدن 61.3 اندر كرد تاخیر شد ساعتی آن از بعد

زن پنجه پیششیردیر 61.4 ماند او شدن كاندر سبب، كند زآن می را خاك

شیر غرید می وخسان: 61.5 آن عهد كه گفتم من و گفت خام باشد، خام

نارسان و سستفکند 61.6 خر از مرا ایشان Lمرا دمدمۀ بفریبد چند

چند؟ دهر؟ اینریش 61.7 سست امیر درماند، پس سخت نه چون

احمقیش از پیش، نه بیند،دامها 61.8 زیرش و، است هموار در راه معنی Nقحط

نامها میاندامهاست 61.9 چون نامها، و شیرین، لفظها Nلفظ

ماست عمر Nآب Nریگجو* 61.10 چو را، او وقت است، آب چون خHلقعمر

تو عمر جوی ریگ باطن،او 61.11 از آب جوشد كه ریگی یكی كمیاب آن سخت

بجو را آن رو است،طلب 61.12 حكمت شود، حكمت ز منبع او آید فارغ

سبب و تحصیلخدا 61.13 مرد پسر، ای ریگ آن حق هست به کو

جدا شد خود از و، پیوستاو 61.14 از جوشد همی دین عذب زآن آب را طالبان

نمو و حیاتستدان 61.15 خشک ریگ چو حق، مرد را غیر عمرت کاب

زمان هر او خوردحکیم 61.16 مرد از شو حکمت تو طالب گردی او از تا

علیم و بیناشود 61.17 محفوظی لوح حافظ، روح، لوح از او عقل

شود محظوظی

ابتدا 61.18 ز عقلش بود معلم شد چون این از بعدرا و شاگردی عقل،

احمدا 61.19 گوید جبریل چون گامی عقل، یكی گرمرا سوزد نهم

ران 61.20 پیش پس زین بگذار، مرا بود، تو این من حHدجان سلطان ای

صبر 61.21 و شكر بی كاهلی از ماند كه كه هر داند همین اوجبر پای گیرد

كرد 61.22 رنجور خود آورد، جبر كه رنجوری هر همان تاكرد گور در اش

الغ 61.23 به رنجوری كه پیغمبر بمیرد گفت تا آرد رنجچراغ چون

را 61.24 اشكسته بستن بود؟ چه رگ جبر بپیوستن یارا بگسسته

ای 61.25 نشكسته خود پای ره این در می چون كه برای؟ بسته را پا چه خندی؟

كوشششكست 61.26 ره در پایش آنكه را و او رسید درنشست بر و براق

شد 61.27 محمول او بود، دین Tد حامل ب فرمان قابلشد مقبول او،

شاه 61.28 ز پذیرفتی فرمان كنون این تا از بعدسپاه بر رساند فرمان

او 61.29 در كردی اثر اختر كنون باشد تا این از بعداو اختر امیر

نظر 61.30 در آید Nشكال ا ترا شك گر تو پسالقمر ق� Hش� ان در داری

زبان 61.31 گفت از نه ایمان، كن تازه تازه را هوا اینهان در كرده

نیست 61.32 تازه ایمان ست، تازه هوا جز تا هوا كایننیست دروازه آن قفل

را 61.33 بكر حرف تأویل ای تأویل كرده را خویشرا ذكر نی كن،

میكنی 61.34 قرآن تأویل هوا شد بر كژ و پستسنی معنی تو از

مگس. 62 ركیك تاویل زیافتمگس 62.1 طرفه بدان احوالت Hد پنداشت مان همی کو

هستکس را خودشراب 62.2 بی گشته سرمست خودی را از خود Lذرۀ

آفتاب شمردهزمان 62.3 در شنیده را بازان عنقای: وصف من گفته

بیگمان وقتمخر 62.4 بول و كاه برگ بر مگس كشتی آن همچو

سر افراشت همی بان،ام: 62.5 خوانده كشتی و دریا من آن گفت فكر در مدتی

ام میماندهمن 62.6 و كشتی این و، دریا این و اینك كشتیبان مرد

فن و رای و اهلعمد 62.7 او راند همی دریا سر آن بر مینمودش

حد ز بیرون قدر،بدو 62.8 نسبت چمین آن حد بی بیند بود كاو نظر، آن

كو؟ راست، را آنبینشاست 62.9 كش بود چندان بحر عالمش چندین چشم

چندینشاست هم،مگس 62.10 چون باطل تأویل خر صاحب بول او، وهم

خس تصویر و،رای 62.11 به بگذارد تأویل مگس را، گر مگس آن

همای گرداند بختبود 62.12 عبرت این كش نبود، مگس در آن نی او، روح

بود صورت خورزد 62.13 شیر بر كاو خرگوش آن بود همچو كی او، روح

؟ قد خورد اندر

خرگوش. 63 آمدن دیر از شیر رنجیدنخشم 63.1 و تیزی سر از میگفت، گوشم، شیر ره كز

چشم بست بر عدوكرد 63.2 بسته جبریانم چوبینشان مكرهای تیغ

كرد خسته را تنمدمدمه 63.3 آن نشنوم من سپس است زین دیوان بانگ

همه آن غوالن، و

مایست 63.4 را، ایشان تو دل ای HردHران، بر ب پوستشاننیست پوست جز كشان كن،

رنگ 63.5 رنگ گفتهای بود؟ چه بر پوست زره چوندرنگ نبود كش آب،

دان 63.6 مغز معنی و، پوست چون سخن سخن این اینجان همچو معنی و، نقش چون

پوش 63.7 عیب را Hد ب مغز باشد ز پوست را، نیكو مغزپوش غیب غیرت،

آب 63.8 ز دفتر Tد، ب باد از قلم بنویسی چون چه هرشتاب گردد فنا

آن 63.9 از جویی وفا ار است آب گردی، نقش بازگزان خود دستهای

آرزوست 63.10 و هوا مردم در هوا باد چونهوست پیغام بگذاشتی،

كردگار 63.11 پیغامهای بود پای خوش تا سر ز كاوپایدار باشد

كیا 63.12 آن و بگردد، شاهان Lخطبه خطبۀ و كیا جزانبیا های

هواست 63.13 از پادشاهان، بوش كه آن از ز انبیا، Lنامۀ باركبریاست

كنند 63.14 بر شاهان نام درمها تا از احمد نامبرزنند قیامت

انبیاست 63.15 جمله نام احمد، صد نام كه چونماست پیش هم نود آمد،

پسر* 63.16 ای ندارد پایان سخن خرگوش این قصهنر شیر و گوی

رفتن. 64 در آن تأخیر و خرگوش مكر بیان در همكرد 64.1 تاخیر بس خرگوش شدن، با در را مكر

كرد تقریر خویشتندراز 64.2 تاخیر بعد آمد ره شیر در گوش به تا

راز دو یك گوید،عقل 64.3 سودای در عالمهاست، چه پهناست، تا با چه تا

عقل دریای این

بشر* 64.4 عقل بود پایان بی غواص بحر را بحرپسر ای باید،

عذاب 64.5 بحر این اندر ما چون صورت میدودآب روی بر ها كاسه

طشت 64.6 چو دریا سر بر Tر، پ نشد شد، تا Tر پ كه چونگشت غرق وی در طشت

عالمی 64.7 ظاهر و است پنهان موج، عقل ما صورتنمی وی از یا

سازدش 64.8 وسیلت می صورت چه وسیلت، هر آن زاندازدش دور بحر

را 64.9 راز Lدهندۀ دل نبیند دور تا تیر نبیند تارا انداز

ستیز 64.10 وز داند، یاوه را، خود اسب اسب میدواندتیز راه در خود

جواد 64.11 آن داند یاوه را، خود او اسب خود اسب، وباد چو كرده، كشان را

سر 64.12 خیره آن جستجو، و فغان طرف در هردربدر جویان، و پرسان

كیست؟ 64.13 و كو را، ما اسب دزدید كه ران كان زیر كه اینچیست؟ خواجه ای توست،

كو؟ 64.14 اسب آن لیك است، اسب این ای آری آ، خود باجو اسب شهسوار

راز* 64.15 به گوید مستمع را مرد، وصفها شناسد تاباز خویش اسب

گم 64.16 نزدیكیست و پیدایی ز Tر جان پ شكم چونخم چو خشكی، لب و، آب

را* 64.17 درد بیفزا خود درون و در سرخ ببینی تارا زرد و سبز

؟ 64.18 را بور و سرخ و سبز ببینی از كی پیش نبینی تارا نور سه، این

تو 64.19 هوش شد گم رنگ در چون آن لیك، نور ز شدتو پوش رو رنگها،

بود 64.20 مستور رنگها آن شب دیدN چونكه بدیدی، پسبود نور از رنگ

برون 64.21 نور بی رنگ، دید رنگ نیست همچنین،اندرون خیال

سهاست 64.22 از و آفتاب از برون از این درون آن وعالست انوار عكس

است 64.23 دل نور خود، چشم نور نور نور از چشم، نوراست حاصل دلها

خداست 64.24 نور دل، نور نور و باز عقل نور ز كاوجداست و پاك حس،

را 64.25 رنگ ندیدی و، نور Tد نب آن شب ضد، به پسرا تو شد پیدا نور

بود* 64.26 نور بی کان رنگ، ندیدی مهرۀ شب چبود؟ رنگکبود و کور

برنگ 64.27 آنگه بود، نور بر نظر پیدا گه ضد به ضدزنگ و روم چون شود،

رنگ 64.28 Nدید آنگه است نور نور دیدن ضد به وینبیدرنگ دانی،

نور 64.29 تو دانستی نور ضد به را پس ضد ضد،صدور در مینماید

آفرید 64.30 آن پی حق را غم و ضد، رنج بدین تاپدید آید دلی خوش

شود 64.31 پیدا ضد به نهانیها را پس حق كه چونبود پنهان ضد، نیست

وجود 64.32 در ضدی نیست را حق را نور او ضد به تانمود پیدا توان

تدركه 64.33 ال أبصارنا بین، الجرم Tدرك ی وهوكه و موسی از تو

دان 64.34 بیشه از شیر چو معنی، از و صورت آواز چو یادان اندیشه ز سخن،

خاست 64.35 اندیشه از آواز، و سخن بحر این ندانی توكجاست اندیشه

لطیف 64.36 دیدی سخن موج چون كه لیك، دانی آن بحرشریف باشد هم

بتاخت 64.37 اندیشه موج دانش ز آواز چون و سخن ازبساخت صورت او

مTرد 64.38 باز و بزاد صورت سخن باز از را خود موجTرد ب بحر اندر

برون 64.39 آمد صورتی بی از �ا صورت Nن إ كه شد بازراجعون NیهH Nل إ

جعتیست 64.40 Hر و مرگ لحظه هر ترا :پس فرمود مصطفیساعتیست دنیا

هوا 64.41 در هو از است، تیری ما پایدار فكر كی هوا در؟ ندا آید

ما 64.42 و، دنیا شود می نو نفس نو هر از خبر بیبقا اندر شدن،

میرسد 64.43 نو نو جوی، همچون مستمریعمرجسد در مینماید

آمدست 64.44 شكل مستمر تیزی، ز كش آن شرر، چوندست به جنبانی تیز

ساز 64.45 به بجنبانی را آتش آتش شاخ نظر دردراز بس نماید

صنع 64.46 تیزی از مدت درازی سرعت این مینمایدصنع انگیزی

ایست 64.47 عالمه اگر ، Iر Nس این الدین، طالب حسام نكایست نامه سامی كه

بود* 64.48 مستغنی شرح از او، کن، وصف حکایت رومیشود بیگه که

وی. 65 بر شیر خشم و شیر به خرگوش رسیدنشور 65.1 و خشم در و آتش اندر خرگوش شیر كان دید

دور ز آید میاو 65.2 گستاخ و دهشت بی دود و می تند و خشمگین

رو ترش و تیزبود 65.3 تهمت آمدن شكسته دفع كز دلیری وز

بود ریبت هرصف 65.4 نزدیك پیشتر او رسید شیر چون زد بر بانگ

ناخلف ای هانام 65.5 بدریده هم ز را گاوان كه گوش من كه من

ام مالیده نر شیر

چنین 65.6 كو باشد كه خرگوشی افكند نیم را ما امرزمین اندر

خرگوشكن 65.7 غفلت خواب ای ترك شیر این Lغرۀ گوشكن خر

کردن. 66 البه و تأخیر از شیر به خرگوش گفتن عذرهست 66.1 عذریم االمان خرگوش عفو گفت دهد گر

دست خداوندیتدهی* 66.2 دستوری تو چون گویم و باز خداوندی تو

رهی من شاهی،ابلهان 66.3 قصور ای عذر چه در گفت آیند زمان این

؟ پیششهانبرید 66.4 باید سرت وقتی بی را مرغ احمق عذر

شنید باید نمیبود 66.5 جرمش از بدتر احمق زهر عذر نادان عذر

بود دانش هرتهی 66.6 دانش از خرگوش ای خرگوشم عذرت چه من

نهی گوشم در كهكسشمار 66.7 را ناكسی شه ای دیده گفت استم عذر

دار گوش را ایخود 66.8 جاه زكات بهر از تو خاص را گمرهی

خود راه از مراندهد 66.9 می جو هر به آبی كاو بر بحر، را خسی هر

نهد می رو و سركرم 66.10 زین دریا گشت نخواهد دریا كم كرم از

كم و بیش نگردداو 66.11 جای بر كرم من دارم كس گفت هر Lجامۀ

او باالی برملطف 66.12 جای نباشم گر بشنو پیش گفت نهادم سر

عنف اژدرهایآمدم 66.13 راه در چاشت وقت به خود من رفیق با

آمدم شاه سویدگر 66.14 خرگوشی تو بهر از من همره با و جفت

نفر آن بودند كرده

كرد 66.15 بنده قصد راه اندر دو شیری هر قصدكرد آینده همره

ایم 66.16 شاهنشه Lبندۀ ما كه گفتمش تاشان خواجهایم درگه آن

دار 66.17 شرم باشد؟ كه شاهنشه نام گفت تو من پیشمیار ناكس هر

درم 66.18 بر را شهت هم و ترا یارت هم با تو گربرم از بگردید

دگر 66.19 بار تا بگذار بینم گفتمش شه رویخبر تو از برم

پیشمن 66.20 نه گرو را همره تو گفت قربانی نه وركیشمن اندر

نكرد 66.21 سودی بسی كردیمش مرا البه بستد من یارفرد بگذاشت

او* 66.22 پیش در گرو همره آن شد مانده روان خوناو بیخویش دل از

من 66.23 كه Tد ب چندان سه زفتی از و یارم لطف به همتن به هم خوبی به هم

شد 66.24 بسته ره این شیر آن ز این از بود بعد این ما حالشد دانسته کت

Tر 66.25 ب امید این از بعد وظیفه گویم از همی حقمTر الحق و ترا

كن 66.26 پاك ره بایدت وظیفه آن گر دفع و بیا هینكن باك بی

او. 67 با شدن روان و را خرگوش شیر گفتن جوابكجاست 67.1 او تا بیا الله بسم گر گفت شو رو پیش

راست تو گویی همیدهم 67.2 او چون صد و او سزای است تا دروغ ور

دهم تو سزای اینپیش 67.3 به قالوزی چون آمد به اندر را او برد تا

خویش دام سویبود 67.4 كرده نشانش كاو چاهی دام سوی را مغ چاه

بود كرده جانش

چاه 67.5 نزدیك تا دو هر این شدند خرگوشی می اینتكاه زیر آب چو

برد 67.6 می هامون ز را كاهی را آب كوهی آببرد می چون عجب

بود 67.7 شیر كمند او مكر خرگوشی دام طرفهربود را شیری كه

نیل 67.8 رود تا را فرعون با موسئی كشد میثقیل جمع و لشكر

پر 67.9 نیم با را نمرود ای بی پشه شكافد میسر مغز محابا

Tود 67.10 ن Nش را دشمن قول كو آن كه حال آن جزای بینحسود یار شد

شنود 67.11 را هامان كه فرعونی كه حال نمرودی حالستود را شیطان

گویدت 67.12 دوستانه چه ار ز دشمن چه گر دان دامگویدت دانه

دان 67.13 زهر آن دهد قندی ترا لطفی گر تو به گردان قهر آن كند

پوست 67.14 غیر نبینی آید قضا باز چون را دشمناندوست ز نشناسی

كن 67.15 آغاز ابتهال شد چنین و چون تسبیح و نالهكن ساز روزه

الغیوب 67.16 عالم تو كای كن می مكر ناله سنگ زیرمكوب را ما بد،

العیوب 67.17 ستار العفو کریم ما یا از انتقامذنوب اندر مکش

هست* 67.18 وآنچه زاشیا کونست در بهر آنچه را جان وانماهست که حالت

آفرین 67.19 شیر ای كردیم سگی بر گر مگمار را شیركمین زین ما

مده 67.20 آتش صورت را خوش آتش آب اندرمنه آبی صورت

دهی 67.21 مستی چون قهر شراب صورت از را نیستهادهی هستی

شدن 67.22 مبدل حسها مستی اندر چیست گز چوبشدن صندل نظر

چشم 67.23 دید از چشم بند مستی سنگ چیست نماید تایشم پشم گوهر

آید. 68 قضا چون آنكه بیان و هدهد و سلیمان قصۀ&میشود بسته چشمها

زدند 68.1 سراپرده را سلیمان مرغانش چون جملهآمدند خدمت به

یافتند 68.2 خود محرم و زبان یك هم یك او پیشبشتافتند جان به

جیك 68.3 جیك كرده ترك مرغان گشته جمله سلیمان بااخیك من افصح

است 68.4 پیوندی و خویشی زبانی نامحرمان هم با مرداست بندی چون

زبان 68.5 هم ترك و هندو بسا ترك ای دو بسا ایبیگانگان چون

است 68.6 دیگر خود محرمی زبان هم پس از دلی هماست بهتر زبانی

سجل 68.7 و ایماء غیر و نطق هزاران غیر صددل ز خیزد ترجمان

خود 68.8 اسرار یكی هر مرغان دانش جمله وز هنر ازخود كار از و

نمود 68.9 وامی یك به یك سلیمان عرضه با برای ازستود می را خود

خویش 68.10 هستی از و نی تكبر دهد از ره تا آن بهرپیش به را او

ای 68.11 خواجه را ای برده بباید از چون سازد عرضهای دیباچه هنر

ننگ 68.12 خریداریش از دارد كه و چون بیمار كند خودلنگ و کور و شل

اش 68.13 پیشه و رسید هدهد صنعت نوبت بیان آن واش اندیشه و

است 68.14 كهتر كان هنر یك شه ای گفت گفت گویم، بازاست بهتر كوته

هنر 68.15 آن است كدام تا گو بر گه گفت آن من گفتپر اوج باشم كه

یقین 68.16 چشم با اوج از در بنگرم آب ببینم منزمین قعر

رنگ 68.17 استشچه عمق چه و كجایست جوشد تا می چه ازسنگ ز یا خاكی ز

را 68.18 لشكرگاه بهر سلیمان دار ای می سفر دررا آگاه این

رفیق 68.19 را ما شو گفت بی پسسلیمان بیابانهای درشفیق آب

پیشوا* 68.20 هم و باشی ما پیدا همره آب تو کنی تاما بهر

را 68.21 آب لشکر بهر بیابی سقا تا سفر دررا اصحاب شوی

شب 68.22 و روز اندر من همراه عطش باش از نبیند تاتعب لشکر

بود 68.23 همراه بدو هدهد آن از نهان بعد آب از زآنکهبود آگاه

حسد 68.24 از آمد بشنود چون گفت زاغ سلیمان بابد و گفت كژ كاو

هدهد. 69 دعوی در زاغ زدن طعنهمقال 69.1 پیششه به نبود ادب الف از خود خاصه

محال و دروغینمدام 69.2 بودی نظر این را او مر زیر گر ندیدی چون

دام خاك، مشتیاو 69.3 دام در آمدی گرفتار اندر چون شدی چون

او ناكام قفسرواست 69.4 هدهد ای گفت اول پسسلیمان در تو كز

خاست درد این قدحدوغ 69.5 خورده تو ای مستی نمایی الفی چون پیشمن

دروغ آنگه زنی

را. 70 زاغ طعنۀ& هدهد گفتن جواب

گدای 70.1 عور من بر شه ای دشمن گفت قولخدای بهر از مشنو

كردنم 70.2 دعوی است بطالن به ببر گر سر نهادم نکگردنم از

است 70.3 منكر را قضا حكم كو عقل زاغ هزاران گراست كافر دارد

كافران 70.4 از بود كافی تا تو و در گند جایران كاف چون شهوتی

هوا 70.5 اندر را دام ببینم چشم من نپوشد گرقضا را عقلم

خواب 70.6 به دانش شود آید قضا گردد چون سیه مهآفتاب بگیرد

است 70.7 نادر كی تعبیه این قضا كاو از دان قضا ازاست منكر را قضا

از. 71 را او نظر قضا بستن و السالم علیه آدم قصۀ&تأویل و نهی ترك و نهی صریح مراعات

است 71.1 بگ االسما Iعلم كاو البشر هزاران بو صداست رگ هر اندر علمش

هست 71.2 چیز كان چنان چیزی هر جان اسم پایان به تادست داد را او

نشد 71.3 مبدل آن داد كاو لقب چستش هر كه آننشد كاهل او خواند

خواند* 71.4 آزاد و مقبل او را که و هر خرم و عزیز اوماند دلشاد

بدید 71.5 اول است مومن آخر كه كافر، هر آخر كه هرپدید شد را او

است* 71.6 مؤمن او بود بین آخر که بین هر آخTر که هربیدنست او بود

شنو 71.7 دانا از تو چیزی هر عHلمH اسم Iسر رمزشنو االسما

ظاهرش 71.8 ما بر چیزی هر چیزی اسم هر اسمسNرش خالق بر

عصا 71.9 بد چوبش نام موسی بود نزد خالق نزداژدها نامش

پرست 71.10 بت اینجا نام را عTمر Tد بود ب مومن لیكالست در نامش

مHنی 71.11 نامش ما نزدیك بد كه این آن پیشحقمنی با كه بد نقش

عدم 71.12 اندر مHنی این بود پیشحق صورتیكم نه و بیش نه موجود،

ما 71.13 نام حقیقت آمد آن، پیشحضرت، حاصلما انجام بود كان

نهند 71.14 نامی عاقبت بر را كاو مرد آن بر نینهند نامی عاریت

دید 71.15 پاك نور به کو آدم نامها چشم سر و جانپدید گشتش

بیافت 71.16 وی از حق انوار ملك و چون افتاد سجود درشتافت خدمت در

برم 71.17 می نامش كه آدم این تا مدح ستایم گرقاصرم قیامت

قضا 71.18 آمد چون و دانست همه نهی این یك دانشغطا وی بر شد

بود 71.19 تحریم پی از نهی عجب و كای بد تأویلی به یابود توهیم

یافت 71.20 ترجیح چون تأویل دلش حیرت در در طبعشتافت گندم سوی

رفت 71.21 پای در چون خار را فرصت باغبان دزدتفت برد كاال یافت،

راه 71.22 به آمد باز و رست حیرت ز دزد چون برده دیدكارگاه از رخت

آه 71.23 و گفت ظلمنا إنا ظلمت ربنا آمد یعنیراه گشت گم و

پوش 71.24 خورشید بود ابری قضا اژدرها این و شیرموش همچو زو شود

حكم 71.25 گاه نبینم دامی اگر تنها من نه منحكم راه در جاهلم

گرفت 71.26 كاری نكو كاو آن خنك بگذاشت ای را زورگرفت زاری و

شبت 71.27 همچون سیه پوشد قضا دستت گر قضا همعاقبت بگیرد

كند 71.28 جان قصد بار صد قضا جانت گر قضا همكند درمان دهد

زند 71.29 راهت اگر بار صد قضا چرخ این فراز برزند خرگاهت

ترساندت 71.30 می كه آن دان كرم ایمنی از ملك به تابنشاندت

شوی* 71.31 آگه ترا بترساند ترا چون نترساند ورشوی گمره

دیر 71.32 گشت ندارد پایان سخن تو این كن گوششیر و خرگوش Lقصۀ

چاه. 72 نزدیك چون شیر از خرگوش كشیدن واپس پایرسید

شد 72.1 همراه چون خرگوش با پر شیر غضب، پرشد بدخواه و کینه

دلیر* 72.2 پیشاپیشخرگوش واکشید بود پا ناگهانپیششیر از

دید 72.3 شیر آمد، چاه نزد آن چونكه ره كزكشید پا و، ماند خرگوش

چرا؟: 72.4 تو كشیدی واپس پا واپس گفت را پایآ اندر پیش مكش،

رفت: 72.5 پای و دست كه پایم؟ كو لرزید گفت من جانرفت جای از دل و،

زر؟ 72.6 چو بینی نمی را رویم خود رنگ اندرون، زخبر رنگم میدهد

است 72.7 خوانده معرف را سیما چو عارف حق چشماست مانده سیما سوی

جرس 72.8 چون آمد غماز بو و كند رنگ آگه فرس ازفرس بانگ

خبر 72.9 زو رساند چیزی هر خر بانگ بانگ بدانی تادر بانگ از

كسان 72.10 تمییز به پیغمبر لدی گفت مخفی مرءاللسان طی

نشان 72.11 دارد دل حال از رو مهر رنگ كن رحمتمنشان دل در من

شكر 72.12 بانگ دارد سرخ روی زرد رنگ روی رنگنكر و صبر دارد

مات 72.13 گشت وی در آنچه آمد من جانور در و آدمینبات جامد

برد 72.14 پا و دست كه آن آمد من قوتN در و رو رنگبرد سیما

بشكند 72.15 آید در چه هر در كه بیخ آن از درخت هركند بر بن از و

او 72.16 از كلیات اجزایند خود و این رنگ كرده زردبو كرده فاسد

شكور 72.17 گه و است صابر گه جهان حله تا گه بوستانعور گاه پوشد

نارگون 72.18 آید بر كاو دیگر آفتابی ساعتینگون سر او شود

طاق 72.19 چار بر تافته لحظه اخترانی لحظهاحتراق مبتالی

جمال 72.20 در اختر ز افزود كاو او ماه دق رنج ز شدخیال همچون

ادب 72.21 با سكون با زمین زلزله این آرد اندرتب لرز در اش

ریگ 72.22 مرده بالی زین كه بسا اندر ای است گشتهریگ خرده او جهان

مقترن 72.23 آمد روح با هوا وبا این آید قضا چونعفن و گشت

شد 72.24 همشیره را روح كاو خوش و آب زرد غدیری درشد تیره و تلخ

بروت 72.25 در دارد باد كاو بر آتشی بادی یكی همیموت خواند او

بهار 72.26 در گل مایه شد کو بر خاک بادی ناگهاندمار زو آرد

او 72.27 جوش و اضطراب ز دریا تبدیلهای حال كن فهماو هوش

جستجوست 72.28 اندر كه گردان سر چون چرخ او حالاوست فرزندان حال

اوج 72.29 گاه میانه گه و حضیض و گه سعد از او اندرفوج فوج نحسی

فرح* 72.30 گه و صعود گاهی شرف گه گه و وبال گهترح گه و هبوط

مختلط 72.31 كلها ز جزوی ای خود كن از می فهممنبسط هر حالت

رنج* 72.32 و دست در مهتران نصیب کی چون را کهترانگنج بود تواند

درد 72.33 و است رنج را كلیات كه چون چون ایشان جزوزرد روی نباشد

جمع 72.34 است اضداد ز كاو جزوی و خاصه خاك و آب زجمع است باد و آتش

جست 72.35 گرگ از میش كه نبود عجب كه این عجب اینبست گرگ در دل میش

ضدهاست 72.36 آشتی كاندر زندگانی آن مرگخاست جنگ میانشان

جهان* 72.37 عمر این است اضداد اضداد صلح جنگجاودان عمر است

دشمنان* 72.38 آشتی به زندگانی وارفتن مرگدان خویش اصل

عاریت* 72.39 باشد دار دشمن جنگ صلح بسوی دلعاقبت دارد

مصلحت* 72.40 برای از چند و روزکی وفا اندر باهمندمرحمت

گشت* 72.41 باز بجوهر یک هر جنس عاقبت با یکی هرگشت انباز خود

را* 72.42 رنگ و پلنگ این باری از لطف برد و داد الفرا جنگ ایشان

را 72.43 گور و را شیر این حق ست لطف داده الفرا دور ضد دو این

بود 72.44 زندانی و رنجور جهان رنجور چون عجب چهبود فانی اگر

پندها 72.45 رو این از او شیر بر پس خواند من گفتبندها زین ام مانده

را. 73 خرگوش كشیدن واپس پای سبب از شیر پرسیدنمرض 73.1 اسباب ز تو گفتش گو شیر سبب این

غرض استم این كه خاصچرا 73.2 تو کشیدی واپس را بازیچه پای میدهی

مرا واهیاست 73.3 ساكن چه این اندر شیر، آن ز گفت قلعه این اندر

است ایمن آفاتبرد 73.4 چاه در من ز بستد من ره یار از برگرفتش

برد بیراه واست 73.5 عاقل كو هر بگزید چه در قعر كه آن ز

است دل صفاهای خلوتخلق 73.6 ظلمتهای كه به چه كس ظلمت آن نبرد سر

خلق پای گیرد كهاست 73.7 قاهر را او زخمم آ پیش شیر گفت كان ببین تو

است حاضر چHه درآتشی 73.8 آن ز ام سوزیده من بر گفت اندر مگر تو

كشی خویشمكرم 73.9 كان ای تو بپشتی به تا بگشایم چشم

بنگرم در چهآمدن 73.10 تانم تو پشتی به در من دارم نگه تو

رسن بی چه آنكشید 73.11 خویشش بر اندر شیر كه تا چون شیر پناه در

دوید می چهآب 73.12 اندر بنگریدند چه در كه شیر چون از آب اندر

تاب تافت در او وتفت 73.13 آب از دید عكسخویش در شیر شیری شكل

زفت خرگوش برشدید 73.14 آب در را خویش خصم كه بگذاشت چون را و مر

جهید چه واندربود 73.15 كنده كاو چهی اندر فتاد ظلمش در كه آن ز

بود آینده سرش بر

ظالمان 73.16 ظلم گشت مظلم گفتند چاه چنین اینعالمان جمله

تر 73.17 هول با چهش ظالمتر كه فرموده هر عدلبتر را بدتر ست

كنی 73.18 می چاهی ظلم از تو كه خویش ای برای ازتنی می دامی

میکنی* 73.19 ظلمی تو گر ضعیفان قعر بر اندر که دانTنی ب بی چاه

متن 73.20 بر پیله كرم، چون خود می گرد چه خود بهركن اندازه كنی،

مدان 73.21 خصمی بی تو را ضعیفان جاء مر Nذ ا نبی ازبخوان الله نصر

رمید 73.22 تو از تو خصم پیلی تو � گر طیرا جزا نكرسید ابابیلت

امان 73.23 خواهد زمین در ضعیفی در گر افتد غلغلآسمان سپاه

كنی 73.24 خون پر گزی دندانش به دندانت گر دردكنی چون بگیرد

73.25 Iغلو وز چه در دید را خود را شیر خویش Iعدو از دم آن نشناخت

دید 73.26 خویش عدوی او را خود خویش عكس بر جرم الكشید شمشیری

كسان 73.27 در بینی كه ظلمی بسا در ای باشد تو خویفالن ای ایشان

تو 73.28 هستی تافته ایشان و اندر ظلم و نفاق ازتو مستی بد

زنی 73.29 می خود بر زخم آن و تویی تار آن دم آن خود برتنی می لعنت

عیان 73.30 بینی نمی را بد آن خود دشمن در نه ورجان به را خود ای بوده

مرد 73.31 ساده ای كنی می خود بر شیری حمله آن همچوكرد حمله خود بر كه

رسی 73.32 اندر خود خوی قعر به تو چون كز بدانی پسناكسی آن بود

بود 73.33 كه شد پیدا قعر در را كش شیر آن او نقشنمود می كس دگر

كند 73.34 می ضعیفی دندان كه غلط هر شیر آن كاركند می بین

عم 73.35 روی بر بد خال بدیده خال ای عکسم HرHم عم از آن توست

یکدیگرند 73.36 Lآیینۀ از مومنان می خبر اینآورند پیمبر

كبود 73.37 Lشیشۀ داشتی عالم پیشچشمت سبب آن زنمود می كبودت

خویش 73.38 ز دان كبودی این كوری نه گو، گر بد را خویشبیش تو را كس مگو

نبود 73.39 الله بنور ینظر ار را مومن مومن عیب،نمود؟ چون برهنه

بدی 73.40 الله بنار ینظر تو كه وا چون را نیکوئیبدی از ندیدی

زن 73.41 نار بر را نور اندك نور اندك تو نار شود تاالحزن بو ای

طهور 73.42 آب ربنا یا بزن نار تو این شود تانور جمله عالم

توست 73.43 فرمان در جمله دریا ای آب آتش و آبتوست آن خداوند،

خوششود 73.44 آب آتش خواهی تو آب گر نخواهی ورآتششود هم

ای 73.45 داده مان طلب این تو طلب حد بی و شمار بیای بنهاده عطا

ودود* 73.46 Iحی ای ندهی؟ چون طلب آمد با تو کزوجود و جود جملگی

؟* 73.47 طلب خود را ما بود کی عدم کردی در سبب بیعجب عطاهای

جاودان* 73.48 عمر و دادی نان و که جان نعمت سایربیان در ناید

توست 73.49 ایجاد از هم ما در طلب یا این بیداد از رستنتوست داد رب،

نهان* 73.50 گنج میدهی هم طلب بخشیده بی رایگانجهان جان ای

السالم* 73.51 دار الی انعم بالنبیهکذااالنام خیر المصطفی

چاه. 74 در شیر كه نخجیران سوی خرگوش بردن مژدهافتاد

گشت 74.1 شاد رهایی از خرگوش كه نخجیران چون سویدشت به تا شد دوان

خویش* 74.2 ظلم محو دید چون را خود شیر قوم سویپیش پیش او دوید

خHود* 74.3 ظلم کشته دید چون را او شیر میدویدرHشد با و شادمان

زار 74.4 كشته چه در دید چون را زد شیر می چرخمرغزار تا شادمان

مرگ 74.5 دست از رهید چون زد می رقصان دست و سبزبرگ و شاخ چون هوا در

شد 74.6 آزاد خاك حبس از برگ و و شاخ آورد بر سرشد باد حریف

بشكافتند 74.7 را شاخ چون درخت برگها باالی به تااشتافتند

خدا 74.8 شكر Tشطأ ه زبان بر با هر سراید میجدا برگی و

شاخها* 74.9 و برگ و بار هر زبان و بی ذکر میسرایدخدا تسبیح

العطا 74.10 ذو را ما اصل بپرورد درخت كه تافاستوی آمد استغلظ

گل 74.11 و آب اندر بسته آب جانهای از رهند چوندل شاد گلها و

شوند 74.12 رقصان حق عشق هوای بدر در قرص همچوشوند نقصان بی

مپرس 74.13 خود جانها و رقص در گردد جسمشان كه آن ومپرس خود آنها از جان

نشاند 74.14 زندان در خرگوش را ز شیر كو شیری، ننگبماند خرگوشی

عجب 74.15 این گه آن و ننگی چنین خواهد در دین فخرلقب گویندش كه

دهر 74.16 چاه این تك در شیری تو نفسچون ایقهر به تو،کشتت خرگوش

چرا 74.17 در صحرا به چه نفسخرگوشت این قعر به توچرا و چون

گیر 74.18 شیر آن دوید نخجیران قوم سوی یا كابشرواالبشیر جاء إذ

عیشساز 74.19 گروه ای مژده دوزخ مژده سگ كانباز رفت دوزخ به

جانها 74.20 عدوی كان مژده خالقش مژده قهر كنددندانها

بچاه* 74.21 ظالم قضا کز مژده و مژده عدل از اوفتادپادشاه لطف

بكوفت 74.22 سرها بسی پنجه از كه خس آن همچوبروفت هم مرگش جاروب

نبود* 74.23 کاری دگر ظلمش جز که مظلومش آن آهزود کوفت و گرفت

درید 74.24 بر مغزش و بشکست قید گردنش از ما جانوارهید محنت

حق* 74.25 فضل از شد نابود و شد دشمن گم مهم برسبق شد را شما

را. 75 او گفتن ثنا و خرگوش گرد نخجیران شدن جمعوحوش 75.1 جمله زمان آن گشتند وز جمع خندان و شاد

جوش و ذوق در طربمیان 75.2 در شمعی چو او كردند کردندش حلقه سجده

صحرائیان همهپری 75.3 یا آسمانی Lفرشتۀ عزراییل تو تو نی

نری شیرانتوست 75.4 قربان ما جان هستی چه بردی هر دست

درست بازویت و دستتو 75.5 جوی در را آب این حق دست راند بر آفرین

تو بازوی بر و

شود 75.6 درمانها قصه تا گو مرهم باز تا گو بازشود جانها

مكر 75.7 به سگالیدی چون تا گو چون باز را عوان آنمكر به بمالیدی

نما 75.8 استم آن ظلم كز گو زخم باز هزاران صدما جان دارد

فزاست 75.9 شادی کان قصه آن گو قوت باز را ما روحدواست دلرا و

مهان 75.10 ای بود خدا تائید خرگوشی گفت نه ورجهان در باشد كه

داد 75.11 نور را دل و بخشید دست قوتم مر دل نورداد زور را پا و

تفضیلها 75.12 رسد می حق بر حق از از هم بازتبدیلها رسد

را 75.13 تایید این نوبت و دور به اهل حق نماید میرا دید و ظن

شاد. 76 خصم مردن از كه را نخجیران خرگوش دادن پندمشوید

مكن 76.1 شادی نوبتی ملك به بستۀ هین تو ایمكن آزادی نوبت

تنند 76.2 نوبت از برتر ملكش كه هفت آن از برترزنند نوبت انجمش

اند 76.3 باقی ملوك نوبت از روحها برتر دایم دوراند ساقی را

دولتت* 76.4 این میدهند نوبت به باد چون بر شد چه از؟ بسلتت آخر

روز 76.5 دو یك بگوئی ار شرب این اندر ترك كنی درپوز خلد شراب

ساعتیست* 76.6 دنیا که چه؟ روزه دو ترکش یک که هرراحتیست اندر کرد

گوشکن* 76.7 راحت الترک جام معنی آن از بعدنوشکن را بقا

را* 76.8 مردار این بگذار سگان بشکن با خوردرا پندار شیشه

االكبر. 77 الجهاد الی االصغر الجهاد من رجعنا تفسیربرون 77.1 خصم ما كشتیم شهان زو ای خصمی ماند

اندرون در بترنیست 77.2 هوش و عقل كار این، باطن كشتن شیر

نیست خرگوش Lسخرۀاژدهاست 77.3 دوزخ و، نفس این است به دوزخ كاو

كاست و كم نگردد دریاهاهنوز 77.4 آشامد در را دریا نگردد هفت كم

سوز خلق آن سوزشدل 77.5 سنگ كافران و اندر سنگها آیند، اندر

خجل و زار او،غذا 77.6 چندین از ساكن نگردد مر هم آید حق ز تا

ندا این را او77.7 : هنوز نی گوید سیر؟ گشتی اینت سیر آتش اینت

سوز اینت تابشكشید 77.8 در و كرد لقمه را نعره عالمی اش معده

مزید �مNن �هHل زنان،مكان 77.9 ال از نهد وی بر قدم ساكن حق او آنگه

فكان كن از شودما 77.10 نفس این است دوزخ جزو كه دارد چون Iكل طبع

جزوها همیشه كشد 77.11 را كاو بود را حق قدم خود این حق، غیر

؟ كNشد او كمان كیراست 77.12 تیر اال ننهند، كمان را در كمان این

تیرهاست كژ باژگونكمان 77.13 از واره و تیر چون شو هر راست كمان، كز

بیگمان بجهد راستبرون 77.14 پیكار ز واگشتم به چونكه آوردم روی

درون پیكاراالصغریم 77.15 جهاد من رجعنا جهاد قد اندر نبی با

اكبریم شکاف 77.16 دریا حق ز خواهم برکنم قوتی ناخن به تا

قاف کوه این

بشكند 77.17 صفها كه دان شیری آن سهل است آن شیربشكند را خود كه

او* 77.18 عون از خدا شیر شود و تا نفس از وارهداو فرعون از

ای* 77.19 قصه یک شنو این بیان رI در Nس از بری تاای حصه گفتم

برسالت. 78 عمر نزد به روم قیصر رسول آمدنرسول 78.1 یك قیصر ز آمد عمر از بر مدینه در

نغول بیابان؟: 78.2 حشم ای خلیفه قصر كو و گفت اسب من تا

كشم جا آن را رخت78.3 : نیست قصر را او كه گفتندش قصر، قوم را عمر مر

است روشنی جانایست 78.4 آوازه ورا میری از چه درویشان گر همچو

ایست كازه را او مراو؟ 78.5 قصر ببینی چون برادر در ای كه چون

مو است سته Tر دلت چشمآر 78.6 پاك علت موی از دل دیدار چشم آنگهان و

دار قصرشچشمپاك 78.7 جان هوسها از هست را كه حضرت هر بیند زود

پاك ایوان ودود 78.8 و نار از شد پاك محمد كرد چون رو كجا هر

بود الله وجهرا 78.9 خواه بد Lوسوسۀ رفیقی ثم چون بدانی كی

؟ را الله وجهباب 78.10 فتح سینه ز باشد را كه ببیند هر ذره هر ز او

آفتاب دیگران 78.11 میان از است پدید اندر حق ماه همچو

اختران میاننه 78.12 چشم دو بر انگشت سر از دو بینی هیچ

ده انصاف جهان؟نیست 78.13 معدوم جهان این نبینی ز ور جز عیب

نیست نفسشوم انگشت

هین 78.14 بردار را انگشت چشم ز چه تو هر آنگهانی وببین میخواهی

78.15 : ؟ ثواب كو امت گفتند را : نوح آن ز او گفتثیاب استغشوا سوی

اید 78.16 پیچیده ها جامه در سر و و رو دیده با جرم الاید نادیده

است 78.17 پوست باقی و است دید است، آدمی آن دیداست دوست Nدید آنكه

به 78.18 كور نبود دوست دید باقی چونكه كاو دوستبه دور نباشد

تر 78.19 الفاظ این روم رسول آورد چون سماع درتر مشتاق شد

گماشت 78.20 عمIر جستن بر را اسب دیده و را رختگذاشت ضایع را

كار 78.21 مرد آن پی اندر طرف شدی هر میوار دیوانه او پرسان

جهان؟ 78.22 اندر بود مردی چنین مانند كاین جهان وزنهان باشد جان

بmن. 79 خرما زیر در خفته را عمر قیصر رسول یافتنشود 79.1 بنده زجان تا را او جوینده جTست جرم ال

بود یابندهدخیل 79.2 را او زنی اعرابی خفته: دید نك گفت

نخیل آن زیر استجدا 79.3 او خلقان ز بن خرما خفته زیر سایه زیر

خدا Lسایۀ بینایستاد 79.4 دور او از و جا آن و آمد دید را عمر مر

فتاد لرزه دررسول 79.5 بر آمد خفته آن ز خوش هیبتی حالتی

نزول جانش بر كردیکدگر 79.6 ضد هست هیبت و را مهر ضد دو این

جگر اندر جمع دید79.7 : ام دیده را شهان من خود با پیشسلطانان گفت

ام بگزیده NهHم

نبود 79.8 ترسی و هیبت شهانم مرد از این هیبتربود در هوشم

پلنگ 79.9 و شیر Lبیشۀ در ام یشان رفته ز من رویرنگ نگردانید

كارزار 79.10 و مصاف در آن بسشدستم شیر همچوزار كار باشد، كه دم

گران 79.11 زخم زدم بس خوردم كه بوده بس تر قوی دلدیگران از ام

زمین 79.12 بر خفته مرد این سالح هفت بی به مناین؟ چیست لرزان، اندام

نیست 79.13 خلق از این است حق مرد هیبت این هیبتنیست دلق صاحب

گزید 79.14 تقوی و حق از ترسید كه جن هر وی از ترسددید كه هر و انس و

بست 79.15 دست حرمت به فكرت این ساعت اندر یك بعدجست خواب از عمر

سالم 79.16 و را عمر مر خدمت :كرد پیغمبر گفتكالم آنگه سالم

خواند 79.17 پیش را او و گفت علیكش به پس و كرد ایمنشنشاند خود نزد

كنند 79.18 ایمن ورا مر ترسد كه ترسنده هر دل مركنند ساكن را

خائفان 79.19 Tزل ن هست تخافوا از ال خور در هستآن خائف برای

؟ 79.20 مترس گوئی چون نیست، خوفش كه چه آن درسدرس محتاج او نیست دهی؟

وی. 80 مکالمات و قیصر رسول با عمر گفتن سخنكرد 80.1 شاد دل را رفته جا از دل ویرانش آن خاطر

كرد آباد رادقیق 80.2 گفتشسخنهای آن از پاك بعد صفات وز

الرفیق نعم حقرا 80.3 ابدال حق نوازشهای مقام وز او بداند تا

را حال و

عروس 80.4 زیبا آن ز است جلوه چون آن حال مقام وینعروس با آمد خلوت

نیز 80.5 شاه غیر و شاه بیند خلوت جلوه وقتعزیز شاه جز نیست

عروس 80.6 را عامان و خاص كرده شاه جلوه اندر خلوتعروس با باشد

صوفیان 80.7 از حال اهل بسیار اهل هست است نادرمیان اندر مقام

داد 80.8 یاد جانش منازلهای سفرهای از وزداد یاد روانش

Tدست 80.9 ب خالی زمان كز زمانی قدس وز مقام وزTدست ب اجاللی كه

روح 80.10 سیمرغ او كاندر هوایی دیده وز این از پیشفتوح و پرواز است

بیش 80.11 آفاق از پروازش یكی نهمت هر و امید وزبیش مشتاق

یافت 80.12 یار را رو اغیار عمر طالب چون را او جانیافت اسرار

مشتهی 80.13 طالب و بود كامل و شیخ بود چابك مرددرگهی مركب

داشت 80.14 ارشاد او كه مرشد آن اندر دید پاك تخمكاشت پاك زمین

عمر. 81 از روم رسول كردن سؤال81.1 : المؤمنین امیر كای گفتش چون مرد باال ز جان

؟ زمین در آمد درقفس 81.2 در شد چون اندازه بی بر: مرغ حق گفت

قصص و خواند فسون جانگوش 81.3 و چشم ندارد كان عدمها فسون بر چون

جوش به آید همی خواند،زود 81.4 زود عدمها او فسون معلق از خوش

وجود سوی میزندخواند 81.5 چو افسونی موجود بر عدم باز در را او زود

راند اسبه دو

او 81.6 شد جان تا آیتی جسم با خورشید گفت با گفتاو شد رخشان تا

مخوف 81.7 Lنكتۀ دمد گوشش در خورشید باز رخ دركسوف صد افتد

او* 81.8 گشت شNکر که تا نی با و گفت آبی با گفتاو گشت گوهر

كرد 81.9 خندانش و گل گوش در و گفت سنگ با گفتكرد كانش عقیق

؟ 81.10 است خوانده چه حق خاك گوش به مراقب تا كاواست مانده خامش و گشت

؟ 81.11 خواند چه گویا آن ابر گوش به از تا مشك چو كاوراند اشك خود Lدیدۀ

است 81.12 آشفته او كه هر تردد او در گوش به حقاست گفته معما

گمان 81.13 دو اندر محبوسش كند گفت تا كاو كنم آنآن ضد خود یا

طرف 81.14 یك یابد ترجیح حق ز بر هم را یك دو آن زكنف آن ز گزیند

جان 81.15 هوش تردد در نخواهی این گر فشار كمجان گوش اندر پنبه

گوش* 81.16 ز کن بیرون وسواس از پنبه آید بگوشت تاخروش گردون

را 81.17 معماهاش آن فهم كنی ادراك تا كنی تارا فاش و رمز

جان 81.18 گوش گردد وحی بود؟ پسمحل چه وحینهان حس از گفتن

حساست 81.19 این جز جان چشم و جان گوشعقل گوشمفلساست زین ظن چشم و

كرد 81.20 صبر بی را عشق جبرم عاشق لفظ آنكه وكرد جبر حبس نیست

نیست 81.21 جبر و است حق با معیت مه این تجلی ایننیست ابر این است،

نیست 81.22 عامه جبر جبر، این بود اماره ور آن جبرنیست خودكامه

پسر 81.23 ای شناسند ایشان را خدا جبر كهبصر دل در بگشادشان

فاش 81.24 گشت ایشان بر آینده و پیش غیب ماضی ذكرگشتالش ایشان

است 81.25 دیگر ایشان جبر و اندر اختیار ها قطرهاست گوهر صدفها

بزرگ 81.26 و خرد Lقطرۀ بیرون ، هست IرTد آن صدف درسترگ و است خرد

را 81.27 قوم آن است آهو ناف و طبع خون برون ازمشكها درونشان از

بود 81.28 خون بیرون نافه كاین مگو ناف تو در رود چونشود چون مشكی

محتقر 81.29 بد برون مس كاین مگو اكسیر تو دل درزر گشتست چون

خیال 81.30 بد تو در جبر و ایشان اختیار در چونجالل نور شد رفت

جماد 81.31 باشد او ست سفره در چو مردم نان تن درشاد روح او شود

مستحیل 81.32 نگردد سفره دل مستحیلشجان درسلسبیل از كند

خوان 81.33 راست ای این، است جان قوIت قوIت باشد چه تاجان جان آن

درنگر* 81.34 ولیکن تن قوت جان نانت قوت که تاسربسر باشد چه

جان 81.35 و عقل با آدمی Lپارۀ كوه گوشت شكافد میكان و بحر با را

الحجر 81.36 شق كن، كوه جان در زور جان جان زورالقمر ق� Hش� ان

راز 81.37 انبان سر دل گشاید سوی گر به جانتاز ترك سازد عرش

نهان 81.38 اسرار ز گوید زبان افروزد گر آتشجهان این بسوزد

ببین 81.39 دو هر ما فعل و حق هست فعل را ما فعلاین پیداست دان،

82 ) بoنا. ) pر كه خویش به را خود زلت ع آدم كردن اضافتحق به را خود گناه ابلیس كردن اضافت ناو sمpلpظ

یتpنtی pوsغpأ بtما رب كه تعالیمیان 82.1 اندر خلق فعل نباشد را گر كس مگو پس

چنان كردی چرااست 82.2 موجد را ما افعال حق، خلق خلق آثار ما فعل

است ایزدما* 82.3 مختار ما فعل آن هست نار لیک گه جزا، زو

ما یار گه ما،غرض 82.4 یا بیند حرف ناطق دم زانکه یك شود كی

عرض دو محیطحرف 82.5 ز غافل شد رفت معنی به یك گر پس و پیش

طرف هیچ نبیند دمزمان 82.6 آن بینی پیش كه زمان كی آن خود پس تو

بدان این ببینیجان 82.7 نیست معنی و حرف محیط جان چون بود چون

آن دو هر این خالقپسر 82.8 ای آمد جمله محیط كارش حق ندارد وا

دگر كار ازکرد* 82.9 مست را ما جان ایزد Nآنکه گفت نداند چون

کرد؟ هست خود راأغویتنی 82.10 Nما ب كه شیطان خود گفت فعل كرد

دنی دیو نهان،نفسنا 82.11 ظلمنا كه آدم نبد گفت حق فعل ز او

ما چو غافلكرد 82.12 پنهانش ادب از او گنه خود در بر گنه آن ز

بخورد بر او زدن،من 82.13 نه آدم ای گفتش توبه آن بعد تو در آفریدم

؟ محن و جرمآن؟ 82.14 بد من قضای و تقدیر كه وقت نی به چون

نهان؟ آن كردی عذربگذاشتم 82.15 ادب ترسیدم، من گفت هم گفت

داشتم آنت پاسبرد 82.16 حرمت او، حرمت آرد كه قند، هر آرد كه هر

خورد لوزینه

للطیبین 82.17 كه؟ بهر از كن، طیبات خوش را یارببین و مرنجان

تمثیل. 83

بیار 83.1 فرقی پی دل ای مثل را یك جبر بدانی تااختیار از

ارتعاش 83.2 از بود لرزان كان دستی دست كه آن وجاش ز لرزانی تو را

شناس 83.3 حق Lآفریدۀ جنبش دو كرد هر نتوان لیكقیاس آن با این

اش* 83.4 لرزانیدی كه پشیمانی پشیمان زین چونمرتعش مرد نیست

ای* 83.5 دیده پشیمان كی را تو مرتعش جبری چنین برای برچسبیده

گر 83.6 حیله آن عقل چه این است عقل ضعیفی بحث تامگر جا آن برد ره

بود 83.7 مرجان و در گر عقلی كه بحث باشد دگر آنبود جان بحث

است 83.8 دیگر مقامی اندر جان را بحث جان Lبادۀ است دیگر قوامی

بود 83.9 ساز عقلی بحث كه زمان بو آن با عمر اینبود راز هم الحكم

جان 83.10 سوی آمد عقل از عمر جهل چون بو الحكم بوآن بحث در شد

است 83.11 كامل او حس سوی و عقل خود سوی چه گراست جاهل او جان به نسبت

سبب 83.12 یا دان اثر حس و عقل یا بحث جانی بحثبوالعجب یا عجب

مستضی 83.13 ای نماند آمد جان و ضوء ملزوم و الزممقتضی نافی

است 83.14 بازغ نورش كه بینایی كه آن چون ز دلیل ازاست فارغ بس عصا

آن. 84 بیان و sمmتsنmك ما pینpأ sمmكpع pم pو mه pو آیه تفسیر

آمدیم 84.1 قصه به ما دیگر قصه بار این از ماشدیم كی خود برون

اوست 84.2 زندان آن آییم، جهل به آییم، گر علم به وراوست ایوان آن

ایم 84.3 وی مستان آییم، خواب به به ور بیداری، به ورایم وی دستان

ایم 84.4 وی زرق پر ابر بگرییم آن ور بخندیم ورایم وی برق زمان

اوست 84.5 قهر عكس جنگ، و خشم به و ور صلح به وراوست مهر عكس عذر،

پیچ 84.6 پیچ جهان اندر ایم كه او ما الف، چونهیچ هیچ دارد؟ چه خود

میشوی 84.7 مجرد تو گر الف مرد چون ره این اندرمیشوی مفرد

کنی 84.8 حق غیر ترک تا کن دنیای جهد این از دلبرکنی فانی

ارواح. 85 ابتالی سبب از عمر از روم رسول كردن سؤالاجساد گل و آب این با

پسر 85.1 ای پایان نیست را سخن بر این روم رسول ازعمر وز گو

شنید 85.2 را این رسول آن چون عمر در از روشنییپدید آمد دلش

جواب 85.3 هم و پیششسوال شد از محو فارغ گشتصواب از و خطاء

فروع 85.4 از بگذشت دریافت را کرد اصل حکمت بهرپرسششروع در

85.5 Iسر و بود حكمت چه عمر یا صافی گفت آن حبسكدر جای این در

شده 85.6 پنهان گلی در صافی بستۀ آب صافی جانشده ابدان

بود* 85.7 چه حکمت این که فرما اندر فائده را مرغسود چه کردن قفس

كنی 85.8 می شگرفی بحثی تو بند گفت را معنییكنی می حرفی

را 85.9 آزاد معنی كردی كرده حبس حرفی بندرا باد تو ای

ای 85.10 كرده این فائده برای از از خود كه توای پرده در فائده

شد 85.11 زائیده فائده وی از كه چه آن آن نبیند چونشد دیده را ما

یكی 85.12 هر و ست فائده هزاران پیش صد هزاران صداندكی یك آن

جانهاست 85.13 جان که لطفش دم ز آن خالی بود چونراست گوی معنی

جزوهاست 85.14 جزو که نطقت دم کلI آن شد فائدهچراست خالی کل

ست 85.15 فائده با تو كار جزوی، كه در تو چرا پسدست تو آری كل طعن

مگو 85.16 نبود فائده گر را هNل گفت بود ورجو شكر و اعتراض

بود 85.17 گردن هر طوق یزدان رو شكر و جدال نیبود كردن ترش

بس 85.18 و شكر آمد بودن رو ترش سركه گر همچونیستكس گویی شكر

جگر 85.19 در باید راه گر را برو سركه گوشكر از شو سركنگبین

مع. 86 فلیجلس الله مع یجلس أن أراد من حدیث بیان درالتصوف أهل

نیست 86.1 خبط با جز شعر اندر قالسنگ معنی چوننیست ضبط آنرا است

شد 86.2 شاه و رسید اینجا رسول قدرت آن اندر والهشد الله

جام 86.3 دو یك زین بشد خود از رسول یاد آن رسالت نیپیام نی ماندش

گشت 86.4 بحر دریا به آمد چون به سیل آمد چون دانهگشت کشت مزرع

بوالبشر 86.5 با نان یافت تعلق زنده چون مرده نانخبر با و گشت

شد 86.6 نار فدای چون هیزم و او موم ظلمانی ذاتشد انوار

گان 86.7 دیده در شد كه چون سرمه شد سنگ بینایی گشتدیدبان جا آن

شد 86.8 رسته خود كز مرده آن خنك ای ای زنده وجود درشد پیوسته

نشست 86.9 مرده با كه زنده آن و وای گشت مردهبجست وی از زندگی

بگریختی 86.10 حق قرآن در تو انبیا چون روان باآمیختی

انبیا 86.11 حالهای قرآن پاك هست بحر ماهیانكبریا

پذیر 86.12 قرآن ای نه و بخوانی را ور اولیا و انبیاگیر دیده

قصص 86.13 خوانی بر چو پذیرایی تنگ ور جانت مرغقفس در آید

است 86.14 زندانی قفس اندر كاو رستن مرغ نجوید میاست نادانی از

اند 86.15 رسته قفسها كز رهبر روحهایی و انبیااند شایسته

بدین 86.16 آید آوازشان برون ترا از ستن Hر Nه Hر كهاین است این

قفس 86.17 تنگین زین رستیم دین به ره ما این غیرقفس این Lچارۀ نیست

زار 86.18 زار و ساز رنجور را كنند خویش بیرون ترا تااشتهار از

است 86.19 محكم بندی خلق اشتهار بند كه از این ره دراست كم كی آهن

رفیق* 86.20 زیبا ای بشنو حکایت شرط یک بدانی تاعمیق بحر این

مثال 86.21 در داستانی اکنون بر بشنو واقف شوی تامقال اسرار

و. 87 میرفت تجارت به هندوستان به كه بازرگان آن قصۀ&هندوستان بطوطیان محبوس طوطی دادن پیغام

طوطیی 87.1 را او بازرگانی قفس بود درطوطیی زیبا محبوس

كرد 87.2 ساز را سفر بازرگان كه هندستان چون سویكرد آغاز شدن

جود 87.3 ز را كنیزی هر و غالم چه هر تو بهر گفتزود گوی آرم

كرد 87.4 خواست مرادی وی از یكی وعده هر را جملهمرد نیك آن بداد

ارمغان 87.5 خواهی چه را طوطی خطۀ گفت از كارمتهندوستان

طوطیان 87.6 آنجا كه طوطی آن ز گفتش كن ببینی چونبیان من حال

شماست 87.7 مشتاق كه طوطی فالن آسمان كان قضای ازماست حبس در

خواست 87.8 داد و سالم او كرد شما و بر چاره شما وازخواست ارشاد ره

اشتیاق 87.9 در من كه شاید می اینجا گفت دهم جانفراق در بمیرم

سخت 87.10 بند در من كه باشد روا سبزه این بر شما گهدرخت بر گاهی

دوستان 87.11 وفای باشد چنین حبس این این در منبوستان در شما و

زار 87.12 مرغ زین مهان ای آرید در یاد صبوحی یكمرغزار میان

بود 87.13 میمون را یار یاران لیلی یاد كان خاصهبود مجنون این و

خود 87.14 موزون بابت حریفان می ای قدحها منخود خون پر خورم

من 87.15 یاد بر كن نوش می قدح خواهی یك همی گرمن داد بدهی كه

بیز 87.16 خاك Lفتادۀ این یاد به خوردی یا كه چونریز خاك بر ای جرعه

كو 87.17 سوگند آن و عهد آن عجب آن ای های وعدهكو قند چون لب

است 87.18 بندگی بد از بنده فراق بد گر بد با تو چونچیست فرق پس كنی

جنگ 87.19 و خشم در كنی تو كه بدی از ای تر طرب باچنگ بانگ و سماع

خوبتر 87.20 دولت ز تو جفای ز ای تو انتقام ومحبوبتر جان

بود 87.21 چون نورت است این تو خود نار تا این ماتمبود چون سورت كه

تو 87.22 جور دارد كه حالوتها لطافتكس از وزتو غور نیابد

ما* 87.23 محبتهای از آور و یاد مجلسها حقما صحبتهای

كند 87.24 باور او كه ترسم و را نالم جور ترحم وزكند كمتر

87.25 Iجد به قهرش بر و لطف بر من عاشقم ایعجبضد دو هر این عاشق

شوم 87.26 بستان در خار زین ار الله زین و بلبل همچوشوم ناالن سبب

دهان 87.27 بگشاید كه بلبل عجب را این خار او خورد تاگلستان با

است 87.28 آتشی نهنگ این بلبل نه ناخوشهای این جملهاست خوشی را او عشق

او 87.29 است كل خود و است كل خویش عاشق عاشقخویشجو عشق و است

بود 87.30 سان زین جان طوطی Lكو قصۀ كسی كوبود مرغان محرم

گناه 87.31 بی ضعیفی مرغی یكی او كو اندرون وسپاه با سلیمان

الهی. 88 عقول طیور اجنحۀ& صفتگله 88.1 و شكر بی زار بنالد هفت چون اندر افتد

غلغله گردونخدا 88.2 از پیك صد نامه دمشصد شصت هر زو ربی یا

خدا از لبیك

پیشحق 88.3 طاعت ز به او جمله زلت كفرش نزدخلق ایمانها

خاص 88.4 معراج یكی را او دمی تاجش هر سر برخاص تاج صد نهد

المكان 88.5 بر جان و خاك بر فوق صورتش المكانیسالكان وهم

آیدت 88.6 فهم در كه نی وی المكانی در دمی هرزایدت خیالی

او 88.7 حكم در المكان و مكان حكم بل در همچوچارجو بهشتی

بتاب 88.8 زین رخ و كن كوته این الله شرح و مزن دمبالصواب اعلم

پیغام. 89 و دشت در را هندوستان طوطیان خواجه دیدنطوطی آن از رسانیدن

دوستان 89.1 ای این از گردیم می و باز مرغ سویهندوستان و تاجر

پیام 89.2 آن پذیرفت بازرگان سوی مرد رساند كاوسالم وی از جنس

رسید 89.3 هندوستان اقصای تا كه طوطی چون بیابان دربدید چندی

داد 89.4 آواز پس و استانید آن مركب و سالم آنداد باز امانت

پس 89.5 و لرزید طوطیان آن ز و طوطیی مرد و اوفتادنفس بگسستش

خبر 89.6 گفت از خواجه پشیمان در شد رفتم گفتجانور هالك

طوطیك 89.7 آن با است خویش مگر دو این مگر اینیك روح و بود جسم

پیام 89.8 دادم چرا كردم چرا چاره این بی سوختمخام گفت زین را

است 89.9 وش آهن هم و سنگ چون زبان آنچه این وآتشاست چون زبان از بجهد

گزاف 89.10 هم بر مزن را آهن و و سنگ نقل روی ز گهالف روی از گه

زار 89.11 پنبه سو هر و است تاریك آنكه پنبه ز میان درشرار باشد چون

دوختند 89.12 چشمان كه قومی آن عالمی ظالم سخنها وزسوختند را

كند 89.13 ویران سخن یك را را عالمی مرده روبهانكند شیران

دمند 89.14 عیسی خود اصل در زخمند جانها زمان یكمرهمند گاهی و

برخاستی 89.15 جانها از حجاب جانی گر هر Nگفت آساستی مسیح

شكر 89.16 چون گویی كه خواهی سخن از گر كن صبرمخور حلوا این و حرص

زیركان 89.17 مشتهای باشد حلوا صبر هستكودكان آرزوی

رود 89.18 بر گردون آورد صبر كه حلوا هر كه هررود تر واپس خورد

زیان 89.19 آن ندارد را دل زهر صاحب او خورد گرعیان را قاتل

رست 89.20 پرهیز از یافت صحت آنكه مسكین ز طالباست در تب میان

90: روحه. الله قدس عطار الدین فرید قول تفسیرخور ---- می خون خاك میان غافل ای نفسی صاحب تو

باشد انگبین آن خورد زهری اگر دل صاحب كه جری 90.1 طالب ای كه پیغمبر هیچ گفت با مكن هان

مری مطلوبیمرو 90.2 در آتش است نمرودی تو خواهی در رفت

شو ابراهیم اولدریاییی 90.3 نه و سباح ای نه میفكن چون در

راییی خود از خویشآورد 90.4 گوهر بحر قعر ز بر او سود زیانها از

آورد سرشود 90.5 زر گیرد خاك گر برد كاملی زر ار ناقص

شود خاكستر

راست 90.6 مرد آن بود حق قبول در چون او دستخداست دست كارها

دیو 90.7 و است شیطان ناقصدست دام دست اندر كه آن زریو و است تلبیس

دانششود 90.8 او پیش آید علمی جهل شد جهلرود ناقص در كه

شود 90.9 علت علتی، گیرد چه كاملی، هر گیرد كفرشود ملت

سوار 90.10 با پیاده كرده مری برد ای نخواهی سردار پای اكنون

چه. 91 كه السالم علیه را موسی مر ساحران تعظیمما یا عصا اندازی تو اول فرمایی

لعین 91.1 فرعون عهد در كردند ساحران مری چونكین به موسی با

داشتند 91.2 مقدم را موسی را لیك او ساحرانداشتند مكرم

91.3 : توست آن فرمان كه گفتندش كه آن می ز تو گرنخست بفكن عصا خواهی

ساحران 91.4 ای شما اول نی مكرها گفت آن افكنیدمیان در را

خرید 91.5 را ایشان تعظیم قدر آن این مری كزبرید پاهاشان و دست

نشناختند 91.6 او قدر چون در ساحران پا و دستدرباختند آن جرم

حالل 91.7 را كامل ست نكته و كامل لقمه ای نه توباشالل می مخور

تو 91.8 جنس نی زبان او گوشی چو حق تو را گوشهاTوا �صNت Hن أ بفرمود

نوش 91.9 شیر بزاید چون اول بود كودك خامش مدتیگوش جمله او

دوختن 91.10 لب بایدش می سخنگویان مدتی ازآموختن سخن

یکی* 91.11 صد نگوید نیاموزد حشو تا بگوید ورشکی بی گوید

كند 91.12 می تی تی گوش، نباشد گنگ ور را خویشتنكند می گیتی

گوش 91.13 آغاز نبود كش اصلی Iكند كر كی باشد اللجوش نطق در

را 91.14 نطق باید سمع اول كه آن از ز منطق سویآ اندر سمع ره

أبوابها 91.15 من األبیات االرزاق ادخلوا اطلبوا وأسبابها من

نیست 91.16 سمع راه موقوف كان نطق نطق كه جزنیست طمع بی خالق

نی 91.17 استاد تابع او است را مبدع و جمله مسندنی اسناد

مقال 91.18 در هم حرف در هم و باقیان استاد تابعمثال محتاج

ای 91.19 بیگانه نیستی گر سخن اشكی زین و دلقای ویرانه جو و گیر

رست 91.20 اشك از عتاب آن ز آدم كه آن باشد، ز تر Nاشك پرست توبه دم

زمین 91.21 بر آدم آمد گریه و بهر گریان بود تاحزین و ناالن

هفت 91.22 باالی از و فردوس از از آدم ماچان پایرفت عذر برای

او 91.23 صTلب وز آدمی پشت ز می گر طلب دراو در طلب هم باش

دل* 91.24 شیشه ای آب ذوق دانی چه خر تو همچو زانکهگل به پا تو شدی

ساز 91.25 نقل دیده آب و دل آتش و ز ابر از بوستانتاز است خورشید

گان 91.26 دیده آب ذوق دانی چه تو تو نانی عاشقنادیدگان چون

كنی 91.27 خالی نان ز انبان این تو گوهرهای گر ز پركنی اجاللی

كن 91.28 باز شیطان شیر از جان با طفل آنش از بعدكن انباز ملك

ای 91.29 تیره و ملول و تاریك تو دیو تا با كه دانای همشیره لعین

كمال 91.30 و افزود نور كان ای از لقمه آورده بود آنحالل كسب

كشد 91.31 ما چراغ كاید خوانشچون روغنی آبكشد را چراغی

حالل 91.32 Lلقمۀ از زاید حكمت و آید علم رقت و عشقحالل Lلقمۀ از

دام 91.33 و بینی حسد تو لقمه ز غفلت چون و جهلحرام دان را آن زاید،

دهد؟ 91.34 بر جو و كاری گندم اسبی، هیچ ای دیدهدهد؟ خر Lكرۀ كه

ها 91.35 اندیشه برش و است تخم و لقمه بحر لقمهها اندیشه گوهرش

دهان 91.36 اندر حالل Lلقمۀ از عزم زاید خدمت میلجهان آن سوی

حضور* 91.37 مه ای حالل لقمه از و زاید تو پاک دل درنور دیده در

کیا* 91.38 ای ندارد پایان سخن و این زرگان با بحثبیا کن طوطی

دیده. 92 هندوستان در آنچه طوطی با بازرگان گفتن بازتمام 92.1 را تجارت بازرگان سوی كرد آمد باز

كام شاد منزلارمغان 92.2 بیاورد را غالمی را هر كنیزك هر

نشان او ببخشیدكو 92.3 بنده ارمغان طوطی وآنچه گفت گفتی آنچه

گو باز دیدیآن 92.4 از پشیمانم خود من نی خایان گفت خود دست

گزان انگشتان وگزاف 92.5 از خامی پیغام چرا بی که از بردم

نشاف از و دانشیچیست 92.6 ز پشیمانی خواجه ای كاین گفت آن چیست

است مقتضی را غم و خشم

تو 92.7 شكایتهای آن گفتم گروهی گفت باتو همتای طوطیان

برد 92.8 بوی دردت ز طوطی یكی بدرید آن اش زهرهبمرد و لرزید و

بود 92.9 چه گفتن این گشتم پشیمان گفتم من چون لیكسود چه پشیمانی

زبان 92.10 از ناگه جست كان ای دان نكته تیری همچوكمان از آن جست كه

پسر 92.11 ای تیر آن ره از نگردد كرد وا باید بندز سر را Nسیلی

گرفت 92.12 را جهانی سر از گذشت ویران چون جهان گرشگفت نبود كند

است 92.13 زادنی اثرها غیب در را موالیدش فعل آن ونیست خلق حكم به

خداست 92.14 مخلوق جمله شریكی چه بی ار موالید آنماست به نسبتشان

عHمر 92.15 سوی تیری پرانید بگرفت زید را عHمرنمر همچو تیرش

درد 92.16 زایید همی سالی آفریند مدت را دردهامرد نه حق

وجل 92.17 و درد در ماند دائم زاید عHمر می دردهااجل تا جا آن

او 92.18 مTرد چون وجع موالید آن اول ز ز را زیدگو قتال سبب

دار 92.19 منسوب بدو را وجعها آن آن هست چه گركردگار صTنع جمله

جماع 92.20 و دام و دم و كسب است همچنین موالید آنمستطاع را حق

سبب 92.21 از موالید درهای پشیمان بسته چونرب دست آن ز ولی شد

اله 92.22 از قدرت هست را باز اولیا جسته تیرراه ز آرندش

باب 92.23 فتح از كند ناگفته سیخ گفته نی آن از تاكباب نی سوزد

شنید 92.24 نكته آن كه دلها همه كرد از را سخن آنناپدید و محو

مها 92.25 حجت و باید برهان آیة� گرت �مNن خوان بازننسها �وH أ

بخوان 92.26 �رNی ذNك �Tم و�ك Hس� نH أ نسیان آیت قدرت

بدان نهادنشانقادراند 92.27 نسیان به و تذكیر به دلهای چون همه بر

قاهراند خلقاننظر 92.28 راه او بست نسیان به ور چون كرد نتوان كار

هنر باشدالسمو 92.29 اهل سخریه� تا خذتموا خوانید نبی از

أنسوكم جسمهاست 92.30 پادشاه دNه شاه صاحب دل صاحب

شماست دلهایشك 92.31 هیچ بی عمل آمد دید مردم فرع نباشد پس

مردمك االخTرد 92.32 دیدند مردمک بزرگی مردمشچون در

نبرد پی کس مردمکآن 92.33 از گفت نیارم این تمام ز من آید می منع

مركزان صاحبیادشان 92.34 و خلق فراموشی او چون است، وی با

فریادشان میرسدHهی 92.35 ب آن را بد و نیك هزاران شب صد هر كند می

تهی دلهاشان زكند 92.36 می پر آن از را دلها پر روز را صدفها آن

كند می در ازپیشانها 92.37 Lاندیشۀ همه از آن شناسند می

جانها هدایتتو 92.38 به آید تو فرهنگ و اسباب پیشه در تا

تو به بگشایدنشد 92.39 آهنگر به زرگر Lخوش پیشۀ این خوی

نشد منكر بدان خوجهیز 92.40 همچون خلقها و ها آیند پیشه خصم سوی

رستخیز روز

غالبست* 92.41 برنهادت کان تصویر صورتی بران همواجبست حشرت

خواب 92.42 بعد از خلقها و ها به پیشه هم آید واپسشتاب خود خصم

صبح 92.43 وقت در ها اندیشه و ها كه پیشه شد بدانجا همقبح و حTسن آن بود

شهرها 92.44 از پیك كبوترهای شهر چون سویبهرها آرد خویش

رود 92.45 خود اصل سوی بینی چه کلI هر سوی جزوشود راجع خود

و. 93 مردن و را طوطی آن حركت طوطی آن شنیدنخواجه کردن نوحه

كرد 93.1 چه طوطی كان مرغ آن شنید بلرزید چون پسسرد گشت و اوفتاد

همچنین 93.2 فتاده دیدش چون كله خواجه زد و جهید برزمین بر را

بدید 93.3 حالش بدین و رنگ بدین جست چون بر خواجهدرید را گریبان و

حنین 93.4 خوش خوب طوطی ای بودت گفت چه هینچنین گشتی چرا این

من 93.5 آواز خوش مرغ دریغا و ای همدم دریغا ایمن همراز

من 93.6 الحان خوش مرغ دریغا روضه ای و روح راحمن رضوان

بدی 93.7 مرغی چنین را سلیمان مشغول گر دگر كیشدی مرغان آن

یافتم 93.8 ارزان كه مرغ دریغا روی ای از روی زودتافتم بر او

وری 93.9 بر زیانی بس تو زبان گویا ای تویی چونترا مر گویم چه

خرمنی 93.10 هم و آتش هم زبان در ای آتش این چندزنی خرمن این

كند 93.11 می افغان تو از جان نهان چه در هر چه گركند می آن گوئیش

تویی 93.12 پایان بی گنج هم زبان رنج ای هم زبان ایتویی درمان بی

تویی 93.13 مرغان Lخدعۀ و صفیر و هم بلیس همتوئی کفران ظلمت

توئی 93.14 یاران رهبر و خفیر انیس هم همتویی هجران وحشت

امان 93.15 بی ای دهی می امانم كرده چند زه تو ایكمان من كین به

مرا 93.16 مرغ ای بپرانیده ستم، نك چراگاه درچرا كن كم

ده 93.17 داد یا بگو من جواب اسباب یا مرا یاده یاد شادی

من 93.18 سوز ظلمت نور دریغا صبح ای دریغا ایمن افروز روز

من 93.19 پرواز خوش مرغ دریغا تا ای پریده انتها زمن آغاز

ابد 93.20 تا نادان است رنج مT عاشق Nس�قT أ ال خیز

كبد فNی تا بخوانتو 93.21 روی با بدم فارغ كبد صافی از زبد وز

تو جوی در بدماست 93.22 دیدن خیال دریغاها نقد این وجود وز

است ببریدن خودنیست 93.23 چاره حق با بود، حق حكم غیرت كز دلی كو

نیست؟ پاره صد حقست 93.24 همه غیر آن كه باشد آن از غیرت افزون آنكه

ست دمدمه و بیانبدی 93.25 دریا من اشك دریغا زیبا ای دلبر نثار تا

شدی من 93.26 سار زیرك مرغ من و طوطی فكرت ترجمان

من اسرارآمدم 93.27 ناداد و داد روزی چه تا هر گفت اول ز او

آیدم یاداو 93.28 آواز وحی ز كاید آغاز طوطیی از پیش

او آغاز وجود

نهان 93.29 طوطی آن توست دیده اندرون را او عكسآن و این بر تو

او 93.30 از شاد تو را، شادیت برد ظلم می پذیری میاو از داد چون را

میسوختی 93.31 تن بهر از جان كه را ای جان سوختیافروختی تن و

كسی؟ 93.32 خواهد سوخته من، زند سوختم آتش من ز تاخسی اندر

بود 93.33 آتش قابل چون بستان سوخته سوختهبود آتشكش كه

دریغ 93.34 ای دریغا ای دریغا ماهی ای كانچنانمیغ زیر شد نهان

شد 93.35 تیز دل كاتش دم زنم آشفته چون هجر شیرشد ریز خون و

مست 93.36 و، است تند خود هوشیار او چون آنكه بود، چون؟ دست به گیرد قدح او

بود 93.37 بیرون صفت كز مستی مرغزار شیر بسیط ازبود افزون

من 93.38 دلدار و اندیشم مندیش، قافیه گویدممن دیدار جز

اندیشمن 93.39 قافیه ای نشین دولت خوش Lقافیۀ پیشمن در تویی

آن 93.40 از اندیشی تو تا بود چه بود؟ حرف چه صوترزان دیوار خار

زنم 93.41 هم بر را گفت و صوت و هر حرف این بی كه تازنم دم تو با سه

نهان 93.42 كردم آدمش كز دمی تو آن ای گویم تو باجهان اسرار

خلیل 93.43 با نگفتم كه را دمی كه آن را دمی آن وجبرئیل نداند

نزد 93.44 دم مسیحا وی كز دمی نیز آن غیرت ز حقنزد هم ما بی

نفی 93.45 و اثبات لغت در باشد چه اثباتم، ما نه مننفی و ذات بی منم

دریافتم 93.46 ناكسی در كسی در من پسكسیدربافتم ناكسی

را 93.47 خویش پست پست، شاهان خلقان جمله جملهرا خویش مست مست،

خودند 93.48 Lبندۀ Lبندۀ شاهان خلقان جمله جملهخودند Lمردۀ Lمردۀ

شكار 93.49 را مرغان صیاد، شود ناگاه می كند تاشكار را ایشان

جان 93.50 به جسته دلبران را دالن معشوقان بی جملهعاشقان شكار

دان 93.51 معشوق اش دیدی عاشق كه نسبت هر به كوآن هم و این هم هست

جهان 93.52 از جویند آب گر به تشنگان جوید هم آبتشنگان عالم

باش 93.53 خاموش تو اوست عاشق گوشت چونكه چو اوباش گوش تو میدهد

كند 93.54 سیالنی سیل چون كن و بند رسوایی نه وركند ویرانی

بود 93.55 ویرانی كه دارم غم چه گنج من ویران زیربود سلطانی

تر 93.56 غرق باشد كه خواهد حق بحر غرق موج همچوزبر و زیر جان

زبر 93.57 یا آید خوشتر دریا كش زیر دل او تیرسپر یا آید تر

دال 93.58 باشی وسوسه زبون باز بس را طرب گربال از دانی

است 93.59 شكر مذاق را مرادت مراد گر نی بیمرادیاست دلبر

هالل 93.60 صد خونبهای اش ستاره عالم هر خونحالل را او ریختن

یافتیم 93.61 را خونبها و بها باختن ما جان جانببشتافتیم

مردگی 93.62 در عاشقان حیات كه ای جز نیابی دلبردگی دل در

دالل 93.63 و ناز صد به دلشجسته با من كرده بهانه اومالل از من

جان: 93.64 و عقل این توست غرق آخر بر گفتم رو رو گفتمخوان افسون این من

ای 93.65 اندیشیده آنچه ندانم دیده، من دو ایای دیده چون را دوست

مرا 93.66 دیدستی خوار جان گران ارزان ای بس زانكهمرا ستی خرید

دهد 93.67 ارزان خرد، ارزان او كه به هر طفلی گوهریدهد نان قرصی

این 93.68 اندر است غرق كه ام عشقی و غرق اولین عشقهایآخرین

بیان 93.69 من نكردم گفتم لبها مجملش هم نه وردهان هم بسوزد

بود 93.70 دریا لب گویم، لب چو گویم، من ال چو منبود اال مراد

ترش 93.71 رو نشستم شیرینی ز بسیاری من ز منخمش گفتارم

جهان 93.72 دو از ما شیرینی كه رو تا حجاب درنهان باشد ترش

سخن 93.73 این ناید گوش هر در كه ز تا گویم همی یكلدن سر صد

سنائی. 94 حكیم قول تفسیربهر --- ایمان چه و حرف آن كفر چه وامانی راه از بهرچهزیبا چه و نقش آن زشت چه افتی دور دوست از چه : أغیر الله و سعد من أغیر أنا و لغیور سعدا إن النبی قول معنی فی

HنHطH ب ما Hو �ها مNن HرHهHظ ما HشNواحHف� ال حرم غیرته من و منیحق 94.1 كه آمد غیور آن ز عالم بر جمله غیرت در برد

سبق عالم اینكالبد 94.2 چون جهان و است جان چو جان او از كالبد

بد و نیك پذیردعین 94.3 نمازشگشت محراب كه ایمان هر سوی

شین تو میدان رفتنش

دار 94.4 جامه او را شاه مر شد كه خسران هر هستاتجار شاهش بهر

همنشین 94.5 او شود سلطان با كه درش شستن هر برغبین و حیف بود

پادشاه 94.6 از رسید بوسشچون پا دست بوس گزیند گرگناه باشد

است 94.7 خدمت نهادن پا بر سر چه خدمت گر آن پیشاست زلت و خطا

او 94.8 كه هر بر بود غیرت را از شاه بعد گزیند بورو دید كه آن

بود 94.9 گندم مثل بر حق غیرت غیرت خرمن كاهبود مردم

اله 94.10 از بدانید غیرتها فرع اصل خلقان آناشتباه بی حق

گله 94.11 گیرم و بگذارم این نگار شرح آن جفای ازدله ده

آیدش 94.12 خوش ها ناله ایرا و نالم ناله عالم دو ازبایدش غم

او؟ 94.13 دستان از تلخ ننالم در چون نیم چوناو مستان Lحلقۀ

او 94.14 روز بی شب همچو نباشم روی چون وصال بیاو افروز روز

من 94.15 جان در بود خوش او یار ناخوش فدای جانمن رنجان دل

خویش 94.16 درد و خویش رنج بر خشنودی عاشقم بهرخویش فرد شاه

چشم 94.17 بهر سازم سرمه را غم پر خاك گوهر ز تاچشم بحر دو شود

خلق 94.18 بارند او بهر از كان و اشك است گوهرخلق پندارند اشك

كنم 94.19 می شكایت جان جان ز شاكی من نیم منكنم می روایت

ام 94.20 رنجیده او از گوید همی سست دل نفاق وزام خندیده می

راستان 94.21 فخر تو ای كن من راستی و صدر تو ایآستان را درت

كجاست 94.22 معنی در صدر و آن آستان كو من و ماماست یار كان طرف

من 94.23 و ما از تو جان رهیده روح ای Lلطیفۀ ایزن و مرد اندر

تویی 94.24 یك آن شود یك چون زن و ها مرد یك كه چونتویی آنك شد محو

ساختی 94.25 بر آن بهر ما و من نرد این خود با تو تاباختی خدمت

شوی* 94.26 جوهر یک تو و ما با تو محض تا عاقبتشوی دلبر چنان

شوند 94.27 جان یك همه توها و من مستغرق تا عاقبتشوند جانان

كTن 94.28 امر ای بیا و هست همه بیان این از منزه ایسخن از و

دیدنت 94.29 تواند جسمانه غم چشم آرد خیال درخندیدنت و

است 94.30 خندیدن و غم Lبستۀ او كه الیق دل كاو مگو تواست دیدن آن

بود 94.31 خنده و غم Lبستۀ او كه دو آن بدین اوبود زنده عاریت

منتهاست 94.32 بی كاو عشق سبز شادی باغ و غم جزهاست میوه بس او در

است 94.33 برتر حالت دو هر زین بی عاشقی و بهار بیاست تر و سبز خزان

رو 94.34 خوب ای خوب روی زكات جان دNه شرحگو باز شرحه شرحه

ای 94.35 غمازه Lغمزۀ كرشمه داغ كز بنهاد دلم برای تازه

بریخت 94.36 خونم از كردم حاللش گفتم من همی منگریخت می او حالل

خاكیان 94.37 Lنالۀ ز گریزانی بر چون ریزی چه غمغمناكیان دل

بتافت 94.38 مشرق از كه صبحی هر كه چشمۀ ای همچویافت جوش در مشرقت

را 94.39 شیدات میدهی بهانه كرI چون Nش بهانه ایرا لبهات

نو 94.40 جان تو را كهنه جهان و ای جان بی تن ازشنو افغان دل

خدا 94.41 بهر از بگذار گل كه شرح گو بلبل شرحجدا گل از شد

ما 94.42 جوش نباشد شادی و غم وهم از و خیال باما هوش نبود

است 94.43 نادر كان بود دیگر كه حالت منكر مشو تواست قادر بس حق

مكن 94.44 انسان حالت از قیاس و تو جور اندر منزلمكن احسان در

است 94.45 حادث شادی و رنج احسان و و جور میرند حادثاناست وارث حقشان

پناه 94.46 و پشت را صبح ای شد مخدومی صبح عذربخواه الدین حسام

تویی 94.47 جان و كل عقل خواه و عذر جان جانتویی مرجان تابش

تو 94.48 نور از ما و صبح نور با تافت صبوحی درتو منصور می

مرا 94.49 دارد چنین چون تو Lتا دادۀ بود؟ كه بادهمرا آرد طرب

ماست 94.50 جوش گدای جوشش در گردش باده در چرخماست هوش اسیر

او 94.51 از ما نی شد مست ما از ما باده از قالباو از ما نی شد هست

موم 94.52 چو قالبها و زنبوریم چو كرده ما خانه خانهموم چو را قالب

گو 94.53 خواجه حدیث این است دراز احوال بس شد چه تانكو مرد آن

تاجر. 95 خواجۀ& حكایت به رجوع

حنین 95.1 و درد و آتش اندر پراكنده خواجه صدچنین این گفت همی

نیاز 95.2 گه و ناز گاه تناقض سودای گه گاهمجاز گه حقیقت

كند 95.3 می جانی گشته غرقه هر مرد در را دستزند می گیاهی

خطر 95.4 در گیرد كدامشدست می تا پایی و دستسر بیم از زند

آشفتگی 95.5 این یار دارد بیهوده دوست كوششخفتگی از به

نیست 95.6 كار بی او است شاه او كه طرفه آن وی از نالهنیست بیمار كاو

پسر 95.7 ای رحمان فرمود این فNی بهر HوTه � یو�م Tل� كپسر ای ن�� أ Hش

خراش 95.8 می و تراش می ره این دمی اندر آخر دم تامباش فارغ

بود 95.9 آخر دمی آخر دم تو تا با عنایت كهبود سر صاحب

است 95.10 زن و مرد اگر كوشد می که چشم هر و گوشاست روزن بر جان شاه

عمو* 95.11 ای ندارد پایان سخن و این طوطی قصهبازگو خواجه

پریدن. 96 و قفس از را طوطی تاجر مرد انداختن برونمرده طوطی

فکند 96.1 بیرون قفس از آنش از تا بعد پرید طوطیكبلند شاخ

كرد 96.2 پرواز چنان مرده چرخ طوطی از كافتابكرد تاز تركی

مرغ 96.3 كار اندر گشت حیران بدید خواجه ناگه خبر بیمرغ اسرار

عندلیب 96.4 ای گفت و كرد باال حال روی بیان ازنصیب ده خودمان

آموختی 96.5 تو كه آنجا كرد چه مکر او از ما چشمبردوختی خود

سوختی 96.6 را ما و مکری و ساختی را ما سوختیافروختی خود

داد 96.7 پند فعلم به كو طوطی نطق گفت كن رها كهگشاد و آواز و

كرد 96.8 بند در ترا آوازت مرده زانكه او خویشكرد پند این پی

خاص 96.9 و عام با شده مطرب ای چون یعنی شو مردهخالص یابی تا كه من

چنند 96.10 بر مرغكانت باشی باشی دانه غنچهكنند بر كودكانت

شو 96.11 دام بكلی كن پنهان كن دانه پنهان غنچهشو بام گیاه

مزاد 96.12 در را خود حسن او داد كه بد هر قضای صدنهاد رو او سوی

رشكها 96.13 و خشمها و ریزد چشمها سرش برمشكها از آب چو

درند 96.14 می غیرت ز را او هم دشمنان دوستانمیبرند روزگارش

بهار 96.15 كشت از بود غافل قیمت آنكه داند چه اوروزگار این

گریخت 96.16 باید حق لطف پناه هزاران در كاوریخت ارواح بر لطف

پناه 96.17 چه گه آن یابی پناهی مر تا آتش و آبسپاه گردد ترا

شد؟ 96.18 یار دریا نه را موسی و اعداشان نوح بر نیشد؟ قهار كین به

بود؟ 96.19 قلعه نی را ابراهیم دل آتش از آورد بر تادود نمرود

خواند؟ 96.20 خویش سوی نه را یحیی به كوه را قاصدانشراند سنگ زخم

گریز 96.21 من در بیا یحیی ای از گفت باشم پناهت تاتیز شمشیر

پریدن. 97 و را خواجه طوطی كردن وداع

نفاق 97.1 بی طوطی داد پندش دو گفتش یك آن از بعدالفراق Tسالم

مرحمت* 97.2 کردی خواجه ای ز الوداع آزادم کردیمظلمت و قید

وطن* 97.3 تا رفتم خواجه ای آزاد الوداع شوی هممن همچو روزی

برو 97.4 الله أمان فی گفتش اكنون خواجه مرا مرنو راه نمودی

نهاد* 97.5 رو اصلی هندستان از سوی شدت بعدشاد گشته دل فرج

است 97.6 من پند كاین گفت خود با كه خواجه گیرم او راهاست روشن ره این

بود 97.7 كی طوطی ز كمتر من باید جان چنین جانبود پی نیكو كه

شدن. 98 نما انگشت و خلق تعظیم مضرت بیان درجان 98.1 خار شد زان است، قفسشكل داخالن تن فریب در

خارجان وتو 98.2 راز هم شوم من گوید نی اینش گوید آنش و

تو انباز منموجود 98.3 در تو چون نیست گوید فضل اینش و کمال در

جود و احسان در و98.4 : توست آن عالم دو هر گوید جانهامان آنش جمله

توست جان طفیلخرمی 98.5 و عیش گاه خواند گاه آنش گوید اینش

مرهمی و نوشخویش 98.6 مست سر را خلق بیند چو از او میرود تكبر از

خویش دستاو 98.7 چو را هزاران كه نداند ست او افكند دیو

جو آب اندراست 98.8 ای لقمه خوش جهان سالوس و كمترشلطف

است ای لقمه آتش پر كان خورآشكار 98.9 ذوقش و پنهان ظاهر آتشش او دود

كار پایان شود

خرم 98.10 كی من را مدح آن مگو گوید تو می طمع ازبرم می پی او

مال 98.11 بر گوید هHجو گر سوزد مادحت روزهاسوزها آن ز دلت

آن 98.12 گفت حرمان ز كاو دانی چه كه گر طمع كانزیان شد تو از داشت

اندرون 98.13 در ماندت می اثر این آن مدیح درآزمون هست حالتت

بود 98.14 باقی روزها هم اثر خداع آن و كبر Lمایۀ شود جان

مدح 98.15 است شیرین چو ننماید كه لیک آن ز نماید بدقدح افتد تلخ

خوری 98.16 را كان IبHح و است مطبوخ دیری همچو به تااندری رنج و شورش

دمی 98.17 ذوقش بود حلوا خوری آن ور چون اثر اینهمی پاید نمی

نهان 98.18 ماند همی پاید نمی به چون تو را ضدی هربدان آن ضد

او 98.19 تاثیر نهان ماند شكر دHمIل چون چندی بعدنیشجو آرد

ظریف 98.20 ای خوردی مطبوخ و حب پاک ور شد اندرونکثیف زاخالط

شد 98.21 فرعون مدحها بس از النفس نفس Hذلیل كنتسد ال هونا

مباش 98.22 سلطان شو بنده توانی كشچون تا زخممباش چوگان شو، گوی

جمال 98.23 وین نماند لطفت چون نه آن ور آید تو ازمالل را حریفان

ریو 98.24 دادند همی كت جماعت ببینندت آن چوندیو كه بگویندت

در 98.25 به بینندت چو گویندت گور جمله از ای مردهسر كرد بر خود

كنند 98.26 نامش خدا كه امرد سالوس همچو بدین تاكنند دامش در

او 98.27 ریش برآمد نامی بد به از چون آید ننگ را دیواو تفتیش

شر 98.28 بهر شد آدمی سوی كه دیو ناید تو سویبتر دیوی از

پیHت 98.29 از دیو آدمی بودی تو می تا و دوید میمیHت او چشانید

استوار 98.30 دیوی خوی در شدی تو چون از گریزد مینابكار ای دیو

او 98.31 آویخت دامنت اندر چنین آنكه چوناو بگریخت تو ز گشتی

لم. 99 یشاء لم ما و كان الله شاء ما آیه تفسیر بیان دریکن

بسیچ 99.1 اندر لیك گفتیم همه خدا این عنایات بیهیچ هیچیم

حق 99.2 خاصان و حق عنایات باشد بی ملك گرورق استش سیاه

چون 99.3 و بیچند قادر ای خدا حال ای بر واقفیدرون و بیرون

روا 99.4 حاجت تو فضل ای خدا هیچ ای یاد تو باروا نبود كس

ای 99.5 بخشیده تو ارشاد قدر بسعیب این بدین تاای پوشیده ما

پیش 99.6 ز بخشیدی كه دانش ای به قطره گردان متصلخویش دریاهای

من 99.7 جان اندر است علم ای هوا قطره از وارهانشتن خاك وز

كنند 99.8 خسفش خاكها كاین آن از كان پیش آن از پیشكنند نشفش بادها

قادری 99.9 تو كند نشفش چون چه ایشان گر از كشواخری واستانی

ریخت 99.10 كه یا شد هوا در كان ای قدرت قطره Lخزینۀ ازگریخت كی تو

عدم 99.11 صد یا عدم در آید در بخوانیش گر چونقدم سر از كند او

كشد 99.12 می را ضد ضد هزاران تو صد حكم بازشانكشد می بیرون

زمان 99.13 هر هستی سوی عدمها رب از یا هستكاروان در كاروان

عقول 99.14 و افكار جمله شب هر گردد خاصه نیستنغول بحر در جمله

اللهیان 99.15 آن صبح وقت بحر باز از زنند برماهیان چون سر

برگ 99.16 و شاخ هزاران صد بین خزان رفته در هزیمت ازمرگ دریای در

گر 99.17 نوحه چون سیه پوشیده نوحه زاغ گلستان درخضر بر كرده

ده 99.18 ساالر از آید فرمان كانچه باز را عدم مرده باز خوردی

سیاه 99.19 مرگ ای وآده خوردی چه و آن دارو و نبات ازگیاه و برگ

شو* 99.20 دور خود از دم یک برادر غرق ای و آی خود باشو نور بحر

آر 99.21 خود با دم یك عقل برادر تو ای در دم به دمبهار و است خزان

بین 99.22 تازه و تر و سبز را دل و باغ ورد Lغنچۀ ز پریاسمین و سرو

شاخ 99.23 گشته پنهان برگ انبهی نهان ز گل انبهی زكاخ و صحرا

است 99.24 كل عقل از كه سخنهایی و این گلزار آن بویاست سنبل و سرو

نبود 99.25 گل جا آن كه دیدی گل دیدی بوی مل جوشنبود مل جا آن كه

ترا 99.26 مر رهبر و است قالووز و بو خلد تا برد میترا مر كوثر

ساز 99.27 نور باشد چشم دوای دیدۀ بو بویی ز شدباز یعقوب

كند 99.28 تاری را دیده مر بد دیده بوی یوسف بویكند یاری را

باش 99.29 یعقوب نیستی یوسف كه گریه تو با او همچوباش آشوب و

باش 99.30 فرهاد نیستی شیرین تو لیلی چون ای نه چونفاش گرد مجنون چو

این. 100 در سره قدس سنائی حکیم قول تفسیر بیان درابیات

بدخوئی --- گرد نداری چون ورد همچو بباید روئی را نازمگرد

و -------- نابینا چشم آید سخت ناز و نازیبا روی باشد زشتدرد

غزنوی 100.1 حكیم از پند این تن بشنو در بیابی تانوی كهنه

دل* 100.2 و جان از شنو را رباعی بیرون این بکل تاگل و آب از شوی

گوشکن* 100.3 جان و دل از را او جان پند را هوشگوشکن را جان و ساز

کبیر* 100.4 شیخ غزنوی حکیم این آن است گفتهگیر یاد نیکو پند،

مكن 100.5 خوبی و نازش یوسف آه پیش و نیاز جزمكن یعقوبی

نیاز 100.6 بد طوطی ز مردن فقر معنی و نیاز درساز مرده را خود

كند 100.7 زنده ترا عیسی دم خویشت تا همچوكند فرخنده و خوب

سنگ 100.8 سبز سر شود كی بهاران گل از تا شو خاكرنگ رنگ بروئی

خراش 100.9 دل بودی سنگ تو یك سالها را آزمونباش خاك زمانی

بی. 101 روز خدا بهر از عمر عهد در كه چنگی پیر داستانگورستان میان زد چنگ نوایی

داستان* 101.1 یک شنو این بیان اعتقاد در بدانی تاراستان

عمر 101.2 عهد در كه ستی شنید چنگی آن بودفر و كر با مطربی

شدی 101.3 بیخود او آواز از آواز بلبل ز طرب یكشدی خوبشصد

آراستی 101.4 دمش مجمع و او مجلس نوای وزخاستی قیامت

فن 101.5 به كاوازش اسرافیل جان همچو را مردگانبدن در آرد در

را 101.6 اسرافیل بود پر یارسایل سماعش ازرا فیل ستی Tبر

نغمها* 101.7 خوشی از داود چو پراندی یا جانخدا بستان سوی

را 101.8 ناله روزی اسرافیل پوسیدۀ سازد دهد جانرا ساله صد

هاست 101.9 نغمه هم درون در را آن اولیا ز را طالبانبهاست بی حیات

گوشحس 101.10 را ها نغمه آن گوش نشنود سخنها كزنجس باشد حس

آدمی 101.11 را پری Lنغمۀ اسرار نشنود ز بود كاواعجمی پریان

است 101.12 عالم زین پری Lنغمۀ هم چه از گر برتر دل Lنغمۀ است دم دو هر

اند 101.13 زندانی آدمی و پری زندان كه در دو هراند نادانی این

بخوان 101.14 رحمان Lسورۀ الجن، تنفذوا معشر تستطیعوادان باز را

مبتدی* 101.15 ای بخوان الرحمن سرI سورة بر شوی تامهتدی پریان

پری* 101.16 سوی زآن ایشانست روشن کار گرددترهبری جوئی چو

اولیا 101.17 اندرون های ای نغمه كه گوید اوالال اجزای

زنید 101.18 بر سرها نفی الی ز وهم هین و خیال وینافكنید سو یك

فساد 101.19 و كون در پوسیده همه باقیتان ای جاننزاد و نروئید

ها 101.20 زخمه آن ز ای شمه بگویم زنند گر بر سر جانهاها دخمه از

نیست 101.21 دور كان كن نزدیك را به گوش آن نقل لیكنیست دستور تو

اولیا 101.22 اند وقت اسرافیل كه یشان هین ز را مردهنما و است حیات

تن 101.23 گور اندر مرده ز جانهای جهد بركفن اندر آوازشان

جداست 101.24 آواها ز آواز این كار گوید كردن زندهخداست آواز

شوند* 101.25 آگه اولیا بصورت گویند چون طرب ازشوند ره با چون

كاستیم 101.26 بكلی و بمردیم آمد ما حق بانگبرخاستیم همه

حجیب 101.27 بی و حجاب اندر حق داد بانگ كو دهد آنجیب ز را مریم

پوست 101.28 زیر كرده نیست فناتان عدم ای از گردید بازدوست آواز ز

بود 101.29 شه از خود آواز آن حلقوم مطلق از چه گربود الله عبد

تو 101.30 چشم و زبان من را او من گفته و حواس منتو خشم و رضا

آن. 102 بیان و له الله کان لله کان من تفسیر بیان درتویی 102.1 یبصر بی و یسمع بی كه چه رو تویی ر Nس

تویی سر صاحب جایوله 102.2 از لله كان من شدی كه چون باشد ترا حق

له الله كانمنم 102.3 گاهی ترا گویم توئی گویم گه چه هر

روشنم آفتابدمی 102.4 مشكاتت ز تابم كجا جا هر آن شد حل

عالمی مشكالتناسزا 102.5 آمد تاریکی کجا شود هر ما فروغ از

الضحی شمس

نداشت 102.6 بر كافتابش را آن ظلمتی گردد ما دم ازچاشت چو ظلمت

نمود 102.7 اسما خویش به او را آدم آدمی ز را دیگرانگشود می اسما

سبو 102.8 از خواه بجو جو از خواه هم آب را سبو کاینزجو باشد مدد

خور 102.9 ز خواهی طلب مه از خواه هم نور مه نورپسر ای زآفتابست

نجوم 102.10 یابی چون زود که مقتبسشو پیغمبر گفتنجوم اصحابی

او 102.11 از خواه نورش گیر آدم ز گیر خواه خم از خواهكدو از خواه می

سخت 102.12 است بپیوسته خم با كدو شاد كاین تو، چو نیبخت نیك كدوی آن

مصطفا 102.13 رآنی من طوبی یبصر گفت الذی ورأی وجهی لمن

كشید 102.14 را شمعی نور چراغی را چون آن دید كه هردید شمع آن یقین

شد 102.15 نقل ار چراغ صد تا لقای همچنین آخر دیدنشد اصل

آن 102.16 تو بستان پسین نور از فرقی خواه هیچدان شمع از خواه نیست

بجان* 102.17 بستان اولین از نور نور خواه از خواهمدان فرقی پسین

آخرین 102.18 چراغ از نور بین نورش خواه بین خواهغابرین شمع ز

دهركم. 103 أیام فی لربكم إن كه حدیث این بیان درلها فتعرضوا أال نفحات

حق 103.1 نفحتهای كه پیغمبر می گفت ایام این اندرسبق آرد

را 103.2 اوقات این دارید هش و این گوش ربائید دررا نفحات چنین

رفت 103.3 و دید را شما آمد ای را نفحه كه هررفت و بخشید جان میخواست

باش 103.4 آگاه رسید دیگر Lهم نفحۀ این از تاتاش خواجه وانمانی

آتشکشی 103.5 زآن یافت آتش یافت جان مرده جانجنبشی وی از

انطفا 103.6 وی از یافت ناری از جان پوشید مردهقبا او بقای

این 103.7 است جنبشطوبی و جنبشهای تازگی همچواین نیست خلقان

آسمان 103.8 و زمین در افتد در آب گر هاشان زهرهزمان در گردد

منتها 103.9 بی دم این بیم ز HینH خود بH فHأ خوان باز

یحملنها �Hن أTدی 103.10 ب چون �ها مNن HقنHف �ش

H أ خود نه بیمش ور از گرنهشدی خون كه دل

دست 103.11 داد می این دیگرگونه در دوش چندی Lلقمۀ ببست ره آمد

گرو 103.12 لقمانی گشته لقمه لقمان بهر وقتبرو لقمه ای است

خار 103.13 خار این Lلقمۀ هوای لقمان از كف ازخار آرید برون

نیست 103.14 نیز اش سایه و خار او كف حرص، در از لیكتاننیست تمییز آن

ای 103.15 دیده خرما كه را آن دان نان خار بس كه آن زای نادیده بس و كور

خداست 103.16 گلستان كه لقمان جانش جان پایچراست خاری Lخستۀ

خوار 103.17 خار وجود این آمد زادی اشتر مصطفیسوار اشتر این بر

توست 103.18 پشت بر گلی تنگ در اشترا نسیمش كزرست گلزار صد تو

ریگ 103.19 و است مغیالن سوی تو ز میل چینی گل چه تاریگ مرده خار

كو 103.20 به كو از طلب زین بگشته آن ای گویی چندكو و كو گلستان

كنی 103.21 بیرون پا خار كاین آن از تاریك پیش چشمكنی چون جوالن است،

جهان 103.22 در نگنجد می كاو خاری آدمی سر درنهان گردد همی

همدمی 103.23 سازد كه آمد یا مصطفی كلمینیكلمی حمیراء

نعل 103.24 تو نه آتش اندر حمیرا شود ای تو نعل ز تالعل كوه این

جان 103.25 و است تانیث لفظ حمیراء اش این تانیث نامتازیان این نهند

نیست 103.26 باك را جان تانیث از و لیك مرد با را روحنیست اشراك زن

است 103.27 برتر مذكر واز مونث جان از آن نه ایناست تر و خشك كز است

نان 103.28 ز كافزاید است جان آن نه باشد این گهی یاچنان گاهی چنین،

خوشی 103.29 عین و خوش و ست كننده خوشی خوش بیمرتشی ای خوشی، نبود

بود 103.30 باشی شكر از شیرین تو گاهی چون شكر كانشود غایب تو ز

بیوفاء 103.31 باشد آنکه محضست Iنا زهر رب یا لنا هبالوفاء نعم

وفا 103.32 تاثیر ز گردی شكر از چون كی پسشكرجدا باشد شكر

رحیق 103.33 یابد غذا چون حق از گم عاشق جا آن عقلرفیق ای گم شود،

بود 103.34 منكر را عشق جزوی كه عقل بنماید چه گربود سر صاحب

نیست 103.35 نیست اما داناست و نشد، زیرك ال فرشته تااست اهریمنی

بود 103.36 ما یار فعل و قول به حكم او به چونبود ال آیی، حال

نیست 103.37 هست از نشد او چون بود ال ال � طوعا كه چوناست بسی � كرها نشد

كمال 103.38 او ندای و است كمال گویان جان مصطفیبالل یا ارحنا

سلسلت 103.39 بانگ افراز بالل كاندر ای دمی آن زدلت در دمیدم

سپار* 103.40 جان را گلبنت ای بالل وار ای بلبل و خیزنثار میکن جان

مدهوششد 103.41 آن از كادم دمی آن اهل ز هوشهوششد بی آسمان

صوت 103.42 خوب آن ز بیخویششد از مصطفی نمازش شدتعریسفوت شب

نداشت 103.43 بر مبارك خواب آن از صبحدم سر نماز تاچاشت به آمد

عروس 103.44 آن پیش تعریس شب پاك در جان یافتدستبوس ایشان

ستیر 103.45 و نهانند دو هر جان و عروسش عشق گرمگیر عیبی ام خوانده

كردمی 103.46 خامTش یار مالل مهلت از همو گردمی یك بدادی

نیست 103.47 عیب هین بگو گوید می تقاضای لیك جزنیست غیب قضای

عیب 103.48 كه جز نبیند كاو باشد، بیند عیب كی عیبغیب پاك روان

جهول 103.49 مخلوق به نسبت شد با عیب نسبت به نیقبول خداوند

است 103.50 حكمت خالق به نسبت هم ما كفر به چوناست آفت كفر، كنی نسبت

صفات 103.51 صد با بود عیبی یكی چوب ور مثال برنبات در باشد

كشند 103.52 یكسان را دو هر ترازو دو در هر آن آنكه زخوشند جان و جسم چو

گزاف 103.53 از نگفتند این بزرگان پاكان پس جسمصاف افتاد جان همچو

ذکرشان 103.54 و فعلشان و جان گفتشان جملهنشان بی آمد مطلق

صرف 103.55 جسمیست دارشان دشمن نزد جان از زیاد چونصرف اسمیست او

شد 103.56 خاك كل و شد اندر خاك به اندر آن نمك وینشد پاك كل و شد

است 103.57 املح محمد وی كز نمك با آن حدیث آن زاست افصح او نمك

او 103.58 میراث از است باقی نمك آن این تواند بابجو او، وارثان

كو 103.59 پیش خود ترا شسته، تو پیشهستت پیشكو اندیش پیش جان

گمان 103.60 کردی پس و پیش را خود تو و گر جسمی Lبستۀ جان ز محرومی

است 103.61 تن وصف پس، و پیش باال، و زآن زیر جهتها بیاست روشن جان

نظر 103.62 شه پاك نور از گشا تو بر نپنداری تانظر كوته چون

بس 103.63 و شادی و غم در همینی مر كه كو عدم ایپس؟ و پیش را عدم

بگذری* 103.64 گر عدم از و وجود حیات از ازخوری بر جاودانی

شب 103.65 به تا رو می است باران باران روز این از نیرب باران آن از

بدان* 103.66 باران این جز بارانها ورا هست نمیبیند کهجان چشم جز

نگر* 103.67 نیکو کن پاک را جان باران چشم آن از تاخضر بینی عیان

104 ) ( ) شد. ) باران که ص پیغمبر از س صدیقه كردن سؤالآنجناب جواب و نگشت تر تو جامه و

برفت 104.1 گورستان به روزی از مصطفی یاری Lجنازۀ بابرفت یاران

كرد 104.2 آکنده او گور در را دانه خاك آن خاك زیركرد زنده را اش

خاكیان 104.3 همچون درختانند كرده این بر دستهاخاكدان از اند

كنند 104.4 می اشارت صد خلقان گوش سوی آنكه وكنند می عبارت استش

بشنوند* 104.5 ایشان راز گوشان آواز تیز غافالننشنوند ایشان

دراز 104.6 دست با و سبز زبان خاك با ضمیر ازراز گویند می

آب 104.7 به برده فرو سر بطان و همچو طاوسان گشتهغراب چون بوده

كرد 104.8 محبوس اگر زمستانشان خدا در را غرابان آنكرد طاوس

مرگ 104.9 داد چه اگر زمستانشان كرد در شان زندهبرگ داد و بهار از

قدیم 104.10 این هست خود گویند بر منكران بندیم چرا اینكریم رب

است 104.11 دائم خود کاین پندارند این جمله قدم وازاست قائم عالم جمله

دوستان 104.12 درون ایشان باغ كوری برویانید حقبوستان و

بود 104.13 بویا درون كاندر گلی اسرار هر از گل آنبود گویا كل

منكران 104.14 انف رغم ایشان می بوی عالم گرددران پرده رود

گل 104.15 بوی آن ز جعل همچون مغز منكران نازك چو یادهل بانگ در

غرق 104.16 و سازند می مشغول از خویشتن میدوزند چشمبرق لمعان

نی 104.17 چشم جا آن و دزدند می باشد چشم آن چشممأمنی بیند كه

گشت 104.18 باز پیمبر گورستان ز صدیقه چون سویگشت راز هم و شد

فتاد 104.19 رویش بر چو صدیقه دست چشم آمد پیشنهاد می وی بر

او 104.20 موی و او روی و عمامه و بر بر و گریبان براو بازوی

شتاب 104.21 جویی می چه پیغمبر آمد گفت باران گفتسحاب از امروز

طلب 104.22 در بجویم می هایت ز جامه بینم نمی ترعجب ای باران

ازار 104.23 از کشیدی سر بر چه آن گفت كردم گفتخمار تو ردای

پاك جیب 104.24 ای نمود آن بهر را گفت پاكت چشمغیب باران خدا

شما 104.25 ابر این از باران آن دیگر نیست ابری هستسما دیگر و

است 104.26 دیگر ابر ز باران چنین در این حق رحمتاست فزولشمضمر

رموز* 104.27 در سنائی قول از واقف بشنو تا معنئیکنوز بر آئی

سنائی. 105 حكیم بیت تفسیرآسمان --------- كارفرمای جان والیت در آسمانهاست

جهان و ---- بلند كوههای باالهاست و پست روح ره در

دریاهاست ای* 105.1 دیده باطن ز بگشائی تو سرمه گر یابی زود

ای بگزیدهگفت* 105.2 که رمزی این اندر دانا زین پیر حقیقت در

بسفت درIی صدفاست 105.3 دیگر آبی و ابری را آفتابی غیب و آسمان

است دیگرپدید 105.4 خاصان بر كه اال آن �س� ناید Hب ل فNی باقیان

جدید خHل�ق� �مNنپروردگی 105.5 پی از باران از هست باران هست

پژمردگی پیالعجب 105.6 بو بهاران باران باران نفع را باغ

تب چو پاییزیكند 105.7 پروردش ناز بهاری، خزانی، آن وین

كند زردش و ناخوش

آفتاب 105.8 و باد و سرما و همچنین دان تفاوت بربیاب رشته سر

این 105.9 است انواع غیب در و همچنین سود و زیان درغبین و رنج در

بهار 105.10 آن ز باشد ابدال دم جان این و دل درزار سبزه وی از روید

درخت 105.11 با بهاری باران انفاسشان فعل از آیدبخت نیك با

مكان 105.12 در باشد خشك درخت باد گر از آن عیبمدان افزا جان

بروزید 105.13 و كرد خویش كار جانی باد كه آنگزید جانش بر داشت

نشد* 105.14 واقف خود بود جامد که وانکه جانی آن واینشد عارف او

من* 105.15 جان ای شنو پیغمبر از قول کن دورظن و انکار خویشتن

آخره. 106 الی الربیع برد اغتنموا حدیث معنی دربهار 106.1 سرمای ز پیغمبر مپوشانید گفت تن

زینهار یارانكند 106.2 می آن شما جان با كه آن با ز بهاران كان

كند می درختاناو* 106.3 سرمای آن باشد غنیمت بر پس جهان در

جو وقت عارفانبرکنید* 106.4 تن از جامه بهاران جانب در برهنه تن

روید گلشنخزان 106.5 برد از بگریزید كرد لیك كان كند كان

رزان و باغ بااند 106.6 برده ظاهر به را این صورت راویان آن بر هم

اند كرده قناعتگروه 106.7 آن Iسر از بودند خبر دیده بی را كوه

بكوه كان ندیدههواست 106.8 و نفس خدا نزد خزان عین آن جان و عقل

بقاست و است بهار

نهان 106.9 در جزوی عقلیست ترا العقلی گر كاملجهان اندر بجو

شود 106.10 كلی او كل از تو بر جزو كل عقلشود غلی نفسچون

پاك 106.11 كانفاس بود آن تأویل به است پس بهار چونتاك و برگ حیات و

درشت 106.12 و نرم اولیا حدیث ز از مپوشان تنپشت راست دینت آنكه

بگیر 106.13 خوش گوید، سرد گوید، سرد گرم و گرم ز تاسعیر وز بجهی

است 106.14 زندگی بهار نو سردش و و گرم صدق Lمایۀ است بندگی و یقین

است 106.15 زنده جانها بستان زآن كه آن بحر ز جواهر زآناست آکنده دل

بود 106.16 غم هزاران عاقل دل دل بر باغ ز گرشود كم خاللی

107 ) ( ) باران. ) سر كه ص پیامبر از س صدیقه پرسیدنبود چه امروزینه

صدق 107.1 ز صدیقه کرد با پسسوالش و خشوع باجوشعشق از ادب

وجود 107.2 Lزبدۀ و هستی خالصه باران کای حكمتبود چه امروزین

یا 107.3 بود رحمت بارانهای ز است این تهدید بهركبریا عدل و

بود 107.4 بهاریات لطف آن از پر این پائیزی ز یابود آفات

است 107.5 غم تسكین بهر از این بر گفت مصیبت كزاست آدم نژاد

آدمی 107.6 بماندی آتش آن بر خرابی گر بسكمی و اوفتادی

زمان 107.7 اندر شدی ویران جهان بیرون این حرصهامردمان از شدی

است 107.8 غفلت جان ای عالم این Tستن این ا هوشیاریاست آفت را جهان

آن 107.9 چو و است جهان آن ز پست هوشیاری آید غالبجهان این گردد

یخ 107.10 حرص و آفتاب و هوشیاری آب هوشیاریوسخ عالم این

رسد 107.11 می ترشح اندك جهان آن زین ز نخیزد تاحسد و حرص جهان

غیب 107.12 ز گردد بیشتر ترشح در ور ماند هنر نیعیب نه عالم این

رو 107.13 آغاز سوی حد ندارد مرد این Lقصۀ سویرو باز چنگی

آن. 108 مخلص بیان و عمر زمان در چنگی پیر قصۀ& بقیۀ&طرب 108.1 پر شد جهان وی كز آوازش مطربی ز رسته

عجب خیاالتشدی 108.2 پران دل مرغ نوایش صدایش از وز

شدی حیران جان هوششد 108.3 پیر و روزگار آمد بر از چون جانش باز

شد گیر پشه عجزبیگمان* 108.4 باشد پیل گر چه؟ سازد باز اش پشه

ناتوان و ضعیفخTم 108.5 پشت همچون گشت خم او چشم پشت بر ابروان

دTم پار همچونفزاش 108.6 جان لطیف آواز مکروه گشت و ناخوش

دلخراش و زشت وآمده 108.7 زهره رشك که نوا خر آن آواز همچو

شده پیرینشد؟ 108.8 ناخوش آن كه خوش كدامین سقف خود كدامین یا

نشد؟ مHفرش كانصدور 108.9 در عزیزان آواز عكس غیر از بود كه

صور نفخ دمشاناوست 108.10 از مست درونها كاین درونی كاین آن نیستی

اوست از هست هستهاماناو 108.11 از آواز هر و فكر و كهربای الهام لذت

او راز و وحی

ضعیف 108.12 و گشت پیرتر مطرب كه كسبی چون بی ز شدرغیف یك رهین

بسی 108.13 دادی مهلتم و عمر كردی گفت لطفهاخسی با خدایا

سال 108.14 هفتاد ام ورزیده من معصیت ز نگرفتی بازنوال روزی

توام 108.15 مهمان امروز كسب زنم نیست تو بهر چنگتوام کآن

جو 108.16 الله شد برداشت، را بگورستان چنگ تاگو آه یثرب

بها 108.17 ابریشم خواهم حق از نیكویی گفت به كاوقلبها پذیرد

نهاد 108.18 سر گریان و بسیار زد و چنگ كرد بالین چنگفتاد گوری بر

حبسرست 108.19 از جانش مرغ بردش، و خواب چنگبجست و كرد رها را چنگی

جهان 108.20 رنج و تن از آزاد و گشت ساده جهان درجان صحرای

ماجرا 108.21 سرایان آنجا او گر جان اینجا كاندرمرا بماندندی

بهار 108.22 و باغ این از جانم بدی این خوش مستزار الله غیب صحرای

كردمی 108.23 می سفر پا بی و پر دندان بی و لب بیخوردمی می شكر

دماغ 108.24 رنج از فارغ فكری و با ذكر كردمیالغ چرخ ساكنان

دیدمی 108.25 می عالمی بسته بی چشم ریحان و وردچیدمی می كفی

عسل 108.26 دریای غرق آبی ایوبی مرغ عینمغتسل و شراب

فرق 108.27 به تا پا از ایوب بدو رنجها كه از شد پاكشرق نور چون

هست* 108.28 که چندین ده چرخ این بود آن گر نزد نیستپست و تنگ جز جهان

چرخ 108.29 چو بودی اگر حجم در در مثنوی درنگنجیدیبرخ نیم جز آن

فراخ 108.30 بس آسمان و زمین دلم كان تنگی از كردشاخ شاخ را

نمود 108.31 خوابم این كاندر جهانی و وین پر گشایش ازگشود را بالم

Tدی 108.32 ب پیدا ار راهش و جهان یك آن كسی كمTدی ب اینجا در لحظه

مشو 108.33 طامع هین كه آمد می خار امر پایت ز چونبرو شد بیرون

او 108.34 جان جا آن زد می مولی رحمت مول فضای دراو احسان و

بیت. 109 از زر چندین كه را عمر مر هاتف گفتن خواب دراست خفته گورستان در كه ده مرده آن به المال

گماشت 109.1 خوابی عمر بر حق زمان از آن خویش كه تاداشت نتوانست خواب

نیست 109.2 معهود كاین افتاد عجب افتاد در غیب ز ایننیست مقصود بی

دید 109.3 خواب بردش خواب و نهاد حق سر از كامدشجانششنید ندا

نواست 109.4 و بانگ هر اصل كه ندا است آن آن ندا خودصداست باقی این و

عرب 109.5 و تاجیک و زنگ و ترک و Tرد ندا ک آن كرده فهملب و گوش بی

زنگ 109.6 و است تاجیك و ترك جای چه ست خود كرده فهمسنگ و چوب را ندا آن

109.7 Tت�لHسH أ آید همی وی از دمی اعراض هر و جوهر

مست گردند میولی 109.8 یشان ز Hلی ب آید نمی عدم گر از آمدنشان

بلی باشدچوب 109.9 و سنگ زآگهی گفتم بیانشقصه آنچه در

خوب دار هش ای

كه. 110 السالم علیه پیغمبر فراغ از حنانه ستون نالیدنبر چون را تو مبارك روی ما که شدند انبوه جماعت

شنیدن و ساختند منبر و بینیم نمی نشسته آن ) مکالمات ) و بصریح را ستون ناله ص خدا رسول

آن با آنحضرترسول 110.1 هجر از حنانه همچو استن میزد ناله

عقول اربابآنچنان* 110.2 وعظ مجلس میان آگه در وی کز

جوان و پیر هم گشترسول* 110.3 اصحاب مانده تحیر مینالد در چه کز

طول و عرض با ستونستون 110.4 ای خواهی چه پیغمبر از گفت جانم گفت

خون گشت فراقتجان* 110.5 سوخت چون مرا تو فراق تو از بی ننالم چون

جهان جان ایتاختی 110.6 من از بودم من تو مسندت منبر سر بر

ساختی مسنددرخت 110.7 نیکو کای گفت سرI پسرسولش با شده ای

بخت همراز توكنند 110.8 نخلی ترا خواهی همی ز گر غربی و شرقی

چنند میوه توكند 110.9 سروی حقت عالم آن در تازه یا و تر تا

ابد تا بمانیبقاش 110.10 شد دایم كه خواهم آن غافل گفت ای بشنو

مباش چوبی از كمزمین 110.11 اندر كرد دفن را ستون مردم آن چو تا

دین یوم گردد حشربخواند 110.12 یزدان را كه هر بدانی جهان تا كار همه از

ماند بیكاربار 110.13 و كار یزدان ز باشد را كه و هر جا آن بار یافت

كار ز شد بیرونداد 110.14 اسرار از نبود را او كه تصدیق وآن كند كی

جماد Lنالۀ اووفاق 110.15 بهر دل ز نه آری كه گوید نگویندش تا

نفاق اهل هست

كن 110.16 امر واقفان نیندی رد گر جهان درسخن این بودی گشته

نشان 110.17 و تقلید اهل ز هزاران نیم صد افكندشانگمان در وهمی

استداللشان 110.18 و تقلید ظن به و كه است قائمبالشان و پر بسته

دون 110.19 شیطان آن میانگیزد این شبهه فتند درنگون سر كوران جمله

بود 110.20 چوبین استداللیان چوبین پای پایبود تمكین بی سخت

ور 110.21 دیده زمان قطب آن كوه غیر ثباتش كزسر خیره گردد

عصا 110.22 باشد عصا نابینا سر پای نیفتد تاحصا بر او نگون

ظفر 110.23 شد را سپه كاو سواری را آن دین اهلبصر سلطان كیست؟

اند 110.24 دیده ره اگر كوران عصا خلق با پناه دراند دیده روشن

شهان 110.25 و بدندی بینایان خود گرنه كوران جملهعیان بمردندی

درود 110.26 نه آید كNشت كوران ز نه نی عمارت نهسود و تجارتها

افضالشان 110.27 و رحمت نكردی شكستی گر دراستداللشان چوب

دلیل 110.28 و قیاسات بود چه عصا كی این عصا آنجلیل بینا دادشان

آمدید 110.29 پیش تا داد عصاتان خشم او از عصا آنزدید وی بر هم

نفیر 110.30 و جنگ آلت شد عصا خرد چون را عصا آنضریر ای بشكن

اندرید؟ 110.31 كار چه به كوران Lمیانه حلقۀ در دیدبانراآورید

عصا 110.32 دادت كاو گیر او چها دامن كادم نگر درعصی از دید

خبر 110.33 با استن و مار شد عصا و چون موسی Lمعجزۀ درنگر احمد

حنین 110.34 استن از و ماری عصا می از نوبت پنجدین بهر از زنند

مزه 110.35 این بودی نامعقول حاجت گرنه بدی كی؟ معجزه چندین به

خورد 110.36 عقلشمی است معقول چه معجزه، هر بیان بیمد و جزر بی

بین 110.37 نامعقول بكر طریق مقبلی این هر دل دربین مقبول

دد 110.38 و دیو آدم، بیم كز در آنچنان جزایر درحسد از رمیدند

انبیا 110.39 معجزات بیم ز كشیده هم سرگیا زیر منكران

زیند 110.40 مسلمانی ناموس به تا تا تسلس دركیند كه ندانی

تباه 110.41 نقد آن بر قالبان و همچو مالند می نقرهپادشاه نام

شرع 110.42 و توحید الفاظشان همچو ظاهر آن باطنضرع تخم نان در

زند 110.43 دم تا نی زهره را دین فلسفی زند دمزند هم بر حقش

او 110.44 جان و جماد او پای و آن دست گوید چه هراو فرمان در دو

نهند 110.45 می تهمت كه چه گر زبان پاهاشان با و دستدهند می گواهی

آمدن. 111 بسخن السالم علیه پیغمبر معجزه اظهاربرسالت دادن گواهی و جهل ابو دست در سنگریزه

آنحضرت بود 111.1 جهل بو كف اندر احمد سنگها ای گفت

زود چیست این بگونهان؟ 111.2 مشتم در چیست رسولی ز گر داری خبر چون

آسمان؟ راز

چهاست 111.3 كان بگویم خواهی چون كه گفت آن بگویند یاراست و حقیم ما

است 111.4 نادرتر دوم آن جهل بو از گفت حق آری گفتاست قادرتر این

توست* 111.5 دست در حجر پاره شش یک گفت هر از بشنودرست تسبیحی تو

سنگ 111.6 پاره هر او مشت میان گفتن از شهادت دردرنگ بی آمد

گفت 111.7 الله Nال إ و گفت HلهN إ احمد ال گوهرسفت الله رسول

این 111.8 جهل بو سنگها از شنید آن چون خشم ز زدزمین بر را سنگها

دگر 111.9 ساحر تو مثل نبود سر گفت را ساحرانسر تاج و توئی

تفت* 111.10 بوجهل معجزه آن بدید خشم چون در گشترفت خانه بسوی و

پیشرسول* 111.11 از رفت و گرفت چHه، ره اندر اوفتادجهول زشت آن

زفت* 111.12 بدبخت شد و دید او و معجزه کفر سویرفت تیز سر زندقه

لعین 111.13 و کور Tد ب که فرقش بر ابلیس خاک او چشمبین خاک آمد

عمو 111.14 ای پایان نیست را سخن پیر این آن قصهگو باز چنگی

دار 111.15 گوش مطرب حال و گرد عاجز باز آنكه زانتظار ز مطرب گشت

چه. 112 آن او به عمر رسانیدن پیغام و مطرب قصۀ& بقیۀ&داد آواز هاتف

عمر 112.1 كای را عمر مر آمد ز بانگ را ما Lبندۀ خر باز حاجت

محترم 112.2 و خاص داریم ای گورستان بنده سویقدم كن رنجه تو

عام 112.3 المال بیت ز برجه عمر دینار ای صد هفتتمام نه كف در

اختیار 112.4 را ما تو كای بر، او بستان پیش قدر ایندار معذور كنون

بها 112.5 ابریشم بهر از قدر چون این كن خرجبیا اینجا شد خرج

جست 112.6 آواز هیبت آن ز بهر پسعمر را میان تاببست خدمت این

رو 112.7 بنهاد عمر گورستان همیان سوی بغل درجستجو در دوان

بسی 112.8 شد دوانه گورستان او گرد پیر آن غیركسی جا آن ندید

دوید 112.9 باره دگر نبود این و گفت گشت ماندهندید او پیر آن غیر

است 112.10 ای بنده را ما فرمود حق شایسته گفت و صافیاست ای فرخنده و

خدا؟ 112.11 خاص بود كی چنگی سر پیر ای حبذاحبذا پنهان

بگشت 112.12 گورستان گرد دیگر شیر بار آن همچودشت گرد شكاری

نیست 112.13 پیر غیر كه گشتش یقین ظلمت چون در گفتاست بسی روشن دل

نشست 112.14 آنجا ادب صد با و عطسه آمد عمر برجست پیر و فتاد

شگفت 112.15 اندر ماند و دید را عمر و مر كرد رفتن عزمگرفت لرزیدن

داد 112.16 تو از خدایا باطن در بر گفت محتسبفتاد چنگی پیركی

كرد 112.17 پیر آن رخ اندر نظر را چون او دیدزرد روی و شرمسار

مرم 112.18 من از مترس گفتش ز پسعمر بشارتها كNتام آورده حق

كرد 112.19 تو خوی مدحت یزدان عاشق چند را عمر تاكرد تو روی

مساز 112.20 مهجوری و بنشین من گوشت پیش به تاراز اقبال از گویم

پرسدت 112.21 می كند می سالمت و حق رنج از چونیبیحدت غمان

بها 112.22 ابریشم چند قراضه را نك این كن خرجبیا اینجا باز و

شنید 112.23 را این چون گشت لرزان خایید پیر می دستتپید می خود بر و

نظیر 112.24 بی خدای كای میزد شرم بانگ از كه بسپیر بیچاره شد آب

درد 112.25 رفت حد از و بگریست بسی بر چون زد را چنگكرد خرد و زمین

اله 112.26 از حجابم بوده ای راه گفت تو مرا ایراه شاه از زن

سال 112.27 هفتاد من خون بخورده رویم ای تو ز ایكمال پیش سیه

وفا 112.28 با عطای با خدای عمر ای بر كن رحمجفا در رفته

آن 112.29 از روزی هر كه عمری حق قیمت داد نداند كسجهان در آن

دمبدم 112.30 را خود عمر كردم جمله خرج دمیدم دربم و زیر در را

عراق 112.31 Lپردۀ و ره یاد كز دم آه یادم از رفتفراق تلخ

خرد 112.32 افكند زیر تری كز كNشت وای شد خشكبمرد دل من دل

چهار 112.33 و بیست این آواز كز بگذشت وای كارواننهار شد بیگه و

فریادخواه 112.34 زین فریاد خدا ز ای نی خواهم دادخواه داد از كس

جهان 112.35 در ندادم من چون خود هفتاد داد شد عمرجهان من از سال

مگر 112.36 جز نیابم كس از خود از داد هست زآنكهنزدیكتر من به من

مرا 112.37 دم دم رسد وی از منی چو كاین بینم را و پسمرا كم شد این

شمHر 112.38 زر باشد تو با كاو آن نه همچو داری او سوینظر خود سوی

او* 112.39 ناله در و گریه در جرم همچنین میشمردیاو ساله چندین

هستی. 113 كه گریه مقام از را او نظر عمر گردانیدناست نیستی كه استغراق مقام به است

تو 113.1 زاری این كه گفتش آثار پسعمر هم هستتو هشیاری

براند* 113.2 حالت آن از را او آن از زاعتذارشسوی بعدخواند استغراق

مضی 113.3 ما یاد ز هشیاری و هست ماضیخدا Lپردۀ مستقبلت

كی 113.4 به تا دو، هر به زن اندر از آتش باشی گره پرنی؟ چو دو هر این

نیست 113.5 راز هم بود نی با گره لب تا آن همنشیننیست آواز و

مرتدی 113.6 طوفی به خود طوف به خانه چون به چونخودی با هم آمدی

خبر 113.7 بی ده خبر از خبرهات گناه ای از تو توبهبتر تو

است 113.8 دیگر راهی گشته فانی Nهشیاری راه كه آن زاست دیگر گناهی

جو 113.9 توبه گذشته حال از تو از ای توبه كنی كیبگو توبه این

كنی 113.10 قبله را زیر بانگ را گاه زار گریه گاهزنی قبله

شد 113.11 اسرار Lآینۀ فاروق كه از چون پیر جانشد بیدار اندرون

شد 113.12 خنده بی و گریه بی جان و همچو رفت جانششد زنده دیگر جان

زمان 113.13 آن درونش آمد از حیرتی شد برون كهآسمان و زمین

جستجو 113.14 ماورای تو جستجویی دانم نمی منبگو دانی می

قال 113.15 و حال ورای از قالی و در حال گشته غرقالجالل ذو جمال

باشدش 113.16 خالصی كه نه ای كسی غرقه دریا بجز یابشناسدش

نیستی 113.17 پذیرا كل از جزو بر عقل تقاضا گرنیستی تقاضا

رسد 113.18 می تقاضا بر تقاضا دریا چون آن موجمیرسد بدینجا

رسید 113.19 اینجا پیر حال Lقصۀ كه روی چون جانش و پیركشید پرده در

فشاند 113.20 گو و گفت ز را دامن در پیر گفته نیمبماند او دهان

ساختن 113.21 عشرت عیشو این پی جان از هزاران صدباختن بشاید

باش 113.22 باز جان، Lپشۀ شكار خورشید در همچوباش جانباز جهان،

بلند 113.23 خورشید افتاد فشان دم جان هر شود میكنند می پر تهی،

معنوی 113.24 آفتاب ای فشان را جان كهنه جهان مرنوی بنما

روان 113.25 و جان آدمی وجود غیب در از رسد میروان آب چون

میرسد* 113.26 نونو غیب از زمان تن هر جهان از ومیرسد برونشو

بازار. 114 سر بر روز هر كه فرشته دو آن دعای تفسیراللهم خلفا منفق كل أعط اللهم كه كنند می منادی

راه مجاهد منفق، که آن بیان و تلفا، ممسك كل أعطهوا راه مسرف نه است حق

پند 114.1 بهر دایم كه پیغمبر خوش گفت Lفرشتۀ دوكنند می منادی

دار 114.2 سیر را منفقان خدایا را كای درمشان هرهزار صد ده عوض

جهان 114.3 در را ممسكان خدایا زیان ای اال مده توزیان اندر

خلف* 114.4 ده را منفقان خدایا ایخدایا ایتلف ده را ممسکان

بود* 114.5 به بین محل ممسک و باشد منفق محل چونمیشود موثر

به 114.6 انفاق كز امساك بسا جز ای را حق مالمده حق امر به

بیكران 114.7 مال تو یابی عوض عداد تا از نباشی تاكافران

تا 114.8 كردند همی قربان گردد كاشتران چیرهمصطفا بر تیغشان

واصلی 114.9 از جو باز را حق در امر را حق امردلی هر نیابد

كرد 114.10 عدل كاو یاغیی غالم بر چون شه مالكرد بذل او باغیان

عدل 114.11 پنداشت همی او کان تر سخاوت طرفه کزبذل و ایثار ام کرده

شاه 114.12 نزد دادش و یاغی این دوری عدل فزاید چهسیاه روی و

است 114.13 غفلت اهل انذار نبی همه در كاناست حسرت انفاقهاشان

افتادن. 115 قبول بامید عرب سروران کردن قربانیرسول 115.1 حرب در مكه قربان سروران بودشان

قبول امید بهبیم 115.2 ز گوید همی مؤمن این اهد بهر نماز در

المستقیم الصراطاست 115.3 الیق را سخی دادن درم خود آن سپردن جان

است عاشق سخایدهند 115.4 نانت حق بهر از دهی بهر نان از دهی جان

دهند جانت حقچنار 115.5 این برگهای بریزد برگیش گر بی برگ

كردگار بخشدمال 115.6 تو دست در جود از نماند فضل گر كند كی

پایمال الهت

تهی 115.7 انبارش گردد كارد كه اندر هر لیكشبهی باشد مزرعه

كرد 115.8 صرفه و ماند انبار در آنكه موش و اشپشوخورد حوادثهاش و

جو 115.9 اثبات در است نفی جهان صفر این صورتتجو معنات در است

بر 115.10 تیغ پیش تلخ شور دریای جان چون جانبخر را شیرین

آستان 115.11 زین شدن نمیتانی باری ور كن گوشداستان این زمن

بود. 116 گذشته طایی حاتم از كرم در كه خلیفه قصۀ&پیش 116.1 ایام در بود خلیفه را یك حاتم كرده

خویش جود غالمافراشته 116.2 جود و اكرام از رایت حاجت و فقر

برداشته جهانآمده 116.3 بخششاشصاف از كان و تا بحر قاف از او داد

آمده قافبود 116.4 آب و ابر خاك، جهان بخشایش در مظهر

بود وهابزلزله 116.5 در كان و بحر عطایش جودش از سوی

قافله بر قافلهاش 116.6 دروازه و در حاجت Lبه قبلۀ عالم در رفته

اش آوازه جودعرب 116.7 و ترك هم روم هم عجم و هم جود از مانده

عجب در عطایشكرم 116.8 دریای و بود حیوان هم آب گشته زنده

عجم هم زو عربداد* 116.9 سلطان چنین ایام اکنون اندر بشنو

گشاد با داستانی

فقر. 117 از او با زن کردن ماجرا و درویش اعرابی قصۀ&درد و

را 117.1 شوی مر زنی اعرابی شب حد یك از و گفتگفت را برد وگوی

كشیم 117.2 می ما جفا و فقر همه در كاین عالم جملهناخوشیم ما خوشی

رشك 117.3 و درد خورشمان نان نی نه كوزهنانمان ماناشك دیده از آبمان

آفتاب 117.4 تاب روز، ما Lو جامۀ نهالین شبماهتاب از لحاف

پنداشته 117.5 نان قرص را مه سوی قرص دستبرداشته آسمان

ما 117.6 درویشی ز درویشان از ننگ شب روزما اندیشی روزی

رمان 117.7 ما از شده بیگانه و سامری خویش مثال برمردمان از

نسك 117.8 مشت یك كسی از بخواهم گوید گر مرا مرجسك و مرگ خمشكن

عطا 117.9 و است غزو فخر را عرب ما مر عرب درخطا اندر خط همچو

نه* 117.10 هیچ باشد روز بخفتم جز شب درون درنه پیچ پیچا و سوز

ایم 117.11 كشته خود غزا بی ما غزا بی چه فقر تیغ به ماایم گشته سر

آتشیم* 117.12 در خطا بی ما خطا و چه درد ما نوا چهمفرشیم را غم

تنیم 117.13 می گدایی بر ما عطا در چه را مگس مرزنیم می رگ هوا

منم 117.14 من گر رسد، مهمان كسی بخسبد گر شببركنم تن از دلقش

گفتگو* 117.15 و ماجرا زین نمط عبارت زین Iحد از بردپیششو

خار* 117.16 گشتیم ما فقر و عنا از کز سوختیماضطرار و اضطراب

کشیم* 117.17 خاری چنین این ما بکی بحر تا اندر غرقهآتشیم ژرف

میهمان* 117.18 درآید روزی از بریم ناگه شرمساریهابجان وی از

ثبوت* 117.19 بی درآید گر مهمان کفش لیک که دانقوت سازیم میهمان

فن 117.20 به دانایان گفتند این محسنان بهر میهمانشدن باید

مزور. 118 مدعیان به تشبیه و محتاج مریدان شدن مغرورنقل از را نقد و پنداشتن واصل شیخ را ایشان و

نیافتن و نادانستنكسی 118.1 آن میهمان و مرید ستاند تو كاو

خسی از را حاصلتكند؟ 118.2 چیره ترا چون چیره، ترا نیست مر ندهد، نور

كند تیرهقران 118.3 اندر نبود نوری را و از چون یابند كی نور

دیگران ویچشم 118.4 داروی كند كو اعمش در همچو كشد چه

یشم كه اال چشمهاعنا 118.5 و فقر در است این ما مبا حال مهمانی هیچ

ما مغرورصور 118.6 در ندیدی ار سال ده Nو قحط بگشا چشمها

نگر ما اندرمدعی 118.7 درون چون ما دلشظلمت ظاهر در

زبانششعشعی اثر 118.8 نه را او بویی نه خدا ز از افزون دعویش

البشر بو و شیثدون* 118.9 Nمرد بدزدد درویشان بر حرف بخواند تا

فسون زآن سلیمینقشخویش 118.10 هم را و ننموده ز دیو گوید همی او

بیش ابدالیمبسی 118.11 بدزدیده درویشان كه حرف آید گمان تا

كسی خود او هستبایزید 118.12 بر سخن در گیرد از خرده دارد ننگ

یزید او درونبایزید* 118.13 چون ورا مر داند که حشر هر محشر روز

یزید با گردد

آسمان 118.14 خوان و نان از نوا ننداخت بی او پیشاستخوان یك حق

ام 118.15 بنهاده خوان كه كرده ندا خلیفه او حقم نایبام زاده

پیچ 118.16 پیچ دالن ساده از الصال خورید تاهیچ هیچ جودم، خوان

كسان 118.17 فردا Lوعدۀ بر در سالها آن گردنارسان فردا گشته،

آدمی 118.18 Iسر كه تا باید از دیر گردد آشكاراكمی و بیش

یا 118.19 گنجیست تنش دیوار و زیر است مار Lخانۀ اژدها و مور

نبود 118.20 چیزی كاو گشت پیدا كه طالب چون عمرسود چه آگاهی رفته،

مزور. 119 مدعی در مریدی كه افتد نادر كه آن بیان دردر شیخش كه رسد مقامی به و صدق به کند اعتقادو نكند گزند را او آتش و آب و باشد ندیده خواب

است نادر ولیكن كند گزند را شیخشفروغ 119.1 كز آید طالب نادر نافع لیك او حق در

دروغ آن آیدرسد 119.2 جایی خود نیك قصد به جان او چه گر

جسد آمد آن پنداشترا 119.3 قبله شب دل در تحری آن چون و نی قبله

روا را او نمازاست 119.4 سNر اندر جان قحط را قحط مدعی را ما لیك

است ظاهر بر نانكنیم 119.5 پنهان مدعی چون چرا ناموس ما بهر

جان كنیم مTزورحالها* 119.6 مینماید رو ورا هیچ مر آن ندید که

شیخشسالها

را. 120 خود زن اعرابی فرمودن صبركNشت 120.1 و دخل جویی چند گفتش از شوی ماند چه خود

گذشت افزونتر عمر،

ننگرد 120.2 نقصان و بیش اندر دو عاقل هر زآنكهبگذرد سیلی همچو

رو 120.3 تیره سیل خواه و صاف پاید خواه نمی چونمگو وی از دمی

جانور 120.4 هزاران عالم این خوش اندر زید میزبر و زیر بی عیش

فاخته 120.5 را خدا گوید می برگ شكر و درخت برناساخته شب

عندلیب 120.6 را خدا گوید می بر حمد رزق كاعتمادمجیب ای توست

نوید 120.7 كرده را شاه دست مردار باز، همه ازامید ببریده

بفیل 120.8 تا گیری پشه از و همچنین الله عیال شدالمعیل نعم حق

هاست 120.9 سینه اندر كه غمها همه و این باد گرد غبار ازماست بود

ماست 120.10 داس چون كن بیخ غمان شد، این چنین اینماست وسواس وآنچنان،

ایست 120.11 پاره مردن ز رنجی هر كه از دان مرگ جزوایست چاره گر بران، خود

گریخت 120.12 نتوانی مرگ جزو ز بر چون كلش كه دانریخت خواهند سرت

ترا 120.13 مر شیرین گشت ار مرگ شیرین جزو كه دانخدا را كل كند می

رسول 120.14 آید می مرگ از رو دردها رسولش ازفضول ای مگردان

مرد 120.15 تلخ او میزید شیرین كه را هر تن او كه هرنبرد جان پرستد

كشند 120.16 می صحرا ز را تر گوسفندان فربه كه آنكشند می را آن مر

قمر 120.17 ای آمد صبح و گذشت این شب گیری چندزسر را فسانه

Tدی 120.18 ب تر قانع و بودی جوان گشتی تو طلب زرTدی ب زر اول خود

شدی؟ 120.19 كاسد چون میوه، پر بدی میوه رز وقتشدی فاسد پختنت

شود 120.20 تر شیرین كه باید ات تابان میوه رسن چونرود تر واپس نه

صفت 120.21 هم باید جفت مایی با جفت كارها آید بر تامصلحت

همدگر 120.22 مثال بر باید جفت جفت دو درنگر در موزه و كفش

بپا 120.23 آمد تنگ دو از كفش یكی جفتش گر دو هرترا مر ناید كار

بزرگ 120.24 دیگر آن و خTرد یك این بیشه جفت شیر جفتگرگ؟ هیچ دیدی

جوال 120.25 جفت شتر بر ناید و راست خالی یكی آنمال مال یک آن

قوی 120.26 دل قناعت سوی روم سوی من چرا تومیروی شناعت

سوز 120.27 و اخالص سر از قانع می مرد نسق زینروز به تا زن با گفت

قدر. 121 از افزون سخن كه را شوی مر زن كردن نصیحتاین كه pونmلpع sفpت ال ما pونmول mقpت pمtل مگو خود مقام و

و نیست ترا مقام این اما است راست چه اگر سخنهاباشد الله pدsن tع تا{ sق pم pرmبpك و دارد زیان مقام فوق سخن

ناموسكیش 121.1 كای بانگ زد او بر تو زن فسون منبیش خورد نخواهم

مگو 121.2 دعوت و دعوی از كبر ترهات از سخن رومگو نخوت از و

بار 121.3 و كار و طمطراق حرف خود چند حال و كاردار شرم و ببین

ترهات* 121.4 و کبر و دعوی و که نخوت دل از کن دورنجات یابی تا

تر 121.5 زشت گدایان از و، زشت برف كبر و سرد روزتر جامه گه آن و،

بروت 121.6 و باد دعوی آخر چو چند خانه ترا ایالعنكبوت بیت

افروختی؟ 121.7 جان تو كی قناعت نام از تو قناعتها ازآموختی؟

گنج 121.8 چیست قناعت پیغمبر نمی گفت وا تو را گنجرنج ز دانی

روان 121.9 گنج جز نیست قناعت ای این الف مزن توروان رنج و غم

بغل 121.10 زن كمتر و جفت مخوانم انصافم تو جفتدغل جفت نیم

میزنی 121.11 بگ از و شاه از دم چه پشه از چون هوا درمیزنی رگ را

چالشی 121.12 در استخوان بر سگان اشكم با نی چوننالشی در تهی

سستسست 121.13 خواری به منگر من آن سوی نگویم تاتوست رگهای در چه

ای 121.14 دیده افزون من از را خود عقل عقل كم من تو؟ ای دیده چون را

مجه 121.15 ما اندر غافل گرگ عقل همچو ننگ ز ایبه عقل بی تو،

است 121.16 مردم Lعقیلۀ تو عقل كه است چون عقل نه آناست كژدم و مار كه آن

باد 121.17 الله تو مكر و ظلم ز خصم تو مکر دستباد كوتاه ما

عجب 121.18 ای فسونگر هم ماری تو ماری هم و مارگیرعرب ننگ ای

بشناختی 121.19 خود زشتی اگر از زاغ برف همچوبگداختی غم و درد

عدو 121.20 چون بخواند افسونگر مار مرد بر فسون اواو بر افسون مار و

مار 121.21 افسون او دام نبودی مار گر فسون كیشكار گشتی را

كار 121.22 و حرصكسب ز افسونگر زمان مرد آن نیابد درمار افسون

هین 121.23 و هین فسونگر ای گوید دیدی، مار خود آن ببین من فسون

مرا 121.24 مر فریبی حق نام به رسوای تو كنی تامرا شر و شور

تو 121.25 رای آن نی بست، حقم دام نام را حق نامتو وای كردی،

من* 121.26 داد تو از بستاند حق حق نام نام به منتن و جان سپردم

برد 121.27 جانت رگ من زخم به من یا چون را تو یاد HرH ب زندانت به

گفتارها 121.28 خشن گونه این از شوی زن بر خواندطومارها او خود

شنفت* 121.29 زن از طعنها این چون بعد مرد شو مستمعگفت چه تا بین آن از

منگر. 122 بخواری فقیران فقر در كه را زن مرد نصیحتو فقر بر مزن طعنه و نگر كمال بگمان حق كار در و

مکن شکوه و فقیرانالحزن 122.1 بو یا زنی تو زن ای آمد، گفت فخر فقر

مزن طعنه مراكاله 122.2 همچون بود را سر زر و كز مال آن بود Hكل

پناه سازد كلهباشدش 122.3 رعنا و جعد زلف كه كالهش آن چون

آیدش خوشتر رفتبصر 122.4 مانند به باشد حق كه مرد به برهنه پس

نظر پوشیدهفروش 122.5 برده آن كردن عرضه بنده وقت از كند بر

پوش عیب Lجامۀكند 122.6 كی اش برهنه عیبی بود جامه ور به بل

كند وی با ای خدعهبد 122.7 و نیك از است شرمنده این كردن گوید برهنه از

رمد تو از اوگوش 122.8 به تا غرقه است عیب در مال خواجه را خواجه

پوش مالشعیب و استطامعی 122.9 نبیند عیبش طمع را كز دلها گشت

جامعی طمعها

كان 122.10 Iزر چون سخن گوید گدا او ور Lكالۀ نیابد رهدكان در

توست 122.11 فهم ورای درویشی درویشان كار سویسستسست بمنگر

کارهاست* 122.12 ورای درویشی حق زآنکه از دمبدمعطاست را مرایشان

مال 122.13 و ملك ورای درویشان دارند ملک روزییالجالل ذو از ژرف

عادالن 122.14 و است عادل تعالی كنند حق كیدالن بی بر استمگری

دهند 122.15 كاال و نعمت را یكی بر آن را دگر ویننهند آتش سر

گمان 122.16 این دارد كه خالق آتششسوزد خدای برجهان دو هر

مجاز 122.17 و است گزاف نز فخری Tفقر Iعز هزاران صدناز و است پنهان

راندی 122.18 لقبها من بر غضب مار از و مارخویخواندی گیرم

کنم 122.19 دندانش مار بگیرم سر گر از تاشکنم ایمن كوفتن

اوست 122.20 جان عدوی دندان آن كه آن می ز را عدو مندوست علم زین كنم

فسون 122.21 من نخوانم هرگز طمع را از طمع ایننگون سر من میکنم

نیست 122.22 خلق از من طمع لله دل حاش در قناعت ازاست عالمی من

است. 123 وی كه جا آن از كسی هر جنبیدن كه آن بیان درآفتاب كبود تابۀ& بیند، خود وجود چنبرۀ& از را كس هررنگها از تابه چون نماید سرخ سرخ و نماید كبود راراست او دیگر های تابه همه از شود سپید آید بیرون

باشد امام و باشد گوترچنان 123.1 بینی Tن ب امرود، سر تا از آ، فرود آن ز

گمان آن نماند

شوی 123.2 گشته سر و گردی بر كه گردنده چون را خانهتوی آن بینی،

بگفت 123.3 و جهل ابو را احمد كز دید نقشی زشتشکفت هاشم بنی

راستی 123.4 كه را و مر احمد گر گفت گفتی راستافزاستی كار چه

آفتاب 123.5 ای بگفت صدیقش نی دید شرقی، ز نیبتاب خوش غربی، ز

عزیز 123.6 ای گفتی راست احمد ز گفت تو رهیده ایچیز نه دنیای

الوری 123.7 صدر ای گفتند دو حاضران گفتی راستگوچرا؟ را، گو ضد

دست 123.8 مصقول ام آیینه من در گفت هندو و تركهست كه بیند آن من

رو* 123.9 پیش باشد آئینه را که خوب هر و زشتاو در بیند را خویش

مرا 123.10 بینی می طماع ار زن، زنانه ای ی Iتحر زینبرترآ

بود 123.11 رحمت و، ماند را طمع كه آن آنجا طمع كوبود نعمت آن

تو 123.12 دو روزی را فقر كن اندر امتحان فقر به تاتو دو بینی غنا

مالل 123.13 این بگذار و فقر با كن فقر صبر در زآنكهالجالل ذو Iعز است

ببین 123.14 جان هزاران و، مفروش ركه Nغرق س قناعت ازانگبین بحر

نگر 123.15 تلخی كش جان هزاران آغشته صد همچو گلشكر اندر گل

بدی 123.16 گنجا ترا مر دریغا شرح ای جانم ز تاشدی پیدا دل

جان 123.17 پستان در است شیر سخن كNشنده این بیروان گردد نمی خوش

شد 123.18 جوینده و تشنه چون مرده مستمع ار واعظشد گوینده بود،

مالل 123.19 بی آید تازه چون گردد مستمع زبان صدالل و گنگ گفتن به

درم 123.20 از آید در نامحرم پرده چونكه پس درحرم اهل شوند

گزند 123.21 از دور محرمی آید در آن ور گشایند بربند روی ستیران

كنند 123.22 زیبا و کش و خوب را چه بینا هر Lدیدۀ برای ازكنند

بم 123.23 و زیر از چنگ آواز بود گوش كی برای ازاصم حس بی

نكرد 123.24 دم خوش بیهده حق را او مشك كرد شم بهرنكرد اخشم پی

نکرد* 123.25 دم خوش بیهده حق را پی نای آمد انس بهرنکرد اهرم

است 123.26 ساخته بر آسمان و زمین نار حق بس میان دراست افراخته نور و

خاكیان 123.27 برای از را زمین را این آسمانافالكیان مسكن

بود 123.28 باال دشمن سفلی هر مرد مشتریبود پیدا مكان

برخاستی؟ 123.29 تو هیچ ستیره، بهر ای را خویشتنآراستی؟ كور

كنم 123.30 مكنون دTر پر را جهان چون گر تو روزیكنم چون نباشد،

بگو 123.31 زن ای سرزنش و جنگ به ترك نمیگویی، وربگو من ترك

بد 123.32 و نیك جنگ جای چه مرا از مر دلم كاینمیرمد هم صلحها

مزن* 123.33 نیشم ریشها این سر جان بر بر زخمهامزن خویشم بی

كنم 123.34 آن گرنه و كردی خمش دم گر همین كهكنم مان و خان ترك

تنگ 123.35 کفش از است به گشتن تهی که پا به غربت رنججنگ خانه اندر

مراعاتكردنزنشوهرراواستغفاركردنازگفتۀ&. 124خویش

است 124.1 توسن و تند كه را او دید چو گریان، زن گشتاست زن دام خود گریه

پنداشتم 124.2 چنین كی تو از امید گفت من تو ازداشتم دیگر

نیستی 124.3 طریق از آمد در خاك زن من گفتسHتی نه شمایم،

توست 124.4 آن هستم چه هر و جان و فرمان جسم و حكمتوست فرمان جملگی

جHست 124.5 صبر از دلم درویشی ز خویشم گر بهراست تو بهر آن نیست،

دوا 124.6 بودی دردها در مرا خواهم تو نمی مننوا بی باشی كه

این 124.7 نیست خویشم بهر كز تو، توستم جان برای ازحنین و بانگ این

تو 124.8 خویش بهر كه الله، و من خواهد خویش نفس هرتو پیش میرد كه

فدی 124.9 من روان كش جانت، جان كاش ضمیر ازشدی واقف من

ظن 124.10 به بودی چنین این من با تو بیزار چون جان ز همتن ز هم گشتم

چون 124.11 كردیم زر و سیم بر را من، خاك با چنینی توسكون را جان ای

كنی 124.12 می جا دلم و جان در كه من تو از قدر زینكنی می تبرا

دستگاه 124.13 هستت كه كن تبرا ترا تو ای Iتبر ایخواه عذر جان

من 124.14 كه را زمانی آن میكن بودم یاد صنم چونشمن چون بودی تو

است 124.15 افروخته دل تو وفق بر گویی بنده چه هراست سوخته گوید بخت،

پزی 124.16 چم هر با تو سپاناخ كه من یا با ترش یامیسزی شیرین

آمدم 124.17 ایمان به نك گفتم، از كفر پیشحكمتآمدم جان سر

نشناختم 124.18 ترا Lشاهانۀ گستاخ خوی تو، پیشتاختم در خود

ساختم 124.19 چراغی تو عفو ز كردم چون توبهانداختم اعتراض

كفن 124.20 و شمشیر تو پیش نهم تو می پیش میكشمبزن را، گردن

سخTن 124.21 گویی می تلخ فراق خواهی از چه هرمكن این ولیكن كن،

سر 124.22 هست خواهی عذر من از تو او در من بی تو بامستمر شفیعی

توست 124.23 خTلق درونت، در خواهم دل عذر او، اعتماد زجTست جرم من

خشمگین 124.24 ای خود ز پنهان كن به رحم خTلقت كه ایانگبین من صد ز

گشاد 124.25 و لطف با گفت می نسق بر زین گریه، میان دراوفتاد روی

های 124.26 های و گذشت حد از چون را گریه مرد حنینش اززجای شد دل

بجای؟ 124.27 صبرش و Hد مان قرارش Tد چون ب گریه بی زانکهدلربای خود او

پدید 124.28 برقی یكی باران آن از در شد شراری زدوحید مرد دل

مHرد 124.29 بود خوبش روی Lبندۀ چون آنكه بود، چونكرد؟ آغاز بندگی

بود 124.30 لرزان دلت كبرش از شوی، آنكه چونشود؟ گریان تو پیش چون

بود 124.31 خون جان و دل نازش از در آنكه آید كه چونبود؟ چون او، نیاز

ماست 124.32 دام جفایش و جور در بود، آنكه چه ما عذرخاست؟ عذر در او چو

نبود* 124.33 کاری خونریزیش جز گردن، آنکه نهد چونسود و سودا زهی

او* 124.34 از ناید کشی گردن جز باتو آنکه درآید خوشبگو باشد، چون

ست 124.35 آراسته حق Nاس� Nلن ل Hین Tحق ز زآنچه؟ رست تانند چون آراست،

آفرید 124.36 الیهاش یسكن پی از چون آدم تواند كیبرید؟ حوا

بیش 124.37 حمزه وز بود ار زال فرمان رستم در هستخویش زال اسیر

آمدی 124.38 گفتش Nمست عالم یا آنكه كلمینیزدی می حمیراء

نهیب 124.39 از آتش بر شد غالب جوشد آب او زآتشحجیب در باشد چو

را 124.40 دو هر آید حایل دیگی كه آن چون كرد نیستهوا كردش را، آب

غالبی 124.41 ار آب چو زن بر � و ظاهرا مغلوب � باطناطالبی را زن

است 124.42 آدمی در خاصیتی چنین را این حیوان مهراست كمی از آن است، كم

یغلبهن. 125 و العاقل یغلبن انهن كه خبر این بیان درالجاهل

عاقالن 125.1 بر زن كه پیغمبر سخت گفت آید غالبدالن صاحب بر و

شوند 125.2 غالب جاهالن زن بر تند باز ایشان زآنكهروند خیره بس و

وداد 125.3 و لطف و رقت بودشان حیوانی كم زآنكهنهاد بر غالب است

بود 125.4 انسانی وصف رقت و شهوت مNهر و خشمبود حیوانی وصف

نیست 125.5 معشوق آن است حق آن پرتو است خالقنیست مخلوق گوئیا

را. 126 او اعتراض و زن امر به را خود مرد كردن تسلیم . خسرو و شیرین در نظامی دانستن حق اشاره

فرموده:

گرداننده --- گردنده با كه هست ای داننده هر عقل بنزدهست ای

همی --- کردونرا چرخ قیاس پیر زن گرداند که چرخه آن ازگیر

چنان 126.1 شد پشیمان گفتن آن ز عوانی مرد كزعوان مردن ساعت

آمدم؟ 126.2 چون جان جان خصم من گفت جان سر برزدم؟ چون لگدها

رای* 126.3 و فهم نماند آید قضا نمیداند چون کسخدای جز را قضا

بصر 126.4 پوشد فرو آید قضا ما چون عقل نداند تاسر ز را پا

خبر* 126.5 این داد المتقین امام جاء زان اذا گفتالبصر عمی القضا

میخورد 126.6 را خود بگذشت، قضا بدریده، چون پردهمیدرد گریبان

شوم 126.7 می پشیمان زن ای گفت كافر مرد Tدم ب گرشوم می مسلمان

بكن 126.8 رحمی توام كار گنه و من بپذیر من عذرسخTن این بشنو

شود 126.9 می پشیمان ار پیر آرد كافر عذر كه چونشود می مسلمان

كرم 126.10 پر و است رحمت پر هم حضرتی او، عاشقعدم هم و وجود

دو. 127 هر فرعون و السالم علیه موسی كه آن بیان درو ظلمات و پادزهر و زهر چنانكه اند مشیت مسخر

تعالی حق با فرعون كردن مناجات و نوركبریا 127.1 آن عاشق ایمان و بندۀ كفر نقره و مس

كیمیا آنرهی 127.2 را معنی فرعون و ره موسی این ظاهر

بیرهی آن و داردشده 127.3 ناالن پیشحق موسی فرعون روز شب نیم

آمده گریان

گردنم 127.4 بر خدا ای است غل چه باشد، كاین غل نه ورمنم؟ من گوید كه

ای 127.5 كرده منور را موسی آن زآنكه ز هم مرا مرای كرده مكدر

ای 127.6 كرده رو مه تو را موسی سیه زآنكه را جانم ماهای كرده رو

ام 127.7 استاره نمود ماهی از خسوف بهتر چون؟ ام چاره باشد چه آمد،

زنند 127.8 می سلطان و رب گر خلق نوبتم و گرفت مهمیزنند پنگان

كنند 127.9 می غوغا و طاس آن زخمه میزنند از را ماهكنند می رسوا

من 127.10 وای شهرت ز فرعونم كه آن من طاس زخممن االعالی ربی

ات 127.11 تیشه اما تاشانیم شاخ خواجه شكافد میات بیشه در را

كنی 127.12 می موصل را شاخی را باز دیگر شاخكنی می معطل

نی 127.13 هست؟ دستی تیشه بر را از شاخ شاخ هیچنی رHست؟ تیشه دست

توراست 127.14 تیشه در كه قدرت آن این حق كن كرم ازراست تو را ها كجی

عجب 127.15 ای فرعون گفته خود با یا باز در نه منشب؟ جمله ربناام

شوم 127.16 می موزون و خاكی نهان موسی در به چونشوم؟ می چون رسم می

شود 127.17 می تو دHه قلب زر آتشچون رنگ پیششود می رو سیه

اوست 127.18 حكم در قالبم و قلب كه مغزم نی ای لحظهپوست لحظه یك كند،

سیاه 127.19 دم یك كند، ماهم باشد یکدمی چه خوداله كار این غیر

باش 127.20 كNشت گوید كه چون گردم چون سبز گردم زردباش زشت گوید كه

فكان 127.21 كن حكم چوگانهای اندر پیش میدویمالمكان و مكان

شد 127.22 رنگ اسیر بیرنگی كه با چون موسییشد جنگ در موسیی

داشتی 127.23 كان رسی بیرنگی به فرعون چون و موسیآشتی دارند

سؤال 127.24 گفته این بر آید ترا خالی گر كی رنگقال؟ و قیل از بود

خاست 127.25 بیرنگ از رنگ كاین عجب رنگ این بی با رنگخاست؟ جنگ در چون

میشود 127.26 افزون زآب روغن ضد اصل آب با عاقبتمیشود؟ چون

اند 127.27 اسرشته زآب را روغن كه چرا چون روغن با آباند؟ گشته ضد

چرا 127.28 گل از خار و است خار از گل جنگند چون در دو هرماجرا اندر و

است 127.29 حكمت برای این است جنگ نه خر یا جنگ همچواست صنعت فروشان

است 127.30 حیرانی آن، نه و است این نه جست، یا باید گنجاست ویرانی این

میكنی 127.31 توهم گنجش تو را آنچه گنج توهم زآنكنی می گم

رایها 127.32 و وهم تو دان عمارت در چون نبود گنججایها عمارت

بود 127.33 جنگی و هستی عمارت از در را نیستبود ننگی هستها

كرد؟ 127.34 فریاد نیستی از هست كه آن نی نیست بلكهكرد واداد را هست

نیست 127.35 ز گریزانم من كه مگو تو تو از او بلكهایست است، گریزان

خHود 127.36 سوی او خواندت می درون ظاهرا وزرد چوب با میراندت

وHرد 127.37 چو آتشسوزان اندر اندر قومی قومیدرد و رنج با گلستان

سلیم 127.38 ای ست باژگونه را نعلهای فرعون نفرتكلیم از دان

128 .pو الد�نsیا pر tس pخ كه جهان دو از اشقیا حرمان سببpة pر tخ sاآل

است 128.1 كرده اعتقادی حكیمك بیضه، چون كاسماناست زرده چون زمین

خاكدان 128.2 این بماند چون سائل این گفت میان درآسمان؟ محیط

هوا 128.3 در معلق قندیلی اسفل همچو بر نیعلی بر نی میرود،

سما 128.4 جذب كز گفت حكیمش جهاتشش آن ازهوا اندر بماند

ریخته 128.5 قبه مغناطیس ز ماند چون میان درآویخته آهنی

صفا 128.6 با آسمان گفت دگر خود آن در كشد كیرا تیره زمین

ششجهات 128.7 از میكند دفعش میان بلكه در بماند تاعاصفات

كمال 128.8 اهل خاطر دفع ز فرعونان پس جانضالل اندر بماند

جهان 128.9 آن و جهان این دفع ز بی پس این اند ماندهآن و این بی رهان

الجالل 128.10 ذو بندگان از از سركشی دارند زانكهمالل تو وجود

كنند 128.11 پیدا چون دارند ترا كهربا هستی كاهكنند شیدا

كنند 128.12 پنهان خویشچون ترا كهربای تسلیم زودكنند طغیان

است 128.13 حیوانی Lمرتبۀ چنانكه سغبۀ آن و اسیر كاواست انسانی

اولیا 128.14 دست به انسان Lچون مرتبۀ سغبهكیا ای شناسش حیوان

رشاد 128.15 در احمد خواند خود Lرا بندۀ عالم جملهعباد یا �قل بخوان

شتر 128.16 تو شتربان، همچون تو هر عقل میكشاندمTر حكم در طرف

عقلها 128.17 و اولیا عقلند اشتران عقل مثال برانتها تا

اعتبار 128.18 ز آخر بنگر ایشان است اندر قالوز یكهزار صد جان

بیاب 128.19 اشتربان؟ چه و قالوز كان چه ای، دیدهآفتاب بیند دیده

دوز 128.20 میخ بمانده شب در جهان موقوف نك منتظرروز و است خورشید

ای 128.21 ذره در نهان خورشیدی در اینت نر شیرای بره پوستین

كاه 128.22 زیر در نهان دریائی هین اینت كه این بر پااشتباه با منه

درون 128.23 در گمانی و حق اشتباهی رحمترهنمون بهر است

جهان 128.24 در آمد فرد پیمبر صد هر و بود فردنهان در جهانش

كرد 128.25 سخره قدرت به كبری در عالم را خود كردنورد نقشی كهین

ضعیف 128.26 و دیدند فرد است ابلهانش ضعیف كیحریف؟ شد شه با كه آن

نیست 128.27 بیش مردی گفتند كاو ابلهان آن واینیست اندیش عاقبت

کاملی* 128.28 از بود دیدن هر عاقبت بودن دورجاهلی از نفس

حق. 129 چون را، صالح ناقۀ& صالح خصمان دیدن حقیرایشان نظر در گرداند هالك را لشكری خواهد تعالیضtی sیقtل sم tهtینsعpأ فtی sمmكmل�ل pیق pو نماید حقیر را خصمان

عmوال{ sفpم pكان را{ sمpأ الله

روان* 129.1 صالح قصه اکنون صورت بشنو از بگذرآن معنی طلب

عاقبت* 129.2 نبیند بین صورت بینی، زانکه عاقبتعافیت بیابی

شتر 129.3 Tد ب صورت به صالح Lز ناقۀ بریدندش پیمTر قوم آن جهل

خصمششدند 129.4 جو Nآب برای نان از و كور آبTدند ب ایشان كور

میغ 129.5 جوی از خورد آب الله را ناقة حق آبدریغ حق از داشتند

صالحان 129.6 جسم چو صالح Lدر ناقۀ كمینی شدطالحان هالك

درد 129.7 و مرگ حكم ز امت آن بر وH تا الله HةHناق كرد چه ق�یاها Tس

بجTست 129.8 یشان ز خدا قهر Lاشتری شحنۀ خونبهایدTرTست شهری

اشتریست* 129.9 مثال بر صالح مر روح گمره نفسTریست ب پی چون ورا

است 129.10 ناقه تن و صالح همچون و روح وصل اندر روحاست فاقه در تن

نیست 129.11 آفات قابل صالح بود روح ناقه بر زخمنیست ذات بر

نیست 129.12 آزار قابل صالح سغبۀ روح یزدان نورنیست كفار

نهان 129.13 جسمی با پیوست آن از و حق آزارند تاشامتحان بینند

اوست 129.14 آزار این كآزار خم بیخبر این آبجوست آب با متصل

اله 129.15 جسمش با كرد تعلق جمله زآن گردد كه تاپناه را عالم

ظفر 129.16 ایشان دل بر نیابد آمد كس صدف برگهر بر نی ضرر

باش 129.17 بنده را ولی جسم Lروح ناقۀ با شوی تاتاش خواجه صالح

حسد 129.18 این كردید كه چون صالح از گفت روز سه بعدرسد نقمت خدا

ستان 129.19 جان از دگر روز سه دارد بعد كه آید آفتینشان سه

دگر 129.20 گردد تان جمله روی مختلف رنگ رنگ رنگنظر اندر

زعفران 129.21 چون رویتان اول سرخ روز رو دوم درارغوان همچون

سیاه 129.22 روها همه گردد سوم اندر در آن از بعداله قهر رسد

وعید 129.23 زین من از خواهید نشان به گر ناقه Lكرۀ دوید كه سوی

دوان* 129.24 که سویت به ناقه ه Iباد کر چنانکه شدخزان؟ وقت در

هست 129.25 چاره گرفتن توانیدش مرغ گر خود نه ورجست دام از امید

بتگ* 129.26 جمله او از این شنیدند پی چون از دویدند درسگ چو اشتر

رسید 129.27 ه Iكر آن اندر نتانست در كس و رفتناپدید شد كهسارها

تن 129.28 تنگ از کو پاک روح جانب همچو میگریزدالمنن Iرب

است 129.29 شده مبرم قضا این دیدید را گفت امید صورتاست زده گردن

خاطرش 129.30 باشد، چه ناقه Lز كرۀ آرید بجا كهو برHش احسان

آن 129.31 از رستید دلش آید بجا و گر نومیدید نه ورگزان ها ساعد

منكدر 129.32 وعید این شنیدند آن چون بنهادند چشممنتظر را

زرد 129.33 دیدند خود روی اول از روز میزدندسرد آه ناامیدی

دوم 129.34 روز همه روی شد و سرخ اومید نوبتگم گشت توبه

همه 129.35 روی سوم روز سیه صالح شد حكمملحمه بی شد راست

زدند 129.36 سر ناامیدی در همه در چون اشتر همچوآمدند زانو دو

امین 129.37 جبریل آورد نبی زانو در این شرحجاثمین را زدن

كنند 129.38 تعلیمت كه زن دم آن زانو زانو چنین وزكنند بیمت زدن

را 129.39 قهر زخم گشتند نیست منتظر آمد قهررا شهر آن كرد

رفت 129.40 شهر سوی به خلوت از اندر صالح دید شهرتفت و دود میان

شنید 129.41 می ایشان اجزای از نوحه ناله پیدا، نوحهناپدید گویان

هایهای* 129.42 و گذشت حد از چون جان گریه های گریهدلربای فزای

ها 129.43 ناله او شنید استخوانهاشان از ز خون اشكها ژاله چون جانشان

كرد 129.44 ساز گریه و بشنید آن نوحه صالح بر نوحهكرد آغاز گران

زیسته 129.45 بباطل قوم ای پیش گفت من شما وزبگریسته حق

جورشان 129.46 بر كن صبر بگفته بس حق ده، پندشاندورشان از نماند

جفا 129.47 از بند شد پند بگفته مهر من از پند شیرصفا وز جوشد

من 129.48 جای بر جفا از كردید كه افسرد بس پند شیرمن رگهای در

دهم 129.49 لطفی ترا گفته مرا زخمها حق آن سر برنهم مرهم

سما 129.50 چون را دلم حق كرده خاطرم صاف از روفتهشما جور

دگر 129.51 بار شده من نصیحت و در امثال گفتهشكر چون سخنها

انگیخته 129.52 شكر از تازه با شیر شهدی و شیرآمیخته سخن

سخTن 129.53 این گشته زهر چون شما زهرستان در زآنكهTن ب و بیخ از Tدید ب

نگون 129.54 سر شد غم كه غمگین شوم بودید چون شما غمحرون قوم ای

كند؟ 129.55 نوحه غم مرگ بر كس چون هیچ سر ریشوكند؟ بر مو كسی شد،

گر 129.56 نوحه ای بگفت و كرد بخود می رو را ات نوحهنفر این نیرزد

مبین 129.57 Lخوانندۀ راست ای مخوان خلف كژ آسا Hكیف آخرین � قوم

یافت 129.58 گریه او دل و چشم اندر علتی باز بی رحمتیبتافت وی بر

بود 129.59 گشته حیران و بارید می علت قطره بی Lقطرۀ جود دریای از

چیست 129.60 ز گریه این که میگفتش چنان عقل برگریست شاید افسوسیان

فعلشان 129.61 بر بگو گریی می چه بد بر كینه سپاه برنعلشان

زنگارشان 129.62 پر تاریك دل زهر بر زبان برمارشان همچون

شان 129.63 سگسارانه دندان و دم چشم بر و دهان برشان خانه كژدم

افسوسشان 129.64 و تسخر و ستیز چون بر كن شكرمحبوسشان حق كرد

كژ 129.65 چشم كژ، پایشان كژ، كژ، دستشان مهرشانكژ خشم كژ، شان صلح

نقل 129.66 رایات از و تقلید پی جمال از بر نهاده پاعقل پیر

خر 129.67 پیر گشته جمله نی، خر چشم پیر و زبان ازهمدگر گوش و

بردگان 129.68 یزدان آورد بهشت نمایدشان از تاپروردگان سقر

دكان 129.69 هم بین را خلد و نار میانشان اهل دریبغیان ال خ� Hز �Hر ب

خ�. 130 pز sرpب ما mهpینpب tیان tقpتsیل tین pر sحpبsال pج pر pم کریمه آیه تفسیر tیانtغsیب ال

آمیخته 130.1 نور اهل و نار كوه اهل میانشان درانگیخته قاف

درمیان* 130.2 هم با نور و نار بحر اهل میانشان دربیکران ژرفی

اختالط 130.3 كرد زر و خاك كان، در صد همچو میانشان دررباط و بیابان

شبه 130.4 و IرTد در عقد كه چون همچنان مختلطشبه یك میهمان

مشتبه* 130.5 بصورت طالح و تو صالح که بگشا دیدهمنتبه گردی

شكر 130.6 چون نیمیششیرین را شیرین، بحر طعمقمر چون روشن رنگ

مار 130.7 زهر همچون تلخ دیگر رنگ نیم و تلخ طعمقیروار مظلم

اوج 130.8 و تحت از زنند می هم بر دو دریا هر آب مثال برموج موج

تنگ 130.9 چشم از زدن هم بر در صورت جانها اختالطجنگ و صلح

زنند 130.10 می هم بر صلح سینه موجهای از ها كینهكنند می بر ها

دگر 130.11 شكل بر جنگ كند موجهای می را مهرهازبر و زیر

كشد 130.12 می شیرین به را تلخان اصل مهر كه آن زد Hش Hر باشد مهرها

برد 130.13 می تلخی به را شیرین شیرین قهر با تلخخTورد اندر كجا

پدید 130.14 ناید نظر زین شیرین و عاقبت تلخ Lدریچۀ ازدید دانند

راست 130.15 دید تواند بین آخHر بین چشم آخTر چشمخطاست و است غرور

بود 130.16 شكر چون كه شیرین بسا اندر ای زهر لیكبود مضمر شكر

بشناسدش 130.17 بود زیركتر كه از آن دید چونکهکشمکش اندر دورش

کند* 130.18 بو چون بشناسدش دگر چون وآن دگر آن وزند دندان و لب بر

برد 130.19 بوئی رو پیش در دگر چون وآن دگر وآندرد کر بنهد دست

گلو 130.20 از پیش كند ردش لبش می پس نعره چه گركلوا شیطان زند

كند 130.21 پیدا گلو در را دگر آن در و را دگر آن وكند رسوا بدن

دهد 130.22 سوزش حدث در را دگر آن دخل و از آن خرجدهد آموزش

شهور 130.23 و ایام بعد را دگر آن بعد و را دگر آن وگور قعر از مرگ

گور 130.24 قعر اندر مهلت دهندش شود ور پیدا آن بد الالنشور یوم

جهان 130.25 در را شكری و نبات پیداست هر مهلتیزمان دور از

آفتاب 130.26 از تا كه باید و سالها رنگ یابد لعلتاب و رخشانی

درخت* 130.27 تا باید هفت و میوه پنجسال از یابدبخت و Iفر رسانی

رسد 130.28 اندر ماه دو در ه Iتر گل باز سالی تا بازرسد احمر

وجل 130.29 عز حق فرمود این در بهر االنعام سورهاجل ذكر

باد 130.30 گوش مویت به مو شنیدی است این حیوان آبباد نوش خوردی

سخن 130.31 را این مخوان خوان حیوان در آب بین نو جانكهن حرف تن

رفیق 130.32 ای بشنو تو دیگر Lاو نكتۀ جان، همچورقیق و پیدا سخت

مار 130.33 زهر هم این هست مقامی تصاریف در ازگوار خوش خدایی

دوا 130.34 جایی در و زهر مقامی و در كفر مقامی درروا جایی در

گل* 130.35 چو جائی در و خار مقامی سرکه در مقامی درمTل چو جائی در

رجا* 130.36 جائی در و خوف مقامی و در بخل مقامی درسخا جائی در

غنا* 130.37 جائی در و فقر مقامی و در قهر مقامی دررضا جائی در

وفا* 130.38 جائی در و جور مقامی و در منع مقامی درعطا جائی در

صفا* 130.39 جائی در و درد مقامی خاک در مقامی درگیا جائی در و

هنر* 130.40 جائی در و عیب مقامی سنگ در مقامی درگهر جائی در و

شکر* 130.41 جائی و حنظل مقامی مقامی در درمطر جائی و خشکی

عدل* 130.42 محض جائی و ظلم مقامی جهل در مقامی درعقل عین جائی و

بود 130.43 جان گزند آن آنجا چه در گر بدینجا چونبود درمان رسد

لیك 130.44 و باشد ترTش غوره در انگوری آب به چوننیك و شیرین رسد،

حرام 130.45 و تلخ شود او خTم در سركگی باز مقام دراالدام نعم

امور* 130.46 در تفاوت باشد این اینچنین کامل مردظهور در شناسد

نشاید. 131 را مرید كند، کامل ولی آنچه آنكه بیان دررا طبیب حلوا كه كردن، فعل همان و كردن گستاخی

برف و سرما و دارد زیان را مریض و ندارد زیانكه دارد، زیان را غوره اما ندارد زیان را رسیده انگور sن tم pمoد pقpت ما الله pكpل pر tفsیغtل كه نارسیده، و راهست در

pر oخpأpت ما pو pكtبsنpذشود 131.1 نوشی خورد، زهری ولی طالب، گر خورد ور

شود هوشی سیهست 131.2 آمده سلیمان از لNی �هHب مرا رب غیر مده كه

دست ملك این

جود 131.3 و لطف این من غیر با مكن را تو حسد ایننبود آن اما Hد، مان

جان 131.4 به خوان می HغNی �ب ین ال Lز نكتۀ Hع�دNی ب �مNن سرمدان او بخل

خطر 131.5 صد او دید ملك اندر ملك بلكه مو به موسر بیم Tد ب جهان

دین 131.6 بیم یا Iر Nس بیم یا سر نیست بیم امتحانیاین مثل را ما

او 131.7 كه باید همتی صد پسسلیمان زین بگذردبو و رنگ هزاران

هم 131.8 بود را او كه قوت چنان ملكش با آن موجدم بست فرومی

کرسیه* 131.9 علی القینا که از خوان بماند چونتهی خود ملک و تخت

گرد 131.10 اندوه زین بنشست او بر شاهان چون همه بركرد رحم عالم

لوا 131.11 و ملك این گفت و شفیع كه شد ده، كمالی بامرا مر دادی

كرم 131.12 آن بكنی و بدهی را كه است هر سلیمان اومنم هم كس آن و

معی 131.13 باشد او بعدی، نباشد چه او معی خودمدعی بی منم بود؟

من 131.14 لیك گفتن است فرض این به شرح گردم می باززن و مرد Lقصۀ

شکایت. 132 و فقر در او جفت و عرب ماجرای مخلصمخلصی 132.1 را زن و مرد جوید ماجرای می باز

مخلNصی دروننقل 132.2 افتاد زن و مرد نفس ماجرای مثال این

عقل و میدان خودخرد 132.3 و است نفس كه مردی و زن پابست این نیك

بد و نیك بهر استسرا 132.4 خاكی این در پابسته دو در وین شب و روز

ماجرا اندر و جنگ

خانگاه 132.5 هویج جوید همی و زن رو Nآب یعنیجاه و خوان و نان

گری 132.6 چاره پی زن گاه نفسهمچون خاكی گاهسروری جوید

نیست 132.7 آگاه فكرها زین خود جز عقل دماغش درنیست الله غم

دام 132.8 و است دانه این قصه سNر چه قصه گر صورتتمام اكنون شنو

شدی 132.9 كامل معنوی بیان عاطل گر عالم خلقبدی باطل و

معنیستی 132.10 و فكرت محبت و گر صوم صورتنیستی نمازت

یکدگر 132.11 با دوستان های اندر هدیه نیستصور اال دوستی

ها 132.12 هدیه باشد داده گواهی محبتهای تا برخفا در مضمر

شاهدند 132.13 ظاهر احسانهای كه آن رI ز Nس محبتهای برارجمند ای

دروغ 132.14 گه باشد راست گه از شاهدت گاهی مستدوغ ز گاهی و می

كند 132.15 پیدا مستئی خورده و دوغ هوی و هایكند گرانیها سر

صیام 132.16 در و صالة در مTرائی و آن Iجد مینمایدتمام بس جهدی

والست 132.17 مست او كه آید گمان حقیقت تا چونریاست غرق بنگری

است 132.18 رهبر برونی افعال بر حاصل باشد نشان تااست مضمر چه آن

غلط* 132.19 گاهی بود حق گه و راهبر باشد گزیده گهسقط گاهی

خواست 132.20 به را ما ده تمییز آن رب آن یا شناسیم تاراست ز كژ نشان

شود؟ 132.21 چون دانی تمییز را ینظر حس حس كه آنبود الله بنور

است 132.22 مظهر هم سبب نبود اثر خویشی ور همچواست مخبر محبت كز

امام 132.23 حقششد نور كه آن سببها نبود یا اثرها مرغالم را

مشام* 132.24 در درآمد الله نور یا چونکه را اثر مرغالم نبود سبب

زند 132.25 شعله درون در محبت وز تا گردد زفتكند فارغ اثر

مهر 132.26 اعالم پی نبود نور حاجتش محبت چونسپهر بر زد خود

تمام 132.27 گردد تا تفصیالت لیكن هست سخن اینالسالم و تو، بجو

پدید 132.28 صورت این در معنی شد چه معنی گر از صورتبعید و است قریب

درخت 132.29 و آبند همچو داللت ماهیت در به چونسخت دورند روی،

آفتاب* 132.30 و خاک و آب کز بین درختی دانه چونشتاب در عالم گشت

نظر* 132.31 بگردانی ماهیت به این ور دورند دوریکدگر از همه

گو 132.32 خاصیات و ماهیات احوال ترك كن شرحجو رزق دو آن

سوگند. 133 و خویش بر دل التماس بر عرب نهادن دلنیست امتحانی و حیلتی مرا تسلیم این در كه خوردن

زن* 133.1 و مرد ماجرای از گو انجامی باز زانکهسخن این ندارد

خالف 133.2 از گذشتم اكنون گفت تیغ مرد داری، حكمغالف از كش بر

برم 133.3 فرمان ترا مر گوئی چه آید هر نیك و بد ورننگرم را آن

منعدم 133.4 من شوم تو وجود حTبI در محبم، چون Iیصم و یعمی

كنی 133.5 می م Iآهنگ بر زن حیلت گفت به یاكنی می م Iر Nس كشف

الخفی 133.6 Iالسر عالم الله و خاك گفت از كافریدصفی را آدم

وانمود 133.7 دادش كه قالب گز سه و در الواح در آنچهبود ارواح در

وجود* 133.8 محفوظ لوح دادش آنچه یاد بدانست تابود الواح در

پیش 133.9 و بود پس از که چه هر ابد از تا كرد درسخویش االسماء Iعلم

او 133.10 تدریس از شد خود بی مHلك یافت تا دیگر قدساو تقدیس از

نمود 133.11 وا آدم كه گشادیشان گشاد آن درنبود آسمانهاشان

جان 133.12 پاك آن Lعرصۀ فراخی عرصۀ در آامد تنگآسمان هفت

است 133.13 فرموده حق كه پیغمبر هیچ گفت نگنجم منپست و باال در

نیز 133.14 عرش و آسمان و زمین این در نگنجم منعزیز ای دان یقین

عجب 133.15 ای بگنجم مومن دل در در جوئی مرا گرطلب دلها آن

تلتقی 133.16 عبادی فی فادخل یا گفت رؤیتی من جنةمتقی

خویش 133.17 پهنای با و نور آن با را عرش او بدید چونخویش جای از برفت

پدید 133.18 بس باشد عرش بزرگی صورت خود لیكرسید معنی چون كیست

این 133.19 از پیش را ما گفت می ملك با هر بود می الفتیزمین روی

كاشتیم 133.20 می زمین در خدمت ما تخم تعلق آن زداشتیم می عجب

خاكمان 133.21 این با چیست تعلق ما كاین سرشت چونآسمان از Tدست ب

چیست 133.22 ظلمات با انوار این با الف نور تواند چونزیست ظلمات

بود 133.23 تو بوی از الف آن را آدما جسمت زآنكهپود و تار Tد ب زمین

یافتند 133.24 اینجا از را خاكت در جسم را پاكت نورتافتند اینجا

ست 133.25 یافته روحت ز ما جان از اینكه پیش پیشست تافته می آن خاك

زمین 133.26 از غافل و بودیم زمین گنجی در از غافلدفین وی در Tد ب كه

مقام 133.27 آن ز را ما فرمود سفر از چون را ما شد تلخكام تحویل این

ما 133.28 گفتیم همی حجتها كه كه تا ما بجای كهخدا ای آید

را 133.29 تهلیل این و تسبیح این بهر نور میفروشیرا قیل و قال

بساط 133.30 ما بهر گسترد حق از حكم بگوئید كهانبساط طریق

حذر 133.31 بی زبانتان بر آید چه طفالن هر همچوپدر با یگانه

شما* 133.32 راز خود دانیم همی میخواهیم ما لیکشما آواز

است 133.33 ناالیق اگر دمها این كه آن بر ز من رحمتاست سابق هم غضب

ملك 133.34 ای سبق، این اظهار پی داعیۀ از بنهم تو درشك و اشكال

من 133.35 تو بر نگیرم و بگوئی نیارد تا حلمم منكرزدن دم

ما 133.36 حلم اندر مادر، صد پدر زاید، صد نفس هرفنا در افتد در

ماست 133.37 حلم بحر كف ایشان، آید، حلم رود كفجاست به دریا ولی

صدف 133.38 این دTر آن پیش گویم چه كف خود اال نیستكف كف كف

صاف 133.39 دریای آن حق كف، آن Iامتحانی حق كهالف نه و گفت این نیست،

خضوع 133.40 و است صفاء و مهر سر كه از كس آن حقرجوع دارم بدو

هوس 133.41 این است امتحان پیشت به را گر امتحاننفس یك كن امتحان

م 133.42 Iر Nس آید پدید تا مپوشان Iر Nهر س تو كن امرقادرم وی بر چه

دلم 133.43 آید پدید تا مپوشان هر دل آرم قبول تاقابلم چه آن

است؟ 133.44 چاره چه من دست در كنم؟ تا چون نگر دراست كاره چه من جان

و. 134 را خود شوی روزی طلب طریق زن كردن تعییناو قبول

است 134.1 تافته آفتابی نك زن زو گفت عالمیاست یافته روشنایی

كردگار 134.2 Lخلیفۀ رحمان است نایب بغداد شهربهار چون وی از

شوی 134.3 شه شه، بدان بپیوندی تا گر ادبار هر سویروی می كی

كیمیاست 134.4 چون مقبالن نظرشان، دوستی چونكجاست؟ خود كیمیائی

زده 134.5 بكری ابو بر احمد تصدیق چشم یك ز اوآمده صدیق

شوم؟ 134.6 چون پذیرا را شه من او گفت سوی بهانه بی؟ روم چون من

حیلتی 134.7 یا مرا باید راست نسبتی پیشه هیچآلتی؟ بی شد

یكی 134.8 از بشنید كه مجنونی به همچو آمد مرض كهاندكی لیلی

روم؟ 134.9 چون بهانه بی آوه از گفت بمانم ورشوم؟ چون عیادت

134.10 � حاذقا � طبیبا كنت نحو لیتنی أمشی كنت � شائقا لیلی

بدان 134.11 را ما حق گفت تعالوا شرم قل بود تانشان را ما اشكنی

بدی 134.12 آلت و نظر گر را پران جوالن شب روزشانبدی حالت خوش و

رود 134.13 میدان كرم شاه چون آلتی گفت بی هر عینشود آلت

است 134.14 هستی و است دعوی آلت و زآنكه آلتی بی در كاراست پستی

كنم؟ 134.15 سودا آلتی بی كی آلتی گفت بی من نه تاكنم پیدا

مفلسی 134.16 بر بایدم گواهی رحمی پس شهم تامفلسی در كند

رنگ 134.17 و گو و گفت غیر گواهی آرد تو رحم تا وانماشنگ شاه

بد 134.18 رنگ و گفت ز كه گواهی قاض كاین آن نزدشد جرح آن القضاة

میبایدم* 134.19 زاندرون گواهی برون پس گواهی نیمیبایدم

او 134.20 حال گواه میباید بی صدق او نور بتابد تااو قال

خویش 134.21 Nبود كز بود آن صدق زن تو گفت برخیزی پاكخویش مجهود از

بادیه. 135 میان از باران آب سبوی اعرابی آن بردن هدیهقحط هم جا آن كه پنداشتن و خلیفه نزد بغداد سوی

است آبسبو 135.1 در را ما است باران سرمایه آب و ملكت

تو اسباب ورو 135.2 و بردار را آب سبوی پیش این و ساز هدیه

شو شاهنشاهنیست 135.3 اسباب این از غیر را ما كه به گو هیچ مفازه در

نیست آب زیناست 135.4 فاخر IرTد ز Tر پ اش خزانه آبش گر چنین این

است نادر نباشد،ما 135.5 محصور تن كوزه آن آب چیست آن اندر

ما حواسشور

مرا 135.6 Lكوزۀ و خم این خداوند فضل ای از پذیر دراشتری الله

حس 135.7 پنج لوله پنج با ای آب كوزه این دار پاكنجس هر از را

بحر 135.8 سوی منفذ كوزه زین شود ما تا Lكوزۀ بگیرد تابحر خوی

بری 135.9 پیشسلطانش هدیه چو باشدش تا بیند پاكمشتری شه

آن 135.10 از بعد آبش گردد نهایت كوزۀ بی از شود پرجهان صد ما

خم 135.11 ز دارش پر و بند بر ها عن لوله غTضوا گفتابصاركم هوا

كراست؟ 135.12 هدیه كاین باد، پر او آن ریش چون الیقراست است این شهی،

گذر 135.13 بر كانجا دانست نمی جاری وآن هستشكر همچون Lدجلۀ

روان 135.14 دریا چون شهر میان و در كشتیها ز پرماهیان شست

بین 135.15 بار و كار و سلطان بر HهHا رو ت �Hح ت Hج�رNی ت حسبین األنهار

ما 135.16 ادراكات و حسها چنین باشد این ای قطرهصفا بهر آن در

بازیاب* 135.17 و بین باز و جوی من باز از که ازالکتاب Iام عنده

از. 136 نهادن وی بر مmهر و را آب سبوی زن دوختن نمد دراعتقاد

ببند 136.1 سر را سبو آری گفت هدیه مرد این كه هینسودمند را ما است

را 136.2 كوزه این تو دوز در نمد به در شه گشاید تارا روزه هدیه

نیست 136.3 آفاق همه اندر چنین، مایۀ كاین و رحیق جزنیست اذواق

شور 136.4 و تلخ آبهای ز ایشان اند زآنكه علت پر دائماكور نیم و

مسكنش 136.5 باشد شور كآب جای مرغ داند چه اوروشنش آب

جات 136.6 است شور Lچشمۀ اندر شط ایكه دانی چه توفرات و جیحون و

رباط 136.7 فانی این از نارسته تو صحو ای دانی چه توانبساط و سكر و

است 136.8 Iجد وز Iاز اب Hقلت ن بدانی نامها ور این تو پیشاست ابجد چون

پدید 136.9 و است فاش چه؟ هوز و طفالن ابجد همه بربعید بس معنی و،

عرب 136.10 مرد آن برداشت می پسسبو شد سفر درشب و روز كشیدش

دهر 136.11 آفات از بد لرزان سبو از بر كشیدش همشهر به تا بیابان

نیاز 136.12 از كرده باز مصال سلم، ورد زن Iرب نماز در كرده

خسان 136.13 از را ما آب دار نگه گوهر كه این رب یارسان دریا بدان

است 136.14 فن پر و است آگه شویم چه را گر گوهر لیكاست دشمن هزاران

است 136.15 كوثر آب گوهر؟ باشد چه زآن خود ای قطرهاست گوهر كاصل آب

او 136.16 زاری و زن دعاهای و از مرد غم وزاو گرانباری

سنگ 136.17 آسیب از و دزدان از دار سالم تا برددرنگ بی الخالفه

انعامها 136.18 از پر درگاهی حاجت دید اهلدامها گستریده

حاجتی 136.19 صاحب سوی هر دم به در دم آن ز یافتهخلعتی و عطا

زشت 136.20 و زیبا و مومن و گبر و بهر خورشید همچوبهشت چون بل مطر،

آراسته 136.21 نظر در قومی منتظر دید دیگر قومبرخاسته

مور 136.22 به تا سلیمان از عامه و چون خاص گشته زندهصور نفخ از جهان

بافته 136.23 جواهر چون صورت بحر اهل معنی اهلیافته نادر

شده 136.24 همت با چه همت، بی كه همت، آن با كه آن وشده نعمت با چه

هم. 137 كریم است، كریم عاشق گدا چنانكه آنكه بیان در . در بر كریم بود بیش صبر را گدا اگر گداست عاشقاما آید او در بر گدا بود بیش صبر را كریم اگر و آید او

است کریم نقص و گدا كمال گدا صبربیا 137.1 طالب ای كه آمد می محتاج بانگ جود

گدا چون گدایان،طالبی* 137.2 خواهد و است محتاج توبه جود همچنانکه

تائبی خواهدضعاف 137.3 و گدایان جوید می خوبان جود همچو

صاف جویند كآینهشود 137.4 زیبا آینه ز خوبان از روی احسان روی

شود پیدا گداهان 137.5 است، جود Lآئینۀ گدا روی چون بر بود دم

زیان آیینهوالضحی 137.6 در حق فرمود این از ای پس زن كم بانگ

گدا بر محمدپدید 137.7 آرد گدا جودش یكی بخشد آن دگر وین

مزید را گدایاناند 137.8 حق جود آینه گدایان حقند پس با وآنكه

اند مطلق جوداست 137.9 مرده خود او دوست این جز این وآنكه بر او

است پرده نقش نیست، در

تشنۀ. 138 و خدا به است درویش كه آان میان فرقبه است تشنه و خدا از است درویش كه آن و خداست

او غیرخداست* 138.1 تشنه آن که درویشی از لیک دایم هست

راست کار خدایش

شد* 138.2 غیر تشنه که درویشی و لیک ابله و حقیر اوشد خیر بی

جان 138.3 اهل نی او، است درویش تو نقش را نقشسگاستخوان مHینداز

حق 138.4 فقر نی او، دارد لقمه مرده فقر نقش پیشطبق نه كم ای

نان 138.5 درویش بود خاكی لیك ماهی ماهی شكلرمان دریا از

آب؟* 138.6 دوریش بود کی ماهی آبی نقش بی ز آنخراب نمیگردد

هوا 138.7 سیمرغ نه او، است خانه او مرغ نوشد، لوتخدا از ننوشد

نوال 138.8 بهر او است حق جانش عاشق نیستجمال و حسن عاشق

ذات 138.9 عشق او كند می توHهTم وHهم گر نبود ذاتصفات و اسما

ست 138.10 آمده مولود و است مخلوق ست وهم نزاییده حقاست یولد �Hم ل او

خویشتن 138.11 وهم و تصویر از عاشق بود كیالمنن؟ ذو عاشقان

بود 138.12 صادق اگر وHهم آن تا عاشق مجازش آنمیرود حقیقت

سخن 138.13 این بیان خواهد می ز شرح ترسم می لیككهن افهام

نظر 138.14 كوته Lكهنۀ های در فهم بد خیال صدفكر در آرد

نیست 138.15 چیر كس هر راست سماع مرغكی بر هر Lلقمۀ نیست انجیر

ای 138.16 پوسیده Lمردۀ مرغ خیالی، خاصه پرای دیده بی اعمیی،

خاك 138.17 چه و دریا چه را ماهی چه نقش را هندو رنگزاك چه و صابون

ورق 138.18 بر نگاری غمگین اگر و نقش غم از ندارد اوسبق شادی

آن 138.19 از فارغ او و غمگین خندان صورتش صورتشنشان بی زآن او و

است 138.20 خفی دل اندر كه شادی و غم و وین شادی آن پیشنیست نقش جز غم

توست 138.21 بهر از نقش خندان Nصورت صورت آن از تادرست معنی شود

ماست* 138.22 بهر از نقش غمگین آید صورت یاد را ما که تاراست راه

گرمابهاست 138.23 این كاندر جامه نقشهایی برون ازهاست جامه چون كن،

بس 138.24 و بینی ها جامه برونی كن تا بیرون جامهنفس هم ای آ در

نیست 138.25 راه سو آن در جامه با جامه زآنكه جان، ز تننیست آگاه تن ز

اكرام. 139 بهر از خلیفه دربانان و نقیبان آمدن پیشرا او هدیۀ& پذیرفتن و اعرابی

عرب 139.1 قصه سوی میگردم رI باز Nس و راز بیان ازبوالعجب

بعید 139.2 بیابان از عرابی الخالفه آن دار در بررسید چون

شدند 139.3 اعرابی پیش نقیبان لطف پس بسگالبزدند رویش بر

مقال 139.4 بی شد فهمشان او بد حاجت ایشان كارسؤال از پیش عطا

العرب 139.5 وجه یا گفتند بدو چونی پس كجایی ازتعب و راه از

دهید 139.6 وجهی مرا گر وجهم چون گفت وجوهم بینهید پشتم پس

مهتریست 139.7 نشان روتان در كه ز ای خوشتر تان Iفر جعفریست Iزر

دیدارها 139.8 دیدارتان یك كه تان ای دیده نثار ایدینارها

شده 139.9 الله بنور ینظر همه بهر ای حق بر ازآمده بخشش

نظر 139.10 كیمیاهای آن زنید مسهای تا سر بربشر اشخاص

آمدم 139.11 بیابان از غریبم لطف من امید برآمدم سلطان

گرفت 139.12 بیابانها او لطف ریگ بوی های ذرهگرفت جانها هم

آمدم 139.13 دینار بهر جا بدین رسیدم، تا چونآمدم دیدار مست

دوید 139.14 نانوا سوی شخصی نان چون بهر جان دادبدید را نانوا حسن

گلستان 139.15 تا یكی شد فرجه شد بهر او Lفرجۀ باغبان جمال

كشید 139.16 چه از آب كه اعرابی رخ همچو از حیوان آبچشید یوسف

بدست 139.17 آرد كاتشی موسی كه رفت او دید آتشیبرست آتش از

دشمنان 139.18 از رهد تا عیسی جستن جHست آن بردشآسمان چارم به

شده 139.19 گندم Lدانۀ آدم وجودش دام تاشده مردم Lخوشۀ

بهر خور 139.20 از دام سوی آید و باز، یابد شه ساعدفر و اقبال

هنر 139.21 كسب پی مكتب شد یا طفل و مرغ امید برپدر لطف

شده 139.22 صدری یكی آن مكتب ز و پس داده ماهیانهشده بدری

كین 139.23 بهر از حرب عباس و آمده احمد قمع بهردین استیز

رو 139.24 و پشت قیامت تا را دین و گشته او خالفت دراو فرزندان

مصطفی* 139.25 بحرب Iعمر بسته آمده کف در تیغمیثاقها بس

المومنین* 139.26 امیر شرع اندر مقتدای گشته و پیشوادین اهل

شده* 139.27 ویرانها کشسوی علف گنج آن بر بیخبرزده پا ناگه

در 139.28 آب جوی سوی آمد جوی تشنه اندر دیدقمر عکس خود

آمدم 139.29 چیز طالب در، این بر گشتم، من صدرآمدم دهلیز به چون

نان 139.30 بهر تحفه به آوردم تا آب برد نانم بویجهان صدر

بهشت 139.31 از را آدمی Tرد ب برون اندر نان مرا نانسرشت در بهشتی

ملك 139.32 همچون نان ز و آب از گردم رستم غرض بیفلك چون در این بر

جهان 139.33 در گردش به نبود غرض غیر بی و جسم غیرعاشقان جان

است. 140 دیواری عاشق مثال بر دنیا عاشق آنكه بیان درآن كه كند فهم تا نكرد جهد و تافته آفتاب او بر كه

چهارم آسمان از است آفتاب از نیست دیوار از تاببه آفتاب پرتو چون نهاد دیوار بر دل كلی الجرم

pینpب pو sم mهpینpب pیل tح pو ابدا ماند محروم او پیوست آفتاب pون mهpت sیش ما

جزو 140.1 عشاق این نه كل، هر عاشقان كل، از ماندجزو مشتاق شد كه

شود 140.2 جزوی عاشق جزوی معشوقش چونكه زودرود خود كل به

او 140.3 آمد غیر Lبندۀ گاو كف ریش شد غرقهاو زد در ضعیفی در

او 140.4 تیمار كند تا حاكم خود نیست Lخواجۀ كاراو كار یا كند

مثل 140.5 شد این پی ة Iبالحر الدرة فازن فاسرقمنتقل شد بدین

زار 140.6 ماند او شد، خواجه سوی شد بنده گل بویخار ماند او گل، سوی

آفتاب* 140.7 تاب که ابله آن و همچو دیوار بر دیدشتاب شد حیران

است* 140.8 باضیا کاین شد دیوار کاین عاشق بیخبرسماست عکسخورشید

آنضیا* 140.9 پیوست خویش باصل سیه چون دیوار دیدبجا مانده

خویش 140.10 مطلوب از دور بمانده رنج او ضایع سعیریش پای باطل

ای 140.11 سایه گیرد كه صیادی گردد همچو كی سایهای سرمایه ورا

سخت 140.12 مرد گرفته مرغی Lحیران سایۀ مرغدرخت شاخ بر گشته

عجب 140.13 خندد می كه بر مدمغ اینت كاین باطل اینتسبب پوسیده

140.14" است " كل Lپیوستۀ جزو گویی تو خور، ور می خاراست گل مقرون خار

كل 140.15 به پیوسته نیست یكرو باطل جزو خود نه وررسل بعث Tدی ب

اند 140.16 پیوستن پی از رسوالن پسچه چوناند تن یك چون پیوندندشان؟

غالم 140.17 ای ندارد پایان سخن جHرIی این زانکهکالم این دارد سخت

خلیفه. 141 غالمان به را سبو یعنی را هدیه عرب سپردننظام 141.1 با ای عرب حال کن شد شرح گه بی روز

تمام كن حكایتعرب* 141.2 آن را خود حال نقیبان او با بگفت چون

طلب هنگام دیدداشت 141.3 پیش در را آب سبوی را آن خدمت تخم

بكاشت حضرت آن دربرید 141.4 سلطان Hر ب هدیه این ز گفت را شه سائل

واخرید حاجتنو 141.5 و سبز سبوی و شیرین كه آب بارانی آب ز

گو به آمد جمعآن 141.6 از را نقیبان آمد می آن خنده پذرفتند لیك

جان همچو را

خبر 141.7 با خوب شاه لطف اندر زآنکه بود كردهاثر اركان همه

كند 141.8 جا رعیت در شاهان خاك خوی اخضر چرخكند خضرا را

ها 141.9 لوله چون حشم دان، حوضی چو روان شه لوله از آبها كوله در

پاك 141.10 است حوضی از جمله آب كه دهد چون آبی یكی هرذوقناك خوش

پلید 141.11 و است شور آب حوض آن در لوله ور یكی هرپدید آرد همان

حوض 141.12 به لوله هر ست پیوسته كه آن در ز كن خوضخوض حرف، این معنی

وطن 141.13 بی جان Nشاهنشاه كرده لطف اثر چونتن؟ كل اندر ست

نسب 141.14 خوش Nنهاد خوش عقل را لطف تن همه چونادب؟ در آرد در

سكون 141.15 بی قرار بی Nشنگ كل عشق آرد در چونجنون؟ در را تن

است 141.16 كوثر چون كاو بحر آب اش لطف ریزه سنگاست گوهر و Iدر جمله

شد 141.17 معروف بدان Tستا ا كه هنر شاگردش هر جانشد موصوف بدان

اصول 141.18 هم اصولی Nاستاد شاگردN پیش آن خواندحصول با چTست

خوان 141.19 فقه آن فقیه Nاستاد نی پیش خواند، فقهبیان اندر اصول

بود 141.20 نحوی آن كه استادی شاگردش پیش جانشود نحوی آن از

است 141.21 ره مHحو آن كه استادی شاگردش باز جاناست شه محو آن از

مرگ 141.22 روز دانش انواع همه است زین فقر دانشبرگ و راه ساز

كشتیبان. 142 با کشتی در نحوی ماجرای حكایت

درنشست 142.1 كشتی به نحوی یكی كشتیبان آن به روپرست خود آن نمود

ال 142.2 گفت خواندی؟ نحو از هیچ تو گفت عمر نیم گفتفنا بر شد

تاب 142.3 ز كشتیبان گشت شكسته گشت دل دم آن لیكجواب از خامش

فکند 142.4 گردابی به را كشتی كشتیبان باد گفتبلند نحوی بدان

بگو 142.5 كردن؟ شنا آ دانی من هیچ از نی گفتمجو Iاحی سب تو

فناست 142.6 نحوی ای عمرت Iكل كشتی گفت زآنكهگردابهاست در غرق

بدان 142.7 اینجا نحو نه باید می بی محو محوی، تو گرران آب در خطر

نهد 142.8 سر بر را مرده دریا ز آب زنده، بود وررهد؟ كی دریا

بشر 142.9 اوصاف ز تو بمردی نهد چون اسرارت بحرسر فرق بر

ای 142.10 خوانده می خر تو را خلقان كه چون ای زمان اینای مانده یخ این بر خر

جهان 142.11 در زمانی Lعالمۀ تو این گر فنای نكزمان این بین جهان

دوختیم 142.12 در آن از را نحوی نحو مرد را شما تاآموختیم محو

صرفصرف 142.13 و نحو نحو و فقه "فقه آمد " كم درشگرف یار ای یابی،

ماست 142.14 دانشهای آب سبوی دجلۀ آن خلیفه آان وخداست علم

بریم 142.15 می دجله به پر سبوها دانیم ما خر نه گرخریم را، خود ما

بود 142.16 معذور بدان باری عرب غافل آن دجله ز كوبود دور بس و

ما 142.17 چو بودی خبر با دجله ز سبو گر آن نبردی اوجا به جا را

Tدی 142.18 ب واقف اگر دجله از بر بلكه را سبو آنزدی سنگی سر

رنگ* 142.19 و ناموس پر Nتنگ سبوی بحر، آن حجاب شدسنگ به زن آنرا

با. 143 فرمودن بسیار عطای و را هدیه خلیفه كردن قبولهدیه آن از نیازی بی كمال

احوالششنید 143.1 و دید خلیفه ز چون پر را سبو آنمزید و كرد زر

خاص 143.2 خلعتهای و بخششها كرد داد را عرب آنخالص فاقه از

قباد 143.3 آن بفرمود را نقیبی جهان پس آنداد بحر آن و بخشش

زر 143.4 ز پر سبوی این ده بوی واگردد که كه چونببر اش دجله سوی

سفر 143.5 آن و است آمده خشك ره بود از دجلش ره ازنزدیكتر

راه 143.6 رنج نشیند در کشتی به فراموشش چون خودآنجایگاه شود

دادندشسبو* 143.7 و کردند تا همچنان بردند و زر پرتو دو دجله

دید 143.8 دجله و درنشست كشتی به كرد چون می سجدهخمید می و حیا از

را 143.9 وهاب شه آن لطف عجب كو كای عجبتر وینرا آب آن ستد

جود 143.10 دریای آن من از پذیرفت را چون دغل جنس آنزود؟ زود

پسر 143.11 ای دان سبو را عالم لطف كل از بود كانسر به تا خوبی و

اوست 143.12 خوبی Lدجلۀ از ای ز قطره گنجد نمی كانپوست زیر ی IرT پ

كرد 143.13 چاك TرIی پ ز Tد ب مخفی تر گنج تابان را خاككرد افالك از

كرد 143.14 جوش TرIی پ ز بد مخفی سلطان گنج را خاككرد پوش اطلس

خدا 143.15 Lدجلۀ از قطره بدیدی فنا ور او را سبو آنفنا كردی

خودند 143.16 بی همیشه دیدندش بر وآنكه خودانه بیزنند سنگی سبو

زده 143.17 سنگی سبو بر غیرت ز ز ای سبو آنشده كاملتر اشكست

ناریخته 143.18 آن از آب شكسته، زین خم درستی صدانگیخته شكست

بحال 143.19 و است رقص به خم جزو را جزو جزوی عقلمحال این نموده

آب 143.20 نه حالت این در پیدا سبو و نی ببین خوشبالصواب اعلم الله

كنند 143.21 بازت زنی، معنی در زن، چون فكرت Iپر كنند شهبازت كه

گران 143.22 و آلود گل شد فكرت Iل پرNگ كه آن زنان چو شد گNل ترا خواری،

این 143.23 از خور كمتر گوشت و است گNل همچو نان نمانی تازمین اندر گNل

غذا* 143.24 در عمری میخوردیم خورد خاک را ما خاکجزا در آخر

شوی 143.25 می سگ شوی می گرسنه و چون پیوند بد و تندشوی می رگ بد

شوی 143.26 مرداری سیر تو شدی چون چون خبر بیشوی دیواری نقش

سگی 143.27 دم دیگر و مردار دمی راه پس در كنی چونتگی هم شیران

مدان 143.28 سگ جز خود اشكال انداز آلت كمتركاستخوان را سگ

سركششود 143.29 شد سیر چون سگ صید زآنكه سوی كیرود خوش شكاری

كشید 143.30 می نوایی بی را عرب و آن درگاه بدان تارسید دولت آن

شاه 143.31 احسان ایم گفته حكایت بی در آن حق درپناه بی نوای

عشق 143.32 بوی عاشق، مرد گوید چه دهانشمی هر ازعشق كوی در جهد

همه 143.33 آید فقر فقه، بگوید از گر آید فقر بویدمدمه خوش آن

دین 143.34 بوی آید كفر، بگوید گفتN ور از آیدیقین بوی شکش

راستی 143.35 نماید کژ، بگوید که ور کژی ایآراستی را راست

است 143.36 خاسته صافی بحر كز كژ آن كف صاف اصلاست آراسته را فرع

دان 143.37 محقوق و صافی را كفش لب آن دشنام همچودان معشوق

او 143.38 نامطلوب دشنام این بهر گشته ز خوشاو محبوب عارض

پزی 143.39 می نانی شكل گر شكر نه از آید قند طعممزی می چون نان،

مومنی 143.40 بیابد زرین بت پی گر را او هلد كیکنی سجده

وثن* 143.41 زرین مومنی بیابد ورا چون بنگذارد میشمن بهر

افكند 143.42 آتش اندر گیرد عاریتش بلكه صورتبشكند را

وثن 143.43 نقش ذهب بر نماند صورت تا چونكهزن راه و است مانع

است 143.44 ربانیت Nداد زرش، Nذات Nنقد بر بت نقشاست عاریت زر

مسوز 143.45 را گلیمی تو كیكی هر بهر صداع وزروز مگذار مگس

صور 143.46 در بمانی گر پرستی، و بت بگذار صورتشنگر معنی در

طلب 143.47 حاجی همره حجIی، خواه مرد هندو خواهعرب یا و ترك

او 143.48 رنگ اندر و نقش اندر و منگر عزم اندر بنگراو آهنگ در

است 143.49 تو آهنگ هم و است سیاه دان گر سپیدش تواست تو رنگ هم كه

نیست* 143.50 آهنگ ورا و است سفید مر ور دل کز ببر زونیست رنگ را او

زبر 143.51 و زیر شد گفته حكایت فكر این همچوسر و پا بی عاشقان

پیش 143.52 است بوده ازل کز ندارد ر Hابد س با ندارد، پاخویش است بوده

آن 143.53 از قطره هر است آب چون و بلكه است سر همآن دو هر بی هم و پا

هین 143.54 نیست حكایت این الله و حاش ما حال نقدببین خوش این توست

بود 143.55 Iفر با او که صوفی ماضی پیشهر آن چه هربود یذكر ال است

حال* 143.56 مشغول همه فکرش بود او چون ذهن اندر نایدمآل فکر

ملك 143.57 هم ما سبو هم ما عرب یؤ�فHكT هم ما جملهأفك �مHن Tه� عHن

طمع 143.58 نفسو را زن و دان شو را و عقل ظلمانی دو اینشمع عقل منكر،

خاست 143.59 چه از انكار اصل اكنون را بشنو كل زآنكهجزوهاست گونه گونه

كل 143.60 به نسبت جزوها نی، كل گل جزو بوی چو نیگل جزو باشد كه

بود 143.61 گل لطف جزو سبزه جزو لطف قمری بانگبود بلبل آن

جواب 143.62 و اشكال مشغول شوم كی گر را تشنگانآب داد توانم

حرج 143.63 و كلی به اشكالی تو کالصبرT ور كن صبرالفرج مفتاح

ها 143.64 اندیشه ز احتمی كن در احتما شیرانند زانکهها بیشه این

است 143.65 سر را دواها مر علت احتماها دارو هضماست دیگر نو

است 143.66 سرور دواها بر خاریدن احتماها كه آن زاست گر فزونی

یقین 143.67 آمد دوا اصل قوت احتما كن احتماببین جانت

وار 143.68 گوش شو ها گفته این زر قابل از كه تاگوشوار من سازمت

شوی 143.69 زر کان که چه؟ ثریا گوشواره تا و بماه تاشوی بر

مختلف 143.70 خلق كه بشنو از اوال جانند مختلفالف تا یا

است 143.71 شكی و شور مختلف حروف رو، در یك از چه گراست یكی پا تا سر ز

متحد 143.72 رو یك و ضد رو یكی هزل از رو یكی ازجد روی یك از و

است 143.73 اكبر عرض روز قیامت خواهد پس او عرضاست فر و زیب با كه

است 143.74 سودایی Tد، ب هندوی چون كه عرضش هر روزاست رسوائی نوبت

آفتاب 143.75 همچون روی ندارد جز چون نخواهد اونقاب همچون شب

او 143.76 خار ندارد چون گل یك بهاران برگ شداو اسرار دشمن

است 143.77 سوسن و است گل پا تا سر دو وانكه را او بهار پساست روشن چشم

خزان 143.78 خواهد خزان معنی بی خود خار پهلوی زند تاگلستان با

این 143.79 ننگ و آن حسن بپوشد آن تا رنگ نبینی تااین ننگ و

حیات 143.80 و است بهار را او خزان و پس سنگ نماید یكزكات یاقوت

خزان 143.81 در را آن داند هم از باغبان به یك Nدید لیكجهان دید

است 143.82 شه او و است كس یك آن جهان ستاره خود هراست مه جزو فلك بر

باقیان 143.83 و است کس یک آن جهان و خود اتباع جملهفالن ای طفیلند

است* 143.84 مفرد و است کامل جهان وجود او کل نسخهرا بدست او

نگار 143.85 و نقش هر گویند همی نك پس مژده مژدهبهار آید همی

زره 143.86 چون شكوفه تابان بود میوه تا آن كنند كیگره پیدا ها

كند 143.87 سر میوه ریخت شكوفه تن چون كه چونبرکند سر جان بشكست

صورتش 143.88 شكوفه و معنی شكوفه میوه آننعمتش میوه مژده،

پدید 143.89 شد میوه ریخت شكوفه كم چون آن چونكهمزید اندر این شد شد،

دهد؟ 143.90 كی قوت نشكست، نان كه خوشه تا ناشكستهدهد؟ می كی ها،

ادویه 143.91 با نشكند هلیله خود تا شود كیادویه افزا صحت

بگیر 143.92 الدین حسام الحق ضیاء بر ای كاغذ دو یكپیر وصف در فزا

او. 144 با کردن مطاوعت و پیر صفت درنزار 144.1 بس و است نازک جسمت آید گرچه نمی بر

کار تو بی جهانرانیست 144.2 زور را نازکت جسم چه خورشید گر بی لیك

نیست نور را ماای 144.3 گشته زجاجه و مصباح چه دل گر خیل سر لیك

ای رشته سر وتوست 144.4 كام و دست به رشته سر دل، چون عقد های IرTد

توست انعام زدان 144.5 راه پیر احوال نویس و بر بگزین را پیر

دان راه عینماه 144.6 تیر خلقان و تابستان شب پیر مانند خلق

ماه پیر و اند

پیر 144.7 نام را جوان بخت ام پیر كرده حق ز كاوپیر ایام نز است،

نیست 144.8 آغاز كش است پیر چنان یتیم، او IرTد چنان بانیست انباز

كهن 144.9 خمر بود می تر قوی خمری خود آن خاصهلدن من باشد كه

قدیم* 144.10 خمر میشود تر قوی بهتر خود تر کهن اینعلیم شیخ ای

سفر 144.11 این پیر بی كه بگزین را پر پیر بس هستخطر و خوف و آفت

ای 144.12 رفته تو بارها كه رهی آن آن اندر قالوز بیای آشفته

هیچ 144.13 تو نرفتستی كه را رهی ز پس تنها مرو هینمپیچ سر رهبر

شد* 144.14 راه در مرشدی بی او که گمره هر غوالن ز اوشد چاه در و

فضول 144.15 ای پیر Lسایۀ نباشد سر گر را تو بسغول بانگ دارد گشته

گزند 144.16 اندر افكند راه از در غولت تر داهی تو ازبدند بس ره این

رهروان 144.17 ضالل بشنو نبی كرد از چسان كهروان بد بلیس آن

دور 144.18 جاده از راه ساله هزاران و صد بردشانعور زادبار كردشان

مویشان 144.19 و ببین و استخوانهاشان گیر عبرتیسویشان خر مران

كش 144.20 راه سوی و گیر خر و گردن بانان ره سویخوش دانان ره

مدار 144.21 وی از دست و را، خر مهل عشق هین زآنكهزار سبزه سوی اوست

واهلیش 144.22 غفلت به تو دم یكی فرسنگ گر رود اوحشیش سوی ها

علف 144.23 مست خر، است راه خربنده دشمن بسا ایتلف شد وی كز

بخواست 144.24 خر چه آن هر ره ندانی کن گر آنرا عكسراست راه آن هست که

خالفوا 144.25 آنگه پس لم شاوNروهTن� من إنتالف یعصهن

دوست 144.26 باش كم آرزو و هوا عن با یضلك چوناوست الله سبیل

جهان 144.27 اندر نشكند را هوا همچو این چیزی هیچهمرهان Lسایۀ

145 ) ( ) چون. ) كه را ع علی مر ص خدا رسول كردن وصیتتقرب تو جوید، بحق تقرب طاعتی نوع به كسی هرهمه ایشان از تا خاص بندۀ& و عاقل بصحبت جوی . الی الناس تقرب اذا النبی قال باشی قدم پیشوالسر بالعقل ربک الی فتقرب ، gالبر بانواع خالقهم

و الدنیا فی الناس عند والزلفی بالدرحات تستبقهماالخره فی الله عند

علی 145.1 كای را علی پیغمبر حقی گفت شیردلی پر پهلوانی

اعتمید 145.2 هم مكن شیری بر سایۀ لیك در آا اندرامید نخل

آورند* 145.3 پیش طاعتی گر کسی قرب هر بهرچند و بیچون حضرت

خویش* 145.4 و سIر عقل به جو تقرب بر تو ایشان چو نیخویش Iو بر کمال

عاقلی 145.5 آن Lسایۀ در آ از اندر برد نتاند كشناقلی ره

اله* 145.6 سوی بدو جو تقرب از پس مپیچ سرگاه هیچ او طاعت

کند* 145.7 گلشن را خار هر او را زانکه کور هر دیدهکند روشن

قاف 145.8 كوه چون زمین اندر او سیمرغ ظل او روحطواف عالی بس

اله* 145.9 خاص بنده و میبرد دستگیر را طالبانپیشگاه تا

او 145.10 نعت قیامت تا بگویم و گر غایت آنرا هیچمجو مقطع

فلک* 145.11 آن نی روح زنده آفتاب زنورش کهملک و انس اند

آفتاب 145.12 گشتست پوش رو بشر الله در و كن فهمبالصواب اعلم

راه 145.13 طاعات Lجملۀ از علی سایۀ یا تو گزین براله خاص

بگریختند 145.14 طاعتی در كسی را هر خویشتنانگیختند مخلصی

گریز 145.15 عاقل Lسایۀ در برو آن تر ز رهی تاستیز پنهان دشمن

است 145.16 الیق اینت طاعات همه بر از یابی سبقاست سابق هرآنکو

شو 145.17 تسلیم هین پیر گرفتت موسی چون همچورو خضر حكم زیر

نفاق 145.18 بی ای خضر كار بر كن رو صبر خضر نگوید تافراق هذا

مزن 145.19 دم تو بشكند كشتی چه را گر طفلی چه گرمكن مو تو كشد

خواند 145.20 خویش دست چو حق را او فHو�قH دست الله Tید پسبراند �یدNیهNمH أ

كند 145.21 اش زنده میراندش حق جان دست بود چه زندهكند اش پاینده

مرو* 145.22 تنها را راه باید اندر یار خود سر ازمرو صحرا این

برید 145.23 ره این نادرا تنها كه عون هر به همرسید پیران همت

نیست 145.24 كوتاه غایبان از پیر جز دست او دستنیست الله Lقبضۀ

دهند 145.25 خلعت چنین چون را از غایبان حاضرانبهند شك ال غایبان

دهند 145.26 می نواله چون را تا غایبان مهمان پیشنهند نعمتها چه

كمر 145.27 بندد پیششه كه كسی كه كو كسی تادر بیرون از هست

حساب* 145.28 در ناید و است بسیار کشف فرق اهل ز آنحجاب زاهل این و

درون 145.29 یابی رهی تا میکن حلقه جهد مانی ورنه،برون در از وار

مباش 145.30 دل نازك پیر گزیدی ریزیده چون و سستمباش گل و آب چو

شوی 145.31 كینه پر تو زخمی هر به بی ور كجا پسشوی آیینه صیقل

شدن. 146 پشیمان و گاه شانه بر قزوینی مرد زدن كبودیسوزن زخم سبب به او

بیان 146.1 صاحب از بشنو حكایت و این طریق درقزوینیان عادت

بیدرنگ 146.2 كتفها و دست و تن از بر میزدندپلنگ و شیر صورت

گزند 146.3 بی پیاپی صورت چنان سوزن بر سر اززنند کبودیها

قزوینیی 146.4 بشد دالكی زن سوی كبودم كهشیرینیی بكن

پهلوان 146.5 ای زنم صورت چه زن گفت بر گفتژیان شیر صورت

زن 146.6 نقششیر است شیر رنگ طالعم كن جهدزن سیر كبودی

زنم 146.7 صورت موضعت چه بر شانه گفت بر گفترقم آن زن گهم

بزم 146.8 و رزم در قوی پشتم شود شیر تا چنین باحزم عزم در ژیان

گرفت 146.9 بردن فرو سوزن او كه شانگه چون در آن دردگرفت مسكن

سنی 146.10 كای آمد ناله در كشتی پهلوان مرا مرزنی می صورت چه

مرا 146.11 فرمودی شیر آخر عضو گفت چه از گفتابتدا كردی

ام 146.12 آغازیده دTمگاه از بگذار گفت دم گفتام دیده دو ای

گرفت 146.13 دHم شیرم دTمگاه و دTم دHمگهم از او دTمگهگرفت محكم

ساز 146.14 شیر ای گو باش دم بی سستی شیر دلم كهگاز زخم از گرفت

زخم 146.15 شخص آن گرفت دیگر بی جانب محابا بیرحم و مواسائی

او 146.16 از است اندام چه كاین او زد گوش بانگ او گفتنیکخو ای این است

همام 146.17 ای نباشد گوشش تا و گفت بگذار را گوشکالم كن كوته

كرد 146.18 آغاز خلش دیگر فغان جانب قزوینی بازكرد ساز را

نیز 146.19 است اندام چه جانب Tم سی است كاین این گفتعزیز ای شیر اشكم

را 146.20 شیر نباشد اشكم گو اشكم گفت چه خودرا ادبیر این باید

زخمها* 146.21 زن کم گشت افزون شیر درد چه اشکمخدا بهر را

بماند 146.22 حیران بس و دالك شد انگشت خیره دیر به تابماند دندان در

اوستاد 146.23 دم آن سوزن زد زمین عالم بر در گفتفتاد؟ این را كسی

دید 146.24 كه اشكم و سر و دTم بی شیری شیر چنین اینآفرید؟ کی خدا

زدن* 146.25 سوزن طاقت نداری شیر چون چنین ازمزن دم پس ژیان

نیش 146.26 درد بر كن صبر برادر نیش ای از رهی تاخویش گبر نفس

وجود 146.27 از رهیدند كه گروهی و كان مهر و چرخسجود آرد ماهشان

گبر 146.28 نفس او تن اندر مTرد كه فرمان هر را و مرابر و خورشید برد

افروختن 146.29 شمع آموخت دلش نیارد چون را او آفتابسوختن

منتجم 146.30 آفتاب در حق كذا گفت تزاور ذكركهفهم عن

کارشان 146.31 Tد ب خدا کز آفتاب خفتگانی کردی میلغارشان از

شود 146.32 می گل چون لطف، جمله كو خار، پیشجزویمیشود Iكل بر

افراشتن؟ 146.33 خدا تعظیم خوار چیست را خویشتنداشتن خاكی و

آموختن؟ 146.34 خدا توحید پیش چیست را خویشتنسوختن واحد

روز 146.35 چو بفروزی كه خواهی همی همچون گر هستیبسوز را خود شب

نواز 146.36 هستی آن Nهست در در هستیت مس همچوگداز اندر كیمیا

دست 146.37 دو ستی كرده سخت ما و من جملۀ در این هست " هست " دو از خرابی

شكار. 147 به شیر خدمت در روباه و گرگ رفتنشكار 147.1 بهر روبهی و گرگ و از شیر بودند رفته

كوهسار در طلبژرف 147.2 صحرای آن اندر هم با سه گیرند کان صیدها

شگرف و بسیارصیدها 147.3 از همدگر پشت به بندند تا بر سخت

قیدها و باربود 147.4 ننگ را نر شیر یشان ز چه و گر اكرام كرد لیك

نمود همراهیاست 147.5 زحمت لشكر ز را شه چنین شد این همره لیك

است رحمت جماعتننگهاست 147.6 اختر ز را مه اختران همچنین میان او

سخاست بهررسید 147.7 را پیمبر �هTم �شاوNر را امر رایش چه گر

مزید رائی نبد

است 147.8 شده زر رفیق جو، ترازو، جو، در آنكه از نیاست شده گوهر زر، چو

است 147.9 شده همره كنون را قالب سگ روح، مدتیاست شده درگه حارس

كوه 147.10 سوی جماعت آن رفتند كه با چون شیر ركاب درشكوه و Iفر

زفت 147.11 خرگوش و بز و كوهی كار گاو و یافتندپیشرفت ایشان

حراب 147.12 شیر پی در باشد كه و هر روز نیاید كمكباب را او شب

آوردندشان 147.13 بیشه در Tه ك ز مجروح چون و كشتهكشان خون اندر و

آن 147.14 اندر بود طمع را روبه و قسمت گرگ رود كهخسروان عدل به

زد 147.15 شیر بر دوشان هر آن عكسطمع دانست شیرسند را طمعها

امیر 147.16 و اسرار شیر باشد كه چه هر هر بداند اوضمیر اندیشد

خو 147.17 اندیشه دل ای دار نگه اندیشۀ هین ز دلاو پیش در بدی

خمTوش 147.18 راند همی را خر و خندد داند رخت درپوش روی برای

وسواسشان 147.19 آن دانست چون داشت شیر و وانگفتپاسشان دم آن

سزا 147.20 بنمایم گفت خود با ای لیك را شما مرگدا خسیسان

من 147.21 رای نیامد بس را شما است مر این ظنتانمن اعطای در

من 147.22 رای از رایتان وجود عطاهای ای ازمن آرای جهان

دگر؟ 147.23 اسگالد چه نقاش با سگالش نقش چوننظر و بخشید اوش

من 147.24 به خسیسانه ظن چنین بود، این را شما مرزمن ننگان

را 147.25 السوء ظن بالله بود ظانین سر نبرم گرخطا عین

ننگتان 147.26 از را چرخ جهان وارهانم در بماند تاداستان این

فاش 147.27 خنده زد می فكر این با شیر شیر تبسمهای برمباش ایمن

حق 147.28 تبسمهای شد دنیا مست مال را ما كردخلق و مغرور و

سند 147.29 ای استت به رنجوری و دام فقر تبسم كانكند بر را خود

را. 148 صیدها این كه گفتن و را گرگ شیر كردن امتحانکن قسمت

بخشكن 148.1 را این گرگ ای شیر كن گفت نو را معدلتكهن گرگ ای

گری 148.2 قسمت در باش من تو نایب كه آید پدید تاگوهری چه

توست: 148.3 بخش وحشی گاو شه ای تو گفت و بزرگ آنچست و زفت و بزرگ

وسط 148.4 و ست میانه بز كه مرا خرگوش بز روبهاغلط بی بستان

بگو؟ 148.5 گفتی چون گرگ ای گفت من شیر كه چونتو؟ و ما گویی تو باشم،

دید 148.6 خویش كو بود سگ چه، خود من گرگ پیشچونندید و مثل بی شیر

ندید 148.7 تو چون کسخری آ، پیش پنجه گفت آمد پیششدرید را او زد

رشید 148.8 تدبیر و مغز ندیدش سیاست چون دركشید سر از پوستش

نبرد 148.9 خود از منت دید چون را گفت جان چنین اینمرد زار بباید

پیشمن 148.10 اندر فانی نبودی ترا چون مر آمد فضلزدن گردن

فضل* 148.11 بذل اندر دارم غالب چه هم گر گاهی گاهفضل عدل از کنم

او 148.12 وجه جز ، Tهالك ء شی در كل ای نه چونمجو هستی او، وجه

فنا 148.13 باشد ما وجه اندر كه Nك� هر هال ء� ی Hش Tل� كورا نبود

گذشت 148.14 ال از او Nالست، ا در كه آن در ز كه هرنگشت فانی او Nالست، ا

زند 148.15 می ما و من او در بر كه او هر است باب Iرد تند می ال بر و

گفت. 149 درون از بكوفت، یاری در كه كس آن قصۀ&نمی در تویی تو چون گفت منم، گفت كیست؟

باشد من كه نشناسم را یاران از کسی که گشایمبزد 149.1 یاری در آمد یكی یارش آن گفت

معتمد ای كیستینیست 149.2 هنگام برو گفتش من، خوانی گفت چنین بر

نیست خام مقامفراق 149.3 و هجر آتش جز را وا خام كه پزد؟ كه

نفاق؟ از رهاندنرفت 149.4 او از هنوز تو توئی تو چون باید سوختن

تفت نار در راسفر 149.5 در سالی و مسكین آن یار رفت فراق در

شرر از سوزیدگشت 149.6 باز پس سوخته آن گشت خانۀ پخته گرد باز

گشت انبازادب 149.7 و ترس صد به در بر زد ادب حلقه بی بنجهد تا

لب ز لفظیآن؟ 149.8 كیست در بر كه، یارش زد درهم بانگ بر گفت

دلستان ای توییدرا 149.9 من ای منی، چون اكنون گنجایی گفت نیست

سرا یک در من دودوئی* 149.10 نبود همه، باشد یکی برخیزد چون منی هم

توئی هم آنجا،تا 149.11 دو رشته سر را سوزن یكتایی نیست كه چون

درا سوزن این در

ارتباط 149.12 آمد سوزن با را با رشته خور در نیستالخیاط Iسم جمل

جمل 149.13 هستی باریك شود مقراض كی به جزعمل و ریاضات

فالن 149.14 ای را آن مر باید حق هر دست بر بود كانفكان كن محالی

شود 149.15 ممكن او دست از محال بیم هر از حرون هرشود ساكن او

نیز 149.16 مرده باشد چه ابرص و از اكمه گردد زندهعزیز آن فسون

بود 149.17 تر مرده مرده، كز عدم آن او و ایجاد كف دربود مضطر

بخوان 149.18 را ن�� أ Hش فNی HوTه � یو�م Tل� و ك كار بی ورا مر

مدان فعلی بیبود 149.19 آن روز هر به كارش را كمترین لشكر سه كاو

میکند روانهامهات 149.20 سوی اصالب ز رحم لشكری در تا آن بهر

نبات رویدخاكدان 149.21 سوی ارحام ز پر لشكری ماده و Iنر ز تا

جهان گردداجل 149.22 سوی آن ز خاك از كسی لشكری هر ببیند تا

عمل حسنمیرسد* 149.23 آنها از پیش شک بی حق باز از آنچه

میرسد جانها سویمیرسد* 149.24 بدلها جانها از دلها وانچه از وآنچه

میرسد بگلهامر* 149.25 و بیحد حق لشکرهای گفت، اینت این پی از

للبشر ذکریبتاز 149.26 هین ندارد پایان سخن یار این دو آن سوی

باز پاك Nپاك

یافتن. 150 بربیت از پس را خود یار یار، آن خواندنمن 150.1 جمله ای آ كاندر یارش چون گفت مخالف نی

چمن خار و گل

كنون 150.2 شد كم غلط شد، یكتا بینی رشته تا دو گرنون و كاف حروف

جHذوب 150.3 آمد كمند همچون نون و مر كاف كشاند تاخطوب در را عدم

صور 150.4 اندر كمند باید تا دو باشد پس یكتا چه گراثر در دو آن

Tرد 150.5 ب را ره چارپا، گر دوپا مقراض گر همچوTرد ب یكتا تا دو

ببین 150.6 را گازر انبازان دو ظاهر آن در هستاین و آن خالف

میزند 150.7 جو در كرباس یكی انباز آن دگر آن وكند می خشكش

كند 150.8 می تر را خشك آن او استیزه، باز ز گوییاتند می بر ضد

نما 150.9 استیزه Iضد دو آن كار لیك یك و یكدلفتا ای باشند

است 150.10 مسلكی را ولی هر و نبی می هر حق تا لیكاست یكی جمله برد،

برد 150.11 خواب را مستمع جمع كه را چون آسیا سنگهایبرد آب

مستمعان. 151 ماللت از سخن کشیدن در رویآسیاست 151.1 فوق آب این آسیا رفتن در رفتنش

شماست بهرنماند 151.2 طاحون حاجت را شما جوی چون در را آب

راند باز اصلیراست 151.3 تعلیم دهان، سوی آب ناطقه آن خود نه ور

جداست جویی راتكرارها 151.4 بی و بانگ بی رود تا می Tهار� ن

H �األ HهHا ت �Hح تگلزارها

مقام 151.5 آن بنما تو را جان خدا بی ای او كاندركالم روید می حرف

قدم 151.6 سر از پاك جان سازد كه دور تا Lعرصۀ سویعدم پهنای

فضا 151.7 با و گشاد با بس ای و عرصه خیال ویننوا زو یابد هست

عدم 151.8 از خیاالت آمد باشد تنگتر سبب آن زغم اسباب خیال

خیال 151.9 از بود تنگتر هستی وی باز در شود آن زهالل همچون قمر

رنگ 151.10 و حس جهان هستی كه باز آمد تنگترتنگ است زندانی

عدد 151.11 و تركیب است تنگی تركیب علت جانبكشد می حسها

دان 151.12 توحید عالم حس سوی آن خواهی ز یكی گربران جانب بدان

كاف 151.13 و نون و بود فعل یك كن و امر افتاد سخن درصاف بود معنی

گرد 151.14 باز ندارد پایان سخن احوال این شد چه تانبرد اندر گرگ

او. 152 ادبی بی بجهة را گرگ شیر كردن ادبفراز 152.1 سر آن سر كند بر را سری گرگ دو نماند تا

امتیاز وپیر 152.2 گرگ ای است ��هTم مNن HقHم�نا �ت نبودی فHان چون

امیر پیش در مردهكرد 152.3 روباه با شیر رو آن از را بعد این گفت

خورد بهر از كن بخشسمین 152.4 گاو كاین گفت و كرد خوردت سجده چاشت

مهین شاه ای باشدرا 152.5 روز میان بهر از بز ین شه و باشد یخنیی

را پیروزهم 152.6 شام بهر خرگوش دگر آن ای و چره، شب

كرم و لطف با شاهافروختی 152.7 عدل تو روبه ای چنین گفت این

آموختی كه ز قسمتبزرگ 152.8 ای این آموختی كجا شاه از ای گفت

گرگ حال از جهان،

گرو 152.9 گشتی ما عشق در چون برگیر گفت را سه هربرو و بستان و

شدی 152.10 را ما جملگی چون آزاریم روبها چونتشدی ما تو چون

ترا 152.11 اشكاران جمله و ترا گردون ما بر پایآ بر نه هفتم

دنی 152.12 گرگ از عبرت گرفتی روبه چون تو پسمنی شیر نیستی

از 152.13 گیرد عبرت كه باشد آن در عاقل یاران مرگمحترز بالی

راند 152.14 شكر صد زبان بر دم آن از روبه شیر مرا كهخواند گرگ آن پس

تو 152.15 كه بفرمودی اول مرا را، گر این كن بخشاو؟ از جان بردی كه

جهان 152.16 در را ما كه را او پس پسسپاس از پیدا كردپیشینیان

حق 152.17 سیاستهای آن شنیدیم ماضیه تا قرون برسبق اندر

پیش 152.18 گرگان آن حال از ما كه پاس تا روبه همچوبیش داریم خود

خواندمان 152.19 رو زین مرحومه و امت حق رسول آنبیان در صادق

عیان 152.20 گرگان آن پشم و پند استخوان و بنگریدمهان ای گیرید

باد 152.21 و هستی این بنهد سر از انجام عاقل شنید چونعاد و فرعونان

او 152.22 حال از دیگران بنهد، نه از ور گیرند عبرتیاو اضالل

من. 153 با كه را قوم مر السالم علیه نوح كردن تهدیدبا حقیقت به پس میان در پوشم رو من كه مپیچید

مخذوالن ای پیچید می خدایرا* 153.1 قوم نصیحت اندر نوح خدا گفت از پذیرید در

عطا آخر

نیم 153.2 من من سركشان ای جان بنگرید ز منمیزیم جانان به مردم،

ام 153.3 زنده بجانان مTردم جان ز تا چون مرگم نیستام پاینده ابد

البشر 153.4 بو حواس از بمردم شد چون مرا حقبصر و ادراك و سمع

هوست 153.5 ز دم این نیستم من من كه این چون پیشاوست كافر زد دم كه هر دم

شیر 153.6 روباه، این نقش اندر روبه هست این سویدلیر شد نشاید

نگروی؟ 153.7 می صورتش روی ز از گر غرIششیراننشنوی؟ می او

یدی 153.8 حق از را نوح نبودی را گر جهانی پسزدی هم بر چسان

تنی 153.9 در او بود شیر هزاران را صد عالم دو هرارزنی دید همی

منی 153.10 و ما از Tد ب رفته برون و او بود آتش چو اوخرمنی عالم

نداشت 153.11 او پاسعشر خرمن كه بر چون شعله چنان اوگماشت خرمن آن

نهان 153.12 شیر این پیش در او كه چون هر ادب بیدهان بگشاید گرگ،

اندش 153.13 Iبردر شیر آن گرگ بر همچو ��هTم مNن HقHم�نا �ت فHانخواندش

شیر 153.14 دست از گرگ همچو یابد ابله زخم پیششیردلیر شد كاو بود

آمدی 153.15 جسم بر زخم آن و كاشكی كایمان Tدی ب تابدی سالم دل

رسید 153.16 اینجا چون بگسست كرد قوIتم توانم چونپدید را Iسر این

شما* 153.17 با بگویم رمزی هم و لیک یابید در که بوآشنا گردید

كنید 153.18 اشكم كم روبه، آن روباه همچو او پیشكنید كم بازی

نهید 153.19 او پیش به من و ما ملك جمله ملكدهید را او ملك اوست،

راست 153.20 راه اندر آیید، فقیر شیر، چون صید و شیرشماست آن خود

اوست 153.21 وصف سبحان و است پاك او نیاز زآنكه بیپوست و نغز و مغز ز او است

هست 153.22 كه كراماتی هر و شكار بندگان هر برای ازاست شه آن

153.23* Tعبده بکاف� الله الیس هر گفت بنده نگردد تاجو حیله سو

میکند* 153.24 توکل حق بر او که خود هر بجای اومیکند تفضل

ساخت 153.25 خلق وبهر طمع را شه دولت، نیست همه اینشناخت كاو آن خنك

سرا 153.26 دو و آفرید دولت دولتها آنكه و ملكرا؟ و آید چكار

دل 153.27 دارید نگه بس از پیشسبحان نگردید تاخجل بد گمان

جستجو 153.28 و فكر و Iر Nس ببیند شیر كاو اندر همچومو تار خالص

شد 153.29 سینه نقشساده بی او كه را آن غیب نقشهایشد آیینه

شود 153.30 موقن گمان بی را ما Iآینه سر مومن آنكه زبود مومن

گمان 153.31 با تو مومنی او دو مومنی هر میان دربیکران فرقی

محك 153.32 بر را ما نقد این زند باز چون را یقین پسشك ز او داند

نقدها 153.33 جانشمحك شود را چون نقد ببیند پسرا قلب و

روی. 154 پیش را عارف صوفیان پادشاهان نشاندنشود روشن بدیشان چشمشان تا خویش

بود 154.1 عادت چنان را شنیده پادشاهان اینبود یادت ار باشی،

ایستند 154.2 پهلوانان چپشان پهلوی دست دل آنكه زببند باشد چپ

راست 154.3 دست بر قلم اهل و و مشرف ثبت علم زآنكهراست دست آن خط

دهند 154.4 موضع رو پیش را ز صوفیان و اند جان Lكاینۀ بهند آیینه

پسر* 154.5 ای صوفیانند این و حاجبان آزاده و سادهسر افکنده

فكر 154.6 و ذكر در زده صیقل ها دل سینه Lآینۀ پذیرد تابكر نقش

زاد 154.7 خوب فطرت صلب از او كه او هر پیش در آینهنهاد باید

خوب 154.8 روی باشد آیینه آمد عاشق جان صیقلالقلوب Hق�وHی ت از

كردن. 155 تقاضا و السالم علیه یوسف پیش مهمان آمدنارمغان و تحفه او از یوسف

مهربان 155.1 یار آفاق از را آمد صدیق یوسفمیهمان شد

كودكی 155.2 وقت بودند وسادۀ كآشنا برمتكی آشنائی

حسد 155.3 و اخوان جور دادش زنجیر یاد آن گفتاسد ما و بود

سلسله 155.4 از را شیر نبود از عار را ما نیستگله حق قضای

بود 155.5 زنجیر ار گردن بر را زنجیر شیر همه بربود میر سازان

چاه 155.6 و زندان در تو بودی چون در گفت همچون گفتماه كاست و محاق

تا 155.7 دو گردد نو ماه ار محاق بدر در آخر در نیسما بر گردد

كوفتند 155.8 هاون به دTردانه چه دل گر و چشم نورگزند دفع و شد

انداختند 155.9 خاك زیر را خاكش گندمی ز پسساختند بر ها خوشه

آسیا 155.10 ز كوفتندش دیگر و بار افزود قیمتشفزا جان شد نان

كوفتند 155.11 دندان زیر را نان و باز عقل گشتهوشمند فهم و جان

گشت 155.12 عشق محو چونكه جان آن اعH باز ر� الز� TبNج� یعكشت بعد آمد

شد 155.13 محو او بحق چون جان آن سکر باز از ماند بازشد صحو سوی و

ثمر* 155.14 آمد صالح زان را را عالمی دیگر قوممنتظر فالح

گرد 155.15 باز ندارد پایان سخن یوسف این با كه تامرد نیك آن گفت چه

میهمان. 156 از ارمغان السالم علیه یوسف کردن طلبفالن 156.1 ای گفت گفتنش قصه آوردی بعد چه هین

ارمغان را ما توآمدن 156.2 دست تهی یاران در بیگندم بر هست

شدن طاحون سویحشر 156.3 به گوید را خلق تعالی از حق كو ارمغان

نشر روز براینوا 156.4 بی فرادی و سان جئتمونا بدان هم

كذا خلقناكم كهرا 156.5 آویز دست آوردید چه روز هین ارمغانی

را رستاخیزنبود 156.6 گشتنتان باز امید امروز یا Lوعدۀ

نمود باطلتانمنكری 156.7 را اش مهمانی Lمطبخ وعدۀ ز پس

بری خاكستر و خاكتهی 156.8 دست چنین منكر ای نه دوست ور آن در بر

نهی می چون پاخور 156.9 و خواب از بكن صرفه بهر اندكی ارمغان

ببر مالقاتشیهجعون 156.10 مما النوم قلیل اسحار شو در باش

یستغفرون از

جنین 156.11 همچون بكن جنبش ببخشندت اندكی تابین نور حواس

روی 156.12 بیرون رحم چون جهان در وز زمین ازشوی واسع Lعرصۀ

156.13 " اند " گفته واسع الله ارض دان آنكه ای عرصهاند رفته در كانبیا

فراخ 156.14 Lعرصۀ آن ز تنگ نگردد جا دل آن تر نخلشاخ خشك نگردد

كنون 156.15 را حواست مر تو می حاملی مانده و كندنگون سر و شوی

خواب 156.16 وقت حامل نه محمولی كه و چون رفت ماندگیتاب و پیچ بی شدی

را 156.17 خواب حال تو دان محمولی چاشنیی پیشاولیا حال

عنود 156.18 ای كهفند اصحاب در اولیا و قیام دررقود �هTم تقلب

فعال 156.19 در تكلف بی كشدشان ذات می خبر بیالشمال ذات الیمین

حسن 156.20 فعل الیمین؟ ذات آن ذات چیست آن چیستتن اشغال الشمال؟

درون* 156.21 بدشواری شان بینی تو خوفی گر نیستشانHحزنون ی هم ال و

پدید* 156.22 مردم از دو هر این دو میرود هر زین بیخبرمزید در ایشان

انبیا 156.23 از كار دو هر این هر میرود زین خبر بیصدا چون ایشان دو

شر 156.24 و خیر بشنواند صدایت ز گر باشد که ذاتبیخبر دو هر

بهر. 157 ارمغان كه را السالم علیه یوسف مهمان گفتنآوری یاد مرا نگری آن در چون تا ام آورده آئینه تو

ارمغان 157.1 بیاور هین یوسف این گفت شرم ز اوفغان در تقاضا

ترا 157.2 جستم ارمغان چند من نظر گفت در ارمغانیمرا نامد

برم 157.3 چون كان جانب را ای Iه را حب ای قطرهبرم چون عمان سوی

آورم 157.4 كرمان سوی من را تو زیره پیش به گرآورم جان و دل

نیست 157.5 انبار این كاندر تخمی، كه نیست تو، حسن غیرنیست یار را آن

ای 157.6 آیینه من كه دیدم آن چو الیق آرم تو پیشای سینه نور

آن 157.7 در خود خوب روی ببینی چون تا تو ایآسمان شمع خورشید

روشنی 157.8 ای آوردمت روی آینه بینی چو تاكنی یادم خود

بغل 157.9 از او كشید بیرون آیینه آینه را خوبمشتغل باشد

نیستی 157.10 باشد؟ چه هستی Lگر آینۀ بگزین نیستینیستی ابله تو

نمود 157.11 بتوان نیستی اندر بر هستی داران مالجود آرند فقیر

ست 157.12 گرسنه خود نان صافی Lآاینۀ آینۀ هم سوختهست زنه آتش

خاست 157.13 كه جایی هر نقص و جملۀ نیستی خوبی آاینۀهاست هست

پالودگیست* 157.14 نیستی آنکه هستی بهر این وآنچهاست آلودگی همه

بود 157.15 دوزیده و چTست جامه كه فرهنگ چون مظهرشود چون درزی

جذوع 157.16 باید همی اصل ناتراشیده دروگر تافروع یا سازد

157.17 " رود " جا آن بند اشكسته Lپای خواجۀ جا آن در كهبود اشكسته

نزار 157.18 رنجور نیست چون شود؟ صنعتN كی جمال آنآشكار Iطب

مال 157.19 بر مسها دونی و كی خواری نباشد گركیمیا نماید

كمال 157.20 وصف Lآیینۀ آاینۀ نقصها حقارت آان وجالل و عز

یقین 157.21 پیدا كند ضد را، ضد سركه زآنكه با كه آن زانگبین است پدید

شناخت 157.22 و دید را خویش نقص كه استكمال هر اندرتاخت اسبه دو خود

الجالل 157.23 ذو سوی به پرد نمی می زآن گمانی كاوكمال را خود برد

كمال 157.24 پندار ز بدتر اندر علتی نیستضال مغرور ای جانت

رود 157.25 بسخون ات دیده از و دل این از تو ز تاشود بیرون معجبی

157.26 " Tدست " ب خیر انا ابلیس در علت مرض وینهست مخلوق هر نفس

او 157.27 بیند بسشكسته را خود چه و گر دان صافی آبجو زیر سرگین

امتحان 157.28 ز را او مر بشورانی رنگ چون سرگین آبزمان در گردد

فتی 157.29 ای سرگین هست جو تگ صافی در جو چه گرترا مر نماید

فطن 157.30 پر دان راه پیر نفسكل هست باغهایكن جوی را

كرد؟ 157.31 پاك تواند كی را خود خدا جوی علم از نافعمرد علم شد

کرد* 157.32 پاک نتاند سرگین جو را آب نفسش جهلمرد علم نروبد

را 157.33 خویش Lدستۀ تیغ تراشد جراحی كی به رورا ریش این سپار

مگس 157.34 آید جمع ریش هر سر ریش بر قبح نبیند تاخویشكس

تو 157.35 آمال و ها اندیشه مگس، آن وآن تو ریشتو احوال ظلمت

پیر 157.36 تو ریش آن بر مرهم نهد ساكن ور زمان آننفیر و درد شود

است 157.37 یافته صحت كه نپنداری آن تو بر مرهم پرتواست تافته جا

ریش 157.38 پشت ای مكش سر مرهم ز دان، هین پرتو ز وآنخویش اصل از مدان

جوان* 157.39 ای ندارد پایان سخن اکنون این بشنوآن ضمن در ای قصه

وی. 158 بر وحی پرتو آنكه بسبب وحی كاتب شدن مرتدهم من گفت و خواند پیغمبر از پیش را آیه آن و زد

وحیم محلبود 158.1 نساخ یكی عثمان، از نسخ پیش به كاو

مینمود جدIی وحی،سبق 158.2 فرمودی وحی از نبی را چون همان او

ورق بر وانوشتیتافتی 158.3 وی بر وحی آن خویش پرتو درون او

یافتی حكمترسول 158.4 بفرمودی حكمت آن گمراه عین قدر زین

بوالفضول آن شدمستنیر 158.5 رسول میگوید آن كانچه هست مرا مر

ضمیر در حقیقترسول 158.6 بر زد اش اندیشه بر پرتو آورد حق قهر

نزول جانشبتافت* 158.7 دل بر ناگهش آن درون پرتو در

نیافت حرفی خویشتندین 158.8 ز هم آمد بر نساخی ز عدوی هم شد

كین روی از مصطفی158.9 : عنود گبر كای فرمود گشتی مصطفی سیه چون

بود؟ تو از نور اگرای 158.10 بوده الهی ینبوع تو آب گر چنین این

ای نگشوده سیهسبب 158.11 زین هم میسوختش می اندرون كردن توبه

عجب این نیارست،آن 158.12 و این پیش به ناموسش كه بست تا بر نشكند،

دهان توبه از

سود 158.13 آه نبودش و، كرد می تیغ آه آمد در چونربود در را سر و

حدید 158.14 من صد را ناموس حق به كرده بسته بسا ایناپدید بند

را 158.15 راه آن ببست سان آن كفر و كرد كبر نیارد كهرا آه ظاهر

مقمحون 158.16 به فهم اغالال اغالل گفت آن نیستبرون از را ما

فأغشیناهم 158.17 سدا را خلفهم بند نبیند میاو پس و پیش

خاست 158.18 كه سدIی آن دارد صحرا كه رنگ داند نمی اوقضاست Iسد آن

است 158.19 شاهد روی Iسد تو، سدI شاهد تو، مرشداست مرشد گفت

دین 158.20 سودای را كفار بسا ناموس ای بندشاناین و آن و كبر و

بتر 158.21 آهن از لیك پنهان، كند بند را آهن بندتبر پاره

جدا 158.22 كردن توان را آهن نداند بند را غیبی بنددوا كس

زند 158.23 نیشی اگر زنبور را لحظه مرد آن او طبعتند دفعی بر

توست 158.24 هستی از چو اما نیش باشد، زخم قوی غمسTست درد نگردد

جهد 158.25 می بیرون سینه از این ترسم شرح می لیكدهد نومیدی كه

كن 158.26 شاد را خود و نومید مشو آن نی پیشكن فریاد فریادرس

كن 158.27 عفو ما از عفو، محب رنج كای طبیب ایكهن ناسور

كرد 158.28 یاوه را شقی آن بر عكسحكمت تا مبین، خودگرد تو از نیارد

است 158.29 جاریه حكمت، تو بر برادر است ای ابدال ز آناست عاریه تو بر و

است 158.30 تافته نوری خانه خود در چه همسایه گر ز آناست یافته منور

مكن 158.31 بینی مشو، ه Iغر كن، هیچ شكر و دار گوشمكن بینی خود

عاریتی 158.32 كاین درد و دریغ دور صد را معجبانامتی از كرد

رباط 158.33 هر در او كه آن غالم واصل من را خویشسماط بر نداند

كرد 158.34 ترك بباید كه رباطی در بس مHسكن به تامرد روز یك رسد

نیست 158.35 سرخ او شد، سرخ آهن چه آتش گر عاریت پرتواست زنی

سرا 158.36 یا روزن نور پر شود روشن گر مدان تورا خورشید مگر

روشنم 158.37 گوید دیوار و در ندارم ور غیری پرتومنم این

نارشید 158.38 ای آفتاب بگوید من پس كه چونپدید آید شوم، غارب

خودیم 158.39 از سبز ما گویند ها و سبزه خندانیم و شادخدیم زیبا بس

امم 158.40 ای بگوید تابستان بینید فصل را خویشبگذرم من چون

جمال 158.41 و خوبی به نازد همی كرده تن پنهان روحبال و Iپر و Iفر

كیستی؟ 158.42 تو مزبله کای از گویدش روز دو یكزیستی من پرتو

جهان 158.43 در نگنجد می نازت و من غنج كه تا باشجهان تو از شوم

كنند 158.44 گوری را تو دارانت در گرم کشکشانتافکنند گور تک

کنند 158.45 یارانت گور در چون که و تا موران Lطعمۀ كنند مارانت

كسی 158.46 آن گیرد تو گند از تو بینی پیش به كهبسی مردی همی

گوش 158.47 و چشم و نطق است روح در پرتو بود آتش پرتوجوش آب

است 158.48 تن بر جان پرتو كه بر آنچنان ابدال پرتواست من جان

جان 158.49 ز را پا واكشد چون جان گردد جان چنان جانبدان تن، جان بی كه

زمین 158.50 بر من نهم می رو آن از بود سر من گواه تادین یوم در

زلزالها 158.51 زلزلت كه دین باشد یوم زمین اینحالها گواه

أخبارها 158.52 جهرة تحدث آید كاو سخن درها خاره و زمین

دون 158.53 معقوالت ز گوید دهلیز فلسفی از عقلبرون میماند

ظن 158.54 و فكر در شود منكر بر فلسفی را سر برو گوزن دیوار آن

گل 158.55 نطق و خاك نطق و آب محسوس نطق هستدل اهل حواس

است 158.56 حنانه منكر كاو اولیا فلسفی حواس ازاست بیگانه

خلق 158.57 سودای پرتو كه او آورد گوید خیاالت بسخلق رای در

او 158.58 كفر و فساد آن، عكس منكری بلكه خیال ایناو بر زد را

شود 158.59 منكر را دیو مر دم فلسفی همان دربود دیوی Lسخرۀ

ببین 158.60 را خود را، دیو ندیدی نبود گر جنون بیجبین بر كبودی

است 158.61 پیچانی و شك دل در را كه او هر جهان دراست پنهانی فلسفی

گاه 158.62 گاه او اعتقاد نماید فلسف می رگ آنرویشسیاه كند

شماست 158.63 در كان مومنان ای بس الحذر شما درمنتهاست بی عالم

است 158.64 تو در ملت دو و هفتاد روزی جمله آن كه وهدست تو از آرد بر

بود 158.65 ایمان این برگ را او كه از هر برگ همچوبود لرزان او بیم،

ای 158.66 خندیده زآن دیو و بلیس نیك بر را خود تو كهای دیده مردم

پوستین 158.67 باژگونه جان كند آید چون بر واویال چنددین اهل ز

است 158.68 شده خندان زرنما هر دكان سنگ بر آنكه زاست شده پنهان امتحان

مگیر 158.69 بر ما از ستار، ای اندر پرده باشمجیر را ما امتحان

شب 158.70 به زر با زند می پهلو می قلب روز انتظارذهب دارد

باش 158.71 كه گوید زر حال زبان آید با بر تا مزور ایفاش روز

لعین 158.72 ابلیس سال هزاران و صد ابدال ز بودالمؤمنین امیر

داشت 158.73 كه نازی از آدم با زد رسوا پنجه گشتچاشت وقت سرگین همچو

بوالحوس 158.74 ای مزن مردان با سلطان پنجه از تر برفرس میرانی چه

این. 159 از را قومش و موسی كه باعور بلعم كردن دعاو گردان باز مراد بی اند داده حصار كه شهر

شدن مستجابجهان 159.1 خلق را باعور مانند بلعم شد سغبه

زمان عیسایاو 159.2 دون را كس ناوردند بود سجده رنجور صحت

او افسونكمال 159.3 و كبر از موسی با زد كه پنجه شد چنان آن

حال تو شنیدستیجهان 159.4 در بلعم و ابلیس هزار بوده صد همچنین

نهان و پیدا است

اله 159.5 گردانید مشهور را دو این این باشند كه تاگواه باقی بر دو

کشند* 159.6 چون بیابان در را را رهزنان تن دو یککشند زایشان ده سوی

پند* 159.7 گیرند ده ببیننداهل ایشان تا رؤیتبند همچو بودشان

بلند 159.8 دار بر آویخت دزد دو شهر این اندر نه ورTدند ب دزدان بس

برد 159.9 شهر سوی به پرچم را دو را این قهر كشتگانشمرد نتوان

خویش 159.10 حد در ولی تو منه نازنینی پا الله، اللهبیش زاندازه

خودت 159.11 از تر نازنین بر زنی هفتم گر تگ درآردت زیر زمین

چیست؟ 159.12 بهر از ثمود و عاد Lرا قصۀ كانبیا بدانی تااست نازكی

صاعقه 159.13 و قذف و خسف نشان عز این بیان شدناطقه نفس

بكش 159.14 انسان پی را حیوان را جمله انسان جملههش بهر از بكش

هوشمند 159.15 ای كل عقل باشد چه هش هش جزوی عقلنژند اما بود،

آدمی 159.16 ز وحشی حیوانات حیوان جمله از باشدكمی در انسی

سبیل 159.17 باشد را خلق آنها وحشی خون انكه زجلیل عقل از اند

روا* 159.18 باشد را خلق ایشان را خون انسان زانکهسزا ایشان نیند

است 159.19 شده ساقط بدان وحشی را عزت انسان كامراست آمده مخالف

نادره 159.20 ای باشدت عزت تو پسچه شدی چون" مستنفرة" حTمTر�

صالح 159.21 بهر از كشت نشاید وحشی خر بود چونمباح خونش شود

نبود 159.22 زاجر دانش را خر چه معذورش گر هیچودود دارد نمی

آدمی 159.23 دم آن از شد وحشی معذور، پسچو بود كیسمی یار ای

مباح 159.24 شد خون را كفار وحشی الجرم همچورماح و نشاب پیش

سبیل 159.25 جمله فرزندانشان و عقلند جفت بی آنكه زذلیل و مطرود و

عقل 159.26 عقل از رمد كو عقلی به باز عقلی از كردنقل حیوانات

در. 160 خویش عصمت بر ماروت و هاروت كردن اعتمادای فتنه هر

شهیر 160.1 ماروت چو و هاروت خوردند همچو بطر ازتیر آلود زهر

قدسخویش 160.2 بر بودشان شیر اعتمادی بر چیستگاومیش؟ اعتماد

كند 160.3 چاره صد شاخ با او چه شاخش گر شاخكند پاره نر شیر

پشت 160.4 خار همچون شاخ پر شود گاو گر خواهد شیركشت ناچار را

كند 160.5 می درختان کو صرصر پست باد گیاه باكند می احسان

تند 160.6 باد آن گیاه ضعیفی ای بر كرد، رحمملند قوت از تو دل،

درخت 160.7 شاخ انبوهی ز را آید؟ تیشه هراس كیلخت لخت ببرد،

را 160.8 خویش نكوبد برگی بر ریشه لیك بر كه جزرا نیش نكوبد

غم؟ 160.9 چه هیزم انبوهی ز را قصاب شعله رمد كی؟ غنم زانبوهی

زبون 160.10 بس صورت؟ چیست معنی معنیش پیش را چرخنگون دارد می

بگیر 160.11 دوالبی چرخ از قیاس از تو گردششمنیر عقل از كیست؟

سپر 160.12 همچون قالب این روح "گردش از هستپسر" ای مستر

اوست 160.13 معنی از باد این كو گردش چرخی همچوجوست آب اسیر

نفس 160.14 این خرج و دخل و مد و جز جر باشد؟ كه ازهوس؟ پر جان ز

دال 160.15 و حا گه كند می جیمش صلحشمی گاه گاهجدال گاهی كند

یسار 160.16 گاهی میبرد یمینش گلستان گه گهخار گاهیش میکند،

پاک* 160.17 یزدان را آب این فرعون همچنین بر کردسهمناک خون

ما 160.18 یزدان را باد این عاد همچنین بر Tد ب كردهاژدها همچون

مومنان 160.19 بر را باد آن هم و باز صTلح Tد ب كردهامان و مراعات

دین 160.20 شیخ الله هو المعنی معنیهاست گفت بحرالعالمین رب

آسمان 160.21 و زمین اطباق خاشاكی جمله همچوروان بحر آن بر

آب 160.22 اندر خاشاك رقص و ها به حمله آمد آب ز هماضطراب وقت

مNرا 160.23 از كرد خواهدش ساكن كه ساحل چون سویرا خاشاك افكند

گاه 160.24 موج در ساحلش از كشد كه چون او با كند آنگیاه با آتش

ران 160.25 باز ندارد آخر حدیث و این هاروت جانبجوان ای ماروت

ایشان. 161 عقوبت و نكال و ماروت و هاروت قصۀ& باقیجهان 161.1 خلقان فسق و گناه روشن چون میشدی

زمان آن ایشان بهخشم 161.2 ز گرفتندی خاییدن خود دست عیب لیك

چشم به ندیدندی

مرد 161.3 زشت آن دید آئینه در از خویش بگردانید روكرد خشم و آن

161.4 " بدید" جرمی كسی از چون بین ز خویش وی در آتشیپدید شد دوزخ

را 161.5 كبر آن او، خواند دین خویش، حمیت در ننگردرا گبر نفس

است 161.6 دیگر نشانی را دین آتش حمیت آن از كهاست اخضر جهانی

گرید؟ 161.7 روشان شما گر حقشان، كاران گفت سیه درمنگرید مغفل

چاكران 161.8 و سپاه ای گوئید از شكر اید رستهران چاك از و شهوت

شما 161.9 بر من نهم معنی آن از پیش گر را شما مرسما نپذیرد

است 161.10 تن در را شما مر گر عكس عصمتی ز آناست من حفظ و عصمت

هین 161.11 و هین خود، نز بینید من ز شما آن بر نچربد تالعین دیو

رسول 161.12 وحی كاتب كان چنان خود آن در دیدوصول نور و حكمت

خدا 161.13 مرغان لحن هم را آن خویش شمرد، میصدا چون صفیری Tد ب

شوی 161.14 واصف اگر را مرغان مرغ لحن ضمیر برشوی؟ واقف كی

بلبلی 161.15 صفیر بیاموزی كاو گر دانی چه توگلی؟ با دارد چه

گمان 161.16 از و قیاس از بدانی آن ور باشدناتوان ای آن، برعکس

امتهان 161.17 در تو تصویر آن لب باشد ز چونكران گمانهای جنبان

خویش. 162 رنجور همسایۀ& بر كر رفتن عیادت بهای 162.1 مایه افزون گفت را كری رنجور آن ترا كه

ای همسایه شد

گران 162.2 گوش با كه كر خود با ز گفت دریابم چه منجوان آن گفت

شد 162.3 آواز ضعیف و رنجور آن خاصه رفت باید لیكبد نیست جا

شود 162.4 جنبان لبش كان ببینم گیرم چون قیاسی منخرد از را آن

162.5" كشم؟ " محنت ای چونی بگویم گفت چون بخواهد او " " " خوشم" یا نیكم

162.6" ابا " خوردی چه شكر، بگویم بگوید من او" " " ماشبا" یا شربتی

آن " 162.7 كیست نوشت Iصح بگویم پیش من طبیبان از " فالن" " گوید تو؟

او " 162.8 پاست مبارك بس بگویم آمد من او كه چون" نكو كارت شود

ما 162.9 آزمودستیم را او می پای شد كجا هرروا حاجت شود

كرد 162.10 راست قیاسی جوابات واقع این آن عکسمرد آزاد ای شد

کر* 162.11 ز خاطر را رنجور رنجیده گوئیا اندکیهنر پر ای بود

نشست* 162.12 و رنجور پیش آمد در خوش کر او سر بردست مالید همی

162.13" " " " " شكر " گفت مTردم گفت چونی؟ این گفت از شدنكر و آزار پر رنجور

است 162.14 Tد ب ما عدوی این است شكر چه قیاسی كین كراست آمده كژ آن و كرد

162.15" " " زهر " گفت خوردی؟ چه گفتش گفتبعدازآن " قهر" گشت افزون باد نوشت

او " 162.16 كیست طبیبان از گفت آن از به بعد آید همی كاو" تو؟ پیش چاره

162.17" برو " آید می عزراییل پایشبس " گفت گفتشو شاد مبارك،

برت 162.18 آیم او نزد از زمان که این تا را او گفتم" غمخورت گردد

شادمان 162.19 او بگفت آمد برون كردم" كر كش شكر " زمان این مراعات

بود 162.20 معکوس کری از گمانش محض خود زیان اینسود پنداشت را

عمی* 162.21 از خود با میگفت بره کردم" رو که شکر " را جار عیادت

ماست 162.22 جان عدوی این رنجور كاو گفت ندانستیم ماجفاست كان

سقط 162.23 صد جویان رنجور پیغامش خاطر كه تانمط هر از كند

بد 162.24 آش باشد خورده كه كسی بشوراند چون میكند قی تا دلش

162.25 " مكن" قی را آن است این غیظ جزا كظم در بیابی تاسخن شیرین

او 162.26 پیچید می صبر نبودش زن چون سگ كاینكو حیز روسپی

بود 162.27 گفته چه آن وی بر بریزم شیر تا زمان كانبود خفته ضمیرم

است 162.28 آرامی دل بهر عیادت عیادت چون ایناست كامی دشمن نیست،

نزار 162.29 را خود دشمن ببیند خاطر تا بگیرد تاقرار زشتش

کنند 162.30 عبادتها كایشان و بسكسان رضوان به دلنهند آن ثواب

خفی 162.31 باشد معصیت حقیقت را خود كان كدر، بسصفی پنداری تو

ست 162.32 پنداشته همی كو كر، آن و همچو كرد نكویی كهTدHست ب Hد ب خود آن

ام 162.33 كرده خدمت كه خوش نشسته به او همسایه حقام آورده جا

ست 162.34 افروخته آتشی او خود و بهر رنجور دل درست سوخته را خود

أوقدتم 162.35 التی النار فی فاتقوا إنكمازددتم المعصیة

ریا 162.36 صاحب یك به پیغمبر تصل گفت لم إنك صلفتی یا

خوفها 162.37 این Lچارۀ برای هر از اندر آمد" اهدنا " نمازی

خدا 162.38 ای میامیز را نمازم و كاین ضالین نماز باریا اهل

گزین 162.39 كر آن بكرد كه قیاسی ساله از ده صحبتبدین شد باطل

دون 162.40 قیاسحس خواجه ای كه خاصه وحیی آن اندربرون حد از شد

است؟ 162.41 خور در ار حرف به تو كه گوشحس داناست كر تو گیر غیب گوش

صریح. 163 gنص مقابله در كه كسی اول آنکه بیان دربود اللعنه علیه ابلیس آورد قیاس

نمود 163.1 قیاسكها كاین كس آن خدا، اول انوار پیشبود ابلیس

است 163.2 بهتر شك بی خاك از نار ز گفت او و نار ز مناست اكدر خاك

كنیم 163.3 اصلش بر فرع قیاس ز پس ما ظلمت ز اوروشنیم نور

شد 163.4 انساب ال بلكه نی حق تقوی گفت و زهدشد محراب را فضل

است 163.5 فانی جهان میراث نه انسابش این بر كهاست جانی پیاپی

انبیاست 163.6 میراثهای این این بلكه وارثاتقیاست جانهای

عیان 163.7 مومن شد جهل بو آن نبی پور نوح آن پورگمرهان از

ماه 163.8 چو شد منور خاكی Lتوئی زادۀ آتش Lزادۀ سیاه رو ای

ابر 163.9 روز ی Iتحر و قیاسات مر این شب، به یاحبر است كرده را قبله

رو 163.10 پیش كعبه و خورشید با این لیك و قیاس اینمجو را ی Iتحر

متاب 163.11 زو رو مكن نادیده الله كعبه قیاس ازبالصواب أعلم

حق 163.12 مرغ از بشنوی صفیری یاد چون را ظاهرشسبق چون گیری

كنی 163.13 قیاساتی خود از محض وانگهی خیال مركنی ذاتی را

را 163.14 ابدال مر است آن اصطالحاتی ز نباشد كهرا غفال خبر

آموختی 163.15 صوت به الطیری صد منطق و قیاس صدافروختی هوس

خست 163.16 تو از دلها رنجور آن پندار همچو به كرمست گشته اصابت

مرغ 163.17 آواز آن ز وحی آن كه كاتب ظنی بردهمرغ انباز منم

كرد 163.18 كور را او مر زد پری بردش مرغ فرو نكدرد و مرگ قعر به

شما 163.19 هم عکسی به یا ظنی به از هین میفتید درسما مقامات

فزون 163.20 و ماروت و هاروتید چه بام گر بر همه ازالصIافون Tنحن

كنید 163.21 رحمت بدان بدیهای خویش بر و منی برتنید كم بینی

كمین 163.22 از آید غیرت مبادا افتید هین نگون سرزمین قعر در

تراست 163.23 فرمان خدا ای گفتند دو تو هر امان بی؟ كجاست خود امانی

طپید 163.24 می دلشان و گفتند همی ما، این ز آید كجا بدالعبید نعم

نهشت 163.25 هم فرشته دو خار خویش خار تخم كه تانكشت را بینی

اركانیان 163.26 كای گفتند همی پاكی پس از خبر بیروحانیان

تنیم 163.27 می تتقها گردون این بر و ما آییم زمین برزنیم شادTروان

نیست* 163.28 باک را ما گفتند دوشان ز هر ما سرشت کهنیست خاک و آب

آوریم 163.29 عبادت و ورزیم شب عدل هر بازپریم بر گردون سوی

زمان 163.30 دور Lاعجوبۀ شویم اندر تا نهیم تاامان و امن زمین

زمین 163.31 بر گردون حال قیاس فرق این ناید راستكمین در دارد

باید. 164 پنهان خود مستی و خود حال كه آن بیان درداشت

ای 164.1 Tرده ب حكیم الفاظ كه بشنو نه همانجا سرای خورده باده

شد 164.2 ضال مستی میخانه از كه بازیچۀ چون و تسخرشد اطفال

رهی 164.3 هر در سو به سو او فتد می می و گNل درابلهی هر خنددش

اش 164.4 پی اندر كودكان و چنین از او خبر بیاش می ذوق و مستی

خدا 164.5 مست جز اند اطفال جز خلق بالغ نیستهوا از رهیده

شما " 164.6 و است لهو و لعب دنیا راست" گفت و كودكیدخدا فرماید

كودكی 164.7 نرفتی بیرون لعب روح از ذكات بیذكی باشد كی

شهوتی 164.8 این دان طفل جماع رانند چون همی كهفتی ای اینجا

بازئی 164.9 بود چه طفل جماع رستمی آن جماع باغازئی و

كودكان 164.10 جنگ همچو خلقان و جنگ معنی بی جملهمهان و مغز بی

جنگشان 164.11 چوبین شمشیر با الینفعی جمله در جملهآهنگشان

نیی 164.12 بر سواره گشته شان براق جمله كاینپئی دلدل یا ماست

افراشته 164.13 جهل ز خود و اند محمول حامل و راكبپنداشته ره

حق 164.14 محموالن كه روزی تا تازان باش اسبطبق نه از بگذرند

الملك 164.15 و إلیه الروح الروح تعرج عروج منالفلك یهتز

سوار 164.16 دامن تان جمله طفالن دامن همچو Lگوشۀ وار اسب گرفته

رسید 164.17 Nی یغ�ن ال الظ�ن� Nن� إ حق بر از Iظن مركبدوید؟ كی ها فلک

ذا 164.18 ترجیح فی الظنین تماری اغلب التوضیحها فی الشمس

مستوی* 164.19 گردد چو حق بر آفتاب قیامت درغوی بر و رشید

خویش 164.20 مركبهای بینید گهی سازیده آن مركبیخویش پای از اید

ما 164.21 ادراكات و حس و فكر و دان، وهم نی همچوهال كودك مركب

حمالشان 164.22 دل اهل تن علمهای اهل علمهایاحمالشان

شود 164.23 یاری زند دل بر چون تن علم بر چون علمشود باری زند

164.24 : اسفاره Hحمل ی ایزد علم گفت باشد بارهو ز نبود كان

بیواسطه 164.25 هو ز نبود كان همچو علم نپاید، آنماشطه رنگ

كشی 164.26 نیكو را بار این چون و لیك گیرند بر بارخوشی بخشندت

علم 164.27 بار آن هوا بهر مHكNش تو هین راکب شوی تاعلم رهوار بر

علم 164.28 بار این خدا بهر بکNش درون هین در ببینی تاعلم انبار

سوار 164.29 آیی علم رهوار بر كه ترا تا افتد آنگهانبار دوش از

هو 164.30 جام بی رهی كی هواها قانع از هو ز ایهو نام با شده

خیال 164.31 زاید؟ چه نام ز و صفت خیالش از آن ووصال دالل هست

هیچ 164.32 مدلول؟ بی دالل ای جاده دیده نباشد تاهیچ غول نبود

؟ 164.33 ای دیده حقیقت بی نامی الم هیچ و گاف ز یا؟ ای چیده گل Tگل،

بجو 164.34 را مTسمی رو خواندی، دان، اسم باال به مHهجو Nآب اندر نه

بگذری 164.35 خواهی حرف و نام ز ز گر را خود كن پاكسری یك هان خود

شو 164.36 بیرنگ آهنی ز آهن، آاینۀ همچو ریاضت درشو زنگ بی

خویش 164.37 اوصاف از كن صافی را پاكN خویش Nذات ببینی تاخویش Nصاف

انبیا 164.38 علوم دل اندر بی بینی و كتاب بیاوستا و معید

164.39 : TمHتم ا از هست كه پیغمبر گوهر گفت هم بود كاوهمتم هم و،

جانشان 164.40 بیند نور زآن مHرا را مHر ایشان من كهبدان بینم همی

روات 164.41 و احادیث و صحیحین اندر بی بلكهحیات آب مشرب

164.42 " بدان " لکـردیا امسینا "سر اصبحنا رازبخوان " عرابیا

را 164.43 تو اصبحنا و امسینا Iجانب سر میرساندخدا Nراه

نهان 164.44 علم از خواهی مثالی از ور گو قصهچینیان و رومیان

نقاشی. 165 صفت در چینیان و رومیان كردن مری قصۀ&165.1 : تر نقاش ما گفتند : چینیان ما گفتند رومیان

Iفر و Iكر را

165.2 : این در خواهم امتحان سلطان خود گفت شما كزگزین دعوی در كیست

165.3 : کنیم* خدمتها گفتند : چینیان در گفتند رومیانتنیم حکمت

آمدند 165.4 بحث در روم و چین علم اهل در رومیانTدند ب تر واقف

165.5 : ما به خانه یك گفتند و چینیان بسپارید خاصشما آن یك

دربدر 165.6 مقابل خانه دو چینی بود یكی آن زدگر رومی ستد،

خواستند 165.7 شه از رنگ صد باز چینیان خزینه پسارجمند آن كرد

رنگها 165.8 خزینه از صباحی راتبه هر را چینیانعطا از بود

رنگ 165.9 نه و نقش نه گفتند كار رومیان آید خور درزنگ دفع جز را،

میزدند 165.10 صیقل و بستند فرو گردون در همچوشدند ساده و صافی

است 165.11 رهی رنگی بی به رنگی صد دو ابر از چون رنگاست مHهی رنگی بی و است

تاب 165.12 و بینی ضو ابر اندر چه و هر دان اختر ز آنآفتاب و ماه

شدند 165.13 فارغ عمل از چون شادی چینیان پی اززدند می دTهTلها

نقشها 165.14 جا آن دید آمد در آن شه ربود میرا فهم و را عقل

رومیان 165.15 سوی به آمد آن از باال بعد را پردهمیان از كشیدند

كردارها 165.16 آن و تصویر آن صافی عكس این بر زددیوارها شده

نمود 165.17 به اینجا بود جا آن چه دیده هر از را دیدهربود می خانه

پدر 165.18 ای صوفیانند آن و رومیان تكرار ز بیهنر نی و كتاب

ها 165.19 سینه آن اند كرده صیقل و لیك آز از پاكها كینه و بخل و حرص

فکر 165.20 و ذکر در زده صیقل ها آن سینه اظهار پی ازبکر معنی

است 165.21 دل وصف آینه صفای منتها آن بی صورتاست قابل را

غیب 165.22 حد بی صورت بی تافت صورت دل Lآینۀ زجیب ز موسی بر

فلك 165.23 در نگنجد صورت این چه و گر عرش به نیسمك و دریا و فرش

آن 165.24 است معدود و است محدود كه آن نباشد ز را دل Lآینۀ بدان حد،

مضل 165.25 یا آمد ساكت اینجا با عقل دل آنكه زدل اوست خود یا اوست

ابد 165.26 تا نتابد نقشی هر با عكس هم دل، ز جزعدد بی هم عدد،

او 165.27 بر كاید صور نو نو ابد بی تا نماید میاو اندر حجابی

رنگ 165.28 و بوی از اند رسته صیقل بینند اهل دمی هردرنگ بی خوبی

بگذاشتند 165.29 را علم قشر و الیقین نقش عین رایتافراشتند

یافتند 165.30 روشنایی و فكر آشنایی رفت بحر و Iبر یافتند

اند 165.31 وحشت اندر جمله وی کز قوم مرگ آن كنند میریشخند وی بر

ظفر 165.32 ایشان دل بر نیابد گشتند كس صدف بیگهر پر ایشان

بگذاشتند 165.33 را فقه و نحو چه فقر گر و محو لیكبرداشتند را

است 165.34 تافته جنت نقوشهشت را تا دلشان لوحاست یافته پذیرا

خال 165.35 و كرسی و عرش از مقعد برترند ساكنانخدا صدق

اند 165.36 مطلق محو و دارند نشان بل صد نشان؟ چهاند حق دیدار عین

که. 166 را زید مر وآله علیه الله صلی پیغمبر پرسیدناو جواب و برخاستی خواب از چگونه و چونی امروز

" حقا " مومنا اصبحت كهرا 166.1 زید صباحی پیغمبر ای گفت اصبحت كیف

صفا؟ با رفیقگفت 166.2 اوش باز مومنا، عبدا باغ گفت از نشان كو

شگفت؟ گر ایمانروزها 166.3 من ام بوده تشنه ز گفت نخفتستم شب

سوزها و عشقچنان 166.4 كردم گذر شب و روز ز بگذرد تا Hر Nسپ ا ز كه

سنان نوكیكیست 166.5 ملت Lجملۀ سو آن از سال كه هزاران صد

یكیست ساعت یك واتحاد 166.6 را ابد و را ازل ره هست را عقل

افتقاد ز سو آن نیستبیار 166.7 رهاوردی؟ كو ره این از و گفت فهم خور در

دیار این عقولآسمان 166.8 ببینند چون خلقان عرش گفت ببینم من

عرشیان با راپیشمن 166.9 دوزخ هفت جنت همچو هشت پیدا هست

پیششمن بترا 166.10 خلق شناسم وامی یك به من یك گندم همچو

آسیا در جو زاست 166.11 كی بیگانه و كه بهشتی چو كه پیدا من پیش

است ماهی و مارگروه* 166.12 هر و زنگ و روم زادن و روز Iتبیض یوم

وجوه Iتسودگروه 166.13 این بر شده پیدا زمان یا این بودند حبش از

گروه چین ازبود 166.14 عیب پر جان چند هر این از ز پیش و بود رحم در

بود غیب خلقان

ام 166.15 بطن فی شقی من سمات الشقی منحالهم یعرف الجسم

حامله 166.16 را جان طفل مادر چو زادن تن درد مرگزلزله و است

منتظر 166.17 گذشته جانهای زاید جمله چگونه تابطر جان این

او 166.18 ماست از خود گویند گویند زنگیان رومیاناو زیباست بس

وجود 166.19 جان جهان در بزاید نماند چون پسسود و بیض اختالف

زنگیان 166.20 برندش زنگی بود رومی گر بود وررومیان کNشندش

است 166.21 عالم مشكالت او، نزاد نازاده تا كه آناست كم او شناسد،

بود 166.22 الله بنور ینظر مگر پوست او كاندرونبود ره را او

خوش 166.23 و است اسپید نطفه آب جان، اصل عكس لیكحبش و رومی

را 166.24 التقویم احسن رنگ اسفل میدهد به تارا نیم این میبرد

وجوه 166.25 Iتسود و Iتبیض هندو یوم و تركگروه زین گردد شهره

کوه* 166.26 که یا کاهی تو که گردد ترک فاش یا هندوئیگروه هر پیش

ترك 166.27 و هند نگردد پیدا رحم زاید در كه چونبزرگ و خرد بیندش

ران 166.28 باز ندارد پایان سخن قطار این از نمانیم تاكاروان

آله. 167 و علیه الله صلی خدا رسول زید گفتن جواب بقیهرا همه و نیست پوشیده من بر خلق احوال که را

میشناسممن 167.1 رستاخیز روز چون را بینم جمله می فاش

زن و مرد از عیان

نفس 167.2 بندم فرو یا بگویم گزیدش هین لببس كه یعنی مصطفی

حشر؟ 167.3 سر بگویم الله رسول كنم یا پیدا جهان درنشر؟ امروز

درم 167.4 بر را ها پرده تا مرا خورشیدی هNل چو تاگوهرم بتابد

را 167.5 خورشید من ز آید كسوف را تا نخل نمایم تارا بید و

را 167.6 رستاخیز راز نمایم نقد وا و را نقدرا آمیز قلب

شمال 167.7 اصحاب ببریده كفر دستها رنگ وانمایمآل رنگ و

نفاق 167.8 سوراخ هفت بی واگشایم ماه ضیای درمNحاق و خسف

اشقیا 167.9 Hالس پ من و وانمایم طبل بشنوانمانبیا كوس

میان 167.10 در برزخ و جنات و پیشچشم دوزخعیان آرم كافران

جوش 167.11 به را كوثر حوض روشان وانمایم بر كآبگوش به بانگش زند

دوان 167.12 گNردش بر تشنه كه كسان آن این و اند، گشتهعیان من نمایم دم

میدوند* 167.13 کوثر گNرد تشنه نام وانکه را بیک یککیند که گویم

میزیند* 167.14 گردش تشنه که را وانکسان یک به یککیند که وانمایم

دوشمن 167.15 بر دوششان بساید هاشان می نعرهگوشمن در میرسد

اختیار 167.16 ز پیشچشمم جنت یكدگر اهل كشیده دركنار در را

میكنند 167.17 زیارت همدیگر هم، دست لبان ازكنند می غارت بوسه

آه 167.18 آه بانگ ز گوشم این شد نعره كر و حنین ازواحسرتاه

نغول 167.19 از گویم اشارتهاست ز این ترسم می لیكرسول آزار

خراب 167.20 و مست سر میگفت پیغمبر همچنین دادتاب به گریبانش

شد 167.21 گرم اسبت كه كش در هین ال گفت عكسحقشد شرم زد Hح�یی ت �یس

غالف 167.22 از بیرون جست تو كجا آینه میزان و آینهخالف؟ گوید

نفس؟ 167.23 بندد كجا میزان و حیای آینه و آزار بهركس هیچ

سنی 167.24 ای محكها، میزان و صد آینه دو گركنی خدمتها تو سالش

راستی 167.25 بپوشان من برای و كز بنما فزون بلكاستی منما

مخند 167.26 بر سبلت و ریش گوید و اوت میزان و آینهبند و ریو گه آن

فراخت 167.27 آن برای را ما خدا بتوان چون ما به كهشناخت را حقیقت

جوان؟ 167.28 ای ارزیم چه ما نباشد، آیین این شویم كینیكوان روی

را 167.29 آیینه بغل در كش در كرد لیك تجلی گررا سینه سینا

بغل؟ 167.30 در گنجد هیچ آخر و گفت حق آفتابازل؟ خورشید

درد 167.31 بر را بغل هم را، دغل به هم ماند جنون نیخرد نی پیشش

نهی 167.32 چشمی بر چو اصبع یك خورشید گفت از بینیتهی را عالم

شد 167.33 ماه پرده انگشت، سر نشان یك وینشد الله ساتری،

ای 167.34 نقطه را جهان بپوشاند گردد تا مهرای سقطه از منكسف

نگر 167.35 دریایی غور و ببند كرد لب حق را بحربشر محكوم

سلسبیل 167.36 و زنجبیل Lچشمۀ حكم همچو در هستجلیل بهشتی

ماست 167.37 حكم اندر جنت جوی ز چار ما، زور نه اینخداست فرمان

روان 167.38 داریمش خواهیم كجا اندر هر سحر همچوساحران مراد

روان 167.39 چشم Lچشمۀ دو این حكم همچو در هستجان فرمان و دل

مار 167.40 و زهر سوی رفت بخواهد، رفت گر بخواهد، وراعتبار سوی

رفت 167.41 محسوسات سوی بخواهد، بخواهد، گر وررفت ملبوسات سوی

راند 167.42 كلیات سوی بخواهد، بخواهد، گر ورماند جزئیات حبس

نایزه 167.43 حسچون پنج هر دل همچنین امر Nمراد برجایزه شد

كردشان 167.44 اشارت دل كه طرف پنج هر هر میدودكشان دامن حس

مال 167.45 اندر دل امر در پا و دست دست اندر همچوعصا آن موسی

رقص 167.46 به زو آید در پا بخواهد، سوی دل گریزد یانقص ز افزونی

حساب 167.47 در آید دست بخواهد، تا دل اصابع، باكتاب او نویسد

است 167.48 مانده نهانی دست در تن، دست درون اواست بنشانده برون

شود 167.49 ماری عدو بر بخواهد، بر گر بخواهد، ورشود یاری ولی

خوردنی 167.50 در ای كفچه بخواهد، بخواهد، ور ورمنی ده گرز همچو

عجب 167.51 ای بدیشان، گوید می چه وصلت دل طرفهسبب پنهانی طرفه

است؟ 167.52 یافته سلیمان مهر مگر پنج دل مهار كهاست تافته بر حس

اوست 167.53 مأسور برون از حسی از پنج حسی پنجاوست مأمور درون

دگر 167.54 و اندام هفت و است حس گفت ده اندر آنچهشمر می ناید،

مهتری 167.55 در دال سلیمانی دیو، چون و پری برانگشتری زن

ریو 167.56 ز باشی بری ملكت این در تو گر دست از خاتمدیو سه نستاند،

تو 167.57 اسم بگیرد عالم آن از محكوم بعد جهان دوتو جسم چون تو،

ببرد 167.58 را خاتم دیو دستت ز فوت ور پادشاهیبمرد بختت شد،

167.59 " للعباد " شد حسرتا یا آن از تا بعد مختوم شما بر" التناد" یوم

منکری* 167.60 را خویشتن دیو تو آنجا ور روی چونبنگری روشن تو

آوری 167.61 انكار تو گر را خود آینه مكر و ترازو ازبری؟ جان كی

کنم؟* 167.62 چون ندارد پایان سخن بر این این از بعدتنم لقمان قصه

كه. 168 را لقمان مر تاشان خواجه و غالمان كردن متهماست خورده او آوردیم می كه ترونده های میوه آن

خویشتن 168.1 خواجه پیش لقمان میان بود درتن خوار بندگانش

باغ 168.2 به را غالمان او فرستاد آیدش می میوه كه تافراغ بهر

طفیل 168.3 چون غالمان در لقمان تیره بود معانی، پرلیل همچو صورت،

را 168.4 جمع های میوه غالمان بخوردند آن خوشرا طمع نهیب از

آن 168.5 خورد لقمان گفتند، را لقمان خواجه بر خواجهگران و ترشگشت

سبب 168.6 از لقمان كرد تفحص خواجه چون عتاب درلب بگشاد اش

خدا 168.7 پیش سیدا، لقمان نباشد گفت خائن بندهمرتجی

کیا* 168.8 ای فرما کار را آب امتحان گرم شربتنما بهر ده

كریم 168.9 ای را ما جمله كن ده امتحان در سیرمانحمیم آب از تو

كالن 168.10 صحرای به را ما آن از ما بعد سواره تودوان بر پیاده

را 168.11 كردار بد تو بنگر گهان كاشف آن صنعهایرا االسرار

حمیم 168.12 آب از ساقی خواجه و گشت را غالمان مربیم ز آن خوردند

دشتها 168.13 در میراندشان آن از دویدندی بعد میكشتها میان

عنا 168.14 از ایشان افتادند در ز قی آورد می آبها میوه یشان

ناف 168.15 ز قی آمد در را لقمان كه از چون درآمد میصاف درونشآب

نمود 168.16 این تاند چو لقمان باشد حكمت چه پسالوجود؟ رب حكمت

كلها 168.17 TرN رائ الس� �لHی، Tب ت Hم�كامن یو منكم بانیشتهی ال

قطعت 168.18 � حHمNیما ماء� قTوا Tس األستار چون جملةأفظعت مما

كافران 168.19 عذاب آمد آن از نار نار را حجر كهامتحان باشد

چند 168.20 چند تا را سنگ چون دل نمی آن و، گفتیم پندپند پذرفت

رگ 168.21 یافت بد داروی را بد را ریش خر سر مرسگ دندان سزد

است 168.22 حكمت الخبیثین هم الخبیثات را زشتاست بابت و جفت زشت

برو 168.23 خواهی، می كه جفتی هر تو رنگ پس هم و محوشو جفت صفات

گیر 168.24 نور شو، مستعد خواهی، و نور باش او محوپذیر را صفاتش

خرب 168.25 سجن ازین خواهی رهی از ور مكش سراقترب Hو �جTد �اس Hو دوست،

عذاب* 168.26 در سراسر بین والله سرکشانرا بنه، سربالصواب اعلم

زید 168.27 خیز ندارد، پایان سخن ناطقه این براق برقید بند بر

و. 169 آله و علیه الله صلی پیغمبر با زید حکایت بقیهآنحضرت به او جواب

را 169.1 عیب آمد فاضح چون پرده ناطقه میدراندرا غیب های

گاه 169.2 چند آمد حق مطلوب را غیب زن دهل اینراه بربند بران،

به 169.3 مستور عنان، كش در مران، پندار تك از كس هربه مسرور خود

او 169.4 نومیدان كه خواهد همی هم حق عبادت زینرو نگردانند

او* 169.5 عبادتهای در مشرف به هم گشته مشتغلاو طاعتهای

شوند 169.6 می مشرIف اومیدی به در هم روزی چندمیدوند ركابش

همه 169.7 بر بتابد رحمت آن از خواهد نیك و بد برمرحمه عموم

اسیر 169.8 و میر هر كه خواهد همی خوف حق و رجا باحذیر و باشند

بود 169.9 پرده در خوف و رجا پرده، این این پس تاشود پرورده

رجا؟ 169.10 و خوف كو پرده، دریدی و چون Iكر شد را غیبمال بر ی Iفر

ماهی. 170 که او گمان و جوان مرد و گیر ماهی حکایتسلیمانست گیر

فتا 170.1 یك ظنی برد جو لب سلیمان بر كهما گیر ماهی است

خفیست؟ 170.2 و است فرد چه از این ویست ورنه،گرسلیمانیشچیست؟ سیمای

دل 170.3 دو او بود می اندیشه این گشت اندر سلیمان تامستقل شاه

گریخت 170.4 او، ملك و تخت از رفت بختشخون دیو تیغبریخت شیطان آن

انگشتری 170.5 خود انگشت در لشكر كرد آمد جمعپری و دیو

رجال 170.6 نظاره بهر از آنكه آمدند میانشان درخیال صاحب Tد ب

انگشتری 170.7 بدید انگشتش در و چون اندیشه رفتسری یك تحرIی

است 170.8 پوشیده كو است، آنگاه پی وهم از تحری ایناست نادیده

زفت 170.9 سینه اندر غائب خیال حاضر شد چونكهبرفت او خیال شد،

ست 170.10 باریدنی بی نور سمای بی گر تار زمین همنیست بالیده

کمال 170.11 هم کردن اظهار هست را گرچه جانها میرهاندخیال از

مرا 170.12 باید می NیبHغ� Nال ب HونT روزن یؤ�مNن ببستم زآنسرا فانی

غیب 170.13 به ایمان بود درصد یک بگذر، لیک و دان نیکریب و تردید از

ظهور؟ 170.14 در را آسمان شكافم هل چون بگویم چونفطور؟ فیها تری

گسترند 170.15 تحری ظلمت این در رو تا كسی هرآورند می جانبی

كارها 170.16 باشد معكوس دزد مدتی را شحنهدارها بر آورد

همتی 170.17 عالی و بسسلطان كه خود تا Lبندۀ Lبندۀ مدتی آید

کش 170.18 و خوب آید غیب در آید بندگی غیب حفظخوش استبعاد در

او 170.19 پیش گوید شاه مدح كه غیبت كو در كه تارو شرم او بود

مملكت 170.20 كنار كز داری و قلعه سلطان از دورسلطنت سایه

دشمنان 170.21 از را قلعه دارد به پاس نفروشد قلعهكران بی مال

ثغرها 170.22 كنار در شه از او غایب حاضر همچووفا دارد نگه

دیگران 170.23 از بود بهتر شه خدمت نزد به كهفشان جان و حاضرند

كار 170.24 حفظ ذره نیم غیبت به اندر پس كه بههزار صد زآن حاضری

شد 170.25 محمود كنون ایمان و اندر طاعت مرگ بعدشد مردود عیان

به 170.26 پوش رو و غایب و غیب دهان چونكه پسبه خاموش لب بربسته،

سخTن 170.27 از دار وا دست برادر كند ای پیدا خدا خودلدTن علم

گواه 170.28 رویش را خورشید بود أعظم بس ء شی Hی أإله الشاهد

بیان 170.29 بر شد قرین چون بگویم هم نه و خدا همعالمان هم ملك

العلوم 170.30 اهل و الملك و الله من یشهد إال رب ال إنهیدوم

ملك؟ 170.31 بود كه حق، داد گواهی اندر چون شود تامشترك گواهی

آفتاب 170.32 حضور شعشاع و زآنكه چشم نتابد برخراب دلهای

را 170.33 خورشید تف كو خفاشی، بگسلد چون نتابد بررا اومید

بازدان 170.34 ماهان چو را مالیك گر پس جلوهآسمان بر را خورشید

یافتیم 170.35 آفتابی ز ما ضیا بر كاین خلیفه چونتافتیم ضعیفان

بدر 170.36 كه یا روزه سه یا نو مه یك چون هر مرتبهقدر نور در ملك،

رباع 170.37 او ثالث نور اجنحه هر ز مراتب برشعاع آن را ملك

انسیان 170.38 عقول پرهای بسی همچو كهمیان اندر فرقستشان

بد 170.39 و نیك در بشر هر قرین كه پس باشد ملك آنبود مانندش

نتافت 170.40 بر چون خور، نور اعمش، شمع چشم را او اختربیافت ره تا شد،

171 .gسر این كه را زید مر اله علیه الله صلی پیغمبر گفتنمکن این از تر فاش را

171.1 : نجوم اصحابی كه پیغمبر شمع گفت را رهروانرجوم را شیطان و،

زور 171.2 و چشم آن Tدی ب گر را كسی ز هر گرفتی كه؟ نور چرخ آفتاب

ذلیل؟ 171.3 ای استی حاجت ستاره نور كی بر بود، كهدلیل او خورشید

نبود 171.4 حاجت اختری و ماه آفتاب هیچ بر بود، کهشهود حق

فی 171.5 و خاك و ابر به گوید می بودم ماه بشر منالی یوحی ولی

نهاد 171.6 از بودم تاریك شما خورشیدم چون وحیبداد نوری چنین

شموس 171.7 با نسبت به دارم بهر ظلمتی دارم نورنفوس ظلمات

آوری 171.8 تابی تو تا ضعیفم، آن آفتاب ز مرد نه كهانوری

بافتم 171.9 هم در سركه و شهد جگر همچو رنج سوی تایافتم ره

رهین 171.10 ای وارهیدی علت ز و چون بگذار را سركهانگبین میخور

هوا 171.11 از پاك شد معمور دل ح�منT تخت الر� برویاستوی Nش��عHر ال عHلHی

واسطه 171.12 بی این از بعد دل بر چون حكم كند، حقرابطه این دل یافت

كو 171.13 زید ندارد پایان سخن كه این پندش دهم تامجو رسوایی

را 171.14 اسرار این گفتن حکمت قیامت نیست چونرا اظهار میرسد

گریخت 171.15 كو نیابی، اكنون را صف زید از جستریخت نعل و نعال

نیافت 171.16 را خود هم زید باشی كه كه تو اختر، همچوتافت خورشید او بر

نشان 171.17 نی بیابی نقشی او از نه نی یابی، كهی نیكهكشان راه

ما 171.18 پایان با نطق و حواس دانش شد نور محوما سلطان

درون 171.19 در عقلهاشان و موج حسها در موجمحضرون HدHینا ل

شد 171.20 بار وقت و شام بیامد شده چون پنهان انجمشد كار بر

بیهششوند* 171.21 جملگی عالم رو خلق بر ها پردهبغنوند و کشند

خور* 171.22 برداشت عHلم زد، دم چون از صبح تنی هرسر برداشت خوابگه

هوشها 171.23 حق وادهد را حلقه، بیهشان حلقهگوشها در ها حلقه

ثنا 171.24 در افشان دست كوبان ربنا پای نازان، نازأحییتنا

ریخته 171.25 عظام آن و جلود گشته آن فارسانانگیخته غبار

وجود 171.26 سوی عدم از آرند هم حمله قیامت دركنود هم و شكور

ای 171.27 نادیده كنون پیچی؟ می چه اول سر ز عدم، درای؟ سرپیچیده نه

خویش 171.28 پای بودی افشرده عدم كند در بر كه مرا كهخویش؟ جای از

را 171.29 ربانیت صنع نبینی موی می او كشید كهرا پیشانیت

حال 171.30 انواع این اندر كشیدت در تا نبودت كهخیال در و گمان

است 171.31 بنده هماره را او عدم دیوا، آن كن كاراست زنده سلیمان

كالجواب 171.32 جNفان� سازد می دفع دیو تا نی، هره Hز جواب یا گوید،

بیم؟ 171.33 ز لرزی همی چون بین، را نیز خویش را عدم مرمقیم بین لرزان

میزنی 171.34 مناصب اندر دست تو است ور ترس ز همكنی می جانی كه آن

است 171.35 احسن خدای عشق جز چه خواری هر شكر گراست كندن جان آن است،

آمدن 171.36 مرگ سوی كندن؟ جان آب چیست در دستنازدن حیاتی

ممات 171.37 و خاك در دیده دو را دارند خلق گمان صدحیات آب در

نود 171.38 گردد گمان صد تا كن تو جهد ور برو، شبرود شب بخسبی،

را 171.39 روز آن جو تاریك شب آن در كن پیشرا سوز ظلمت عقل

بود 171.40 نیكی بس رنگ، بد شب جفت در حیوان آببود تاریكی

برداشتن 171.41 توان كی خفتن ز چنین سر باكاشتن غفلت خشخاش

شد 171.42 یار مرده لقمه مرده و، خواب خفت خواجهشد كار بر شب دزد

كیند 171.43 خصمانت كه دانی نمی خصم تو ناریاناند خاكی وجود

اوست 171.44 فرزندان و آب خصم آب نار همچنانكهاوست جان خصم

او 171.45 كه زیرا كشد را آتش فرزندان آب خصمعدو و است آب

است 171.46 شهوت نار نار، این آن، از اصل بعد او كاندراست زلت و گناه

بفسرد 171.47 آبی به بیرونی به نار تا شهوت ناربرد می دوزخ

آب 171.48 به نیارامد می شهوت طبع نار دارد انكه زعذاب در دوزخ

دین 171.49 نور چاره؟ چه را شهوت نار نار اطفاء نوركمالكافرین

خدا 171.50 نور را؟ نار این كشد را چه ابراهیم نوراوستا ساز

تو 171.51 نمرود نفسچون نار ز جسم تا این وارهدتو عود همچون

زیان* 171.52 خود ندارد را پاکان خاشاکی نار ز کینهان؟ دریا شود

بخورد* 171.53 را خدائی تریاق که زهری هر خورد گربمرد که مگویش

رنجورتر* 171.54 را رنجور کند معمور خود وانکهمعمورتر آن از است،

زار* 171.55 رنجور ای گوید طبیبت پرهیز گر عسل ازهوشدار هین کن

سقیم* 171.56 ای جهل از گوئی جوابش تو" گر چرا که " بیم؟ و ترس بی میخوری

دان 171.57 نکته حکیم دل در کرده گویدت قیاسی کجابلهان چون ای

فزون 171.58 ریزششد ز بین چشمه ز آب که بین خTم آبنگون شد خوردن

نار 171.59 همچو میفروزد علت تو نار در با مکن هینیار تو را هیزم

شود* 171.60 ویران ات خانه آتش دو، آن زین از زنده قالبشود بیجان

نور* 171.61 همچو آن هست ناریست، ار من صحت در نارسرور افزاید تن در

وجود* 171.62 در فروزد چون صحت برد نار تن زو بیزبانسود گونه صد

نشد 171.63 كم راندن به ناری، كم شهوت ماندن به اوبد هیچ بی شود،

آتشی 171.64 بر نهی می هیزم كه آتش تا بمیرد كیكشی؟ هیزم از

مTرد 171.65 نار گیری، باز هیزم كه آب چون تقوی انكه زبرد نار سوی

خوب 171.66 روی آتش به گردد سیه از كی گلگونه نهد كوالقلوب Hق�وHی ت

عمر. 172 ایام به شهر در افتادن آتشعمر 172.1 عهد در افتاد چوب آتشی همچو

حجر او خورد می خشكها 172.2 خانه و بنا اندر فتاد مرغ در Hر پ اندر زد تا

ها النه وگرفت 172.3 آتش ها شعله از شهر از نیم ترسید می آب

شکفت می و آنزدند 172.4 می سركه و آب آتش مشگهای سر بر

هوشمند كسانلهب 172.5 افزودی استیزه از را آتش او میرسید

رب صنع از مددبیحدی 172.6 از مدد را او استیزه میرسید از آتش

میشدی افزونشتاب 172.7 عمر جانب آمد می خلق ما كاتش

آب از هیچ نمیردخداست 172.8 آیات ز آتش آن آتش گفت از ای شعله

شماست بخلكنید 172.9 قسمت نان و بگذارید اگر آب بگذارید Tخل ب

منید آنایم 172.10 بگشوده در كه گفتندش اهل خلق و سخی ما

ایم بوده فتوتاید 172.11 داده عادت و رسم بر نان دری گفت حق برای از

اید نگشاده

ناز 172.12 بهر و بوش بهر و فخر ترس بهر برای از نهنیاز و تقوی و

منه 172.13 شوره هر به و است تخم دست مال در را تیغمده زن ره هر

كین 172.14 اهل از دان باز را دین حق اهل همنشیننشین او با بجو،

كرد 172.15 ایثار خود قوم بر كسی كه هر پندارد كاغهكرد كار خود او

علیه. 173 علی المؤمنین امیر روی بر خصم انداختن خدودست از را شمشیر حضرت آن انداختن و السالم

اخالصعمل 173.1 آموز علی دان از را حق شیردغل از منزه

یافت 173.2 دست پهلوانی بر غزا شمشیری در زودشتافت و آورد بر

علی 173.3 روی بر انداخت خدو و او نبی هر افتخارولی هر

ماه 173.4 که روئی بر انداخت خدو پیش او آرد سجدهگاه سجده در او

علی 173.5 آن شمشیر انداخت زمان اندر در او كردكاهلی غزایش

عمل 173.6 زین مبارز آن حیران و گشت عفو نمودن وزمحل بی رحم

افراشتی 173.7 تیز تیغ من بر افكندی گفت چه ازبگذاشتی مرا

من؟ 173.8 پیكار از بهتر دیدی چه تو آن شدی تامن؟ اشكار در سست

نشست؟ 173.9 خشمت چنین كه دیدی چه برقی آن چنان تاجست باز و نمود

دید 173.10 عكس زآن مرا كه دیدی چه جان آن و دل درپدید؟ آمد ای شعله

مكان؟ 173.11 و كون از برتر دیدی چه بود آن جان از به كهجان بخشیدیم و

ربانیستی 173.12 شیر شجاعت خود در مروت دركیستی داند كه

تیه 173.13 به موسایی ابر مروت وی در از كآمدشبیه بی نان و خوان

جهد 173.14 به را كان دهد، گندم شیرین ابرها و پختهشهد چو مردم كند

گشاد 173.15 بر رحمت پر موسی شیرین ابر و پختهبداد زحمت بی

كرم 173.16 خواران پخته برای رحمتشازعلم عالم در افراشت

عطا 173.17 آن و وظیفه آن سال چهل روز تا یك نشد كمرجا اهل آن از

خاستند 173.18 خسیسی از ایشان هم و تا تره و گندناخواستند خس

آز* 173.19 ز موسی با گفتند و جملگی قثاء و بقلپیاز و سیر عدس

آزشان* 173.20 و حرص و روئی گدا و زآن Iمن شد منقطعزآسمان سلوی

كرام 173.21 از هستند كه احمد تا امت باقی هستطعام آن قیامت

فاششد 173.22 ربی عند ابیت یسقی چون و یطعمزاششد كنایت

پذیر 173.23 در را این تأویل بی گلو هیچ در آید در تاشیر و شهد چون

عطا 173.24 داد وا است تأویل كه آن آن ز بیند كه چونخطا را حقیقت

اوست 173.25 عقل ضعف ز دیدن خطا مغز آن كل عقلپوست جزو عقل و است

را 173.26 اخبار نه كن، تأویل را گوی، خویش بد را مغزرا گلزار نی

ای 173.27 دیده و عقل جمله كه علی از ای واگو ای شمهای دیده چه آن

كرد 173.28 چاك را ما جان حلمت خاك تیغ علمت آبكرد پاك را ما

هوست 173.29 اسرار این كه دانم گو بی باز كه آن زاوست كار كشتن شمشیر

جارحه 173.30 بی و آلت بی هدیه صانع این واهبرایحه های

را* 173.31 روح چشاند می هزاران نبود صد خبر كهفتی ای را دهان

را 173.32 هوش بخشد روح هزاران دو صد نبود خبر کهرا گوش و چشم

عرشخوششكار 173.33 باز ای گو این باز دیدی چه تاكردگار از زمان

آموخته 173.34 غیب ادراك تو چشمهایچشمدوخته بر حاضران

عیان 173.35 بیند همی ماهی یكی تاریك آن یكی آن وجهان بیند می

هم 173.36 به بیند می ماه سه یكی آن كس و سه ایننعم موضع، یك بنشسته

تیز 173.37 سه هر گوش و باز سه هر از چشم و آویزان تو درگریز در من

خفیست 173.38 لطف عجب این است عین نقش سحر تو براست یوسفی من بر و گرگ

فزون 173.39 و است هزار هژده ار را عالم نظر هرزبون هژده این نیست

مرتضی 173.40 علی ای بگشا پسسوء راز ایالقضاء حسن القضاء

است 173.41 یافته عقلت آنچه واگو تو بر یا آنچه بگویم یااست تافته من

نهان؟ 173.42 داری چون تافت، من بر تو نور، از فشانی میزبان بی مه چون

کنی؟ 173.43 چون پنهان تافت، من بر ماه ازتو چون بیزبانمیزنی پرتو

ماه 173.44 قرص آید گفت در اگر را لیك روان شبراه به آرد زودتر

ذهول 173.45 از و شوند ایمن غلط غالب از مه بانگغول بانگ بر شود

رهنما 173.46 باشد چو گفتن بی شد ماه بگوید چونضیا اندر ضیا

را 173.47 علم مدینه آن بابی تو شعاعی چون چونرا حلم آفتاب

باب 173.48 جویای بر باب ای باش تو باز از رسد تالباب اندر قشور

ابد 173.49 تا رحمت باب ای باش � باز TفTوا ك TهH ل ما بارگاهأحد

است 173.50 منظری خود ای ذره و هوا گود هر كه ناگشادهاست؟ دری آنجا

دیدبان 173.51 را دری بنگشاید هرگز تا درون درگمان این نگنجد

شود 173.52 حیران دری شد گشاده طمع چون و امIید مرغشود ان Iپر

یافت 173.53 گنج ویران به ناگه ویرانه غافلی هر سویشتافت پسمی زان

گهر 173.54 تو نیابی درویشی ز ز تا جوئی گهر كیدگر درویشی

خویش 173.55 پای با دود ظن گر اشكاف سالها ز نگذردخویش بینیهای

بو 173.56 غیب از نایدت بینی به هیچ تا بینی غیربگو بینی؟ می

من. 174 بر چون كه حضرت آن از كافر آن كردن سؤالمرا و فرمودی اعراض من قتل از چرا یافتی ظفر

نکشتی؟ ولی 174.1 مسلمان نو آن بگفت و پس مستی سر از

علی با لذتالمؤمنین 174.2 امیر یا بفرما بتن كه جان بجنبد تا

جنین چون درمدتی 174.3 را جنین هر اختر جان هفت ای كنند می

خدمتی نوبت بهجنین 174.4 گیرد جان كه آید وقت زمان چونكه آن آفتابش

معین گرددرو 174.5 تدبیر نوبت را جنین سوی چون ستاره از

او آید خورشید

آفتاب 174.6 ز آید جنبش در جنین كافتابشجان اینشتاب بخشد همی

نیافت 174.7 نقشی بجز انجم دگر تا از جنین، ایننتافت بر آفتابش

او؟ 174.8 یافت تعلق ره كدامین آفتاب از با رحم دررو خوب

ماست 174.9 حس از دور كه پنهان ره را از چرخ آفتابراههاست بس

او 174.10 از قوت بیابد زر كه رهی كه آن رهی آن واو از یاقوت شد سنگ

را 174.11 لعل سازد سرخ كه رهی كه آن رهی آن ورا نعل بخشد برق

را 174.12 میوه سازد پخته كه رهی دل آن كه رهی آن ورا كالیوه دهد

افروخته 174.13 Hر پ باز ای گو با باز و شه باآموخته ساعدش

شاه 174.14 گیر عنقا باز ای گو اشكن باز سپاه ایسپاه با نی خود، به

هزار 174.15 صد و یكی وHحدی، بنده امت ای گو، بازشكار را بازت

چیست؟ 174.16 ز رحمت این قهر محل دست در را اژدهاكیست؟ راه دادن

شمشیر. 175 افكندن سبب كه المؤمنین امیر گفتن جوابحالت آن در بود چه

زنم 175.1 می حق پی از تیغ من نه گفت حقم، بندهتنم مأمور

هوا 175.2 شیر نیستم حقم دین شیر بر من فعلگوا باشد من

آفتاب 175.3 زننده وآن تیغم چو إذ من Hرمیت ماحNراب در Tرمیت

برداشتم 175.4 ره ز من را خود من رخت را حق غیرانگاشتم عدم

وصال 175.5 گهرهای پر تیغم، چو نه من گردانم، زندهقتال در كشته

آفتاب 175.6 كدخدایم من، ام من، سایه حاجبمحجاب را او نیستم

مرا 175.7 تیغ گوهر نپوشد برد خون كی جا از بادمرا؟ میغ

داد 175.8 و صبر و حلم ز كوهم، نیم در Hكه كی را كوهباد؟ تند رباید

است 175.9 خسی جا از رود بادی از باد آنكه زآنكهاست بسی خود ناموافق

آز 175.10 باد شهوت، باد و، خشم نبود باد كه را او بردنیاز اهل

خلم* 175.11 باد و عجب باد و کبر نبود باد که را او بردعلم اهل از

اوست 175.12 بنیاد من هستی و چون كوهم شوم وراوست باد بادم كاه،

من 175.13 میل نجنبد او باد به عشق جز جز نیستمن خیل سر احد

غالم 175.14 را ما و، شه شاهان، بر من خشم را خشملگام زیر ام بسته

ست 175.15 زده خشمم گردن حلمم من تیغ بر حق خشمست آمده رحمت چو

خراب 175.16 شد سقفم چه گر نورم، گر غرق گشتم، روضهتراب بو هستم چه

غزا 175.17 اندر علتی آمد در نهان چون دیدم را تیغسزا كردن

من 175.18 نام آید لله احب لله تا ابغض كه تامن كام آید

من 175.19 جود آید لله اعطا كه لله تا امسك كه تامن بود آید

بس 175.20 و لله عطا لله، من نیم بخل ام لله جملهكس آن من

نیست 175.21 تقلید میكنم لله آنچه و و تخییل نیستنیست دید جز گمان

ام 175.22 رسته تحری از و اجتهاد دامن ز بر آستینام بسته حق

مطار 175.23 بینم همی پرم، همی گردم، گر همی ورمدار بینم همی

كجا 175.24 تا بدانم باری، كشم خورشید ور و، ماهمپیشوا پیشم

نیست 175.25 روی گفتن، خلق با این، از گنجایی بیش را بحرنیست جوی اندر

عقول 175.26 Lاندازۀ به گویم می این پست نبود عیبرسول كار بود

شنو 175.27 IرTح گواهی م، IرTح غرض گواهی از كهجو دو ارزد نه بندگان

را 175.28 بنده گواهی مر شریعت قدری در نیستقضا و دعوی وقت

گواه 175.29 باشندت بنده هزاران نپذیرد گر شرعكاه به گواهیشان

حق 175.30 نزدیك بتر شهوت Lبندگان بندۀ و غالم ازمسترق

175.31 Iر Tح خواجه از شود لفظی یك به شیرین كاین زید آن ومTر سخت میرد و،

خالص 175.32 خود ندارد شهوت Lایزد بندۀ فضل به جزخاص انعام و

نیست 175.33 غور را كان افتاد چهی گناه در آن ونیست جور و جبر اوست،

من 175.34 كه را خود او انداخت چهی قعرش در خور دررسن یابم نمی

کنم؟* 175.35 چون جان ای اوست، گناه قعر چون از ورا کهکنم بیرون چHه

شود 175.36 افزون سخن این گر كنم، چه بس جگر خودشود خون خارا كه بود؟

است 175.37 سختی از نشد خون جگرها و این غفلتاست بختی بد و مشغولی

نیست 175.38 خونشسود كه روزی شود آن خون شو خوننیست مردود خون كه وقتی

نیست 175.39 مقبول بندگان گواهی باشد، چون او عدلنیست غول Lبندۀ كه

نذر 175.40 در شاهد ارسلناك از گشت بود كه آن ز Iر Tح ابن IرTح او كون

مرا؟ 175.41 بندد كی خشم م، IرTح كه جز چون اینجا نیستآ در حق، صفات

حق 175.42 لطف كردت كازاد رحمت اندرآ زآنكهخشمشسبق بر داشت

خطر 175.43 از رستی كه اكنون كیمیا اندرآ بودی سنگگهر كردت

او 175.44 خارستان و كفر از ای گلی رسته چونهو بستان در بشكفته

خوشم 175.45 من تو با تو، من و منی بودی، تو علی توكشم؟ چون را علی

طاعتی 175.46 هر از به كردی پیموده معصیت آسمانساعتی در ای

كرد 175.47 مرد كان معصیت بر بسخجسته خاری ز نیورد؟ اوراق دمد

رسول؟ 175.48 قصد و عمر گناه تا نی كشیدش میقبول؟ درگاه به

فرعونشان؟ 175.49 ساحران سحر به و نی كشید میعونشان؟ دولت گشت

جحود 175.50 آن و سحرشان نبودی كشیدیشان گر كیعنود؟ فرعون به

معجزات؟ 175.51 و عصا بدیدندی طاعت كی معصیتعTصات قوم ای شد

است 175.52 زده گردن خدا را مانند ناامیدی گنه چوناست آمده طاعت

سیئات 175.53 او كند می مبدل می چون طاعت عینوشئات رغم كند

رجیم 175.54 شیطان مرجوم شود او زین حسد ز ونیم دو گردد بطرقد،

آورد 175.55 گناهی تا بكوشد به او را ما گنه آن زآورد چاهی

طاعتی 175.56 شد گنه كان ببیند را چون او گرددساعتی نامبارك

ترا 175.57 مر گشادم در من و تحفه اندرآ زدی Tتفترا مر دادم

دهم 175.58 می ها چنین را جفاگر ز چون چپ پای پیشنهم می سر جان

بدان 175.59 تو بخشم چه را وفاگر ملكهای پس و گنجهاجاودان

بخشمش* 175.60 پادشاهی وهم جاودانه اندر آنچهبدهمش ناید

خویش 175.61 خونی بر كه مردم چنان من من لطف نوشنیش قهر در نشد

علی. 176 المؤمنین امیر ركابدار گوش به پیغمبر گفتن ) بود) خواهد تو بدست علی كشتن آینه هر كه ع

چاكرم 176.1 گوش به پیغمبر ز گفت روزی برد كوسرم این گردن

دوست 176.2 وحی از رسول آن آگه عاقبت كرد هالكم كهاوست دست بر

مرا 176.3 پیشین بكش گوید همی من او از نیاید تاخطا منكر این

176.4 : توست ز من مرگ چو گویم همی چون من من قضا با؟ جست حیله توانم

كریم 176.5 كای پیشم به افتد همی از او كن مرا مرنیم دو حق برای

بد 176.6 انجام این من بر نیاید جان تا نسوزد تاخود جان بر من

القلم 176.7 Iجف برو گویم همی بس من قلم آن زعلم گردد نگون سر

تو 176.8 ز جانم در نیست بغضی من هیچ را این زآنكهتو ز دانم نمی

حق 176.9 دست فاعل تو، حقی آلت آلت بر زنم چوندق و طعن حق

چیست 176.10 بهر از قصاص آن پس او حق گفت از هم گفتخفیست Iسر آن و،

اعتراض 176.11 او خود فعل بر كند خود گر اعتراض زریاض برویاند

خود 176.12 فعل بر رسد را او قهر اعتراض در كه آن زاحHد او لطف در و است

اوست 176.13 میر حوادث شهر این مالك اندر ممالك دراوست تدبیر

بشكند 176.14 او اگر را خود شكسته آلت آنكند نیكو را گشته

ننسها 176.15 او آیه ننسخ در رمز خیرا نأتمها میدان عقب

كرد 176.16 منسوخ حق كه را شریعت و هر برد گیا اوورد آورد عوض

را 176.17 روز شغل منسوخ كند آن شب جمادی دانرا افروز خرد

روز 176.18 نور از شد منسوخ شب جمادی باز تافروز آتش زآن سوخت

سبات 176.19 و نوم آن آمد ظلمت چه ظلمت گر درون نیحیات؟ آب است

شد؟ 176.20 تازه خردها ظلمت آن در ای نی سكتهشد؟ آوازه Lسرمایۀ

پدید 176.21 آید ضدها ضدها ز سویدا كه درآفرید روشنایی

شد 176.22 صلح مدار پیغمبر آخر جنگ این صلحTد ب جنگ آن ز زمان

دلستان 176.23 آن برید سر هزاران سر صد یابد امان تاجهان اهل

خضر 176.24 شاخ Tرد ب می آن ز نخل باغبان بیابد تابر و قامتها

حشیش 176.25 آن دانا باغ از Hد كن و می باغ نماید تاخرمیش میوه

طبیب 176.26 آن را بد دندان كند و می درد از رهد تاحبیب بیماری

نقصهاست 176.27 درون زیادتها را بس شهیدان مرفناست اندر حیات

خوار 176.28 رزق حلق گشت بریده فرحین چون یرزقونخوشگوار شد

عدل 176.29 به شد بریده چون حیوان انسان حلق حلقفضل افزائید و رست

ببین 176.30 هین ببرد چون انسان كن حلق زاید؟ چه تااین بر آن قیاس

او 176.31 تیمار و زاید ثالث باشد حلق حق شربتاو انوار و

ولی 176.32 شربت، خورد ببریده رسته، حلق ال از حلقبلی در مرده

بنان 176.33 كوته همت دون ای كن باشد بس ات كی تانان؟ به جان حیات

بید 176.34 مانند ای میوه نداری آن پی ز بردی كآبروسپید نان

حس 176.35 جان نان زین صبر ندارد زر گر و گیر را كیمیامس تو گردان

فالن 176.36 ای خواهی كرد شویی از جامه مگردان روگازران Lمحلۀ

ترا 176.37 Lروزۀ مر بشكست نان چه بند گر شكسته درآ برتر و پیچ

او 176.38 دست آمد بند شكسته باشد چون رفو پساو اشكست یقین

بیا 176.39 گوید بشكنی را آن تو كن، گر درستش توپا و دست نداری

او 176.40 كه باشد او حق شكسته پسشكستن مررفو داند را گشته

درید 176.41 تاند او دوخت داند كه را آن چه هرخرید نیكوتر بفروخت

او* 176.42 ساخت جنت چو و کند را بر خانه و کرد پستاو افراخت فلک

زبر 176.43 و زیر كند ویران را یك خانه به پسمعمورتر كند ساعت

بدن 176.44 از ببرد را سر یكی سر گر هزاران صدزمن در آرد بر

جناة 176.45 بر قصاصی نفرمودی فی گر نگفتی یاحیات آمد القصاص

خود 176.46 ز او تا بدی زهره را كه حكم خود اسیر برزند؟ تیغی حق

گشود 176.47 را چشمش كه هر داند كآن كشندهزآنكهبود تقدیر Lسخرۀ

آمدی 176.48 سر بر حكم آن را كه فرزند هر سر برزدی تیغی خود

بدان 176.49 بر زن كم طعنه و، بترس حكم، رو دام پیشبدان خود عجز

جان 176.50 ز گردن بنه حق طعنه پیشحکم و تسخرگمرهان بر مزن

توبه. 177 و آوردن عذر و ابلیس فعل از آدم كردن تعجبکردن

ست 177.1 شقی كو بلیسی بر آدم از روزی و حقارت ازبنگریست زیافت

گزین 177.2 خود آمد و كرد بینی كار خویش بر زد خندهلعین ابلیس

صفی 177.3 كای حق غیرت زد بر ز بانگ دانی نمی توخفی اسرار

كند 177.4 گر باژگونه را و پوستین بیخ از را كوهكند بر بن از

درد 177.5 بر دم آن آدم صد Lنو پردۀ بلیس صدآورد مسلمان

نظر 177.6 زین كردم توبه آدم گستاخ گفت چنین ایندگر نندیشم

کن* 177.7 عفو بنده ز جرات این می یارب کردم توبهسTخن زین نگیرم

اهدنا 177.8 المستغیثین، غیاث بالعلوم یا افتخار الالغنی و

بالكرم 177.9 هدیت قلبا تزغ السوء ال اصرف والقلم خط الذی

القضا 177.10 سوء ما جان از ز بگذران را ما مبر واصفا اخوان

روا* 177.11 حاجت تو فضل ای هیچ ایخدا یاد تو باروا نبود کس

نیست 177.12 هیچ تو فرقت از تر غیر تلخ پناهت، بینیست پیچ پیچا

زن 177.13 راه را ما رخت هم ما جان رخت مر ما جسمكن جامه را ما

خورد 177.14 می را ما پای چون ما تو دست امان بیبرد؟ جان چون كسی

عظیم 177.15 خطرهای زین جان برد مایۀ ور باشد بردهبیم و ادبار

نبود 177.16 جانان واصل چون جان خویش زآنكه با ابد تاكبود و است كور

گیر 177.17 برده خود جان راه، ندهی تو تو چون بی كه جانگیر مرده باشد، زنده

بندگان 177.18 بر زنی می طعنه تو می گر آن ترا مركامران ای رسد

جفا 177.19 گوئی را مهر و ماه تو را ور سرو قد تو وردوتا گویی

حقیر 177.20 گوئی را عرش و چرخ تو بحر ور و كان تو ورفقیر گویی را

رواست 177.21 تو كمال با نسبت به و آن اقبال و ملك؟ راست تو مر غناها،

نیستی 177.22 ز و خطر از پاكی تو موجد كه را نیستانمغنیستی و

سوختن 177.23 تواند رویانید كه بدریده آن وآنكهدوختن داند است،

را 177.24 باغ مر خزان هر بسوزد گل می رویاند بازرا صباغ

شو 177.25 تازه آ برون بسوزیده، و كای خوب دیگر بارشو آوازه خوب

بساخت 177.26 بازش شد، كور نرگس و چشم ببرید نی حلقنواخت خود بازش

نیستیم 177.27 صانع و مصنوعیم چو جز ما و زبون جزنیستیم قانع كه

زنیم 177.28 می نفسی و نفسی همه ما ما نخوانی گراهریمنیم همه

ما 177.29 رهیدستیم اهریمن ز جان زآن خریدی كهعمی از را ما

است 177.30 زندگی كه را كه هر كش عصا بی تو و عصا بیچیست؟ كور كش عصا

است 177.31 ناخوش و است خوش چه هر تو سوز غیر آدمیآتشاست عین و است

شد 177.32 پشت و پناه آتش را كه مجوسی هر همشد زردشت هم و گشت

باطل 177.33 الله خال ما ء شی الله كل فضل إنهاطل غیم

اش 177.34 خونی و علی سوی رو با باز كرم آن واش افزونی و خونی

و. 178 السالم علیه علی المؤمنین امیر قصه بقیهخویش خونی با او کردن اغماض و مسامحت

چشم 178.1 به بینم می همی را دشمن بر گفت شب و روزخشم هیچ ندارم وی

ست 178.2 آمده خوش جان همچو مرگم من زآنكه Nمرگ ست زده اندر چنگ بعث، در

حالل 178.3 را ما بود مرگی بی برگی مرگ بی برگنوال را ما بود

شد* 178.4 برگ چون را تو برگی بی یافتی برگ باقی جانشد مرگ و،

زندگی 178.5 باطن به و مرگ ابتر ظاهرش ظاهرشپایندگی نهان

است 178.6 رفتن را جنین زادن رحم ز از را او جهان دراست بشكفتن نو

است* 178.7 تهلکه جانش پیش مردن التلقو آنکه حکمبدست او نگیرد

هواست 178.8 و عشق اجل سوی مرا �قTوا چون Tل ت ال نهیمراست �Tم یدNیك

H Nأ ببود 178.9 شیرین Lدانۀ از نهی، آنكه نهی ز خود را تلخ

شود؟ كی حاجتپوست 178.10 و مغز باشد تلخ كش ای مكروهی دانه و تلخی

اوست نهی خود اش

ست 178.11 شده شیرین مرا مردن Lپی دانۀ احیاء هم بلست آمده من

الئما 178.12 ثقاتی یا قتلی اقتلونی فی إندائما حیاتی

فتی 178.13 یا حیاتی موتی فی أفارق إن كممتی حتی موطنی

السكون 178.14 ذا فی تكن لم لو HیهN فرقتی Nل إ �ا Nن إ یقل لمراجعون

شهر 178.15 به آید باز كه باشد آن آید راجع وحدت سویدهر تفریق از

چاکرم 178.16 ندارد، پایان سخن این این شنید چونخم گشت سید، ز Iر Nس

علیه. 179 علی المومنین امیر پای در ركابدار افتادنبرهان بلیه این از و بكش مرا امیر ای كه السالم

بكش 179.1 زودم علی كای آمد و باز دم آن نبینم تاترش وقت

بریز 179.2 خونم كنم می حاللت من من چشم نبیند تارستخیز آن

شود 179.3 خونی ای ذره هر ار كف گفتم، اندر خنجربود تو قصد به

برید 179.4 نتواند تو از مو سر تو یك بر قلم چونكشید خطی چنان

منم 179.5 تو شفیع شو، غم بی نه لیك روحم، Lخواجۀ تنم مملوك

قیمتی 179.6 ندارد تن این من خویشم، پیش تن بیالفتی ابن فتی

من 179.7 ریحان شد شمشیر و شد خنجر من مرگمن نرگسدان و بزم

كند 179.8 پی سان بدین را تن او و آنكه میری حرصكند كی خالفت

حكم 179.9 و جاه اندر كوشد ظاهر به را زآن امیران تاحكم و راه نماید

ای* 179.10 جامه تن بهر بیاراید بهر تا او نویسد تاای نامه کس

دگر 179.11 جان دهد را امیری نخل تا دهد تاثمر را خالفت

جهان* 179.12 آن اندر بینی او پنهانیت میری فکرتعیان گردد

ذولباب* 179.13 ای Hر مHب بد گمان والله هین آ، خود بابالصواب اعلم

در. 180 آله و علیه الله صلی پیغمبر طلبیدن فتح آنكه بیانچونکه نبود دنیا ملك دوستی جهت غیرها و مكه" کالب " طالبها و جیفة الدنیا فرمود

هم 180.1 مكه فتح به پیغمبر حب جهد در بود كی؟ متهم دنیا

آسمان 180.2 هفت مخزن از او بر آنكه دل و چشمامتحان روز بست

جنان 180.3 حور اش نظاره پی هر از آفاق پر کردهآسمان هفت

رهش* 180.4 خاک بر افتاده یوسف قدسیان چو صدچهش در اوفتاده

او 180.5 بهر از آراسته پروای خویشتن ورا خودكو؟ دوست غیر

حق 180.6 اجالل از گشته پر ره آنچنان هم او كاندرحق آل نیابد

مرسل 180.7 نبی فینا یسع الروح ال و الملك وفاعقلوا ایضا

نی 180.8 زاغ همچون زاغیم، ما صباغیم، گفت مستنی باغ مست

عقول 180.9 و افالك مخزنهای آمد چونكه خسی چونرسول چشم بر

عراق 180.10 و شام و مكه باشد، چه نبرد پس او نماید كهاشتیاق؟ و

كند 180.11 Hد ب ضمیری وی بر گمان از آن قیاس كهكند حرص خود و جهل

نقاب 180.12 سازی چون زرد Lجمله آبگینۀ بینی زردآفتاب نور

را 180.13 زرد و كبود Lشیشۀ آن گرد بشكن شناسی تارا مرد و را

افراشته 180.14 سر گرد، فارس مرد گNرد تو را گردپنداشته حق

طین 180.15 فرع این گفت و ابلیس دید بر گرد فزاید چونجبین؟ آتش من

بشر 180.16 را عزیزان بینی می تو میراث تا كه داننظر آن است بلیس

عنید 180.17 ای بلیسی فرزند نه میراث گر تو به پسرسید؟ چون سگ آن

پرست 180.18 حق حقم، شیر سگ، نیم آن من حق شیربرست صورت كز است

برگ 180.19 و اشكاری جوید دنیا جوید شیر مولی شیرمرگ و آزادی

وجود 180.20 صد بیند مرگ اندر كه پروانه چون همچووجود بسوزاند

صادقان 180.21 طوق مرگ هوای Tد شد ب را جهودان كهامتحان دم آن

یهود 180.22 قوم كای فرمود نبی مرگ در را صادقانسود و برگ باشد

هست 180.23 سود آرزوی كه مرگ همچنان آرزویاست به زآن بردن

كسان 180.24 ناموس بهر جهودان، تمنا ای این بگذرانیدزبان بر

نداشت 180.25 زهره آنقدر جهودی این یك محمد چونفراشت بر را علم

زبان 180.26 بر را این رانید اگر خود گفت یهودی یكجهان در نماند

خراج 180.27 و بردند مال یهودان تو پس را ما مكن كهسراج ای رسوا

شاد* 180.28 میبودند و پذرفتند والله جزیه همچنانبالرشاد اعلم

پدید 180.29 پایانی نیست را سخن ده، این من با دستدید دوست چشمت چو

مزبله* 180.30 از گلستان در ظلمت اندرآ در چونکهمشغله بدیدی

قدم* 180.31 نه در زودتر توقف Tن بی ب بی NهHچ زینارم باغ سوی

خدا* 180.32 بهر از گفت نبردش را هم این کن شرحهال بپذیرم که

كه. 181 خود قرین با السالم علیه المؤمنین امیر گفتنو جنبید من نفس من روی در انداختی خدو چون

. . شد آن تو كشتن مانع نماند عمل اخالصجوان 181.1 آن با المؤمنین امیر نبرد گفت هنگام به كه

پهلوان ایمن 181.2 روی بر انداختی خدو تبه چون و جنبید نفس

من خوی شدهوا 181.3 نیمی و شد حق بهر كار نیم اندر شركت

روا نبود حقمولیستی 181.4 كف Lنگاریدۀ كردۀ تو حقی، F آان

نیستی منشكن 181.5 حق امر به هم را زجاجۀ نقشحق بر

زن دوست سنگ دوست،پدید 181.6 شد نوری و بشنید این كه گبر تا او، دل در

Tرید ب نارش Tزكاشتم 181.7 می جفا تخم من نوعی گفت ترا من

پنداشتم دگرای 181.8 بوده خو احد ترازوی هر تو Lزبانۀ بل

ای بوده ترازوای 181.9 بوده خویشم و اصل و تبار شمع تو فروغ تو

ای بوده كیشمخو 181.10 شمع چراغ آن غالم چراغت من كه

او از پذرفت روشنینور 181.11 دریای آن موج غالم گوهر من چنین كه

ظهور در آرد درمن 181.12 كه را شهادت من بر كن دیدم عرضه ترا مر

زمن سرافراز

او 181.13 قوم و خویش ز كس پنجHه سوی قرب عاشقانهرو كردند دین

را 181.14 خلق چندین حلم تیغ به تیغ او از خرید وارا حلق چندین

تیزتر 181.15 آهن تیغ از حلم لشكر تیغ صد ز بلانگیزتر ظفر

مولوی. 182 معنوی مثنوی اول دفتر خاتمۀ&شد 182.1 خورده دو ای لقمه دریغا جوششفكرت ای

شد افسرده آن ازكسوف 182.2 را آدم خورشید ذنب گندمی چون

خسوف را بدری شعشاعگل 182.3 مشت یك از كه دل لطف می اینت چون او ماه

گسل پروین شودبود 182.4 خوردشسود و بود معنی چو صورت نان كه چون

جحود انگیزد گشت،خورد 182.5 می كاشتر سبز خار خورشصد همچو زآن

برد می لذت و نفعگشت 182.6 خشك و رفت سبزیش آن را چونكه همان چون

دشت ز اشتر خورد میدریغ 182.7 ای لنجش، و كام دراند ورد می چنان كان

تیغ گشت مربی،سبز 182.8 خار آن بود بود، معنی چو صورت نان چونكه

گبز و است خشك كنون شد،این 182.9 از پیش را او كه عادت بدآن ای تو بودی خورده

نازنین وجودرا 182.10 خشك این خوری می بو همان آن بر از بعد

ثری با معنی كامیختTر 182.11 ب گوشت و خشك و آمیز خاك اكنون گشت گیاه آن ز

شتر ای بپرهیزسTخTن 182.12 آید می آلود خاك شد، سخت تیره آب

كن بند چه سركند 182.13 خوش و صاف باز خدایش كرد تا تیره آنكه

كند صافش هم

شتاب 182.14 نی را، آرزو آرد الله صبر و كن، صبربالصواب اعلم

اول دفتر پایان