یﻮﻨﺜﻣ ﻢﺸﺷ ﺮﺘﻓد -...

129
دﻓﺘﺮ ﺷﺸﻢ ﻣﺜﻨﻮی ﺗﺎﯾﭗ و ﺗﺼﺤﯿﺢ از ﻧﺴﺨﮫ ﺟﺎﻣﻊ و ﻣﻌﺮوف" ﮐﻼﻟﮫ ﺧﺎور." ﻓﺎﯾﻠﮭﺎی اﺻﻠﯽ در ﺳﺎﯾﺖ زﯾﺮ ﻣﻮﺟﻮد ﻣﯿﺒﺎﺷﻨﺪ1 . ﻣﻘﺪﻣﮫ دﻓﺘﺮ ﺷﺸﻢ1.1 ای ﺣﯿﺎت دل، ﺣﺴﺎم اﻟﺪﯾﻦ، ﺑﺴﯽ ﺳﺎدﺳﯽ ﻣﯿﻞ ﻣﯽ ﺟﻮﺷﺪ ﺑﮫ ﻗﺴﻢ1.2 ﭼﻮ ﺗﻮ ﻋﻼﻣﮫ ای ﮔﺸﺖ از ﺟﺬب در ﺟﮭﺎن ﮔﺮدان ﺣﺴﺎﻣﯽ ﻧﺎﻣﮫ ای1.3 * ﺸﻢ ﭘﯿﺶ ﮐﺶ ﺑﮭﺮ رﺿﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑ ﺷﺸﻢ ﺴﻢ در ﺗﻤﺎم ﻣﺜﻨﻮی ﻗ1.4 ﭘﯿﺶ ﻛﺶ ﻣﯽ آرﻣﺖ، ای ﻣﻌﻨﻮی ﺳﺎدس، در ﺗﻤﺎم ﻣﺜﻨﻮی ﻗﺴﻢ1.5 ﺷﺶ ﺟﮭﺖ راه ﻧﻮر دﺤﻒ زﯾﻦ ﺷﺶ ﺻ ﻛﯽ ﯾﻄﻮف ﺣﻮﻟﮫ ﻣﻦ ﻟﻢ ﯾﻄﻒ ؟1.6 ﻋﺸﻖ را ﺑﺎ ﭘﻨﺞ و ﺑﺎ ﺷﺶ ﻛﺎر ﻧﯿﺴﺖ او ﺟﺰ ﻛﮫ ﻣﻘﺼﺪ ﯾﺎر ﻧﯿﺴﺖ ﺟﺬب1.7 ﺑﻮ ﻛﮫ ﻓﯿﻤﺎ ﺑﻌﺪ دﺳﺘﻮری رﺳﺪ رازھﺎی ﮔﻔﺘﻨﯽ، ﮔﻔﺘﮫ ﺷﻮد1.8 ﺑﺎ ﺑﯿﺎﻧﯽ ﻛﺂن ﺑﻮد ﻧﺰدﯾﻜﺘﺮ ﻣﺴﺘﺘﺮ دﻗﯿﻖ زﯾﻦ ﻛﻨﺎﯾﺎت1.9 راز، ﺟﺰ ﺑﺎ راز دان اﻧﺒﺎز ﻧﯿﺴﺖﻨﻜﺮ راز اﻧﺪر ﮔﻮش راز ﻧﯿﺴﺖ1.10 ﻟﯿﻚ دﻋﻮت وارد اﺳﺖ از ﻛﺮدﮔﺎر ﺑﺎ ﻗﺒﻮل و ﻧﺎﻗﺒﻮل، او را ﭼﮫ ﻛﺎر ؟1.11 ﻧﻮحﻧﮫ ﺻﺪ ﺳﺎل دﻋﻮت ﻣﯿﻨﻤﻮد دم ﺑﮫ دم ﻗﻮﻣﺶ ﻣﯿﻔﺰود اﻧﻜﺎر1.12 ھﯿﭻ از ﮔﻔﺘﻦ ﻋﻨﺎن واﭘﺲ ﻛﺸﯿﺪ ؟ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺧﺰﯾﺪ ؟ ھﯿﭻ اﻧﺪر ﻏﺎر1.13 زآﻧﮑﮫ از ﺑﺎﻧﮓ و ﻋﻼﻻی ﺳﮕﺎن ھﯿﭻ واﮔﺮدد ز راھﯽ ﻛﺎروان ؟1.14 ﯾﺎ ﺷﺐ ﻣﮭﺘﺎب، از ﻏﻮﻏﺎی ﺳﮓﺴﺖ ﮔﺮدد ﺑﺪر را در ﺳﯿﺮ ﺗﮓ ؟1.15 ﮫ ﻓﺸﺎﻧﺪ ﻧﻮر و ﺳﮓ ﻋﻮﻋﻮ ﻛﻨﺪ ﺧﻮد ﻣﯿﺘﻨﺪ ھﺮ ﻛﺴﯽ ﺑﺮ ﺧﻠﻘﺖ1.16 ھﺮ ﻛﺴﯽ را ﺧﺪﻣﺘﯽ داده ﻗﻀﺎ آن ﮔﻮھﺮش، در اﺑﺘﻼ در ﺧﻮر1.17 ﺳﻘﻢ ﭼﻮﻧﻜﮫ ﻧﮕﺬارد ﺳﮓ آن ﺑﺎﻧﮓﻢ، ﺳﯿﺮان ﺧﻮد را ﮐﯽ ھﻠﻢ ؟ ﻣﻦ ﻣ1.18 ﭼﻮﻧﻜﮫ ﺳﺮﻛﮫ، ﺳﺮﻛﮕﯽ اﻓﺰون ﻛﻨﺪ ﭘﺲ ﺷﻜﺮ را واﺟﺐ اﻓﺰوﻧﯽ ﺑﻮد1.19 ﻗﮭﺮ، ﺳﺮﻛﮫ، ﻟﻄﻒ، ھﻤﭽﻮن اﻧﮕﺒﯿﻦ ھﺮ اﺳﻜﻨﺠﺒﯿﻦ ﻛﺎﯾﻦ دو ﺑﺎﺷﺪ اﺻﻞ1.20 اﻧﮕﺒﯿﻦ ﮔﺮ زآﻧﮑﮫ ﻛﻢ ﺑﺎﺷﺪ ز ﺧﻞ اﻧﺪر آن اﺳﻜﻨﺠﺒﯿﻦ آﯾﺪ ﺧﻠﻞ1.21 ﻗﻮم ﺑﺮ وی ﺳﺮﻛﮫ ھﺎ ﻣﯿﺮﯾﺨﺘﻨﺪ ﻧﻮح را درﯾﺎ ﻓﺰون ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ ﻗﻨﺪ1.22 ﺟﻮد ﺪ ﻣﺪد از ﺑﺤﺮ ﻗﻨﺪ او را ﺑ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯿﻔﺰود ﭘﺲ ز ﺳﺮﻛﮥ اھﻞ1.23 ﻛﺎﻻﻟﻒ واﺣﺪد؟ آن وﻟﯽ ﻛﮫ ﺑﻮ ﺑﻠﻜﮫ ﺻﺪ ﻗﺮن اﺳﺖ آن ﻋﺒﺪ اﻟﻌﻠﯽ1.24 ﺧﻢ ﻛﮫ از درﯾﺎ در او راھﯽ ﺑﻮد او ﭘﯿﺶ ﺟﯿﺤﻮﻧﮭﺎ زاﻧﻮ زﻧﺪ1.25 ﺧﺎﺻﮫ آن درﯾﺎ، ﻛﮫ درﯾﺎھﺎ ھﻤﮫ ﭼﻮن ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ آن ﻣﺜﺎل و دﻣﺪﻣﮫ1.26 ﺷﺪ دھﺎﻧﺸﺎن ﺗﻠﺦ زﯾﻦ ﺷﺮم و ﺧﺠﻞ اﻋﻈﻢ ﺑﺎ اﻗﻞ ﻛﮫ ﻗﺮﯾﻦ ﺷﺪ ﻧﺎم1.27 اﯾﻦ ﺟﮭﺎن در ﻗﺮان ﺑﺎ آن ﺟﮭﺎن اﯾﻦ ﺟﮭﺎنﮭﺎن از ﺷﺮم ﻣﯿﮕﺮدد ﺟ1.28 اﯾﻦ ﻋﺒﺎرت ﺗﻨﮓ و ﻗﺎﺻﺮ رﺗﺒﺖ اﺳﺖ ور ﻧﮫ ﺧﺲ را ﺑﺎ اﺧﺺ ﭼﮫ ﻧﺴﺒﺖ اﺳﺖ ؟1.29 زاغ در رز ﻧﻌﺮۀ زاﻏﺎن زﻧﺪ ﺑﻠﺒﻞ از آواز ﺧﻮش ﻛﯽ ﻛﻢﻛﻨﺪ ؟ 1.30 ﭘﺲ ﺧﺮﯾﺪار اﺳﺖ ھﺮ ﯾﻚ را ﺟﺪاﻞ اﷲ ﻣﺎ ﯾﺸﺎء ﯾﻔ در ﻣﺰاد1.31 ﺧﺎرﺳﺘﺎن ﻏﺬای آﺗﺶ اﺳﺖ ﻧﻘﻞ ﺑﻮیﮔﻞ ﺳﺮ ﺧﻮش اﺳﺖ دﻣﺎغ ﻗﻮت1.32 ﻣﺎ رﺳﻮا ﺑﻮد ﮔﺮ ﭘﻠﯿﺪی ﭘﯿﺶﺮ و ﺣﻠﻮا ﺑﻮد ﺧﻮك و ﺳﮓ را ﺷﻜـ1.33 ﮔﺮ ﭘﻠﯿﺪان اﯾﻦ ﭘﻠﯿﺪﯾﮭﺎ ﻛﻨﻨﺪ آﺑﮭﺎ ﺑﺮ ﭘﺎك ﻛﺮدن ﻣﯽ ﺗﻨﻨﺪ1.34 * ﺮ ﺷﻮد از ﺧﺎر و ﺧﺲ ور ﺟﮭﺎﻧﯽ ﭘ آﺗﺸﯽ ﻣﺤﻮش ﮐﻨﺪ در ﯾﮏ ﻧﻔﺲ1.35 ﮔﺮ ﭼﮫ ﻣﺎران زھﺮ اﻓﺸﺎن ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ ور ﭼﮫ ﺗﻠﺨﺎﻧﻤﺎن ﭘﺮﯾﺸﺎن ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ1.36 ﻧﺤﻠﮭﺎ ﺑﺮ ﻛﻮه و ﻛﻨﺪو و ﺷﺠ ﻣﯿﻨﮭﻨﺪ از ﺷﮭﺪ ﺷﻜﺮ اﻧﺒﺎر1.37 زھﺮھﺎ ھﺮ ﭼﻨﺪ زھﺮی ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ زودﺗﺮ ﺗﺮﯾﺎﻗﺎﺗﺸﺎن ﺑﺮ ﻣﯿﻜﻨﻨﺪ1.38 اﯾﻦ ﺟﮭﺎن ﺟﻨﮓ اﺳﺖ ﭼﻮن ﺑﻨﮕﺮی ﻛﻞ ذره ﺑﺎ ذره ھﻤﭽﻮ دﯾﻦ ﺑﺎ ﻛﺎﻓﺮی

Transcript of یﻮﻨﺜﻣ ﻢﺸﺷ ﺮﺘﻓد -...

دفتر ششم مثنوی".کاللھ خاور"از نسخھ جامع و معروف تایپ و تصحیح

فایلھای اصلی در سایت زیر موجود میباشند

مقدمھ دفتر ششم. 1میل می جوشد بھ قسم سادسی ای حیات دل، حسام الدین، بسی1.1حسامی نامھ ای در جھان گردانگشت از جذب چو تو عالمھ ای1.2در تمام مثنوی قسم ششمپیش کش بھر رضایت میکشم* 1.3قسم سادس، در تمام مثنوی پیش كش می آرمت، ای معنوی1.4كی یطوف حولھ من لم یطف ؟زین شش صحفنور دهشش جھت را1.5جذب یار نیست مقصد او جز كھعشق را با پنج و با شش كار نیست1.6رازھای گفتنی، گفتھ شودبو كھ فیما بعد دستوری رسد1.7زین كنایات دقیق مستتربا بیانی كآن بود نزدیكتر1.8راز نیست راز اندر گوش منكرانباز نیستراز، جز با راز دان1.9

با قبول و ناقبول، او را چھ كار ؟دعوت وارد است از كردگارلیك1.10انكار قومش میفزوددم بھ دمنھ صد سال دعوت مینمودنوح1.11ھیچ اندر غار خاموشی خزید ؟ھیچ از گفتن عنان واپس كشید ؟1.12كاروان ؟ھیچ واگردد ز راھیزآنکھ از بانگ و عالالی سگان1.13تگ ؟سست گردد بدر را در سیریا شب مھتاب، از غوغای سگ1.14ھر كسی بر خلقت خود میتندمھ فشاند نور و سگ عوعو كند1.15در خور آن گوھرش، در ابتالھر كسی را خدمتی داده قضا1.16من مھم، سیران خود را کی ھلم ؟ چونكھ نگذارد سگ آن بانگ سقم1.17افزونی بودپس شكر را واجبچونكھ سركھ، سركگی افزون كند1.18كاین دو باشد اصل ھر اسكنجبین قھر، سركھ، لطف، ھمچون انگبین1.19اندر آن اسكنجبین آید خلل انگبین گر زآنکھ كم باشد ز خل1.20دریا فزون میریخت قندنوح رابر وی سركھ ھا میریختندقوم1.21پس ز سركۀ اھل عالم میفزودقند او را بد مدد از بحر جود1.22بلكھ صد قرن است آن عبد العلی كھ بود؟ آن ولیواحد كااللف1.23جیحونھا زانو زندپیش اوكھ از دریا در او راھی بودخم1.24چون شنیدند آن مثال و دمدمھ خاصھ آن دریا، كھ دریاھا ھمھ1.25كھ قرین شد نام اعظم با اقل خجلشد دھانشان تلخ زین شرم و1.26از شرم میگردد جھان این جھانبا آن جھاندر قران این جھان1.27ور نھ خس را با اخص چھ نسبت است ؟این عبارت تنگ و قاصر رتبت است1.28كند ؟بلبل از آواز خوش كی كمزاغ در رز نعرۀ زاغان زند1.29در مزاد یفعل اهللا ما یشاءپس خریدار است ھر یك را جدا1.30قوت دماغ سر خوش است گلبوینقل خارستان غذای آتش است1.31خوك و سگ را شكـر و حلوا بودگر پلیدی پیش ما رسوا بود1.32آبھا بر پاك كردن می تنندگر پلیدان این پلیدیھا كنند1.33آتشی محوش کند در یک نفسور جھانی پر شود از خار و خس* 1.34ور چھ تلخانمان پریشان میكنندزھر افشان میكنندگر چھ ماران1.35انبار شكرمینھند از شھدبر كوه و كندو و شجرنحلھا1.36تریاقاتشان بر میكنندزودترزھرھا ھر چند زھری میكنند1.37با كافری ھمچو دینذره با ذرهكل بنگریاین جھان جنگ است چون1.38

اندر طلب و آن دگر سوی یمینآن یكی ذره ھمی پرد بھ چپ1.39جنگ فعلیشان ببین اندر ركون آن دیگر نگونذره ای باال و1.40زین تخالف، آن تخالف را بدان جنگ فعلی ھست از جنگ نھان1.41جنگ او بیرون شد از وصف و حساب كاو محو شد در آفتابذره ای1.42جنگ خورشید است و بس جنگش اكنونچون ز ذره محو شد نفس و نفس1.43" إنا إلیھ راجعون"از چھ؟ از رفت از وی جنبش طبع و سكون1.44مسترضع شدیم و از رضاع اصلما بھ بحر نور خود راجع شدیم1.45الف كم زن از اصول بی اصول در فروع راه، ای مانده ز غول1.46نیست از ما، ھست بین االصبعین عینجنگ ما و صلح ما در نور 1.47حربیست ھول در میان جزوھاجنگ فعلی، جنگ طبعی، جنگ قول1.48تا حل شوددر عناصر درنگرزین جنگ قائم می بوداین جھان1.49كھ بر ایشان سقف دنیا مستویست چار عنصر، چار استون قویست1.50اشكنندۀ آن شرراستن آباشكنندۀ آن دگرھر ستونی1.51الجرم جنگی شدند از ضر و سودپس بنای خلق بر اضداد بود1.52ھر یكی با ھم مخالف در اثرھست احوالت خالف یکدگر1.53سازگاری چون كنی؟ با دگر كسچونكھ ھر دم راه خود را میزنی1.54ھر یكی با دیگری در جنگ و كین موج لشكرھای احوالت ببین1.55پس چھ مشغولی بھ جنگ دیگران ؟مینگر در خود چنین جنگ گران1.56در جھان صلح یك رنگت بردتا مگر زین جنگ، حقـت واخرد1.57زآنكھ تركیب وی از اضداد نیست آن جھان جز باقی و آباد نیست1.58چون نباشد ضد، نبود جز بقاضد رااین تفانی از ضد آید1.59كھ نباشد شمس و ضدش زمھریرنفی ضد كرد از بھشت آن بی نظیر1.60صلحھا باشد اصول جنگھاھست بی رنگی اصول رنگھا1.61وصل باشد اصل ھر ھجر و فراق آن جھان است اصل این پر غم وثاق1.62وز چھ زاید وحدت این اضداد را ؟این مخالف از چھ آید وز کجا ؟1.63اصل خوی خود در فرع كرد ایجادزآنكھ ما فرعیم و، چار اضداد اصل1.64خوی او این نیست، خوی كبریاست چون ورای فصلھاستگوھر جان1.65كھ جنگ او بھر خداست چون نبیكان اصول صلح ھاستجنگھا بین1.66شاد آن، کاین جنگ او بھر خداستطرفھ آن جنگی کھ اصل صلح ھاست* 1.67شرح این غالب نگنجد در دھان غالب است و چیر در ھر دو جھان1.68ھم ز قدر تشنگی نتوان برید؟آب جیحون را اگر نتوان كشید1.69فرجھ ای كن در جزیرۀ مثنوی گر شدی عطشان بحر معنوی1.70مثنوی را معنوی بینی و بس فرجھ كن چندان كھ اندر ھر نفس1.71كندآب، یك رنگی خود پیداكندكھ را، ز آب جو، چون واباد،1.72میوه ھای رستھ ز آب جان ببین شاخھ ھای تازۀ مرجان ببین1.73آن ھمھ بگذارد و دریا شودیكتا شوددمچون ز حرف و صوت1.74ھر سھ جان گردند اندر انتھاحرف گوی و، حرف نوش و، حرفھا1.75ساده گردند از صور، گردند خاك نان دھنده و، نان ستان و، نان پاك1.76ھم مدام ھم ممیزدر مراتبلیك معنیشان بود در سھ مقام1.77نی نشد: تو گویشھر كھ گوید شد،خاك شد صورت، ولی معنی نشد1.78گھ ز صورت ھارب و گھ مستقردر جھان روح ھر سھ منتظر1.79ز امرش مجرد میشودباز ھمدر صور رو، در رود: امر آید* 1.80راكب بر آن خلق صورت، امر جانبدانلھ االمرشو" لھ الخلق"پس، 1.81جسم بر درگاه و جان در بارگاه راكب و مركوب در فرمان شاه1.82

اركبوا: شاه گوید جیش جان را كھچونكھ خواھد كآب آید در سبو1.83انزلوا: بانگ آید از نقیبان كھباز جانھا را چو خواھد بر علو1.84كم كن آتش، ھیزمش افزون مكن بعد از این باریك خواھد شد سخن1.85دیگ ادراكات، خرد است و فرودتا نجوشد دیگھای خرد زود1.86در غمام حرفشان پنھان كندپاك سبحانی كھ سیبستان كند1.87بو ناید غیرپرده ای، كز سیبزین غمام صوت و حرف و گفت وگوی1.88تا سوی اصلت برد بگرفتھ گوش باری، افزون كش تو این بو را بھ ھوش1.89تن بپوش از باد و بود سرد عام بپرھیز از زكامبو نگھدار و1.90ای ھواشان از زمستان سردترتا نینداید مشامت از اثر1.91میجھد انفاسشان از تل برف چون جمادند و، فسرده و، تن شگرف1.92تیغ خورشید حسام الدین بزن زین برف در پوشد كفنچون زمین1.93گرم كن ز آن شرق این درگاه راھین بر آر از شرق سیف اهللا را1.94تراب كھ ھا برسیلھا ریزد زبرف را خنجر زند آن آفتاب1.95با منجم روز و شب حربیست اوزانكھ ال شرقی و ال غربیست او1.96قبلھ كردی از لئیمی و عمی ؟كھ چرا جز من نجوم بی ھدی1.97در نبی كھ ال أحب اآلفلین ناخوشت آید مقال آن امین1.98ز آن ھمی رنجی ز انشق القمراز قزح، در پیش مھ بستی كمر1.99

شمس پیش توست عالی مرتبت "شمس كورت"منكری این را كھ 1.100"إذا النجم ھوی "ناخوشت آید از ستاره دیده تصریف ھوا1.101ای بسا نانی كھ ریزد عرق جان نانخود موثرتر نباشد مھ ز1.102كھ كرد او تن خراب ای بسا آباخود موثرتر نباشد زھره ز آب1.103میزند بر گوش تو بیرون پوست پند دوستمھر او در جان توست و1.104پند تو در ما نگیرد ھم، بدان در تو نگیرد، ای فالنپند ما1.105آن اوست "مقالید السماوات"كھ جز مگر مفتاح خاص آید ز دوست1.106ندھد اثرلیك بی فرمان حقاین سخن ھمچون ستاره ست و قمر1.107میزند بر گوشھای وحی جوتاثیر اوبی جھتاین ستاره1.108تا ندراند شما را گرگ مات كھ بیائید از جھت تا بی جھات1.109شمس دنیا در صفت خفاش اوست آنچنان كھ لمعۀ در پاش اوست1.110پیك ماه اندر تب و در دق اوست رق اوستدرھفت چرخ ازرقی1.111پیشش شده با نقد جانمشتریزھره چنگ مسئلت در وی زده1.112لیك، خود را می نبیند آن محل در ھوای پای بوس او زحل1.113و آن عطارد صد قلم بشكست از اوچندین خست از اومریخدست و پا1.114كای رھا كرده تو جان، بگزیده رنگ با منجم، این ھمھ انجم بھ جنگ1.115جان نجوم كوكب ھر فكر اوجان وی است و، ما ھمھ نقش و رقوم1.116بھر توست این لفظ فكر، ای فكرناك فكر كو؟ آنجا ھمھ نور است پاك1.117ھیچ خانھ درنگنجد نجم ماھر ستاره خانھ دارد بر عال1.118حد كی بود ؟نور نامحدود راجان بیسو در مكان كی در رود ؟1.119تا كھ دریابد ضعیفی عشقمندلیك تمثیلی و تصویری كنند1.120تا كند عقل محمد را گسیل مثل نبود، لیك آن باشد مثیل1.121زانكھ دل ویران شدست و، تن درست عقل سر تیز است، لیكن پای سست1.122ھیچ ھیچ در ترك شھوت،فكرشانپیچ پیچعقلشان در عقل دنیا1.123ھمچو برق صبرشان در وقت تقویھمچو شرقصدرشان در وقت دعوی1.124وقت وفاستھمچو عالم بی وفاعالمی، اندر ھنرھا خود نماست1.125گم گشتھ چو نان در گلو و معدهوقت خود بینی نگنجد در جھان1.126

بد نماند، چونكھ نیكو جو شودنیكو شوداین ھمھ اوصافشان1.127یابد روشنی چون بھ جان پیوستگنده بود ھمچون منیگر منی1.128از درخت بخت او روید حیات كاو كند رو در نباتھر جمادی1.129خضروار از چشمۀ حیوان خوردھر نباتی كاو بھ جان رو آورد1.130رخت را در عمر بی پایان نھدباز، جان چون رو سوی جانان نھد1.131

مرغی بر سر بارو نشست، از سر و دم او کدام فاضل تر است؟ : سؤال کردن سائلی از واعظی کھ. 2سائل را و جواب دادن واعظ

كای تو منبر را سنی تر قایلی واعظی را گفت روزی سائلی2.1سؤالم را جواب اندر این مجلسیك سؤال استم، بگو ای ذو لباب2.2از سر و دمش، كدامین بھتر است؟ بر سر بارو یكی مرغی نشست2.3از دم او میدان كھ بھ روی اودم بھ دهاگر رویش بھ شھر و: گفت2.4از رویش بجھ خاك آن دم باش ورویش بھ دهور سوی شھر است دم2.5ھمت است، ای مردمان پر مردممرغ را پر میبرد تا آشیان2.6خیر و شر منگر، تو در ھمت نگرعاشقی كالوده شد در خیر و شر2.7چونكھ صیدش موش باشد، شد حقیرباز اگر باشد سپید و بی نظیر2.8او سر باز است، منگر در كاله میل او بھ شاهور بود جغدی و2.9

سگ بود او، شکل شیری کم نگرور ھمی شیری خورد از مرده خر* 2.10شیر می دان مر ورا، بی ریب و شکور پلنگ و گرگ را افکند سگ* 2.11برگذشت از چرخ و از کوکب بھ دلآدمی بسرشتھ از یک مشت گل* 2.12بر فزود از آسمان و از اثیرآدمی بر قدر یك طشت خمیر2.13كھ شنید این آدمی پر غمان ھیچ كرمنا شنید این آسمان ؟2.14خوبی عقل و عبارات و ھوس ؟بر زمین و چرخ عرضھ كرد كس؟2.15خوبی روی و اصابت در گمان ؟جلوه كردی ھیچ تو بر آسمان ؟2.16خود ؟عرضھ كردی ھیچ سیم اندامپیش صورتھای حمام، ای ولد2.17خلوت آری با عجوزی نیم كوربگذری ز آن نقشھای ھمچو حور2.18كاو تو را با نقشھا با خود ربود در عجوزه چیست كایشان را نبود ؟2.19عقل و، حس و، درك و، تدبیر است و جان تو نگوئی، من بگویم در بیان2.20صورت گرمابھ ھا را روح نیست در عجوزه جان آمیزش كنیست2.21در زمان از صد عجوزت بر كندصورت گرمابھ گر جنبش كند2.22شاد از احسان و، گریان از ضررجان چھ باشد؟ با خبر از خیر و شر2.23با جان تر است ھر كھ او آگاه ترمخبر استچون سر و ماھیت جان2.24جانش قویستھر کھ آگھ تر بودآگھیستاقتضای جان چو ای دل* 2.25ھر كھ را این بیش، اللھی بودروح را تاثیر، آگاھی بود2.26تھیستاز دانشھر کھ بیجانستخود جھان جان سراسر آگھیست2.27جمادباشد این جانھا در آن میدانزین نھادچون خبرھا ھست بیرون2.28جان جان خود مظھر اهللا شدمظھر درگاه شدجان اول2.29جان تو آمد كھ جسم آن شدندآن مالیك جملھ عقل و جان بدند2.30آن روح را خادم شدندھمچو تناز سعادت چون بر آن جان بر زدند2.31كھ عضو مرده بودیك نشد با جاناز آن در پرده بودآن بلیس، از جان2.32مطیع جان نشددست بشكستھچون نبودش آن، فدای آن نشد2.33ھست كردكان بھ دست اوست، تاندجان نشد ناقص، گر آن عضوش شكست2.34طوطیی كو مستعد آن شكر ؟سر دیگر ھست، كو گوش دگر ؟2.35طوطیان عام از این خود بستھ طرف طوطیان خاص را قندی است ژرف2.36

فعولن فاعالت معنی است آن، نیز آن نكات؟كی چشد درویش صورت2.37كھ پسندلیك، خر آمد بھ خلقتقنداز خر عیسی دریغش نیست2.38قنطار شكر ریختی پیش خرقند، خر را گر طرب انگیختی2.39مھم رو رارهاین شناس، این است"أفواھھمنختم علی"معنی 2.40ختم گران بو كھ برخیزد ز لبتا ز راه خاتم پیغمبران2.41آن بھ دین احمدی برداشتندختمھائی كانبیا بگذاشتند2.42بر گشود"إنا فتحنا "از دم قفلھای ناگشاده مانده بود2.43این جھان در دین و، آنجا در جنان او شفیع است، این جھان و آن جھان2.44تو مھشان نما: وآنجھان گوید كھتو رھشان نما: این جھان گوید كھ2.45اھد قومی، انھم ال یعلمون پیشھ اش اندر ظھور و در كمون2.46در دو عالم دعوت او مستجاب باز گشتھ از دم او ھر دو باب2.47مثل او نی بود و، نی خواھند بودبھر این خاتم شدست او، كھ بھ جود2.48نی تو گوئی ختم صنعت بر تو است ؟استاد دستچونكھ در صنعت برد2.49حاتمی در جھان روح بخشانتو خاتمیدر گشاد ختمھا2.50كل گشاد، اندر گشاد، اندر گشادالمرادھست اشارات محمد2.51بر قدوم و دور فرزندان اوصد ھزاران آفرین بر جان او2.52زاده اند از عنصر جان و دلش آن خلیفھ زادگان مقبلش2.53بی مزاج آب و گل، نسل وی اندگر ز بغداد و ھری، یا از ری اند2.54ھر جا كھ میجوشد مل است خم ملگل استھر جا كھ میرویدگلشاخ 2.55عین خورشید است، نی چیز دگرگر ز مغرب سر زند خورشید سر2.56ھم بھ ستاری خود، ای كردگاركور داراز این دمعیب جویان را2.57بستھ ام من ز آفتاب بی مثال چشم خفاش بد خصال: گفت حق2.58انجم آن شمس نیز اندر خفاستاز نظرھای خفاش كم و كاست2.59شمس آمد، در یقین، بدر منیر شمس پیرانجم آمد چون مرید و* 2.60

نكوھیدن ناموسھای پوسیده كھ مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدقند و راه زن صد ھزاران ابلھ . 3نادان

ای صقال روح و سلطان الھدی ای ضیاء الحق حسام الدین بیا3.1صورت امثال او را روح ده مثنوی را مسرح و مشروح ده3.2پران شوندسوی خلدستان جانتا حروفش جملھ عقل و جان شوند3.3سوی دام حرف مستحصر شدندھم بھ سعی تو ز ارواح آمدند3.4جانفزا و دستگیر و مستمرباد عمرت در جھان ھمچون خضر3.5آسمان تا زمین گردد ز لطفتچون خضر، و الیاس مانی در جھان3.6گر نبودی طمطراق چشم بدگفتمی از لطف تو جزوی ز صد3.7زخمھای روح فرسا خورده ام لیك از چشم بد زھر آب دم3.8شرح حالت می نیارم در بیان جز بھ رمز ذكر حال دیگران3.9

كھ از اویم پای دل اندر گلیست این بھانھ ھم ز دستان دلیست3.10مانع شده چشم بد، یا گوش بدصد دل و جان عاشق صانع شده3.11مینمودش شنعت عربان مھول خود یكی بوطالب، آن عم رسول3.12او بگردانید دین معتمدكھ چھ گویندم عرب؟ كز طفل خود3.13در پی احمد چنین بی ره براندمنصب اجداد و آبا را بماند* 3.14تا رھاند مرو رااز پی آنآن رسول پاکباز مجتبی* 3.15تا كنم با حق شفاعت بھر توای عم، یك شھادت تو بگو: گفتش3.16كل سر جاوز االثنین شاع لیكن فاش گردد از سماع: گفت3.17

پیش ایشان خوار گردم زین سبب من بمانم در زبان این عرب3.18كی بدی این بد دلی با جذب حق ؟لیك اگر بودیش لطف ما سبق3.19زین دو شاخۀ اختیارات خبیث الغیاث، ای تو غیاث المستغیث3.20مات گشتم كھ بماندم از فغان من ز دستان و ز مكر دل چنان3.21زین كمین فریاد كرد از اختیارمن كھ باشم؟ چرخ با صد كار و بار3.22ده امانم زین دو شاخۀ اختیاركای خداوند كریم و بردبار3.23بھ ز دو راھۀ تردد، ای كریم جذب یكراھۀ الصراط المستقیم3.24لیك خود جان كندن آمد این دوئی زین دو ره، گر چھ ھمھ مقصد توئی3.25لیك ھرگز رزم ھمچون بزم نیست زین دو ره، گر چھ بجز تو عزم نیست3.26آیت اشفقن ان یحملنھادر نبی بشنو بیانش از خدا3.27كاین بود بھ، یا كھ آن حالت مرا ؟این تردد ھست در دل چون وغا3.28خوف و امید بھی در كر و فردر تردد میزند بر ھمدگر3.29جان ما را کن تو شادای خدا، مرزین تردد عاقبتمان خیر باد* 3.30

مناجات و پناه جستن بھ حق از فتنۀ اختیار و اسباب آن و بیان شکوھیدن و ترسیدن آسمان و زمین . 4از اختیار

دائم المعروف، دارای جھانای کریم دوالجالل مھربان* 4.1یک کثیر الخیر، شاه بی بدلیا کریم العفو حی لم یزل* 4.2ای مجیدور نھ ساكن بود این بحراولم این جزر و مد از تو رسید4.3از كرم بی تردد كن مرا ھمھم از آنجا كاین تردد دادیم4.4ای ذكور از ابتالیت چون اناث ابتالیم میكنی آه الغیاث4.5ده مذھب مكن مذھبی ام بخش ویا رب مكنتا بھ كی این ابتال ؟4.6ز اختیار ھمچو پاالن شكل خویش اشتری ام الغر و ھم پشت ریش4.7آن كژاوه گھ شود آنسو كشان این كژاوه گھ شود اینسو گران4.8تا ببینم روضۀ انوار رابفكن از من حمل ناھموار را4.9

می چرم، ایقاظ نی، بل ھم رقودھمچو آن اصحاب كھف از باغ جود4.10بر نگردم، جز چو گو، بی اختیارخفتھ باشم بر یمین یا بر یسار4.11یا سوی ذات الشمال، ای رب دین ھم بھ تقلیب تو تا ذات الیمین4.12ھمچو ذرات ھوا بی اختیارصد ھزاران سال بودم در مطار4.13یادگارم ھست در خواب، ارتحال گر فراموشم شدست آن وقت و حال4.14زین مناخ میجھم در مسرح جانمیرھم زین چار میخ چار شاخ4.15میچشم از دایۀ خواب، ای صمدشیر آن ایام ماضیھای خود4.16سر مست خودمیگریزد در سرز اختیار و ھست خودجملھ عالم4.17ننگ خمر و، بنگ بر خود مینھندتا دمی از ھوشیاری وارھند4.18ذكر و فکر اختیاری دوزخ است جملھ دانستھ كھ این ھستی فخ است4.19یا بھ مستی، یا بھ شغل، ای مھتدی میگریزند از خودی در بیخودی4.20بی فرمان شد اندر بی ھشی زآنكھنفس را زآن نیستی وا میكشی4.21حسن احدتا کھ بیند اندر آننیستی باید کھ آن از حق بود* 4.22من حبس اقطار الزمن تنفذوالیس للجن و ال لالنس ان4.23من تجاویف السماوات العلی ال نفوذ اال بسلطان الھدی4.24من حراس الشھب روح المتقی ال ھدی، اال بسلطان یقی4.25نیست ره در بارگاه كبریاھیچ كس را، تا نگردد او فنا4.26نیستی عاشقان را مذھب و دیناین نیستیھست معراج فلك4.27محراب ایازدر طریق عشقپوستین و چارق آمد از نیاز4.28

ظاھر و باطن لطیف و خوب بودگر چھ او خود شاه را محبوب بود4.29حسن سلطان را رخش آیینھ ای گشتھ بی كبر و ریا و كینھ ای4.30منتھای كار او محمود شدچونكھ از ھستی خود مفقود شد4.31كھ ز خوف از كبر كردی احتراززآن قوی تر بود تمكین ایاز4.32كبر را و نفس را گردن زده او مھذب گشتھ بود و آمده4.33یا برای حكمتی دور از وجل یا پی تعلیم میكرد آن حیل4.34بندھستیستكز نسیم نیستییا كھ دید چارقش ز آن شد پسند4.35تا بیابد آن نسیم عیش و زیست تا گشاید دخمھ، كان بر نیستیست4.36تا بیابد بوی عیش آن جھانتا نبندد دخمھ بر این مردگان* 4.37سلسلھ ھست بر جان سبك روملك و مال و اطلس این مرحلھ4.38دشت زماند در سوراخ چاھی، جانسلسلۀ زرین بدید و غره گشت4.39گل رخی افعئی پر زھر و، نقششصورتش جنت، بھ معنی دوزخی4.40گذرلیك ھم بھتر بود ز آنجاگر چھ مؤمن را سقر ندھد ضرر4.41فی كل حال لیك جنت بھ وراگر چھ دوزخ دور دارد زو نكال4.42كاو بھ گاه صبح آمد دوزخی گل رخیالحذر، ای ناقصان، زین4.43گلخنیکاو حقیقت بدتر است ازالفرار ای غافالن زآن گلشنی* 4.44کھ بسوزاند دھان را چون شررگل شکرزینھار ای جاھالن زآن* 4.45زھر قتالست، زآن دوری گزینکاین انگبین: چند گویم مر تو را* 4.46زانذار منخواب میگیرد تو رالیک تلخ آمد تو را گفتار من* 4.47وز حیات خویش برخوردار شوخواجھ آخر یک زمان بیدار شو* 4.48در فنا و نیستی تفتیش کنکنھین روش بر گیر و ترک ریش* 4.49

حكایت غالم ھندو كھ بھ خواجھ زادۀ خود پنھان ھوس داشت، چون دختر را با مھتر زاده ای عقد . 5کس علت او ندانست و او زھرۀ گفتن نداشت. كردند غالم رنجور شده و میگداخت

پروریده كرده او را زنده ای خواجھ ای را بود ھندو بنده ای5.1در دلش شمع ھنر افروختھ علم و آدابش تمام آموختھ5.2آن اكرام سازدر كنار لطفشپروریده از طفولیت بھ ناز5.3خوش گوھری سیم اندامی، گشیبود ھم این خواجھ را یک دختری5.4بذل میكردند كابین گران چون مراھق گشت دختر طالبان5.5بھر دختر، دم بھ دم، خواھش گری میرسید از جانب ھر مھتری5.6روز آید، شب رود اندر جھات مال را نبود ثبات: گفت خواجھ5.7از یك زخم خاركھ شود رخ زردحسن صورت ھم ندارد اعتبار5.8كاو بود غره بھ مال از سادگی مھترزادگیسھل باشد نیز5.9

ننگ پدرشد ز فعل زشت خودكز شور و شرای بسا مھتر پسر5.10عبرتی گیر از بلیس كم پرست وپر ھنر را نیز اگر چھ شد نفیس5.11اال نقش طین او ندید از آدمعلم بودش، چون نبودش عشق دین5.12ز آنت نگشاید دو دیدۀ غیب بین گر چھ دانی دقت علم، ای امین5.13از معرف پرسد از بیش و كمیش او نبیند غیر دستاری و ریش5.14كھ نور بازغی خود ھمی بینیعارفا، تو از معرف فارغی5.15كھ از او باشد بھ دو عالم فالح كار، تقوی دارد و دین و صالح5.16كھ بد او فخر ھمھ خیل و تباركرد یك داماد صالح اختیار5.17مھتری و حسن و استقالل نیست او را مال نیست: پس زنان گفتند5.18بر روی زمین بی زر او گنجیستاینھا تابع زھدند و دین: گفت5.19

دست پیمان و نشانی و قماش چون بھ جد تزویج دختر گشت فاش5.20گشت بیمار و ضعیف و زار زودپس غالم خاجھ كاندر خانھ بود5.21علت او را طبیبی كم شناخت ھمچو بیمار دقی او میگداخت5.22داروی تن در غم دل باطل است عقل میگفتی كھ رنجش از دل است5.23گر چھ می آمد از او در سینھ ریش آن غالمك دم نزد از حال خویش5.24باز پرس اندر خال احوال اوتو: گفت خاتون را شبی شوھر كھ5.25كاو غم خود پیش تو پیدا كندتو بجای مادری، او را بود5.26روز دیگر رفت نزدیك غالم چونكھ خاتون كرد در گوش این كالم5.27با دو صد مھر و دالل و دوستی پس سرش را شانھ میكرد آن ستی5.28نرم كردش تا در آمد در بیان آنچنان كھ مادران مھربان5.29كھ دھی دختر بھ بیگانۀ عنودامید من از تو این نبود: گفت5.30حیف نبود كاو رود جای دگر ؟خواجھ زادۀ ما و، ما خستھ جگر5.31وز بام زیر اندازدش كھ زند،خواست آن خاتون، ز خشمی كامدش5.32كھ طمع دارد بھ خواجھ دختری كاو كھ باشد، ھندوی مادر غری5.33بشنو این شگفت : گفت با خواجھ كھصبر اولی بود، خود را گرفت: گفت5.34ما گمان برده كھ باشد او امیناین چنین گرای خائن را ببین5.35خواستم کز خشم بکشم مر وراحال خود را اینچنین گفت او مرا* 5.36

صبر فرمودن خواجھ مادر دختر را كھ غالم را زجر مكن من او را بی زجر از این طمع باز آورم كھ . 6نھ سیخ سوزد نھ كباب خام ماند

كھ از او بریم و بدھیمش بھ توصبر كن، او را بگو: گفت خواجھ6.1تو تماشا كن كھ دفعش چون كنم تا بھ مکر این از دلش بیرون كنم6.2كھ حقیقت، دختر ما آن توست میدان درست: تو دلش خوش كن، بگو6.3چونكھ دانستیم، تو اولیتری ما ندانستیم، ای خوش مشتری6.4لیلی آن ما و ھم مجنون ماآتش ما ھم در این كانون ما6.5فكر شیرین مرد را فربھ كندتا خیال و فكر خوش بر وی زند6.6آدمی فربھ ز عز است و شرف جانور فربھ شود، لیك از علف6.7جانور فربھ شود از حلق و نوش آدمی فربھ شود از راه گوش6.8خود زبانم می نجنبد اینچنین از این ننگ مھین: گفت آن خاتون6.9

گو بمیر آن خائن ابلیس خواینچنین ژاژی چھ خایم بھر او ؟6.10تا رود علت از او زین لطف خوش نی مترس و، دم دھش: گفت خواجھ6.11ھل كھ صحت یابد آن باریك ریس دفع او را، دلبرا، بر من نویس6.12می نگنجید از تبختر بر زمین چون بگفت آن خستھ را خاتون چنین6.13گل سرخ و، ھزاران شكر گفت چونزفت گشت و فربھ و سرخ و شكـفت6.14كھ مبادا باشد این افسون و فن ای خاتون من: گھ گھی میگفت6.15در پی اینیم فارغ باش ھاما: لیک خاتون جزم میگفتش کھ* 6.16رفت از وی علت و آمد بگشتخواجھ چون دیدش کھ سرخ و زفت گشت* 6.17تا فزون میشد نشاطش چون خروساو دلش دادی بھ تزویر و فسوس* 6.18كھ ھمی سازم فرج را وصلتی خواجھ جمعیت بكرد و دعوتی6.19كای فرج، بادت مبارك اتصال تا جماعت مژده میدادند و گال6.20كل از بیخ و بن علت از وی رفتتا یقین شد مر فرج را این سخن6.21امردی را بست حنـا ھمچو زن بعد از آن، اندر شب عشرت بھ فن6.22ماكیان بنمودش و دادش خروس چون عروسپر نگارش كرد ساعد6.23لنگ امرد را بپوشانید اومقنعھ و حلۀ عروسانھ نكو6.24

ماند ھندو با چنان كنگ درشت كشتشمع را ھنگام خلوت زود6.25از دف زنان وز برون نشنید كسھندوك فریاد میكرد و فغان6.26كرد پنھان نعرۀ آن نعره زن ضرب دف و كف و نعرۀ مرد و زن6.27چون بود در پیش سگ انبان آرد ؟تا بھ روز آن ھندوك را میفشارد6.28رسم دامادان فرج حمام رفت روز آوردند طاس و بوق زفت6.29كون دریده ھمچو دلق تونیان رفت در حمام بس رنجور جان6.30پیش او بنشست دختر چون عروس آمد از حمام در گردك فسوس6.31كھ مبادا كاو كند روز امتحان مادرش آن جا نشستھ پاسبان6.32وآنگھان با ھر دو دستش ده بدادساعتی در وی نظر كرد از عناد6.33با چو تو ناخوش عروس بد فعال خود كس را مبادا اتصال: گفت6.34كیر خركیر زشتت شب بتر ازتررویت ھمچو خاتونانروز6.35

در حقیقت حکایت و بیان آنکھ ھر نفسی ھمچو آن ھندو مبتال است. 7بس خوش است از دور، پیش از امتحان ھمچنین، جملھ نعیم این جھان7.1چون روی نزدیك، آن باشد سراب مینماید در نظر از دور آب7.2خویش را جلوه دھد چون نو عروس گنده پیر است او و، از بس چاپلوس7.3نوش نیش آلودۀ او را مچش ھین مشو مغرور آن گلگونھ اش7.4صبر كن، كالصبر مفتاح الفرج تا نیفتی چون فرج اندر حرج7.5خوش نماید ز اولت انعام اودانھ، پنھان دام اوآشكارا7.6زار زارچند نالی در ندامتچون بپیوستی بھ دام، ای ھوشیار7.7نیست اال درد و، مرگ و، جان دھی نام میری و، وزیری و، شھی7.8كھ بر گردن نھندچون جنازه نھبر زمین رو چون سمندبنده باش و7.9

بار مردم گشتھ چون اھل قبورجملھ را حمال خود خواھد كفور7.10عالی ركاب فارس منصب شودبر جنازه ھر كھ را بینی بھ خواب7.11بار بر خلقان نھادند این كباربر خلق است بارزانكھ آن تابوت 7.12سروری را كم طلب، درویش بھ بار خود بر كس منھ، بر خویش نھ7.13اندر دو پاتا نیاید نقرستمركب اعناق مردم را مپای7.14كھ بھ شھری مانی و، ویران دھی ده دھیمركبی را كاخرش تو7.15گشودتا نباید رخت در ویرانشھرت نمودده دھش اكنون كھ چون7.16تا نمانی عاجز و ویران پرست ده دھش اكنون كھ صد بستانت ھست7.17گر ھمی خواھی، ز كس چیزی مخواه جنت از الھ: گفت پیغمبر كھ7.18و دیدار خداجنة المأویچون نخواھی، من كفیلم مر تو را7.19تا یكی روزی كھ گشتھ بد سوارآن صحابی زان كفالت شد عیار7.20خود فرود آمد، ز كس آن را نخواست تازیانھ از كفش افتاد راست7.21داند و، بی خواھشی خود میدھدآنكھ از دادش نیاید ھیچ بد7.22طریق انبیاست آنچنان خواھشآن رواستور بھ امر حق بخواھی7.23كفر ایمان شد، چو كفر از بھر اوست چون اشارت كرد دوستبد نماند7.24آن ز نیكیھای عالم بگذردھر بدی كھ امر او پیش آورد7.25در اوستده مده، كھ صد ھزاران درز آن صدف گر خستھ گردد نیز پوست7.26سوی شاه و، ھم مزاج باز گرداین سخن پایان ندارد باز گرد7.27تا رھد دستان تو از ده دھی باز رو در كان، چو زر ده دھی7.28از ندامت آخرش ھم ده دھندصورت بد را چو در دل ره دھند7.29ذوق دزدی را، چو زن، ده میدھدتلخی میزھددزد را چون قطع7.30ده بدادن زین بریده دست بیندیدۀ ده دادن از دست حزین7.31وقت تلخی، عیش را ده میدھندھمچنین قالب و خونی و لوند7.32

باز نسیان میكشدشان سوی كارتوبھ میآرند ھم پروانھ وار7.33بست آن سو بار رانور دید وز دور آن نار راھمچو پروانھ7.34باز چون طفالن فتاد و ملح ریخت چون بیامد، سوخت پرش، وا گریخت7.35زودخویشتن زد بر لھیب شمعبار دیگر بر گمان و طمع سود7.36ناسی و مست باز كردش حرص دلبار دیگر سوخت پر، واپس بجست7.37ھمچو ھندو، شمع را ده میدھدكز سوختن وا میجھدآن زمان7.38وی بھ صحبت كاذب و مغرور سوزكای رخت تابان چو ماه شب فروز7.39

نارا للحرب اطفاه اهللادر بیان عموم آیھ كلما أوقدوا. 8كید الكافرین الرحمنكاوھنباز از یادش رود توبھ و انین8.1أطفأ اهللا نارھم حتی انطفانار الوغیاوقدواكلماھم8.2گشتھ ناسی، زانكھ اھل عزم نیست دال اینجا مایستعزم كرده كھ8.3حق بر آن نسیان او بگماشتھ چون نبودش تخم صدقی كاشتھ8.4کل میزندآن ستاره ش را كفدل میزندآتش زنھگر چھ بر8.5

آتش زدن در شب و کشتن دزد آن را و غفلت آن مرد. 9از ره پنھان در آمد ھمچو گرگرفت دزدی شب بھ خانۀ یک بزرگ9.1بر گرفت آتش زنھ، كاتش زندسرفھ ای بشنید شب آن معتمد* 9.2برگرفت آتش زنھ، زد آن وحیدصاحب خانھ شب آوازی شنید9.3تا سر آواز را بیند علنمیزد آتش بھر شمع افروختن9.4چون گرفتی سوختھ، کردیش پست دزد آمد در زمان پیشش نشست9.5فنااستارۀ آتشتا شودمینھاد آنجا سر انگشت را9.6این نمیدید آنكھ دزدش می كشدمی مردخواجھ می پنداشت كاو خود9.7می مرد استاره از تریش زوداین سوختھ نمناك بود: خواجھ گفت9.8كشی را نزد خویش می ندید آتشبسكھ ظلمت بود و تاریكی بھ پیش9.9

دیدۀ كافر نبیند از عمش كشی اندر دلشاین چنین آتش9.10گرداننده ای ھست با گردندهچون نمیداند دل داننده ای ؟9.11بی خداوندی، كی آید، كی رود ؟روز و شب بھ خود: چون نمیگوئی كھ9.12این چنین بی عقلی خود، ای مھین ببینگرد معقوالت میگردی9.13یا كھ بی بنا، بگو ای بی ھنرخانھ، با بنا بود معقولتر ؟9.14کی بود بی اوستادی خوب کار؟خانھ ای با این بزرگی و وقار* 9.15یا كھ بی كاتب، بیندیش ای پسرخط، با كاتب بود معقولتر؟9.16چون بود بی كاتبی؟ ای متھم جیم گوش و، عین چشم و، میم فم9.17یا بھ گیراننده ای، داننده ای شمع، روشن بی ز گیراننده ای ؟9.18یا ز گیرائی بصیر ؟باشد اولیصنعت خوب، از كف شل ضریر9.19بر سرت دبوس محنت میزنندپس چو دانستی كھ قھرت میكنند9.20تیر خدنگ سوی او كش در ھواپس بكن دفعش، چو نمرودی بھ جنگ9.21تیر میانداز، دفع نزع جان ھمچو اسپاه مغول بر آسمان9.22چون روی؟ چون در كف اوئی گروبرویا گریز از وی، اگر تانی9.23از كف او چون رھی؟ ای دست خوش در عدم بودی، نرستی از كفش9.24خون تقوی ریختن پیش عدلشبگریختنبودآرزو جستن9.25زودر گریز از دامھا، روی آراین جھان دام است و، دانھ ش آرزو9.26چون شدی در ضد آن، دیدی فسادبدیدی صد گشادچون چنین رفتی9.27ضد را از ضد شناسند ای جوانچون شدی در ضد، بدانی ضد آن* 9.28گر چھ مفتیتان برون گوید خطوب استفت القلوب: پس پیمبر گفت* 9.29

"استفت قلبک و لو افتاک المفتون"در بیان حدیث . 10

گر چھ مفتی برون گوید فصولاز رسول" استفت قلبک"گوش کن 10.1آزمودی كاین چنین می بایدش آرزو بگذار تا رحم آیدش10.2گلشنش تا روی از حبس او درچون نتانی جست، پس خدمت كنش10.3داد می بینی و داور، ای غوی دم بھ دم چون تو مراقب می شوی10.4كار خود را كی گذارد آفتاب ؟ور ببندی چشم خود را ز احتجاب10.5وآن فضیلت در کمال رفعتشران سوی ایاز و رتبتشباز* 10.6

حسد بردن امیران بر ایاز و نمودن سلطان کیاست او را. 11عاقبت بر شاه خود طعنھ زدندچون امیران از حسد جوشان شدند11.1او چون برد ؟جامگی سی امیركاین ایاز تو ندارد سی خرد11.2كھستان صید گیروسوی صحراشاه بیرون رفت با آن سی امیر11.3رو ای مؤتفك : گفت میری را کھكاروانی دید از دور آن ملك11.4كز كدامین شھر اندر میرسد ؟رو بپرس آن كاروان را بر رصد11.5وی عزمش تا كجا؟ درماند: گفتریز: رفت و پرسید و بیامد كھ11.6تا كجا ؟: باز پرس از كاروان كھرو ای بو العال: دیگری را گفت11.7رختش چیست ھان ای موتمن؟ : گفتتا سوی یمن: رفت و آمد گفت11.8واپرس رخت آن نفربرو: كھماند حیران، گفت بامیری دگر11.9

كاسھ ھای رازی است اغلب آناز ھر جنس ھست: باز آمد گفت11.10ماند حیران آن امیر سست پی كی بیرون شدند از شھر ری؟: گفت11.11تا کھ کی بودست نقل کاروانرو واپرس ھان: آن دگر را گفت* 11.12!در ری چیست تسعیر؟ ای عجب: گفتباز گشت و گفت ھفتم از رجب* 11.13شھ فرستاد آن دگر را زان عددچون نمیدانست، دیگر دم نزد* 11.14سست رای و ناقص، اندر كر و فرھمچنین تا سی امیر و بیشتر11.15ناقص و عاجز ز ادراک کمالھر یکی رفتند بھر یک سوال11.16امتحان كردم ایاز خویش رامن روزی جدا: گفت امیران را كھ11.17او برفت این جملھ را پرسید راست بپرس آن كاروان را کز كجاست؟: كھ11.18بی ریبی و شك حالشان دریافتبی وصیت، بی اشارت، یك بھ یك11.19آن بھ یكدم شد تمام كشف شد، زوھر چھ زین سی میر اندر سی مقام11.20

مدافعۀ امرا آن حجت را بھ شبھۀ جبریانھ و جواب دادن شاه ایشان را. 12از عنایتھاست، كار جھد نیست كاین فنیست: پس بگفتندش امیران12.1گل را بوی نغزدادۀ بخت استقسمت حق است مھ را روی نغز12.2از تفاخر خیمھ بر مھ میزندبلکھ سلطان چون عنایت میکند* 12.3ریع تقصیر است و دخل اجتھادبلكھ آنچ از نقش زاد: گفت سلطان12.4انا ظلمنا نفسناربناور نھ آدم كی بگفتی با خدا ؟12.5چون قضا این بود، حزم ما چھ سود ؟كاین گناه از بخت بود: خود بگفتی12.6تو شكستی جام و، ما را میزنی ؟ أغویتنی: ھمچو ابلیسی كھ گفت12.7ھین مباش اعور چو ابلیس خلق بل قضا حق است و، جھد بنده حق12.8این تردد كی بود بی اختیار ؟در تردد مانده ایم اندر دو كار12.9

كھ دو دست و پاش بستھ است، ای عمواین كنم یا آن كنم، كی گوید او؟12.10یا باال پرم ؟ كھ روم در بحر،ھیچ باشد این تردد بر سرم ؟12.11تا بابل روم ؟ یا برای سحرموصل روم ؟این تردد ھست كھ12.12بر سبلتی ور نھ آن خنده بودپس تردد را بباید قدرتی12.13جرم خود را چون نھی بر دیگران ؟ای جوانبر قضا كم نھ بھانھ12.14خورد عمرو و، بر احمد حد خمر؟میقصاص او بھ عمر؟كند زید وخون12.15جنبش از خود بین، تو از سایھ مبین جرم خود ببینگرد خود بر گرد و12.16

خصم را میداند آن میر بصیركھ نخواھد شد غلط پاداش میر12.17نیاید شب بھ غیرمزد روز توبھ غیرتو عسل خوردی، نیاید تب12.18تو چھ كاریدی كھ نامد ریع كشت ؟كان واتو نگشت ؟در چھ كردی جھد12.19ھمچو فرزندی بگیرد دامنت فعل تو، كان زاید از جان و تنت12.20نھ داری میزنند ؟فعل دزدی رادر غیب صورت میكنندفعل را12.21ھست تصویر خدای غیب دان كی ماند بھ دزدی؟ لیك آندار12.22كاین چنین صورت بساز از بھر داددر دل شحنھ چو حق الھام داد12.23نامناسب چون دھد داور سزا ؟تا تو عالم باشی و عادل قضا12.24احكم این حاكمین ؟چون كند حكمكند اندر گزینچونكھ حاكم این12.25قرض تو كردی، ز كھ خواھی گرو ؟چون بكاری جو، نروید غیر جو12.26گوش و ھوش خود بر این پاداش ده جرم خود را بر كس دیگر منھ12.27كن آشتی با جزا و عدل حقجرم بر خود نھ، كھ تو خود كاشتی12.28بد ز فعل خود شناس، از بخت نی رنج را باشد سبب بد كردنی12.29كلب را كھدانی و كاھل كندآن نظر در بخت، چشم احول كند12.30كن جزای عدل رامتھم كممتھم كن نفس خود را، ای فتی12.31كھ فمن یعمل بمثقال یره توبھ كن، مردانھ سر آور بھ ره12.32كافتاب حق نپوشد ذره ای كم شو غره ایدر فسون نفس12.33پیش این خورشید جسمانی پدیدای مفیدھست آن ذرات جسمی12.34پیش خورشید حقایق آشكارھست ذرات خواطر و افتكار12.35سر غیب است این، مکن فکری در آنپیش حق پیدا و، پیش تو نھان* 12.36

كاللھ وار بھ سر نھاده تا مرغان حكایت آن صیاد كھ خود را در گیاه پیچیده بود و دستۀ گل و اللھ. 13گیاه پندارند، و دانستن آن مرغ زیرک آن را

بود آنجا دام از بھر شكاررفت مرغی در میان مرغزار13.1و آن صیاد آنجا نشستھ در كمین دانۀ چندی نھاده بر زمین13.2گل و اللھ ورا بر سر کالهوز* خویش را پیچیده در برگ و گیاه13.3تا در افتد صید بیچاره ز راه *در کمین بنشستھ و کرده نگاه 13.4پس طوافی كرد و سوی مرد تاخت مرغك آمد سوی او از ناشناخت13.5در بیابان، در میان این وحوش ؟كیستی ای سبز پوش؟: گفت او را13.6با گیاه و برگ اینجا مقتنع مردی زاھدم من، منقطع: گفت13.7زانكھ می بینم اجل را پیش خویش گزیدم دین و كیشزھد و تقوی را13.8كسب و دكان مرا برھم زده مرا واعظ شدهمرگ ھمسایھ13.9

خو نباید كرد با ھر مرد و زن چون بھ آخر فرد خواھم ماندن13.10خو با احدكنمآن بھ آید كھروی خواھم كرد آخر در لحد13.11آن بھ آید كھ زنخ كمتر زنم چون زنخ را بست خواھند، ای صنم13.12آخر استت جامۀ نادوختھ ای بھ زربفت و كمر آموختھ13.13دل چرا در بی وفایان بستھ ایم ؟كز وی رستھ ایمرو بھ خاك آریم13.14ما بھ خویش عاریت بستیم طمع چار طبعجد و خویشانمان قدیمی13.15جسم آدمی با عناصر داشتسالھا ھم صحبتی و ھم دمی13.16روح اصل خویش را كرده نكول روح او خود از نفوس و از عقول13.17نامھ میآید بھ جان، کای بی وفااز نفوس و از عقول پر صفا13.18! رو ز یاران كھن بر تافتی یاركان پنج روزه یافتی13.19شب كشانشان سوی خانھ میكشندكودكان ھر چند در بازی خوشند13.20دزد ناگاھش قبا و كفش بردوقت بازی طفل خردشد برھنھ13.21

كان كاله و پیرھن رفتش ز یادآنچنان گرم او بھ بازی در فتاد13.22رو ندارد كھ سوی خانھ رودبازی او شد بی مددشد شب و13.23باد دادی رخت و گشتی مرتعب ؟" انما الدنیا لعب"نی شنیدی 13.24روز را ضایع مكن در گفت وگوجامھ بجوپیش از آنكھ شب شود13.25خلق را من دزد جامھ دیده ام من بھ صحرا خلوتی بگزیده ام13.26نیم عمر از غصھ ھای دشمنان نیم عمر از آرزوی دلستان13.27غرق بازی گشتھ ما چون طفل خردكلھ را این ببردجبھ را برد آن،13.28خل ھذا اللعب بشك ال تعدنك شبانگاه اجل نزدیك شد13.29باز پس جامھ ھا از دزد بستانھین سوار توبھ شو، در دزد رس13.30بر فلك تازد بھ یك لحظھ ز پست مركب توبھ عجایب مركب است13.31كاو بدزدید آن قبایت ناگھان لیك مركب را نگھ میدار از آن13.32دم بھ دم پاس دار این مركبت راتا ندزدد مركبت را نیز ھم13.33

حكایت آن شخص كھ دزدان قوچ او را بدزدیدند و بر آن قناعت نكردند بھ حیلھ جامھ ھاش را ھم . 14دزدیدند

دزد قچ را برد و حبل او بریدآن یكی قچ داشت از پس می كشید14.1تا بیابد كان قچ برده كجاست دوان شد چپ و راستچونكھ آگھ شد14.2در فغان و گریھ و واویلتابر سر چاھی بدید آن دزد را14.3ھمیان زرم در چھ فتاد: گفتای اوستاد؟ناالن از چھ ای: گفت14.4خمس بدھم مر تو را با دل خوشی بیرون كشیگر توانی در روی14.5گر کنی با من چنین لطف و کرمھست در ھمیان من پانصد درم* 14.6این بھای ده قچ است : گفت با خودصد درم بدھم تو را حالی بھ دست14.7اشتر بدادگر قچی شد، حق عوضگر دری در بستھ شد، ده در گشاد14.8جامھ ھا را ھم ببرد آن دزد تفت جامھ ھا بر كند و اندر چاه رفت14.9

طاعون آوردحزم نبود، طمعباید كھ ره تا ده بردحازمی14.10چون خیال او را بھ ھر دم صورتی فتنھ سیرتیآن یكی دزدیست14.11در خدا بگریز و، وا ره زین دغاكس نداند مكر او، اال خدا14.12

مناظرۀ مرغ با صیاد در ترھب و در معنی ترھبی كھ مصطفی صلی الھ علیھ و آلھ نھی كرد از آن . 15"ال رھبانیة فی االسالم"امت خود را كھ

دین احمد را ترھب نیك نیست خواجھ در خلوت مایست: مرغ گفتش15.1بدعتی چون بر گرفتی؟ ای فضولاز ترھب نھی فرمود آن رسول15.2امر معروف و ز منكر احترازجمعھ شرط است و جماعت در نماز15.3منفعت دادن بھ خلقان ھمچو ابررنج بد خویان كشیدن زیر صبر15.4گر نھ سنگی، چھ حریقی با مدر؟ای پدر" خیر ناس ان ینفع الناس"15.5سنت احمد مھل، محكوم باش در میان امت مرحوم باش15.6جھد کن کز رحمت آری تاج سرچون جماعت رحمت آمد ای پسر* 15.7نیست مطلق اینکھ گفتی، ھوش داردر جوابش گفت صیاد عیار15.8بد نشیند، بد شودنیک چون باھست تنھائی بھ از یاران بد15.9

پیش عاقل ھمچو سنگ است و كلوخ زآنکھ عقل ھر كھ را نبود رسوخ15.10صحبت او عین رھبانیت است چون حمار است آنكھ نانش منیت است15.11بگذر از وی تا نمانی بی ھنرھوش او سوی علف باشد چو خر15.12كل آت بعد حین فھو آت زآنكھ غیر حق ھمھ گردد رفات15.13ملک و مالک عکس آن یک مالک استھر چھ جز آن وجھ باشد ھالک است15.14

ھیچ از سایھ نتانی خورد برگر چھ سایھ عکس شخص است، ای پسر15.15اصل سایھ را بجو، ای کاروانھیچ سایھ نیست بی شخصی روان* 15.16در مسبب رو، گذر کن از سببھین ز سایھ شخص را میکن طلب15.17صحبتش شوم است، باید کرد ترکیار جسمانی بود رویش بھ مرگ15.18مرده اش دان، چونكھ مرده جو بودحكم او ھم حكم قبلۀ او بود15.19كھ كلوخ و سنگ او را صاحب است ھر كھ با این قوم باشد راھب است15.20سوی کان لعل رو از بھر جودبگذر از سنگ و کلوخ بی وجود* 15.21زین كلوخان صد ھزار آفت رسدخود كلوخ و سنگ كس را ره زند15.22كاین چنین ره زن میان ره بودپس جھاد آنگھ بود: گفت مرغش15.23بر ره نا ایمن آید شیر مردیاری و نبرداز برای حفظ15.24كھ مسافر ھمره اعدا شودعرق مردی آنگھی پیدا شود15.25امت او صفدرانند و فحول چون نبی السیف بوده ست آن رسول15.26غار و كوه مصلحت در دین عیسیمصلحت در دین ما جنگ و شكوه15.27مصلحت جو گر توئی مرد خدامصلحت داده است ھر یک را جدا* 15.28بر شر و شورتا بھ قوت بر زندآری، گر بود یاری و زور: گفت15.29یار میباید در این جا فردوارقوتی باید در این ره مردوار* 15.30آسان بجھ در فرار از ال یطاقچون نباشد قوتی، پرھیز بھ15.31فکرتی کن، در نگر انجام کارصنعت این است ای عزیز نامدار* 15.32ورنھ کی دانی تو راه و چاه را ؟یار میجو تا بیابی راه را* 15.33ور نھ یاران كم نیاید یار راصدق دل بباید كار را: گفت15.34زانكھ بی یاران بمانی بی مددیار شو تا یار بینی بی عدد15.35ای صفی دامن یعقوب مگذاردیو گرگ است و، تو ھمچون یوسفی15.36كز رمھ شیشك بھ خود تنھا رودگرگ اغلب آن زمان گیرا بود15.37در چنین مسبع ز خون خویش خوردآنكھ سنت با جماعت ترك كرد15.38بی ره و بی یار افتی در مضیق ھست سنت ره جماعت چون رفیق15.39اسب با اسبان یقین خوشتر رودراه سنت با جماعت بھ بود15.40غافالن خفتھ را آگھ مدانلیک ھر گمراه را ھمره مدان15.41ھمدل و ھمدرد، جویان احدھمرھی را جو کز او یابی مدد15.42فرصتی جوید كھ جامۀ تو بردھمرھی نی كاو بود خصم خرد15.43كھ تواند كردت آنجا نھبھ ای میرود با تو كھ یابد عقبھ ای15.44ھین منوش از نوش او، کان ھست نیشمیرود با تو برای سود خویش15.45درس گویدت بھر رجوع از راهاشتر دلی، چون دید ترسیا بود15.46این چنین ھمره عدو دان، نھ ولی یار را ترسان كند ز اشتر دلی15.47تا نریزد بر تو زھر آن زشت خویار بد مار است، ھین بگریز از او* 15.48مرد نبود آنکھ افتد زیر زنیار را از ره برد آن راه زن15.49آفتی، در دفع ھر جان شیشھ ای راه، جان بازی است در ھر عیشھ ای15.50حازمی باید کھ مرد ره بودراه دین ھر گمرھی خود کی رود؟* 15.51كھ نھ راه ھر مخنث گوھر است راه دین ز آن رو پر از شور و شر است15.52ھمچو پرویزن بھ تمییز سبوس در ره این ترس امتحانھای نفوس15.53یار چھ بود؟ نردبان رایھاراه چھ بود؟ پر نشان پایھا15.54لیک بی جمعیتت نبود نشاطگیرم آن گرگت نیابد ز احتیاط15.55با رفیقان سیر او صد تو بودآنكھ او تنھا بھ راه خوش رود15.56در نشاط آید، شود قوت پذیرخر ز یاران، ای فقیربا غلیظی15.57صد تو شودبر وی آن راه از تعبھر خری كز كاروان تنھا رود15.58

تا كھ تنھا آن بیابان را بردچند زخم چوب و سیخ افزون خورد15.59گر نھ ای خر، اینچنین تنھا مروخوش شنو: مر تو را میگوید آن خر15.60با رفیقان بی گمان خوشتر رودآنكھ تنھا خوش رود اندر رصد15.61معجزه بنمود و یاران را بجست ھر نبیی اندر این راه درست15.62كی بر آید خانھ ھا و انبارھا ؟گر نباشد یاری دیوارھا15.63سقف چون باشد معلق در ھوا ؟ھر یكی دیوار اگر باشد جدا15.64كی فتد بر روی كاغذھا رقم ؟گر نباشد یاری حبر و قلم15.65گر نھ پیوندد بھ ھم، بادش برداین حصیری كھ كسی می گسترد15.66پس نتایج شد ز جمعیت پدیدحق ز ھر جنسی چو زوجین آفرید15.67بس شکال افتاد و شد نزدیک شبدر میان مرغ و صیاد، ای عجب* 15.68بحثشان شد اندر این معنی درازاین بگفت و آن بگفت از اھتزاز15.69ماجرا را موجز و كوتاه كن مثنوی را چابك و دل خواه كن15.70نفس او بیطاقت آمد در گشادمرغ را چون دیده بر گندم فتاد* 15.71امانت از یتیم بی وصیست : گفتگندم زآن كیست؟: بعد از آن گفتش كھ15.72زآنكھ پندارند ما را موتمن مال ایتام است امانت پیش من15.73ھست مردار این زمان بر من حالل من مضطرم و مجروح حال: گفت15.74ای امین و پارسا و محترم ھست دستوری کز این گندم خورم ؟15.75بی ضرورت گر خوری مجرم شوی مفتی ضرورت ھم توی: گفت15.76ور خوری، باری ضمان آن بده ور ضرورت ھست ھم، پرھیز بھ15.77توسنش سر بستد از جذب عنان مرغ بس در خود فرو رفت آن زمان15.78و االنعام خواندچند او یاسینپس بخورد آن گندم و در فخ بماند15.79پیش از آن بایست این دود سیاه بعد درماندن، چھ افسوس و چھ آه15.80ای فریاد رس : دم بھ دم میگو كھآن زمان كھ حرص جنبید و ھوس15.81گرمی حرص تو ھمچون یخ شودپیش از آن کاین دانھ بر تو یخ شود* 15.82حرص را آواره کن، ای ھوش مندآه و دود و نالھ آن دم کار بند* 15.83بو كھ بصره وارھد ھم ز آن شكست كان زمان پیش از خرابی بصره است15.84قبل ھدم البصره و الموصل ابك لی یا باكیی یا ثاكلی15.85ال تنح لی بعد موتی و اصطبرنح علی قبل موتی و اعتفر15.86خل البكاءبعد طوفان النویابك لی قبل ثبوری فی النوی15.87آن زمان بایست یاسین خواندن آن زمان كھ دیو میشد راه زن15.88آن زمان چوبك بزن، ای پاسبان پیش از آن كھ اشكستھ گردد كاروان15.89

ھای و ھوی کردن پاسبان بعد از بردن دزدان اسباب کاروان را. 16حارس مال و قماش آن مھانپاسبانی بود در یک کاروان16.1رختھا را زیر ھر خاكی فشرددزد اسباب بردپاسبان شب خفت و16.2رفتھ دیدند رخت و سیم و اشتران روز شد، بیدار گشت آن كاروان16.3گرم گشتھ، خود ھم او بد راھزنپاسبان در ھی ھی و چوبک زدن* 16.4كھ چھ شد این رخت و، این اسباب كو؟بگوکای حارس: پس بدو گفتند16.5رختھا بردند از پیشم شتاب دزدان آمدند اندر نقاب: گفت16.6پس چھ میكردی؟ چھ ای تو مرد ریگ ؟ای چون تل ریگ: قوم گفتندش كھ16.7با سالح و، با شجاعت، باشكوه من یك كس بدم، ایشان گروه: گفت16.8"برجھید"نعره بایستی زدن كھ اگر در جنگ كم بودت امید: گفت16.9

كشیمت بی دریغ كھ خمش، ور نھآن دم كارد بنمودند و تیغ: گفت16.10این زمان فریاد و ھیھای و فغان آن زمان از ترس من بستم دھان16.11این زمان چندان كھ خواھی ھی كنم آن زمان بست این دمم كھ دم زنم16.12

بی نمك باشد اعوذ و فاتحھ چونكھ عمرت برد دیو فاضحھ16.13ھست غفلت بی نمكتر ز آن یقین گر چھ باشد بی نمك اكنون حنین16.14ذلیالن را نظر كن، ای عزیز: كھمی نال نیزھمچنین ھم بی نمك16.15از تو چیزی فوت كی شد؟ ای الھ یا بھ گاهقادری، بی گاه چبود16.16گم ؟كی شود از قدرتش مطلوبما فاتكمال تاسوا علی: گفت16.17

بھ حرصحوالھ كردن مرغ گرفتاری خود را بھ مكر صیاد، و صیاد. 17كھ فسون زاھدان را بشنوداین سزای آن بود: گفت آن مرغ17.1كھ خورد مال یتیمان از گزاف نی، سزای آن نشاف: گفت زاھد17.2كھ فخ و صیاد لرزان شد ز دردبعد از آن نوحھ گری آغاز كرد17.3می مال دست بر سرم، جانا، بیاكز تناقضھای دل پشتم شكست17.4دست تو در شكر بخشی آیتیست زیر دست تو سرم را راحتیست17.5بی قرارم، بی قرارم، بی قرارسایۀ خویش از سر من بر مدار17.6در غمت، ای رشك سرو و یاسمن خوابھا بیزار شد از چشم من17.7ناسزائی را بپرسی در غمی ؟گر نیم الیق، چھ باشد گر دمی17.8كھ بر او لطفت چنین درھا گشودمر عدم را خود چھ استحقاق بود؟17.9

ده گھر از نور حس در جیب كردكرم آن سیب كردخاك گرگین را17.10كھ بشر شد نطفۀ مرده از آن پنج حس ظاھر و، پنج نھان17.11جز بھ ریش توبھ نبود ریشخندتوبھ بی توفیقت، ای نور بلند17.12توبھ سایھ ست و، تو ماه روشنی بر كنییك یكسبلتان توبھ17.13چون بیفشاری دلم چون ننالم ؟ای ز تو ویران دكان و منزلم17.14بی تو ھرگز کار کی گردد تمام؟چونکھ بی تو نیست کارم را نظام* 17.15بود بنده نیست بی خداوندیتچون گریزم؟ زآنكھ بی تو زنده نیست17.16زانكھ بی تو گشتھ ام از جان ملول جان من بستان تو، ای جان را اصول17.17سیرم از فرھنگ و از فرزانگی عاشقم من بر فن دیوانگی17.18چند از این صبر و زحیر و ارتعاش گویم راز فاشچون بدرد شرم17.19ناگھان بجھم ز زیر این لحاف در حیا پنھان شدم ھمچون سجاف17.20آھوی لنگیم، و او شیر شكارای رفیقان، راھھا را بست یار17.21در كف شیر نر خونخواره ای كو چاره ای ؟جز كھ تسلیم و رضا17.22روحھا را میكند بی خورد و خواب او ندارد خواب و خور، چون آفتاب17.23تا ببینی در تجلی روی من كھ بیا من باش، یا ھم خوی من17.24خاك بودی، طالب احیا شدیور ندیدی، چون چنین شیدا شدی ؟17.25چشم جانت چون بماندست این طرف ؟گر ز بی سویت ندادست او علف17.26كھ از آن سوراخ او شد معتلف از آن شد معتكفگربھ، در سوراخ17.27كز شكار مرغ یابید او طعام گربۀ دیگر ھمی گردد بھ بام17.28و آن دگر حارس برای جامگی آن یكی را قبلھ شد جوالھگی17.29كھ از آن سو دادیش تو قوت جان آن یكی بیكار و، رو در المكان17.30بھر كار او ز ھر كاری بریداو دارد، كھ حق را شد مریدكار17.31بازی میكنندتا بھ شب در خاکدیگران، چون كودكان، این روز چند17.32دایۀ وسواس عشوه اش میدھدخوابناكی كاو ز یقظھ میجھد17.33كھ كسی از خواب بجھاند تو رارو بخسب ای جان كھ نگذاریم ما17.34ھمچو تشنھ كھ شنود او بانگ آب ھم تو خود را بر كنی از بیخ خواب17.35ھمچو باران میرسم از آسمان بانگ آبم من بھ گوش تشنگان17.36بانگ آب و، تشنھ و، آن گاه خواب ؟برجھ ای عاشق، بر آور اضطراب17.37

حکایت آن عاشق کھ شب بر امید وعدۀ معشوق بیامد بدان وثاق کھ اشارت کرده بود و بعضی از . 18معشوق آم جیبش را پر گردکان نمود و رفت. شب را منتظر بود تا خوابش ربود

اندر عھد خویش پاسبان عھدعاشقی بودست در ایام پیش18.1مات و، مات شاھنشاه خودشاهسالھا در بند وصل ماه خود18.2كھ فرج از صبر زاینده بودعاقبت جوینده یابنده بود18.3كھ بپختم از پی تو لوبیاكامشب بیا: گفت روزی یار او18.4تا بیایم نیم شب من بی طلب در فالن حجره نشین تا نیم شب18.5چون پدید آمد مھش از زیر گردمرد قربان كرد و نانھا بخش كرد18.6بر امید وعدۀ آن یار غارشب در آن حجره ھمی مرد انتظار18.7اوفتاد و گشت بی خویش و غنودمنتظر بنشست و خوابش در ربود* 18.8!عاشق دل داده را خواب؟ ای شگفتساعتی بیدار بد، خوابش گرفت* 18.9

صادق الوعدانھ آن دلدار اوبعد نصف اللیل آمد یار او18.10اندكی از آستین او دریدعاشق خود را فتاده خفتھ دید18.11كھ تو طفلی، گیر این، می باز نرداندر جیب كردچندشگردكان18.12آستین و گردكانھا را بدیدچون سحر از خواب عاشق بر جھید18.13آن ھم ز ماست آنچھ بر ما میرسدشاه ما ھمھ صدق و وفاست: گفت18.14چون حرس بر بام چوبك میزنیم ای دل بی خواب، ما زآن ایمنیم18.15ھر چھ گوئیم از غم خود اندك است گردكان ما در این مطحن شكست18.16پند كم ده بعد از این دیوانھ راعاذال، چند این صالی ماجرا ؟18.17آزمودم، چند خواھم آزمود ؟من نخواھم عشوۀ ھجران شنود18.18روی در بیگانگیست اندر این رهھر چھ غیر شورش و دیوانگیست18.19كھ دریدم سلسلۀ تدبیر راھین بنھ بر پایم آن زنجیر را18.20گر دو صد زنجیر آری بگسلم غیر آن جعد نگار مقبلم18.21بر در ناموس، ای عاشق مأیست عشق و ناموس، ای برادر، راست نیست18.22نقش بگذارم، سراسر جان شوم وقت آن آمد كھ من عریان شوم18.23كھ دریدم پردۀ شرم و حیاای عدو شرم و اندیشھ، بیا18.24سخت دل یارا كھ در عالم توئی ای ببستھ خواب جان از جادوئی18.25تا خنك گردد دل عشق، ای سوارھین گلوی صبر گیر و میفشار18.26ای دل ما خاندان و منزلش تا نسوزم، كی خنك گردد دلش ؟18.27ال یجوز ؟: كیست آن كس كھ بگویدخانۀ خود را ھمی سوزی، بسوز18.28خانۀ عاشق چنین اولیتر است خوش بسوز این خانھ را، ای شیر مست18.29زانكھ شمعم من، بھ سوزش روشنم بعد ازین، من سوز را قبلھ كنم18.30یك شبی در كوی بیخوابان گذرای پدرخواب را بگذار امشب18.31كشتھ اندھمچو پروانھ بھ وصلتبنگر آنھا را كھ مجنون گشتھ اند18.32حلق عشق اژدھائی گشتھ گوئیبنگر این كشتی خلقان غرق عشق18.33عقل ھمچون كوه را او كھربااژدھائی ناپدید و دلربا18.34طبلھ ھا را ریخت اندر آب جوعقل ھر عطار كآگھ شد از او18.35كفوا احدلم یكن حقا لھرو كز این جو بر نیائی تا ابد18.36من ندانم آن و این ؟ : چند گوئیای مزور، چشم بگشای و ببین18.37درآدر جھان حی و قیومیبرآاز وبای زرق و محرومی18.38بود" می دانم"، "ندانمھات"وین شود" بینم"، ھمی "نمی بینم"تا 18.39كن در استواش زین تلون نقلبگذر از مستی و، مستی بخش باش18.40بر سر ھر كوی چندین مست ھست چند نازی تو بدین مستی پست ؟18.41نیست خوارجملھ یك باشند و، آن یكگر دو عالم پر شود سر مست یار18.42

خوار كبود؟ تن پرستی نارئی این ز بسیاری نیابد خوارئی18.43کی کساد آید بر صاحب ولھ ؟گر جھان پر شد ز تاب نور مھ18.44كی بود خوار آن تف خوش التھاب ؟گر جھان پر شد ز نور آفتاب18.45چونكھ ارض اهللا واسع بود و رام لیك، با این جملھ باالتر خرام18.46برتر از وی در زمین قدس ھست گر چھ این مستی چو باز اشھب است18.47بر مقرب شیر او چون روبھ استمست ز ابرار و، مقرب زآن بھ است18.48در دمندۀ روح و مست مست سازسرافیلی شو اندر امتیازرو18.49پیشھ شد"این ندانم، و آن ندانم"مست را چون دل مزاح اندیشھ شد18.50میدانیم كیست : تا بگوئی آنكھبھر چیست ؟" این ندانم، و آن ندانم"18.51نفی بگذار و ز ثبت آغاز كن نفی بھر ثبت باشد در سخن18.52آنكھ آن ھست است، آن را پیش آرھین واگذار" نیست این و، نیست آن"18.53واحوال شبترک و مطرب را بگونفی بگذار و ھمان ھستی طلب* 18.54ترك مست این بیاموز ای پدر ز آننفی بگذار و ھمان ھستی پرست18.55

ان هللا تعالی شرابا اعده "استدعای امیر ترك مخمور مطرب را بھ وقت صبوح و معنی حدیث . 19و قولھ تعالی إن االبرار یشربون من کاس کان الولیائھ إذا شربوا سكروا و إذا سكروا طابوا، الخ

مزاجھا کافورا تا ھر كھ مجرد است از آن می نوشد---می در خم اسرار بدان میجوشد

ما می نخوریم جز حاللی---این می كھ تو میخوری حرامست وز شراب خدای مست شوی---جھد كن تا ز نیست ھست شوی

مطرب خواه شدوز خمار خمرسحر آگاه شدتركیاعجمی19.1آن بودنقل و قوت و قوت مستمطرب جان مونس مستان بود19.2باز مستی از دم مطرب چشدمطرب ایشان را سوی مستی كشد19.3وین شراب تن از این مطرب چردآن شراب حق بدان مطرب برد19.4لیك فرق است این حسن تا آن حسن ھر دو گر یك نام دارد در سخن19.5لیك، خود كو آسمان؟ کو ریسمان؟ اشتباھی ھست لفظی در میان19.6اشتراك گبر و مؤمن در تن است اشتراك لفظ دایم رھزن است19.7درنگرتا كھ در ھر كوزه چبود،چون كوزه ھای بستھ سرجسمھا19.8كوزۀ آن تن پر از زھر ممات كوزۀ این تن پر از آب حیات19.9

ور بھ ظرفش عاشقی تو گمرھی شھیگر بھ مظروفش نظر داری19.10معنیش در اندرون، مانند جان لفظ را مانندۀ این جسم دان19.11دیدۀ جان، جان پر فن بین بوددیدۀ تن دائما تن بین بود19.12صورتش ضال است و ھادی معنوی پس ز نقش لفظھای مثنوی19.13ھادی بعضی و بعضی را مضل كاین قرآن ز دل: در نبی فرمود19.14پیش عارف كی بود معدوم شئی؟ می: چونكھ عارف گفتاهللا اهللا19.15رحمان بودكی تو را فھم میفھم تو چون بادۀ شیطان بود19.16این بدان و آن بدین دارد شتاب این دو انبازند، مطرب با شراب19.17مطربانشان سوی میخانھ برندپر خماران از دم مطرب چرند19.18دل شده چون گوی، در چوگان اوست این پایان اوستآن سر میدان و19.19آن سودا شوددر سر ار صفراستگوش آنجا روددر سر آنچھ ھست19.20والد و مولود آنجا یك شوندبھ بیھوشی رونداین دوبعد از آن19.21ترك ما بیدار كردمطربان راچونكھ كردند آشتی شادی و درد19.22الكاس یا من ال اراك انلنیكھمطرب آغازید بیتی خوابناك19.23غایة القرب حجاب االشتباه أنت وجھی ال عجب ان ال اراه19.24

من وفور االلتباس المشتبك اركان لمأنت عقلی ال عجب

19.25كم اقل یا یا نداء للبعیدجئت اقرب أنت من حبل الورید19.26كی اكتم من معی ممن اغاربل اغالطھم أنادی فی القفار19.27بشنو اکنون نکتھ ای صاحب تمیزاین سخن پایان ندارد، ای عزیز* 19.28

آمدن ضریر بخانۀ پیغمبر علیھ السالم و گریختن عایشھ و پنھان شدن. 20كای نوا بخش تنور ھر خمیراندر آمد پیش پیغمبر ضریر20.1مستغاث، المستغاث، ای ساقیم من مستسقی امای تو میر آب و20.2عایشھ بگریخت بھر احتجاب چون در آمد آن ضریر از در شتاب20.3از غیوری رسول رشكناك زانكھ واقف بود آن خاتون پاك20.4زانكھ رشك از ناز خیزد یا بنون رشكش فزونھر كھ زیباتر بود20.5چونكھ از زشتی و پیری آگھندگنده پیران شوی را قما دھند20.6كی بدست؟ ای فر یزدانیش عون چون جمال احمدی در ھر دو كون20.7غیرت آن خورشید صد تو را رسدنازھای ھر دو كون او را رسد20.8در كشید، ای اختران، زو روی راكھ در افکندم بھ كیوان گوی را20.9

ور نھ پیش نور من رسوا شویدال شویددر شعاع بی نظیرم20.10نمایم كھ روم كی روم؟ االاز كرم من ھر شبی غائب شوم20.11پر زنان پرید گرد این مطارتا شما بی من شبی خفاش وار20.12باز سست و منکر و معجب شویدھمچو طاوسان پری عرضھ كنید20.13ھمچو چارق كاو بود شمع ایازبنگرید آن پای زشت از امتیاز20.14تا نگردید از منی ز اھل شمال رو نمایم صبح بھر گوشمال20.15نھی كردست از درازی، امر كن زیرا دراز است این سخنكن،ترك20.16

امتحان كردن حضرت رسول صلی اهللا علیھ و آلھ عایشھ را كھ چرا پنھان میشوی كھ او تو را . 21نمی بیند

او نمی بیند تو را، كم شو نھان گفت پیغمبر برای امتحان21.1او نبیند، لیک من بینم وراكرد اشارت عایشھ با دستھا21.2پر ز تشبیھات و تمثیل ای نصوح غیرت عقل است بر خوبی روح21.3عقل بر وی این چنین رشكین چراست ؟با چنین پنھانیی كھ روح راست21.4آنكھ پوشیدست نورش روی اواز كھ پنھان می كنی ای رشك خو؟21.5فرط نور اوست رویش را نقاب میرود بی روی پوش این آفتاب21.6كافتاب او را نمی بیند اثراز كھ پنھان میكنی ای رشك ور؟21.7كز خودش خواھم كھ پنھانش كنم رشك از آن افزونتر است اندر تنم21.8من باد و چشم و گوش خود در جنگز آتش رشك گران آھنگ من21.9

پس دھان بر بند و گفتن را بھل چون چنین رشكیستت، ای جان و دل21.10از سوی دیگر بدراند حجاب ترسم ار خامش كنم آن آفتاب21.11كھ ز منع، آن میل، افزونتر شوددر خموشی گفت ما اظھر شود21.12جوش احببت الن اعرف شودگر بغرد بحر غرش كف شود21.13عین اظھار سخن، پوشیدن است حرف گفتن، بستن آن روزن است21.14گل تا كنی مشغولشان از بویگلبلبالنھ نعره زن بر روی21.15گل نپرد ھوششان سوی رویقل مشغول گردد گوششانتا بھ21.16در حقیقت ھر دلیلی ره زن است پیش آن خورشید كاو بس روشن است21.17

آغاز کردن مطرب این غزل را در بزم امیر ترک. 22

از این آشفتۀ بی دل چھ می خواھی؟ نمی دانم----گلی یا سوسنی یا سرو یا ماھی؟ نمی دانم

و خطاب کردن ترك كھ آنچھ میدانی بخوان و جواب مطرب امیر رادر حجاب نغمھ، اسرار ألست مطرب آغازید نزد ترك مست22.1می ندانم کھ چھ میخواھی ز من می ندانم كھ تو ماھی یا وثن22.2تن زنم، یا در عبارت آرمت می ندانم تا چھ خدمت آرمت22.3من ندانم، من كجایم، تو كجاگر نیستی از من جدا! ای عجب22.4گاه در بر، گاه در خون می كشی می ندانم كھ مرا چون می كشی22.5می ندانم، می ندانم ساز كردھمچنین، لب در ندانم باز كرد22.6ترك ما را زین حراره دل گرفت ، از شگفت"می ندانم"چون ز حد شد 22.7با علیھا بر سر مطرب دویدترك و دبوسی كشیدبر جھید آن22.8كشی این دم بد است نی، مطرب: گفتگرز را بگرفت سرھنگی بھ دست22.9

كوفت طبعم را، بكوبم بر سرش این تكرار بی حد و مرش: گفت22.10زآنچھ میدانی بگو مقصود برگھ مخورقلتبانا، می ندانی22.11می ندانم، می ندانم، در مكش آن بگو، ای گیج، كھ میدانی اش22.12نی ز بلخم، نز ھری : تو بگوئیاز كجائی؟ کی مری؟: چون بگویم22.13نھ ز شام و نھ عراق و باردینز روم و نھ ز چیننھ ز ھند و نھ* 22.14راه درازدر كشی در نی و نینھ ز بغداد و، نھ موصل، نھ طراز22.15ھست تنقیح مناط این جایگھ خود بگو تا از كجائی باز ره22.16نھ شراب و نھ كباب : تو بگوئیچھ خوردی ناشتاب ؟: یا بپرسم کھ22.17نھ عسلنھ ز شیر و نھ ز شکرنھ بقول و نھ پنیر و نھ بصل* 22.18آنچھ خوردی آن بگو تنھا و بس نھ قدید و نھ ثرید و نھ عدس22.19زانكھ مقصودم خفیست : گفت مطرباین سخن خائی دراز از بھر چیست؟22.20نفی كردم تا بری ز اثبات بومی رمد اثبات پیش از نفی تو22.21چون بمیری مرگ گوید راز رادر نوا آرم بھ نفی این ساز را22.22

و تفسیر بیت حکیم سنائی" موتوا قبل ان تموتوا"در معنی حدیث . 23

كھ ادریس از چنین مردن بھشتی گشت پیش از ---بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواھی ما

زانكھ مردن اصل بد ناورده ای جان بسی كندی و اندر پرده ای23.1نائی بھ بام بی كمال نردبانتا نمیری نیست جان كندن تمام23.2بام را كوشنده نامحرم بودچون ز صد پایھ دو پایھ كم بود23.3آب اندر دلو از چھ كی رود ؟چون رسن یك گز ز صد گز كم بود23.4"من االخیر"تا کھ ننھی اندر او ای امیرغرق این كشتی نیائی23.5كشتی وسواس و غی را غارق است اصل دان كان طارق است"من آخر"23.6كشتی ھش چونكھ مستغرق شودازرق شودگنبدآفتاب23.7مات شو در صبح، ای شمع طرازچون نمردی، گشت جان كندن دراز23.8خورشید جھان پنھان استدان كھتا نگشتند اختران ما نھان23.9

چشم تن زانكھ پنبۀ گوش آمدگرز بر خود زن، منی را در شكن23.10عكس توست، اندر فعالم، این منی ای دنیگرز بر خود میزنی ھم23.11در قتال خویش درپیچیده ای عكس خود در صورت من دیده ای23.12عكس خود را خصم می پنداشت اوھمچو آن شیری كھ در چھ شد فرو23.13تا ز ضد، ضد را بدانی اندكی نفی، ضد ھست باشد بی شكی23.14اندر این نشئھ دمی بی دام نیست این زمان جز نفی ضد اعالم نیست23.15مرگ را بگزین و بردر آن حجاب بی حجابت باید آن، ای ذو لباب23.16مرگ تبدیلی كھ در سوری روی نی چنان مرگی كھ در گوری روی23.17

رومئی شد، صبغۀ زنگی ستردآن طفلی بمردمرد چون بالغ شد23.18غم فرح شد، خار غمناكی نماندزر شد، ھیأت خاكی نماندخاك23.19مرده را خواھی كھ بینی زنده توكای اسرار جو: مصطفی زین گفت23.20مرده و، جانش شده بر آسمان میرود چون زندگان بر خاكدان23.21گر بمیرد، روح او را نقل نیست جانش را این دم بھ باال مسكنیست23.22این بھ مردن فھم آید، نی بھ عقل زانكھ پیش از مرگ او كردست نقل23.23از مقامی تا مقام ھمچو نقلینقل باشد، نی چو نقل جان عام23.24مرده را کاو میرود ظاھر یقین ھر كھ خواھد كاو ببیند بر زمین23.25شد ز صدیقی امیر الصادقین ببین: مر ابو بكر تقی را گو23.26تا بھ حشر افزون كنی تصدیق رااندر این نشأت نگر صدیق را23.27زانكھ حل شد در فنائش حل و عقدپس محمد صد قیامت بود نقد23.28صد قیامت بود او اندر عیان زادۀ ثانی است احمد در جھان23.29کای قیامت، تا قیامت راه چند ؟زو قیامت را ھمی پرسیده اند23.30كھ ز محشر حشر را پرسد كسی ؟با زبان حال میگفتی بسی23.31یا كرام " موتوا قبل موت"رمز بھر این گفت آن رسول خوش پیام23.32ز آن طرف آورده ام این صیت و صوت ھمچنان كھ مرده ام من قبل موت23.33دیدن ھر چیز را شرط است این قیامت را ببینپس قیامت شو23.34خواه کان انوار باشد یا ظالم تا نگردی این، ندانیش تمام23.35عشق گردی، عشق را دانی جمال عقل گردی، عقل را دانی كمال23.36نور گردی، ھم بدانی آن و ایننار گردی، نار را دانی یقین* 23.37گر بدی ادراك اندر خورد این گفتمی برھان بر این دعوی مبین23.38گر رسد مرغی قنق انجیر خوارھست انجیر این طرف بسیار خوار23.39دم بھ دم در نزع و اندر مردننددر ھمھ عالم اگر مرد و زنند23.40كھ پدر گوید در آن دم با پسرآن سخنھا را وصیتھا شمر23.41تا ببرد بیخ بغض و رشك و كین تا بروید رحمت و عبرت بدین23.42تا ز نزع او بسوزد دل تو راتو بدان نیت نگر در اقربا23.43دوست را در نزع و اندر فقد دان كل آت آت آن را نقد دان23.44این نظرھا را برون افكن ز جیب ور غرضھا زین نظر گردد حجیب23.45زآنکھ با عاجز گزیده معجزیست در نیاز خشك بر عجزی مأیست23.46چشم در زنجیر نھ، باید گشادعجز زنجیریست، زنجیرت نھاد23.47باز بودم، بستھ گشتم، این ز چیست ؟ای ھادی زیست: پس تضرع كن كھ23.48ز قھرت دم بھ دم " لفی خسرم"كھ سخت تر افشرده ام در شر قدم23.49بت شكن دعوی و، بت گر بوده ام از نصیحتھای تو كر بوده ام23.50مرگ مانند خزان، تو اصل برگ یاد صنعت فرض تر یا یاد مرگ ؟23.51گوش تو بیگاه جنبش میكندسالھا این مرگ طبلك میزند23.52

تشبیھ مغفلی کھ عمر ضایع کند و در نزع بیدار شود بھ ماتم اھل حلب. 24این زمان كردت ز خود آگاه، مرگ آه مرگگوید اندر نزع از جان24.1! طبل او بشكافت از ضرب، ای شگفتاین گلوی مرگ از نعره گرفت24.2رمز مردن این زمان دریافتیدر دقایق خویش را درتافتی24.3

رسیدن شاعر بھ حلب روز عاشورا و حال معلوم نمودن و نکتھ گفتن و بیان حال کردن. 25باب انطاكیھ اندر تا بھ شب روز عاشورا ھمھ اھل حلب25.1ماتم آن خاندان دارد مقیم گرد آید مرد و زن جمعی عظیم25.2شیعھ، عاشورا، برای كربالتا بھ شب نوحھ كنند اندر بكا25.3كز یزید و شمر دید آن خاندان بشمرند آن ظلمھا و امتحان25.4

پر ھمی گردد ھمھ صحرا و دشت از غریو و نعره ھا در سرگذشت25.5روز عاشورا و آن افغان شنیدیك غریبی شاعری از ره رسید25.6قصد جستجوی آن ھیھای كردشھر را بگذاشت، و آن سو رای كرد25.7چیست این غم؟ بر كھ این ماتم فتاد ؟پرس پرسان میشد اندر افتقاد25.8این چنین مجمع نباشد كار خرداین رئیسی زفت باشد كھ بمرد25.9

كھ غریبم من، شما اھل ده ایدنام او، و القاب او شرحم دھید25.10تا بگویم مرثیھ ز الطاف اوچیست نام و پیشھ و اوصاف او ؟25.11تا از اینجا برگ و اللنگی برم مرثیھ سازم، كھ مرد شاعرم25.12تو نھ ای شیعھ، عدوی خانھ ای تو دیوانھ ای: آن یكی گفتش كھ25.13ماتم جانی كھ از قرنی بھ است نمیدانی كھ ھست ؟روز عاشورا25.14عشق گوشوارقدر عشق گوشپیش مؤمن كی بود این قصھ خوار ؟25.15شھره تر باشد ز صد طوفان نوح پیش مؤمن ماتم آن پاك روح25.16

نكتھ گفتن آن شاعر جھت طعن شیعۀ حلب. 26كی بدست آن غم؟ چھ دیر اینجا رسید ؟آری، لیك كو دور یزید ؟: گفت26.1گوش كران، این حكایت را شنیدچشم كوران، آن خسارت را بدید26.2كھ كنون جامھ دریدید از عزاخفتھ بودستید تا اكنون شما ؟26.3زانكھ بد مرگیست این خواب گران پس عزا بر خود كنید، ای خفتگان26.4جامھ چون دریم و چون خائیم دست ؟ز زندانی بجستروح سلطانی26.5وقت شادی شد، چو بگسستند بندچونكھ ایشان خسرو دین بوده اند26.6كنده و زنجیر را انداختندسوی شادروان دولت تاختند26.7گر تو یك ذره از ایشان آگھی دور ملك است و گھ و شاھنشھی26.8زانكھ در انكار نقل و محشری ور نھ ای آگھ، برو بر خود گری26.9

چون نمی بیند جز این خاك كھن كنبر دل و دین خرابت نوحھ26.10پشت دار و، جان سپار و، چشم سیرور ھمی بیند چرا نبود دلیل؟26.11گر بدیدی بحر، كو كف سخی ؟در رخت كو از می دین فرخی ؟26.12خاصھ آن كاو دید دریا را و میغ آن كھ جو دید، آب را نكند دریغ26.13

تمثیل حریص بر دنیا بھ موری نابیننده رزاقی حق و خزاین رحمت او را کھ بھ دانھ ای از خرمنی . 27می كوشد و سعت آن خرمن نمی بیند

كاو ز خرمنھای پر اعمی بودبر دانھ از آن لرزان شودمور27.1چون نمی بیند چنان چاش عظیم می كشد یک دانھ را با حرص و بیم27.2ای ز كوری پیش تو معدوم شئی ھی: صاحب خرمن ھمی گوید كھ27.3كاندر آن دانھ بھ جان پیچیده ای تو ز خرمنھای ما آن دیده ای27.4مور لنگی، رو سلیمان را ببین ای بھ صورت ذره، كیوان را ببین27.5گر جان دیده ای وارھی از جسمتو نھ ای این جسم، بل آن دیده ای27.6ھر چھ چشمش دیده است، آن چیز اوست آدمی دیدست و باقی لحم و پوست27.7چشم خم چون باز باشد سوی یم كند یك خم ز نمكوه را غرقھ27.8خم با جیحون بر آورد اشتلم چون بھ دریا راه شد از جان خم27.9

گر چھ نطق احمدی گویا بودگفتۀ دریا بود" قل"زین سبب 27.10كھ دلش را بود در دریا نفوذگفتۀ او جملھ در بحر بوذ27.11چھ عجب گر ماھی از دریا بود؟داد دریا چون ز خم ما بود27.12تو قمر می بینی و او مستقرچشم حس افسرد بر نقش قمر27.13ور نھ اول آخر، آخر اول است این دوئی اوصاف دیدۀ احول است27.14کاندر او بحریست بی پایان و سرھین گذر از نقش خم، در خم نگر* 27.15

مانده محرومان ز قھرش در عذابپاک از آغاز و آخر آن عذاب* 27.16زنده از وی آسمان و ھم زمیناین چنین خم را تو دریا دان یقین* 27.17شد ز سو در بی سوئی در عین وصلگشتھ دریائی دوئی در عین وصل* 27.18شد خطاب او خطاب ذوالجاللبلکھ وحدت گشتھ او را در وصال* 27.19تا شود بر دار شھرت او سوارحقم، منصور وار: بعد از آن گوید* 27.20مقبل اندر جستجو ماھر شودتا چنین سر در جھان ظاھر شود* 27.21تا میسر گرددش دیدار ھوتا فزاید در جھاد و کوشش او* 27.22بی دوئی یک گشتھ در دریای جاناھل دل ھمچونکھ جو در وی روان* 27.23بعث را جو، كم كن اندر بعث بحث ھی، ز چھ معلوم گردد این؟ ز بعث27.24زانكھ بعث از مرده زنده كردن است شرط روز بعث اول مردن است27.25كز عدم ترسند و آمد آن پناه جملھ عالم زین غلط كردند راه27.26از كجا جوئیم سلم؟ از ترك سلم از كجا جوئیم علم؟ از ترك علم27.27از كجا جوئیم دست؟ از ترك دست از كجا جوئیم ھست؟ از ترك ھست27.28ھست بین دیدۀ معدوم بین راھم تو تانی كرد، یا نعم المعین27.29ذات ھستی را ھمھ معدوم دیددیده ای كاو از عدم آمد پدید27.30گر دو دیده مبدل و انور شوداین جھان منتظم محشر بود27.31كھ بر این خامان بود فھمش حرام ز آن نماید آن حقایق ناتمام27.32شد محرم، گر چھ حق آمد سخی نعمت جنات خوش بر دوزخی27.33چون نبود از وافیان عھد خلددر دھانش تلخ گردد شھد خلد27.34دست كی جنبد چو نبود مشتری ؟مر شما را نیز در سوداگری27.35آن نظاره، گول گردیدن بوداھل بخریدن بود ؟كی نظاره27.36از پی تغییر وقت و ریشخندپرس پرسان، كاین بھ چند و آن بھ چند؟27.37نیست آن كس مشتری و كالھ جواز ملولی كالھ میخواھد ز تو27.38جامھ كی پیمود او؟ پیمود بادكالھ را صد بار دید و باز داد27.39كو مزاج گنگلی و سرسری ؟كو قدوم و كر و فر مشتری ؟27.40چھ جوید جبھ ای؟ جز پی گنگلچونكھ در ملكش نباشد حبھ ای27.41پس چھ شخص زشت، او چھ سایھ ای؟ در تجارت نیستش سرمایھ ای27.42مایھ آنجا عشق و دو چشم تر است مایھ در بازار این دنیا زر است27.43عمر رفت و، باز گشت او خام و تفت ھر كھ او بی مایھ در بازار رفت27.44ھی چھ پختی بھر خوردن؟ ھیچ باھی كجا بودی برادر؟ ھیچ جا27.45لعل زاید معدن آبست من مشتری شو تا بجنبد دست من27.46دعوت دین كن، كھ دعوت وارد است مشتری گر چھ كھ سست و بارد است27.47در ره دعوت طریق نوح گیرباز پران كن، حمام روح گیر27.48با قبول و رد خلقانت چھ كارخدمتی میكن برای كردگار27.49

سحوری زدن شخصی بر در سرای خالی نیمھ شب و اعتراض معترض و جواب دادن او را. 28

درگھی بود و، رواق مھتری آن یكی میزد سحوری بر دری28.1كای مستمد: گفت او را قائلینیم شب میزد سحوری را بھ جد28.2نیم شب نبود گھ این شر و شوراوال، وقت سحر زن این سحور28.3كاندر این خانھ درون، خود ھست كس ؟كن ای بو الھوسدیگر آنكھ، فھم 28.4روزگار خود چھ یاوه میبری ؟كس در اینجا نیست جز دیو و پری28.5ھوش باید تا بداند، ھوش كو ؟بھر گوشی میزنی دف، گوش كو ؟28.6تا نمانی در تحیر و اضطراب گفتی، بشنو از چاكر جواب: گفت28.7نزد من نزدیك شد صبح طرب گر چھ ھست این دم بر تو نیمشب28.8

جملھ شبھا پیش چشمم روز شدھر شكستی نزد من پیروز شد28.9پیش من آب است، نی خون، ای نبیل پیش تو خون است آب رود نیل28.10پیش داود نبی موم است و رام در حق تو آھن است آن و رخام28.11مطرب است او پیش داود اوستادكھ بس گران است و جمادپیش تو28.12پیش احمد بس فصیح و قانت است پیش تو آن سنگ ریزه ساكت است28.13پیش احمد عاشقی دل برده ایست پیش تو استون مسجد مرده ایست28.14مرده و پیش خدا دانا و رام جملھ اجزای جھان پیش عوام28.15"نیست كس، چون می زنی این طبل را ؟كاندر این قصر و سرا"وآنچھ گفتی 28.16صد اساس خیر و مسجد مینھندبھر حق این خلق زرھا میدھند28.17خوش ھمی بازند چون عشاق مست ؟مال و تن، در راه حج دور دست28.18این سخن کی گوید آنکش آگھیست ؟ ؟" كان خانھ تھیست"ھیچ میگویند 28.19آنكھ از نور الھستش ضیاپر ھمی بیند سرای دوست را28.20پیش چشم عاقبت بینان تھی بس سرای پر ز جمع و انبھی28.21تا بروید در زمان پیش تو اوھر كھ را خواھی تو در كعبھ بجو28.22او ز بیت اهللا كی خالی بود ؟صورتی كاو فاخر و عالی بود28.23باقی مردم برای احتیاج او بود حاضر منزه از رتاج28.24بی ندائی میكنیم آخر چرا ؟كاین لبیكھا: ھیچ می گویند28.25از ندا لبیک تو چون شد تھی ؟کو ندا تا خود تو لبیکی دھی؟* 28.26ھست ھر لحظھ ندائی از احدبلكھ توفیقی كھ لبیك آورد28.27بزم جان افتاد و خاكش كیمیامن بھ بو دانم كھ این قصر و سرا28.28تا ابد بر كیمیایش میزنم مس خود را بر طریق زیر و بم28.29در در افشانی ز بخشایش بحورتا بجوشد زین چنین ضرب سحور28.30جان ھمی بازند بھر كردگارخلق در صف قتال و كارزار28.31و آن دگر در صابری یعقوب وارآن یكی اندر بال ایوب وار28.32وآن دگر چون احمد اندر صف حربآن یکی پون نوح در اندوه و کرب* 28.33وآن دگر در استقامت چون عمربر حذراین ز دنیا چون ابوذر* 28.34بھر حق، از طمع جھدی میكنندصد ھزاران خلق تشنھ و مستمند28.35سحورمیزنم بر در بھ امیدشمن ھم از بھر خداوند غفور28.36بھ ز حق كی باشد، ای دل، مشتری ؟ مشتری خواھی كھ از وی زر بری28.37میدھد نور ضمیر مقتبس میخرد از مالت انبانی نجس28.38میدھد ملكی برون از وھم مامیستاند این یخ جسم فنا28.39میدھد كوثر، كھ آرد قند رشك میستاند قطرۀ چندی ز اشك28.40میدھد ھر آه را صد جاه و سودمیستاند آه پر سودا و دود28.41نسیھ را بگذار تا نکنی زیاننقد آور تا کنی سودی از آن* 28.42خواند" اواه"مر خلیلی را بدان باد آھی، كابر اشك چشم راند28.43كھنھ ھا بفروش و ملك نو بگیرھین، در این بازار گرم بی نظیر28.44كن سندتاجران انبیا راور تو را شكی و ریبی ره زند28.45می نتاند کھ كشیدن رختشان بسكھ افزود آن شھنشھ بختشان28.46

قصۀ بالل حبشی و شوق او و رنجانیدن خواجھ او را، و معلوم کردن صدیق حال او را. 29خواجھ اش میزد برای گوشمال تن فدای خار میكرد آن بالل29.1بندۀ بد، منكر دین منی كھ چرا تو یاد احمد میكنی ؟29.2او احد میگفت بھر افتخارمیزد اندر آفتابش او بھ خار29.3آن احد گفتن بھ گوش او برفت تا كھ صدیق آن طرف بر می گذشت29.4ز آن احد می یافت بوی آشناچشم او پر آب شد، دل پر عنا29.5

كز جھودان خفیھ میدار اعتقادبعد از آن، خلوت بدیدش، پند داد29.6كردم توبھ پیشت، ای ھمام : گفتعالم السر است، پنھان دار كام29.7آن طرف از بھر كاری می برفت روز دیگر از پگھ صدیق تفت29.8بر فروزید از دلش شور و شرارباز احد بشنید و ضرب زخم خار29.9

عشق آمد، توبۀ او را بخوردباز پندش داد و، باز او توبھ كرد29.10عاقبت از توبھ او بیزار شدتوبھ كردن زین نمط بسیار شد29.11كای محمد، ای عدوی توبھ ھافاش كرد، اسپرد تن را در بال29.12گنجا كجا باشد در او؟توبھ راای تن من، وی رگ من پر ز تو29.13از حیات خلد، توبھ چون كنم ؟توبھ را زین پس ز دل بیرون كنم29.14چون قمر روشن شدم از نور عشق عشق قھار است و من مقھور عشق29.15من چھ دانم تا كجا خواھم فتاد ؟برگ كاھم پیش تو، ای تند باد29.16مقتدی بر آفتابت میشوم گر ھاللم، ور باللم، میدوم29.17در پی خورشید پوید سایھ وارماه را با زفتی و زاری چھ كار ؟29.18ریش خند سبلت خود میكندبا قضا ھر كاو قراری میدھد29.19رستخیزی، و آنگھانی فکر كار ؟كاه برگی پیش باد، آنگھ قرار ؟29.20یك دمی باال و یك دم پست عشق گربھ در انبانم، اندر دست عشق29.21نی بھ زیر آرام دارم، نی زبراو ھمی گرداندم بر گرد سر29.22بر قضای عشق، دل بنھاده اندعاشقان، در سیل تند افتاده اند29.23روز و شب گردان و ناالن بی قراراندر مدارھمچو سنگ آسیا29.24آن جو راكد است : تا نگوید كس كھگردشش بر جوی جویان شاھد است29.25گردش دوالب گردونی ببین گر نمی بینی تو جو را در كمین29.26ای دل، اختر وار، آرامی مجوچون قراری نیست گردون را از او29.27بگسلدھر كجا پیوند سازیگر زنی در شاخ دستی، كی ھلد ؟29.28در عناصر، گردش و جوشش نگرگر نمی بینی تو تدبیر قدر29.29باشد از غلیان بحر با شرف زانكھ گردشھای آن خاشاك و كف29.30پیش امرش موج دریا بین بھ جوش باد سر گردان ببین اندر خروش29.31گرد میگردند و میدارند پاس آفتاب و ماه، دو گاو خراس29.32مركب ھر نحس و سعدی میشوندخانھ خانھ میدونداختران ھم29.33وین حواست كاھلند و سست پی اختران چرخ، گر دورند، ھی29.34شب كجایند و بھ بیداری كجا ؟اختران چشم و گوش و ھوش ما29.35گاه در نحس و فراق و بی ھشی گاه در سعد و وصال و دل خوشی29.36گاه تاریك و زمانی روشن است ماه گردون چون در این گردیدن است29.37گھ سیاستگاه برف و زمھریرگھ بھار و صیف، ھمچون شھد و شیر29.38سخره و سجده كن چوگان اوست گوستچوچونكھ كلیات پیش او29.39پیش حكمش چون نباشی بی قرار ؟تو كھ یك جزوی، دال، زین صد ھزار29.40گھ در آخور حبس و، گاھی در مسیرچون ستوری باش در حكم امیر29.41چون گشاید، چابک و برجستھ باش چونكھ بر میخت ببندد، بستھ باش29.42در سیھ روئی کسوفش میدھدآفتاب ار بر فلك كژ میجھد29.43تا نگردی تو سیھ رو دیگ واركز ذنب پرھیز كن، ھین ھوش دار29.44چنین کھ چنین روئیمیزند ھانابر را ھم تازیانۀ آتشین29.45گوشمالش میدھد، كھ گوش داربر فالن وادی ببار، این سوم بار29.46اندر آن فكری كھ نھی آمد مایست عقل تو از آفتابی بیش نیست29.47تا نیاید آن کسوفت، رو بھ پیش كژ منھ، ای عقل، تو ھم گام خویش29.48منکسف بینی و، نیمی نور تاب چون گنھ كمتر بود، نیم آفتاب29.49

این بود تقریر در داد و جزاكھ بھ قدر جرم می گیرم تو را29.50بر ھمھ اشیا سمیعیم و بصیرخواه نیك و خواه بد، فاش و ستیر29.51خلق از خالق خوش پدفوز شدزین گذر كن ای پدر، نوروز شد29.52باز آمد آب جان در جوی ماباز آمد شاه ما در کوی ما29.53نوبت توبھ شكستن میزندمیخرامد بخت و دامن میزند29.54فرصت آمد، پاسبان را خواب بردتوبھ را بار دگر سیالب برد29.55رخت را امشب گرو خواھیم كردھر خماری، مست گشت و باده خورد29.56لعل اندر لعل، اندر لعل ماز آن شراب لعل و لعل جان فزا29.57اسپند سوزخیز و دفع چشم بدباز خرم گشت مجلس دل فروز29.58تا ابد جانا، چنین می بایدم نعرۀ مستانھ خوش میآیدم29.59گل و گلزار شدزخم خار او رانك ھاللی با باللی یار شد29.60جان و جسمم گلشن اقبال شدگر ز زخم خار، تن غربال شد29.61جان من مست و خراب آن ودودتن بھ پیش زخم خار آن جھود29.62بوی یار مھربانم میرسدبوی جانی سوی جانم میرسد29.63بر باللش حبذا آن حبذااز سوی معراج آمد مصطفی29.64

باز گفتن صدیق صورت حال بالل را نزد حضرت رسول صلی اهللا علیھ و آلھ و سلم. 30این شنید، از توبۀ او دست شست چونكھ صدیق از بالل دم درست30.1گفت حال آن بالل با وفابعد از آن صدیق نزد مصطفی30.2این زمان از عشق اندر دام توست كان فلك پیمای میمون بال چست30.3در حدث مدفون شدست آن زفت گنج باز سلطان است ز آن جغدان بھ رنج30.4پر و بالش بی گناھی میكننداستم میكنندجغدھا بر باز30.5غیر خوبی جرم یوسف چیست پس ؟جرم او این است كاو باز است و بس30.6ھستشان بر باز از آن خشم جھودجغد را ویرانھ باشد زاد و بود30.7اللھ زار و جویبار و گلستانیاد آری تو از آن؟كھ چرا می* 30.8یا ز قصر و ساعد آن شھریاریا چرا یادت بود از آن دیار؟30.9

فتنھ و تشویش در میافکنی در ده جغدان فضولی میكنی30.10تو خرابھ دانی و خوانی حقیرمسكن ما را كھ شد رشك اثیر30.11مر تو را سازند شاه و پیشواشید آوردی كھ تا جغدان ما30.12میكنی " ویران"نام این فردوس، وھم و سودائی در ایشان می تنی30.13كھ بگوئی ترك شید و ترھات بر سرت چندان زنیم، ای بد صفات30.14شاخ خارش میزنندتن برھنھپیش مشرق چار میخش میكنند30.15او احد میگوید و سر مینھداز تنش صد جای خون بر میجھد30.16سر بپوشان از جھودان لعین پنھان دار دین: پندھا دادم كھ30.17تا در توبھ بر او بستھ شدست عاشق است، او را قیامت آمدست30.18این محالی باشد، ای جان بس سطبرعاشقی و توبھ، یا امكان صبر30.19توبھ وصف خلق و، آن وصف خداتوبھ كرم و، عشق ھمچون اژدھا30.20عاشقی بر غیر او باشد مجازعشق، ز اوصاف خدای بی نیاز30.21ظاھرش نور، اندرون دود آمدست زانكھ آن مس زر اندود آمدست30.22بفسرد عشق مجازی آن زمان چون رود نور و شود پیدا دخان30.23بفسرد، نی عشق ماند، نی ھواچون شود پیدا دخان غم فزا* 30.24جسم ماند گنده و رسوا و بدسوی اصل خودوا رود آن حسن30.25وا رود عكسش ز دیوار سیاه نور مھ راجع شود ھم سوی ماه30.26نی جمالش ماند و فرخندگینی در او نوری بود، نی زندگی* 30.27واردیوگردد آن دیوار بی مھپس بماند آب و گل بی آن نگار30.28

بازگشت آن زر، بھ كان خود نشست قلب را، كان زر ز روی او بجست* 30.29رو سیھ تر زو، بماند عاشقش پس مس رسوا بماند دود وش30.30ھر زمانی الجرم شد بیشترعشق بینایان بود بر كان زر30.31مرحبا ای كان زر ال شك فیك زانكھ كان را در زری نبود شریك30.32وا رود زر تا بھ كان از المكان ھر كھ قلبی را كند انباز كان30.33مانده ماھی، رفتھ ز آن گرداب، آب عاشق و معشوق مرده ز اضطراب30.34امر نور اوست، خلقان چون ظالل عشق ربانی است خورشید كمال30.35

وصیت كردن مصطفی علیھ السالم صدیق را كھ چون بالل را مشتری می شوی ھر آینھ ایشان از . 31ستیز بر خواھند فزود بھای او را، مرا در این فضیلت شریك خود كن وكیل من باش و نیم بھا از من

بستانرغبت افزون گشت او را ھم بھ گفت گل بر شكفتمصطفی زین قصھ چون31.1ھر سر مویش زبانی شد جدامستمع چون یافت ھمچون مصطفی31.2این بنده مر او را مشتریست : گفتاكنون چاره چیست؟: مصطفی فرمود31.3در زیان و حیف ظاھر ننگرم ھر بھا كھ گوید او را میخرم31.4سخرۀ خشم عدو اهللا شدست آمدست" اسیر اهللا فی االرض"كاو 31.5اندر این من میشوم انباز توكای اقبال جو: مصطفی فرمود31.6كن از من ثمن مشتری شو، قبضتو وكیلم باش و نیمی بھر من31.7سوی خانۀ آن جھود بی امان صد خدمت كنم، رفت آن زمان: گفت31.8بس توان آسان خریدن، ای پسرگھركز كف طفالن: گفت با خود31.9

میخرد با ملك دنیا دیو غول عقل و ایمان را از این قوم جھول31.10كھ خرد ز ایشان دو صد گلزار راآنچنان زینت دھد مردار را31.11كز خسان صد كیسھ برباید بھ سحرآنچنان مھتاب بنماید بھ سحر31.12پیش ایشان شمع دین افروختندانبیاشان تاجری آموختند31.13انبیا را در نظرشان زشت كرددیو و غول ساحر، از سحر و نبرد31.14تا طالق افتد میان جفت و شوزشت گرداند بھ جادوئی عدو31.15تا چنین جوھر بھ خس بفروختنددیده ھاشان را بھ سحری دوختند31.16ھین بخر زین طفل نادان، كاو خر است این گھر از ھر دو عالم برتر است31.17اشك را، در در و دریا شكیست آننزد خر، خر مھره و گوھر یكیست31.18در و پیرایھ جو ؟كی بود حیوانمنكر بحر است و گوھرھای او31.19كاو بود در بند لعل و در پرست در سر حیوان خدا ننھاده است31.20گوش و ھوش خر بود در سبزه زارمر خران را ھیچ دیدی گوشوار ؟31.21كھ گرامی گوھر است، ای دوست، جان بخوان" والتین"در " احسن التقویم"31.22احسن التقویم از عرشش فزون از فکرت برون" احسن التقویم"31.23من بسوزم، ھم بسوزد مستمع گر بگویم قیمت این ممتنع31.24رفت این صدیق سوی آن خران لب ببند اینجا و، خر این سو مران31.25رفت بی خود در سرای آن جھودحلقۀ در زد، چو در را بر گشود31.26از دھانش بس كالم سخت جست بیخود و سر مست و پر آتش نشست31.27این چھ حقد است، ای عدوی روشنی ؟كاین ولی اهللا را چون میزنی؟31.28ظلم بر صادق دلت چون میدھد ؟گر تو را صدقیست اندر دین خود31.29كاین گمان داری تو بر شھ زاده ای ای تو در دین جھودی ماده ای31.30منگر ای مردود نفرین ابددر ھمھ، ز آئینۀ كژ ساز خود31.31گم كنی تو پای و دست گر بگویم،آنچھ آن دم از لب صدیق جست31.32از دھان او روان، از بیجھات آن ینابیع الحكم، ھمچون فرات31.33نھ ز پھلو مایھ دارد، نھ از میان ھمچو از سنگی كھ آبی شد روان31.34

بر گشاده آب مینا رنگ رااسپر خود كرده حق آن سنگ را31.35او روان كردست بی بخل و فتورھمچنان، كز چشمۀ چشم تو نور31.36روی پوشی كرد در ایجاد دوست نھ ز پیھ آن مایھ دارد، نھ ز پوست31.37مدرك صدق كالم و كاذبش در خالی گوش، باد جاذبش31.38كھ پذیرد حرف و صوت قصھ خوان این چھ باد است اندر آن خرد استخوان ؟31.39در دو عالم غیر یزدان نیست كس استخوان و باد، رو پوشست و بس31.40، ای مثاب "االذنان من الرأس"زانكھ مستمع او، قائل او، بی احتجاب31.41زر بده بستانش، ای اكرام خوگر رحمت ھمی آید بر او: گفت31.42بی مؤنت حل نگردد مشكلت از منش واخر چو میسوزد دلت31.43بنده ای دارم نكو، لیكن جھودصد خدمت كنم، پانصد سجود: گفت31.44در عوض ده تن سیاه و دل منیرتن سپید و دل سیاھستش، بگیر31.45بود الحق سخت زیبا آن غالم پس فرستاد و بیاورد آن ھمام31.46آن دل چون سنگش از جا رفت زودآنچنان كھ ماند حیران آن جھود31.47سنگشان از صورتی مومین بودحالت صورت پرستان این بود31.48كھ بدین افزون بده بی ھیچ بدباز كرد استیزه و راضی نشد31.49تا كھ راضی گشت حرص آن جھودیك نصاب نقره ھم بر وی فزود31.50داد گوھر، سنگ بستد در عوضبیع کرد و داد و بستد بیغرض* 31.51دادم اسود، ابیضی آورده امبر خیال آنکھ سودی کرده ام* 31.52یافت ایجاب و قبول ھر دوانمنعقد چون گشت بیع اندر میان* 31.53

خندیدن جھود و پنداشتن كھ صدیق مغبون است و ندانستن بھای بالل را. 32از سر افسوس و طنز و غش و غل قھقھھ زد آن جھود سنگ دل32.1در جواب پرسش، او خنده فزوداین خنده چھ بود؟: گفت صدیقش كھ32.2در خریداری این اسود غالم جدت نبودی و غراماگر: گفت32.3خود بھ عشر اینش می بفروختم من ز استیزه نمی افروختم32.4تو گران كردی بھایش را بھ بانگ كاو بھ نزد من نیرزد نیم دانگ32.5گوھری دادی بھ جوزی چون صبی ای غبی: پس جوابش داد صدیق32.6من بھ جانش ناظرستم، تو بھ لون كاو بھ نزد من ھمی ارزد دو كون32.7از برای رشك این احمق كدهزر سرخ است و سیھ تاب آمده32.8درنیابد زین نقاب آن روح رادیدۀ این ھفت رنگ جسمھا32.9

دادمی من جملھ ملك و مال خویش گر مكیسی كرده ای در بیع بیش32.10دامنی زر كردمی از غیر وام ور مكیس افزوده ای، من ز اھتمام32.11در ندیدی، حقھ را نشكافتی سھل دادی زانكھ ارزان یافتی32.12زود بینی كھ چھ غبنت اوفتادحقۀ سر بستھ جھل تو بداد32.13ھمچو زنگی در سیھ روئی تو شادحقۀ پر لعل را دادی بھ باد32.14بخت و دولت چون فروشد خود كسی عاقبت واحسرتا گوئی بسی32.15چشم بد بختت بجز ظاھر ندیدبخت با جامۀ غالمانھ رسید32.16خوی زشتت كرد با او مكر و فن او نمودت بندگی خویشتن32.17بت پرستانھ بگیر، ای ژاژخااین سیاه اسرار تن اسپید را32.18، ای جھود"لكم دین و لی دین"ھین این تو را و آن مرا، بردیم سود32.19جلش اطلس، اسب او چوبین بودخود سزای بت پرستان این بود32.20وز برون بر بستھ صد نقش و نگارھمچو گور كافران پر دود و نار32.21و ز درونش خون مظلوم و وبال ھمچو مال ظالمان، بیرون جمال32.22و ز درون خاك سیاه بی نبات چون منافق، از برون صوم و صالت32.23نی در او نفع زمین، نی قوت برھمچو ابر بی نم پر قر و قر32.24

آخرش رسوا و اول با فروغ ھمچو وعدۀ مكر و گفتار دروغ32.25آن ز زخم ضرس محنت چون خالل بعد از آن بگرفت او دست بالل32.26جانب شیرین زبانی میشتافت شد خاللی، در دھانی راه یافت32.27کھ بھ جان او کرده بد دینش قبولآوریدش تا بھ نزد آن رسول* 32.28طبتم فادخلوھا بابھا: گفت* چون بدید آن خستھ روی مصطفی32.29خر مغشیا فتاد او بر قفاچون بالل این را شنید از مصطفی32.30چون بھ ھوش آمد ز شادی اشك راندتا بھ دیری بی خود و بیھوش ماند32.31كس چھ داند بخششی كاو را رسید ؟مصطفی اش در كنار خود كشید32.32مفلسی بر گنج پر توفیر زدچون بود مسی كھ بر اكسیر زد ؟32.33كاروان گم شده زد بر رشادماھئی پژمرده در بحر اوفتاد32.34گر زند بر شب، بر آید از شبی آن خطاباتی كھ گفت آن دم نبی32.35من نتانم باز گفت آن اصطالح روز روشن گردد آن شب، چون صباح32.36تا چھ گوید با نبات و با دقل خود تو دانی كافتاب اندر حمل32.37می چھ گوید با ریاحین و نھال خود تو میدانی كھ آن آب زالل32.38چون دم و حرف است از افسونگران صنع حق با جملھ اجزای جھان32.39صد سخن گوید نھان بی حرف و لب جذب یزدان با اثرھا و سبب32.40لیك تاثیرش از او معقول نیست نی كھ تاثیر از قدر معمول نیست32.41دان مقلد در فروعش، ای فضول چون مقلد بود عقل اندر اصول32.42چنان كھ تو ندانی و السالم : گوچون باشد مرام ؟: گر بپرسد عقل32.43در عتاب آمد زمانی بعد از آنسید کونین، سلطان جھان* 32.44

معاتبھ کردن حضرت رسول صلی اهللا علیھ و آلھ و سلم با صدیق وعذر گفتن صدیق رضی اهللا عنھ. 33

كن در مكرمت كھ مرا انبازای صدیق، آخر گفتمت: گفت33.1باز گو احوال، ای پاکیزه کیشتو چرا تنھا خریدی بھر خویش؟* 33.2كردمش آزاد من بر روی تودو بندگان كوی توما: گفت33.3ھیچ آزادی نخواھم زینھارتو مرا میدار بنده و یار غار33.4بی تو بر من محنت و بیدادی است كھ مرا از بندگیت آزادی است33.5خاص كرده عام را، خاصھ مراای جھان را زنده كرده ز اصطفا33.6كھ سالمم كرد قرص آفتاب خوابھا میدید جانم در شباب33.7ھمره او گشتھ بودم ز ارتقااز زمینم بر كشید او تا سما33.8ھیچ گردد مستحیلی وصف حال ؟این ماخولیا بود و محال: گفتم33.9

آفرین آن آینۀ خوش كیش راچون تو را دیدم، بدیدم خویش را33.10جان من مستغرق اجالل شدچون تو را دیدم، محالم حال شد33.11مھر این خورشید از چشمم فتادچون تو را دیدم من، ای روح البالد33.12جز بھ خواری ننگرد اندر زمن گشت عالی ھمت از تو چشم من33.13حور جستم، خود بدیدم رشك حورنور جستم، خود بدیدم نور نور33.14من یوسفستانی بدیدم در تویوسفی جستم لطیف و سیم تن33.15جنتی بنمود از ھر جزو تودر پی جنت بدم در جستجو33.16ھست این نسبت بھ تو، قدح و ھجاھست این نسبت بھ من، مدح و ثنا33.17مر خدا را پیش موسی كلیم ھمچو مدح مرد چوپان سلیم33.18چارقت وادوزم و پیشت نھم كھ بجویم اشپشت شیرت دھم33.19كنی، نبود شگفت گر تو ھم رحمتقدح او را، حق بھ مدحی بر گرفت33.20ای ورای فھم ھا و وھم ھارحم فرما بر قصور فھم ھا33.21

از جھان كھنھ ای، نو در رسیدایھا العشاق، اقبال جدید33.22صد ھزاران نادرۀ عالم در اوست زین جھان، كاو چارۀ بیچاره جوست33.23افرحوا یا قوم، قد زال الحرج ابشروا یا قوم، إذ جاء الفرج33.24ارحنا، یا بالل : در تقاضا كھآفتابی رفت در كازۀ ھالل33.25كوری او، بر مناره رو بگوزیر لب میگفتی از بیم عدو33.26خیز ای مدبر، ره اقبال گیرمیدمد در گوش ھر غمگین بشیر33.27ھین كھ تا كس نشنود رستی خمش ای در این حبس و در این گند و شپش33.28كز بن ھر مو بر آمد طبل زن چون كنی خامش كنون؟ ای یار من33.29این چندین دھل را بانگ كو؟: گویدآنچنان كر شد عدوی رشك خو33.30این آسیب چیست؟ : او ز كوری گویدمیزند بر روش ریحان كھ طریست33.31كور حیران، كز چھ دردم می كشد؟می شكنجد حور، دستش می كشد33.32خفتھ ام، بگذار تا خوابی كنم این كشاكش چیست بر دست و تنم ؟33.33چشم بگشا، كان مھ نیكو پی است آنكھ در خوابش ھمی جوئی، وی است33.34كان تجمل یار با خوبان فزودز آن بالھا بر عزیزان بیش بود33.35نیز كوران را بشوراند گھی الغ با خوبان كند در ھر رھی33.36تا غریو از كوی كوران برجھدخویش را یك دم بدین كوران دھد33.37

قصۀ ھالل كھ بندۀ مخلص بود خدای را، صاحب بصیرت بی تقلید، پنھان شده در بندگی مخلوقان . 34جھت مصلحت، نھ از عجز، چنانكھ لقمان و یوسف از روی ظاھر و غیر ایشان، بنده ای سایس بود

امیری را و آن امیر مسلمان بود اما كورلیك چونی بھ وھم درنارد---داند اعمی كھ مادری دارد

اگر با این دانش تعظیم این مادر كند، ممكن بود كھ از عمی خالص یابد، كھ إذا اراد اهللا بعبد خیرا فتح عینی قلبھ لیبصره بھما الغیب

کاین زندگی تن صفت حیوان است---این راه ز زندگی دل حاصل کند بشنو اكنون قصۀ ضعف ھالل چون شنیدی بعض اوصاف بالل34.1خوی بد را بیش كرده بد كشش از بالل او پیش بود اندر روش34.2سوی سنگی میروی از گوھری نھ چو تو پس رو، كھ ھر دم پس تری34.3خواجھ از ایام و سالش بر رسیدآن چنان، كان خواجھ را مھمان رسید34.4باز گوی و در مدزد و بر شمرعمرت چند سال است ای پسر؟: گفت34.5ای برادر خوانده، یا کھ پانزده ھجده، ھفده، یا خود شانزده: گفت34.6باز میرو تا بھ فرج مادرت واپس واپس، ای خیره سرت: گفت34.7

حكایت در تقریر ھمین سخن. 35رو آن اسب اشھب را بگیر: گفتآن یكی اسبی طلب كرد از امیر35.1او واپس رواست و بس حرون : گفتچون؟: آن را من نخواھم، گفت: گفت35.2كن دمش را بھ سوی خانھ: گفتسخت پس پس میرود او سوی بن35.3زان سبب پس پس رود آن خود پرست دم این استور نفست شھوت است35.4كن ای مبدل، شھوت عقبیششھوت او را، كھ دم آمد ز بن35.5سر كند آن شھوت از عقل شریف چون ببندی شھوتش را از رغیف35.6سر كند قوت ز شاخ نیكبخت ھمچو شاخی كھ ببری از درخت35.7گر رود، واپس رود تا مكتنف چونكھ كردی دم او را آن طرف35.8نی سپس رو، نی حرونی را گروحبذا اسبان رام پیش رو35.9

تا بھ بحرینش چو پھنای گلیم گرم رو، چون جسم موسای كلیم35.10كھ بكرد او عزم در سیران حب ھست ھفصد سالھ راه آن حقب35.11

سیر جانش تا بھ علیین بودچون این بودھمت سیر تنش35.12خر بطان در پایگاه انداختند شھسواران در سباقت تاختند35.13در دھی آمد، دری را باز دیدآنچنان كھ كاروانی در رسید35.14چند روز اینجا بیندازیم رختاندر این سرمای سخت: آن یكی گفت35.15و آنگھانی اندرآ تو اندرون نی، بینداز از برون: بانگ آمد35.16در میا با آن، كھ این مجلس سنیست ھم برون افكن ھر آنچ افكندنیست35.17سایس و بندۀ امیر مومنی بد ھالل استاد دل جان روشنی35.18لیك سلطان سالطین بنده نام سایسی كردی در آخور آن غالم35.19از فراوان کس شده در پیش ھمسایس اسبان و نفس خویش ھم* 35.20كھ نبودش جز بلیسانھ نظرآن امیر از حال بنده بی خبر35.21پنج و شش میدید و، اصل پنج نی آب و گل میدید و، در وی گنج نی35.22ھر پیمبر این چنین بد در جھان رنگ طین میدید و در وی دین نھان35.23بر مناره شاه باز پر فنی نیآن مناره دید و، بر وی مرغ35.24نی لیك موئی بر دھان مرغو آن دگر میدید مرغی پر زنی35.25ھم ز مرغ و ھم ز موی آگھ بودآنكھ او ینظر بنور اهللا بود35.26بنگشاید گره تا نبینی موآخر چشم سوی موی نھ: گفت35.27و آن دگر گل دید پر علم و عمل آن یكی گل دید نقشین در وحل35.28پس ز حلمت نور یابد قوم لدعلم اندر نور چون فرغوده شد* 35.29با سخن ھم نور را ھمره کندشیخ نورانی ز ره آگھ کند* 35.30کھ ببخشد مرده را جان ابدجان جملھ معجزات این است خود* 35.31خواه سیصد مرغ گیر و، یا دو مرغ تن منارۀ علم و طاعت ھمچو مرغ35.32غیر مرغی می نبیند پیش و پس مرد اوسط، مرغ بین است او و بس35.33كھ بدآن پاینده باشد جان مرغ موی آن نوریست پنھان آن مرغ35.34ھیچ عاریت نباشد كار اومرغ كان موی است در منقار او35.35پیش او نھ عایت باشد نھ وام علم او از جان او جوشد مدام35.36

رنجور شدن ھالل و بیخبری خواجۀ او از رنجوری او از تحقیر و ناشناخت، و واقف شدن حضرت . 36مصطفی صلی اهللا علیھ وآلھ و سلم، و رفتن آنحضرت بھ عیادت او

مصطفی را وحی شد غماز حال از قضا رنجور شد روزی ھالل36.1كھ بر او بد كساد و بی خطربد ز رنجوریش خواجھ ش بی خبر36.2ھیچ كس از حال او آگاه نی نھ روز اندر آخور محسنیخفتھ36.3عقل صد چون قلزمش ھر جا رسان آنكھ كس بود و شھنشاه كسان36.4كھ فالن مشتاق تو بیمار شدوحیش آمد، رحم حق غمخوار شد36.5رفت از بھر عیادت آن طرف مصطفی بھر ھالل با شرف36.6و آن صحابھ در پیش چون اختران در پی خورشید وحی آن مھ روان36.7للسری قدوه و للطاغی رجوم اصحابی نجوم: ماه میگوید كھ36.8او ز شادی بی دل و جان بر جھیدكان سلطان رسید: میر را گفتند36.9

كان شھنشھ بھر آن میر آمدست بر گمان آن، ز شادی زد دو دست36.10جان ھمی افشاند پا مزد بشیرچون فرود آمد ز غرفھ آن امیر36.11كرد رخ را از طرب چون ورد اوپس زمین بوس و سالم آورد او36.12تا كھ فردوسی شود این انجمن بسم اهللا، مشرف كن وطن: گفت36.13تا كھ دیدم قطب دوران زمان تا فزاید قصر من بر آسمان36.14من برای دیدن تو نامدم :آن محترمگفتش از بھر عتاب36.15ھین بفرما كاین تجشم بھر كیست ؟روحم آن تو، خود روح چیست ؟: گفت36.16

كھ بھ باغ لطف توستش مغرسی تا شوم من خاك پای آن كسی36.17مصطفی ترک عتاب او بخواندچون چنین گفت او و نخوت را براند36.18ھمچو مھتاب از تواضع فرش كو ؟كان ھالل عرش كو ؟: پس بگفتش36.19بھر جاسوسی بھ دنیا آمده آن شھی، در بندگی پنھان شده36.20این بدان كھ، گنج در ویرانھ ھاست تو مگو كاو بنده، و آخورچی ماست36.21كھ ھزاران بدر ھستش پای مال چونست از سقم آن ھالل؟! ای عجب36.22لیك روزی چند بر درگاه نیست از رنجش مرا آگاه نیست: گفت36.23سایس است و منزل او آخور است صحبت او با ستور و استر است36.24اندر آخور آمد اندر جستجورفت پیغمبر بھ رغبت بھر او36.25این ھمھ برخاست چون الفت رسیدبود آخور مظلم و تنگ و پلید36.26ھمچنان كھ بوی یوسف را پدربوی پیغمبر ببرد آن شیر نر36.27بوی جنسیت كند جذب صفات موجب ایمان نباشد معجزات36.28بوی جنسیت پی دل بردن است معجزات از بھر قھر دشمن است36.29دوست كی گردد بھ بستھ گردنی؟ قھر گردد دشمن، اما دوست نی36.30سرگین دان درون زین گونھ بو؟: گفتاندر آمد او ز خواب از بوی او36.31دامن پاك رسول بی ندیداز میان پای استوران بدید36.32روی بر پایش نھاد آن پھلوان كنج آخور آمد غژغژانپس ز36.33بر سر و بر چشم و رویش بوسھ دادپس پیمبر روی بر رویش نھاد36.34ای غریب عرش چونی خوشتری؟ یارا، تو چھ پنھان گوھری ؟: گفت36.35كھ در آید در دھانش آفتاب ؟ چون باشد خود آن شوریده خواب: گفت36.36آب بر سر بنھدش خوش میبردچون بود آن تشنھ ای كاو گل خورد ؟36.37

در بیان آنكھ مصطفی علیھ و علی آلھ الصلواة و السلم چون شنید كھ عیسی علیھ السالم بر روی . 37لمشی علی الھواءلو ازداد یقینھ: آب رفت فرمود

كایمنی از غرقھ در آب حیات ھمچو عیسی بر سرش گیرد فرات37.1خود ھوایش مركب و مأمون بدی گر یقینش افزون بدی: گفت احمد37.2در شب معراج مستصحب شدم ھمچو من كھ بر ھوا راكب شدم37.3جست او از خواب و خود را شیر دیدچون باشد سگ كور پلید؟: گفت37.4بل ز بیمش تیغ و پیكان بشكندنی چنان شیری كھ كس تیرش زند37.5چشمھا بگشاد در باغ و بھاركور بر اشكم رونده ھمچو مار37.6در حیاتستان بیچونی رسدچون بود آن، چونكھ از چونی رھد؟37.7گرد خوانش جملھ شیران چون سگان گشت چونی بخش اندر المكان37.8در جنابت تن زن، این سوره مخوان او ز بیچونی دھدشان استخوان37.9

ھین بر این مصحف منھ كف ای غالم غسل ناری تو تمام" چونی"تا ز 37.10پس چھ خوانم در جھان ؟ این نخوانمگر پلیدم، ور نظیفم، ای شھان37.11غسل ناكرده مرو در حوض آب تو مرا گوئی كھ از بھر ثواب37.12وز برون حوض غیر خاك نیست ھر كھ اندر حوض ناید پاك نیست37.13كاو پذیرد مر خبث را دم بھ دم گر نباشد آبھا را این كرم37.14حسرتا بر حسرت جاوید اووای بر مشتاق و بر اومید او37.15والسالم كھ پلیدان را پذیرد،آب دارد صد كرم صد احترام37.16پاسبان توست از شر الطیورای ضیاء الحق حسام الدین كھ نور37.17ای تو خورشید مستر از خفاش پاسبان توست نور و ارتقاش37.18جز فروغ شعشعھ و تیزی تاب چیست پرده پیش روی آفتاب؟37.19بی نصیب از وی، خفاشست و شب است حجب این خورشید ھم نور رب است37.20

یا سیھ رو، یا فسرده مانده اندھر دو، چون در بعد و پرده مانده اند37.21داستان بدر آر اندر مقال چون نوشتی بعضی از قصۀ ھالل37.22از دوئی دورند و از نقص و فسادآن ھالل و بدر دارند اتحاد37.23او بھ ظاھر نقص تدریج آوریست آن ھالل از نقص در باطن بریست37.24در تأنی بر دھد تفریج رادرس گوید شب بھ شب تدریج را37.25پایھ پایھ بر توان رفتن بھ بام ای عجول خام: در تأنی گوید37.26" دیوانھ جوش"كار ناید قلیۀ دیگ را، تدریج و استادانھ جوش37.27، بی ھیچ شك"كن" در یكی لحظھ بھ حق، نھ قادر بود بر خلق فلك ؟37.28كل یوم الف عام ای مستفیدپس چرا شش روز آن را بر كشید ؟37.29اندر آن گل، اندك اندك میفزودخلقت آدم چرا چل صبح بود ؟37.30زانكھ تدریج از شعار آن شھ است خلقت طفل از چھ اندر نھ مھ است؟37.31تا بھ آخر یافت این صورت قرارزین سحر تا آن سحر سالی مرار* 37.32طفلی و، خود را تو شیخی ساختی نی چو تو، ای خام، كاكنون تاختی37.33كو تو را پای جھاد و ملحمھ ؟بر دویدی چون كدو فوق ھمھ37.34بر شدی، ای اقرعك ھم قرع وارتكیھ كردی بر درختان و جدار37.35لیك آخر گشت بی مغز و تھی اول ار شد مركبت سرو سھی37.36زانكھ از گلگونھ بود، اصلی نبودرنگ سبزت زرد شد ای قرع زود37.37

در بیان حکایت کمپیر نود سالھ کھ روی زشت خود را گلگونھ می اندود و پذیرا نمی آمد. 38

زعفران پر تشنج، روی و رنگشبود كمپیری نود سالھ كالن38.1لیك در وی بود مانده عشق شوی تو بھ توچون سر سفره، رخ او38.2قد كمان و، ھر حسش تغییر شدریخت دندانھا و مو چون شیر شد38.3صید خواه و، پاره پاره گشتھ دام عشق شوی و شھوت و حرصش تمام38.4در بن دیگ تھی آتشی پرمرغ بی ھنگام و راه بی رھی38.5عاشق زمر و لب و سرنای نھ اسب و پای نھعاشق میدان و38.6ای شقیی، كش خدا این حرص دادحرص در پیری جھودان را مباد38.7ترك مردم كرد و سرگین گیر شدریخت دندانھای سگ چون پیر شد38.8ھر دمی دندان سگشان تیزتراین سگان شصت سالھ را نگر38.9

این سگان پیر اطلس پوش بین پیرسگ را ریخت پشم از پوستین38.10دم بھ دم چون نسل سگ بین بیشترعشقشان و حرصشان در فرج و زر38.11مر قصابان غضب را مسلخ است زین چنین عمری كھ مایۀ دوزخ است38.12میشود دل خوش، دھانش از خنده بازعمر تو دراز: چون بگویندش كھ38.13چشم نگشاید، سری برنارد اواین چنین نفرین، دعا پندارد او38.14کاین چنین عمر تو باد: اوش گفتیگر بدیدی یك سر موی از معاد38.15

خدا تو را بھ سالمت بھ خان و مان باز رساند: دعا کردن درویش خواجۀ گیالنی را کھ. 39

نان پرستی، نر گدا، زنبیلئی گفت یك روزی بھ خواجۀ گیلئی39.1تا بگویم مر تو را این یک دعانان ھمی باید مرا، نان ده مرا39.2خوش بھ خان و مان خود، بازش رسان ای مستعان: چون ستد زو نان، بگفت39.3حق تو را آنجا رساند، ای دژم اگر آن است خان كھ دیده ام: گفت39.4حرفش ار عالی بود، نازل كندھر محدث را خسان بد دل كنند39.5بر قد خواجھ برد درزی قبازانكھ قدر مستمع آمد نبا39.6از حدیث پست و نازل چاره نیست چونكھ مجلس بی چنین پیغاره نیست39.7

صفت آن عجوزه و رجوع بھ حکایت او. 40

سوی دستان عجوزه باز روواستان ھین این سخن را از گرو40.1تو بنھ نامش عجوز سال خوردچون مسن گشت و در این ره نیست مرد40.2نی پذیرای قبول پایھ ای نی مر او را رأس مال و پایھ ای40.3نی در او معنی و نی معنی كشی نی دھنده، نی پذیرندۀ خوشی40.4نی ھش و نی بی ھشی و نی فكرنی زبان، نی گوش، نی عقل و بصر40.5تو بھ تویش گنده مانند پیازنی نیاز و، نی جمالی بھر ناز40.6نی تپش آن قحبھ را، نی سوز و آه نی رھی ببریده و نی پای راه40.7ورانی بدل عزم سالمت مرنی تعصب، نی ندامت مر ورا* 40.8

در بیان سوال سائل از صاحب خانھ و جواب او را بر سبیل طنز. 41خشك نانی خواست، یا تر نانھ ای سائلی آمد بھ سوی خانھ ای41.1خیره ای، این نی دكان نانواست نان اینجا كجاست؟: گفت صاحب خانھ41.2اینجا نیست دكان قصاب : گفتپارۀ پی ھم بیاب: گفت آخر41.3پنداری كھ ھست این آسیا ؟: گفتای كدخدامشتی آرد ده: گفت41.4یا مشرعھ نی نی، نیست جو: گفتباری، آب ده از مكرعھ: گفت41.5چربكی میگفت و می كردش فسوس ھر چھ او درخواست از نان تا سبوس41.6واندر آن خانھ بھ حسبت خواست ریدآن گدا در رفت و دامن بر كشید41.7تا در این ویرانھ خود فارغ كنم تن زن ای دژم: ھی ھی، گفت: گفت41.8بر چنین خانھ بباید ریستن چون در اینجا نیست وجھ زیستن41.9

دست آموز شكار شھریارچون نھ ای بازی كھ گیری تو شكار41.10كھ بھ نقشت چشمھا روشن كنندنیستی طاوس با صد نقش بند ؟41.11گوش سوی گفت شیرینت نھندھم نھ ای طوطی كھ چون قندت دھند41.12خوش بنالی در چمن یا اللھ زارھم نھ ای بلبل كھ عاشق وار زار41.13نی چو لكلك، كھ وطن باال كنی ھم نھ ای ھدھد كھ پیكیھا كنی41.14در بھاران سوی ترکستان شویدر زمستان سوی ھندستان روی* 41.15تو چھ مرغی و تو را با چھ خورند ؟بھر چت خرند ؟در چھ بازاری و41.16تا دكان فضل اهللا اشتری برترآزین دكان با مكیسان41.17از خالقت آن كریم آن را خریدكالھ ای كھ ھیچ خلقش ننگرید* 41.18زانكھ قصدش از خریدن سود نیستھیچ قلبی پیش او مردود نیست41.19کوش نیکو خلق و ھم نیکوش خوسود او و، بیع آن یار نکو* 41.20سوی دستان عجوزه باز رو بیحد است افضال او آیس مشو* 41.21

رجوع بھ داستان آن كمپیر. 42زآنکھ پایانی ندارد این رموزباز میگردم سوی قصۀ عجوز* 42.1کرده بودند از قضا او را طلببود در ھمسایھ اش سوری عجب* 42.2پیش رو آئینھ بگرفت آن خریفچون عروسی خواست رفت آن مستخیف42.3تا بیاراید رخ و رخسار و پوزموی ابرو پاك میکرد آن عجوز* 42.4تا بیاراید رخ و رخسار خویشآن عجوز آئینھ بنھاده بھ پیش42.5سفرۀ رویش نشد پوشیده ترگلگونھ بمالید از بطرچند42.6می بچسبانید بر رو آن پلیدعشرھای مصحف از جا می برید42.7تا نگین حلقۀ خوبان شودتا كھ سفرۀ روی او پنھان شود42.8چونكھ بر می بست چادر، می فتادعشرھا بر روی ھر جا می نھاد42.9

می بچسبانید بر اطراف روباز او آن عشرھا را با خدو42.10عشرھا افتادی از رو بر زمین باز چادر راست كردی از کمین42.11صد لعنت بر آن ابلیس باد: گفتچون بسی میكرد فن وآن می فتاد42.12ای کمپیر زشت بی ورود: گفتشد مصور آن زمان ابلیس زود42.13

این دیده ام نی ز جز تو قحبھ ایمن ھمھ عمر این نیندیشیده ام42.14در جھان تو مصحفی نگذاشتی تخم نادر در فضیحت كاشتی42.15ترك من گوی ای عجوزۀ دردبیس صد بلیسی تو، خمیس اندر خمیس42.16تا شود رویت ملون ھمچو سیب چند دزدی عشر از ام الكتیب ؟42.17تا فروشی و ستانی مرحباچند دزدی حرف مردان خدا ؟42.18شاخ بر بستھ فن عرجون نكردرنگ بر بستھ تو را گلگون نكرد42.19از رخت این عشرھا اندر فتدعاقبت، چون چادر مرگت رسد42.20گم شود ز آن پس فنون و قال و قیل آن رحیل" خیز خیز "چونكھ آید 42.21انسیش نیست وای آنكھ در درونبیستعالم خاموشی آید پیش42.22دفتر خود ساز آن آئینھ راصیقلی كن یك دو روزی سینھ را42.23شد زلیخای عجوز از نو جوان كھ ز سایۀ یوسف صاحب قران42.24آن مزاج بارد برد العجوزمی شود مبدل بھ خورشید تموز42.25شاخ لب خشكی، بھ نخل خرمی می شود مبدل بھ سوز مریمی42.26نقد جو اكنون، رھا كن ما مضی ای عجوزه، چند كوشی با قضا ؟42.27خواه نھ گلگونھ و، خواھی مدیدچون رخت را نیست در خوبی امید42.28

ھر چھ خواھی کن: حكایت رنجوری كھ طبیب در وی امید صحت ندید، گفت. 43نبضم را فرو بین ای لبیب : گفتآن یكی رنجور شد سوی طبیب43.1كھ رگ دست است با دل متصل تا ز نبض آگھ شوی بر حال دل43.2كھ با دل استش اتصال زو بجوچونكھ دل غیب است، خواھی زو مثال43.3در غبار و جنبش برگش ببین باد پنھان است از چشم، ای امین43.4جنبش برگت بگوید وصف حال كز یمین است آن وزان، یا از شمال43.5وصف او از نرگس خمار جومستی دل را نمی دانی كھ كو43.6باز دانی از رسول و معجزات چون ز ذات حق بعیدی، وصف ذات43.7بر زند بر دل ز پیران صفی معجزاتی و كراماتی خفی43.8كمترین آنكھ شود ھمسایھ مست كاندرونشان صد قیامت نقد ھست43.9

كھ بھ پھلوی سعیدی برد رخت پس جلیس اهللا گشت آن نیك بخت43.10یا عصا، یا بحر، یا شق القمرمعجزی، كان بر جمادی زد اثر43.11متصل گردد بھ پنھان رابطھ گر اثر بر جان زند بی واسطھ43.12آن پی روح خوش متواریھ ست بر جمادات آن اثرھا عاریھ ست43.13حبذا، نان بی ھیوالی خمیرتا از آن جامد اثر گیرد ضمیر43.14حبذا، بی باغ میوۀ مریمی بی كمیحبذا، خوان مسیحی43.15چون حیات بر ضمیر جان طالببر زند از جان كامل معجزات43.16مرغ خاکی رفت در یم، شد ھالک* بحر است و ناقص مرغ خاكمعجزه43.17ماھیان را مرگ بی دریاست خاک * مرغ آبی در وی ایمن از ھالك43.18لیك قدرت بخش جان ھم دمی عجز بخش جان ھر نامحرمی43.19پس ز ظاھر ھر دم استدالل گیرچون نیابی این سعادت در ضمیر43.20وین اثرھا از موثر مخبر است كھ اثرھا بر مشاعر ظاھر است43.21ھمچو سحر و صنعت ھر جادوئی ھست پنھان معنی ھر داروئی43.22گر چھ پنھان است، اظھارش كنی چون نظر در فعل و آثارش كنی43.23چون بھ فعل آید عیان و مظھر است قوتی كان در درونش مضمر است43.24چون نشد ظاھر بھ آثار ایزدت؟ چون بھ آثار این ھمھ پیدا شدت43.25چون بجوئی، جملگی آثار اوست این سببھا و اثرھا، مغز و پوست43.26بی خبر؟ز آثار بخشیپس چرادوست گیری چیزھا را از اثر43.27چون نگیری شاه غرب و شرق را ؟از خیالی دوست گیری خلق را43.28

حرص ما را اندر این، پایان مباداین سخن پایان ندارد ای قباد43.29رجوع بھ قصۀ رنجور. 44

با طبیب آگھ بیمار جوباز گرد و قصۀ رنجور گو44.1كھ امید صحت او بد محال نبض او بگرفت و آگھ شد ز حال44.2تا رود از جسمت آن رنج كھن ھر چت دل بخواھد آن بكن: گفت44.3تا نگردد صبر و پرھیزت زحیرھر چھ خواھد خاطر تو وامگیر44.4ھر چھ خواھد دل، در آرش در میان صبر و پرھیز این مرض را دان زیان44.5اعملوا ما شئتم حق تعالیای عمو: این چنین رنجور را گفت44.6من تماشای لب جو میروم رو، ھین خیر بادت جان عم: گفت44.7تا كھ صحت را بیابد فتح باب بر مراد دل ھمی گشت او بر آب44.8دست و رو می شست و پاكی میفزودبر لب جو صوفیی بنشستھ بود44.9

كرد او را آرزوی سیلئی او قفایش دید چون تخییلئی44.10دست راست میكرد از برای صفعبر قفای صوفی آن حیرت پرست44.11نی طبیبم گفت كآن علت شود ؟تا رودكآرزو را، گر نرانم44.12" ال تلقوا بایدی تھلكھ"زانكھ سیلیش اندر برم در معركھ44.13خوش بكوبش، تن مزن چون دیگران تھلكھ ست این صبر و پرھیز، ای فالن44.14ھی ھی، ای قواد عاق : گفت صوفیچون زدش یک سیلی آمد در طراق44.15سبلت و ریشش یكایك بر كندخواست صوفی تا دو سھ مشتش زند44.16بس ضعیف و زار و زرد و عور دیدلیک او را خستھ و رنجور دید* 44.17اگر مشتش زنم گردد فنا: گفتباز اندیشید او ضعف ورا44.18دید او را سخت رنجور و نزاررنج دق از وی برآورده دمار* 44.19سیلی باره اندو ز خداع دیوخلق رنجور دق بیچاره اند44.20در قفای ھمدگر جویان نقیص جملھ در ایذای بی جرمان حریص44.21در قفای خود نمی بینی جزا ؟ای زننده بی گناھان را قفا44.22بر ضعیفان صفع را بگماشتھ ای ھوا را طب خود پنداشتھ44.23كآدم را بھ گندم رھنماست اوستاین دواست: آنكھ گفتتبر تو خندید44.24" تكونا خالدین"بھر دارو تا كھ خورید این دانھ، ای دو مستعین44.25آن قفا واگشت و شد او را جزااوش لغزانید و زد او را قفا44.26لیك، پشت و دستگیرش بود حق اوش لغزانید سخت اندر زلق44.27كان تریاق است و بی اضرار شدكوه بود آدم اگر پر مار شد44.28از خالص خود چرا می غره ای ؟ تو كھ تریاقی نداری ذره ای44.29و آن كرامت، چون كلیمت از كجا ؟آن توكل كو خلیالنھ تو را ؟44.30قعر نیل راشھ راهتا كنیتا نبرد تیغت اسماعیل را44.31بادش اندر جامھ افتاد و رھیدگر سعیدی از مناره اوفتید44.32تو چرا بر باد دادی خویشتن ؟چون یقینت نیست آن بخت، ای حسن44.33در فتادند و سر و تن باد دادزین مناره صد ھزاران ھمچو عاد44.34می نگر تو صد ھزار اندر ھزارسر نگون افتادگان را زین منار44.35شكر پاھا گو و، میرو بر زمین تو رسن بازی نمیدانی یقین44.36كاندر این سودا بسی رفتست سركھ مپرپر مساز از كاغذ و از44.37لیك ھم بر عاقبت انداخت چشم گر چھ آن صوفی پر آتش شد ز خشم44.38كاو نگیرد دانھ، بیند بند دام اول صف بر كسی ماند بھ كام44.39كھ نگھ دارند دین را از فسادحبذا دو چشم پایان بین راد44.40دید دوزخ را ھمینجا مو بھ موآن کھ پایان دید احمد بود، كاو44.41بر درید او پردۀ غفالت رادید عرش و كرسی و جنات را44.42

چشم ز اول بند و پایان را نگرگر ھمی خواھی سالمت از ضرر44.43ھستھا را بنگری محسوس و پست تا عدمھا را ببینی جملھ ھست44.44روز و شب در جستجوی نیست است این ببین باری، كھ ھر كش عقل ھست44.45بر دكانھا، طالب سودی كھ نیست در گدائی، طالب جودی كھ نیست44.46در مغارس، طالب نخلی كھ نیست در مزارع، طالب دخلی كھ نیست44.47در صوامع، طالب حلمی كھ نیست در مدارس، طالب علمی كھ نیست44.48نیستھا را طالبند و بنده اندھستھا را سوی پس افكنده اند44.49نیست غیر نیستی در انجالزانكھ كان و مخزن صنع خدا44.50این و آن را تو یكی بین، دو مبین پیش از این رمزی بگفتستیم از این44.51در صناعت جایگاه نیست جست گفتھ شد، كھ ھر صناعت گر كھ رست44.52گشتھ ویران، سقفھا انداختھ جست بنا موضعی ناساختھ44.53و آن دروگر خانھ ای كش باب نیست جست سقا كوزه ای كش آب نیست44.54و از عدم آنگھ گریزان جملھ شان وقت صید اندر عدم بین حملھ شان44.55با انیس خیشتن استیز چیست ؟چون امیدت الست، زو پرھیز چیست؟44.56از فنا و نیست این پرھیز چیست؟ چون انیس طبع تو آن نیستیست44.57چرائی منتظر ؟" ال"در كمین نھ ای، ای جان بھ سر" ال"گر انیس 44.58شست دل در بحر ال افكنده ای زآنكھ داری، جملھ دل بر كنده ای44.59كاو بھ شستت صد ھزاران صید دادپس گریزت چیست زین بحر مراد ؟44.60برگ مرگجادوئی دان كھ نمودتاز چھ نام برگ كردستی تو مرگ ؟44.61تا كھ جان را در چھ آمد رغبتش ھر دو چشمت بست سحر صنعتش44.62جملھ صحرا، فوق چھ، زھر است و ماردر خیال او ز مكر كردگار44.63تا كھ مرگ او را بھ چاه انداختست الجرم چھ را پناھی ساختست44.64

قصۀ سلطان محمود و غالم ھندو. 45ھمچنین بشنیدم از عطار نیزآنچھ گفتم از غلطھاش، ای عزیز45.1ذكر شھ محمود غازی سفتھ است رحمة اهللا علیھ گفتھ است45.2در غنیمت اوفتادش یك غالم كز غزای ھند پیش آن ھمام45.3بر سپھ بگزیدش و، فرزند خواندپس خلیفھ ش كرد و بر کرسی نشاند45.4در كالم آن بزرگ دین بجوطول و عرض و وصف قصھ تو بھ تو45.5شستھ پھلوی قباد شھریارحاصل، آن كودك بر این تخت نضار45.6ای پیروز روز: گفت شاه او را كھگریھ میکرد، اشك میراند او بھ سوز45.7فوق افالكی، قرین شھریاراز چھ گریی؟ دولتت شد ناگوار؟45.8پیش تختت صف زده چون نجم و ماه تو بر این تخت و، وزیران و سپاه45.9

كھ مرا مادر در آن شھر و دیارگریھ ام زآنست زار: گفت كودك45.10بینمت در دست محمود ارسالن از توام تھدید كردی ھر زمان45.11كاین چھ خشم است و عذاب؟ : جنگ كردیپس پدر مر مادرم را در جواب45.12زین چنین نفرین مھلك سھل تر؟می نیابی ھیچ نفرین دگر ؟45.13كھ بھ صد شمشیر او را قاتلی سخت بیرحمی و، بس سنگین دلی45.14در دل افتادی مرا بیم و غمی من ز گفت ھر دو حیران گشتمی45.15كھ مثل گشتھ ست در ویل و كرب !تا چھ دوزخ خوست محمود؟ ای عجب45.16غافل از اكرام و از تعظیم تومن ھمی لرزیدمی از بیم تو45.17مر مرا بر تخت، ای شاه جھان مادرم كو تا ببیند این زمان؟45.18خوش نشستھ پھلوی سلطان دینیا پدر کو تا مرا بیند چنین؟45.19طبع از او دائم ھمی ترساندت فقر، آن محمود توست، ای بی سعت45.20عاقبت محمود باد: خوش بگوئیگر بدانی رحم این محمود راد45.21

كم شنو زین مادر طبع مضل فقر، آن محمود تو ست ای نیم دل45.22ھمچو كودك اشك باری یوم دین چون شكار فقر گردی تو یقین45.23لیك از صد دشمنت دشمن تر است گر چھ اندر پرورش تن مادر است45.24ور قوی شد، مر تو را طاغوت كردتن چو شد بیمار، دارو جوت كرد45.25نھ شتا را شاید و، نھ صیف راچون زره دان این تن پر حیف را45.26كھ گشاید صبر كردن صدر رایار بد نیكوست بھر صبر را45.27گل با خار اذفر داردش صبرصبر مھ با شب منور داردش45.28كرده او را ناعش ابن اللبون صبر شیر اندر میان فرث و خون45.29كردشان خاص حق و صاحب قران صبر جملۀ انبیا با منكران45.30دانكھ او آن را بھ کسب و صبر جست ھر كھ را بینی یكی جامھ درست45.31ھست بر بی صبری او آن گواھر كھ را دیدی برھنھ و بی نوا45.32كرده باشد با دغایی اقتران ھر كھ مستوحش بود پر غصھ جان45.33از فراق او نخوردی این قفاصبر اگر كردی ز الف آن بیوفا45.34"ال أحب اآلفلین "با لبن كھ خوی با حق ساختی چون انگبین45.35كاتشی مانده بھ راه از كاروان الجرم تنھا نماندی ھمچنان45.36در فراقش پر غم و بی خیر شدچون ز بی صبری قرین غیر شد45.37پیش خائن چون امانت مینھی؟ صحبتت چون ھست زر ده دھی45.38ایمن آید از افول و از عتوخوی با او كن، كامانتھای تو45.39خوی ھای انبیا را پروریدخوی با او كن كھ خو را آفرید45.40پرورندۀ ھر صفت خود رب بودبره ای بدھی، رمھ بازت دھد45.41گرگ و یوسف را مفرما ھمرھی بره پیش گرگ امانت مینھی45.42ھین مكن باور، كھ ناید زو بھی گرگ اگر با تو نماید روبھی45.43عاقبت زخمت زند از جاھلی جاھل ار با تو نماید ھمدلی45.44فعل ھر دو بی گمان پیدا شوداو دو آلت دارد و خنثی بود45.45تا كھ خود را خواھر ایشان كندمر ذكر را از زنان پنھان كند45.46تا كھ خود را جنس آن مردان كندشلھ از مردان بھ كف پنھان كند45.47شلھ ای سازیم بر خرطوم اوكس مكتوم اوز آن: گفت یزدان45.48درنیفتند از فن او در جوال تا كھ بینایان ما ز آن دو دالل45.49ھین ز جاھل ترس اگر دانش وری حاصل آن، کز ھر ذكر ناید نری45.50كم شنو كان ھست چون سم كھن دوستی جاھل شیرین سخن45.51جز غم و حسرت از او نفزویدت جان مادر، چشم روشن گویدت45.52كھ ز مكتب بچھ ام بس شد نزارمر پدر را گوید آن مادر چھار45.53بر وی این جور و جفا كم كردئی از زن دیگر اگر آوردئی45.54این فشار آن زن بگفتی نیز ھم از جز از تو گر بدی این بچھ ام45.55سیلی بابا بھ از حلوای اوھین بجھ زین مادر و تیبای او45.56اولش تنگی و آخر صد گشادھست مادر نفس و، بابا عقل راد45.57تا نخواھی تو، نخواھد ھیچ كس ای دھندۀ عقلھا فریاد رس45.58ما كئیم؟ اول توئی، آخر توئی ھم طلب از توست و، ھم آن نیكوئی45.59ما ھمھ الشیم با چندین تراش ھم تو گوی و،ھم تو بشنو، ھم تو باش45.60كاھلی جبر مفرست و خمودزین حوالت رغبت افزا در سجود45.61جبر ھم زندان و بند كاھالن جبر باشد پر و بال كامالن45.62مر گبر رامومن را و خونآبھمچو آب نیل دان این جبر را45.63بال، زاغان را بھ گورستان بردبال، بازان را سوی سلطان برد45.64كاو چو پازھر است و پنداریش سم باز گرد اكنون تو در شرح عدم45.65

رو ز محمود عدم ترسان مباش ھمچو ھندو بچھ، ھان ای خواجھ تاش45.66آن خیالت الشی و تو الشئی از وجودی ترس كاكنون در وئی45.67ھیچ نی، مر ھیچ نی را ره زده ست الشئی بر الشئی عاشق شده ست45.68

لیس للماضین ھم الموت انما لھم حسره الفوت: قولھ علیھ السلم. 46كھ ھر آنكاو كرد از دنیا گذرراست فرمود آن سپھدار بشر46.1گشت نامعقول تو بر تو عیان چون برون رفت این خیاالت از میان46.2بلكھ ھستش صد دریغ از بھر فوت نیستش درد و دریغ و غبن موت46.3زآنکھ ھم با حسرت فوتند جفتلیس للماظین ھم الموت گفت* 46.4مخزن ھر دولت و ھر برگ راكھ چرا قبلھ نكردم مرگ را ؟46.5گم شد در اجل آن خیاالتی كھقبلھ كردم من ھمھ عمر از حول46.6زآنست، كاندر نقشھا كردیم ایست حسرت آن مردگان از مرگ نیست46.7كف ز دریا جنبد و یابد علف ما ندیدیم آنكھ این نقش است و كف46.8تو بھ گورستان رو، آن كفھا نگرچونكھ بحر افكند كفھا را بھ بر46.9

بحر افكنده ست در بحرانتان كو جنبش و جوالنتان؟: پس بگو46.10كن، نھ از ما، این سؤال كھ ز دریاتا بگویندت، بھ لب نی، بل بھ حال46.11خاك، بی بادی كجا آید بھ اوج ؟ نقش چون كف، كی بجنبد بی ز موج ؟46.12كف چو دیدی، قلزم ایجاد بین باد بینچون غبار نقش دیدی46.13باقیت، شحمی و لحمی، پود و تارھین ببین، كز تو نظر آید بھ كار46.14لحم تو مخمور را نامد كباب شحم تو در شمعھا نفزود تاب46.15در نظر رو، در نظر رو، در نظرگداز این جملھ تن را در بصردر46.16یك نظر، دو كون دید و روی شاه یك نظر، دو گز ھمی بیند ز راه46.17سرمھ جو، واهللا اعلم بالسراردر میان این دو فرقی بی شمار46.18كوش تا دائم بر آن بحر ایستی چون شنیدی شرح بحر نیستی46.19كاو خال و بی نشان است و تھیست چونكھ اصل كارگاه آن نیستیست46.20نیستی جویند و جای انكسارجملھ استادان پی اظھار كار46.21كارگاھش نیستی و ال بودالجرم، استاد استادان، صمد46.22كار حق و كارگاھش آن سر است ھر كجا این نیستی افزون تر است46.23از ھمھ بردند درویشان سبق چون ھست باالئین طبق" نیستی"46.24كار، فقر جسم دارد، نی سؤال خاصھ درویشی كھ شد بی جسم و مال46.25قانع آن باشد كھ مال خویش باخت سائل آن باشد كھ جسم او گداخت46.26كاوست سوی نیست اسبی راھوارپس ز درد اكنون شكایت بر مدار46.27فكر اگر جامد بود، رو ذكر كن این قدر گفتیم، باقی فكر كن46.28ذكر را خورشید این افسرده سازذكر آرد فكر را در اھتزاز46.29كار كن، موقوف آن جذبھ مباش اصل، خود جذب است، لیك ای خواجھ تاش46.30كی در خورد جانبازی بود ؟نازترك كار چون نازی بودزانكھ46.31می بین مدام امر را و نھی رانی قبول اندیش، نی رد، ای غالم46.32بكش چونکھ دیدی صبح، شمع آنگھناگھان پرد ز عشمرغ جذبھ46.33مغزھا می بیند او در عین پوست چشمھا چون شد، گذاره نور اوست46.34كل بحر رابیند اندر قطرهبیند اندر ذره خورشید بقا46.35

باز گشتن بھ حکایت صوفی بر لب جو و قاضی. 47سر نشاید باد دادن از عمی در قصاص یك قفا: گفت صوفی47.1بر من آسان كرد سیلی خوردنم خرقۀ تسلیم اندر گردنم47.2اگر مشتش زنم من خصم وار: گفتدید صوفی خصم خود را سخت زار47.3شاه فرماید مرا زجر و قصاص او بھ یك مشتم بریزد چون رصاص47.4

او بھانھ میکند تا در فتدخیمھ ویرانست و بشكستھ وتد47.5كھ قصاصم افتد اندر زیر تیغ بھر این مرده، دریغ آید، دریغ47.6عزمش آن شد كش سوی قاضی بردچون نمیتانست كف بر خصم زد47.7زآن سوی حق است دایم میل اوكھ ترازوی حق است و كیل او* 47.8مأمن است از قید دیو و قبلھ اش مخلص است از مكر دیو و حیلھ اش47.9

قاطع جنگ دو خصم و قیل و قال ھست او مقراض احقاد و جدال47.10فتنھ ھا ساكن كند، قانون اودیو در شیشھ كند، افسون او47.11سركشی بگذارد و گردد تبع چون ترازو دید خصم پر طمع47.12از قسم راضی نگردد ابلھیش ور ترازو نیست، گر افزون دھیش47.13از پی بیدانشی و ابلھیشکی شود راضی ز تو طبع تھیش؟* 47.14قطره ای از بحر عدل رستخیزھست قاضی رحمت و دفع ستیز47.15لطف آب بحر از او پیدا بودقطره، گر چھ خرد و كوتھ پا بود47.16تو ز یك قطره ببینی دجلھ رااز غبار ار پاك داری كلھ را47.17تا شفق غماز خورشید آمده ست كلھا شاھدستجزوھا بر حال 47.18" كال و الشفق"آنچھ فرمودست حقآن قسم بر جسم احمد راند47.19گر از آن یك دانھ خرمن دان بدی بر دانھ چرا لرزان بدی ؟مور47.20در مكافات جفا مستعجل است بر سر حرف آ، كھ صوفی بی دل است47.21از تقاضای مكافی غافلی ای تو كرده ظلمھا، چون خوش دلی ؟47.22كھ فرو آویخت غفلت پرده ھات یا فراموشت شدست آن كرده ھات47.23گر نھ خصمیھاستی اندر قفاتجرم گردون رشک بردی بر صفات47.24اندك اندك عذر میخواه از عقوق لیك محبوسی برای آن حقوق47.25آب خود روشن كن اكنون با محب تا بھ یك بارت نگیرد محتسب47.26

رفتن صوفی سوی آن سیلی زن و بردن او را بھ قاضی. 48دست زد چون مدعی در دامنش رفت صوفی سوی آن سیلی زنش48.1كاین خر ادبار را بر خر نشان اندر آوردش بر قاضی كشان48.2آنچنان كھ رای تو بیند سزایا بھ زخم دره او را ده جزا48.3بر تو تاوان نیست آن باشد جباركانكھ از زجر تو میرد در دمار48.4فارغ از دوزخ رود تا خلد پیشوآنکھ از تو زخم بیند مرگ خویش* 48.5نیست بر قاضی ضمان، كاو نیست خردبر حد و تعزیر قاضی ھر كھ مرد48.6آینۀ حق است و باشد مستحق نائب حق است و، سایۀ عدل حق48.7نی برای عرض و خشم و دخل خودكندكاو ادب از بھر مظلومی48.8گر خطائی شد، دیت بر عاقلھ ست چون برای حق و روز آجلھ ست48.9

سوی بیت المال برگردان ورقعاقلھ او کیست؟ دانی؟ ھست حق* 48.10وآنكھ بھر خود زند، او ضامن است آنکھ بھر حق زند، او آمن است48.11آن پدر را خون بھا باید شمردگر پدر زد مر پسر را او بمرد48.12خدمت او ھست واجب بر ولدزانكھ او را بھر كار خویش زد48.13بر معلم نیست چیزی، ال تخف چون معلم زد صبی را شد تلف48.14ھر امینی ھست حكمش ھمچنین كان معلم نائب افتاد و امین48.15پس بھ زجر استا نبودش كار جونیست واجب خدمت استا بر او48.16الجرم، از خون بھا دادن نرست ور پدر زد، او برای خود زده ست48.17بیخودی شو، فانی و درویش وارپس خودی را سر ببر با ذو الفقار48.18، ایمنی "ما رمیت إذ رمیت "چون شدی بیخود، ھر آنچھ تو كنی48.19ھست تفصیلش بھ فقھ اندر مبین آن ضمان بر حق بود، نی بر امین48.20دكان فقر است، ای پدرمثنویھر دكانی راست بازار دگر48.21

قالب كفش است، اگر بینی تو چوب در دكان كفش، گر چرم است خوب48.22بھر گز باشد، اگر آھن بودپیش بزازان، قز و ادكن بود48.23رحمت اندر رحمت، اندر رحمت استمثنوی ما دكان وحدت است48.24بیگمانی جملھ را بت دان یقین غیر واحد، ھر چھ بینی اندر این* 48.25" كالغرانیق العلی"ھمچنان دان بت ستودن، بھر دام عامھ را48.26لیك آن فتنھ بد، از سوره نبودزود" و النجم"خواندش اندر سورۀ 48.27ھم سری بود، آنكھ سر بر در زدندجملھ كفار آن زمان ساجد شدند48.28با سلیمان باش و، دیوان را مشوربعد از این حرفیست پیچا پیچ و دور48.29و آن ستمكار ضعیف زار زارھین حدیث صوفی و قاضی بیار48.30

ھم در تقریر قصھ قاضی و صوفی. 49تا بر او نقشی کنیم از خیر و شرثبت العرش، ای پسر: گفت قاضی49.1کاین خیالی گشتھ است اندر سقام كو زننده؟ كو محل انتقام ؟49.2شرع بر اصحاب گورستان كجاست ؟شرع، بھر زندگان و اغنیاست49.3صد جھت ز آن مردگان فانی ترندآن گروھی كز فقیری بی سرند49.4صوفیان از صد جھت فانی شدندمرده از یك روست فانی در گزند49.5ھر یكی را خونبھای بی شمارمرگ یك قتل است و، این سیصد ھزار49.6ریخت بھر خونبھا انبارھاكشت این قوم را حق بارھاگر چھ49.7كشتھ گشتھ، زنده گشتھ چند بارھمچو جرجیس اند ھر یك در سرار49.8بزن زخمی دگر: می بزارد كھكشتھ از ذوق سنان دادگر49.9

كشتھ بر قتل دوم عاشق تر است واهللا از عشق وجود جان پرست49.10حاكم اصحاب گورستان كی ام ؟من قضا دار حی ام: گفت قاضی49.11گورھا در دودمانش آمده ست این بھ صورت گر نھ در گور است پست49.12گور را در مرده بین، ای كور، توبس بدیدی مرده اندر گور، تو49.13عاقالن از گور كی خواھند داد ؟گر ز گوری بر تو خشتی اوفتاد49.14ھین مكن با نقش گرمابھ نبردگرد خشم و كینۀ مرده مگرد49.15كان كھ زنده رد كند، حق كرد ردشكر كن كھ زنده ای بر تو نزد49.16كھ بھ حق زنده ست آن پاكیزه پوست خشم احیا، خشم حق و زخم اوست49.17زود قصابانھ پوست از وی كشیدحق بكشت او را و در پاچھ اش دمید49.18نفخ حق نبود چو نفخۀ آن قصاب نفخ در وی باقی آمد تا مآب49.19این ھمھ زین است و باقی جملھ شین فرق بسیار است بین النفختین49.20و آن حیات، از نفخ حق شد مستمراین حیات از وی برید و شد مضر49.21زین قعر چھ، باالی صرح ھین برآاین دم، آن دم نیست كاید آن بھ شرح49.22نقش ھیزم را كسی بر خر نھد ؟نیستش بر خر نشاندن مجتھد49.23پشت تابوتیش اولیتر سزدبر نشست او نھ پشت خر سزد49.24ھین مكن در غیر موضع ضایعش ظلم چھ بود؟ وضع، غیر موضعش49.25سیلی ام زد بی قصاص و بی تسو ؟پس روا داری كھ او: گفت صوفی49.26صوفیان را صفع اندازد بھ الش ؟کی روا باشد كھ ھر خرسی قالش49.27با چنین بیمار کمتر کن ستیزچھ باک از صفع خیز: گفت صوفی را* 49.28دارم زین جھان من شش درم : گفتھین چھ داری صوفیا از بیش و كم ؟49.29وآن سھ دیگر را بدو ده بی سخن كنسھ درم تو خرج: گفت قاضی49.30سھ درم میبایدش تره و رغیف زار و رنجور است و درویش و ضعیف49.31لیک آن رنجور، زار و سخت حالقاضی و صوفی بھ ھم در قیل و قال* 49.32از قفای صوفی آن بد خوبتربر قفای قاضی افتادش نظر49.33كھ قصاص سیلیم ارزان شدست راست میكرد از پی سیلیش دست49.34

سیلی زدن رنجور قاضی را و سرزنش كردن صوفی قاضی را. 50سیلئی آورد قاضی را فرازسوی گوش قاضی آمد بھر راز50.1تا روم آزاد بی خرخاش و وصم ھر شش را بیارید، ای دو خصم: گفت50.2حكم تو عدل است ال شك، نیست غی ھی: گشت قاضی طیره، صوفی گفت50.3چون پسندی بر برادر؟ ای امین آنچھ نپسندی بھ خود، ای شیخ دین50.4ھم در آن چھ عاقبت خویش افكنی این ندانی؟ كز پی من چھ كنی50.5آنچھ خواندی كن عمل، جان پدرنخواندی از خبر؟" من حفر بئرا"50.6كان تو را آورد سیلی بر قفااین یكی حكمت چنین بد در قضا50.7!تا چھ آرد بر سر و بر پای تو !وای بر احكام دیگرھای تو 50.8!كھ برای نفقھ بدھش سھ درم !ظالمی را رحم آری از كرم 50.9

كھ بھ دست او دھی حكم و عنان ؟دست ظالم را ببر، چھ جای آن50.10كھ نژاد گرگ را او شیر دادآن بزی را مانی، ای مجھول داد50.11

جواب با صواب قاضی صوفی را در این ماجرا. 51ھر جفا و ھر قفا كارد قضاواجب آیدمان رضا: گفت قاضی51.1گر چھ شد رویم ترش كالحق مرخوش دلم در باطن از حكم زبر51.2ابر گرید، باغ خندد شاد و خوش این دلم باغ است و چشمم ابر وش51.3باغھا در مرگ و جان كندن رسندسال قحط، از آفتاب خیره خند51.4چون سر بریان چھ خندان مانده ای ؟خوانده ای ؟" و ابكوا كثیرا"ز امر حق 51.5دمع گر فرو باری تو ھمچون شمعروشنی خانھ باشی ھمچو شمع51.6ذوق گریھ بین، كھ ھست آن كان قندذوق خنده دیده ای؟ ای خیره خند51.7حافظ فرزند شد از ھر ضررآن ترش روئی مادر یا پدر51.8پس جھنم خوشتر آید از جنان چون جھنم گریھ آرد یاد آن51.9

گنج در ویرانھ ھا جو، ای کلیم خنده ھا در گریھ ھا آمد كتیم51.10آب حیوان را بھ ظلمت برده اندگم كرده اندذوق در غمھاست، پی51.11چشمھا را چار كن در احتیاطباژگونھ نعل از ده تا رباط51.12یار كن با چشم خود، دو چشم یارچشم خود را چار كن در اعتبار51.13یار را باش و مکن از ناز اف بخوان اندر صحف" أمرھم شوری"51.14است راه " یار"چونكھ نیكو بنگری، یار باشد راه را پشت و پناه51.15اندر آن حلقھ مكن خود را نگین چونكھ در یاران رسی خامش نشین51.16جملھ جمعند و، یك اندیش و خموش در نماز جمعھ بنگر خوش بھ ھوش51.17چون نشان جوئی، مكن خود را نشان رختھا را سوی خاموشی كشان51.18در داللت دان تو یاران را نجوم در بحر ھموم: گفت پیغمبر كھ51.19نطق، تشویش نظر باشد، مگویچشم بر استارگان نھ، ره بجوی51.20گفت تیره در عقب گردد روان گر دو حرف صدق گوئی، ای فالن51.21فی شجون جره جر الكالم این نخواندی؟ كالكالم ای مستھام51.22كھ سخن، بی شک، سخن را می كشدھین مشو شارع در آن حرف رشد51.23از پی صافی شود تیره روان نیست در ضبطت، چو بگشادی دھان51.24چون ھمھ صاف است، بگشاید رواست آنكھ معصوم ره وحی خداست51.25كی ھوا زاید ز معصوم خدا ؟"ما ینطق رسول بالھوی"زانكھ 51.26تا نگردی ھمچو من سخرۀ مقال خویشتن را ساز منطیقی ز حال51.27

سؤال كردن صوفی از قاضی و جواب قاضی مر او را. 52این چرا نفع است و آن دیگر ضرر؟چون ز یك كان است زر: گفت صوفی52.1این چرا ھشیار و آن مست آمدست ؟ چونكھ اینجملھ از یك دست آمدست52.2این چرا زھر است و آن نوش روان ؟چون ز یك دریاست این جوھا روان52.3

صبح صادق، صبح كاذب از کجاست ؟چون ھمھ انوار از شمس بقاست52.4از چھ آمد راست بینی و حول ؟چون ز یك سرمھ ست ناظر را كحل52.5نقدھا چون ضرب خوب و نارواست ؟چونكھ دار الضرب را سلطان خداست52.6راه زن ؟این خفیر از چیست و آن یك"راه من"چون خدا فرمود ره را 52.7چون یقین شد الولد سر ابیھ ؟چون ز یک بطنند آن حبر و سفیھ52.8صد ھزاران جنبش از عین قرار ؟وحدتی كھ دید با چندین ھزار52.9

یك مثالی در بیان این شنوصوفیا، خیره مشو: گفت قاضی52.10ور نبینی، حال را نیکو بخواناین ببین و، حال این را نیک دان* 52.11حاصل آمد از قرار دلستان بی قراری درون عاشقان52.12عاشقان چون برگھا لرزان شده آن چو كھ در ناز ثابت آمده52.13آب رویش، آب روھا ریختھ خندۀ او گریھ ھا انگیختھ52.14بر سر دریای بی چون میطپداین ھمھ چون و چگونھ چون زند52.15ز آن بپوشیدند ھستیھا حلل ضد و ندش نیست در ذات و عمل52.16بلكھ زو بگریزد و بیرون جھدضد، ضد را بود و ھستی كی دھد ؟52.17مثل، مثل خویشتن را كی كند ؟ند چبود؟ مثل مثل نیك و بد52.18این چھ اولیتر از آن در خالقی ؟ چونكھ دو مثل آمدند، ای متقی52.19چون كفی در بحر، بی ند است و ضدبر شمار برگ بستان، ضد و ند52.20، چگونھ گنجد اندر ذات بحر ؟"چون"بی چگونھ بین تو برد و مات بحر52.21، ز جان كی شد درست؟ "چگونھ و چون"این كمترین لعبت او، جان توست52.22از بدن ناشی تر آمد عقل و جان پس چنان بحری، كھ در ھر قطره زآن52.23عقل كل اینجاست از ال یعلمون ؟" چند و چون"كی بگنجد در مضیق 52.24بوی بردی ھیچ از آن بحر معاد ؟كای جماد: عقل گوید مر جسد را52.25بوی از سایھ كھ جوید، جان عم ؟من یقین سایۀ توام: جسم گوید52.26كھ سزا، گستاخ تر از ناسزاست كاین نھ آن حیرت سراست: عقل گوید52.27باز، اینجا، نزد تیھو پر نھدشیر، این سو، پیش آھو سر نھد52.28خدمت ذره كند چون چاكری اندر اینجا آفتاب انوری52.29چون ز مسكینان ھمی جوید دعا ؟این تو را باور نیاید، مصطفی52.30عین تجھیل از چھ رو تفھیم بود ؟از پی تعلیم بود: گر بگوئی52.31در خرابیھا نھاد آن شھریاربلكھ میداند كھ گنج بیشمار52.32گر چھ ھر جزویش جاسوس وی است بد گمانی، نعل معكوس وی است52.33زین سبب ھفتاد، بل صد فرقھ شدبل حقیقت در حقیقت غرقھ شد52.34صوفیا، خوش پھن بگشا گوش جان با تو قلماشیت خواھم گفت، ھان52.35منتظر می باش خلعت بعد از آن مر تو را ھر زخم كاید ز آسمان52.36ران با گردن آمد، ای امینگرد چون قفا دیدی، صفا را ھم ببین52.37کھ نھ تاج و تخت بخشد مستندكان نھ آن شاه است، كت سیلی زند52.38سیلئی را رشوت بی منتھاجملھ دنیا را پر پشھ بھا52.39چست در دزد و، ز حق سیلی ستان گردنت زین طوق زرین جھان52.40ز آن بال، سرھای خویش افراشتندآن قفاھا كانبیا برداشتند52.41تا بھ خانھ او بیابد مر تو رالیك حاضر باش در خود، ای فتی52.42نیابیدم بھ خانھ ھیچ كس : كھور نھ خلعت را برد او باز پس52.43ابروی رحمت گشادی جاودان ؟چھ بودی كاین جھان: گفت آن صوفی52.44بر نیآوردی ز تلوینھاش نیش ھر دمی، شوری نیاوردی بھ پیش52.45دی نبودی باغ عیش اندوز راشب ندزدیدی چراغ روز را52.46ایمنی را خوف نآوردی كرب جام صحت را نبودی سنگ تب52.47

گر نبودی خرخشھ در نعمتشخود چھ كم گشتی ز جود و رحمتش؟52.48تیره کم بودی روان انس و جانحال بودی خوب و خوش بر جملگان* 52.49دائما در جان بدی ھم شوق خوشجاودان بودی حضور ذوق خوش* 52.50

جواب دادن قاضی صوفی را و قصۀ ترك و درزی را مثل آوردن. 53خالی از فطنت، چو كاف كوفئی بس تھی رو صوفئی: گفت قاضی53.1عذر خیاطان ھمی گفتی بھ شب تو بنشنیدی كھ آن پر قند لب ؟53.2مینمود افسانھ ھای سالفھ خلق را در دزدی آن طایفھ53.3می حكایت كرد او با آن و این قصۀ پاره ربائی در برین53.4گرد او جمع آمده ھنگامھ ای در سمر میخواند درزی نامھ ای53.5جملھ اجزایش حكایت گشتھ بودمستمع چون یافت جاذب را وقود53.6

"ان اهللا یلقن الحكمة علی لسان الواعظین بقدر ھمم المستمعین"بیان حدیث . 54گرمی و وجد معلم از صبیست جذب سمع است، ار كسی را خوش لبیست54.1چون نیابد گوش، گردد چنگ، بارچنگئی كاو در نوازد بیست و چار54.2نی ده انگشتش بجنبد در عمل نی حراره یادش آید نی غزل54.3وحی نآوردی ز گردون یك بشیرگر نبودی گوشھای غیب گیر54.4نی فلك گشتی، نھ خندیدی زمین ور نبودی دیده ھای صنع بین54.5از برای چشم تیز است و نظارآن دم لوالك این باشد، كھ كار54.6كی بود پروای عشق صنع حق ؟عامھ را از عشق ھمخوابھ و طبق54.7تا سگی چندی نباشد طعمھ خوارآب تتماجی نریزی در تغار54.8تا رھاند زین تغارت اصطفاش رو سگ كھف خداوندیش باش54.9

درزی از من چیزی نتواند بردن: ترک حکایت دزدی درزیان را، و گرو بستن کھشنیدن. 55

درزیان اندر نھفت كھ كنند آنچونكھ دزدیھای بی رحمانھ گفت55.1سخت تیره شد ز كشف آن غطااندر آن ھنگامھ تركی از خطا55.2كشف میكرد از پی اھل نھی شب چو روز رستخیز آن رازھا55.3بینی آن جا دو عدو در كشف رازھر كجا آئی تو در جنگی فراز55.4صور دان و آن گلوی رازگو راآن زمان را محشر مذكور دان55.5و آن فضایح را بھ كوی انداختست كھ خدا اسباب خشمی ساختست55.6ترك را و خشم و دردحیف آمدبس كھ غدر، درزیان را ذكر كرد55.7كیست چابکتر در این فن دغا ؟ای قصاص در شھر شما: گفت55.8كش اندرین دزدی و چستی خلقخیاطی است، نامش پور شش: گفت55.9

او نیارد برد از من رشتھ تار من ضامن، كھ با صد اضطرار: گفت55.10مات او گشتند، در دعوی مپركھ از تو چست تر: پس بگفتندش55.11كھ شوی یاوه تو در تزویرھاش تو بھ عقل خود چنین غره مباش55.12كھ نیارد برد، نھ كھنھ، نھ نوگرم تر گشت او و بست آنجا گرو55.13او گرو بست و دھان را بر گشودمطمعانش گرمتر كردند زود55.14بدھم، ار دزدد قماش من بھ فن رھن این مركب تازی من: گفت55.15واستانم بھر رھن مبتداور نتاند برد، اسبی از شما55.16با خیال دزد میكرد او حراب ترك را آن شب نبرد از فکر خواب55.17شد بھ بازار و دكان آن دغل بامدادان اطلسی زد در بغل55.18جست از جا، لب بھ ترحیبش گشادپس سالمش كرد گرم آن اوستاد55.19تا فکند اندر دل او مھر خویش ترك بیشگرم پرسیدش، ز حد55.20پیشش افكند اطلس استنبلی چون شنید از وی نوای بلبلی55.21زیر نافم واسع و، باالش تنگ كھ ببر این را، قبای روز جنگ55.22

زیر واسع، تا نگیرد پای راتنگ باال بھر جسم آرای را55.23دست بر دو چشم و بر سینھ نھادصد خدمت كنم ای ذو وداد: گفت55.24بعد از آن بگشاد لب را در فشارپس بپیمود و بدید او روی كار55.25و از كرمھا و عطای آن نفراز حكایتھای میران در سمر55.26از برای خنده ھم داد او نشان و ز بخیالن و ز تخسیراتشان55.27می برید و، لب پر افسانھ و فسون ھمچو آتش كرد مقراضی برون55.28

مضاحك گفتن درزی و ترك را از قوت خنده بستھ شدن دو چشم و فرصت یافتن درزی. 56ترک مست از خنده شد سست و فتادیک مظاحک گفت آن چست اوستاد* 56.1چشم تنگش گشت بستھ آن زمان چونکھ خندیدن گرفت از داستان56.2غیر چشم حق ز جملھ آن نھان زیر رانپاره ای دزدید و كرد او56.3لیك چون از حد بری، غماز اوست حق ھمی دید آن، ولی ستار خوست56.4رفت از دل دعوی پیشانھ اش ترك را از لذت افسانھ اش56.5ترك سر مست است در الغ ای اچھ اطلس چھ؟ دعوی چھ؟ رھن چی؟56.6الغ میگو، كھ مرا شد مغتذاكز بھر خدا: البھ كردش ترك56.7كھ فتاد از قھقھھ او بر قفاگفت الغ خنده انگیز آن دغا56.8ترك غافل، خوش مضاحك میمزدپاره ای اطلس سبك در نیفھ زد56.9

الغی گوی از بھر خدا: گفتترك خطاھمچنین بار سوم56.10كلی شكاركرد او آن ترك راگفت الغی خندمین تر از دو بار56.11ترك مدعی از قھقھھ مستچشم بستھ، عقل جستھ، مولھھ56.12كھ ز خنده اش یافت میدان فراخ پس سوم بار از قبا دزدید شاخ56.13الغ از استاد می كرد اقتضاچون چھارم بار آن ترك خطا56.14كرد در باقی فن و بی داد راآن استاد رارحم آمد بر وی56.15بی خبر كاین چھ خسار است و غبین مولع گشت این مفتون بر این: گفت56.16كھ مرا بھر خدا افسانھ گوبوسھ افشان كرد بر استاد او56.17چند چند افسانھ خواھی آزمود ؟از وجودای فسانھ گشتھ و محو56.18بر لب گور خراب خود بایست خندمین تر از تو ھیچ افسانھ نیست56.19

خطاب با ھر نفسی کھ بمثل این بال مبتالست. 57چند جوئی الغ و دستان فلك ای فرو رفتھ بھ قعر جھل و شك57.1كھ نھ عقلت ماند بر قانون، نھ جان تا بھ كی نوشی تو عشوۀ این جھان ؟57.2آب روی صد ھزاران چون تو بردالغ این چرخ ندیم كرد و مرد57.3جامۀ صد سالگان، و اطفال خام می درد، می دوزد این درزی عام57.4تا بھ سعد و نحس او الغی كندپیره طفالن، شستھ پیشش بھر كد57.5چون دی آمد، داده ھا بر باد داددادالغ او گر باغھا را داد57.6

گویم، قبایت تنگ شودترك را کھ اگر یکبار دیگر الغگفتن درزی. 58كنم الغی دگروای بر تو گرزین در گذر: گفت درزی ترک را58.1كند با خویشتن خود ھیچ كس ؟اینپس قبایت تنگ آید باز پس58.2آن ز صد گریھ بتر دانستئی خندۀ چھ، رمزی اگر دانستئی58.3زآنکھ عمرت رفت و خواھی گشت پستترک خنده کن، ایا ای ترک مست* 58.4اسب را بر باد داد آن ترک مستچونکھ بنھاد آن قبا درزی ز دست* 58.5عالم غدار خیاط چو غولمخلصش بشنو، توئی آن ترک گول* 58.6دوخت باید، خرج کردی از مزاحاطلسی کز بھر تقوی و صالح* 58.7روز و شب مقراض و خنده غفلت استاطلست عمر و، مظاحک شھوت است* 58.8با خود آ، افسانھ را بگذار ھیناسب، ایمان است و شیطان در کمین* 58.9

برد پاره پاره خیاط غروراطلس عمرت بھ مقراض شھور58.10

الغ كردی سعد بودی بر دوام تو تمنا میبری كاختر مدام58.11و ز وبال و كینھ و آفات آنسخت میتولی ز تربیعات آن58.12و ز نحوس و قبض و كین كوشی اوسخت میرنجی ز خاموشی او58.13چونکھ بھرام و زحل را نقص نیست مشتری و زھره چون در رقص نیست؟58.14كلی ات مغبون كنم الغ را پسكھ گر افزون كنم: اخترت گوید58.15عشق خود بر قلب زن بین ای فالن تو مبین قالبی این اختران58.16

مثل در تسکین فقیران بجور روزگار و حکایت. 59پیش ره را بستھ دید او از زنان آن یكی میشد بھ ره سوی دكان59.1بستھ از جوق زنان ھمچو ماه پای او میسوخت از تعجیل و راه59.2! ھین چھ بسیارند این دختر چگان ای مستھان: رو بھ یك زن كرد و گفت59.3ھیچ بسیاری ما منكر چنین ای امین: رو بدو كرد آن زن و گفت59.4تنگ میآید شما را انبساطبین كھ با بسیاری ما بر بساط59.5فاعل و مفعول رسوای زمن در لواطھ می فتید از قحط زن59.6كز فلك میگردد اینجا ناگوارتو مبین این واقعات روزگار59.7تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش تو مبین تخسیر روزی و معاش59.8مردۀ اوئید و ناپروای اوبین كھ با این جملھ تلخیھای او59.9

نقمتی دان ملك مرو و بلخ رارحمتی دان امتحان تلخ را59.10وین براھیم از شرف بگریخت راندآن براھیم از تلف نگریخت ماند59.11نعل معكوس است در راه طلب !این نسوزد، وآن بسوزد ای عجب 59.12

باز مكرر كردن صوفی سؤال را و جواب قاضی. 60كند سودای ما را بی زیان كھقادر است آن مستعان: گفت صوفی60.1ھم تواند كرد این را بی ضررآنكھ آتش را كند ورد و شجر60.2ھم تواند كرد این دی را بھارگل آرد برون از عین خارآنكھ60.3قادر است ار غصھ را شادی كندآنكھ زو ھر سرو آزادی كند60.4گر بدارد باقیش، او را چھ كم ؟آنكھ شد موجود از وی ھر عدم60.5گر نمیراند زیانش كی شود ؟آنكھ تن را جان دھد تا حی شود60.6بنده را مقصود جان بی اجتھادخود چھ باشد گر ببخشد آن جواد ؟60.7مكر نفس و، فتنۀ دیو لعین دور دارد از ضعیفان در كمین60.8آینھ دل را چو جام جم کندوقت طالب را پریشان کم کند* 60.9

جواب دادن قاضی صوفی را. 61ور نبودی خوب و زشت و سنگ و درگر نبودی امر مر: گفت قاضی61.1ور نبودی زخم و چالیش و وغاور نبودی نفس و شیطان و ھوا61.2بندگان خویش را، ای منتھك ؟پس بھ چھ نام و لقب خواندی ملك61.3ای شجاع و ای حكیم ؟: کی بگفتیای صبور و ای حلیم ؟: چون بگفتی61.4چون بدی بی رھزن و دیو لعین صابرین و صادقین و منفقین61.5علم و حكمت باطل و مندك شدی رستم و حمزه و مخنث یك بدی61.6چون ھمھ ره باشد، آن حكمت تھیست علم و حكمت بھر راه بی رھیست61.7ھر دو عالم را روا داری خراب ؟ بھر این دكان طبع شوره آب61.8وین سؤالت ھست از بھر عوام من ھمی دانم كھ تو پاكی، نھ خام61.9

سھلتر از بعد حق و غفلت است جور دوران و ھر آن رنجی كھ ھست61.10صعب نبود چون فراق و بعد یاررنج و درد و جوع و فقر این دیار* 61.11دولت آن دارد كھ جان آگھ بردزانكھ اینھا بگذرد، وآن نگذرد61.12

حكایت زن با شوھر و ماجرای ایشان. 62ای مروت را بھ یكره كرده طی ھی: آن یكی زن، شوی خود را گفت62.1

تا بھ كی داری در این خواری مرا ؟ھیچ تیمارم نمی داری، چرا ؟62.2گر چھ عورم دست و پائی میزنم من نفقھ چاره میكنم: گفت شو62.3از منت این ھر دو ھست و نیست کم نفقھ و كسوه است واجب، ای صنم62.4بس درشت و پر وسخ بد پیرھن آستین پیرھن بنمود زن62.5كس كسی را كسوه زین سان آورد ؟کز سختی تنم را میخورد: گفت62.6مرد درویشم ھمین آمد فنم ای زن، یك سؤالت میكنم: گفت62.7لیك بندیش، ای زن اندیشھ منداین درشت است و غلیظ و ناپسند62.8این تو را مكروه تر، یا خود فراق کاین درشت و زشت تر، یا خود طالق62.9

از بال و فقر و از رنج و محن ھمچنین، ای خواجۀ تشنیع زن62.10لیك از تلخی بعد حق بھ است بی شك این ترك ھوا تلخی ده است62.11لیك این بھتر ز بعد، ای ممتحن گر جھاد و صوم سخت است و خشن62.12چونی تو ای رنجور من ؟ : گویدترنج كی ماند دمی كھ ذو المنن ؟62.13لیك آن ذوق تو پرسش كردن است ور نگوید كت نھ آن فھم و فن است62.14سوی رنجوران بھ پرسش مایلندآن ملیحان كھ طبیبان دلند62.15چاره ای سازند و، پیغامی كنندور حذر از ننگ و از نامی كنند62.16نیست معشوقی ز عاشق بی خبرور نھ در دلشان بود آن مفتكر62.17ھم فسانۀ عشق بازان را بخوان ای تو جویای نوادر داستان62.18ترك جوشی ھم نگشتی، ای قدیدبس بجوشیدی در این عھد مدید62.19وانگھ از نادیدگان ناشی تری ؟ دیده ای عمری تو داد و داوری62.20لدتو سپستر رفتھ ای، ای كورھر كھ شاگردیش كرد، استاد شد62.21ھم نبودت عبرت از لیل و نھارخود نبود از والدینت اختیار62.22

پرسیدن عارفی از کشیش کھ تو بھ سال بزرگتری یا بھ ریش. 63كھ تو ای خواجھ مسن تر، یا كھ ریش ؟ عارفی پرسید از آن پیر كشیش63.1بس بھ بی ریشی جھان را دیده ام نی، من پیش از او زائیده ام: گفت63.2خوی زشت تو نگردیدست وشت ریشت شد سپید از حال گشت: گفت63.3تو چنان خشكی ز سودای ثریداو پس از تو زاد و، از تو بگذرید63.4یك قدم ز آن پیشتر ننھاده ای تو بدآن رنگی كھ اول زاده ای63.5خود نكردی زو مخلص روغنی ھمچنان در معدنیترشیدوغ 63.6گر چھ عمری در تنور آذری دریخمر الطینھھم خمیری63.7گر چھ از باد ھوا سر گشتھ ای چون حشیشی پا بھ گل در ھشتھ ای63.8مانده ای چل سال بر جای، ای سفیھ ھمچو قوم موسی اندر حر تیھ63.9

خویش را بینی در اول مرحلھ میدوی ھر روز تا شب در ولھ63.10تا كھ داری عشق این گوسالھ تونگذری زین بعد سیصد سالھ تو63.11بد بر ایشان تیھ چون گرداب تفت تا خیال عجل از جانشان نرفت63.12بی نھایت لطف و نعمت دیده ای غیر این عجلی كز او یابیده ای63.13از دلت در عشق این گوسالھ رفت گاو طبعی زآن نكوئیھای زفت63.14صد زبان دارند این اجزای خرس باری، اكنون تو ز ھر جزوت بپرس63.15كھ نھان شد آن در اوراق زبان ذكر نعمتھای رزاق جھان63.16جزو جزو تو فسانھ گوی توست روز و شب افسانھ جویانی تو چست63.17چند شادی دیده اند و، چند غم جزو جزوت تا برستھ ست از عدم63.18جزوبلكھ الغر گردد از ھر پیچزانكھ بی لذت نروید ھیچ جزو63.19بل نرفت، آن خفیھ شد از پنج و ھفت جزو ماند و، آن خوشی از یاد رفت63.20یادماند پنبھ، رفت تابستان زھمچو تابستان كھ از وی پنبھ زاد63.21شد شتا پنھان و، آن یخ پیش مایا مثال یخ كھ زائید از شتا63.22

یادگار صیف در دی از ثمارھست آن یخ، ز آن صعوبت، یادگار63.23در تنت افسانھ گوی نعمتی ھمچنین ھر جزو جزوی، ای فتی63.24ھر یكی حاكی حالی خوش بودچون زنی كھ بیست فرزندش بود63.25بی بھاری كی شود زائیده باغ ؟ حمل نبود بی ز مستی و ز الغ63.26شد دلیل عشق بازی بھارحامالن و بچگانشان در كنار63.27ھمچو مریم حامل از شاھی نھان ھر درختی در رضاع كودكان63.28صد ھزاران كف بر او جوشیده شدگر چھ در آب آتشی پوشیده شد63.29كف، بھ ده انگشت اشارت میكندگر چھ دریا سخت پنھان می تند63.30حامل از تمثالھای حال و قال ھمچنین اجزای مستان وصال63.31چشم غائب مانده از نقش جھان وامانده دھاندر جمال حال63.32الجرم منظور این ابصار نیست آن موالید، از ره این چار نیست63.33الجرم مستور پردۀ ساده اندآن موالید از تجلی زاده اند63.34وین عبارت جز پی ارشاد نیست زاده گفتیم و حقیقت زاد نیست63.35بلبلی مفروش با این جنس گل قلھین خمش شو، تا بگوید شاه63.36بلبال ترك زبان كن، باش گوش گل گویاست پر جوش و خروشاین63.37شاھد عدلند بر سر وصال ھر دو گون تمثال پاكیزه مثال63.38شاھد احیاء و حشر ما مضی ھر دو گون سر لطیف مرتضی63.39ھر دم افسانۀ زمستان میكندھمچو یخ، كاندر تموز مستجد63.40اندر آن ایام و ازمان عسیرذكر آن اریاح سرد زمھریر63.41میكند افسانۀ لطف خداھمچو آن میوه كھ در وقت شتا63.42و آن عروسان چمن را طمس و لمس قصۀ دور تبسمھای شمس63.43یا از او واپرس، یا خود یاد آرحال رفت و ماند جزوت یادگار63.44ز آن دم نومید كن واجستئی چون فرو گیرد غمت، گر چستیی63.45راتبۀ انعامھا را ز آن كمال گفتی اش ای غصۀ منكر بھ حال63.46گل تنت انبار چیست ؟ھمچو چاشھر دمت گر نی بھار و خرمیست63.47!گل شد گالب، اینت عجاب منكرگل تن، فكر تو ھمچون گالبچاش63.48بر نبی خویان نثار از مھر و میغ كھ دریغاز كپی خویان كفران63.49و آن سپاس و شكر منھاج نبیست آن لجاج كفر، قانون كپیست63.50با نبی رویان، تنسكھا چھ كرد ؟با كپی خویان، تھتكھا چھ كرد ؟63.51در خرابیھاست گنج عز و نوردر عمارتھا سگانند و عقور63.52گم نكردی راه چندین فیلسوف گر نبودی این بزوغ اندر خسوف63.53دیده بر خرطوم داغ ابلھی زیركان و عاقالن از گمرھی63.54

باقی قصۀ فقیر روزی طلب بی واسطۀ كسب. 64كاو ز بی چیزی ھزاران زخم خوردآن یكی بی چارۀ مفلس ز درد64.1كای خداوند و نگھبان رعاالبھ كردی در نماز و در دعا64.2بی فن من روزی ام ده زین سرابی ز جھدی آفریدی مر مرا64.3پنج حس دیگری ھم مستترپنج گوھر دادیم در درج سر64.4من كلیلم، از بیانش شرم روال یعد این داد و ال یحصی ز تو64.5كار رزاقیم ھم كن مستوی چونكھ در خالقیم تنھا توئی64.6عاقبت زاری او بر كار شدسالھا زو این دعا بسیار شد64.7از خدا میخواست بی كسب و كالل ھمچو آن شخصی كھ روزی حالل64.8عھد داود لدنی معدلت گاو آوردش سعادت عاقبت64.9

ھم ز میدان اجابت گو ربوداین متیم نیز زاریھا نمود64.10از پی تاخیر پاداش و جزاگاه بد ظن میشدی اندر دعا64.11

در دلش بشار گشتی و زعیم باز ارجاء خداوند كریم64.12تعال : از جناب حق شنیدی كھچون شدی نومید در جھد و كالل64.13بی از این دو بر نیاید ھیچ كارخافض است و، رافع است این كردگار64.14بی از این دو نیست دورانش، ای فالن خفض ارضی بین و رفع آسمان64.15نیم سالی خشک و، نیمی سبز و ترخفض و رفع این زمین نوعی دگر64.16نوع دیگر، نیم روز و نیم شب خفض و رفع روزگار با كرب64.17گاه صحت، گاه رنجوری مضج خفض و رفع این مزاج ممتزج64.18قحط و خصب و، صلح و جنگ و افتتان ھمچنین دان جملھ احوال جھان64.19جانھا موطن خوف و رجاست زین دواین جھان با این دو پر اندر ھواست64.20در شمال و در سموم بعث و مرگ تا جھان لرزان بود مانند برگ64.21بشكند نرخ خم صد رنگ راتا خم یك رنگی عیسای ما64.22ھر چھ آنجا رفت بی تلوین شده ست كآن جھان ھمچون نمك زار آمده ست64.23می كند یك رنگ اندر گورھاخاك بین، کاین خلق رنگارنگ را64.24خود نمك زار معانی دیگر است این نمك زار جسوم ظاھر است64.25از ازل آن تا ابد اندر نویست آن نمك زار معانی معنویست64.26آن نوی بی ضد و ند است و عدداین نوی را كھنگی ضدش بود64.27شد ضیاصد ھزاران نوع ظلمتآن چنان كز نور روی مصطفی64.28جملگی یكرنگ شد ز آن الب الغ از جھود و مشرك و ترسا و مغ64.29شد یكی در نور آن خورشید رازصد ھزاران سایھ كوتاه و دراز64.30گونھ گونھ سایھ در خورشید رھن نی درازی ماند و نی كوتھ، نھ پھن64.31بر بد و بر نیك كشف و ظاھر است لیك، یكرنگی كھ اندر محشر است64.32نقشھا اندر خور خصلت شودكھ معانی آن جھان صورت شود64.33این بطانھ روی كار جامھاگردد آنگھ فكر، نقش نامھا64.34دوك نطق اندر ملل صد رنگ ریس این زمان سرھا مثال گاو پیس64.35عالم یك رنگ كی گردد جلی ؟ نوبت صد رنگی است و صد دلی64.36این شب است و، آفتاب اندر رھان نوبت زنگیست، رومی شد نھان64.37نوبت قبطیست، فرعون است شاه نوبت گرگ است و، یوسف زیر چاه64.38روز چندآن سگان را حصھ باشدتا ز رزق بی دریغ خیره خند64.39تا شود امر تعالوا منتشردر درون بیشھ شیران منتظر64.40بی حجابی حق نماید دخل و خرج پس برون آیند آن شیران ز مرج64.41پیس گاوان، بسمالن روز نحرجوھر انسان بگیرد بر و بحر64.42مومنان را عید و، گاوان را ھالك روز نحر رستخیز سھمناك64.43ھمچو كشتیھا روان بر روی بحرجملۀ مرغان آبی روز نحر64.44" ینجوامن نجا و استیقنھ"تا كھ "یھلك من ھلك عن بینة"تا كھ 64.45تا كھ زاغان سوی گورستان روندتا كھ بازان جانب سلطان روند64.46نقل زاغان آمده ست اندر جھان جیفھ و سرگین خشک و استخوان64.47باغ از كجا ؟كرم سرگین از كجا ؟زاغ از كجا ؟قند حكمت از كجا ؟64.48نیست الیق مشک و عود و، كون خرنیست الیق غزو نفس و، مرد غر64.49كی دھد آنكھ جھاد اكبر است ؟چون غزا ندھد زنان را ھیچ دست64.50گشتھ باشد خفیھ ھمچون مریمی جز بھ نادر، در تن زن رستمی64.51خفیھ اند و، ماده از ضعف جنان آنچنان كاندر تن مردان، زنان64.52ھر كھ در مردی ندید آمادگی آن جھان، صورت شود این مادگی64.53كفش زان پا، كاله آن سر است روز عدل و، عدل و داد اندر خور است64.54تا بھ غرب خود رود ھر غاربی تا بھ مطلب در رسد ھر طالبی64.55

جفت تابش شمس و، جفت آب میغ نیست ھر مطلوب از طالب دریغ64.56قھر بین، چون قھر كردی اختیاركردگارقھرخانۀھست دنیا64.57تیغ قھر افكنده اندر بحر و براستخوان و موی مقھوران نگر64.58بی كالم شرح قھر حق كنندهپر و بال مرغ بین بر گرد دام64.59وانكھ كھنھ گشت خر پشتھ نماندخر پشتھ نشاندمرد او، بر جاش64.60پیل را با پیل و، بق را جنس بق ھر كسی را جفت كرده عدل حق64.61مونس بو جھل عتبھ و ذو الخمارمونس احمد بھ مجلس چار یار64.62کعبۀ عبد البطون شد سفره ای كعبۀ جبریل و جانھا سدره ای64.63شد خیال قبلۀ عقل مفلسفقبلۀ عارف بود نور وصال64.64قبلۀ طامع بود ھمیان زرقبلۀ زاھد بود یزدان بر64.65قبلۀ نا اھل جھل مرده ریگقبلۀ مردان حق اعمال نیک* 64.66قبلۀ صورت پرستان، نقش سنگ معنی وران، صبر و درنگقبلۀ64.67روی زن قبلۀ ظاھر پرستانذو المننقبلۀ باطن نشینان64.68قبلۀ باطل، بلیس است، ای پدرقبلۀ عاشق حق آمد ای پسر* 64.69قبلۀ خر بنده چبود؟ کون خرقبلۀ فرعون دنیا سر بھ سر* 64.70ور ملولی، رو تو كار خویش كن ھمچنین بر می شمر تازه و كھن64.71وآن سگان را آب تتماج از تغاررزق ما از كاس زرین شد عقار64.72در خور آن رزق بفرستاده ایم الیق آن كھ بدو خو داده ایم64.73سیر از جان ساختیم این را، چرا ؟عاشق نان ساختیم آن خواجھ را* 64.74خوی این را مست جانان كرده ایم خوی آن را عاشق نان كرده ایم64.75پس چھ از در خورد خویت میرمی ؟ چون بھ خوی خود خوشی و خرمی64.76رستمی خوش آیدت، خنجر بگیرمادگی خوش آیدت، چادر بگیر64.77ور بھ حیزی مایلی، رو کون فروشغازئی خوش آیدت، جوشن بپوش* 64.78

خواب دیدن فقیر و نشان دادن ھاتف او را بھ گنج نامھ. 65گشتھ است از تاب درویشی عقیراین سخن پایان ندارد، آن فقیر65.1واقعھ، بی خواب صوفی راست خودید در خواب او شبی و، خواب كو ؟65.2رقعھ ای از پیش وراقان طلب ای دیده تعب: ھاتفی گفتش كھ65.3آور تو دست سوی كاغذ پاره ھاشخفیھ زآن وراق كت ھمسایھ است65.4پس بخوان آن را بھ خلوت، ای حزین رقعھ ای، شكلش چنان، رنگش چنین65.5شور و شرز انبھیپس برون روچون بدزدی آن ز وراق، ای پسر65.6ھین مجو در خواندن آن شركتی در خلوتیتو بخوان آن را بھ خود65.7نیم جوزآنكھ نیابد غیر توغمگین مشوور شود آن فاش ھم65.8"ال تقنطوا"دم بھ دم ورد خود كنور كشد آن دیر، ھین زنھار تو65.9

بر دل او زد كھ رو زحمت ببراین بگفت و، دست خود آن مژده ور65.10می نگنجید از فرح اندر جھان چون بھ خویش آمد ز غیبت، آن جوان65.11گر نبودی عون و رفق و لطف حق زھرۀ او بر دریدی از قلق65.12گوش او بشنید از حضرت جواب یك فرح آن، كز پس نھصد حجاب65.13خواھدش حاصل شدن آن گنج خاصیک فرح آن، کز سوال آمد خالص* 65.14شد سرافراز و ز گردون بر گذشت از حجب چون حس سمعش در گذشت65.15ز آن حجاب غیب ھم یابد گذاركھ بود؟ كآن حس چشمش ز اعتبار65.16پس پیاپی گرددش دید و خطاب چون گذاره شد حواسش از حجاب65.17تیغ زد خورشید و پیدا شد علومچون سپاه زنگ پنھان شد ز روم* 65.18عاقبت آمد اجابت مر ورایک فرح آنکھ نشد ردش دعا* 65.19دست در کرد او بھ مشق از سو بھ سوجانب دكان وراق آمد او65.20

با عالماتی كھ ھاتف گفتھ بودپیش چشمش آمد آن مكتوب زود65.21این زمان وا میرسم، ای اوستادخیر باد: در بغل زد، گفت خواجھ65.22وز تحیر والھ و حیران بماندكنج خلوتی وآنرا بخواندرفت65.23چون فتاده ماند اندر مشقھا ؟كھ بدین سان گنج نامۀ بی بھا65.24كز پی ھر چیز یزدان حافظ است باز اندر خاطرش این فكر جست65.25كھ كسی چیزی رباید از گزاف كی گذارد حافظ اندر اكتناف ؟65.26بی رضای حق جوی نتوان ربودگر بیابان پر شود زر و نقود65.27یادت نماند نكتھ ای بی قدرور بخوانی صد صحف بی سكتھ ای65.28علمھای نادره یابی ز جیب نخوانی یك كتیبور كنی خدمت،65.29كآن فزون آمد ز ماه آسمان شد ز جیب آن كف موسی ضو فشان65.30سر بر آورده ست ای موسی ز جیب كآنچھ میجستی ز چرخ با نھیب65.31ھست عكس مدركات آدمی تا بدانی كآسمانھای سمی65.32از دو عالم پیشتر عقل آفرید ؟نی كھ اول دست یزدان مجید ؟65.33كھ نباشد محرم عنقا، مگس این سخن پیدا و پنھان است بس65.34

تمامی قصۀ آن فقیر و نشان جای آن گنج. 66قصۀ گنج و فقیر آور بھ سرباز سوی قصھ باز آ، ای پسر66.1كھ برون شھر گنجی دان دفین اندر آن رقعھ نبشتھ بود این66.2پشت او در شھر و رو در فدفد است آن فالن قبھ كھ در وی مشھد است66.3و آنگھان از قوس تیری در گذارپشت كن در قبھ، رو در قبلھ آر66.4بر كن آن موضع كھ تیرت اوفتادچون فگندی تیر از قوس، ای سعاد66.5تیر پرانید در صحن فضاپس كمانی سخت آورد آن فتی66.6كند آن موضع كھ آن تیر اوفتادپس کلند آورد و بیل او شاد شاد66.7خود ندید از گنج پنھانی اثركند شد ھم او و ھم بیل و تبر66.8لیك جای گنج را نشناختی ھمچنین ھر روز تیر انداختی66.9

فچفچی افتاد اندر خاص و عام چون كھ این را پیشھ كرد او بر دوام66.10فاش شدن خبر این گنج و رسیدن بھ گوش پادشاه. 67

کاینچنین، بازی نباشد در نھادھر کسی در گفت و گوئی اوفتاد* 67.1ھر طرف برخاستھ یک حاسدیھر کسی در گفت و گوی فاسدی* 67.2آن گروھی كش بدند اندر كمین پس خبر كردند سلطان را از این67.3كان فالنی گنج نامھ یافتھ ست عرضھ كردند آن سخن را زیر دست67.4جز كھ تسلیم و رضا چاره ندیدچون شنید آن شخص كان با شھ رسید67.5رقعھ را آورد و پیش او نھادپیش از آنك اشكنجھ بیند ز آن قباد67.6رنج بیحد دیده ام گنج نی وتا این رقعھ را یابیده ام: گفت67.7لیك پیچیدم بسی من ھمچو مارخود نشد یك حبھ زان گنج آشكار67.8كھ زیان و سود این بر من حرام رفت ماھی تا چنینم تلخ كام67.9

ای شھ پیروز جنگ و دژ گشابو كھ بختت بر كند زین كان غطا67.10تیر میانداخت و بر می كند چاه مدت شش ماه و افزون پادشاه67.11تیر می انداخت ھر سو گنج جست ھر كجا سختھ كمانی بود چست67.12ھمچو عنقا، نام فاش و ذات نینیغیر تشویش و غم و طامات67.13شاه شد دل سیر از آن گنج و ملول چونكھ تعویق آمد اندر عرض و طول67.14می ندید از گنج او، جز ریشخند* جملھ صحرا گز گز آن شھ چاه كند67.15رقعھ را از خشم پیش او فکند* پس طلب کرد آن فقیر دردمند67.16تو بدین اولیتری كت كار نیست گیر این رقعھ، كش آثار نیست: گفت67.17گل، نگردد گرد خارگر بسوزدنیست این كار كسی كش ھست كار67.18

گیامنتظر، كھ روید از آھننادر افتد اھل این ماخولیا67.19تو كھ جانی سخت داری، این بجوسخت جانی باید این فن را چو تو67.20ور بیابی، رو تو را كردم حالل گر نیابی نبودت ھرگز مالل67.21عشق باشد كآن طرف بر سر دودراه ناامیدی كی رود ؟عقل67.22عقل آن جوید كز آن سودی بردال ابالی، عشق باشد نی خرد67.23در بال، چون سنگ زیر آسیاتن گدازی بی حیاتركتازی67.24كشت بھره جوئی کھ درون خویشسخت روئی كھ ندارد ھیچ پشت67.25آنچنان كھ پاك میگیرد ز ھوپاك می بازد، نجوید مزد او67.26می سپارد باز بی علت فتی می دھد حق ھستیش بی علتی67.27، خارج از ھر ملت است "پاك بازی"، دادن بی علت است"فتوت"كھ 67.28پاك بازانند قربانان خاص زانكھ ملت فضل جوید یا خالص67.29نی در سود و زیانی میزنندنی خدا را امتحانی میكنند67.30

باز دادن پادشاه گنج نامھ را بھ آن فقیر كھ بگیر، ما از سر این برخاستیم. 68شھ مسلم داشت آن مكروب راچونكھ رقعۀ گنج پر آشوب را68.1رفت و می پیچید در سودای خویش گشت پس ایمن ز خصمان و ز نیش68.2كلب لیسد خویش ریش خویش رایار كرد او عشق درد اندیش را68.3محرمش در ده یكی دیار نیست عشق را در پیچش خود یار نیست68.4عقل از سودای او كور است و كرنیست از عاشق كسی دیوانھ تر68.5طب را ارشاد این احكام نیست زانكھ این دیوانگی عام نیست68.6دفتر طب را فرو شوید بھ خون گر طبیبی را رسد زین گون جنون68.7رو پوش اوست روی جملۀ دلبرانطب جملۀ عقلھا مدھوش اوست68.8نیست ای مفتون تو را جز خویش، خویش روی در روی خود آر، ای عشق كیش68.9

"لیس للإنسان إلا ما سعی " قبلھ از دل ساخت آمد در دعا68.10سالھا اندر دعا پیچیده بودپیش از این كاو پاسخی بشنیده بود68.11از كرم لبیك پنھان می شنیدبی اجابت بر دعاھا می تنید68.12ز اعتماد جود خالق جلیل چونكھ بی دف رقص میكرد آن علیل68.13گوش امیدش پر از لبیك بودسوی او نی ھاتف و نی پیك بود68.14از دلش میرفت آن دعوت مالل بی زبان میگفت امیدش تعال68.15تو مخوان، میرانش، كھ پر دوختھ ست آن كبوتر را كھ بام آموختھ ست68.16كز مالقات تو بر رستھ ست جانش ای ضیاء الحق حسام الدین، برانش68.17ھم بھ گرد بام تو آرد طواف گر برانی مرغ جان را از گزاف68.18مست دام توست پر زنان بر اوجچینھ و نقلش ھمھ بر بام توست68.19در ادای شكرت، ای گنج فتوح گر دمی منكر شود دزدانھ روح68.20طشت پر آتش نھد بر سینھ اش شحنۀ عشق مكرر كینھ اش68.21شاه عشقت خواند، زوتر باز گردكھ بیا سوی مھ و، بگذر ز گرد68.22چون كبوتر پر زنم مستانھ من گرد این بام و كبوتر خانھ من68.23من سقیمم، عیسی مریم توئی جبرئیل عشقم و سدره ام توئی68.24خوش بپرس امروز این بیمار راجوش ده آن بحر گوھربار را68.25گر چھ این دم نوبت بحران توست چون تو آن او شدی، بحر آن توست68.26زآنچھ پنھانست، یا رب زینھاراین خود آن نالھ ست كاو كرد آشكار68.27یك دھان پنھانست در لبھای وی دو دھان داریم گویا ھمچو نی68.28ھای و ھوئی در فكنده در ھوایك دھان ناالن شده سوی سما68.29كھ فغان این سری ھم ز آن سر است لیك داند ھر كھ او را منظر است68.30ھای و ھوی روح از ھیھای اوست دمدمۀ این نای از دمھای اوست68.31

نی جھان را پر نكردی از شكرگر نبودی با لبش نی را سمر68.32كاین چنین پر جوش چون دریاستی با كھ خفتی؟ و ز چھ پھلو خاستی ؟68.33در دل دریای آتش راندی خواندی" ابیت عند ربی" یا 68.34عصمت جان تو گشت، ای مقتدا"یا نار كونی باردا"نعرۀ 68.35كی توان اندود خورشیدی بھ گل ؟ای ضیاء الحق، حسام دین و دل68.36كھ بپوشانند خورشید تو راقصد كردستند این گل پاره ھا68.37باغھا از خنده ماالمال توست كھ، لعلھا دالل توستدر دل68.38تا ز صد خرمن، یكی جو گفتمی محرم مردیت را كو رستمی ؟68.39چون علی سر را فرو چاھی كنم چون بخواھم كز سرت آھی كنم68.40یوسفم را قعر چاه اولیتر است چون كھ اخوان را دل كینھ ور است68.41چھ، چھ باشد؟ خیمھ بر صحرا زنم مست گشتم، خویش بر غوغا زنم68.42وانگھ آن كر و فر مستانھ بین بر كف من نھ شراب آتشین68.43زانكھ ما غرقیم این دم در عصیرمنتظر، گو باش بی گنج آن فقیر68.44از من غرقھ شده یاری مخواه از خدا خواه، ای فقیر، این دم پناه68.45از خود و از ریش خویشم یاد نیست كھ مرا پروای آن اسناد نیست68.46در شرابی كھ نگنجد تار مو ؟باد سبلت كی بگنجد وآب رو68.47خواجھ را از ریش و سبلت وارھان در ده ای ساقی یكی رطل گران68.48لیك، ریش از رشك ما بر می كندنخوتش بر ما سبالی میزند68.49كھ ھمی دانیم تزویرات اومات او شو، مات او شو، مات او68.50پیر می بیند معین، مو بھ مواز پس صد سالھ آنچ آید بر او68.51كھ نبیند پیر اندر خشت خام اندر آیینھ چھ بیند مرد عام ؟68.52ھست بر كوسھ یكایك آن پدیدآنچھ لحیانی بھ خانۀ خود ندید68.53ھمچو خس در ریش چون افتاده ای ؟رو بھ دریا، زان کھ ماھی زاده ای68.54در میان موج و بحر اولیتری خس نھ ای، دور از تو رشك گوھری68.55گوھر و ماھیش غیر موج نیست بحر وحدانیست، جفت و زوج نیست68.56دور از آن دریا و موج پاك اوای محال و، ای محال اشراك او68.57لیك با احول چھ گویم؟ ھیچ، ھیچ نیست اندر بحر شرك و پیچ پیچ68.58الزم آمد مشركانھ دم زدن چونكھ جفت احوالنیم، ای شمن68.59جز دوئی نآید بھ میدان مقال آن یكی زآن سوی وصف است و خیال68.60یا دھان بر دوز و لب خاموش كن یا چو احول این دوئی را نوش كن68.61احوالنھ طبل میزن، و السالم یا بھ نوبت، گھ سكوت و، گھ كالم68.62گل ببینی، نعره زن چون بلبالن چون ببینی محرمی، گو سر جان68.63لب ببند و، خویش را چون خنب سازچون ببینی مشك پر مكر و مجاز68.64ور نھ سنگ جھل او بشكست خنب دشمن آب است، پیش او مجنب68.65خوش مدارا كن بھ عقل من لدن با سیاستھای جاھل صبر كن68.66صبر صافی میكند ھر جا دل است صبر با نااھل، اھالن را جالست68.67صفوت آیینھ آمد در جالآتش نمرود ابراھیم را68.68تا چو نیکان بر ھمھ یابد سبقصبر با نامرد بدھد مرد حق* 68.69نوح را شد صیقل مرآت روح جور و كفر نوحیان و صبر نوح68.70

آمدن مرید شیخ ابوالحسن خرقانی بزیارت شیخ. 69بھر صیت بوالحسن تا خارقان رفت درویشی ز شھر طالقان69.1بھر دید شیخ با صدق و نیازكوھھا ببرید و وادی دراز69.2گر چھ در خورد است، كوتھ میكنم آنچھ در ره دید از جور و ستم69.3خانۀ آن شاه را جست او نشان چون بھ مقصد آمد از ره آن جوان69.4

زن برون كرد از ره روزن سرش چون بھ صد حرمت بزد حلقۀ درش69.5کز بھر زیارت آمدم : گفتكھ چھ میخواھی؟ بگو ای بوالكرم69.6این سفر گیری و این تشویش بین خھ خھ ریش بین: خنده ای زد زن كھ69.7تا بھ بیھوده كنی تو عزم راه ؟ خود تو را كاری نبود آن جایگاه69.8یا ملولی وطن غالب شدت؟ آمدت؟گول گردیاشتھای69.9

بر تو وسواس سفر را در گشادیا مگر دیوت دو شاخھ بر نھاد69.10من نتانم باز گفتن آن ھمھ گفت نافرجام و فحش و دمدمھ69.11آن مرید افتاد در غم واضطراب از مثل وز ریشخند بی حساب69.12

پرسیدن مرید کھ شیخ كجاست؟ و جواب نافرجام شنیدن از حرم او. 70با ھمھ، آن شاه شیرین نام كو ؟اشكش از دیده بجست و گفت او70.1دام گوالن و كمند گمرھی تھیآن سالوس زراق: گفت70.2اوفتاده از وی اندر صد عتوصد ھزاران خام ریشان ھمچو تو70.3خیر تو باشد، نگردی زو غوی رویگر نبینیش و، سالمت وا70.4بانگ طبلش رفتھ اطراف دیارالف كیشی، كاسھ لیسی، طبل خوار70.5بر چنین گاوی ھمی مالند دست سبطی اند این قوم و گوسالھ پرست70.6ھر كھ او شد غرۀ این طبل خوار"بطال النھار"است و " جیفة اللیل"70.7حال مكر و تزویری گرفتھ، كینتھشتھ اند این قوم صد علم و كمال70.8عابدان عجل را ریزند خون آل موسی كو؟ دریغا تا كنون70.9

كو نماز و سبحھ و آداب او ؟كو ره پیغمبر و اصحاب او ؟70.10كو عمر؟ كو امر معروف درشت ؟ شرع و تقوی را فکنده سوی پشت70.11رخصت ھر مفلس قالش شدكاین اباحت زین جماعت فاش شد70.12

كفر و بیھوده گوئیجواب مرید و زجر كردن آن طعانھ را از. 71روز روشن از كجا آمد عسس ؟ بس: بانگ زد بر وی جوان و گفت71.1آسمانھا سجده كردند از شگفت نور مردان مشرق و مغرب گرفت71.2زیر چادر رفت خورشید از خجل آفتاب حق بر آمد از حجل71.3كی بگرداند ز خاك این سرا ؟ترھات چون تو ابلیسی مرا71.4گردی باز گردم زین جناب تا بھمن بھ بادی نامدم ھمچون سحاب71.5قبلھ بی آن نور شد كفر و صنم عجل با آن نور شد قبلۀ كرم71.6ھست اباحت كز خدا آمد كمال ھست اباحت كز ھوا آمد ضالل71.7آنطرف كآن نور بی اندازه تافت كفر ایمان گشت و، دیو اسالم یافت71.8از ھمھ كروبیان برده سبق مظھر عشق است و محبوب بحق71.9

سجده آرد مغز را پیوستھ پوست بیان سبق اوستسجده آدم را71.10ھم تو سوزی، ھم سرت، ای گنده پوزشمع حق را پف كنی تو؟ ای عجوز71.11كی شود خورشید از پف منطمس ؟كی شود دریا ز پوز سگ نجس ؟71.12چیست ظاھرتر، بگو، زین روشنی ؟حكم بر ظاھر اگر ھم میكنی71.13باشد اندر غایت نقص و قصورجملھ ظاھرھا بھ پیش این ظھور71.14شمع كی میرد؟ بسوزد پوز اوھر كھ بر شمع خدا آرد پف او71.15كاین جھان ماند یتیم از آفتاب چون تو، خفاشان بسی بینند خواب71.16ھست صد چندان كھ بد طوفان نوح موجھای تیز دریاھای روح71.17نوح و كشتی را بھشت و، كوه جست لیك اندر چشم كنعان موی رست71.18نیم موجی تا بھ قعر امتھان كوه و كنعان را فرو برد آن زمان71.19ھر کسی بر خلقت خود می تندمھ فشاند نور و سگ عوعو كند71.20ترك رفتن كی كنند از بانگ سگ ؟شب روان و، ھمرھان مھ بھ تگ71.21كی كند وقف از پی ھر گنده پیر ؟كل روان مانند تیرجزو سوی71.22

معرفت محصول زھد سالف است جان شرع و جان تقوی عارف است71.23معرفت، آن كشت را روئیدن است زھد، اندر كاشتن كوشیدن است71.24نبات است و حصادجان این كشتنپس چو تن باشد جھاد و اعتقاد71.25كاشف اسرار و، ھم مكشوف اوست امر معروف او و، ھم معروف اوست71.26پوست، بندۀ مغز نغزش دائماست شاه امروزینھ و فردای ماست71.27پس گلوی جملھ كوران را فشردگفت شیخ و پیش برد" انا الحق"چون 71.28پس چھ ماند؟ ھین بیندیش، ای جحودشد از وجود" ال"چون انای بنده 71.29آخر چھ می ماند دگر؟" ال"بعد گر تو را چشم است، بگشا، درنگر71.30تف سوی مھ، یا آسمان كندكھای بریده، آن لب و حلق و دھان71.31تف بھ رویش باز گردد بی شكیتف نیابد مسلکیسوی گردون71.32بر روان بو لھب "تبت"ھمچو ربتف بر او بارد زتا قیامت71.33سگ كسی كھ خواند او را طبل خوارطبل و رایت ھست ملك شھریار71.34نان خواه وی اندشرق و مغرب چرخآسمانھا بندۀ ماه وی اند71.35جملھ در انعام و در توزیع اواست بر توقیع او" لوالك"زانكھ 71.36گردش و نور و مكان جائی ملك گر نبودی او، نیابیدی فلك71.37ھیئت ماھی و در شاھوارگر نھ او بودی نیابیدی بحار71.38از درونھ گنج و، بیرون یاسمین گر نبودی او نیابیدی زمین71.39زر و لعل و مومیائی بی سوالگر نبودی او نیابیدی جبال* 71.40بی تقاضا رزقھای بیکرانگر نبودی او نیابیدی جھان* 71.41لب خشك باران وی اندمیوه ھارزق خواران وی اندرزقھا ھم71.42صدقھ بخش خویش را صدقھ بده ھین كھ معكوس است در امر این گره71.43ھین زکاتی ده غنی را، ای فقیراز فقیر استت ھمھ زر و حریر71.44چون عیال كافر، اندر عقد نوح چون تو ننگی، جفت آن مقبول روح71.45پاره پاره كردمی این دم تو راگر نبودی نسبت تو زین سرا71.46تا مشرف گشتمی من در قصاص دادمی این نوح را از تو خالص71.47این چنین گستاخئی نآید ز من زمنلیك با خانۀ شھنشاه71.48كردنی كردمی منور نھ این دمرو دعا كن، كھ سگ این موطنی71.49

واگشتن مرید از وثاق شیخ و پرسیدن از مردم و نشان دادن ایشان كھ شیخ بھ فالن بیشھ رفتھ . 72است

بسی شیخ را می جست از ھر سوبعد از آن پرسان شد او از ھر كسی72.1رفت تا ھیزم كشد از كوھسارآن قطب دیار: پس كسی گفتش كھ72.2در ھوای شیخ سوی بیشھ رفت تفتآن مرید ذو الفقار اندیش72.3گردوسوسھ، تا خفیھ گردد مھ زدیو می آورد پیش ھوش مرد72.4دارد اندر خانھ یار و ھمنشین ؟كاین چنین زن را چرا آن شیخ دین72.5با امام الناس، نسناس از كجا ؟ضد را با ضد ایناس از كجا ؟72.6كاعتراض من بر او كفر است و كین باز او الحول می كرد آتشین72.7كھ بر آرد نفس من اشكال و دق من كھ باشم با تعرفھای حق ؟72.8زین تعرض با دلش چون كاه دودباز نفسش حملھ می آورد زود72.9

كھ بود با او بھ صحبت ھم مقیل كھ چھ نسبت دیو را با جبرئیل ؟72.10چون تواند ساخت با ره زن دلیل ؟کی تواند ساخت با آزر خلیل ؟72.11

یافتن مرید شیخ را نزدیك بیشھ سوار شیری. 73شد پدید از دور بر شیری سواراندر این بود او، كھ شیخ نامدار73.1بر سر ھیزم نشستھ آن سعیدشیر غران ھیزمش را می كشید73.2

مار را بگرفتھ چون خرزن بھ كف تازیانھ ش مار نر بود از شرف73.3ھم سواری میكند بر شیر مست تو یقین میدان كھ ھر شیخی كھ ھست73.4لیك آن بر چشم جان ملبوس نیست گر چھ آن محسوس و، این محسوس نیست73.5پیش دیدۀ غیب دان ھیزم كشان صد ھزاران شیر زیر رانشان73.6تا كھ بیند نیز، او كھ نیست مردلیك این یك را خدا محسوس كرد73.7آن را مشنو، ای مفتون ز دیو: گفتدیدش از دور و بخندید آن خدیو73.8ھم ز نور دل، بلی نعم الدلیل از ضمیر او بدانست آن جلیل73.9

آنچھ در ره رفت بر وی تا كنون خواند بر وی یك بھ یك آن ذو فنون73.10برگشاد آن خوش سراینده دھن بعد از آن، در مشكل انكار زن73.11آن خیال نفس توست، آنجا مأیست كآن تحمل از ھوای نفس نیست73.12كی كشیدی شیر نر پیکار من ؟گر، نھ صبرم می كشیدی بار زن73.13مست و بی خود، زیر محملھای حق اشتران بختئیم اندر سبق73.14تا بیندیشم من از تشنیع عام من نیم در امر و فرمان نیم خام73.15جان ما بر رو دوان جویان اوست عام ما و، خاص ما، فرمان اوست73.16فارغ از تکذیب و تصدیقش ھمھدورم از تحسین و تشویق ھمھ* 73.17جان ما چون مھره در دست خداست فردی ما، جفتی ما، نھ از ھواست73.18نی ز عشق رنگ و، نی سودای بوناز آن ابلھ كشیم و صد چو او73.19كر و فر ملحمۀ ما تا كجاست ؟ این قدر خود درس شاگردان ماست73.20جز سنا، برق مھ اهللا نیست آنجا كھ جا را راه نیستتا كجا ؟73.21نور نور ، نور نور ، نور نوراز ھمھ اوھام و تصویرات دور73.22تا بسازی با رفیق زشت خوبھر تو من پست كردم گفت و گو73.23"الصبر مفتاح الفرج "از پی تا كشی خندان و خوش بار حرج73.24گردی اندر نور سنتھا رسان چون بسازی با خسی این خسان73.25از چنین ماران بسی پیچیده اندكانبیا رنج خسان بس دیده اند73.26

"إنی جاعل فی الأرض خلیفة "حكمت در آیھ . 74بود در قدمت تجلی و ظھورچون مراد و حكم یزدان غفور74.1و آن شھ بی مثل را ضدی نبودبی ز ضدی، ضد را نتوان نمود74.2تا بود شاھیش را آئینھ ای پس خلیفھ ساخت صاحب سینھ ای74.3وانگھ از ظلمت، ضدش بنھاد اوپس صفای بی حدودش داد او74.4آن یكی آدم، دگر ابلیس راه اسپید و سیاهدو علم افراخت74.5چالش و پیكار آنچھ رفت، رفت در میان آن دو لشكرگاه زفت74.6قابیل شدضد نور پاك اوھمچنان دور دوم ھابیل شد74.7دور دورتا بھ نمرود آمد اندراز عدل و جورھمچنان این دو علم74.8و آن دو لشكر كین گزار و جنگجوضد ابراھیم گشت و خصم او74.9

فیصل آن ھر دو آمد آتشش چون درازی جنگ آمد ناخوشش74.10تا شود حل مشكل آن دو نفرنكرپس حكم كرد آتشی را و74.11تا بھ موسی و بھ فرعون غریق دور دور و، قرن و قرن، این دو فریق74.12چون ز حد رفت و ملولت میفزودسالھا اندر میانشان حرب بود74.13تا كھ ماند؟ كھ برد زین دو سبق ؟ آب دریا را حكم سازید حق74.14آب دریا غرقشان کرد آن زمانتا کھ فرعون را بھ آن فرعونیان* 74.15با ابو جھل، آن سپھدار جفاھمچنین تا دور و طور مصطفی74.16صیحھ ای كھ جانشان را در ربودنكر سازید از بھر ثمودھم74.17زود خیزی، تیز رو، یعنی كھ بادنكر سازید بھر قوم عادھم74.18تا فرو بردش چو اژدرھا زمین نكر سازید بر قارون ز كینھم74.19

برد قارون را و گنجش را بھ قعرتا حلیمی زمین شد جملھ قھر74.20دفع تیغ جوع نان چون جوشن است لقمھ ای را كھ ستون این تن است74.21چون خناق آن نان بگیرد در گلوچونكھ حق قھری نھد در نان تو74.22حق دھد او را مزاج زمھریراین لباسی كھ ز سرما شد مجیر74.23سرد ھمچون یخ، گزنده ھمچو برف تا شود بر تن تو را جبۀ شگرف74.24زو پناه آری بھ سوی زمھریرتا گریزی از وشق، ھم از حریر74.25ظلھ ای غافل از قصۀ عذابقلھ ایقلھ نیستی، یكتو دو74.26خانھ و دیوار را سایھ مده امر حق آمد بھ شھرستان و ده74.27تا بدان مرسل شدند امت شتاب مانع باران مباش و آفتاب74.28باقی اش از دفتر تفسیر خوان كھ بمردیم اغلب، ای مھتر، امان74.29گر تو را عقلیست، این نكتھ بس است چون عصا را مار كرد آن چست دست74.30از میان اصبعین زآن آفتابسنگ در تسبیح آمد بر شتاب* 74.31دشمنی او کور کردش از نظرمنکر، آن دید و فرو ناورد سر* 74.32چشمۀ افسرده است و كرده ایست تو نظر داری، ولیك امعانش نیست74.33امعان نظربكن ای بنده: كھزین ھمی گوید نگارندۀ فكر74.34لیك، ای پوالد، بر داود گردآھن كوب سرد: آن نمیگوید كھ74.35بھ خورشید جنان دل فسردت، روتن بمردت، سوی اسرافیل ران74.36نك بھ سوفسطائی بد ظن رسی در خیال از بس كھ گشتی مكتسی74.37شد ز حس معزول و، محروم از وجودخرد معزول بودلب او خود از74.38از وجود حس خود مفصول گشتلب خود معزول گشتگر ز خود وز* 74.39گر بگوئی خلق را، رسوائی است ھین سخن خا، نوبت لب خائی است74.40چون ز تن جان رست، گویندش روان چیست امعان؟ چشمھ را كردن روان74.41ست و شد روان اندر چمن باز رآن حكیمی را كھ جان از بند تن74.42ھمچو موش از زاویھ در زاویھیا روان شد خود بھ سوی ھاویھ* 74.43بھر فرق، ای آفرین بر جانش باددو لقب را او بر این ھر دو نھاد74.44گلی را خار خواھد، آن شودگردر بیان آنكھ بر فرمان رود74.45

بیان معجزۀ ھود علیھ السالم در تخلص مومنان امت بھ وقت نزول باد. 75تا ز باد آن قوم او رنجی ندیدھود گرد مومنان خطی کشید* 75.1جملھ بنشستند اندر دائره مومنان، از دست باد ضائره75.2ھست از این طوفان و این کشتی بسیباد، طوفان بود و او کشتی عسی* 75.3بس چنین طوفان و كشتی دارد اوباد، طوفان بود و، كشتی لطف ھو75.4تا بھ حرص خویش بر صفھا زندپادشاھی را، خدا كشتی كند75.5قصدش آنكھ ملك گردد پای بندقصد شاه آن نی كھ خلق ایمن شوند75.6تا بیابد او ز زخم آن دم مناص آن خر آسی میدود، قصدش خالص75.7كنجد را بدان روغن كندیا كھقصد او آن نی كھ آبی بر كشد75.8نی برای بردن گردون و رخت گاو بشتابد ز بیم زخم سخت75.9

تا مصالح حاصل آید در تبع لیك حق دادش چنین خوف وجع75.10بھر خود كوشد، نھ اصالح جھان ھمچنان، ھر كاسبی اندر دكان75.11در تبع قائم شده زین عالمی ھر یكی بر درد جوید مرھمی75.12ھر یكی از ترس، جان در كار باخت حق، ستون این جھان از ترس ساخت75.13كرد او معمار اصالح زمین حمد ایزد را، كھ ترسی را چنین75.14ھیچ ترسنده نترسد خود ز خوداین ھمھ ترسنده اند از نیك و بد75.15كھ قریب است او اگر محسوس نیست پس حقیقت بر ھمھ حاكم كسیست75.16تا نگردی فارغ از شب، ای عسسھست او اندر کمین، ای بوالھوس* 75.17

نی لیك محسوس حس این خانھھست او محسوس اندر مكمنی75.18نیست حس این جھان، آن دیگر است آن حسی كھ حق بدآن حس مظھر است75.19بایزید وقت بودی گاو و خرحس حیوان گر بدیدی آن صور75.20وانكھ كشتی را براق نوح كردآنكھ تن را مظھر ھر روح كرد75.21او كند طوفان تو، ای نور جوگر بخواھد، عین كشتی را بھ خو75.22با غم و شادیت كرد او متصل ھر دمت طوفان و كشتی، ای مقل75.23لرزه ھا بین در ھمھ اجزای خویش گر نبینی كشتی و دریا بھ پیش75.24ترس دارد از خیال گونھ گون چون نبیند اصل ترسش را عیون75.25اشتر است كور پندارد لگد زنمشت بر اعمی زند یك جلف مست75.26كور را آیینھ گوش آمد، نھ دیداشتر می شنیدزانكھ آن دم بانگ75.27یا مگر از قبھ ای پر طنگ بودنی این سنگ بود: باز گوید كور75.28آنكھ او ترس آفرید اینھا نموداین نبود و او نبود و آن نبود75.29ھیچكس از خود نترسد، ای حزین ترس و لرزه باشد از غیری یقین75.30فھم كژ كردست او این درس راآن حكیمك وھم خواند ترس را75.31ھیچ قلبی بی صحیحی كی رود ؟ھیچ وھمی بی حقیقت كی بود ؟75.32در دو عالم ھر دروغ از راست خاست راست؟كی دروغی قیمت آرد بی ز75.33بر امید آن روان كرد او دروغ راست را دید او رواجی و فروغ75.34شكر نعمت گو، مكن انكار راست نواستای دروغی كھ ز صدقت این75.35یا ز كشتیھا و دریاھای اواز مفلسف گویم و سودای او75.36كل داخل است كل، جزو درگویم ازبل ز كشتیھاش، كآن پند دل است75.37صحبت این خلق را طوفان شناس ھر ولی را نوح و كشتیبان شناس75.38ز آشنایان و ز خویشان كن حذركم گریز از شیر و اژدرھای نر75.39یادھاشان، غائبی ات میچرنددر تالقی روزگارت میبرند75.40از قف تن، فكر را شربت مكی چون خر تشنھ، خیال ھر یكی75.41شبنمی كھ داری از بحر الحیات نشف كردستت خیال آن وشات75.42آن بود كھ می نجنبد در ركون پس نشان نشف آب اندر غصون75.43می كشی ھر سو، كشیده میشودعضو ھر شاخی تر و تازه بود75.44ھم توانی كرد چنبر گردنش گر سبد خواھی، توانی كردنش75.45نآید آن سوئی كھ امرش می كشدچون شد آن ناشف ز نشف بیخ خود75.46چون نیابد شاخ از بیخش طبی از نبی"قاموا كسالی"پس بخوان 75.47بر فقیر و گنج و احوالش زنم آتشین است، این سخن كوتھ كنم75.48آتش جان بین كز او سوزد خیال آتشی دیدی كھ سوزد او نھال ؟75.49لیک با انوار روان این جسم و گلز آتش عشق است سوزان جان و دل* 75.50زین چنین آتش كھ شعلھ زد ز جان نی خیال و نی حقیقت را امان75.51كل شی ء ھالك، إال وجھھ خصم ھر شیر آمد و، ھر روبھ او75.52چون الف در بسم در رو، درج شودر وجوه و وجھ او رو، خرج شو75.53ھست او در بسم و، ھم در بسم نیست آن الف در بسم پنھان كرد ایست75.54وقت حذف حرف، از بھر صالت ھمچنین جملۀ حروف گشتھ مات75.55وصل ب و سین الف را بر نتافت او صلھ ست و، ب و سین، زو وصل یافت75.56واجب آمد گر كنم كوتھ مقال چونكھ حرفی بر نتابد این وصال75.57خامشی اینجا مھم تر واجبیست چون یكی حرفی فراق سین و بی ست75.58ب و سین بی او ھمی گویند الف چون الف از خود فنا شد مكتنف75.59از ضمنش بجست " قال اهللا"ھمچنین بی وی است"ما رمیت إذ رمیت "75.60چونكھ فانی شد كند دفع علل تا بود دارو، ندارد او عمل75.61

مثنوی را نیست پایانی پدیدگر شود بیشھ قلم دریا مدید75.62میدھد تقطیع شعرش نیز دست چار چوب خشت زن تا خاك ھست75.63بیشھ ھا از عین دریا سر كشندچون نماند بیشھ و سر در كشند75.64خاك سازد بحر او چون كف كندچون نماند خاك و بودش، جف كند75.65" حدثوا عن بحرنا إذ ال حرج"بھر این گفت آن خداوند فرج75.66ھم ز لعبت گو، كھ كودك راست بھ باز گرد از بحر و، رو در خشك نھ75.67جانش گردد با یم عقل آشناتا ز لعبت، اندك اندك در صبا75.68گرچھ با عقل است در ظاھر ابی عقل از آن بازی ھمی یابد صبی75.69جزو باید تا كھ كل را فی كندكودك دیوانھ بازی كی كند ؟75.70

رجوع بھ قصھ فقیر گنج طلب. 76عاجز آورد، از بیا و از بیانك خیال آن فقیرم بی ریا76.1زانكھ در اسرار ھمراز وی ام بانگ او تو نشنوی، من بشنوم76.2دوست كی باشد بھ معنی غیر دوست ؟طالب گنجش مبین، خود گنج اوست76.3سجده پیش آینھ ست، از بھر روسجده خود را میكند ھر لحظھ او76.4بی خیالی زو نماندی ھیچ چیزگر بدیدی ز آینھ او یك پشیز76.5دانش او محو نادانی شدی ھم خیاالتش، ھم او، فانی شدی76.6"انی انا"سر بر آوردی عیان، كھ دانشی دیگر ز نادانی ما76.7كآدمید و، خویش بینیدش دمی ندا آمد ھمی" اسجدوا آلدم "76.8تا زمین شد عین چرخ الجورداحولی از چشم ایشان دور كرد76.9

گشتھ ال اال اهللا و، وحدت شكفت ال الھ گفت و، اال اهللا گفت76.10كشدوقت آن آمد كھ گوش ماآن حبیب و آن خلیل با رشد76.11آنچھ پوشیدیم از خلقان، مگودھان زینھا بشو: سوی چشمھ كھ76.12گردی جرم دارتو بھ قصد كشفور بگوئی، خود نگردد آشكار76.13قائل این، سامع این، ھم منم لیك، من اینك پریشان می تنم76.14رنج كیشند این گروه، از رنج گوگوصورت درویش و، نقش گنج76.15میخورند از زھر قاتل، جام، جام چشمۀ رحمت بر ایشان شد حرام76.16تا كنند این چشمھ ھا را خشك بندخاكھا پر كرده دامن، میكشند76.17منطمس زین مشت خاك نیك و بدكی شود این چشمۀ دریا مدد؟76.18بی شما، من تا ابد پیوستھ ام با شما من بستھ ام: لیك گوید76.19خاك خوار و، آب را كرده رھاقوم، معكوسند اندر مشتھا76.20اژدھا را متكا دارند خلق ضد طبع انبیا دارند خلق76.21ھیچ دانی از چھ دیده بستھ ای ؟چشم بند خلق چون دانستھ ای ؟76.22یك بھ یك بئس البدل دان آن تو رابر چھ بگشادی بدل این دیده ھا ؟76.23آیسان را از كرم دریافتھ ست لیك، خورشید عنایت تافتھ ست76.24عین كفران را انابت ساختھ نرد بس نادر ز رحمت باختھ76.25منفجر كرده دو صد چشمۀ ودادھم از این بد بختی خلق، آن جواد76.26مھره را، از مار پیرایھ دھدغنچھ را، از خار سرمایھ دھد76.27و ز كف معسر برویاند یساراز سواد شب برون آرد نھار76.28كوه با داود گردد ھم رسیل آرد سازد ریگ را بھر خلیل76.29بر گشاید بانگ چنگ و زیر و بم كوه با وحشت، در آن ابر ظلم76.30ترك آن كردی، عوض از ما بگیرخیز، ای داود از خلقان نفیر76.31

انابت طالب گنج و پشیمانی او از تعجیل و بی صبری. 77از پی این گنج، كردم یاوه تازای دانای راز: گفت آن درویش77.1نی تانی جست و، نی آھستگی دیو حرص و آز و مستعجل تگی77.2

كف سیھ كردم، دھان را سوختم من ز دیگی لقمھ ای نندوختم77.3ز آن گره زن، این گره را حل كنم خود نگفتم چون در این ناموقنم77.4ھین مگو ژاژ از گمان، ای یاوه گوقول حق را، ھم ز حق تفسیر جو77.5مھره كاو انداخت، او بربایدش آن گره كاو زد، ھم او بگشایدش77.6كی بود آسان رموز من لدن ؟گر چھ آسانت نمود اینسان سخن77.7چون تو در بستی، تو كن ھم فتح باب یا رب توبھ كردم زین شتاب: گفت77.8در دعا كردن بدم ھم بی ھنربر سر خرقھ شدم بار دگر77.9

این ھمھ از عكس توست، این ھم توئی كو ھنر؟ كو من؟ كجا دل مستوی ؟77.10ھمچو كشتی غرقھ میگردد در آب ھر شبی تدبیر و فرھنگم بھ خواب77.11تن چو مرداری فتاده بی خبرخود نھ من میمانم و، نھ آن ھنر77.12خود ھمی گوید الست و، خود بلی تا سحر، جملۀ شب، آن شاه علی77.13كل را، كرد و مردیا نھنگی خوردكو بلی؟ گو جملھ را سیالب برد77.14از نیام ظلمت شب بر كندصبحدم، چون تیغ گوھر دار خود77.15آن نھنگ، آن خورده ھا را قی كندشب را طی كندآفتاب شرق77.16منتشر گردیم اندر بو و رنگ رستھ چون یونس، ز معدۀ آن نھنگ77.17كاندر این ظلمات پر، راحت شدندخلق چون یونس مسبح آمدند77.18چون ز بطن حوت شب آید بھ درھر یكی گوید بھ ھنگام سحر77.19گنج رحمت بنھی و چندین چشش كای كریمی كاندر آن لیل وحش77.20از شب ھمچون نھنگ ذو الحبك چشم تیز و، گوش تازه و، تن سبك77.21ھیچ نگریزیم ما با چون تو كس از مقامات وحش، روزین سپس77.22زنگئی دیدیم شب را، حور بودموسی آن را نار دید و نور بود77.23دیدۀ تیزی گشی، بگزیده ایما نمیخواھیم غیر از دیده ای* 77.24تا نپوشد بحر را خاشاك و خس بسبعد از این، ما دیده خواھیم از تو77.25كف زنان بودند، بی این دست و پاساحران را چشم چون رست از عما77.26ھر كھ لرزد بر سبب، ز اصحاب نیست جز اسباب نیستچشم بند خلق77.27گشاد و برد تا صدر سرادرلیك حق، بی پرده ای اصحاب را77.28رق معتقان رحمتند از بندبا كفش، نامستحق و مستحق77.29كھ بر این جان و بر این دانش زدیم در عدم ما مستحقان كی بدیم ؟* 77.30تا چنین عقلی و جانی رو نموددر عدم ما را چھ استحقاق بود ؟77.31خار راگلای بداده خلعتھر اغیار راای بكرده یار77.32كن ھیچ نی را، بار دیگر، چیزكنخاك ما را، ثانیا ، پالیز77.33ور نھ خاكی را چھ زھرۀ این ندا ؟ این دعا تو امر كردی ز ابتدا77.34كن مستجاب این دعای خویش راچون دعامان امر كردی، ای عجاب77.35نی امیدی مانده، نی خوف و نھ باس شب شكستھ كشتی فھم و حواس77.36تا ز چھ فن پر كند؟ بفرستدم برده در دریای حیرت ایزدم77.37وین دگر را كرده پر وھم و خیال آن یكی را كرده پر نور جالل77.38رای و تدبیرم بھ حكم من بدی گر بھ خویشم ھیچ رای و فن بدی77.39زیر دام من بدی مرغان من شب نرفتی ھوش بی فرمان من77.40وقت خواب و بی ھشی و امتحان بودمی آگھ ز منزلھای جان77.41این معجبی من ز چیست ؟! ای عجبچون كفم زین حل و عقد او تھیست77.42باز زنبیل دعا برداشتم دیده را نادیده خود انگاشتم77.43جز دلی، وآن تنگ تر از چشم میم چیزی ندارم، ای كریم" الف"چون 77.44تنگ است، الف زآن نر گداست " ام"میم این الف، وین میم، ام بود ماست77.45میم دلتنگ، آن زمان عاقلیست ای الف چیزی ندارد، غافلیست77.46

در زمان ھوش اندر پیچ من در زمان بی ھشی خود ھیچ من77.47بر چنین ھیچی منھ " دولت"نام پیچ دیگر بر چنین پیچی منھ77.48این صد عنا" دارم است"چون ز وھم خود ندارم ھیچ، بھ سازد مرا77.49رنج دیدم، راحت افزائیم كن ور ندارم ھم، تو دارائیم كن77.50بر در تو چون كھ دیده نیستم ھم در آب دیده عریان بیستم77.51زین چراسبزه ای بخش و نباتیز آب دیده، بندۀ بی دیده را77.52ھمچو عینین نبی ھطالتین ور نماند آب، آبم ده ز عین77.53با چنان اجالل و اقبال و سبق او چو آب دیده جست از جود حق77.54تھی دست قضا و کاسھ لیس منچون نباشم ز اشك خون باریك ریس77.55اشك من باید كھ صد جیحون بوداشك را مفتون بودچون چنان چشم77.56كھ بدان یك قطره جن و انس رست بھ استقطره ای زآن، زین دو صد جیحون77.57خاك زشت چون نجوید آب شورهچونكھ باران جست آن روضۀ بھشت77.58یا رد اویت چھ كار ؟با اجابتای اخی، دست از دعا كردن مدار77.59شست زوددست از آن نان می ببایدنان، كھ سد و مانع این آب بود77.60ز آب دیده نان خود را پختھ كن خویش را موزون و چست و سختھ كن77.61

الھام آمدن فقیر را و کشف شدن آن مشکل بر او. 78كشف شد این مشكالت از ایزدش اندر این بود او، كھ الھام آمدش78.1؟" اندر كش تو زه"كھ كی بگفتم منگفتم بر کمان تیری بنھ: گفت78.2گفتمت، نی پر كنش " در كمان نھ"می نگفتم کاین كمان را سخت كش78.3صنعت قواسئی برداشتی از فضولی، تو كمان افراشتی78.4در كمان نھ تیر و، پریدن مجوترك این سختھ كمانی، رو بگو78.5زور بگذار و، بھ زاری جو ذھب چون بیفتد تیر، آنجا می طلب78.6تو فکندی تیر فكرت را بعیدآنچھ حق است اقرب، از حبل الورید78.7صید نزدیك و، تو دور انداختھ ای كمان و تیرھا بر ساختھ78.8کآزماید قوت بازوی اوھر کھ او دور است، دور از روی او* 78.9

گنج است او مھجورتروز چنینھر كھ دور اندازتر، او دورتر78.10گو بدو كاو را سوی گنج است پشت بكشتفلسفی خود را ز اندیشھ78.11از مراد دل جداتر میشودچندانكھ افزون میدود: گو بدو78.12نگفت، ای بی قرار"جاھدوا عنا"بگفت آن شھریار" جاھدوا فینا"78.13بر فراز قلۀ آن كوه زفت ھمچو كنعان، كاو ز ننگ نوح رفت78.14كھ می شد، جداتر از مناص سویھر چھ افزونتر ھمی جست او خالص78.15ھر صباحی سخت تر جستی كمان ھمچو این درویش بھر گنج و كان78.16بودی از گنج و نشان بدبخت ترھر كمانی كاو گرفتی سخت تر78.17جان نادانان بھ رنج ارزانی است این مثل اندر زمانھ جانی است78.18الجرم رفت و دكان نو گشادزانكھ جاھل داشت ننگ از اوستاد78.19گنده و پر كژدم است و پر ز مارآن دكان باالی استاد، ای نگار78.20سوی سبزه و گلستان و آب خوردزود ویران كن دكان و باز گرد78.21كھ عاصم، سفینۀ فور ساخت ازنی چو كنعان كاو ز كبر و ناشناخت78.22و آن مراد او را بده، حاضر بھ جیب علم تیر اندازیش آمد حجیب78.23چو غول و راه زن گشتھ ره رو راای بسا علم و ذكاوات و فطن78.24تا ز شر فیلسوفی میرھندبیشتر اصحاب جنت ابلھند78.25کن، تا كند رحمت نزول ترک خودكن از فضل و فضولخویش را عریان78.26زیركی بگذار و، با گولی بساززیركی، ضد شكست است و نیاز78.27تا چھ خواھد زیركی را پاك باززیركی شد دام برد و طمع و گاز78.28

ابلھان از صنع در صانع شدند با صنعتی قانع شدندزیركان78.29دست و پا باشد نھاده بر كنارزانكھ طفل خرد را مادر نھار78.30

داستان آن سھ مسافر مسلم و جھود و ترسا كھ بھ منزلی رفتند و لقمھ یافتند ترسا و جھود سیر . 79بودند و مسلمانان صائم

تا نگردی ممتحن اندر ھنریك حكایت بشنو اینجا ای پسر79.1در سفرھمرھی كردند با ھمترسا مگرمومن وآن جھود و79.2چون خرد، با نفس و با آھریمنی ھمره آمد مومنیبا دو گمره79.3پیش ھمدگرھمره و ھم سفرهمرغزی و رازی افتد در سفر79.4جفت شد در حبس، پاك و بی نمازبازجغد ودر قفس افتند زاغ و79.5مشرقی و مغربی قانع بھ ھمكرده منزل شب بھ یك موضع بھ ھم79.6ز برف روزھا با ھم ز سرما وخرد و شگرفرهمانده در منزل ز79.7ھر یكی سوئی روندبگسلند وگشاده شد ره و بگشاد بندچون79.8جمع مرغان ھر یكی سوئی پردخردچون قفس را بشكند شاه79.9

سوی معاددر ھوای جنس خودپر گشاده ھر یکی بر شوق و یاد79.10لیك پریدن ندارد روی و راه پر گشاده ھر دمی با اشك و آه79.11سوی آن، كز یاد او پر می گشادچونکھ ره واشد، پرد مانند باد79.12چونكھ فرصت یافت، آن سو کوفت راهآنطرف كش بود اشك و سوز و آه79.13از كجا جمع آمدند اندر بدن ؟در تن خود بنگر، این اجزای تن79.14عرشی و فرشی و رومی و كشی آبی و خاكی و بادی و آتشی79.15اندر این منزل بھ ھم از بیم برف ھر یك بستھ طرفاز امید عود79.16در شتا از بعد آن خورشید دادبرف گوناگون، جمود ھر جماد79.17ریگ و، گاه، پشم كوه گردد، گاهچون بتابد تف آن خورشید خشم79.18چون گداز تن، بھ وقت نقل جان در گداز آید جمادات گران79.19مقبلی ھدیھ شان آورد حلواچون رسیدند این سھ ھمره منزلی79.20" انی قریب"محسنی، از مطبخ برد حلوا پیش آن ھر سھ غریب79.21برد آنكھ در ثوابش بود امل نان گرم و صحن حلوای عسل79.22الضیافة و القری الھل الوبرالكیاسھ و االدب الھل المدر79.23اودع الرحمن، فی اھل القری الضیافة للغریب و القری79.24ما لھ غیر االلھ من مغیث كل یوم فی القری ضیف حدیث79.25ما لھم ثم سوی اهللا مجیدكل لیل فی القری وفد جدید79.26بود صائم روز آن مومن مگرتخمھ بودند آن دو بیگانھ ز خور79.27بود مومن مانده در جوع شدیدآن حلوا رسیدچون نماز شام79.28امشبان بنھیم و، فردا میخوریم ما از خور پریم: آن دو كس گفتند79.29بھر فردا، لوت را پنھان كنیم صبر گیریم از خور، امشب تن زنیم79.30تا فردا بودصبر را بنھیمامشب این خورده شود: گفت مومن79.31تا تنھا خوری قصد تو آنستزین حكمت گری: پس بدو گفتند79.32چون خالف افتادمان، قسمت كنیم ای یاران، نھ كھ ما سھ تنیم: گفت79.33وآنکھ خواھد، قسم خود پنھان كندھر كھ خواھد، قسم خود بر جان زند79.34از خبر"قسام فی النار"گوش كن ز قسمت در گذر: آن دو گفتندش79.35كرد قسمت، بر ھوا، نی بر خداكاو خویش راآن بود" قسام: "گفت79.36دیگر را دھی، دو گوستی قسمملك حق و، جملھ قسم اوستی79.37گر نبودی نوبت آن بد رگان این اسد غالب شدی ھم بر سگان79.38گر نبودی نوبت آن گاو زوراین اسد غالب شدی ھم بر بقور* 79.39

شب بر او در بینوائی بگذردقصدشان آن، كآن مسلمان غم خورد79.40سمعا طاعة اصحابنا: گفتبود مغلوب او بھ تسلیم و رضا79.41بامدادان خویش را آراستندپس بخفتند آن شب و برخاستند79.42راه و مسلكی وردداشت اندرروی شستند و دھان و، ھر یكی79.43سوی ورد خویش، از حق فضل جوییك زمانی ھر یکی آورد روی79.44جملھ را رو سوی آن سلطان الغ مؤمن و ترسا، جھود و گبر و مغ* 79.45جملگان را ھست رو سوی احدمؤمن و ترسا جھود و نیک و بد79.46با خداھست واگشت نھانیبلكھ، سنگ و خاك و كوه و آب را79.47یار واررو بھ ھم كردند آن دماین سخن پایان ندارد، ھر سھ یار79.48آنچھ دید او دوش، گو آرد بھ پیش ھر یك خواب خویش: آن یكی گفتا كھ79.49قسم ھر مفضول را، فاضل بردھر كھ خوابش بھ بود حلوا خورد79.50خوردن او، خوردن جملھ بودآنكھ اندر عقل باالتر رود79.51باقیان را بس بود تیمار اوفایق آید جان پر انوار او79.52پس بھ معنی این جھان باقی بودعاقالن را، چون بقا آمد ابد79.53روح او گردیده بودشبتا كجاپس جھود آورد آنچھ دیده بود79.54اندر خواب خویش دنبھگربھ بینددر ره موسی ام آمد بھ پیش: گفت79.55ھر سھ مان گشتیم ناپیدا ز نوردر پی موسی شدم تا كوه طور79.56بعد از آن، زآن نور شد یك فتح باب ھر سھ سایھ محو شد ز آن آفتاب79.57پس ترقی جست، آن ثانیش چست نور دیگر از دل آن نور رست79.58گم گشتیم از اشراق نورھر سھھم من و، ھم موسی و، ھم كوه طور79.59چونكھ نور حق در او نفاخ شدسھ شاخ شدكھبعد از آن دیدم كھ79.60می گسست از ھم، ھمی شد سو بھ سووصف ھیبت، چون تجلی زد بر او79.61آب تلخ ھمچو سم گشت شیرینزآن یكی شاخی كھ آمد سوی یم79.62چشمۀ زاد و برون آمد معین فرو شد در زمینآن دگر شاخش79.63از ھمایونی وحی مستطاب كھ شفای جملھ رنجوران شد آب79.64تا جوار كعبھ، كھ عرفات بودوآندگر شاخ سنی پرید زود79.65طور بر جا بد، نھ افزون و نھ كم باز، از آن صعقھ، چو با خود آمدم79.66میگدازید و نماندش شاخ و شخ لیك، زیر پای موسی، ھمچو یخ79.67گشت باالیش از آن ھیبت نشیب با زمین ھموار شد كوه از نھیب79.68برقرارطور و موسیباز دیدمز آن انتشاربا خود آمدمباز79.69بر خالیق گشتھ موسی با شکوه و آن بیابان سر بھ سر در ذیل كوه79.70خوش دامن كشان جملھ سوی طورخرقھ شانچون عصا و خرقۀ او79.71بھ ھم درساختھ " أرنی"نغمۀ جملھ كفھا در دعا افراختھ79.72صورت ھر یك دگرگونم نمودباز، آن غشیان چو از من رفت، زود79.73فھم شداتحاد انبیایمانبیا بودند ایشان اھل ود79.74صورت ایشان بد از اجرام برف باز، امالكی ھمی دیدم شگرف79.75آتشین صورت ایشان بھ جملھحلقۀ دیگر مالیك مستعین79.76محمود بودبس جھودی كآخرشزین نمط میگفت احوال آن جھود79.77باشد امیدكھ مسلمان مردنشھیچ كافر را بھ خواری منگرید79.78تا بگردانی از او یكباره روچھ خبر داری ز ختم عمر او79.79مسیحم رو نمود اندر منام : كھبعد از آن ترسا در آمد در كالم79.80مركز و مثوای خورشید جھان پس شدم با او بھ چارم آسمان79.81نسبتش نبود بھ آیات جھان خود عجبھای قالع آسمان79.82از زمین كھ فزون باشد فن چرخھر كسی دانند، ای فخر البنین79.83

حكایت اشتر و گاو و قوچ كھ بندی گیاه در راه جستند. 80بندی گیاه یافتند اندر روشقچی در پیش راهاشتر و گاو و80.1ھیچ یک از ما نگردد سیر از این بخش ار كنیم این را یقین: گفت قچ80.2بخور: این علف او راست اولی، گولیك عمر ھر كھ باشد بیشتر80.3آمده ست از مصطفی اندر سنن "اكابر را مقدم داشتن"كھ 80.4در دو موضع پیش میدارند عام گر چھ پیران را در این دور این لئام80.5یا بر آن پل كز خلل ویران بودیا در آن لوتی كھ بس سوزان بود80.6عام نآرد بی قرینۀ فاسدی خدمت شیخی بزرگی قائدی80.7قبحشان را باز دان از فرشان خیرشان این است، چھ بود شرشان ؟80.8

مثل در باب صورت پرستان و شر ایشان در لباس خیر. 81خلق را میزد نقیب و چوبدارسوی جامع میشدی یك شھریار81.1و آن دگر را بر دریدی پیرھن آن یكی را سر شكستی چوب زن81.2بی گناھی كھ برد از راه گردبیدلی ده چوب خورددر میانھ81.3ظلم ظاھر بین، چھ پرسی از نھفت ؟:خون چكان رو كرد با شاه و بگفت81.4تا چھ باشد شر و وزرت، ای غوی ؟خیر تو این است، جامع میروی81.5تا نپیچد عاقبت از وی بسی یك سالمی نشنود پیر از خسی81.6تا کھ دریابد مر او را نفس بدگرگ دریابد ولی را، بھ بود81.7لیكش آن فرھنگ و كید و مكر نیست زانكھ گرگ، ار چھ كھ بس استمگریست81.8مكر، اندر آدمی باشد تمام ور نھ، كی اندر فتادی او بھ دام ؟81.9

من کرم: بشنود آواز و گویدمکر از آن اوست، کاو دارد کرم* 81.10باز گشتن بھ قصۀ گاو و اشتر و قوچ. 82

چون چنین افتاد ما را اتفاق ای رفاق: گفت قچ با گاو و اشتر82.1پیرتر اولیست، باقی تن زنیدھر یكی تاریخ عمر ابدا كنید82.2با قچ قربان اسماعیل بودمرج من اندر آن عھود: گفت قچ82.3جفت آن گاوی كش آدم جفت كردبوده ام من سال خورد: گاو گفتا82.4در زراعت بر زمین میكرد فلق جد خلقجفت آن گاوم كش آدم82.5سر فرود آورد و، آن را بر گرفت چون شنید از گاو و قچ، اشتر شگفت82.6اشتر بختی سبك بی قال و قیل بر ھوا برداشت آن بند قصیل82.7كاین چنین جسمی و عالی گردنیست كھ مرا خود حاجت تاریخ نیست82.8كھ نباشم از شما من خردترخود ھمھ كس داند، ای جان پدر82.9

كھ نھاد من فزون تر از شماست نھی استداند این را، ھر كھ ز اصحاب82.10ھست صد چندان كھ این خاك نژندجملگان دانند كاین چرخ بلند82.11كاو نھاد بقعھ ھای خاكدان؟ كاو گشاد قلعھ ھای آسمان؟82.12

رجوع بھ تقریر ترسا و نوبت رسیدن بھ مسلمان. 83پیشم آمد مصطفی سلطان من ای یاران من: پس مسلمان گفت83.1مفخر کونین و ھادی سبلسید سادات سلطان رسل* 83.2با كلیم حق و نرد عشق باخت آن یكی بر طور تاخت: پس مرا گفت83.3برد بر اوج چھارم آسمان و آن دگر را عیسی صاحب قران83.4بی توقف زود حلوا را بخورخیز ای پس ماندۀ دیده ضرر83.5نامۀ اقبال و منصب خواندندآن ھنرمندان پر فن راندند83.6با مالیك فضل خود دربافتندآن دو فاضل فضل خود دریافتند83.7بر جھ و بر كاسۀ حلوا نشین ای سلیم گول واپس مانده، ھین83.8خوردی ز حلوای خبیص ! ای عجبتو ابلھ حریص: پس بگفتندش كھ83.9

من كھ باشم تا كنم ز آن امتناع ؟چون فرمود آن شاه مطاع: گفت83.10

خوردم آن دم کاسۀ حلوا و نانمن بھ فرمان چنین شاه جھان* 83.11گر بخواند در خوشی یا ناخوشی تو جھود، از امر موسی سر كشی ؟83.12سر توانی تافت در خوب و قبیح ؟تو مسیحی، ھیچ از امر مسیح83.13خوردم آن حلوا و این دم سر خوشم من ز فخر انبیا چون سر كشم ؟83.14تو بدیدی و، بھ از صد خواب ماست واهللا خواب راست: پس بگفتندش كھ83.15كان بھ بیداری عیانستش اثرخواب تو بیداری است، ای ذو نظر83.16کھ تو در خوابت رسیدی با مرادخواب تو بیداری است ای خوش نھاد* 83.17"کلوا"کھ از آن خوابت رسید امر خواب تو بیداری است ای نیکخو* 83.18کھ از آن خواب تو روی ماست زردخواب تو بیداری است ای نیک مرد* 83.19کھ ھمان را ظاھرا دیدی عیانخواب تو بیداری است ای سر جان* 83.20راستکھ شد این خواب تو بی تعبیرخواب تو مانند خواب انبیاست* 83.21خلق حسن كار خدمت دارد ودر گذر از فضل و از جلدی و فن83.22"ما خلقت اإلنس، إال یعبدون "بھر این آوردمان یزدان برون83.23كآن فن از باب اللھش مردود كردسامری را آن ھنر چھ سود كرد ؟83.24كھ فرو بردش بھ قعر خود زمین چھ كشید از كیمیا قارون؟ ببین83.25سر نگون رفت او ز كفران در سقربو الحكم آخر چھ بر بست از ھنر ؟83.26نی گپ دل علی النار الدخان دید آتش عیانخود ھنر آن دان كھ83.27در حقیقت از دلیل آن طبیب ای دلیلت گنده تر نزد لبیب83.28می نگرکمیزیژاژ میخا درچون دلیلت نیست جز این، ای پسر83.29در كف دل علی عیب العمی ای دلیل تو مثال آن عصا83.30پیش دانایان قلیلپیشی ماای دلیل ما چو فکر ما ذلیل* 83.31كھ نمی بینم، مرا معذور دارغلغل و طاق و طرنب و گیر و دار83.32

ھر كھ در سھ روز یا چھار روز بھ سمرقند رود چندین خلعت زر : منادی كردن سید ملك ترمد كھ. 84دھم، و شنیدن دلقك و از ده تاختن بھ شھر ترمد بھ نزدیک شاه کھ من باری نمیتوانم رفتن

مسخرۀ او دلقك آگاه بودسید ترمد كھ آنجا شاه بود84.1جست االقی تا شود او مستتم داشت كاری در سمرقند او مھم84.2آردم پیغام خوب بافروزکانکھ او در پنج روز: زد منادی84.3تا شود میر و عزیز اندر دیاربخشم او را زر و گنج بیشمار84.4بر نشست و تا بھ ترمد میدویددلقك اندر ده بد و چون این شنید84.5زآن نمطاز دوانیدن فرس رااندر آن ره شد سقطمركبی دو84.6وقت ناھنگام ره جست او بھ شاه گرد راهپس بھ دیوان در دوید از84.7شورشی در وھم آن سلطان فتادفجفجی در جملۀ دیوان فتاد84.8تا چھ تشویش و بال حادث شدست ؟خاص و عام شھر را دل شد ز دست84.9

یا بالی مھلكی از غیب خاست یا عدوی قاھری در قصد ماست84.10كشت چند اسب قیمتی در راهكھ ز ده دلقك بھ سیران درشت84.11تا چرا آمد چنین اشتاب دلق ؟خلقجمع گشتھ بر سرای شاه84.12غلغل و تشویش در ترمد فتاداز شتاب او و فحش و اجتھاد84.13كنان واویالو آن دگر از وھمآن یكی دو دست بر زانو زنان84.14ھر دلی رفتھ بھ صد گونھ خیال از نفیر و فتنھ و خوف و نكال84.15تا چھ آتش اوفتاد اندر پالس ؟ھر كسی فالی ھمی زد از قیاس84.16ھین چھ بود ؟: چون زمین بوسید، گفتاراه جست و، راه دادش شاه زود84.17كھ خمش دست بر لب می نھاد اوترشھر كھ می پرسید حالی ز آن84.18

جملھ در تشویش گشتھ دنگ اووھم می افزود زین فرھنگ او84.19یك دمی بگذار تا من دم زنم كای شاه كرم: كرد اشارت دلق84.20كھ فتادم در عجایب عالمی بو كھ باز آید بھ من عقلم دمی84.21تلخ گشتش ھم گلو و ھم دھن بعد یك ساعت كھ شاه از وھم و ظن84.22كھ از او خوشتر نبودش ھمنشین كھ ندیده بود دلقك را چنین84.23شاه را بس شاد و خندان داشتی دائما دستان و الغ افراشتی84.24كھ گرفتی شھ شكم را با دو دست آنچنان خندانش كردی در نشست84.25ز خنده كردنش رو در افتادیخوی كردی تنشكھ ز زور خنده84.26دست بر لب میزند، كای شھ خمش ترشباز امروز، اینچنین زرد و84.27شاه را تا خود چھ آید از نكال ؟وھم در وھم و، خیال اندر خیال84.28بس خون ریز بودزانكھ خوارزمشاهكھ دل شھ با غم و پرھیز بود84.29یا بھ حیلت، یا بھ سطوت، آن عنودكشتھ بودبس شھان آن طرف را84.30وز فن دلقك ھمی وھمش فزودوین شھ ترمد از او در وھم بود84.31این چنین آشوب تو از شر كیست ؟زوتر باز گو، تا حال چیست ؟: گفت84.32زد منادی بر سر ھر شاھراه من در ده شنیدم آنكھ شاه: گفت84.33تا سمرقند او چو پیک بافروزكھ كسی خواھم كھ تازد در سھ روز84.34چون شود حاصل ز پیغامش غرضگنجھا بدھم ورا اندر عوض84.35ندارم آن توان : تا بگویم كھمن شتابیدم بر تو بھر آن84.36تار این امید را بر من متن این چنین کاری نیاید خود ز من84.37كھ دو صد تشویش در شھر اوفتادلعنت بر این زودیت باد: گفت شھ84.38آتش افكندی در این مرج و حشیش از برای این قدر، ای خام ریش84.39كھ الغ خانیم در فقر و عدم ھمچو این خامان با طبل و علم84.40خویشتن را بایزیدی ساختھ الف شیخی در جھان انداختھ84.41محفلی واكرده در دعوت كده ھم ز خود، سالك شده واصل شده84.42قوم دختر را نبوده زان خبرخانۀ داماد پر آشوب و شر84.43شدشرطھائی كان ز سوی ماستكار نیمی راست شد: ولولھ كھ84.44سرمست و خوش برخاستھ زین ھوسخانھ ھا را روفتھ و آراستھ84.45مرغی آمد این طرف ز آن بام؟ نی ز آن طرف آمد یكی پیغام؟ نی84.46یك جوابی ز آن حوالیتان رسید ؟زین رساالت مزید اندر مزید84.47زانكھ از دل سوی دل، ال بد، ره است نی، ولیكن، یار ما زین آگھ است84.48از جواب نامھ، ره خالی چراست ؟پس، از آن یاری كھ امید شماست84.49كن، پرده ای زین برمدارلیك بسصد نشان است از سرار و از جھار84.50كھ بال آورد بر خویش از فضول باز رو تا قصۀ دلق جھول84.51یك سخن بشنو از بندۀ كمینھای حق را ستن: پس وزیرش گفت84.52پشیمان زآن شده ست رای او گشت وبھر كاری آمده ستدلقك از ده84.53شو میكنداو بھ مسخرگی برونكھنھ را نو میكندز آب و روغن84.54باید افشردن مر او را بی دریغ غمد را بنمود و، پنھان كرد تیغ84.55بی گمان او را ھمی باید فشارداو میان بنمود و پنھان کرد کارد* 84.56نھ نماید دل، نھ بدھد روغنی پستھ را، یا جوز را تا نشكنی84.57در نگر در ارتعاش و رنگ اومشنو این دفع وی و فرھنگ او84.58زانكھ غماز است سیما و منم سیماھم فی وجھھم: گفت حق84.59كھ بھ شر بسرشتھ آمد این بشرضد آن خبراین معاین ھست84.60صاحبا، در خون این مسكین مكوش گفت دلقك با فغان و با خروش84.61كآن نباشد حق و صادق، ای امیربس گمان و وھم آید در ضمیر84.62

نیست استم راست، خاصھ بر فقیرإن بعض الظن إثم است، ای وزیر84.63از چھ گیرد آنكھ می خنداندش ؟شھ نگیرد آنكھ می رنجاندش84.64كاشف این مكر و این تزویر شدگفت صاحب پیش شھ جا گیر شد84.65چاپلوس و زرق او را كم خریددلقك را سوی زندان برید: گفت84.66او دھدمان آگھی تا دھل وارمی زنیدش چون دھل اشكم تھی84.67كل بانگ او آگھ كند ما را ززآنکھ ھم پر، ھم تھی باشد دھل84.68آنچنان كھ گیرد این دلھا قرارتا بگوید سر خود از اضطرار84.69دل نیارامد بھ گفتار دروغ چون طمانینھ ست صدق با فروغ84.70خس نگردد در دھان ھرگز نھان كذب چون خس باشد و، دل چون دھان84.71كندتا بدانش، از دھان بیرونتا در او باشد زبانی میزند84.72چشم افتد در نم و بند و گشادخاصھ كاندر چشم افتد خس ز باد84.73تا دھان و چشم زین خس وارھدما، پس این خس را زنیم اكنون لگد84.74روی حلم و مغفرت را كم خراش ای ملك، آھستھ باش: گفت دلقك84.75من نمی پرم، بھ دست تو درم تا بدین حد چیست تعجیل نقم ؟84.76اندر آن مستعجلی نبود رواآن ادب كھ باشد از بھر خدا84.77می شتابد، تا نگردد منقضی وانچھ باشد طبع و خشم عارضی84.78انتقام و ذوق از او فایت شودترسد ار آید رضا، خشمش رود84.79خوف فوت ذوق نبود جز سقام شھوت كاذب شتابد در طعام84.80تا گوارنده شود آن، نی گره اشتھا صادق بود، تاخیر بھ84.81تا ببینی رخنھ را، بندش كنی تو پی دفع بالیم میزنی84.82غیر آن رخنھ بسی دارد قضاتا از آن رخنھ برون ناید بال84.83چاره احسان باشد و عفو و كرم چارۀ دفع بال نبود ستم84.84بصدقھ، یا فتی داو مرضاكالصدقة ترد للبال: گفت84.85كور كردن چشم حلم اندیش راصدقھ نبود سوختن درویش را84.86لیك چون خیری كنی در موضعش نیكوست خیر و موقعش: گفت شھ84.87نادانی است موضع شھ، پیل ھمموضع رخ، شھ نھی، ویرانی است84.88شاه را صدر و، فرس را درگھست در شریعت، ھم عطا، ھم زجر ھست84.89ظلم چھ بود؟ وضع در ناموضعش عدل چھ بود؟ وضع اندر موضعش84.90ظلم چھ بود؟ آب دادن خار راعدل چھ بود؟ آب ده اشجار را* 84.91از غضب، و ز حلم و، از نصح و مكیدنیست باطل ھر چھ یزدان آفرید84.92شر مطلق نیست زینھا ھیچ نیزخیر مطلق نیست زینھا ھیچ چیز84.93از این رو واجب است و نافع است علماز موضع استنفع و ضر ھر یكی84.94بھ بوددر ثواب، از نان و حلواای بسا زجری كھ بر مسكین رود84.95سیلی اش از خبث مستنقا كندگرمی و صفرا كندزانكھ حلوا84.96كھ رھاند آنش از گردن زدن سیلیی در وقت بر مسكین بزن84.97چوب بر گرد اوفتد، نی بر نمدزخم در معنی فتد بر خوی بد84.98خام رابزم، مخلص را و، زندانبزم و زندان ھست ھر بھرام را84.99

چرك را در ریش مستحكم كنی شق باید ریش را مرھم كنی84.100نیم سودی باشد و پنجھ زیان تا خورد مر گوشت را در زیر آن84.101چرک ناگھ در میان پنھان شوداز تف آن اندرون ویران شود* 84.102لیک میگویم تحری پیش آرمن نمی گویم گذار: گفت دلقك84.103صبر كن، اندیشھ میكن روز چندھین ره صبر و تأنی، در مبند84.104كنی گوشمال من بھ ایقانیدر تأنی بر یقینی بر زنی84.105چونکھ میشاید شدن بر استواخود چرا ؟" یمشی مكبا"در روش 84.106

بدان بر پیمبر امر شاورھمكن با گروه صالحانمشورت84.107كز تشاور سھو و كژ كمتر شودبرای این بود"أمرھم شوری"84.108بیست مصباح، از یكی روشن تر است کاین خردھا، چون مصابیح انور است84.109مشتعل گشتھ ز نور آسمان بو كھ مصباحی فتد اندر میان84.110سفلی و علوی بھ ھم آمیختھ ست غیرت حق پرده ای انگیختھ ست84.111بخت و روزی را ھمی كن امتحان سیروا می طلب اندر جھان: گفت84.112آنچنان عقلی كھ بود اندر رسول در مجالس می طلب، اندر عقول84.113كاو ببیند غیبھا از پیش و پس زانكھ میراث از رسول آن است و بس84.114این مختصركھ نتابد شرح آنآن بصردر بصرھا می طلب ھم84.115از ترھب، وز شدن خلوت بھ كوه آن باشكوهبھر این كردست منع84.116كآن نظر بخت است و اكسیر بقااین نوع التقاتا نگردد فوت84.117بر سر توقیعش از سلطان صحیست در میان صالحان یك اصلحیست84.118كفو او نبود كبار انس و جن كآن دعا شد با اجابت مقترن84.119حجت ایشان بر حق داحض است در مری اش آنكھ حلو و حامض است84.120عذر و حجت، از میان برداشتیم كھ، چو ما او را بھ خود افراشتیم84.121مردود دان پس تحری بعد از آنقبلھ را چون كرد دست حق عیان84.122كھ پدید آمد معاد و مستقرھین بگردان از تحری رو و سر84.123سخرۀ ھر قبلۀ باطل شوی ذاھل شوییك زمان زین قبلھ گر84.124بجھد از تو خطرت قبلھ شناس را ناسپاس" تمییز ده"چون شوی 84.125نیم ساعت ھم ز ھمراھان مبرگر از این انبار خواھی بر و بر84.126مبتال گردی تو با بئس القرین كاندر آن دم كھ ببری زان معین84.127

حكایت تعلق موش با چغز و بستن پای خود بر پای او و صید کردن زاغ ایشان را. 85گشتھ بودند آشنابر لب جواز قضا موشی و چغزی با وفا85.1ھر صباحی گوشھ ای می آمدندمربوط میقاتی شدندھر دو تن85.2سینھ می پرداختنداز وساوسبا ھمدگر می باختندنرد دل85.3ھمدگر را قصھ خوان و مستمع ھر دو را دل از تالقی متسع85.4را تأویل دان " الجماعة رحمھ"رازگویان، با زبان و بی زبان85.5پنج سالھ قصھ اش یاد آمدی آن اشر، چون جفت آن شاد آمدی85.6از بی الفتیست بستگیی نطقجوش نطق، از دل، نشان دوستیست85.7كی ماند خمش ؟ گل دیدبلبلیكی ماند ترش ؟دل كھ دلبر دید85.8زنده شد، در بحر گشت او مستقرماھی بریان ز آسیب خضر85.9

صد ھزاران لوح سر دانستھ شدیار چون با یار خوش بنشستھ شد85.10راز كونینش نماید آشكارلوح محفوظ است پیشانی یار85.11اصحابی نجوم : مصطفی زین گفتھادی راه است یار اندر قدوم85.12نھ، كو مقتداست " نجم"چشم اندر نجم، اندر ریگ و دریا رھنماست85.13گرد منگیزان، ز راه بحث و گفت چشم را با روی او میدار جفت85.14چشم بھتر از زبان با عثارزآن غبارزانكھ گردد نجم پنھان85.15گرد و، ننگیزد غباركآن نشاندتا بگوید آنكھ وحی استش شعار85.16گشاد" علم االسماء"ناطقۀ او چون شد آدم مظھر وحی و وداد85.17گشتش زبان دل رویاز صحیفۀنام ھر چیزی، چنانكھ ھست آن85.18ماھیتش جملھ را خاصیت وفاش میگفتی زبان از رؤیتش85.19نی چنان كھ ھیز را خوانی اسدآنچنان نامی كھ اشیا را سزد85.20بود ھر روزیش تذكیر نوی نھ صد سال در راه سوینوح،85.21نی رسالھ خوانده، نی قوت القلوب ز یاقوت القلوبلعل او گویا85.22

بلكھ ینبوع كشوف و شرح روح وعظ را نآموختھ ھیچ از شروح85.23گنگ جوشیده شودآب نطق اززآن میی، كآن می چو نوشیده شود85.24چون مسیح حكمت بالغ بخواندطفل نو زاده شود حبر و فصیح85.25صد غزل آموخت داود نبی خوش لبیكھی، كھ یافت زآن میاز85.26یار داود ملیك ھم زبان وجملھ مرغان ترك كرده جیك جیك85.27صدای دست او چون شنید آھنچھ عجب كھ مرغ گردد مست او ؟85.28مر سلیمان را چو حمالی شده قتالی شدهصرصری، بر عاد85.29یك ماھھ راه ھر صباح و ھر مساصرصری، میبرد بر سر تخت شاه85.30گفت غائب را كنان محسوس اوھم شده حمال و، ھم جاسوس او85.31سوی گوش آن ملك بشتافتی باد چون گفتار غایب یافتی85.32ای سلیمان و شھ صاحب قران فالنی این چنین گفت آن زمان: كھ85.33

تدبیر موش با چغز كھ میان ما وسیلتی باید کھ بوقت حاجت بر تو نمیتوانم آمدن و سخن گفتن. 86

ای مصباح ھوش : چغز را روزی كھاین سخن پایان ندارد، گفت موش86.1ترك تازتو درون آب داریوقتھا خواھم كھ گویم با تو راز86.2نشنوی در آب از عاشق فغان بر لب جو، من تو را نعره زنان86.3می نگردم از مالقات تو سیرمن بدین وقت معین، ای دلیر86.4دائمون عاشقان را فی صالةپنج وقت آمد نماز، ای رھنمون86.5كاندر این سرھاست نی پانصد ھزارنی بھ پنج آرام گیرد آن خمار86.6سخت مستسقیست جان صادقان طریق عاشقان"زرغبا"نیست86.7انس جان زانكھ بی دریا ندارندطریق ماھیان" زر غبا"نیست 86.8خود جرعھ ایست با خمار ماھیانآب این دریا، كھ ھایل بقعھ ایست86.9

وصل سالی متصل، پیشش خیال چو سالیك دم ھجران بر عاشق86.10در پی ھم، این و آن، چون روز و شب عشق مستسقیست، مستسقی طلب86.11چون ببینی شب، بر آن عاشق تر است روز بر شب عاشق است و مضطر است86.12از پی این یكی زمانشان ایست نیست نیستشان از جست و جو یك لحظھ ایست86.13این بر آن مدھوش و، آن بی ھوش این این گرفتھ پای آن، آن گوش این86.14در دل عذرا ھمیشھ وامق است در دل معشوق جملھ عاشق است86.15در میانشان فارق و مفروق نیست بجز معشوق نیستدر دل عاشق86.16بگنجد این دو را ؟" زر غبا"پس چھ بر یكی اشتر بود این دو درا86.17ھیچ كس با خود بھ نوبت یار بود ؟نمود ؟" زر غبا"ھیچ كس با خویش 86.18فھم این موقوف شد بر مرگ مردآن یكیی نھ، كھ عقلش فھم كرد86.19رخت ھستی را بھ سوی یار بردجز مگر مردی کھ پیش از مرگ مرد* 86.20قھر نفس از بھر چھ واجب شدی ؟ور بھ عقل ادراك این ممكن بدی86.21كش ؟ نفس: بی ضرورت، چون بگویدبا چنان رحمت كھ دارد شاه ھش86.22

مبالغھ كردن موش در البھ و زاری و وصلت جستن از چغز آبی. 87یك دم قرارمن ندارم بی رختای یار عزیز مھر كار: گفت87.1شب، قرار و سلوت و خوابم توئی روز، نور و مكسب و تابم توئی87.2وقت و بی وقت از كرم یادم كنی از مروت باشد ار شادم كنی87.3راتبھ كردی وصال، ای نیك خواه در شبانروزی وظیفۀ چاشتگاه87.4در ھوایت طرفھ انسانیستممن بدین یکبار قانع نیستم* 87.5جوع البقربا ھر استسقا قرینپانصد استسقاستم اندر جگر87.6ده زكات جاه و، بنگر در فقیربی نیازی از غم من، ای امیر87.7

لیك لطف عام تو زآن برتر است این فقیر بی ادب نا در خور است87.8بر حدثھا میزندآفتابیمی نجوید لطف عام تو سند87.9

از خشكئی ھیزم شده و آن حدثنور او را، زآن، زیانی نا بده87.10بر در و دیوار حمامی بتافت گلخنی شد، نور یافتتا حدث در87.11چون بر او برخواند خورشید آن فسون بود آالیش، شد آرایش كنون87.12باقی حدثھا را بخوردتا زمینشمس ھم معدۀ زمین را گرم كرد87.13ھكذا یمحو االلھ السیئات جزو خاكی گشت و رست از وی نبات87.14ھکذا یغفر لمن یعطی الغفورجزو خاکی گشت، شد او پر ز نور* 87.15ھکذا یسر ھم الھ للعبادجزو خاکی گشت از وی بار شاد* 87.16كندكش نبات و نرگس و نسرینكندبا حدث كان بدترین است این87.17حق چھ بخشد در جزا و در عطا ؟تا بھ نسرین مناسك در وفا87.18طیبین را تا چھ سان دولت دھد ؟چون خبیثان را چنین خلعت دھد87.19كان نگنجد در زبان و در لغت آن دھد حقشان، كھ ال عین رأت87.20خلق حسن روز من روشن كن ازما كھ ایم؟ این را بیان کن، یار من87.21كھ ز پر زھری چو مار كوھیم منگر اندر زشتی و مكروھیم87.22گل، چون مرا او خار كشت؟ چون شومای كھ من زشت و، خصالم جملھ زشت87.23این مار رازینت طاوس دهنو بھارا، حسن گل ده خار را87.24لطف تو در فضل و در فن منتھی من منتھیدر كمال زشتی ام87.25تو بر آر، ای حسرت سرو سھی حاجت این منتھی، ز آن منتھی87.26از كرم، گر چھ ز حاجت او بریست چون بمیرم، فضل تو خواھد گریست87.27خواھد از چشم لطیفت اشك جست بر سر گورم بسی خواھی نشست87.28چشم خواھی بست از مظلومیم نوحھ خواھی كرد بر محرومیم87.29كن زین سخن حلقھ ای در گوش مناندكی ز آن لطفھا اكنون بكن87.30بر فشان بر مدرك غمناك من آنچھ خواھی گفت تو با خاك من87.31

" وفی التاخیر آفات" البھ كردن موش مر چغز را كھ بھانھ میندیش و در امر من تأخیر مینداز کھ . 88و تمثیل

جانم فراش ای قدمھای تو راصوفئی را گفت خواجۀ سیم پاش88.1سھ درم یا كھ فردا چاشتگاھییك درم خواھی تو امروز؟ ای شھم88.2كھ دھی امروز و، فردا صد درم ده نیمی درم، راضی ترم: گفت88.3نك قفا پیشت كشیدم، نقد ده بھسیلی نقد، از عطای نسیھ88.4كھ قفا، ھم سیلیش مست تو است خاصھ آن سیلی كھ از دست تو است88.5خوش غنیمت دار نقد این زمان ھین بیا، ای شادی جان و جھان88.6سر مكش زین جوی، ای آب روان در مدزد آن روی ماه از شب روان88.7وز لب جو سر بر آرد یاسمین تا لب جو خندد از آب معین88.8پس بدان، از دور، كآنجا آب ھست چون ببینی بر لب جو سبزه مست88.9

سبزه زاركھ بود غماز بارانكردگارسیماھم وجوه: گفت88.10ھر نفس و نفس كھ بود در خوابگر ببارد شب، نبیند ھیچ كس88.11ھست بر باران پنھانی دلیل گلستان جمیلتازگی ھر88.12

رجوع بھ حکایت چغز و موش. 89لیك شاه رحمت و وھابئی ای اخی، من خاكیم، تو آبئی89.1گھ و بیگھ بھ خدمت میرسم كھكن از عطا و از قسمآن چنان89.2مرحمت می نبینم از اجابتبر لب جو، من بھ جان میخوانمت89.3زانكھ تركیبم ز خاكی رستھ شدبر من بستھ شدآمدن در آب89.4

تا تو را از بانگ من آگھ كندكن مددیا رسولی، یا نشانی89.5این آمد قرارآخر آن بحثبحث كردند اندر این كار آن دو یار89.6رازتا ز جذب رشتھ، گردد كشفكھ بھ دست آرند یك رشتۀ دراز89.7بستھ باشد، دیگری بر پای تویك سری بر پای این بندۀ دو تو89.8اندر آمیزیم، چون جان با بدن تا بھ ھم آئیم زین فن ما دو تن89.9

ز آسمان میكشاند بر زمینشھست تن چون ریسمان بر پای جان89.10رستھ از موش تن آید در خوشی چغز جان در آب خواب بی ھشی89.11چند تلخی زین كشش جان میچشدكشدموش تن ز آن ریسمان بازش89.12چغزعیشھا كردی درون آبگر نبودی جذب موش گنده مغز89.13بشنوی از نوربخش آفتاب باقیش، چون روز برخیزی ز خواب89.14عقده زن ز آن سر دیگر تو بر پایك سر رشتھ گره بر پای من89.15تھ پدیدمر تو را، نك شد سر رشتا توانم من در این خشكی كشید89.16كھ مرا در عقده آرد این خبیث تلخ آمد بر دل چغز این حدیث89.17چون در آید، ز آفتی نبود تھی ھر كراھت در دل مرد بھی89.18كل كردست فھم نور دل، از لوح وحی حق دان آن فراست را، نھ وھم89.19جد آن پیلبان و، بانگ ھیت باامتناع پیل از سیران بیت89.20با ھمھ لت، نی كثیر و نی قلیل جانب كعبھ نرفتی پای پیل89.21یا بمرد آن جان ھول افزای اوگفتئی کھ خشك شد پاھای او89.22وان خسان را گول و گمره میکندجان آگھ میکندپیل را حق* 89.23پیل نر صد اسبھ گشتی گام زن چونكھ كردندی سرش سوی یمن89.24چون بود حس ولی با ورود ؟حس پیل از زخم غیب آگاه بود89.25بھر یوسف با ھمھ اخوان اونی كھ یعقوب نبی پاك خو89.26تا برندش سوی صحرا یك زمان از پدر چون خواستند آن دادران89.27یك دو روزش مھلتی ده، ای پدرمیندیش از ضرر: جملھ گفتندش89.28یوسف خود بسپری با حافظین تو چرا ما را نمیداری امین ؟* 89.29ما در این دعوت امین و محسنیم تا بھ ھم در مرجھا بازی كنیم89.30میفروزد در دلم درد و سقم این دانم، كھ نقلش از برم: گفت89.31كھ ز نور عرش دارد دل فروغ این دلم ھرگز نمیگوید دروغ89.32و ز قضا آن را نكرد او اعتدادآن دلیل قاطعی بد بر فساد89.33كھ قضا در فلسفھ بود آن زمان در گذشت از وی نشانی آن چنان89.34بو العجب، افتادن بینای راه این عجب نبود كھ كور افتد بھ چاه89.35چشم بندش یفعل اهللا ما یشاست کاین قضا را گونھ گون تصریفھاست89.36موم گردد بھر آن مھر آھنش ھم بداند، ھم نداند، دل فنش89.37چون در این شد، ھر چھ خواھد، باش گومیل او: گوئیا دل گویدی كھ89.38در عقالش جان معقل میكندخویش را ھم زین مغفل میكند89.39آن نباشد مات، باشد ابتالگر شود مات اندر این آن بوالعال89.40یك ھبوطش، بر معارجھا بردیك بال، از صد بالیش وا خرد89.41از خمار صد ھزاران زشت خام خام شوخی كھ رھانیدش مدام89.42رق جھان، و آزاد شدجست ازعاقبت او پختھ و استاد شد89.43باز رست شد ممیز، وز خالیقاز شراب الیزالی گشت مست89.44واز خیال دیدۀ بی دیدشان ز اعتقاد سست پر تقلیدشان89.45پیش جزر و مد بحر بی نشان ؟چھ فن زند ادراكشان! ای عجب89.46ملك و شاھی و وزارتھا رسیدز آن بیابان این عمارتھا رسید89.47میرسند اندر شھادت، جوق جوق مستان شوقز آن بیابان عدم89.48

می رسد در ھر مسا و غادیھ زین بادیھكاروان در كاروان89.49كھ رسیدم، نوبت ما شد، تو روآید و گیرد وثاق ما گرو89.50زود بابا رخت برگردون نھادچون پسر چشم خرد را بر گشاد89.51واردان از آن سو صادران ووآنجادۀ شاه است این، زین سو روان89.52می نبینی، قاصد جای نویم نیك بنگر، ما نشستھ میرویم89.53بلكھ از بھر غرضھا در مآل می نگیری راس مالبھر مالی89.54روش در مستقبل است كھ مسیر وپس مسافر آن بود، ای ره پرست89.55دم بھ دم در میرسد خیل خیال بی كاللھمچنان كز پردۀ دل89.56چون پیاپی جانب دل میرسندگرنھ تصویرات از یك مغرسند89.57سوی چشمۀ دل شتابان از ظمااسپاه تصویرات ماجوق جوق89.58دائما پیدا و پنھان میشوندجره ھا پر میكنند و میروند89.59اندر چرخ دیگر آسمان دایرفكرھا را اختران چرخ دان89.60واستغفار كن نحس دیدی، صدقھكنكن، ایثارسعد دیدی، شكر89.61كن و چرخی بزن طالعم مقبل ما كھ ایم این را؟ بیا ای شاه من89.62جان شد سیاه زآسیب ذنبزآنكھكن از انوار ماهروح را تابان89.63بازش رھان از چھ و جور رسنبازش رھاناز خیال و وھم و ظن89.64ز آب و گلی پر بر آرد، بر پرددلیتا ز دلداری خوب تو89.65عذر این زندانی خود در پذیرای عزیز مصر، جانم دست گیر* 89.66در زندان توست یوسف مظلومای عزیز مصر و، در پیمان درست89.67زود، كان اهللا یحب المحسنین در خالص او یكی خوابی ببین89.68ھفت گاو فربھش را میخورندھفت گاو الغر پر از گزند89.69سنبالت تازه اش را میچرندھفت خوشۀ زشت خشك ناپسند89.70ھین مباش، ای شاه، این را مستجیزقحط از مصرت برآمد، ای عزیز89.71ھین ز دستان زنانم وارھان یوسفم در حبس تو، ای شھ نشان89.72شھوت مادر فکندم، كھ اھبطوااز سوی عرشی كھ بودم مربط او89.73بھ زندان رحم از فن زالیپس فتادم زآن كمال مستتم89.74الجرم كید زنان باشد عظیم روح را از عرش آرد در حطیم89.75چونكھ بودم روح و، چون ھستم بدن زنزاول و آخر ھبوط من89.76رحم آریا بر آن یعقوب بیدلبشنو این زاری یوسف در عثار89.77كھ فکندندم چو آدم از جنان نالھ از اخوان كنم، یا از زنان ؟89.78گندم خورده ام كز بھشت وصلزآن مثال برگ دی پژمرده ام89.79و آن سالم و، سلم و، پیغام تو راچون بدیدم لطف و اكرام تو را89.80در سپندم نیز چشم بد رسیدمن سپند چشم بد كردم پدید89.81چشمھای پر خمار توست و بس از پیش و پسدافع ھر چشم بد89.82"نعم الدوا"مات و مستأصل كند چشم بد را چشم نیكویت، شھا89.83چشم بد را، چشم نیكو میكندبل ز چشمت كیمیاھا میرسد89.84چشم بازش سخت با ھمت شده ست چشم شھ بر چشم باز دل زده ست89.85جز شیر نرمی نگیرد باز شھتا ز بس ھمت كھ یابید از نظر89.86ھم شكار توست و، ھم صیدش توئیكآن شاھباز معنویشیر چھ ؟89.87" ال أحب اآلفلین"نعره ھای شد صفیر باز جان در مرج دین89.88چشمی رسیداز عطای بی حدتباز دل را، كز پی تو میپرید89.89ھر حسی را قسمتی آمد مشاع یافت بینی بوی و، گوش از تو سماع89.90نبود آن حس را فتور و مرگ و شیب ھر حسی را چون دھی ره سوی غیب89.91شھی آن حسكندتا كھ بر حسھامالك الملكی، بھ حس چیزی دھی89.92

از آن باال شودتا کھ کار حسجھد کن تا حس تو باال رود* 89.93حكایت سلطان محمود غزنوی و رفاقت او شب با دزدان و بر احوال ایشان مطلع شدن. 90

با گروھی قوم دزدان باز خوردیک شبی میگشت شھ محمود، فرد90.1من ھم یكی ام از شما: گفت شھكئی ای بو الوفا ؟: پس بگفتندش90.2ھین بگوئید از فن و فرھنگ خویش ای گروه مكر كیش: آن یكی گفت90.3كاو چھ دارد در جبلت از ھنرتا بگوید با حریفان در سمر90.4ھست خاصیت مرا اندر دو گوش ای گروه فن فروش: آن یكی گفت90.5ز دیناری، دو دانگ : قوم گفتندشسگ چھ میگوید بھ بانگكھ بدانم90.6چشم اندر است جملھ خاصیت مرازر پرستای گروه: آن دگر گفت90.7روز بشناسم مر او را، بی گمان ھر كھ را شب بینم اندر قیروان90.8كھ زنم من نقبھا با زور دست خاصیتم در بازو است: گفت یك90.9

بو بینی است كار من در خاكھاخاصیتم در بینی است: گفت یك90.10كھ رسول آن را پی چھ گفتھ است سر الناس معادن داد دست90.11چند نقد است و، چھ دارد او ز كان من ز خاك تن بدانم، كاندر آن90.12و آن دگر دخلش بود كمتر ز خرج در یكی كان زر بی اندازه درج90.13خاك لیلی را بیابم بی خطابو كنم ھر خاك راھمچو مجنون90.14گر بود یوسف، و گر آھرمنی كنم، دانم ز ھر پیراھنیبو90.15ز آن نصیبی یافت این بینی من ھمچو احمد، كھ برد بو از یمن90.16صفر و ابتر است یا كدامین خاككھ كدامین خاك ھمسایۀ زر است90.17طول علم كھ كمندی افكنمنك خاصیت در پنجھ ام: گفت یك90.18کنگرش در سخت گردانم کمندقصر اگر چھ چند باشد بس بلند* 90.19کھ کمندش برد سوی تخت و بختھمچو احمد، کھ کمند انداخت سخت* 90.20تا كمندش برد سوی آسمانش ھمچو احمد كھ كمند انداخت جانش90.21" ما رمیت إذ رمیت"آن ز من دان، کای كمند انداز بیت: گفت حقش90.22مر تو را خاصیت اندر چھ بود ؟كای سند: پس بپرسیدند از شھ90.23كھ رھانم مجرمان را از نقم در ریشم بود خاصیتم: گفت90.24چون بجنبد ریش من، ایشان رھندمجرمان را چون بھ جالدان دھند90.25طی كنند آن قتل و آن تشویش راچون بجنبانم بھ رحمت ریش را90.26چون خالص روز محنتما توئی قطب ما توئی: قوم گفتندش كھ90.27سوی قصر آن شھ میمون شدندجملھ بھم بیرون شدندبعد از آن90.28میگوید كھ سلطان با شماست : گفتچون سگی بانگی بزد از دست راست90.29کاین ھست از وثاق بیوه ای : گفتخاك بو كرد آن دگر از ریوه ای90.30تا شدند آن سوی دیوار بلندپس كمند انداخت استاد كمند90.31خاك مخزن شاھیست فرد: گفتجای دیگر خاك را چون بوی كرد90.32ھر یكی از مخزن اسبابی كشیدزد نقب و در مخزن رسیدنقب زن90.33قوم بردند و نھان كردند تفت گوھرھای زفتزربفت وبس زر و90.34حلیھ و، نام و، پناه و، راھشان شھ معین دید منزلگاھشان90.35روز در دیوان بگفت آن سر گذشت خویش را دزدید از ایشان، باز گشت90.36تا كھ ھر سرھنگ دزدی را ببست پس روان گشتند سرھنگان مست90.37وز نھیب جان خود لرزان شدنددست بستھ سوی دیوان آمدند90.38یار شبشان بود آن شاه چو ماه استادند پیش تخت شاهچون كھ90.39روز دیدی، بی شكش بشناختی آنكھ شب بر ھر کھ چشم انداختی90.40بود با ما دوش، شب گرد و قرین این: شاه را بر تخت دید و گفت90.41این گرفت ما ھم از تفتیش اوست آنكھ چندین خاصیت در ریش اوست90.42

بر گشاد از معرفت لب با حشم عارف شھ بود چشمش، الجرم90.43فعل ما میدید و سرمان می شنودو ھو معكم ، این شاه بود: گفت90.44جملھ شب با روی ماھش عشق باخت چشم من ره برد شب شھ را شناخت90.45روكاو نگرداند ز عارف ھیچامت خود را بخواھم من از او90.46كھ بدو یابید ھر بھرام عون چشم عارف دان امان ھر دو كون90.47ما زاغ بودكھ ز جز حق، چشم اوز آن محمد شافع ھر داغ بود90.48ناظر حق بود و، زو بودش امیددر شب دنیا كھ محجوب است شید90.49دید آنچھ جبرئیل آن بر نتافت دو چشمش سرمھ یافت" أ لم نشرح " از 90.50گردد او در یتیم با رشدمر یتیمی را كھ حق سرمھ كشد90.51آنچنان مطلوب را طالب شودنور او بر درھا غالب شود90.52نھاد"شاھد"الجرم نامش خدادر نظر بودش مقامات العباد90.53كھ ز شب خیزش ندارد سر گریززبان و چشم تیزآلت شاھد90.54گوش، قاضی جانب شاھد كندگر ھزاران مدعی سر بر زند90.55شاھد ایشان را دو چشم روشن است قاضیان را در حكومت این فن است90.56كاو بھ دیدۀ بیغرض سر دیده است شاھد، ز آن بھ جای دیده است: گفت90.57غرض پرده باشد دیدۀ دل رامدعی دیده ست، اما با غرض90.58شاھد شوی تا غرض بگذاری وحق ھمی خواھد كھ تو زاھد شوی90.59تا قبول افتد تو را با ما سخنغرض را ترک کن: حق ھمی گوید* 90.60بر نظر، چون پرده پیچیده بودكاین غرضھا پردۀ دیده بود90.61یعمی و یصم حبك االشیاءرمپس نبیند جملھ را با طم و90.62پیشش اختر را مقادیری نمانددر دلش خورشید چون نوری نشاند90.63سیر روح مومن و كفار راپس بدید او بی حجاب اسرار را90.64نیست پنھان تر ز روح آدمی حق را و، در چرخ سمیدر زمین90.65آنکھ صاحب رفعت آمد در سننباز کرد از حق دو چشم خویشتن* 90.66مھر كرد" من أمر ربی"روح را باز كرد از رطب و یابس حق نورد90.67پس بر او پنھان نماند ھیچ چیزپس چو دید آن روح را چشم عزیز90.68بشكند گفتش خمار ھر صداع شاھد مطلق بود در ھر نزاع90.69شاھد عدل است زین رو چشم دوست نام حق عدل است و شاھد آن اوست90.70كھ نظر بر شاھد آید شاه رادل بود در دو سرامنظر حق90.71بود مایۀ جملھ پرده سازی اش بازی اشعشق حق و سر شاھد90.72شاھدباز مادر شب معراج،پس از آن لوالك گفت اندر لقا90.73بر قضا شاھد نھ حاكم می شود ؟این قضا بر نیك و بد حاكم بود90.74شاد باش ای چشم تیز مرتضی شد اسیر آن قضا، میر قضا90.75كای رقیب ما تو اندر گرم و سردعارف از معروف پس درخواست كرد90.76از اشارتھات دلمان بی خبرای مشیر ما تو اندر خیر و شر90.77چشم بند ما شده دید سبب روز و شب" یرانا ال نراه"ای 90.78تا كھ در شب آفتابم دیده شدچشم من از چشمھا بگزیده شد90.79فی اتمامھ پس، كمال البرلطف معروف تو بود آن،ای بھی90.80و انجنا من مفضحات القاھره رب اتمم نورنا بالساھرة90.81جان قربت دیده را، دوری مده مھجوری مدهروزیار شب را90.82بعد الوصال خاصھ بعدی كان بودبعد تو مرگ است با درد و نكال90.83آب زن بر سبزۀ بالیده اش آن كھ دیدستت، مكن نادیده اش90.84تو مكن ھم الابالی، ای شفیق من نكردم الابالی در طریق90.85آنكھ او یك بار روی تو بدیدھین مران از روی خود او را بعید90.86

باطل كل شی ء ما سوی اهللاغل گلودید روی جز تو شد90.87زانكھ باطل، باطالن را می كشدباطلند و، می نمایندم رشد90.88جنس خود را، ھمچو کاه و كھرباست ذره ذره، كاندر این ارض و سماست90.89تف جگرمیكشد مر آب رانان را می كشد تا مستقرمعده90.90مغز، جویان از گلستان بویھاستچشم، جذاب بتان زین كویھاست90.91مغز و بینی می كشد بوھای خوش زانكھ حس چشم آمد رنگ كش90.92بھ جذب لطف خودمان ده امان توزین كششھا، ای خدای راز دان90.93ار درماندگان را واخری شایدغالبی بر جاذبان، ای مشتری90.94آنكھ بود اندر شب قدر او چو بدربھ ابررو بھ شاه آورد، چون تشنھ90.95آن او با او بود گستاخ گوچون لسان و جان او بود آن او90.96آفتاب جان توئی در روز دین ما گشتیم چون جان بند طین: گفت90.97كز كرم ریشی بجنبانی بھ خیروقت آن شد، ای شھ مكتوم سیر90.98آن ھنرھا جملھ بد بختی فزودھر یكی خاصیت خود را نمود90.99

سر نگون ساریم و پست ز آن مناصبگردن ما را ببستآن ھنرھا90.100روز مردن نیست زین فن ھا مدد"فی جیدنا حبل مسد"آن ھنر 90.101كھ بھ شب بد چشم او سلطان شناس جز ھمان خاصیت آن خوش حواس90.102غیر چشمی كاو ز شاه آگاه بودجملھ غول راه بودآن ھنرھا90.103بودش نظاربر روی شھكھ بھ شبشاه را شرم آمد از وی روز بار90.104لقب باید نھادخود سگ كھفشودادو آن سگ آگاه از شاه90.105كاو بھ بانگ سگ ز شیر آگھ شودخاصیت در گوش ھم نیكو بود90.106بی خبر نبود ز شبخیز شھان چون پاسبانسگ چو بیدار است شب90.107ھوش بر اسرارشان باید گماشتھین ز بد نامان نباید ننگ داشت90.108خود نباید نام جست و خام شدھر كھ او یك بار خود بد نام شد90.109تا شود ایمن ز تاراج و گزندكھ سیھ تابش كنندای بسا زر90.110باز کن دو چشم و سوی ما بیاھر کسی چون پی برد در سر ما* 90.111

قصھ چریدن گاو بحری در نور گوھر شب چراغ و ریختن تاجر خاک بر سر گوھر تابنده و . 91گریختن بر درخت

گردش میچردبنھد اندر مرج وگاو آبی، گوھر از بحر آورد91.1میچرد از سنبل و سوسن شتاب در شعاع نور گوھر، گاو آب91.2كھ غذایش نرگس و نیلوفر است ز آن فکنده گاو آبی عنبر است91.3چون نزاید از لبش سحر حالل ؟ھر كھ باشد قوت او نور جالل91.4چون نباشد خانۀ او پر عسل ؟ ھر كھ چون زنبور وحی استش نفل91.5ناگھان گردد ز گوھر دورترمیچرد در نور گوھر آن بقر91.6مرج و سبزه گاه تا شود تاریكتاجری بر در نھد لجم سیاه91.7سخت جویان مرد را با شاخگاوپس گریزد مرد تاجر بر درخت91.8كند آن خصم را در شاخ درج تاچند بار آن گاو تازد گرد مرج91.9

آید آنجا كھ نھاده بد گھرچون از او نومید گردد گاو نر91.10پس ز طین بگریزد او ابلیس وارلجم بیند فوق در شاھوار91.11گاو كی داند كھ در گل گوھر است ؟از متن طین كور و كر استكآن بلیس91.12از نمازش كرد محروم آن محیض اھبطوا افكند جان را در حضیض91.13اتقوا ان الھوی حیض الرجال ای رفیقان زینھار از این مقال91.14تا بھ گل پنھان بود در عدن اھبطوا افكند جان را در بدن91.15نی ھر گل كاواھل دل دانند ونیگاوتاجرش داند، ولیكن91.16

گوھرش غماز طین دیگریست ھر گلی كاندر دل او گوھریست91.17صحبت گلھای پر در بر نتافت كز رش حق نوری نیافتو آن گلی91.18

رجوع بھ قصۀ موش و چغز و ربودن زاغ موش و چغز را. 92ھست بر لبھای جو بر گوش مااین سخن پایان ندارد، موش ما92.1با رشدبر امید وصل چغزرشتھ می كشدآن سرشتۀ عشق92.2سر رشتھ بھ دست آورده ام كھدم بھ دممی تند بر رشتۀ دل92.3تا سر رشتھ بھ من روئی نمودھمچو تاری شد دل و جان در شھود92.4در شكار موش و بردش ز آن مكان غراب البین آمد ناگھانچون92.5منسحب شد چغز نیز از قعر آب چون بر آمد بر ھوا موش از غراب92.6در ھوا آویختھ، پا در رتم موش در منقار زاغ و، چغز ھم92.7چغز آبی را چگونھ كرد صید ؟زاغ از مكر و كید: خلق می گفتند92.8كی شكار زاغ بود ؟چغز آبیچون شد اندر آب و چونش در ربود ؟92.9

كاو چو بی آبان شود جفت خسی این سزای آن كسی: چغز میگفت92.10ھمنشین نیك جوئید، ای مھان ای فغان از یار ناجنس، ای فغان92.11بر روی خوب ھمچو بینی بدیعقل را افغان ز نفس پر عیوب92.12و طین از ره معنیست، نی از ماءجنسیت یقین: عقل میگفتش كھ92.13بھ صورت در مجوسر جنسیتاین مگوھین مشو صورت پرست و92.14نیست جامد را ز جنسیت خبرصورت آمد چون جماد و چون حجر92.15می كشاند سو بھ سویش ھر دمی جان چو مور و، تن چو دانۀ گندمی92.16مستحیل و جنس من خواھد شدن مور داند كآن حبوب مرتھن92.17مور دیگر گندمی بگرفت و دوآن یكی موری گرفت از راه جو92.18مور سوی مور می آید، بلی جو سوی گندم نمی تازد، ولی92.19مور را بین كاو بھ جنسش راجع است تابع استرفتن جو سوی گندم92.20چشم را بر خصم نھ، نی بر گروگندم چرا شد سوی جو ؟: تو مگو92.21مور پنھان، دانھ پیدا پیش راه مور اسود بر سر لبد سیاه92.22دانھ ھرگز كی رود بی دانھ برنیكو نگر: عقل گوید چشم را92.23ھست صورتھا حبوب و، مور قلب زین سبب آمد سوی اصحاب كلب92.24بد قفسھا مختلف، یك جنس فرخ ز آن شود عیسی سوی پاكان چرخ92.25بی قفس كش، كی قفس باشد روان ؟این قفس پیدا و آن فرخش نھان92.26عاقبت بین باشد و حبر و قریرای خنك چشمی كھ عقل استش امیر92.27نی ز چشمی كھ سیھ گفت و سپیداز عقل آوریدفرق زشت و نغز92.28بر محك ماش زن : عقل گویدچشم غره شد بھ خضراء دمن92.29مخلص مرغ است عقل دام بین آفت مرغ است چشم كام بین92.30ز آن شتافت وحی غایب بین بدین سودام دیگر بد كھ عقلش درنیافت92.31سوی صورتھا نشاید زود تاخت جنس و ناجنس از خرد دانی شناخت92.32عیسی آمد در بشر جنس ملك نیست جنسیت بھ صورت لی و لك92.33مرغ گردونی چو چغزش زاغ واربر كشیدش فوق این نیلی حصار92.34

بردن پریان عبدالغوث را مدتی در میان خود و بعد از آن بھ شھر آمدن پیش فرزندان و باز پیش . 93پریان رفتن بھ حکم جنسیت معنی و ھمدلی او با ایشان

چون پری، نھ سال در پنھان پری ھم جنس پریبود عبد الغوث93.1زو طمع ببرید ھم زن ھم پسرمدتی بگذشت و زو نامد خبر* 93.2و آن یتیمانش ز مرگش در سمرشد زنش را نسل از شوی دگر93.3یا فتاد اندر چھی، یا مكمنی یا ره زنیكھ مر او را گرگ زد93.4

خود نگفتندی كھ بابایی بدست اشغال مستجملھ فرزندانش در93.5گشت پیدا، باز شد متواریھ نھ سال آمد، آن ھم عاریھبعد93.6رازگشت پنھان، کس ندیدش بازیک مھی فرزند و زن را دید و باز* 93.7ز آن پس كس ندیدش رنگ بیش بود ویك مھی مھمان فرزندان خویش93.8زخم سنان كھ رباید روح رابرد ھم جنسی پریانش چنان93.9

یزدان پرست ھم ز جنسیت شودجنس جنت آمدستچون بھشتی93.10بھ دنیا آمده شاخ جنت داننی نبی فرمود جود و محمده؟93.11قھرھا را جملھ جنس قھر دان مھرھا را جملھ جنس مھر خوان93.12زانكھ ھمجنسند ایشان در خردابالی آوردابالی، الال93.13زحل بد در قدوم ھشت سال او بابود جنسیت در ادریس از نجوم93.14ھم حدیث و محرم آثار اویار اودر مشارق، در مغارب93.15در زمین میگفت او درس نجوم چونكھ آورد او قدومبعد غیبت93.16اختران در درس او حاضر شده پیش او استارگان خوش صف زده93.17می شنیدند از خصوص و از عموم آنچنان كھ خلق آواز نجوم93.18اختران را پیش او كرده مبین جذب جنسیت كشیده تا زمین93.19باز گفتھ پیش او شرح رصدھر یكی نام خود و احوال خود93.20كھ بدان یابند ره در ھمدگرچیست جنسیت؟ یكی نوع نظر93.21چون نھد در تو، تو گردی جنس آن آن نظر كھ كرد حق در وی نھان93.22بی خبر را كھ كشاند؟ با خبرھر طرف چھ می كشد تن را ؟ نظر93.23او مخنث گردد و کون میدھدحق چو اندر مرد خوی زن نھد93.24سعتری طالب زن گردد آن زنچون نھد در زن خدا خوی نری93.25ھمچو فرخی در ھوا جوئی سبیل چون نھد در تو صفات جبرئیل93.26از زمین بیگانھ، عاشق بر سمادر ھوامنتظر، بنھاده دیده93.27در آخور پری صد پرت گر ھستچون نھد در تو صفتھای خری93.28از خبیثی شد زبون موش خوارخواراز پی صورت نیامد موش93.29واز دوشاب مست از پنیر و جوزطعمھ جوی و خائن و ظلمت پرست93.30ننگ موشان باشد و عار وحوش باز اشھب را چو باشد خوی موش93.31چون بگشت و دادشان خوی بشرخوی آن ھاروت و ماروت، ای پسر93.32در چھ بابل ببستھ سر نگون در فتادند از لنحن الصافون93.33ساحر و مسحور شدلوح ایشانلوح محفوظ از نظرشان دور شد93.34موسئی بر عرش و فرعونی مھان سر ھمان و، پر ھمان، ھیكل ھمان93.35خو پذیری گل و روغن ببین در پی خو باش و، با خوش خو نشین93.36تا نھد بر گور او دل روی و كف خاك گور از مرده ھم یابد شرف93.37چون مشرف آمد و اقبال ناك از ھمسایگی جسم پاكخاك93.38دلدار جوبروگر دلی داریگو" ثم الدارالجار"پس تو ھم 93.39سرمۀ چشم عزیزان میشودخاك تو ھم سیرت جان میشود93.40بھ ز صد زنده بھ نفع و ابتشارخاك واردر گور خفتھای بسا93.41صد ھزاران زنده در سایۀ وی اندسایھ بوده او و، خاكش سایھ مند93.42

داستان مرد وظیفھ دار از محتسب تبریز کھ وامھا كرده بود بر امید وظیفھ و بیخبر بود از وفات . 94بیت. او، و از ھیچکس واخ گزارده نمی شد اال از محتسب متوفی گزارده شد

انما المیت میت االحیاء---لیس من مات فاستراح بمیت وام دارجانب تبریز آمدآن یكی درویش، ز اطراف دیار94.1بدر الدین عمربود در تبریزنھ ھزارش وام بد از زر مگر94.2

ھر سر مویش یكی حاتم كده محتسب بود او یکی بحر آمده94.3سر نھادی، خاك پای او شدی گدای او شدیحاتم ار بودی 94.4در كرم شرمنده بودی ز آن نوال گر بدادی تشنھ را بحری زالل94.5بودی آن در ھمتش ناالیقی ور بكردی ذره ای را مشرقی94.6كاو غریبان را بدی خویش و نسیب بیامد آن غریببر امید او94.7از عطایش توختھ وام بی حدبا درش بود آن غریب آموختھ94.8مردكھ بھ بخششھاش واثق بوداو وام كردھم بھ پشتی آن كریم94.9

بر امید قلزم اكرام اوابالی گشتھ بود و وام جوال94.10گل خندان از آن روض الكرام ھمچووام داران رو ترش، او شاد كام94.11چھ غم استش از سبال بو لھب ؟گرم شد پشتش ز خورشید عرب94.12كی دریغ آید ز سقایانش آب ؟كھ دارد عھد و پیوند سحابجو94.13دست و پا ؟كی نھند این دست و پا رااز دست خداساحران واقف94.14بشكند كلۀ پلنگان را بھ مشت روبھی كھ ھست او را شیر پشت94.15

آمدن جعفر رضی اهللا عنھ بھ تنھائی بھ گرفتن قلعھ و مشورت كردن ملك آن قلعھ با وزیر در دفع . 95او، و گفتن وزیر كھ زنھار ملک را بھ وی تسلیم كن كھ او موید است و از حق جمعیت عظیم دارد در

جان خویشقلعھ نزد گام خنگش جرعھ ای چونكھ جعفر رفت سوی قلعھ ای95.1تا در قلعھ ببستند از حذریك سواره تاخت تا قلعھ بھ كر95.2اھل كشتی را چھ زھره با نھنگ ؟زھره نی كس را كھ پیش آید بھ جنگ95.3كھ چھ چاره ست اندرین وقت؟ ای مشیرروی آورد آن ملك سوی وزیر95.4پیش او آئی بھ شمشیر و كفن آنكھ ترك گوئی مکر و فن: گفت95.5منگر خوار در فردی مرد: گفتآخر نی کھ او مردیست فرد: گفت95.6ھمچو سیماب است لرزان پیش اوچشم بگشا، قلعھ را بنگر نكو95.7شرقی و غربی با وی است گوئیابر سر زین، آنچنان محكم پی است95.8خویشتن را پیش او انداختندچند كس ھمچون فدائی تاختند95.9

سر نگون سار اندر اقدام سمندھر یكی را او بھ گرزی میفکند95.10كھ ھمی زد یك تنھ بر امتی داده بودش صنع حق جمعیتی95.11كثرت اعداد از چشمم فتادچون دید روی آن قبادچشم من95.12پیش او بنیاد ایشان مندكیست اختران بسیار و، خورشید ار یكیست95.13گربھ را نی ترس باشد، نی حذرگر ھزاران موش پیش آرند سر95.14نیست جمعیت درون جانشان گر بھ پیش آیند موشان، ای فالن95.15جمع معنی خواه، ھین از كردگارھست جمعیت بھ صورت در فشار95.16جسم را بر باد قائم دان، چو اسم نیست جمعیت ز بسیاری جسم95.17جمع گشتی چند موش از حمیتی در دل موش ار بدی جمعیتی95.18ھر یکی بر وی زدندی حربھ ایبر زدندی خویش را بر گربھ ای* 95.19خویش را بر گربۀ بی مھلھ ای بر زدندی چون فدائی حملھ ای95.20و آن دگر گوشش دریدی ھم بناب آن یكی چشمش بكندی از ضراب95.21از جماعت گم شدی بیرون شواش و آن دگر سوراخ كردی پھلواش95.22بجھد از جانش، بھ بانگ گربھ، ھوش لیك جمعیت ندارد جان موش95.23خشك گردد از یکی گربۀ نزارگر بود اعداد موشان صد ھزار95.24انبھی ھش چھ بندد خواب را ؟از گلۀ انبھ چھ غم قصاب را ؟95.25شیر را، تا بر گلۀ گوران جھدمالك الملك است، جمعیت دھد95.26کس نیارد گفتنش از راه پرتدر زمانیشان بسازد ترت و مرت* 95.27چون عدم باشند پیش صول شیرصد ھزاران گور ده شاخ و دلیر95.28

یوسفی را، تا بود چون ماء مزن مالك الملك است، بدھد ملك حسن95.29كھ شود شاھی غالم دختری در رخی بنھد شعاع اختری95.30كھ ببیند نیم شب ھر نیك و بدنور خودبنھد اندر روی دیگر95.31در ید و رخسار و در ذات الصدوریوسف و موسی ز حق بردند نور95.32او توبره آویختھ پیش روروی موسی بارقی انگیختھ95.33گراز دو چشم ماركھ زمردنور رویش آنچنان بردی بصر95.34گردد آن نور قوی را ساتره تا توبرهاو ز حق درخواستھ* 95.35امین كآن لباس عارفی آمداز گلیمت ساز ھین: توبره، گفت95.36نور جان بر پود و تارش تافتھ ست بر نور صبری یافتھ ستكآن كسا95.37نور ما را بر نتابد غیر آن جز چنین خرقھ، نخواھد شد صوان95.38نورش بر دردھمچو كوه طورار پیش آید بھر سدكوه قاف95.39یافت اندر نور بیچون احتمال ابدان رجالاز كمال قدرت95.40قدرتش جا سازد از قاروره ای آنچھ طورش بر نتابد ذره ای* 95.41ذره ای اندر زجاجی ساخت جاآنچھ طورش برنتابد، ای کیا95.42قاف و طوركھ ھمی درد ز نورشگشت مشكاة زجاجی جای نور95.43این سراج تافتھ بر عرش و افالكجسمشان مشكاة دان، دلشان زجاج95.44چون ستاره زین ضحی فانی شده نورشان حیران این نور آمده95.45از ملیك ال یزال و لم یزل زین حكایت كرد آن ختم رسل95.46در عقول و در نفوس با عالنگنجیدم در افالك و خال: كھ95.47بی ز چون و، بی چگونھ، بی ز كیف در دل مومن بگنجیدم چو ضیف95.48یابد از من پادشاھیھا و تخت تا بھ داللی آن دل، فوق و تحت95.49بر نتابد ھم زمین و ھم زمن بی چنین آئینھ، این خوبی من95.50بس عریض آئینھ ای بر ساختیم اسب ترحم تاختیمبر دو كون95.51بشنو آیینھ، ولی شرحش مپرس پنجاه عرسھر دمی زین آینھ95.52كھ نفوذ او قمر را می شکافت حاصل آن، كز لبس خویشش پرده بافت95.53دو توور بدی كوهپاره گشتیگر بدی پرده ز غیر لبس او95.54با نور حق چھ فن زدی ؟توبرهز آھنین دیوارھا نافذ شدی95.55خرقۀ عارفی بود وقت شورگشتھ بود آن توبره صاحب تفی95.56زآنکھ بود از خرقۀ یک با حضورگشتھ بود آن توبره ستار نور* 95.57كاوست با آتش ز پیش آموختھ ز آن شود آتش رھین سوختھ95.58باد دادخود صفورا، ھر دو دیدهدر ھوای عشق آن نور رشاد95.59آن چشمش پریدنور روی او واوال بر بست یك چشم و بدید95.60بر گشاد و كرد خرج آن قمربعد از آن صبرش نماند و، آن دگر95.61چون بر او زد نور طاعت، جان دھدنان دھدھمچنان مرد مجاھد95.62چون ز دستت رفت حسرت می خوری ؟چشم عبھری: پس زنی گفتش کھ95.63تا ھمی كردم نثاردیده بودیحسرت میخورم كھ صد ھزار: گفت95.64لیك، مھ چون گنج در ویران نشست روزن چشمم ز مھ ویران شدست95.65یاد آرد از وثاق و خانھ ام ؟كاین ویرانھ امكی گذارد گنج95.66دید موسی را ز نورش ساز دادحق شنید این و دو چشمش باز داد* 95.67از خزینۀ خاص بد، ویران نشداز نظر این نور زو پنھان نشد* 95.68درفتادی در شباك ھر قصورنور روی یوسفی وقت عبور95.69یوسف است این سو بھ سیران در گذرپس بگفتندی درون خانھ در95.70فھم كردندیش اصحاب بقاع زانكھ بر دیوار دیدندی شعاع95.71دارد از سیران یوسف این شرف خانھ ای را كش دریچھ ست آن طرف95.72

كن وز شكافش فرجھ ای آغازكنھین دریچھ سوی یوسف باز95.73دیده روشن است كز جمال دوستعشق ورزی، آن دریچھ كردن است95.74این بھ دست توست، بشنو ای پسرپس ھماره روی معشوقھ نگر95.75دور كن ادراك غیر اندیش راكن در اندرونھا خویش راراه95.76كن دشمنان را زین صناعت دوستكنكیمیا داری، دوای پوست95.77كاو رھاند روح را از بی كسی چون شدی زیبا، بدان زیبا رسی95.78دمش زنده كرده مردۀ غم رانمشپرورش مر باغ جانھا را95.79صد ھزاران ملك گوناگون دھد ؟نی ھمھ ملك جھان دون دھد95.80ملكت تعبیر، بی درس و سبق حقبر سر ملك جمالش داد95.81ملكت علمش سوی كیوان كشیدملكت حسنش سوی زندان كشید95.82ملك علم از ملك حسن استوده ترشھ غالم او شد از علم و ھنر95.83

رجوع بھ حكایت مرد وامدار و آمدن بھ تبریز و آگاھی از فوت محتسب. 96در ره آمد سوی آن دار السالم آن غریب ممتحن از بیم وام96.1خفتھ امیدش فراز گل ستان گلستانشد سوی تبریز و كوی96.2بر امیدش روشنی بر روشنی تبریز سنیروز دار الملك96.3از نسیم یوسف مصر خیال جانش خندان شد از آن روضۀ رجال96.4جاء اسعادی و طارت فاقتی یا حادی انخ لی ناقتی: گفت96.5ان تبریزا مناجات الصدورابركی یا تاقتی طاب االمور96.6ان تبریزا لنا نعم المفاض اسرحی یا ناقتی حول الریاض96.7گلستان شھر تبریز است و كویساربانا، بار بگشا ز اشتران96.8شعشعۀ عرشیست این تبریز رافر فردوسی است این پالیز را96.9

از فراز عرش بر تبریزیان ھر زمانی موج روح انگیز جان96.10بگذشت آن حبیب : خلق گفتندش كھچون وثاق محتسب جست آن غریب96.11مرد و زن از واقعۀ او روی زرداو پریر از دار دنیا نقل كرد96.12بوی عرش چون رسید از ھاتفانشرفت آن طاوس عرشی سوی عرش96.13زودزودنوردید آفتابشدرسایھ اش گر چھ پناه خلق بود96.14گشتھ بود آن خواجھ زین غمخانھ سیرراند او كشتی از این ساحل پریر96.15گوئیا او نیز در پی جان بدادنعره ای زد مرد و، بی ھوش اوفتاد96.16ھمرھان بر حالتش گریان شدندپس گالب و آب بر رویش زدند96.17نیم مرده باز گشت از غیب جان تا بھ شب بی خویش بود و بعد از آن96.18

استغفار کردن آن غریب از اعتماد بر مخلوق و یاد نعمتھای خالق كردن و انابت نمودن، ثم الذین . 97كفروا بربھم یعدلون

مجرمم، بودم بھ خلق امیدوارای كردگار: چون بھ ھوش آمد بگفت97.1ھیچ آن كفو عطای تو نبودگر چھ خواجھ بس سخاوت كرد و جود97.2او قبا بخشید و، تو باال و قدكلھ بخشید و، تو سر پر خرداو97.3او ستورم داد و، تو عقل سواراو زرم داد و، تو دست زر شمار97.4نقلم داد و تو طعمھ پذیرخواجھخواجھ شمعم داد و، تو چشم قریر97.5وعده اش زر، وعدۀ تو طیبات او وظیفھ داد و، تو عمر و حیات97.6در وثاقت او و صد چون او رھین او وثاقم داد و، تو چرخ و زمین97.7کھ دل و دست ورا کردی تو رادآنچھ او داد، ای ملک، ھم از تو داد* 97.8نان از آن توست، نانش از تو رسیدزر از آن توست، او زر نافرید97.9

كز سخاوت میفزودی شادیش آن سخا و رحم ھم تو دادیش97.10بار منت بر کسی کی مینھی ؟من چھ میگویم، ھمھ تو میدھی* 97.11

قبلھ ساز اصل را نشناختم من، مر او را قبلۀ خود ساختم97.12عقل میكارید اندر ماء و طین ؟ما كجا بودیم، كآن دیان دین97.13وین بساط خاك را میگستریدچون ھمی كرد از عدم گردون پدید97.14و ز طبایع، قفل با مفتاحھاز اختران میساخت او مصباحھا97.15مضمر این سقف كرد و این فراش پنھان و فاشای بسا بنیادھا97.16وصف آدم مظھر آیات اوست اسطرالب اوصاف علوستآدم97.17اندر آب جوست ھمچو عكس ماهھر چھ در وی مینماید، عكس اوست97.18بھر اوصاف ازل دارد ثبوت بر سطرالبش نقوش عنكبوت97.19عنكبوتش درس گوید با شروح تا ز چرخ غیب و از خورشید روح97.20بی منجم در كف عام اوفتادعنكبوت این سطرالب رشاد97.21غیب بین غیب را چشمی ببایدانبیا را داد حق تنجیم این97.22عكس خود را دید ھر یك چھ درون در چھ دنیا فتادند این قرون97.23ھمچو شیر گول اندر چھ دویدعکس در چھ دید و از بیرون ندید* 97.24ور نھ آن شیری كھ در چھ شد فروداز برون دان ھر چھ در چاھت نمود97.25در تگ چاه است آن شیر ژیان برد خرگوشیش از ره، كای فالن97.26چون از او غالبتری، سر بركنش در رو اندر چاه و كین از وی بكش97.27وز خیال خویشتن پر جوش شدآن مقلد سخرۀ خرگوش شد97.28آن قالب نیست این بجز تقلیبداد آب نیستاو نگفت این نقش97.29ای زبون شش غلط در ھر ششی چو كینی می كشیتو ھم از دشمن97.30آنجا مشتق است كز صفات قھرآن عداوت اندر او عكس حق است97.31شست باید آن خو را ز طبع خویشگنھ در وی ز عکس جرم توستو آن97.32مر تو را او صفحۀ آیینھ بودخلق زشتت اندر آن رویت نمود97.33اندر آئینھ، بر آئینھ مزن چونكھ قبح خویش دیدی، ای حسن97.34خاك تو بر عكس اختر میزنی میزند بر آب استارۀ سنی97.35تا كند مر سعد ما را زیر دست كاین ستارۀ نحس در آب آمده ست97.36چون كھ پنداری ز شبھھ اخترش خاك از استیال بریزی بر سرش97.37تو گمان بردی كھ آن اختر نماندپنھان گشت و سوی غیب راندعكس97.38ھم بدان سو بایدش كردن دواآن ستارۀ نحس ھست اندر سما97.39نحس این سو، عكس نحس آن سویست بلكھ باید دل سوی بی سوی بست97.40عكس آن داد است اندر پنج و شش داد حق شناس و بخشششداد97.41تو بمیری وآن بماند مرده ریگ گر بود داد خسان افزون ز ریگ97.42كن، ای كژ نگراصل بینی پیشھعكس، آخر چند پاید در نظر ؟97.43با عطا بخشیدشان عمر درازحق چو بخشش كرد بر اھل نیاز97.44محیی الموتاست فاجتازوا إلیھ خالدین شد نعمت و منعم علیھ97.45تو آن آن تو باشی وآنچنان كھبا تو در آمیزد چو جانداد حق97.46قوت مستطاب بدھدت بی این دوگر نماند اشتھای نان و آب97.47فربھی پنھانت بخشد آن سری فربھی گر رفت، حق در الغری97.48ھر ملك را قوت جان او میدھداز بو میدھدچون پری را قوت97.49زنده ت میكندحق بھ عشق خویشجان چھ باشد كھ تو سازی زآن سند ؟97.50نان مخواه تو از او آن رزق خواه وجان مخواهزو حیات عشق خواه و97.51تابان صفات ذو الجالل اندر اوخلق را چون آب دان، صاف و زالل97.52چون ستارۀ چرخ در آب روان علمشان و عدلشان و لطفشان97.53پادشاھان جملگان عاجز وراپادشاھی زیبد آن خالق را* 97.54مرآت آگاھی حق فاضالنپادشاھان مظھر شاھی حق97.55

ماه آن ماه است و، آب آن آب نیست قرنھا بگذشت و این قرن نویست97.56لیك مستبدل شد آن قرن و امم عدل آن عدل است و، فضل آن فضل ھم97.57بر دوام برقرار ووین معانیقرنھا بر قرنھا رفت، ای ھمام97.58عكس ماه و عكس اختر برقرارآب مبدل شد در این جو چند بار97.59بلكھ بر اقطار عرض آسمان پس بنایش نیست بر آب روان97.60دان كھ بر چرخ معانی مستویست این صفتھا چون نجوم معنویست97.61عشق ایشان عكس مطلوبی اوخوب رویان آینۀ خوبی او97.62دائما در آب كی ماند خیال ؟ھم بھ اصل خود رود این خد و خال97.63چون بمالی چشم خود، خود جملھ اوست جملھ تصویرات عكس آب جوست97.64خل خل دوشاب است و، دوشاب استبگذار زین حول: باز عقلش گفت97.65از شاه غیورای احولشرم دارخواجھ را چون غیر گفتی از قصور؟97.66جنس این موشان تاریكی مگیرخواجھ را كاو در گذشتھ ست از اثیر97.67منگر و، نسبت مكن او را بھ طین خواجھ را از چشم ابلیس لعین* 97.68مغز بین او را، مبینش استخوان خواجھ را جان بین، مبین جسم گران* 97.69آنكھ او مسجود شد، ساجد مدان مخوان" شب پر"ھمره خورشید را 97.70در مثال عكس خود بنمود نیست عكسھا را ماند و، این عكس نیست97.71روغن گل، روغن كنجد نماندآفتابی دید و یخ جامد نماند97.72نیستند از خلق، بر گردان ورق چون مبدل گشتھ اند ابدال حق97.73خاك، مسجود مالیك چون شود ؟قبلۀ وحدانیت، دو، چون بود ؟97.74پر سیب كرددامنش را دید آنچون در این جو دید عكس سیب مرد97.75صد جوال چونكھ شد از دیدنش پرآنچھ در جو دید، كی باشد خیال ؟97.76در مثال عکس حق، معنیست عکسعکسھا را ماند این و، نیست عکس* 97.77لما جائھم كذبوا بالحقتن مبین و، جان مكن، كآن بكم و صم97.78دیدن او، دیدن خالق شدست احمد بدست" ما رمیت إذ رمیت"97.79رحمة للعالمینش خواند از آنحق مر او را بر گزید از انس و جان* 97.80روز دیدن، دیدن این روزن است خدمت او، خدمت حق كردن است97.81نی ذریعۀ آفتاب و فرقد است خاصھ این روزن، درخشان از خود است97.82نی لیك از راه و سوی معھودھم از آن خورشید زد بر روزنی97.83ھست و روزن را نشد زآن آگھی در میان شمس و این روزن رھی97.84اندر این روزن بود نورش بھ جوش تا اگر ابری بر آید چرخ پوش97.85مألفت در میان روزن و خورغیر راه این ھوا و شش جھت97.86میوه میروید ز عین این طبق مدحت و تسبیح او، تسبیح حق97.87عیب نبود گر نھی نامش درخت لختلختسیب روید زین سبد خوش97.88كز میان ھر دو، ره آمد نھان این سبد را تو درخت سیب خوان97.89از ثمرزین سبد روید ھمان نوعآنچھ روید از درخت بارور97.90زیر سایۀ این سبد خوش می نشین پس سبد را تو درخت بخت بین97.91نان چرا میخوانیش؟ محموده خوان نان چو اطالق آورد، ای مھربان97.92خاك ره را سرمھ بین و سرمھ دان چون چشم روشن كرد و جانخاك ره97.93من چرا باال كنم رو در عیوق ؟چون ز روی این زمین تابد شروق97.94در چنین جو، خشك كی ماند كلوخ ؟شد فنا، ھستش مخوان، ای چشم شوخ97.95با چنین رستم، چھ باشد زور زال ؟ پیش این خورشید، كی تابد ھالل ؟97.96تا ز ھستیھا بر آرد او دمارطالب است و، غالب است آن كردگار97.97محو دان بنده را در خواجۀ خوددو مگوی و، دو مدان و، دو مخوان97.98فانی است و مرده و مات و دفین خواجھ ھم در نور خواجھ آفرین97.99

گم كنی ھم متن و ھم دیباجھ راچون جدا بینی ز حق این خواجھ را97.100این یكی قبلھ ست، دو قبلھ مبین كن ز طینچشم دل را ھین گذاره97.101آتشی در خف فتاد و، رفت خف چون دو دیدی، ماندی از ھر دو طرف97.102

مثل دو بین ھمچون آن غریب شھر كاشان است کھ عمر نام داشت كھ خباز بھ سبب این نامش بھ . 98دكان دیگران حوالت كرد، و او فھم نكرد كھ ھمۀ دكانھا یكیست

كس نبفروشد بھ صد دانگت لواش اندر شھر كاشگر عمر نامی تو98.1این عمر را نان فروشید از كرم عمرم: چون بھ یك دكان بگفتی98.2ز آن یكی نان، بھ كزین پنجاه نان رو بدان دیگر دكان: او بگوید98.3نیست دكان دگر: او بگفتیگر نبودی احول او اندر نظر98.4علی بر دل كاشی، شدی عمرپس زدی اشراق این نااحولی98.5این عمر را نان فروش، ای نانوااین از اینجا گوید آن خباز را98.6در كشیدآن نان، کھ ھست آن علیچون شنید او ھم عمر، از احولی* 98.7نان ز پیش روی او اندر کشیدپس فرستادش بھ دكان بعید98.8كن ز آواز من راز، یعنی فھمعمر را نان ده، ای انباز من: كھ98.9

ھین عمر آمد كھ تا بر نان زنداو ھمت ز آن سو حوالت میكند98.10محروم شوناندر ھمھ كاشان زچون بھ یك دكان عمر بودی، برو98.11نان از آنجا، بی حوالھ، بی زحیرور بھ یك دكان علی گفتی، بگیر98.12صد بینی، ای مادر فروش احولیدو بین، چو بی بر شد ز نوشاحولی98.13چون عمر میگرد، چون نبوی علی اندر این كاشان خاك، از احولی98.14گونھ گونھ نقل نو، کھ ثم خیردیرھست احول را در این ویرانھ98.15دوست پر بین، عرصۀ ھر دو سراور دو چشم حق شناس آمد تو را98.16اندر این كاشان پر خوف و رجاجا بھ جاوارھیدی از حوالۀ98.17ھمچو ھر جو، تو خیالش، ظن مبراندر این جو غنچھ دیدی با شجر98.18حق حقیقت گردد و بینی تو روش كھ تو را از عین این عكس نقوش98.19عكس می بیند، سبد پر میشودچشم از این آب از حول حر میشود98.20پس مشو عریان چو بلقیس از حباب پس بھ معنی باغ باشد این، نھ آب98.21ھین بھ یك چوب این خران را تو مران بار گوناگونست بر پشت خران98.22بر یكی خر، بار سنگ مرمر است بر یكی خر، بار لعل و گوھر است98.23اندر این جو ماه بین، عكسش مخوان بر ھمھ جوھا تو این حكمت مران98.24حق بودھر چھ اندر وی نمایدآب خضر است این، نھ آب دام و دد98.25من نھ عكسم، ھم حدیثم، ھم رھم من مھم: زین تگ جو، ماه گوید98.26دار دست خواه باال، خواه بر ویھر چھ بر باالست ھستاندر این جو98.27ماه دان این پرتو مھ روی رااز دگر جوھا مگیر این جوی را98.28از نعیم و تاج و تخت و ھم ز دین اندر این جو ھر چھ میخواھی ببین* 98.29باز بین و شکر کن بھر زیاداندر این جو ھر چھ داری تو مراد* 98.30گشت موجود اندر او بی بعد و بونجملھ مطلوبات خلق ھر دو کون* 98.31

توزیع كردن پای مرد در جملۀ شھر تبریز و جمع شدن اندك چیزی و رفتن آن غریب بھ تربت . 99محتسب بھ زیارت و این قصھ را بر سر گور او بھ طریق نوحھ گفتن

گریھ کرد از درد آن مرد لبیب این سخن پایان ندارد، آن غریب99.1پای مرد از درد او رنجور شدواقعۀ آن وام او مشھور شد99.2وز طمع میگفت ھر جا سر گذشت گرد شھر گشتاز پی توزیع99.3آن كدیھ پرست غیر صد دینارھیچ نآورد از ره كدیھ بھ دست99.4

شد بھ گور آن كریم بس شگفت پای مرد آمد بھ دو دستش گرفت99.5كند مھمانی فرخنده ای كاوچون توفیق یابد بنده ای: گفت99.6جاه خود ایثار جاه او كندمال خود ایثار راه او كند99.7چون بھ احسان كرد توفیقش قرین شكر خدا باشد یقینشكر او99.8حقا او ال شك بھ حق ملحق بودشكر حق بودشكرش، تركترك99.9

نیز میكن ذكر و شکر خواجھ ھم شكر میكن مر خدا را در نعم99.10خدمت او ھم فریضھ ست و سزاست رحمت مادر، اگر چھ از خداست99.11كھ محمد بود محتال إلیھ صلوا علیھزین سبب فرمود حق99.12ھین چھ كردی آنچھ دادم من تو را ؟در قیامت بنده را گوید خدا99.13چون ز تو بود اصل آن روزی و نان ای رب، شكر تو كردم بھ جان: گوید99.14چون نكردی شكر آن اكرام و فن نھ، نكردی شكر من: گویدش حق99.15نی ز دست او رسیدت نعمتم ؟بر كریمی كرده ای حیف و ستم99.16گشت گریان زار و آمد در نشیدچون بھ گور آن ولی نعمت رسید99.17مرتجی و غوث ابناء السبیل ای پشت و پناه ھر نبیل: گفت99.18احسان و برت ای چو رزق عامای غم ارزاق ما بر خاطرت99.19در خراج و خرج و در ایفاء دین ای فقیران را عشیره و والدین99.20داده تحفھ مر سوی دوران مطرگھرای چو بحر از بھر نزدیكان99.21رونق ھر قصر و گنج ھر خراب پشت ما گرم از تو بود، ای آفتاب99.22ای چو میكائیل راد و رزق ده ای ندیده کس در ابرویت گره99.23عنقای غیب ای بھ قاف مكرمتای دلت پیوستھ با دریای غیب99.24ھمتت ھرگز نكفت سقف سمتاز مالم چھ رفت ؟: یاد نآورده كھ99.25مر تو را چون نسل تو گشتھ عیال در ماه و سالای من و صد ھمچو من99.26نام ما و فخر ما و بخت مانقد ما و جنس ما و رخت ما99.27عیش ما و رزق مستوفی ببردتو نمردی، لیک بخت ما بمرد99.28تو رابطھدر میان ما و حقاین ھمھ از حق بد و، تو واسطھ* 99.29نعم گاه ایثار صد چو حاتمدر بزم و كرمواحد كااللف99.30گردكانھای شمرده میدھدار مرده بمرده میدھدحاتم99.31كز نفیسی می نگنجد در نفس تو حیاتی میدھی در ھر نفس99.32نقد زر بی كساد و بی شماربس پایدارتو حیاتی میدھی99.33كوی تو راای فلك سجده كنانوارثی نابوده یك خوی تو را99.34شبان مھربان چون كلیم اهللاخلق را از گرگ غم لطفت شبان99.35

گریختن گوسفند از کلیم اهللا و شفقت و مھربانی او. 100پای موسی آبلھ شد، نعل ریخت گوسفندی از كلیم اهللا گریخت100.1و آن رمھ غایب شده از چشم اودر پی او تا بھ شب در جستجو100.2گرد از وی فشاندپس كلیم اهللاگوسفند از ماندگی شد سست و ماند100.3می نوازش کرد ھمچون مادرش كف ھمی مالید بر پشت و سرش100.4نی غیر مھر و رحم و آب چشمنیم ذره تیرگی و خشم نی100.5بر خود چرا استم نمود ؟طبع توگیرم بر منت رحمی نبود: گفت100.6نبوت را ھمی زیبد فالن : كھبا مالیك گفت یزدان آن زمان100.7كرد چوپانی، چھ برنا، چھ صبی خود ھر نبی: مصطفی فرمود کھ100.8حق ندادش پیشوائی جھان بی شبانی كردن و آن امتحان100.9

حق شبان كردشان پیش از نبوتتا شود پیدا وقار و صبرشان100.10من ھم بوده ام دیری شبان : گفتتو ھم ای پھلوان ؟: گفت سائل کھ100.11آنچنان آرد كھ باشد مؤتمركاو شبانی بشرھر امیری100.12

او بجای آرد بھ تدبیر و خردخودحلم موسی وار اندر رعی 100.13بر فراز چرخ مھ روحانئی حقش دھد چوپانئیالجرم100.14بر كشید و داد رعی اصفیاآنچنان كھ انبیا را زین رعا100.15كردی آنچھ كور گردد شانیت خواجھ، تو باری در این چوپانیت100.16سروری جاودانھ بخشدت دانم آنجا در مكافات ایزدت100.17ایفای توبر وظیفھ دادن وبر امید كف چون دریای تو100.18تو كجائی تا شود این درد صاف ؟نھ ھزار از زر گزافوام كردم100.19گوئیم بستان دو صد چندان ز من تو كجائی، تا كھ خندان چون چمن؟100.20با غریب خستھ دل آری بھ جاتو کجائی تا دو صد لطف و عطا ؟100.21با من خستھ بجا آری نعم تو کجائی تا بھ صد چندان کرم ؟* 100.22چون خداوندان كنی لطف و احسانتو كجائی تا مرا خندان كنی ؟* 100.23ایمنم فاقھوتا كنی از وامتو كجائی تا بری در مخزنم ؟100.24از بھر دلم كاین ھم گیر: گفتھو تو مفضلمبس: من ھمی گویم100.25چون بگنجد آسمانی در زمین ؟گنجد جھانی زیر طین ؟چون ھمی100.26ھم بھ وقت زندگی، ھم این زمان حاش هللا، تو برونی زین جھان100.27سایۀ او بر زمین می گسترددر ھوای غیب مرغی می پرد100.28كی اندر خور پایۀ دل است ؟جسمسایۀ سایۀ سایۀ دل استجسم100.29در فلك تابان و، تن در جامھ خواب خفتھ، روح او چون آفتابمرد100.30تن تقلب میكند زیر لحاف جان نھان اندر خال ھمچون سجاف100.31منتفیست ھر مثالی كھ بگویممختفیست" من امر ربی"روح چون 100.32و آن جوابات خوش و اسرار توكو لعل شكر بار تو ؟! ای عجب100.33آن كلید قفل مشكلھای ماكو آن عقیق قند خا ؟! ای عجب100.34آنكھ كردی عقلھا را بی قراركو آن دم چون ذو الفقار ؟! ای عجب100.35كو و كو و كو و كو و كو و كوچند گوئی فاختھ سان؟ ای عمو100.36دائم آنجا بد چو شیر و بیشھ اش ؟كو ھمانجا كھ دل و اندیشھ اش* 100.37قدرت است و نزھت است و فطنت است كو ھمانجا كھ صفات رحمت است ؟100.38میرود در وقت اندوه و حزنكو ھمانجا كھ امید مرد و زن؟100.39چشم دارد بر امید صحتی كو ھمانجا كھ بھ وقت علتی ؟100.40باد جوئی بھر كشت و كشتئی آنطرف كھ بھر دفع زشتئی100.41عبارت میكند" یا ھو"چون زبان آنطرف كھ دل اشارت میكند100.42كاش جوالھانھ ما كو گفتمی است، نی كو كو ھمی" مع اهللا"او 100.43روحھا را میزند صد گونھ برق عقل ما كو تا ببیند غرب و شرق ؟100.44منتفی شد جزر و، باقی ماند مدجزر و مدش بد بھ بحری در زبد100.45ھست صد دینار از این توزیع و بس نھ ھزارم وام و، من بی دست رس100.46می روم نومید، ای خاك تو خوش حق كشیدت، مانده ام در كش مكش100.47ای ھمایون دست و روی و ھمتت ھمتی میدار در پر حسرتت100.48خون یافتم در وی بھ جای آبآمدم بر چشمھ اصل عیون100.49آن آب نیست جو ھم آن جویست، آبآن چرخ است، اگر مھتاب نیستچرخ100.50اختران ھستند، كو آن آفتاب ؟محسنان ھستند، كو آن مستطاب؟100.51پس بھ سوی حق روم من نیز ھم تو شدی سوی خدا، ای محترم100.52ھست حق كل لدینا محضرون مجمع و پای علم ماوی القرون100.53ھست حاضر در كف نقاش درگر بی خبر، گر با خبرنقشھا100.54ثبت و محوی میكند آن بی نشان دم بھ دم در صفحۀ اندیشھ شان100.55بخل می آرد، سخا را می بردخشم می آرد، رضا را می برد100.56

بدرود عجز و عطا کارد ھمیکھ برد حقد و صفا آرد ھمی* 100.57ھیچ خالی نیست زین اثبات و محونیم لحظھ مدركاتم شام و غدو100.58كوزه از خود كی شود پھن و دراز ؟كوزه گر با كوزه باشد كارساز100.59ور نھ چون گردد بریده و مؤتلف ؟چوب در دست دروگر معتكف100.60چون بدوزد یا درد؟خودور نھ آنجامھ اندر دست خیاطی بود100.61تھی ؟خود کی شود پر یاور نھ آنمشك با سقا بود، ای منتھی100.62پس بدان كاندر كف صنع شھی یک دمی پر میشوی یک دم تھی100.63صنع از صانع چھ سان شیدا شود ؟چشم بند از چشم دوز آگھ بود100.64منگر از چشم سفیھ بی ھنرچشم داری، تو بھ چشم خود نگر100.65گوش گوالن را چرا باشی گرو ؟گوش داری، تو بھ گوش خود شنو100.66كن عقل خود اندیشھھم برای وبی ز تقلیدی نظر را پیشھ كن100.67تا شوی از سر گفت من خبیربشنو از من یک حکایت در نظیر* 100.68

دیدن خوارزمشاه در سیران در موكب خود اسبی بس نادر و تعلق او بھ آن اسب و سرد كردن . 101:عماد الملك آن را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دیده خویش چنان كھ حكیم در الھی نامھ گوید

یوسفی یابی از گزی كرباس---چون زبان حسد شود نخاس

از داللی برادران یوسف حسودانھ در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت كھ و كانوا فیھ من الزاھدین

در گلۀ سلطان نبودش یك قرین گزینبود امیری را یكی اسبی101.1خوارزمشاه ناگھان دید اسب راپگاهاو سواره گشت در موكب101.2تا بھ رجعت، چشم شھ بر اسب بودچشم شھ را فر و رنگ او ربود101.3ھر یكی خوشتر نمودی زآن دگربر ھر آن عضوی كھ افكندی نظر101.4حق مر او را داده بد نادر صفت روحنتگشی وغیر چستی و101.5راه كاین چھ باشد كاو زند بر عقلپس تجسس كرد عقل پادشاه101.6از دو صد خورشید دارد روشنی چشم من پر است و سیر است و غنی101.7نا حقی نیم اسبم در ربایدای رخ شاھان بر من بی ذقی101.8جذبھ باشد آن، نھ خاصیات این جادو آفرینجادوئی كردست101.9

دردفاتحھ ش در سینھ می بفزودفاتحھ خواند و بسی الحول كرد101.10فاتحھ در جر و دفع آمد وحیداو را فاتحھ خود می كشیدزانكھ101.11تنبیھ اوست ور رود غیر از نظرتمویھ اوستگر نماید غیر ھم101.12كار حق ھر لحظھ نادر آوریست پس یقین گشتش كھ جذاب آن سریست101.13می شود مسجود از مكر خداز ابتالاسب رنگین، گاو رنگین101.14روحانئی نیست بت را فر و نیپیش كافر نیست بت را ثانیی101.15در جھان تابیده از دیگر جھان چیست آن جاذب؟ نھان اندر نھان101.16ببین من نمی بینم، تو می تانیعقل محجوب است و جان ھم زین كمین101.17با خواص مملكت ھمراز گشت چونكھ شاھنشھ ز سیران باز گشت101.18تا بیارند اسب را ز آن خاندان پس بھ سرھنگان بفرمود آن زمان101.19امیر ھمچو كوه ھمچو پشمی گشتھمچو آتش در رسیدند آن گروه101.20زنھاری ندیدجز عماد الملكجانش از درد و حزن بر لب رسید101.21ھر مقتول ھم بھر ھر مظلوم وكھ عماد الملك بد پای علم101.22پیش سلطان بود چون پیغمبری محترم تر زو نبد خود سروری101.23رائض و شب خیز و حاتم در سخابی طمع بود و اصیل و پارسا101.24آزموده رای او در ھر مرادبا تدبیر و رادبس ھمایون رای و101.25

او چون ھالل طالب خورشید غیبھم بھ مالھم بھ بذل جان سخی و101.26در لباس فقر و خلت ملتبس در امیری، او غریب و محتبس101.27پیش سلطان شافع و دفع ضرربود ھر محتاج را ھمچون پدر101.28خلق او بر عكس خلقان و جداچون حلم خدامر بدان را ستر101.29شاه با صد البھ او را منع كردفردبارھا می شد بھ سوی كوه101.30چشم سلطان را از او شرم آمدی ھر دم ار صد جرم را شافع شدی101.31سر برھنھ كرد و درپایش فتادرفت او پیش عماد الملك راد101.32تا نگیرد حاصل من ھر مغیرحرم با ھر چھ دارم، گو، بگیر: كھ101.33گر برد مردم یقین، ای خیر دوست این یكی اسب است، جانم رھن اوست101.34نخواھم زیستن من یقین دانمگر برد این اسب را از دست من101.35بر سرم مال، ای مسیحا، زود دست چون خدا پیوستگی ام داده است101.36این تكلف نیست، بی تزویری است صبر ھستاز زر و زن، وز عقارم101.37امتحان كن امتحان گفت و قدم مینداری باورمگراندر این101.38پیش سلطان در دوید آشفتھ حال چشم مالگریانآن عماد الملك101.39رب العبادرازگویان با خداپیش سلطان ایستادلب ببست و101.40واندر آن اندیشھ اش این می تنیدسلطان می شنیدرازایستاده101.41كش نشاید ساختن جز تو پناه كای خدا، گر آن جوان كژ رفت راه101.42گر چھ او خواھد خالص از ھر اسیرتو از آن خود كن و بر وی مگیر101.43تا سلطان، ھمھ از گدائی گیر،زانكھ محتاجند این خلقان ھمھ101.44رھنمائی جستن از شمع و ذبالبا حضور آفتاب با كمال101.45روشنائی جستن از نور چراغ با حضور آفتاب خوش مساغ101.46فعل ھواكفر نعمت باشد وترك ادب باشد ز مابی گمان101.47ھمچو خفاشند ظلمت دوستدارلیك اغلب موشھا در افتكار101.48می پروردكرم را خورشید ھمكرمی میخورددر شب ار خفاش101.49كرم از خورشید جنبنده شدست در شب ار خفاش از كرم است مست101.50دشمن خود را نوالھ میدھدآفتابی كھ ضیا زو می زھد101.51آخر از خورشید ھم یابد سندگم کندلیک خفاشی کھ او ره* 101.52چشم بازش راست بین و روشنیست لیك شھبازی كھ او خفاش نیست101.53در ادب خورشید مالد گوش اوگر بھ شب جوید، چو خفاش، او نمو101.54علتی دارد، تو را باری چھ شد ؟لدگیرم كھ آن خفاش: گویدش101.55تا نتابی سر تو دیگر ز آفتاب مالشت بدھم بھ زجر از اكتئاب101.56

مواخذۀ یوسف صدیق علیھ السالم بھ حبس بضع سنین بھ سبب یاری خواستن از غیر حق و . 102اذكرنی عند ربك: گفتن

با نیازی، خاضعی، سعدانئی آنچنانكھ یوسف از زندانئی102.1پیش شھ، در کار گردی مستوی چون بیرون روی: خواست یاری، گفت102.2تا مرا او واخرد از حبس نیزیاد من كن پیش تخت آن عزیز102.3مرد زندانی دیگر را خالص ؟كی دھد زندانئی در اقتناص102.4انتظار مرگ دار فانینداھل دنیا جملگی زندانیند102.5تن بھ زندان، جان او كیوانئی یكی فردانئیجز مگر نادر102.6ماند یوسف حبس در بضع سنین پس جزای آنكھ دید او را معین102.7وز دلش دیو آن سخن از یاد برددیو از عقلش ستردیاد یوسف102.8ماند در زندان ز داور چند سال زآن خطائی كآمد از نیكو خصال102.9

تا تو، چون خفاش رفتی در سوادكھ چھ تقصیر آمد از خورشید داد ؟102.10

تا تو یاری جوئی از ریگ و سراب ھین چھ تقصیر آمد از بحر و سحاب ؟102.11بازیوسفا، آخر تو داری چشماگر خفاش طبعند و مجازعام102.12باری چھ بود ؟باز سلطان دیده راگر خفاشی رفت در كور و كبود102.13كھ مساز از چوب پوسیده عمادپس ادب كردش بدین جرم اوستاد102.14تا نیاید در دلش ز آن حبس دردلیك یوسف را بھ خود مشغول كرد102.15كھ نھ زندان یادش آمد نھ غسق انس و مستی داد حقآن چنانش102.16ناخوش و تاریك و پر خون و وخم نیست زندانی وحش تر از رحم102.17ھر لحظھ گردد جسم بیش در رحمچون گشادت حق دریچھ سوی خویش102.18بشكفت چون گل ز غرس تن حواس اندر آن زندان، ز ذوق بی قیاس102.19میگریزید از زھار او سوی پشت زآن رحم بیرون شدن آید درشت102.20ابلھی دان جستن از قصر و حصون راه لذت از درون دان، نز برون102.21ترش و بی مرادوآندگر در باغكنج زندان مست و شادآن یكی در102.22گنج در ویرانھ است، ای میر من كن بدنقصر چیزی نیست، ویران102.23كاو شد خراب مست آنگھ خوش شوداین نمی بینی كھ در بزم شراب102.24كنش آبادانگنج جو، وز گنجگر چھ پر نقش است خانھ، بر كنش102.25بر گنج وصال وین صور چون پردهخانھ ای پر نقش و تصویر و خیال102.26كاندر این سینھ ھمی جوشد صورتابش گنج است و پرتوھای زر102.27پرده ای بر روی جان شد شخص تن ھم ز لطف و جوش جان با ثمن102.28اجزای كف پرده شد بر روی آبھم ز لطف و عکس آب با شرف 102.29كآنچھ بر ما میرود آن ھم ز ماست كھ در افواه خاستپس مثل بشنو102.30دور دست ز آب صافی اوفتادهزین حجاب، این تشنگان كف پرست102.31خفاشی می كنیم شب پرستی وآفتابا، با چو تو قبلھ و امیم102.32زین خفاشیشان بخر، ای مستجاركن این خفاشان را، مطارسوی خود102.33كاو مرا بگرفت، تو او را مگیرضال است و مغیراین جوان زین جرم102.34گشتھ جوشان چون اسد در بیشھ ھااین اندیشھ ھادر عماد الملك102.35در ریاض قدس جان طایرش ظاھرشایستاده پیش سلطان102.36مست شرب تازهھر دمی میشد بھاو بھ اقلیم أ لستچون مالیك102.37خوش عالمی در تن ھمچون لحداندرون پر شور و بیرون پر غمی102.38تا چھ پیدا آید از غیب و سراردر انتظاراو در این حیرت بد و102.39در بر خوارزمشاه، اسپاھیان اسب را اندر كشیدند آن زمان102.40آنچنان اسبی بھ قد و تگ نبودالحق، اندر زیر این چرخ كبود102.41مرحبا آن برق مھ زائیده رامی ربودی رنگ او ھر دیده را102.42صرصر علف بودش، نھ جوگوئیاتیز روھمچو ماه، ھمچون عطارد102.43می برد اندر مسیر و مذھبی ماه عرصۀ آسمان را در شبی102.44از چھ منكر میشوی معراج را ؟چون بھ یك شب مھ برد ابراج را102.45كھ بھ یك ایماء او مھ شد دو نیم صد چو ماه است آن عجب در یتیم102.46ھم بھ قدر فھم حس خلق بودآن عجب كاو در شكاف مھ نمود102.47ھست از افالك و اخترھا برون كار و بار انبیا و مرسلون102.48و آنگھی نظاره كن آن كار و بارتو برون شو ھم ز افالك و دوار102.49نشنوی تسبیح مرغان ھوادر میان بیضھ ای چون فرخھا102.50ز اسب و سلطان گوی حال و سرگذشت معجزات اینجا نخواھد شرح گشت102.51از سگ و از اسب فر كھف یافت آفتاب لطف حق بر ھر چھ تافت102.52سنگ را و لعل را داد او نشان تاب لطفش را تو یكسان ھم مدان102.53گرمی و تابانی و بس سنگ رالعل را زآن ھست نور مقتبس102.54

آنچنان نبود كز آبی اضطراب آنكھ بر دیوار افتد آفتاب102.55روی خود سوی عماد الملك كردچون دمی حیران شد از وی شاه فرد102.56از بھشت است این مگر، نی از زمین كای اخی، بس خوب اسبی نیست این؟102.57دیو؟چون فرشتھ گردد از میل توای خدیو: پس عماد الملك گفتش102.58بس گش و رعناست این مركب، ولیك گردید نیكدر نظر آنچ آوری102.59آن سرش چون سر گاو است گوئیھست ناقص آن سر اندر پیكرش102.60اسب را در منظر او خوار كرددر دل خوارمشھ این كار كرد102.61یابی یوسفی از سھ گز كرباسچون غرض داللھ گشت و واصفی102.62در ایمان شوددیو داللۀچونكھ ھنگام فراق جان شود102.63اندر آن تنگی بھ یك ابریق آب ایمان را شتابپس فرو شد ابلھ102.64نی قصد آن داللھ جز تحریقوآن خیالی باشد و، ابریق نی102.65صدق را بھر خیالی میدھی این زمان كھ تو صحیح و فربھی102.66می ستانی ھمچو طفالن گردكان ز كانمیفروشی ھر زمان دری102.67نیست نادر گر بود اینت عمل پس در آن رنجوری روز اجل102.68ھمچو جوزی، وقت دق، پوسیده ای در خیال صورتی جوشیده ای102.69لیك آخر می شود ھمچون ھالل ھست از آغاز چون بدر آن خیال102.70فارغ آیی از فریب فاترش گر تو اول بنگری چون آخرش102.71كن، از دورش ببین امتحانش كمجوز پوسیده ست دنیا، ای امین102.72و آن عماد الملك با چشم مآل شاه دید آن اسب را با چشم حال102.73چشم آن پایان نگر، پنجاه گزدو گز ھمی دید از لغزچشم شھ102.74كز پس صد پرده بیند جان رشدتا چھ سرمھ ست آنکھ یزدان میكشد102.75پس بدان دیده جھان را جیفھ گفت چشم مھتر، چون بھ آخر بود جفت102.76مھر اسب پس فسرد اندر دل شھزآن یكی عیبش كھ بشنود او و حسب102.77ھوش خود بگذاشت، قول او شنیدگزیدچشم خود بگذاشت، چشم او102.78از نیاز، آن بر دل شھ سرد كرداین بھانھ بود، کان دیان فرد102.79چون بانگ درآن سخن بد در میاندر ببست از حسن او پیش بصر102.80كھ از آن پرده نماید مھ سیھ پرده كرد آن نكتھ را بر چشم شھ102.81در جھان غیب از گفت و فسون پاك بنائی كھ بر سازد حصون102.82تا كھ بانگ واشده ست این، یا فرازبانگ در دان گفت را از قصر راز102.83تبصرون این بانگ، در ال تبصرون از حس برونبانگ در محسوس و، در102.84تا چھ در از روض جنت باز شدچنگ حكمت چونكھ خوش آواز شد102.85از سقر، تا خود چھ در وا میشود ؟وا میشودبانگ گفت بد، چو در102.86ای خنك او را كھ واشد منظرش بانگ در بشنو، چو دوری از درش102.87بر حیات و راحتی بر میزنی چون تو می بینی كھ نیكی میكنی102.88آن حیات و ذوق پنھان میشودچونكھ تقصیر و فسادی میرود102.89این كركسان كھ بھ مردارت كشنددید خود مگذار از دید خسان102.90ھین عصایم كش كھ كورم، ای اچی ؟ چشم چون نرگس فرو بندی كھ چی ؟102.91از تو كورترباز بین، کاو ھستگزیدی در سفرآن عصا كش كھ102.92متن جز بر امر و نھی یزدانیزن" حبل اهللا"دست كورانھ بھ 102.93مر عاد راصرصریكاین ھوا شدرھا كردن ھوا؟" حبل اهللا"چیست 102.94مرغ را پرھا ببستھ، از ھواست در زندان نشستھ، از ھواستخلق102.95شرم، از ھواست رفتھ از مستوریانماھی اندر تابۀ گرم، از ھواست* 102.96چار میخ و ھیبت دار، از ھواست خشم شحنھ و شعلۀ نار، از ھواست* 102.97شحنۀ احكام جان را ھم ببین شحنۀ اجسام دیدی بر زمین102.98

لیك تا نجھی، شكنجھ در خفاست روح را در غیب، خود اشكنجھ ھاست102.99گردد آشكاراز ضدزانكھ ضددمارچون رھیدی بینی اشكنجھ102.100او چھ داند لطف دشت و رنج چاه ؟آنكھ در چھ زاد و در آب سیاه102.101در رسد سغراق از تسنیم حق چون رھا كردی ھوا از بیم حق102.102من جناب اهللا نحو السلسبیل ال تطرق فی ھواك سل سبیل102.103ان ظل العرش اولی من عریش ال تكن طوع الھوی مثل الحشیش102.104زودتر زین مظلمھ بازم خریداسب را واپس برید: گفت سلطان102.105شیر را مفریب زین رأس البقربا دل خود شھ نفرمود این قدر102.106رو ندوزد حق بر اسبی، شاخ گاوپای گاو اندر میان آری ز داو102.107كی نھد بر جسم اسب او عضو گاو ؟بس مناسب صنعت است این شھره زاو102.108قصرھای منتقل پرداختست ابدان را مناسب ساختستزاو102.109از سوی آن، سوی این صھریج ھادر میان قصرھا، تخریجھا102.110چندین فضادر میان خرگھیو ز درونشان عالم بی منتھا102.111گھ نماید روضھ، قعر چاه راگھ چو كابوسی نماید ماه را102.112دم بھ دم چون میكند سحر حالل قبض و بسط چشم و دل، از ذو الجالل102.113حق نمازشتھا را زشت و، حق رامصطفیزین سبب درخواست از حق102.114از پشیمانی نیفتم در قلق چون بگردانی ورقتا بھ آخر102.115مالك الملكش بدان ارشاد كردمكر كھ كرد؟ آن عماد الملك فرد102.116تو ممیز باش مر بد را ز نیکحیلۀ محمود این باشد، ولیک* 102.117قلب بین اصبعین كبریاست سرچشمۀ این مكرھاستمكر حق102.118اندر آن پالس آتشی داند زدآنكھ سازد در دلت مكر و قیاس102.119

باز گشتن بھ حکایت غریب وام دار و خواب دیدن پای مرد. 103چون غریب از گور خواجھ باز گشت بی نھایت آمد آن خوش سرگذشت103.1مھر صد دینار را با او سپردپای مردش سوی خانۀ خویش برد103.2گل شكفت كز امید اندر دلش صدلوتش آورد و حكایتھاش گفت103.3با غریب از قصۀ آن لب گشودیسر او دیده بودآنچھ بعد العسر103.4خوابشان انداخت تا مرعای جان نیم شب بگذشت و افسانھ كنان103.5اندر آن شب خواب در صدر سراآن ھمایون خواجھ رادید پا مرد103.6آنچھ گفتی من شنیدم یك بھ یك ای پای مرد با نمك: خواجھ گفت103.7بی اشارت لب نتانستم گشودلیك پاسخ دادنم فرمان نبود103.8مھر بر لبھای ما بنھاده اندما چو واقف گشتھ ایم از چون و چند103.9

تا نگردد منھدم عیش و معاش تا نگردد رازھای غیب فاش103.10تا نسوزد پردۀ دعوی ورانتا نگردد ھیچکس واقف بر این* 103.11تا نماند دیگ حکمت نیم خام تا ندرد پردۀ غفلت تمام103.12تا نبیند دیدنی را عین ریببرنیفتد از طبق سرپوش غیب* 103.13لب خموش ما ھمھ نطقیم، اماما ھمھ گوشیم، كر شد نقش گوش103.14بل ھمھ عینیم ما بی میغ و غینما ھمھ عینیم گر شد نقش عین* 103.15جملگی شمسیم، گر چھ ذره ایمغرق دریائیم گر چھ قطره ایم* 103.16در جھان جاودان گشتھ معافبی حجاب درد گل آبیم صاف* 103.17کاین جھان پرده ست و، عین است آن جھان دیدیم این زمانھر چھ ما دادیم103.18تخم در خاكی پریشان كردن است روز كشتن روز پنھان كردن است103.19روز پاداش آمد و پیدا شدن وقت بدرودن گھ منجل زدن103.20

گفتن خواجھ در خواب بھ آن پای مرد وجوه وام آن دوست را كھ آمده بود و نشان دادن جای . 104

دفن آن سیم را، و پیغام بھ وارثان كھ البتھ از آن ھیچ باز میگیردمن ھمی دیدم كھ او خواھد رسیدبشنو اكنون داد مھمان جدید104.1بستھ بھر او دو سھ پاره گھرمن شنیده بودم از وامش خبر104.2تا كھ ضیفم را نگردد سینھ ریش كھ وفای وام او ھستند و بیش104.3برگزار: وام را از بعض این، گونھ ھزاروام دارد از ذھب او104.4كن ور دعا گوئی، مرا ھم درجخرج كن: فضلھ ماند زآن بسی، گو104.5در فالن دفتر نوشتھ است این قسم تا آن بھ دست خود دھمخواستم104.6خفیھ بسپارم بدو، در عدن تا كھ منخود اجل مھلت ندادم104.7در خنوری و، نوشتھ نام اولعل و یاقوت است بھر وام او104.8من غم آن یار پیشین خورده ام در فالن طاقیش مدفون كرده ام104.9

فاجتھد بالبیع ان ال یخدعوك قیمت آن می نداند، جز ملوك104.10كھ رسول آموخت سھ روز اختیاركن تو از خوف غراردر بیوع آن104.11كھ رواج آن نخواھد ھیچ خفت در میفتاز كساد آن مترس و104.12کن مو بھ مووین وصیت را بیانوارثانم را سالم من بگو104.13بی گرانی، پیش آن مھمان نھندتا ز بسیاری آن زر نشكھند104.14بگیر و، ھر كھ را خواھی بده : گونخواھم این فره: ور بگوید او104.15باز ناید ھیچ شیرسوی پستانز آنچھ دادم، باز نستانم نفیر104.16مسترد صدقھ بر قول رسول گشتھ باشد ھمچو سگ قی را اكول104.17تا بریزند آن عطا را بر درش ور ببندد در، نیاید آن زرش104.18نیست ھدیۀ مصلحان را مستردزر میبردھر كھ آنجا بگذرد* 104.19كرده ام من نذرھا با ذو الجالل بھر او بنھاده ام آن از دو سال104.20خود زیانشان اوفتدبیست چندانز آن ستدور روا دارند چیزی104.21صد در محنت بر ایشان بر گشودگر روانم را پژوالنند زود104.22كھ رساند حق را در مستحق لبقاز خدا اومید دارم من104.23لب بھ ذكر آن نخواھم بر گشاددو قضیۀ دیگر او را شرح داد104.24ھم نگردد مثنوی چندین درازتا بماند دو قضیھ سر و راز104.25گھ غزل خوانان و، گھ نوحھ كنان بر جھید از خواب انگشتك زنان104.26پای مردا، مست و خوش بر خاستی مھمان، در چھ سوداھاستی؟: گفت104.27كھ نمی گنجی تو در شھر و فالتا چھ دیدی خواب دوش، ای بو العال104.28كھ رمیده ستی ز حلقۀ دوستان خواب دیده پیل تو ھندوستان104.29در دل شب آفتابی دیده ام سوداناك خوابی دیده ام: گفت104.30آن سپرده جان پی دیدار راخواب دیدم خواجۀ بیدار را104.31آن سپرده جان بھ راه کبریاخواجھ را دیدم بھ خواب، ای بوالعال104.32واحد كااللف از امر خدا خواب دیدم خواجۀ معطی المنی104.33تا كھ مستی عقل و ھوشش را ببردمست و بیخود این چنین بر می شمرد104.34خلق انبھ گرد او آمد فرازدر میان خانھ افتاد او دراز104.35ای نھاده ھوشھا در بی ھشی ای بحر خوشی: با خود آمد، گفت104.36دل دارئی بستھ ای در بی دلیبیدارئیخواب در بنھاده ای104.37طوق دولت بستھ اندر غل فقركنی در ذل فقرمنعمی پنھان104.38آتش اندر آب سوزان مندمج ضد اندر ضد پنھان مندرج104.39دخلھا رویان شده از بذل و خرج روضھ ای در آتش نمرود درج104.40السماح یا اولی النعمی رباح شاه نجاحتا بگفتھ مصطفی104.41انما الخیرات نعم المرتبطما نقص مال من الصدقات قط104.42عصمت از فحشا و منكر در صالة جوشش و افزونی زر در زكات104.43

ز گرگانت شبان و آن صالتت ھمكیسھ ات را پاسبانآن زكاتت104.44زندگی جاودان در زیر مرگ میوۀ شیرین نھان در شاخ و برگ104.45زاده زمین را میوه ای ز آن غذازبل گشتھ قوت خاك از شیوه ای104.46در سرشت ساجدی، مسجودئی در عدم پنھان شده موجودئی104.47شمع معلمی وز درون نوری وآھن و سنگ از برونش مظلمی104.48چندان روشنی در سواد چشمھزاران ایمنیدرج در خوفی104.49گنج در ویرانھ ای بنھاده ای شھ زاده ایاندرون گاو تن104.50گاو بیند شاه؟ نی، یعنی بلیس تا خری پیری گریزد ز آن نفیس104.51

در این سفر در ممالك من، فالن جا، چنین : حكایت آن پادشاه و وصیت كردن سھ پسر خود را کھ. 105اما، اهللا اهللا، بھ فالن قلعھ مروید و گرد آن مگردید. ترتیب نھید و فالن جا چنین نواب نصب كنید

صاحب نظرھر سھ صاحب فطنت وپادشاھی بود او را سھ پسر105.1در سخا و در وغا و كر و فراستوده ترھر یكی از دیگری105.2ھمچون سھ شمع قرة العینان شھپیش شھ، شھ زادگان استاده جمع105.3می كشید آبی نخیل آن پدراز ره پنھان ز عینین پسر105.4میرود سوی ریاض مام و باب تا ز فرزند آب این چشمھ شتاب105.5زین ھر دو عین گشتھ جاری عینشانتازه می باشد ریاض والدین105.6خشك گردد برگ و شاخ آن نخیل چون شود چشمھ ز بیماری علیل105.7ز فرزند آن شجر نم می كشید: كھخشكی نخلش ھمی گوید پدید105.8متصل با جانتان، یا غافلین ای بسا كاریز پنھان ھمچنین105.9

تا گشتھ جسم تو سمین مایھ ھاای كشیده ز آسمانھا و زمین105.10پایھ پایھ زین و آن ببریده ایتن ز اجزاء جھان دزدیده ای105.11پارھا بر دوختی بر جسم و جاناز زمین و آفتاب و آسمان105.12بار نستانند از تو این و آنیا تو پنداری کھ بردی رایگان105.13لیک آرد دزد را تا پای دارکالۀ دزدیده نبود پایدار105.14كانچھ بگرفتی ھمی باید گزاردعاریھ ست این، كم ھمی باید فشارد105.15روح را باش، آن دگرھا بیھده ست جز نفخت، كان ز وھاب آمده ست105.16نی بھ نسبت با صنیع محكمش بیھده، نسبت بھ جان میگویمش105.17

بیان استمداد عارف از سرچشمۀ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و انجذاب از چشمھ . 106ھای آبھای بیوفا، كھ عالمة ذلك التجافی عن دار الغرور، كھ آدمی چون بر مددھای آن چشم ھا اعتماد

چنانکھ حکیم راست. كند در طلب چشمۀ باقی دائم سست شودكز عاریھ ھا ترا دری نگشاید---كاری ز درون جان تو می باید

بھ ز آن جویی كھ آن ز بیرون آید---یك چشمۀ آب از درون خانھ فارغت آرد از این كاریزھاحبذا، كاریز اصل چیزھا106.1ھر چھ ز آن صد كم شود، كاھد خوشی تو ز صد ینبوع شربت می كشی106.2ز استراق چشمھ ھا گردی غنی چون بجوشد از درون چشمۀ سنی106.3بھ ز رودی کان نھ در کاشانھ ایچشمۀ آبی درون خانھ ای* 106.4راتبۀ این قره، درد دل بودقرة العینت چو ز آب و گل بود106.5در زمان امن باشد بر فزون قلعھ را چون آب آید از برون106.6كندتا كھ اندر خونشان غرقھكندچونكھ دشمن گرد آن حلقھ106.7ز آنھا پناه تا نباشد قلعھ راآب بیرون را ببندند آن سپاه106.8بھ ز صد جیحون شیرین از برون آن زمان یك چاه شوری از درون106.9

ھمچو دی آید بھ قطع شاخ و برگ قاطع االسباب و لشكرھای مرگ106.10بھار روی یارجز مگر در جاندر جھان نبود مددشان از بھار106.11

یوم العبوركاو كشد پا را سپس"دار الغرور"ز آن لقب شد خاك را106.12بچینم درد تو، چیزی نچید: كھپیش از آن از راست وز چپ میدوید106.13كھ در میان دور از تو رنج و دهاو بگفتی مر تو را وقت غمان106.14من دیده ام : خود نمی گوید تو رابست دمچون سپاه رنج آمد106.15كھ تو را در رزم آرد با حیل پی شیطان بدین سان زد مثلحق106.16در بال و، در جفا و، در عنامن پشتم تو را: کھ تو را گوید کھ* 106.17در خطرھا پیش تو من میدوم مر تو را یاری دھم، من با توام106.18مخلصت باشم ھم اندر وقت تنگ تیر خدنگگھاسپرت باشم106.19رستمی، شیری، ھال مردانھ باش جان فدای تو كنم در انتعاش106.20آن جوال خدعھ و مكر و دغاسوی كفرش آورد زین عشوه ھا106.21او بقھقھ خنده لب را بر گشادچون قدم بنھاد و در خندق فتاد106.22رو كھ بیزارم ز تورو: گویدشھی بیا، من طمعھا دارم ز تو106.23من ھمی ترسم، تو دست از من بدارتو نترسیدی ز عدل كردگار106.24كی رھی ؟تو بدین تزویرھا ھمخود او جدا گشت از بھی: گفت حق106.25رو سیاھند و حریف سنگسارفاعل و مفعول در روز شمار106.26بعدند و، در بئس المھاددر چھیقین در حكم ودادره زده و ره زن106.27از خالص و فوز می باید شكیفت گول را و غول را، كاو را فریفت106.28آنجا آفلندغافلند اینجا واینجا در گلندھم خر و خر گیر106.29در بھار فضل آیند از خزان كھ واگردند از آنجز كسانی را106.30امر او گیرند و، او نعم االمیرتوبھ آرند و، خدا توبھ پذیر106.31عرش لرزد از انین المذنبین چون بر آرند از پشیمانی حنین106.32دستشان گیرد، بھ باال می كشدكھ مادر بر ولدآنچنان لرزد106.33نك ریاض فضل و، نك رب غفوركای خداتان واخریده از غرور106.34از ھوای حق بود، نھ از ناودان برگ و رزق جاودانبعد از این تان106.35تشنھ چون ماھی بترك مشك كردچون كھ دریا بر وسایط رشك كرد106.36کاین حدیث از حد امکان است بیشقصۀ شھزادگان آور بھ پیش* 106.37

روان شدن شھزادگان در ممالك پدر بعد از وداع و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت خود را. 107

رسم سفرسوی امالك پدرعزم ره كردند آن ھر سھ پسر107.1از ره تدبیر دیوان و معاش در طواف شھرھا و قلعھ ھاش107.2داد اجازتشان چو نیت دید جزمخواستند از شھ اجازت، گاه عزم* 107.3پس بدیشان گفت آن شاه مطاع دست بوس شاه كردند و وداع107.4فی امان اهللا، دست افشان رویدعازم شویدھر كجا دلتان كشد107.5كلھ داران قباتنگ آرد بر"ھش ربا"غیر آن قلعھ کھ نامش 107.6بترسید از خطردور باشید واهللا اهللا، ز آن دژ ذات الصور107.7جملھ تمثال و نگار و صورتست سقف و پستبرجھاش ورو و پشت107.8كند یوسف بھ ناگاھش نظرتاھمچو آن حجرۀ زلیخا پر صور107.9

خانھ را پر نقش خود كرد آن مكیدچونكھ یوسف سوی او می ننگرید107.10او بی اختیارروی او را بیندتا بھ ھر سو بنگرد آن خوش عذار107.11شش جھت را مظھر آیات كردیزدان فردبھر دیدۀ روشنان107.12از ریاض حسن ربانی چرندتا بھ ھر حیوان و نامی كانگرند107.13حیث ولیتم فثم وجھھ بھر این فرمود با آن اسپھ او107.14حق را ناظریددر درون آبگر در عطش آبی خوریداز قدح107.15

صورت خود بیند، ای صاحب نظراو در آب درآنكھ عاشق نیست107.16پس در آب اكنون كھ را بنید؟ بگوصورت عاشق چو فانی شد در او107.17از صنع غیورھمچو مھ در آبحسن حق بیند اندر روی حور107.18غیرتش بر دیو و بر استور نیست غیرتش بر عاشقی و صادقیست107.19جبرئیلی گشت و، آن دیوی بمرددیو اگر عاشق شود ھم گوی برد107.20بایزیدكھ یزیدی شد ز فضلشاسلم الشیطان آن جا شد پدید107.21الحذر زآن قلعۀ پر از شکوه این سخن پایان ندارد، ای گروه107.22كھ فتید اندر شقاوت تا ابدھین مبادا كھ ھوستان ره زند107.23بشنوید از من حدیث بی غرض از خطر پرھیز آمد مفترض107.24بھ پرھیزاز كمینگاه بالسر تیز بھدر فرج جوئی خرد107.25ور نمی فرمود از آن قلعھ حذرگر نمیگفت این سخن را آن پدر107.26خود نمی افتاد آن سو میلشان خود بدان قلعھ نمیشد خیلشان107.27از قالع و از مناھج دور بودكان نبد معروف و، بس مھجور بود107.28در ھوس افتاد و در كوی خیال دلشان ز آن مقالچونکھ كرد او منع107.29كھ بباید سر این را باز جست رغبتی زآن منع در دلشان برست107.30"االنسان حریص ما منع "چونكھ كیست كز ممنوع گردد ممتنع ؟107.31لیک بر اھل ھوا تحریض شدنھی بر اھل تقی تبغیض شد107.32ھم از این یھدی بھ قلبا خبیرپس از این یغوی بھ قوما كثیر107.33بل رمد ز آن نی حمامات ھواكی رمد از نی حمام آشنا ؟107.34بر سمعنا ھا و اطعناھا تنیم خدمتھا كنیم: پس بھ شھ گفتند107.35كفر باشد غفلت از احسان تورو نگردانیم از فرمان تو107.36ز اعتماد خود بد از ایشان جدالیك، استثنا و تسبیح خدا107.37گفتھ شد در ابتدای مثنوی ذكر استثنا و حزم ملتوی107.38جز محراب نیست صد جھت را قصدصد كتاب ار ھست، جز یك باب نیست107.39وین ھزاران سنبلۀ یك دانھ است این طرق را منتھی یك خانھ است107.40جملھ یك چیز است اندر اعتبارگونھ گونھ خوردنیھا صد ھزار107.41سرد شد اندر دلت پنجھ طعام از یكی چون سیر گشتی تو تمام107.42كھ یكی را صد ھزاران دیده ای در مجاعت پس تو احول دیده ای107.43و ز طبیبان و کژی تدبیر نیزگفتھ بودیم از سقام آن كنیز107.44غافل و بی بھره بودند از سواركان طبیبان، ھمچو اسب بی عذار107.45از تحویل گام سمشان مروحكامشان پر زھر از قرع لگام107.46استادی نمارائض چست است ناشده واقف كھ نك بر پشت ما107.47جز ز تصریف سوار دوست كام نیست سر گردانی ما زین لگام107.48گل نموده، لیک آن خاری بده گل سوی بستانھا شدهما پی107.49بر گلوی ما كھ میكوبد لگد ؟ھیچشان این نی كھ گویند از خرد107.50گشتھ اند از مكر یزدان محتجب آن طبیبان آنچنان بندۀ سبب107.51خرباز یابی در مقام گاوگر ببندی در صطبلی گاو نر107.52كھ نجوئی، تا كی است این خفیھ كار؟از خری باشد تغافل خفتھ وار107.53نیست پیدا، او مگر افالكی است ؟كاین مبدل تا كی است؟: خود نگفتھ107.54سوی چپ رفتھ ست تیرت، دیده ای ؟ تیر سوی راست پرانیده ای107.55خویش را تو صید خوكی ساختی سوی آھوئی بھ صیدی تاختی107.56نارسیده سود و، افتاده بھ حبس در پی سودی دویده بھر كبس107.57خویش را دیده فتاده اندر آن چاھھا كنده برای دیگران107.58پس چرا بد ظن نگردی در سبب ؟ربدر سبب چون بیمرادت كرد107.59

دیگری ز آن مسكبھ عریان شده بس كسی از مكسبی خاقان شده107.60بس كس از عقد زنان مدیون شده بس كس از عقد زنان قارون شده107.61بھتر بودكنیتكیھ بر وی كمگردان چو دم خر بودپس سبب107.62كھ بس آفتھاش پنھان است زیردر سبب گیری نگردی ھم دلیر107.63این قدرزانكھ خر را بز نمایدسر استثناست این حزم و حذر107.64کم نموده تا ندارند ایچ قدرمشرکان را دو دو چشم اھل بدر* 107.65بز است ز احولی اندر دو چشمش، خرگربز استآنكھ چشمش بست، گر چھ107.66چون مقلب حق بود ابصار رااو بگرداند دل و افکار را107.67دام را تو دانھ ای بینی ظریف چاه را تو خانھ ای بینی لطیف107.68می نماید كھ حقیقتھا كجاست این تسفسط نیست، تقلیب خداست107.69جملگی او بر خیالی می تندآنكھ انكار حقایق می كند107.70ھم خیالی باشدت، چشمی بمال حسبان خیال: او ھمی گوید كھ107.71

رفتن شھزادگان بھ جانب قلعۀ ممنوعھ عنھا بحکم االنسان حریص علی ما منع، و وصیتھای پدر . 108الم یأتکم نذیر، و گفتن : را فراموش کردن و در بال افتادن و نفس لوامھ با ایشان بزبان حال گفتن

لو کنانسمع اونعقل ما کانا فی اصحاب السعیر: ایشان در جوابخوب بد تو بنده ندانست خریدن---ما بندگی خویش نمودیم، و لیكن

طریق بر گرفتند از پی آن دژاین سخن پایان ندارد، آن فریق108.1از طویلۀ مخلصان بیرون شدندبر درخت گندم منھی زدند108.2سوی آن قلعھ بر آوردند سرچون شدند از منع و نھیش گرمتر108.3تا بھ قلعۀ صبر سوز ھش ربابر ستیز قول شاه مجتبی108.4بر گشتھ ز روزدر شب تاریكآمدند از رغم عقل پند توز108.5در بحر و، پنج از سوی برپنج دراندر آن قلعۀ خوش ذات الصور108.6پنج از آن چون حس باطن، راز جورنگ و بوپنج از آن، چون حس ظاھر108.7میشدند از سو بھ سو بس بی قرارزآن ھزاران صورت و نقش و نگار108.8تا نگردی بت تراش و بت پرست كم باش مستزین قدحھای صور108.9

باده در جام است، لیك از جام نیست از قدحھای صور بگذر، مأیست108.10تا از آن سو بشنوی بانگ و خروشبگشا پھن گوشباده بخشسوی* 108.11گوش دار، آوازت آمد دم بھ دم كمچون رسد باده، نیاید جام* 108.12ترك قشر و، صورت گندم بگوی بجوی" دلبندم"آدما، معنی 108.13دان كھ معزول است گندم، ای نبیل چونكھ ریگی آرد شد بھر خلیل108.14دودھمچنان كز آتشی زاده ستصورت از بی صورت آمد در وجود108.15آید مالل چون پیاپی بینی اشمصور در خصالكمترین غیبی108.16بی آلتی زاده صد گون آلت ازبی صورتیحیرت محض آردت108.17مصور آدمی جان جان سازدبی ز دستی، دستھا بافد ھمی108.18می شود بافیده گوناگون خیال آنچنان كاندر دل از ھجر و وصال108.19ھیچ ماند بانگ و نوحھ با ضرر ؟ھیچ ماند این موثر با اثر ؟108.20دست خایند از ضرر كش نیست دست نوحھ را صورت ضرر بی صورت است108.21حیلت تفھیم را جھد المقل این مثل ناالیق است، ای مستدل108.22تن نگارد با حواس و آلتی بی صورت نماید صورتیصنع108.23اندر آرد جسم را در نیك و بدآن بر وفق خودتا چھ صورت باشد108.24صورت مھلت بود، صابر شودصورت نعمت بود، شاكر شود108.25صورت رحمی بود، باالن شودصورت زخمی بود، ناالن شود108.26صورت تیری بود، گیرد سپرصورت سیری بود، گیرد سفر108.27صورت غیبی بود، خلوت كندصورت خوبان بود، عشرت كند108.28

صورت چنگی بود، ساز آوردصورت خوبی بود، ناز آورد* 108.29صورت بازو وری، آرد بھ غصب صورت محتاجی آرد سوی كسب108.30از خیال گونگون داعی فعلواندازه ھا باشد بروناین ز حد108.31صورت اندیشھ ھاجملھ ظل بی نھایت كیشھا و پیشھ ھا108.32ھر یكی را بر زمین بین سایھ اش بر لب بام ایستاده قوم خوش108.33و آن عمل، چون سایھ بر اركان پدیدصورت فكر است بر بام مشید108.34وصلت، دو بھم لیك در تاثیر وفعل بر اركان و، فكرت مكتتم108.35بیخودی و بی ھشیست فایدۀ آنكز جام خوشیستآن صور در بزم108.36فایده ش بی ھوشی وقت وقاع لعب و جماعصورت مرد و زن و108.37قوت بی صورت است فایدۀ آنكان نعمت استصورت نان و نمك108.38فایده ش بی صورتی، یعنی ظفرآن صورت تیغ و سپردر مصاف108.39چون بھ دانش متصل شد، گشت طی مدرسۀ تعلیم و، صورتھای وی108.40پس چرا در نفی صاحب نعمتند ؟این صور چون صورت بی صورتند108.41پس صورھا بندۀ بی صورتنداوفتندپیش او رویند و در نفی* 108.42چیست پس بر موجد خویشش جحود ؟این صور دارد ز بی صورت وجود108.43این كار اوخودنیست غیر عكسانكار اوخود از او یابد ظھور108.44سایۀ اندیشۀ معمار دان صورت دیوار و سقف ھر مكان108.45نیست سنگ و چوب و خشتی آشكارگر چھ خود اندر محل افتكار108.46صورت اندر دست او چون آلت است یقین بی صورت استفاعل مطلق108.47مر صور را رو نماید از كرم گھ گھ آن بیصورت از كتم عدم108.48از كمال و از جمال و قدرتی تا مدد گیرد از او ھر صورتی108.49در رنگ و بوآمدند از بھر كدباز بی صورت چو پنھان كرد رو108.50باشد آن عین ضالل گر بجویدصورتی از صورت دیگر كمال108.51بابت ارشاد کردش از ودادجز مگر آن صورتی کآن میر زاد* 108.52بھ محتاجی دگراحتیاج خودپس چھ عرضھ میكنی؟ ای بی ھنر108.53ظن مبر، صورت بھ تشبیھش مجوچون صور بنده ست بر یزدان، مگو108.54كز تفكر جز صور ناید بھ پیش در افنای خویشدر تضرع جوی و108.55بھ در توصورتی كان بی تو زایدور ز غیر صورتت نبود فره108.56ذوق بی صورت كشیدت، ای روی صورت شھری كھ آنجا می روی108.57كھ خوشی غیر مكان است و زمان پس بھ معنی میروی تا المكان108.58از برای مونسی اش میروی صورت یاری كھ نزد او شوی108.59گر چھ زآن مقصود غافل آمدی سوی بی صورت شدیپس بھ معنی108.60كز پی ذوق است سیران سبل كلحق بود معبوددر حقیقت108.61گم كرده اندگر چھ سر اصل است، سرلیك، روی خود سوی دم كرده اند108.62دم از راهمیدھد داد سریلیك آن سر، پیش این ضاالن گم108.63گم پا و سر كردندقوم دیگرآن ز سر می یابد آن داد، این ز دم108.64كل بشتافتندكم آمد، سویازگم شد جملھ، جملھ یافتندچونكھ108.65

دیدن آن سھ پسر شاه در قصر قلعۀ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیھوش شدن . 109ھر سھ برادر و در فتنھ افتادن و تفحص كردن، كھ این صورت كیست ؟

صورتی دیدند با حسن و شكوه این سخن پایان ندارد، آن گروه109.1لیك زین رفتند در بحر عمیق دیده بودند آن فریقزآنخوب تر109.2افیون ناپدیدكاسھ ھا محسوس وافیونشان از این كاسھ رسیدزانكھ109.3ھر سھ را انداخت در چاه بالقلعۀ ھش رباكرد کار خویش109.4

االمان یاذاالمان، ای بی امان تیر غمزه دوخت دل را بی كمان109.5آتشی در دین و دلشان بر فروخت قرنھا را صورت سنگین بسوخت109.6فتنھ اش ھر لحظھ دیگرگون بودخود چون بود؟چونكھ روحانی بود109.7مانند سنان چون خلش میكردعشق صورت در دل شھ زادگان109.8ای دریغ : دست می خائید و می گفتاشك می بارید ھر یك ھمچو میغ109.9

آن بی ندیدچندمان سوگند دادما كنون دیدیم، شھ ز آغاز دید109.10كھ خبر كردند از پایانمان انبیا را حق بسیار است از آن109.11نیابی زو مطاروین طرف پرینروید غیر خاركانچھ میكاری109.12كھ تیر آن سو جھدبا پر من پرتا ریعی دھدتخم از من گیر109.13آخر آن واجب بدست : ھم تو گوئیآن و ھستتو ندانی واجبی109.14آن توئی کھ برتر از ما و من است او تو است، اما نھ این تو کھ تن است109.15ھست اندر سوی و تو از بی سوئیاین توئی ظاھر کھ پنداری توئی109.16نی مدان، میدان شکرتوی خود رابر صدف لرزان چرائی؟ ای گھر109.17توی خود را یاب و بگذر از دوئیتوی بیگانھ است با تو این توئی109.18آمده ست از بھر تنبیھ و صلت توی آخر سوی توی اولت109.19من غالم مرد خود بینی چنین توی تو در دیگری آمد دفین109.20پیر اندر خشت بیند بیش از آن آنچھ اندر آینھ بیند جوان109.21یاغی شدیم با عنایات پدرز امر شاه خویش بیرون آمدیم109.22و آن عنایتھای بی اشباه راسھل دانستیم قول شاه را109.23خستھ و كشتۀ بال، بی ملحمھ نك در افتادیم در خندق ھمھ109.24بودمان تا این بال آمد بھ پیش تكیھ بر عقل خود و فرھنگ خویش109.25دق آنچنان كھ خویش را بیماربی زرقبی مرض دیدیم خود را109.26بعد از آنكھ بند گشتیم و شكارعلت پنھان كنون شد آشكار109.27یك قناعت بھ كھ صد لوت و طبق سایۀ رھبر بھ است از ذكر حق109.28ذکر ذکر حق و ذکر بوالحسندر قناعت خوانده باشی، ای خسن* 109.29گھر را از حصاچشم بشناسدبھتر از سیصد عصاچشم بینا109.30این در جھان ! صورت كھ بود؟ عجبدر تفحص آمدند اندر زمان109.31كشف كرد آن راز را شیخی بصیربعد بسیاری تفحص در مسیر109.32رازھا بد پیش او بی روی پوش نھ از طریق گوش، بل از وحی ھوش109.33صورت شھ زادۀ چین است این نقش رشك پروین است این: گفت109.34در بھا و در جمال و در کمالدختری دارد شھ چین بی مثال* 109.35ایوانست اودر مكتم پرده وپنھانست اوھمچو جان و چون پری109.36شاه پنھان كرد او را از فتن نھ زنسوی او نھ مرد ره دارد109.37كھ نپرد مرغ ھم بر بام اوغیرتی دارد ملك بر نام او109.38ھیچ كس را این چنین سودا مبادكش چنین سودا فتادوای آن دل109.39و آن نصیحت را كساد و سھل داشت این سزای آنكھ تخم جھل كاشت109.40پیش كھ برم من كار خود با عقلاعتمادی كرد بر تدبیر خویش109.41كھ ز تدبیر خرد پانصد رسدبھ بودنیم ذره ز آن عنایت109.42بكش پیش عنایت و بمیرپاای امیرترك مكر خویشتن گیر109.43سود نیستزین حیل، تا تو نمیریاین بقدر حیلۀ معدود نیست109.44رو بمیر و بھره بردار از وجود تا نمیری سود کی خواھی ربود؟* 109.45

حكایت صدر جھان در بخارا و کرم او و آنکھ اگر کسی بزبان از او سوال کردی، ھیچ ندادی. 110

حسن عمل بود با خواھندگاندر بخارا خوی آن صدر اجل110.1زر نثارتا بھ شب بودی ز جودشداد بسیار و عطای بی شمار110.2تا وجودش بود، می افشاند جودزر بھ كاغذ پاره ھا پیچیده بود110.3بدھند بازآنچھ گیرند از ضیاھمچو خورشید و چو ماه پاك باز110.4زر از او در كان و، گنج اندر خراب كبود؟ آفتابخاك را زر بخش110.5زو خائبھ امتیتا نماندھر صباحی فرقھ ای را راتبھ110.6آن سخاروز دیگر بیوگان رامبتالیان را بدی روزی عطا110.7با فقیھان روز دیگر مشتغل مقلروز دیگر بر علویان110.8وام روز دیگر بر گرفتارانعامروز دیگر بر تھی دستان110.9

روز دیگر بر ضعیفان اسیرروز دیگر بر یتیمان صغیر* 110.10روز دیگر مر مکاتب را کفیلروز دیگر بھر ابناء السبیل* 110.11زر نخواھد ھیچ و، نگشاید دھان با زبانشرط آن بد، كھ كسی زاو110.12ایستاده مفلسان، دیواروش بر حوالی رھشلیك خامش110.13مال یك حبھزو نبردی زین گنھھر كھ كردی ناگھان با لب سؤال110.14بر ھمھ اھل بخارا سایھ اش* من صمت منكم نجا بد یاسھ اش110.15خامشان را بود كیسھ و كاسھ اش *بر خموشی داشت عشق و تاسھ اش 110.16جفت ده زكاتم، كھ منم با جوعروزی یكی پیری بگفتنادرا 110.17مانده خلق از جد پیر اندر شگفت پیرش جد گرفتمنع كرد از پیر و110.18از من توئی بی شرم تر: پیر گفتای پدربس بی شرم پیری: گفت110.19كان جھان با این جھان گیری بھ جمع كاین جھان خوردی و میخواھی بھ طمع110.20پیر تنھا برد آن توفیر راخنده ش آمد، مال داد آن پیر را110.21نیم حبھ زر ندید و یک تسوایچ خواھنده از اوغیر این پیر110.22یك فقیھ از حرص آمد در فغان ناگھاننوبت روز فقیھان110.23گفت ھر نوعی، نبودش ھیچ سودكرد زاریھا بسی چاره نبود110.24ناكس اندر صف قوم مبتالپیچید پارگوروز دیگر با110.25تا برد آن شھ گمان کاشکستھ پاست تختھ ھا بر ساق بست از چپ و راست110.26از لبادرو بپوشیدروز دیگردیدش و بشناختش، چیزی نداد110.27در میان اعمیان برخاست اوتا گمان آید کھ نابیناست او* 110.28از گناه و جرم گفتن آن عزیزھم بدانستش، ندادش ھیچ چیز110.29چون زنان او چادری بر سر كشیدچونكھ عاجز شد ز صد گونھ مكید110.30دست پنھان كردسر فرو افكند ودر میان بیوگان رفت و نشست110.31در دلش آمد ز حرمان حرقھ ای ندادش صدقھ ایھم شناسیدش110.32كھ بپیچم در نمد، نھ پیش راه رفت پس پیش كفن خواھی پگاه110.33اینجا گذرتا كند صدر جھانھیچ مگشا لب، نشین و می نگر110.34زر در اندازد پی وجھ كفن پندارد بھ ظنكھ بیند، مردهبو110.35ھمچنان كرد آن فقیر کدیھ خونیمھ ای بدھم بھ توھر چھ بدھد110.36آنجا فتادمعبر صدر جھاندر نمد پیچید و بر راھش نھاد110.37دست بیرون كرد از تعجیل خودچند زر انداخت بر روی نمد110.38تا نھان نكند از او آن ده دلھ تا نگیرد آن كفن خواه آن صلھ110.39سر برون کرد از پی دست او ز پست مرده از زیر نمد بر كرد دست110.40كرم ای ببستھ بر من ابوابچون بستدم: گفت با صدر جھان110.41از جناب من نبردی ھیچ جودلیكن، تا نمردی، ای عنود: گفت110.42غنیمتھا رسدكز پی مردناین بود" قبل موتموتوا"سر 110.43در نگیرد با خدا، ای حیلھ گرھیچ فرھنگ دگرغیر مردن110.44

جھد را خوف است از صد گون فسادیك عنایت، بھ ز صد گون اجتھاد110.45تجربھ كردند این ره را ثقات و آن عنایت ھست موقوف ممات110.46بی عنایت، ھان و ھان، جائی مأیست بلكھ مرگش بی عنایت نیز نیست110.47بی زمرد كی شود افعی ضریر ؟آن زمرد باشد، این افعی پیر110.48

حكایت امرد و كوسھ در خانقاه با لوطی و تدبیر امرد. 111آمدند و مجمعی بد در وطن امردی و كوسھ ای در انجمن111.1روز رفت و، شد زمان ثلث شب مشتغل ماندند قوم محتجب111.2ھم بخفتند آن سو از ترس عسس ز آن عزب خانھ نرفتند آن دو كس111.3لیك ھمچون ماه بدرش بود روچار موبر زنخدانكوسھ را بد111.4ھم نھاد اندر پس خود بیست خشت كودك امرد بھ صورت بود زشت111.5خشتھا را نقل كرد آن مشتھی لوطیی دب برد شب از گمرھی111.6ھی تو كیستی ای سگ پرست ؟: گفتدست بر کودک زد، او از جا بجست111.7تو سی خشت چون برداشتی ؟: گفتاین سی خشت چون انباشتی ؟: گفت111.8ابلھ و بی خاصیت مانند دیگای فی النار خرس مرده ریگ: گفت* 111.9

مرتقدكردم اینجا احتیاطكودكی بیمارم و، از ضعف خود111.10چون نرفتی جانب دار الشفی؟اگر داری ز رنجوری تفی: گفت111.11كاو گشادی از سقامت مغلقی یا بھ خانۀ یك طبیب مشفقی111.12من ممتحن كھ بھ ھر جا میرومآخر من كجا تانم شدن؟: گفت111.13می برآرد سر بھ پیشم چون ددی چون تو زندیقی، پلیدی، ملحدی111.14من ندیدم یك زمان در وی امان خانقاھی كاو بود بھتر مكان111.15كف خایھ فشارچشمھا پر نطفھرو بھ من آرند مشتی خمر خوار111.16میدھد مالش بھ كیرغمزه دزددوآنكھ ناموسیست خود را زیر زیر111.17نیست، لیکن زین نظر دین پر خطریار با ناموس را غیر نظر* 111.18چون بود خر گلھ و دیوان خام ؟ بازار عامخانقھ چون این بود111.19خر چھ داند خشیت و خوف و رجا ؟ناموس و تقوی از كجا ؟خر كجا ؟111.20زن و بر مرد، اما عقل كو ؟برعقل باشد ایمنی و عدل جو111.21افتم اندر افتتان ھمچو یوسفور گریزم من روم سوی زنان111.22من شوم توزیع بر پنجاه داریوسف از زن یافت زندان و فشار111.23اولیاشان قصد جان من كننداز جاھلی بر من تنندآن زنان111.24چون كنم چون نی از اینم نی از آن ؟نی ز مردان چاره دارم، نی زنان111.25او با آن دو مو از غم بریست : گفتبعد از آن كودك بھ كوسھ بنگریست111.26و ز چو تو مادر فروش كنگ زشت فارغ است از خشت و از پیكار خشت111.27بھتر از سی خشت پیرامون كون بھر نمونبر زنخدان چار مو111.28از ھزاران كوشش طاعت پرست ذره ای سایۀ عنایت بھتر است111.29ره كنددو صد خشت است، خود راگرزانكھ شیطان خشت طاعت بر كند111.30تا بسازد خویشتن را بھره ایبا عنایت او ندارد زھره ای* 111.31از عطای آن سو است آن دو سھ موبنھادۀ تو استخشت اگر پر است111.32کالنخرد منگر، ھمچو کوھی داندر حقیقت ھر یکی مو را از آن111.33كان امان نامھ و صلۀ شاھنشھیست کھیستدر حقیقت، ھر یك از آن مو111.34خیره سری بر كند آن جملھ راتو اگر صد قفل بنھی بر دری111.35دل بشكھدپھلوانان را از آناگر مھری نھداز مومشحنھ ای111.36چون فر سیما در وجوه سد شدهھمچو كوهآن دو سھ تار عنایت111.37ایمن مخسب از دیو زشت ھملیكخشت را مگذار، ای نیكو سرشت111.38وآنگھان ایمن بخسب و غم مداردر دست آرزآن كرمدو تا مورو111.39

آنچنان علمی كھ مستنبھ بودبھ بوداز عبادتنوم عالم111.40با دست و پابھ ز جھد اعجمیآن سكون سابح اندر آشنا111.41بھ رود از اعجمی با انتطاحدست و پا ساکن بھ آب اندر سباح* 111.42اعجمی زد دست و پا و غرق شدمیرود سباح ساکن چون عمد111.43طالب علم است غواص بحارعلم دریائی است بی حد و كنار111.44می نگردد ھیچ سیر از جست و جوگر ھزاران سال باشد عمر او111.45

در بیان حدیث منھومان ال یشبعان طالب العلم و طالب الدنیا. 112منھومان ھما ال یشبعان : اینكھكان رسول حق بگفت اندر بیان112.1تدبیراتھاطالب العلم وطالب الدنیا و توفیراتھا112.2غیر دنیا باشد این علم، ای پدرپس در این قسمت چو بگماری نظر112.3گردد رھبرت ز ینجا وكندكتغیر دنیا پس چھ باشد آخرت ؟* 112.4کان برد ز اینجات آنجا، ای امینغیر دنیا آخرت باشد یقین112.5

بحث شاھزادگان با ھمدیگر در آن قضیھ و مقالھ ی برادر بزرگتر. 113ھر سھ را یك درد و یک رنج و حزن رو بھ ھم كردند ھر سھ مفتتن113.1سقیم ھر سھ از یك رنج و یك علتندیمھر سھ در یك فكر و یك سودا113.2در سخن ھم ھر سھ را حجت یكی در خموشی ھر سھ را خطرت یكی113.3خون فشان بر سر خوان مصیبتیك زمانی اشك ریزان ھر سھ شان113.4بر زده با سوز چون مجمر نفس ھر سھ كسیك زمان از آتش دل113.5ما نھ نر بودیم اندر نصح غیر؟کای اخوان خیر: آن بزرگین گفت113.6از بال و خوف و فقر و زلزلھ ھر كھ بھ ما كردی گلھاز حشم113.7صبر كن، كالصبر مفتاح الفرج كم نال از حرج ؟: ما نمی گفتیم113.8منسوخ شد قانون، چھ شد؟! ای عجباین كلید صبر ما اكنون چھ شد ؟113.9

اندر آتش ھمچو زر خندیم خوش ؟ کاندر كش مكش: ما نمی گفتیم113.10ھین، مگردانید رنگ : گفتھ ما كھوقت تنگاتنگ جنگمر سپھ را113.11زیر پاجملھ سرھای بریدهآن زمان كھ بود اسبان را وطا113.12چون سنان بھ پیش آئید قاھر: كھكنانما سپاه خویش را ھی ھی113.13زآنكھ صبر آمد چراغ و نور صدرجملھ عالم را نشان داده بھ صبر113.14در چادر شدیم چون زنان زشت!نوبت ما شد، چھ خیره سر شدیم 113.15دار شرم كن خود را و، از خودگرمای دلی كھ جملھ را كردی تو گرم113.16نوبت تو گشت، از چھ تن زدی ؟ای زبان كھ جملھ را ناصح بدی113.17دور توست این دم، چھ شد ھیھای تو؟ای خرد، كو پند شكر خای تو ؟113.18نوبت تو شد، بجنبان ریش راای ز دلھا برده صد تشویش را113.19پیش از این بر ریش خود خندیده ای ریش ار كنون دزدیده ایاز غری113.20مھمان تو شد، چون تن زدی ؟ درددرمان بدیچون بھ درد دیگران113.21در غم خود چون زنانی، وای وای ھای ھایوقت پند دیگرانی* 113.22بانگ بر زن، چھ گرفت آواز تو ؟بانگ بر لشكر زدن بد ساز تو113.23بغلتاقی بپوش ز آن نسیج خودآنچھ پنجھ سال بافیدی بھ ھوش113.24دست بیرون آر و گوش خود بكش از نوایت گوش یاران بود خوش113.25گم مكن پا و دست و ریش و سبلتسر بدی پیوستھ، خود را دم مكن113.26خویش را در طبع آر و در نشاطبازی آن توست بر روی بساط113.27تا بدانی اندر این معنی سنداین حکایت گوش کن، ای با خرد* 113.28

بھ مجلس کشیدن پادشاھی فقیھی را و بزخم مشت بطبع آوردن. 114می گذشت آن یك فقیھی بر درش پادشاھی مست اندر بزم خوش114.1وز شراب لعل در خوردش دھیدكش در این مجلس كشیدكرد اشارت114.2

شست در مجلس ترش چون زھر مارپس كشیدندش بھ شھ بی اختیار114.3از شھ و ساقی بگردانید چشم عرضھ كردش، نپذرفت او بھ خشم114.4خوشتر آید از شرابم زھر مار كھ بھ عمر خود نخوردستم شراب114.5تا من از خویش و، شما زین وا رھیدمرا زھری دھیدھین بھ جای می114.6مرگ دردچونگشتھ در مجلس گراننخورده، عربده آغاز كردمی114.7در جھان بنشستھ با اصحاب دل ھمچو اھل نفس و اھل آب و گل114.8از می ابرار جز در یشربون حق ندارد خاصگان را در كمون114.9

حس نمی یابد از او، غیر از كالم جامعرضھ میدارند بر محجوب114.10دادشان كھ نمی بیند بھ دیدهرو ھمی گرداند از ارشادشان114.11سر نصح اندر درونشان در شدی گر ز گوشش تا بھ حلقش ره بدی114.12جز قشوركافكند در نار سوزانچون ھمھ نار است جانش نیست نور114.13كی شود از قشر معده گرم و زفت ؟ مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت114.14نار را با ھیچ مغزی كار نیست جز كھ قشر افشار نیستنار دوزخ114.15بھر پختن دان، نھ بھر سوختن ور بود بر مغز ناری شعلھ زن114.16مستمر دان در گذشتھ و نامده این قاعدهتا كھ باشد حق حكیم114.17مغز را پس چون بسوزد؟ دور از اومغفور از اومغز نغز و قشرھا114.18اشتھا آرد شراب احمرش گر بكوبد بر سرشاز عنایت114.19بزم این شھان چون فقیھ از شرب وماند او بستھ دھانور نكوبد114.20چھ خموشی؟ ده بھ طبعش آر ھی ای نیك پی: شاه با ساقی بگفت114.21ھر كھ را خواھد بھ فن از خود بردھست پنھان حاكمی بر ھر خرد114.22چون اسیران بستھ در زنجیر اوآفتاب مشرق و تنویر او114.23فن نیمچون بخواند در دماغشچرخ اندر آرد در زمنچرخ را114.24مھره زو دارد، وی است استاد نردعقل، كاو عقل دگر را سخره كرد114.25آن زحیردر كشید از بیم سیلیگیر: چند سیلی بر سرش زد، گفت114.26در ندیمی و مضاحك رفت و الغ مست گشت و، شاد و خندان شد چو باغ114.27سوی مبرز رفت تا میزك كندشیر گیر و خوش شد، انگشتك بزد114.28ز قرناقان شاه سخت زیبا رخچو ماهیك كنیزك دید در مبرز114.29تن ستم پرداز ماندعقل رفت وچون بدید او را، دھانش باز ماند114.30بر كنیزك در زمان بر زد دو دست عمرھا بوده عزب، مشتاق و مست114.31بر نیامد با وی و، سودی نداشت بس طپید آن دختر و نعره فراشت114.32چون خمیر آمد بھ دست نانوادر وقت لقازن بھ دست مرد114.33زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت گھ درشتگاھیش نرم وبسرشد114.34در ھمش آرد گھی یك لختھ ای گاه پھنش واكشد بر تختھ ای114.35از تنور و آتشش سازد محك گھ نمكگاه در وی ریزد آب و114.36اندر این لعبند مغلوب و غلوب این چنین پیچید مطلوب و طلوب114.37ھر عشیق و عاشقی را این فن است را با زن استتنھا نھ شواین لعب114.38رامین مفترض پیچشی چون ویس واز قدیم و حادث و عین و عرض114.39پیچش ھر یك ز فرھنگی دگرلیك، لعب ھر یكی رنگی دگر114.40زن را بد گسیل كھ مكن ای شویشوی و زن را گفتھ شد بھر مثیل114.41خوش امانت داد اندر دست تو ؟دست اوآن شب گردك، نھ ینگا114.42از بد و نیكی خدا با تو كندكانچھ تو با او كنی، ای معتمد114.43حق امانت دادش اندر دست تواین زن دنیا کھ ھست او مست تو* 114.44نی عفیفی ماندش و نی زاھدیحاصل، آنجا آن فقیھ از بیخودی114.45آتش او اندر آن پنبھ فتادآن فقیھ افتاد بر آن حور زاد114.46

سر بریده می طپیدزن چو مرغجان بھ جان پیوست و، قالبھا چخید114.47چھ حیا، چھ دین، چھ خوف و بیم جان ؟ چھ شراب و چھ ملك، چھ ارسالن؟114.48نی حسن پیدا شد آنجا، نی حسین چشمشان افتاده اندر عین و غین114.49طبع ھر یک خرم و دل گشت شادیافت ھر یکشان از آن دیگر مراد* 114.50انتظار شاه ھم از حد گذشت شد دراز و، كو طریق باز گشت؟114.51زلزلھ و القارعھ آنجایافتشاه آمد تا ببیند واقعھ114.52تفت بربودسوی مجلس، جام میآن فقیھ از جای بر جست و برفت114.53تشنۀ خون دو جفت بد فعال شھ چو دوزخ، پر شرار و پر نكال114.54تلخ و خونی گشتھ ھمچون جام زھرچون فقیھش دید پر از خشم و قھر114.55در طبعش آرچھ نشستی خیره؟ ھینبانگ زد بر ساقی اش، كای گرم کار114.56آمدم با طبع، آن دختر تو راای كیا: خنده آمد شاه را، گفت114.57جودم بدادز آن خورم كھ یار راپادشاھم، كار من عدل است و داد114.58میدھد در خورد یار از پنج و ششآنچھ آن را میخورم از ترش و خوش* 114.59كی دھم آن را بھ خورد یار و توش آنچھ آن را می ننوشم ھمچو نوش114.60میخورم بر خوان خاص خویشتن زآن خورانم من غالمان را كھ من114.61كھ خورم من، خود ز پختھ، یا کھ خام زآن خورانم بندگان را از طعام114.62ز آن بپوشانم حشم را، نھ پالس من چو پوشم از خز و اطلس لباس114.63ألبسوھم گفت مما تلبسون شرم دارم از نبی ذو فنون114.64اطعموا االذناب مما تاكلون مصطفی كرد این وصیت با بنون114.65از عطای خاص کشاف الکروبشد فقیھ و برد با خود جفت خوب* 114.66در صبوری چست و راغب كرده ای دیگران را بس بھ طبع آورده ای114.67كن عقل دور اندیش راپیشواھم بھ طبع آور بھ مردی خویش را114.68جان بھ اوج عرش و كرسی بر شودچون قالووزی صبرت پر شود114.69بركشانیدش بھ باالی طباق مصطفی بین چونکھ صبرش شد براق114.70از بال او را در رحمت گشادچون صبوری پیشھ کرد ایوب راد* 114.71صبر وامگذار تا بتوان ز دستھستصبر صدر آمد بھ ھر حالت کھ* 114.72کاندر این تعجیل در پیچیده ایصبر مفتاح الفرج نشنیده ای* 114.73بیدالن را صبر شد آرام دلصبر آرد عاشقان را کام دل* 114.74واز حدیث عاشقان بر گو سخنحد ندارد این سخن کوتاه کن* 114.75

رفتن شاه زادگان بعد از اتمام ماجرا بھ جانب والیت چین تا بھ قدر امكان بھ مقصود نزدیكتر . 115راه وصل مسدود است بھ قدر امكان نزدیك شدن محمود استباشند اگر

کانتظار توست آن شھزادگانزوتر برانباز گرد ای عاشق و* 115.1عشق در خود گوشمالی دادشانھر سھ شھزاده چو کار افتادشان* 115.2ھر چھ بود، ای یار من، آن لحظھ بودروان گشتند زوداین بگفتند و115.3بعد از آن سوی بالد چین شدندصدیقین شدندصبر بگزیدند و115.4راه معشوق نھان برداشتندوالدین و ملك را بگذاشتند115.5عشقشان بی پا و سر كرد و فقیرھمچو ابراھیم ادھم از سریر115.6خویش را افكند اندر آتشی سر خوشییا چو ابراھیم مرسل115.7پیش عشق و خنجرش حلقی كشیدیا چو اسماعیل صبار مجید115.8

حكایت امرؤ القیس كھ پادشاه عرب بود و با جمال و کمال و زنان عرب چون زلیخا شیفتۀ او . 116بودند، مگر دانست اینھا ھمھ تمثال صورتی اند، باید طالب معنی شد

ھم كشیدش عشق از خطۀ عرب امرؤ القیس از ممالك خشك لب116.1

شاعر و صاحب اصول، اندر کمالبود نازک طبع و ھم صاحب جمال* 116.2سرد شد ملک و عیال و منزلشچونکھ زد عشق حقیقی بر دلش* 116.3از میان مملکت بگریخت تفتنیم شب دلقی بپوشید و برفت* 116.4شاھی از ملوك : با ملك گفتندتا بیامد خشت میزد در تبوك116.5خشتی میزندشد شكار عشق وامرؤ القیس آمدست اینجا بھ كد116.6ای ملیك نیک خو: گفت با اوشد پیش اوآن ملك بر خاست شب116.7مر تو را رام از بالد و از جمال دو ملكت شد كمالیوسف وقتی116.8و آن زنان ملك مھ بی میغ توگشتھ مردان بندگان از تیغ تو116.9

صد جان شودجان ما از وصل توپیش ما باشی تو، بخت ما بود116.10ای بھ ھمت ملكھا متروك تومملوك توھم من و ھم ملك من116.11روی پوش ناگھان وا كرد از سراو خموشفلسفھ گفتش بسی و116.12ھمچو خود در حال، سر گردانش كردتا چھ گفتش او بھ گوش از عشق و درد116.13او ھم از تاج و كمر بیزار شددست او بگرفت و با او یار شد116.14عشق یك كرت نكرده ست این گنھ تا بالد دور رفتند آن دو شھ116.15من االخیراو بھ ھر كشتی بودبر طفالنست شیربر بزرگان شھد و116.16تا بھ قعر از پای تا فرقش کندکھ چو در کشتی شود غرغش کند* 116.17ھست شھره در میان انس و جانقصۀ کیخسرو آن شاه زمان* 116.18عشقشان بربود از ملك و تبارغیر این دو، بس ملوك بی شمار116.19ھمچو مرغان گشتھ ھر سو دانھ چین گرد چینجان این سھ شھ بچھ ھم116.20زانكھ رازی با خطر بود و خطیرزھره نی تا لب گشایند از ضمیر116.21كمان زه كردهعشق خشم آلودهصد ھزاران سر بھ یکجو آن زمان116.22خوی دارد دم بھ دم خیره كشی عشق خود بی خشم در وقت خوشی116.23من چھ گویم؟ چون كھ خشم آلود شداین بود آن لحظھ كاو خشنود شد116.24آن شمشیر اوكشد این عشق وكشلیك، مرج جان فدای شیر او116.25سلطنتھا مردۀ آن بندگی بھ از ھزاران زندگیكشتنش116.26پست گفتندی بھ صد خوف و خطربا كنایت رازھا با یکدگر116.27آه را جز آسمان ھم دم نبودراز را غیر از خدا محرم نبود116.28داشتند از بھر ایراد خبراصطالحاتی میان ھمدگر116.29سروری اندوختندطمطراقزین لسان الطیر عام آموختند116.30مرد خام غافل است از جان مرغانصورت آواز مرغ است آن كالم116.31دیو گر چھ ملك گیرد، ھست غیركو سلیمانی كھ داند لحن طیر؟116.32علم مكرش ھست و،علمناش نیست دیو بر شبھ سلیمان كرده ایست116.33منطق الطیری ز علمناش بودچون سلیمان از خدا بشاش بود116.34كھ ندیدستی طیور من لدن تو از آن مرغ ھوائی فھم كن116.35ھر خیالی را نباشد دست باف جای سیمرغان بود آن سوی قاف116.36افتد فراق بعد العیانآنگھشآن اتفاقكھ دیدھر خیالی را116.37كایمن است از ھر فراق آن منقبت بھر مصلحتنی فراق قطع116.38خور گردد نھانلحظھ ای در ابربھر استبقای آن جسم چو جان116.39آفتاب از برف یك دم در كشدبھر اسبقای آن روحی جسد* 116.40ھین مدزد از حرف ایشان اصطالح ز ایشان صالحبھر جان خویش جو116.41یوسف كرده بودنام جملھ چیزاز سپندان تا بھ عودآن زلیخا116.42آن معلوم كردمحرمان را سرنام او در نامھا مكتوم كرد116.43"با ما گرم شدكان یار"این بدی "موم ز آتش نرم شد"چون بگفتی 116.44"سبز شد آن شاخ بید"ور بگفتی "مھ بر آمد بنگرید"ور بگفتی 116.45

"خوش ھمی سوزد سپند"ور بگفتی "آبھا خوش میطپند"ور بگفتی * 116.46"دست بر ھم رقص و مستی میکنند* ""برگھا خوش می تنند"ور بگفتی 116.47" سر شھ شھباز گفت"ور بگفتی "گل بھ بلبل راز گفت" ور بگفتی 116.48" بر افشانید رخت"ور بگفتی كھ "چھ ھمایون است بخت؟"ور بگفتی 116.49"ھین بر آمد آفتاب " ور بگفتی "سقا آورد آب"ور بگفتی كھ 116.50"حوائج از برش یك لختھ اند"یا "دوش دیگی پختھ اند"ور بگفتی 116.51" عكس می گردد فلك"ور بگفتی "ھست نانھا بی نمك"ور بگفتی 116.52" درد سر شد خوشترم"ور بگفتی "بھ درد آمد سرم"ور بگفتی كھ 116.53کھ مخالف با موافق گشت جفتمحرمان را زآن خبر بد، کھ چھ گفت* 116.54ور نكوھیدی، فراق او بدی گر ستودی، اعتناق او بدی116.55خواه او، یوسف بدی قصد او وصد ھزاران نام اگر بر ھم زدی116.56می شدی او سیر و، مست از جام اوگرسنھ بودی، چو گفتی نام او116.57نام یوسف شربت باطن شدی تشنگیش از نام او ساكن شدی116.58درد او در حال گشتی سودمندور بدی دردیش، ز آن نام بلند116.59نام دوست، این كند در عشقاینوقت سرما بودی او را پوستین116.60چو نبود عشقناك این عمل نكندمی خوانند ھر دم نام پاكعام116.61از نام اوورامی شدی پیداآنچھ عیسی كرده بود از نام ھو116.62ذكر آن این است و، ذكر اینست آن چونكھ با حق متصل گردید جان116.63كاندر اوست پس ز كوزه آن ترابدپر از عشق دوستخالی از خود بود و116.64گریھ بوھای پیاز آن بعادخنده بوی زعفران وصل داد116.65این نباشد مذھب عشق و ودادھر یكی را ھست در دل صد مراد116.66آفتاب آن روی را ھمچون نقاب آفتابروزیار آمد عشق را116.67است، دست از وی بدار" عابد الشمس"آنكھ نشناسد نقاب از روی یار116.68دل ھم او، دل سوزی عاشق ھم اوروزی عاشق ھم اوروز او و116.69نان و آب و جامھ و دارو و خواب از عین آبماھیان را نقد شد116.70غیر شیرمی نداند در دو عالمھمچو طفل است او، ز پستان شیر گیر116.71راه نبود این طرف تدبیر راطفل داند ھم نداند شیر را116.72تا بیابد فاتح و مفتوح راروح راگرد نامھاینگیج كرد116.73حاملش دریا بود، نھ سیل و جوگیج نبود در روش، بلك اندر او116.74ھمچو سیلی غرقۀ قلزم شودگم شودچون بیابد او كھ یابد116.75این بود"زر ندادمتا نمردی"دانھ چون گم گردد آنگھ تین بود116.76

بی طاقت شدن برادر بزرگتر بعد از مدتی و متواری شدن در بالد چین در شھر تخت گاه و گفتن . 117او القی راسی --اما قدمی تنیلنی مقصودی . من رفتم الوداع تا خود را بر شاه چین عرضھ کنم: کھ

كفوادی ثمھیا سر بنھم ھمچو دل از دست اینجا---یا پای رساندم بھ مقصود و مراد

اضلھا اهللا كیف ترشدھا---و نصیحت برادران او را سود ناداشتن، یا عاذل العاشقین دع فئھ ز انتظار آمد بھ لب این جان من ای اخوان من: آن بزرگین گفت117.1مر مرا این صبر در آتش نشاندالابالی گشتھ ام، صبرم نماند117.2واقعۀ من عبرت عشاق شدطاقت من زین صبوری طاق شد117.3در فراق آمد نفاق زنده بودنمن ز جان سیر آمدم اندر فراق117.4تا عشق سر بخشد مراسر ببرچند درد فرقتش بكشد مرا ؟117.5زندگی زین جان و، سر ننگ من است دین من از عشق زنده بودن است117.6زانكھ سیف افتاد محاء الذنوب تیغ، جانھا را کند پاک از عیوب117.7ھوای صاف یافت ماه جان منچون غبار تن بشد، ماھم بتافت117.8

میزنم " ان فی موتی حیاتی"عمرھا بر طبل عشقت، ای صنم117.9كی ز طوفان بال دارد فغان ؟دعوی مرغابئی كردست جان117.10كشتی اش بر آب بس باشد قدم ز اشكستن كشتی چھ غم ؟رابط117.11من از این دعوی چگونھ تن زنم ؟ زنده زین دعوی بود جان و تنم117.12مدعی ھستم، ولی كذاب نی خواب می بینم، ولیکن خواب نی117.13ھمچو شمعم، بر فروزم روشنی گر مرا صد بار تو گردن زنی117.14بس شب روان را خرمن آن ماهار خرمن بگیرد پیش و پسآتش117.15حیلت اخوان، ز یعقوب نبی كرده یوسف را نھان و مختبی117.16غمازئی پیرھنكرد آخرخفیھ كردندش ز حیلت سازئی117.17خود را بی خبرمكن ز اخطار: كھآن دو گفتندش نصیحت در سمر117.18ھین مخور این زھر از جلدی و شك ھین منھ بر ریشھای ما نمك117.19چون روی؟ چون نبودت قلبی بصیرجز بھ تدبیر یكی شیخی خبیر117.20افتد در خطربر پرد در اوج وكھ ناروئیده پروای آن مرغی117.21چون ندارد عقل، عقل رھبری عقل باشد مرد را بال و پری117.22جوی باش یا نظرور، یا نظرورجوی باشیا مظفر، یا مظفر117.23از ھوا باشد، نھ از روی صواب بی ز مفتاح خرد این قرع باب117.24و ز جراحتھای ھم رنگ دواعالمی در دام می بین از ھوا117.25اشگرف برگ در دھانش بھر صیدایستاده مار بر سینھ چو مرگ117.26مرغ پندارد كھ او شاخ گیاست چون حشیشی او بھ پاستدر حشایش117.27در فتد اندر دھان مار مرگ چون نشیند بھر خور بر روی برگ117.28كرمان درازگرد دندانھاشكرده تمساحی دھان خویش باز117.29كرمھا روئید و بر دندان نشانداز بقیۀ خور كھ در دندانش ماند117.30مرج پندارند آن تابوت رامرغكان بینند كرم و قوت را117.31فرو بندد دھان در كشدشان وچون دھان پر شد ز مرغ، او ناگھان117.32چون دھان باز آن تمساح دان ناننقل و پر زاین جھان پر ز117.33از فن تمساح دھر ایمن مباش بھر كرم و طعمھ ای روزی تراش117.34بر سر خاكش حبوب مكرناك روبھ افتد پھن اندر زیر خاك117.35آن مكر دان پای او گیرد بھ مكرتا بیاید زاغ غافل سوی آن117.36كاو مھتر است ؟چون بود مكر بشرصد ھزاران مكر در حیوان چو ھست117.37خنجری پر زھر اندر آستین مصحفی در كف چو زین العابدین117.38پر سحر و فن در دل او بابلیای موالی من: گویدت خندان كھ117.39ھین مرو بی صحبت پیر خبیرزھر قاتل صورتش شھد است و شیر117.40سوز و تاریكی است گرد نور برق مكر است و زرقجملھ لذات ھوا117.41راه تو درازگرد او ظلمات وبرق، نور كوتھ و كذب و مجاز117.42اسب تانی راندن نی بھ منزلنی بھ نورش نامھ تانی خواندن117.43انوار شرق از تو رو اندر كشدلیك، جرم آنكھ باشی رھن برق117.44چون تو جوئی از عطارد نور و تابخشم گیرد بر دلت آن آفتاب* 117.45شب میل میل در مفازۀ مظلمیبی دلیلمی كشاند مكر برقت117.46گھ بدان سو، گھ بدین سوی اوفتی كھ، گاه در جوی اوفتیگاه بر117.47رو بگردانی از اوور ببینیخود نبینی تو دلیل، ای جاه جو117.48مر مرا گمراه گوید این دلیل شصت میلكھ سفر كردم در این ره117.49ز امر او را ھم ز سر باید گرفت گر نھم من گوش سوی این شگفت117.50ھر چھ بادا باد، ای خواجھ بروعمر خود كردم گرومن در این ره117.51كن پی وحی چو شرق عشر آن رهچو برقراه كردی، لیك در ظنی117.52

ز شرقی مانده ای و ز چنان برقیظن ال یغنی من الحق خوانده ای117.53یا کھ آن كشتی بھ این كشتی ببندھین درآ در كشتی ما، ای نژند117.54چون روم من در طفیلت كوروار ؟چون ترك گیرم گیر و دار؟: گوید او117.55زآن یكی ننگ است و، صد ننگ است از این یقینبھ از تنھاكور با رھبر117.56می گریزی از یمی در بحرھا می گریزی از پشھ در اژدھا117.57در میان لوطیان شور و شرمی گریزی از جفاھای پدر117.58تا ز نرتع نلعبت گردد وبال می گریزی ھمچو یوسف از مالل117.59مر تو را، لیك، آن عنایت یار كو ؟افتی ھمچو اوزین تفرج در چھ117.60تا حشر سربر نیاوردی ز چھپدرگر نبودی آن بھ دستوری117.61چون این است میلت، خیر باد: گفتآن پدر بھر دل او اذن داد117.62او جھودانھ بماند از رشدھر ضریری كز مسیحی سر كشد117.63شد از این اعراض او كور و كبودقابل ضو بود، اگر چھ كور بود117.64ای عمی، كحل ضریری با من است بزن بر من دو دست: گویدش عیسی117.65بر قمیص یوسف جان بر زنی ار كوری، بیابی روشنیاز من117.66اندر آن اقبال و منھاج ره است كار و باری كت رسد بعد شكست117.67ترك كن، ای پیر خر، ای پیر خركار و باری كھ ندارد پا و سر117.68ترک گیر، ای بوالفضول گیج مستکار و باری کان ندارد پا و دست* 117.69پیر رشادپیر گردون نی، ولی،استاد و سر لشكر مبادغیر پیر117.70روشنایی دید و از ظلمت برست در زمان، گر پیر را شد زیر دست117.71ترك تازسود ندھد در ضاللتشرط تسلیم است، نی كار دراز117.72پیر جویم، پیر جویم، پیر، پیرمن نجویم زین سپس راه اثیر117.73از كمان تیر پران از كھ گردد ؟پیر باشد نردبان آسمان117.74كرد با كركس سفر بر آسمان ز ابراھیم، نمرود گرانبی117.75لیك، بر گردون نپرد كركسی از ھوا شد سوی باال او بسی117.76كركست من باشم، اینت خوبترای مرد سفر: گفتش ابراھیم117.77بی پریدن بر شوی بر آسمان چون ز من سازی بباال نردبان117.78بی ز زاد و راحلھ این دل چو برق آنچنان كھ میرود تا غرب و شرق117.79حس مردم شھرھا، در وقت خواب آنچنان كھ میرود شب ز اغتراب117.80خوش نشستھ میرود در صد جھان آنچنان كھ عارف از راه نھان117.81از كی است ؟این خبرھا ز آن والیتگر ندادستش چنین رفتار دست117.82صد ھزاران پیر بر وی متفق این خبرھا، وین روایات محق117.83آنچنان كھ ھست در علم ظنون یك خالفی نی میان این عیون117.84وین حضور كعبھ و وسط نھارآن تحری آمد اندر لیل تار117.85نردبانی نایدت زین كركسان پر جوی از كسانخیز ای نمرود و117.86پر او با جیفھ خواری متصل عقل جزوی كركس آمد، ای مقل117.87میل میلمی پرد تا ظل سدرهعقل ابداالن چو پر جبرئیل117.88فارغ از مردارم و، كركس نی ام نیكو پی امباز سلطانم، گشم117.89یك پر من بھتر از صد كركست كھ من باشم كستترك كركس كن117.90كسب راپیشھ را واستابایدچند بر عمیان دوانی اسب را ؟117.91در مچین عاقلی جو، خویش را زوخویش را رسوا مكن در شھر چین117.92رو بر وفق آن ھین ھوا بگذار وآنچھ گوید آن فالطون زمان117.93لم یلدبھر شاه خویشتن كھبھ جداندر چین: جملھ میگویند117.94زن را ره ندادبلكھ سوی خویششاه ما خود ھیچ فرزندی نزاد117.95گردنش با تیغ بران كرد جفت ھر كھ از شاھان از این نوعش بگفت117.96

زود ثابت کن كھ دارم من عیال چونكھ گفتی این مقال: شاه گوید117.97یافتی از تیغ تیزم ایمنی مر مرا دختر اگر ثابت كنی117.98دلق توبر كشم از صوفی جانور نھ بی شك من ببرم حلق تو117.99

كذب آمیغ توای بگفتھ الفسر نخواھی برد ھیچ از تیغ تو117.100پر ز سرھای بریده خندقی بنگر، ای از جھل گفتھ ناحقی117.101زین غلوپر ز سرھای بریدهخندقی، از قعر خندق تا گلو117.102گردن خود را بدین دعوی زدهجملھ اندر كار این دعوی شده117.103این چنین دعوی میندیش و میارھین ببین این را بھ چشم اعتبار117.104كی بر این میدارد، ای دادر تو را ؟عمر ماتلخ خواھی كرد بر ما117.105بر عمی، آن از حساب راه نیست گر رود صد سال، آنك آگاه نیست117.106ھمچو بی باكان مرو در تھلكھ بی سالحی، در مرو در معركھ117.107مرا زین گفتھ ھا آید نفور: كھگفت آن ناصبوراین ھمھ گفتند و117.108كشت كامل گشت، وقت منجل است سینھ پر آتش مرا چون منقل است117.109بر مقام صبر، عشق آتش فشاندصدر را صبری بد، اكنون آن نماند117.110در گذشت او، حاضران را عمر بادصبر من مرد آن شبی كھ عشق زاد117.111ز آن گذشتم، آھن سردی مكوب ای محدث، از خطاب و از خطوب117.112فھم كو در جملۀ اجزای من ؟ كن پای منسر نگونم، ھین رھا117.113كشتن خوشم چون فتادم زار، بااشترم من، تا توانم می كشم117.114پیش درد من مزاح مطلق است پر سر مقطوع اگر صد خندق است117.115زیر گلیم این چنین طبل ھوامن نخواھم زد دگر از خوف و بیم117.116یا سر اندازی و، یا روی صنم من علم اكنون بھ صحرا میزنم117.117ضراب بھ شمشیرآن بریده بھ،حلق، كان نبود سزای آن شراب117.118بھ سپید و كورآن چنان دیدهكان نبود ز وصلش در فرهدیده117.119بركنش، كھ نبود آن بر سر نكوگوش كان نبود سزای راز او117.120بھ ساطور قصاب آن شكستھ بھاندر آن دستی كھ نبود آن نصاب117.121جان نپیوندد بھ نرگس زار اوآنچنان پائی كھ از رفتار او117.122كانچنان پا، عاقبت درد سر است آن چنان پا، در حدید اولی تر است117.123

بیان مجاھد كھ دست از مجاھده باز ندارد، اگر چھ داند کھ بسطت عطاء حق را كھ آن مقصود از . 118طرف دیگر و بھ سبب عمل دیگر بدو برساند كھ در وھم او نبوده باشد و او در این طریق معین امید

ھمین در میزند شاید كھ حق تعالی آن روزی را از در دیگر رساند كھ او آن تدبیر نكرده باشد، و بستھ،یرزقھ من حیث ال یحتسب، العبد یدبر و اهللا یقدر، و بود كھ بنده را ھم بندگی بود كھ مرا از غیر این در

برساند اگر چھ من حلقۀ این در می زنم، حق تعالی او را ھم از این در روزی رساند، فی الجملھ این ھمھ درھای یك سرای است

روم سوی وطن یا چو باز آیممنیا درین ره می بیابم كام118.1بیابم در حضرچون سفر كردمبو كھ موقوف است كامم بر سفر118.2گرددم روشن شود اشکال حلوصلتا حساب خطوتین فقد و* 118.3چون نبود از من جدا یک، ای فتیکی بھ جد می جستمی چندین ورا ؟* 118.4تا بدانم كھ نمی بایست جست یار را چندان بجویم جد و چست118.5تا نگردم گرد دوران زمن آن معیت كی رود از گوش من ؟118.6جز كھ از بعد سفرھای درازراز؟كنم من از معیت فھمكی118.7تا كھ عكس آن بھ گوش آید، نھ طرددل را مھر كردحق معیت گفت و118.8بعد از آن مھر از دلش او بر گشادچون سفرھا كرد و داد راه داد118.9

گرددش روشن ز بعد دو خطاآن حساب با صفاچون خطائین118.10این معیت را، كی او را جستمی ؟ اگر دانستمی: بعد از آن گوید118.11

ناید آن دانش بھ تیزی فكربود موقوف سفردانش آن118.12بستھ و موقوف، گریۀ آن وجودآنچنان كھ وجھ وام شیخ بود118.13توختھ شد وام آن شیخ كباركودك حلوائیی بگریست زار118.14پیش از این اندر خالل مثنوی گفتھ شد آن داستان معنوی118.15مطمعی تا نباشد غیر آنتدر دلت خوف افكند از موضعی118.16و آن مرادت از كسی دیگر دھددر طمع خود فائدۀ دیگر نھد118.17كآیدم میوه از آن عالی درخت سختای طمع بر بستھ در یك جای118.18بل ز جای دیگر آید آن عطاآن طمع زینجا نخواھد شد وفا118.19چون نبودش نیت اکرام و دادآن طمع را پس چرا در تو نھاد ؟118.20نیز تا باشد دلت در حیرتی از برای حكمتی و صنعتی118.21كاین مرادم از كجا خواھد رسید؟تا دلت حیران بود، ای مستفید118.22بیش تا شود ایقان تو در قلبتا بدانی عجز خویش و جھل خویش118.23زین طمع ؟كھ ز چھ رویاند مصرفھم دلت حیران شود در منتجع118.24تا ز خیاطی بری نان تازئی طمع داری روزئی در درزئی118.25كھ ز وھمت بود آن مكسب بعیدرزق تو در زرگری آید پدید118.26چون تو را از جای دیگر در گشودبھر چھ بود ؟پس طمع در درزئی118.27كھ نوشت آن حكم را در ما سبق بھر نادر حكمتی در علم حق118.28پیشھ ات كلتا كھ حیرانی بودنیز تا حیران بود اندیشھ ات118.29خارج از سعی جسدیا ز راھیزین سعیم رسدیا وصال یار118.30می تپم، تا از كجا خواھد گشادمن نگویم زین طریق آید مراد118.31تا كدامین سو رھد جان از جسدسر بریده مرغ ھر سو می فتد118.32یا ز برجی دیگر از ذات البروج تا مراد من بر آید زین خروج118.33

حكایت مرد میراث یافتھ کھ در خرج اسراف کرده و مفلس شد. 119بماند او عور و زارجملھ را خورد وبود یك میراثئی را بی شمار119.1چون بھ ناكام از گذشتھ شد جدامال میراثی ندارد خود وفا119.2كھ بھ كد و کسب و رنجش كم شتافت او نداند قدر ھم، کارزان بیافت119.3كھ بدادت حق بھ بخشش رایگان زآن می ندانی، ای فالنقدر جان119.4ماند چون جغدان در این ویرانھ ھانقد رفت و، جنس رفت و، خانھ ھا119.5یا بده برگی و، یا بفرست مرگ یا رب، برگ دادی، رفت برگ: گفت119.6ساز كردیا رب اجرنییا رب وتھی شد، یاد حق آغاز كردچون119.7نالھ گر است در زمان خالئیمومن مزھر است: چون پیمبر گفت119.8دست او خوش است پر مشو، كاسیبمطربش بنھد ز دستچون شود پر119.9

این سر مست است این كز می التی شو و خوش باش بین اصبعین119.10در بیان سبب تأخیر در اجابت دعای مؤمن از حضرت عزت. 120

آب دادزرع دین راابر چشمشرفت طغیان، آب از چشمش گشاد120.1زر طلب شد بی تعب آن زر پرست در دعا و البھ در زد ھر دو دست* 120.2تا رود دود خلوصش بر سماای بسا مخلص كھ نالد در دعا120.3از انین المذنبین بوی مجمرتا رود باالی این سقف برین120.4كای مجیب ھر دعا، وی مستجارپس مالیك با خدا نالند زار120.5او نمی داند بجز تو مستندبندۀ مومن تضرع می كند120.6از تو دارد آرزو ھر مشتھی بیگانگان را میدھیتو عطا120.7یاری اوست عین تاخیر عطانز خواری اوست: حق بفرماید كھ120.8گو تضرع کن کھ این اعزاز اوستنالۀ مومن ھمی داریم دوست* 120.9

آن كشیدش موكشان در كوی من آوردش ز غفلت سوی منحاجت120.10

ھم در آن بازیچھ مستغرق شودگر بر آرم حاجتش، او وا رود120.11دل شكستھ، سینھ خستھ، گو بزار"یا مستجار: "گر چھ می نالد بھ جان120.12آن راز اوو آن خدایا گفتن وخوش ھمی آید مرا آواز او120.13می فریباند بھ ھر نوعی مراو آنكھ اندر البھ و در ماجرا120.14قفس در می كننداز خوش آوازیطوطیان و بلبالن را از پسند120.15كی كنند؟ این خود نیامد در قصص زاغ را و جغد را اندر قفص120.16آن یكی كمپیر و آن یک خوش ذقن باز چون آید دو تنپیش شاھد120.17گیر: آرد و، كمپیر را گوید كھھر دو نان خواھند، او زوتر فطیر120.18كی دھد نان؟ بل بھ تاخیر افكندو آن دگر را كھ خوش استش قد و خد120.19نان تازه می پزندكھ بھ خانھبنشین زمانی بی گزند: گویدش120.20بنشین كھ حلوا میرسد: گویدشچون رسد آن نان گرمش بعد كد120.21شكارش می كندوز ره پنھاندار دارش می كندھم بدین فن120.22منتظر می باش، ای خوب جھان كھ مرا كاری است با تو یك زمان120.23تا مطیع و رام گرداند وراتا بدین حیلت فریباند ورا* 120.24مثل مومنانشاھد خوش رویبیگانگانمثل آن کمپیر دان* 120.25

و رفتن بھ شھر مصر در طلب آندیدن میراثی بھ خواب کھ در مصر بھ فالن موضع گنجی است. 121

تو یقین میدان كھ بھر این بوداز نیك و بدبی مرادی مومنان121.1کافران را جنت حالی شودای جھان زندان مومن زین بود* 121.2نفیرگریھ ویا رب وآمد اندرخواجھ چون میراث خورد و شد فقیر121.3كھ نیابد در اجابت صد بھار خود كھ كوبد این در رحمت نثار؟121.4غنای تو بھ مصر آید پدید:كھخواب دید او، ھاتفی گفت، او شنید121.5كرد گریھ ات را قبول، او مرتجاست رو بھ مصر، آنجا شود كار تو راست121.6در پی آن بایدت تا مصر رفت در فالن موضع یكی گنجیست زفت121.7ھست گنجی سخت نادر بس ثمیندر فالن کوی و فالن موضع دفین* 121.8منبت گاه قندرو بھ سوی مصر وبی درنگی، ھین ز بغداد، ای نژند121.9

چو دید او روی مصرگرم شد پشتشچون ز بغداد آمد او تا سوی مصر121.10بھر دفع رنج یابد اندر مصركھ گنجوعدۀ ھاتفبر امید121.11خواست کدیھ بر عوام الناس راندلیك نفقھ ش بیش و كم چیزی نماند121.12خویش را در صبر افشردن گرفت لیك شرم و ھمتش دامن گرفت121.13از گدائی کردن او چاره ندیدباز نفسش از مجاعت بر طپید121.14تا ز ظلمت نایدم از كدیھ شرم نرم نرمشب بیرون روم من: گفت121.15تا رسد از بامھایم نیم دانگ كنم من ذكر و بانگھمچو شبكوكی121.16

رسیدن آن شخص بھ مصر و بیرون آمدن بھ كوی در شب بھ جھت شبكوكی و گدائی و گرفتن . 122أن تكرھوا شیئا و ھو خیر لكم، إن مع العسر عسس او را و مراد او پس از رنج حاصل آمدن، و عسی

یسرا، و قولھ علیھ السالم اشتدی أزمة تنفرجی، و جمیع القرآن و الكتب المنزلة فی تقریر ھذا

و اندر این فكرت ھمی شد سو بھ سو اندر این اندیشھ بیرون شد بھ كو122.1بخواه : یك زمانی جوع می گفتششرم و جاهیك زمان مانع ھمی شد122.2كھ بخواھم؟ یا بخسبم خشك لب ؟پای پیش و، پای پس، تا ثلث شب122.3چوبھا زد بی محابا ناشكفت خود عسس او را گرفتناگھانی122.4دیده بد مردم ز شب دزدان ضراراتفاقا اندر آن شبھای تار122.5پس بھ جد میجست دزدان را عسس بود شبھای مخوف و منتحس122.6

ھر كھ شب گردد، و گر خویش من است ببرید دست: تا خلیفھ گفت كھ122.7كھ چرا باشید بر دزدان رحیم ؟بر عسس كرده ملك تھدید و بیم122.8یا چرا زیشان قبول زر كنید ؟عشوھا شان از چھ رو باور كنید ؟122.9

بر ضعیفان ضربت و بی رحمی است رحم بر دزدان و ھر منحوس دست122.10رنج او كم بین، نگر در رنج عام ھین ز رنج خاص مگسل ز انتقام122.11در تعدی و ھالك تن نگراصبع ملدوغ بر در دفع شر122.12کان فقیر افتاد در دست عسسگشتھ درد انبھ در آن ایام بس* 122.13پختھ و خام دزدگشتھ بود انبوه ودزداتفاقا اندر آن ایام122.14چوبھا و زخمھای بی عددسخت زددر چنین وقتش بدید و122.15راست تا من بگویم حالكھ مزننعره و فریاد از آن درویش خاست122.16تا بھ شب چون آمدی بیرون بھ كو ؟اینك دادمت مھلت، بگو: گفت122.17بھ چھ مكر اندری تا توراستی گوتو نھ ای زینجا، غریب و منكری122.18چرا دزدان كنون انبھ شدند ؟: كھاھل دیوان بر عسس طعنھ زدند122.19وا نما یاران زشتت را نخست انبھی از توست و از یاران توست122.20ھر محتشم تا شود ایمن ز شرور نھ، كین جملھ را از تو كشم122.21نیم من خانھ سوز و كیسھ بر: كھگفت او از بعد سوگندان پر122.22بغدادی ام من غریب مصرم ومن نھ مرد دزدی و بی دادی ام122.23

"الصدق طمانینة و الكذب ریبة"در بیان حدیث . 123دل آنكس شكفت پس ز صدق اوگنج زر بگفتقصۀ آن خواب و123.1سوز او پیدا شد از اسپند اوبوی صدقش آمد از سوگند او123.2تشنھ آرامد بھ آب آنچنان كھدل بیارامد ز گفتار صواب123.3تمییز نیست تا غبیاز نبی اشجز دل محجوب، كاو را علتیست123.4شكافیده شودبر زند بر مھآن پیغام كز موضع بودور نھ123.5زانكھ مردود است او، محبوب نی نیمھ شكافد، و آن دل محجوب123.6نی ز گفت خشك، بل از بوی دل چشمھ شد چشم عسس ز اشك مبل123.7در كوی لب از شھر جانیك سخناز دوزخ آید سوی لبیك سخن123.8در میان ھر دو بحر این لب مرج بحر جان افزا و بحر پر حرج123.9

ھر دوان بر لب گذر دارند و راهبحر جان افزا و بحر عمر کاه* 123.10بھرھااز نواحی آید آنجاچون یپنلو در میان شھرھا123.11كالۀ پر سود و مستشرف چو دركالۀ معیوب و قلب كیسھ بر123.12دیده ور است بر قلبھابر سر وھر كھ بازرگان تر استزین یپنلو123.13دار الجناح و آن دگر را از عمیدار الرباحمر وراشد یپنلو123.14بر غبی بند است و، بر استاد فك ھر یكی ز اجزای عالم یك بھ یك123.15بر یكی لطف است و بر دیگر چو قھربر یكی قند است و بر دیگر چو زھر123.16بر یکی نار است و بر دیگر چو نوربر یکی دیو است و بر دیگر چو حور* 123.17بر یکی ورد است و بر دیگر چو خاربر یکی گنج است و بر دیگر چو مار* 123.18بر یکی مبھوت و بر دیگر چو ھشبر یکی شیرین و بر دیگر ترش* 123.19بر یکی سود است و بر دیگر زیانبر یکی پنھان و بر دیگر عیان* 123.20بر یکی قید است و بر دیگر مرادبر یکی بند است و بر دیگر گشاد* 123.21بر یکی بیگانھ بر دیگر چو خویشبر یکی نوش است و بر دیگر چو نیش* 123.22بر یکی عیش است و بر دیگر تعببر یکی روز است و بر دیگر چو شب* 123.23بر یکی راح است و بر دیگر کدوبر یکی محبوب و بر دیگر عدو* 123.24بر یکی اعجاز و بر دیگر فسونبر یکی آب است و بر دیگر چو خون* 123.25بر یکی سنگ است و بر دیگر صنمبر یکی حلوا و بر دیگر چو سم* 123.26

بر یکی حبس است و بر دیگر فتوحبر یکی جسم است و بر دیگر چو روح* 123.27بر یکی نان است و بر دیگر سنانبر یکی تیر است و بر دیگر کمان* 123.28بر یکی ھجر است و بر دیگر وصالبر یکی نقص است و بر دیگر کمال* 123.29گواه و نطق جوكعبھ با حاجیافسانھ گوھر جمادی، با نبی123.30از دور راه كاو ھمی آمد بھ منمسجد آمد ھم گواهبر مصلی123.31آن مرگ است و دردلیک بر نمرودگل و ریحان بودآتشبا خلیل123.32می نگردم از بیانش سیر من بارھا گفتیم این را، ای حسن123.33این ھمان نان است، چون گشتی ملول ؟ بارھا خوردی تو نان دفع ذبول123.34كھ ھمی سوزد از او تخمھ و مالل در تو جوعی میرسد نو، ز اعتدال123.35با جزو جزوش عقد شدنو شدنھر كھ را درد مجاعت نقد شد123.36نان جوبا مجاعت، از شكر، بھلذت از جوع است، نھ از نقل نو123.37این ماللت، نی ز تكرار كالم پس ز بی جوعیست و، از تخمۀ تمام123.38ناید مالل ؟وز فریب مردمتچون ز دكان و مكاس و قیل و قال123.39شصت سالت، سیرئی نامد از آن ؟ چون ز غیبت، و اكل لحم مردمان123.40گل بشکفتھ توبی ماللت ھمچومدحھا در صید شلھ گفتھ تو123.41گرم تر صد بار از بار نخست بار آخر گوئی اش سوزان و چست123.42درد ھر شاخ ملولی خو كندنو كنددرد، داروی كھن را123.43كو ملولی آن طرف كھ درد خاست ؟ دردھاستكیمیای نو كننده123.44درد جو و، درد جو و، درد، دردھین مزن تو از ملولی آه سرد123.45ره زنند و، زرستانان، رسم باژخادع دردند و درمانھای ژاژ123.46وقت خوردن، گر نماید سرد و خوش آب شوری نیست درمان عطش123.47كز او صد سبزه رست ز آب شیرینیلیك خادع گشت و، مانع شد ز جست123.48از شناس زر خوش، ھر جا كھ ھست ھمچنین ھر زر قلبی مانع است123.49ای مریدكھ مراد تو منم، گیربال و پرت را بھ تزویری برید123.50خار بود، ار چھ بھ ظاھر ورد بوددردت چینم و، خود درد بود: گفت123.51مشك بیزتا شود دردت مصیب ورو، ز درمان دروغین میگریز123.52

گفتن عسس خواب خود را با غریب و نشان گنج دادن در خانۀ او. 124مرد نیكی، لیك گول و احمقی نی دزدی تو و نی فاسقی: گفت124.1نیست عقلت را تسوئی روشنی بر خیال و خواب چندین ره كنی124.2پیش گیری از سر جھل و ز آزبر خیالی این چنین راه دراز124.3كھ بھ بغداد است گنجی مستتربارھا من خواب دیدم مستمر124.4بود آن، خود نام كوی آن حزین در فالن کو، در فالن موضع دفین124.5نام خانھ گفت و نام کوی اوھست در خانۀ فالنی، رو بجو124.6کھ برو آنجا بیابی گنج را دیده ام این خواب را من بارھا124.7تو بھ یك خوابی بیائی بی مالل ھیچ من از جا نرفتم زین خیال124.8بی قیمت است و الشی است ھمچو اوالیق عقل وی استخواب احمق124.9

از پی نقصان عقل و ضعف جان خواب زن كمتر ز خواب مرد دان124.10پس ز بی عقلی چھ باشد خواب؟ بادآمد كسادخواب ناقص عقل و گول124.11پس مرا آنجا چھ فقر و شیون است ؟گنج در خانۀ من است: گفت با خود124.12زانكھ اندر غفلت و در پرده ام بر سر گنج از گدائی مرده ام124.13صد ھزار الحمد بی لب او بخواندزین بشارت مست شد، دردش نماند124.14آب حیوان بود در حانوت من لوت منبد موقوف این لت،: گفت124.15كوری آن وھم كھ مفلس بدم رو كھ زین لت صاحب لوتی شدم124.16یافتم من آنچھ میخواھد دلمخواه احمق گو و خواھی عاقلم124.17

ھر چھ خواھی گو مرا، ای بد دھان بی گمانمن مراد خویش دیدم124.18پیش خود خوشم پیش تو پر درد وتو مرا پر درد گو، ای محتشم124.19پیش خویش خوارپیش تو گلزار ووای اگر بر عكس بودی این مطار124.20

مثل. 125تو را اینجا نمی داند كسی : كھبا فقیری گفت روزی یك خسی125.1خویش را من نیك میدانم كیم گر می نداند عامی ام: گفت او125.2او بدی بینای من، من كور خویش وای اگر بر عكس بودی درد و ریش125.3بھتر از لجاج و روی سخت بختاحمقم گیر، احمقم من نیك بخت125.4ور نھ بختم داد، عقلم میدھداین سخن بر وفق ظنت میجھد125.5

باز گشتن غریب مصر بھ بغداد و یافتن گنج را در خانۀ خود. 126ساجد و راكع، ثناگر، شكر گوباز گشت از مصر، تا بغداد او126.1ز انعكاس روزی و راه طلب جملھ ره حیران و مست او زین عجب126.2و ز كجا افشاند بر من سیم جود؟كز كجا اومیدوارم كرده بود؟126.3كردم از خانھ برون، گمراه و شاداین چھ حكمت بود؟ كان کان مراد126.4ھر دم از مطلب جداتر می بدم تا شتابان در ضاللت میشدم126.5حق وسیلت كرد اندر رشد و سودباز عین آن ضاللت را بھ جود126.6كندمقصد عرفانكژروی راكندمنھج ایمانگمرھی را126.7تا نباشد ھیچ خاین بی رجاتا نباشد ھیچ محسن بی وجا126.8ذو اللطف الخفی : كرد تا گویندتریاق آن حفیاندرون زھر126.9

در گنھ خلعت نھد آن مغفرت نیست مخفی در نماز آن مكرمت126.10ذل شده عز و ظھور معجزات منكران را قصد اذالل ثقات126.11عز رسوالن آمده عین ذل، قصدشان، ز انكار، ذل دین بده126.12معجزه و برھان چرا نازل شدی ؟گر نھ انكار آمدی از ھر بدی126.13كی كند قاضی تقاضای گواه ؟تا نشد مصداق خواهخصم منكر126.14بھر صدق مدعی در بی شكی معجزه ھمچون گواه آمد، ز كی ؟126.15مینواخت معجزه میداد حق وطعن چون می آمد از ھر ناشناخت126.16قمع او شده جملھ ذل او وسیصد تو شدهمكر آن فرعون126.17تا كھ جرح معجزۀ موسی كندساحران آورده حاضر نیك و بد126.18اعتبارش را ز دلھا بر كنندتا عصا را باطل و رسوا كنند126.19باال شدهاعتبار آن عصاآیت موسی شدهعین آن مكر126.20تا زند بر موسی و قومش سبیل تا حول نیللشكر آرد بیعدد126.21کاو بھ تحت االرض و ھامون در رودامت موسی شودایمنی126.22وھم از سبطی كجا زائل شدی ؟گر بھ مصر اندر بدی، او نامدی126.23رازتا بدانی كامن در خوف استآمد و در سبط افكند او گداز126.24نار بنماید، ولی نوری بودآن بود لطف خفی، كاو را صمد126.25ساحران را اجر بین در قطع پانیست مخفی مزد دادن در تقا126.26ساحران را وصل داد اندر برش نیست پنھان وصل اندر پرورش126.27ساحران را سیر بین در قطع پانیست مخفی سیر با پای روا126.28كھ گذر كردند از دریای خون عارفان ز آنند دائم آمنون126.29در مزیدالجرم باشند ھر دمامنشان از عین خوف آمد پدید126.30خوف ھم بین در امیدی، ای صفی امن دیدی گشتھ در خوفی خفی126.31عیسی اندر خانھ رو پنھان كندآن امیر از مكر بر عیسی تند126.32دارتاجخود ز شبھ عیسی آمداندر آید تا شود او تاجدار126.33بر جھودان خوش پیم من امیرمھی میاویزید، من عیسی نی ام126.34

عیسی است، از دست ما تخلیص جوآویزید، كاوداربرزوترش126.35بر سر خوردبرگ او نی گردد وچند لشكر میرود تا بر خورد126.36عید پندارد، بسوزد ھمچو عودچند بازرگان رود بر بوی سود؟126.37زھر پندارد، بود آن انگبین چند در عالم بود بر عكس این؟126.38روشنیھا و ظفر آمد بھ پیش بس سپھ بنھاد دل بر مرگ خویش126.39آمده تا افكند حی را چو میت بھر ذل بیتابرھھ با پیل126.40جملھ را ز آن جای سر گردان كندتا حریم كعبھ را ویران كند126.41كعبۀ او را ھمھ قبلھ كنندگرد او تنندتا ھمھ زوار126.42كھ چرا در كعبھ ام آتش زنند ؟و ز عرب كینھ كشد اندر گزند126.43موجب اعزاز آن بیت آمده عزت كعبھ شدهعین سعیش126.44تا قیامت عزشان ممتد شده مكیان را عز یكی بد، صد شده126.45از چھ است این؟ از عنایات قدراو و كعبھ اش میشود مخسوف تر126.46آن فقیران عرب منعم شده ھمچون ددهاز جھاز ابرھۀ126.47بھر اھل بیت خود زر می كشداو گمان برده كھ لشكر می كشد126.48ھر قدم در تماشا بود بر رهوین ھمم" فسخ عزایم"اندر این126.49ساز یافتكارش از لطف خدائیخانھ آمد، گنج زر را باز یافت126.50ایمنیھا مینھد در خوف و بیمتا بدانی حکمت فرد قدیم126.51گوش ھوش آور بھ من، بشنو بیانیادم آمد قصۀ شھزادگاه* 126.52

مكرر كردن برادران پند برادر بزرگ و قبول نکردن او و بی طاقتی او و خود را بی دستری پدر . 127بدربار پادشان چین رسانیدن

چو نجم اندر سماھست پاسخھااندر جان ما: آن دو گفتندش كھ127.1ور بگوئیم، آن دلت آید بھ دردگر نگوئیم آن، نیاید راست نرد127.2و ز خموشی اختناق است و سقم ھمچو چغزیم اندر آب از گفت الم127.3ور بگوئیم، این سخن دستور نیست گر نگوئیم، آتشی را نور نیست127.4انما الدنیا و ما فیھا متاع وداعدر زمان بر جست، كای یاران127.5كھ مجال گفت كم بود آن زمان چو تیری از كمانپس برون جست او127.6زود مستانھ ببوسید او زمین اندر آمد مست پیش شاه چین127.7اول و آخر غم و زلزالشان شاه را مكشوف یك یك حالشان127.8لیك چوپان واقف است از حال میش میش مشغول است در مرعای خویش127.9

كھ علف خوار است و، كھ در ملحمھ رمھبداند زآن"كلكم راع"127.10لیك چون دف در میان سور بودگر چھ در صورت از آن صف دور بود127.11مصلحت آن بد كھ خشك آورده بودوفودواقف از سوز و لھیب آن127.12لیك خود را کرده قاصد اعجمی در میان جانشان بد آن سمی127.13معنی آتش بود در جان دیگ صورت آتش بود پایان دیگ127.14معنی معشوق جان در رگ چو خون صورتش بیرون و معنی اندرون127.15ده معرف شاھد حالش شده شاه زاده نزد شھ زانو زده127.16لیك میكردی معرف كار خویش گر چھ شھ عارف بد از كل پیش پیش127.17بھ بود از صد معرف، ای صفی یك ذره نور عارفیدر درون127.18آیت محجوبی است و حزر و ظن گوش را رھن معرف داشتن127.19دید خواھد چشم او عین العیان آنكھ او را چشم دل شد دیدبان127.20بل ز چشم دل رسد ایقان اوبا تواتر نیست قانع جان او127.21در بیان حال او بگشود لب پس معرف نزد شاه منتجب127.22كن كھ او آن تو است پادشاھیشاھا صید احسان تو است: گفت127.23

بر سر سرمست او میمال دست دست در فتراك این دولت زدست127.24یابد این فتی كالتماسش ھستھر منصبی و ملكتی: گفت شھ127.25بخشمش اینجا و ما خود بر سری بیست چندان ملك كاو شد ز آن بری127.26جز ھوای تو ھوائی كی گذاشت ؟تا شاھیت در وی عشق كاشت: گفت127.27اندر دل او سرد شدشھیكھبندگی تش چنان در خورد شد127.28از پی تو در غریبی تاختھ است شاھی و شھزادگی در باختھ است127.29كی رود او بر سر خرقۀ دگر ؟دروجدصوفئی کانداخت خرقھ127.30آنچنان باشد كھ من مغبون شدم میل سوی خرقھ ای داده و ندم127.31كھ نمی ارزید آن یعنی بدین باز ده آن خرقھ این سو، ای قرین127.32ور بیاید، خاك بر سر بایدش دور از عاشق كھ این فكر آیدش127.33كھ حیاتی دارد و حس و خردعشق ارزد صد چو خرقۀ كالبد127.34پنج دانگ ھستیش درد سر است خاصھ خرقۀ ملك دنیا كابتر است127.35من غالم ملك عشق بی زوال تن پرستان را حاللملك دنیا127.36جز بھ عشق خویش مشغولش مكن عامل عشق است، معزولش مكن127.37عین معزولی است، نامش منصب است كانم ز رویت محجب استمنصبی127.38فقد استعداد بود و ضعف تن موجب تاخیر اینجا آمدن127.39بر یكی حبھ نگردی محتوی بی ز استعداد بر كانی روی127.40گر چھ سیمین بر بود، كی بر خورد ؟ھمچو عنینی كھ بكری را خرد127.41نی كثیر استش ز نور و نی قلیل چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل127.42كی شود مغزش ز ریحان خرمی ؟در گلستان آید اندر اخشمی127.43بانگ چنگ و بربطی در پیش كرمھمان غردلبریھمچو خوبی127.44زآن چھ یابد؟ جز ھالك و جز خساركاید در بحاریا چو مرغ خاك127.45جز سپیدی ریش و مو نبود عطایا چو بی گندم شده در آسیا127.46مو سپیدی بخشد و ضعف میان آسیای چرخ بر بی گندمان127.47دھد كار و كیاملك بخش آمدباگندمان این آسیابالیك127.48زندگانی زایدت تا ز جنتاول استعداد جنت بایدت127.49وز قصور و از قباب چھ حالوتاز كباباز شراب وطفل نو را127.50كن تحصیل استعدادتو بروحد ندارد این مثل، كم گو سخن127.51آن نامد بھ دست شوق از حد رفت وبھر استعداد تا اكنون نشست127.52كی مستعد گردد جسد ؟بی ز جان استعداد ھم از شھ رسد: گفت127.53شد كھ صید شھ كند، خود صید گشت لطفھای شھ غمش را در نوشت127.54صید را ناكرده قید، او قید شدھر كھ در اشكار چون تو صید شد127.55پیش از آن اندر اسیری شد رھین ھر كھ جویای امیری شد یقین127.56نام ھر بندۀ جھان، خواجۀ جھان نقش دیباچۀ جھانعكس میدان127.57كرده گروصد ھزار آزاد رااین تن كژ فكرت معكوس رو127.58آزاد زی چند دم پیش از اجلمدتی بگذار از این حیلت پزی127.59جز در چاه نیست سیرھمچو دلوتور در آزادیت، چون خر، راه نیست127.60رو حریف دیگری جز من بجومدتی رو ترك جان من بگو127.61داماد كن دیگری را غیر مننوبت من شد، مرا آزاد كن127.62عمر من بردی، كسی دیگر بجوای تن صد كاره، ترك من بگو127.63

قصۀ زن جوحی و عشوه دادن او قاضی را و بھ مکر و حیلھ در صندوق کردن. 128رو بھ زن كردی، كھ ای دل خواه من ھر زمان جوحی ز درویشی بھ فن128.1تا بدوشانیم از صید تو شیررو صیدی بگیرچون سالحت ھست128.2بھر چھ دادت خدا ؟ از بھر صیددام كیدتیر غمزهقوس ابرو128.3

دانھ بنما، لیك در خوردش مده شگرفی دام نھرو پی مرغی128.4كی خورد دانھ چو شد محبوس دام ؟كن او را تلخ كامكام بنما و128.5كھ مرا افغان ز شوی ده دلھ شد زن او نزد قاضی در گلھ128.6از جمال و از مقال آن نگاركن، كھ شد قاضی شكارقصھ كوتھ128.7من نتانم فھم كردن این گلھ اندر محكمھ است و غلغلھ: گفت128.8وز ستمكاری شو شرحم دھی گر بھ خلوت آئی، ای سرو سھی128.9

آنچھ حق باشد، تو زین غمگین مباشفھم آن بھتر کنم، بدھم سزاش128.10شوھرت را نرم سازم بی عتومر مرا معلوم گردد حال تو* 128.11شدی آمدباشد از بھر گلھخانۀ تو ز ھر نیك و بدی: گفت128.12صدر پر وسواس و پر غوغا بودپر سودا بودخانۀ سر جملھ128.13و آن صدور از صادران فرسوده اندباقی اعضا ز فكر آسوده اند128.14کنگرد خالی تا رسد از امرھمچو شاخ از برگ و از میوۀ کھن128.15از پی آن کھنگی بی ھیچ ریببرگھا و میوه ھای نو ز غیب128.16آن شقایقھای پارین را بریزدر خزان و باد خوف حق گریز128.17كھ درخت دل برای آن نماست منع نو اشكوفھ ھاستکاین شقایق128.18سر ز زیر خواب در یقظھ بر آركن زین افتكارخویش را در خواب128.19رو بھ ایقاظا كھ تحسبھم رقودھمچو آن اصحاب كھف، ای خواجھ زود128.20خانۀ این كنیزك بس تھیست : گفتکای صنم، تدبیر چیست؟: گفت قاضی128.21بھر خلوت سخت نیكو مسكنیست حارس نیز نیستخصم در ده رفت و128.22كار شب بی سمعھ است و بی ریاآنجا بیاامشب ار امكان بود128.23جملھ را گردن زدست زنگی شبمستجملھ جاسوسان ز خمر خواب128.24آن شكر لب، و آنگھانی، از چھ لب؟ خواند بر قاضی فسون ھای عجب128.25بخور، آن گاه خورد: چون حوا گفتشچند با آدم بلیس افسانھ كرد ؟128.26بھر زن فتاداز كف قابیلاولین خون در جھان ظلم و داد128.27سنگ انداختی واھلھ بر تابھنوح تابۀ خانھ میپرداختی128.28آب صافی وعظ او تیره شدی مكر زن بر فن او چیره شدی128.29زین گمرھان كھ نگھ دارید دینقوم را پیغام كردی از نھان128.30خوانده باشی قصۀ آن فاجرهلوط را زن ھمچنین بد کافره* 128.31مانده در زندان برای امتحانیوسف از کید زلیخای جوان* 128.32باشد از شومی زن در ھر مکانھر بال کاندر جھان بینی عیان* 128.33قاضی زیرك سوی زن بھر دبمكر زن پایان ندارد، رفت شب128.34

رفتن قاضی بھ خانۀ زن جوحی و حلقھ زدن جوحی بھ تندی و خشم بر در و گریختن قاضی در . 129زان نوازش شاد شد قاضی فردزن دو شمع و نقل مجلس راست كرد129.1تا بر آسایند اندر خلوتیچونکھ بنشستند با ھم ساعتی129.2گشت جان پر غمش زآن وصل شادچون نشست او پھلوی زن با مراد129.3تا در خزدجست قاضی مھربیاندر آن دم، جوحی آمد، در بزد129.4رفت در صندوق از خوف آن فتی غیر صندوقی ندید او خلوتی129.5ای وبالم در ربیع و در خریف ای حریف: اندر آمد جوحی و گفت129.6تا ز من فریاد داری ھر زمان ؟من چھ دارم كھ فدایت نیست آن ؟129.7در حقم ناگفتنی ھا گفتھ ایگفت شخصی نزد قاضی رفتھ ای* 129.8گاه مفلس خوانیم، گھ قلتبان بر لب خشكم گشادستی زبان129.9

آن یكی از توست و، دیگر از خدااین دو علت گر بود، ای جان، مرا129.10پایۀ گمان ھست مایۀ تھمت ومن چھ دارم غیر این صندوق؟ كان129.11زین ظنون صلھ واگیرند از منخلق پندارند، زر دارم درون129.12

نیك از عروض و سیم و زر خالیستصورت صندوق بس عالیست، لیك129.13اندر آن سلھ نیابی، غیر مارچون تن زراق خوب و با وقار129.14پس بسوزم در میان چار سومن برم صندوق را فردا بھ كو129.15جز لعنت نبودكھ در این صندوقتا ببیند مومن و گبر و جھود129.16كھ نكنم جز چنین خورد سوگنداناز اینھی در گذر ای مرد: گفت زن129.17خویشتن را کرده بد مانند مستبا رسن صندوق را در دم ببست* 129.18زود آن صندوق بر پشتش نھاداز پگھ حمال آورد او چو باد129.19كای حمال و، ای حمال : بانگ میزداندرونش قاضی از بیم نكال129.20كز چھ سو در میرسد بانگ و خبر ؟كرد آن حمال از ھر سو نظر129.21یا پری ام می كند پنھان طلب !ھاتف است این داعی من، ای عجب129.22ھاتف نیست، باز آمد بھ خویش : گفتچون پیاپی گشت آن آوازه بیش129.23بد ز صندوق و كسی در وی نھان عاقبت دانست كان بانگ و فغان129.24گر چھ بیرون است، در صندوق رفت عاشقی كاو در پی معشوق رفت129.25جز كھ صندوقی نبیند از جھان عمر در صندوق برد از اندھان129.26از ھوس او را در آن صندوق دان آن سری كھ نیست فوق آسمان129.27سوی گوری میروداو ز گوریچون ز صندوق بدن بیرون شود129.28ای صندوق كش ای حمال و: گفتاین سخن پایان ندارد، قاضی اش129.29نایبم را زودتر، با آن ھمھ كن درون محكمھاز من آگھ129.30بھ خانۀ ما بردھمچنین بستھتا خرد این را بھ زر زین بی خرد129.31تا ز صندوق بدن ما را خرندای خدا، بگمار قومی رحم مند129.32كھ خرد؟ جز انبیا و مرسلون خلق را از بند صندوق فسون129.33كھ بداند كاو بھ صندوق اندر است از ھزاران كس، یکی خوش منظر است129.34کاو ز روح اینجھان دارد ھراسآن شناسآنکھ داند، تو نشانش* 129.35این ضدش گردد عیان تا بدان ضدآنجھان را دیده باشد پیش از آن129.36عارف ضالۀ خود است و موقن است ضالۀ مومن استزین سبب كھ علم129.37كی خواھد طپید ؟او در این ادبارآنكھ ھرگز روز نیكو را ندید129.38یا ز اول خود ز مادر بنده زاددر اسیری اوفتادیا بھ طفلی129.39ھست صندوق صور میدان اوذوق آزادی ندیده جان او129.40گذراندر قفس دارداز قفسدائما محبوس عقلش در صور129.41بھ جااز جادر قفسھا میرودمنفذش نی از قفس سوی عال129.42این سخن با انس و جن آمد ز ھوان استطعتم تنفذوادر نبی129.43بھ وحی آسمان جز بھ سلطان ومنفذ نیست از گردونتان: گفت129.44صندوقی بوداو سمائی نیست،بھ صندوقی رودگر ز صندوقی129.45كاو بھ صندوق اندر است درنیابدفرجۀ صندوق نو نو منكر است129.46ھمچو قاضی جوید اطالق و رھاگر نشد غره بدین صندوقھا129.47كاو نباشد بی ھراس و بی فغان آنكھ داند این شناسش زآن نشان129.48از جانش شاد ؟كی بر آید یك دمیھمچو قاضی باشد او را ارتعاد129.49کھ برو در محکمۀ قاضی چو بادرھروی را گفت آن حمال شاد* 129.50بر سر قاضی بیامد قارعھنایبش را گوی کاین شد واقعھ* 129.51زو بخر سربستھ این صندوق راشغل را بگذار و زود اینجا بیا* 129.52خیره بماندھر کھ زو بشنید اینچونکھ رھرو شد رسالت را رساند* 129.53نایب قاضی حسن را از غمشبرد القصھ خبر صندوق کش* 129.54

آمدن نایب قاضی میان بازار و خریداری كردن صندوق را از جوحی. 130زر میدھندنھصد بیشتر:گفتصندوقت بھ چند؟: گفتنایب آمد130.1

گر خریداری تو پیش آ، زر شمارمن نمی آیم فروتر از ھزار130.2قیمت صندوق خود پیدا بودشرمی دار، ای كوتھ نمد: گفت130.3بیع ما زیر گلیم؟ این راست نیست خود فاسدیستشریبی رؤیت: گفت130.4تا نباشد بر تو حیفی، ای پدرمخربرگشایم، گر نمی ارزد130.5سر ببستھ میخرم، با من بسازای ستار، بر مگشای راز: گفت130.6بر كس مخندتا نبینی ایمنیتا با تو ستاری كنندستر كن130.7خویش را اندر بال بنشانده اندبس در این صندوق چون تو مانده اند130.8كن از رنج و گزندبر دگر كس آنآنچھ بر خود خواھدت بودن پسند130.9

می بکن از نیک و از بد با کسانآنچھ تو بر خود روا داری ھمان130.10بر کسی مپسند ھم، ای بی ھنروآنچھ نپسندی بھ خود از نفع و ضر130.11پیش از یوم دین میدھد پاداشزآنكھ بر مرصاد حق اندر كمین130.12تخت دادش بر ھمھ جانھا بسیطآن عظیم العرش عرش او محیط130.13دست ھین مجنبان جز بھ دین و دادگوشۀ عرشش بھ تو پیوستھ است130.14نیش نوش بین در داد و، بعد از ظلمرو مراقب باش بر احوال خویش130.15میرسد با ھر کسی چون بنگردپس ھمینجا خود جزای نیک و بد130.16ھیچ او با این نماند، نیک بینوآنجزا کانجا رسد در یوم دین130.17دوزخ و نار است جای ناسزابیحد و بی عد بود آنجا جزا130.18است " بادی اظلم"لیك ھم میدان كھ آری، آنچھ كردم استم است: گفت130.19اندر شادئیم " سواد وجھ"با "بادئیم"یك بھ یك ما : گفت نایب130.20او نبیند، غیر او بیند رخش ھمچو آن زنگی كھ بد شادان و خوش130.21داد صد دینار، آن از وی خریدماجرا بسیار شد در من یزید130.22ھاتفان و غیبیانت میخرندھر زمان صندوقئی، ای نا پسند130.23زآنکھ در صندوق غمھا مانده ایاین یقین میدان کاسیر و بنده ای130.24سدھر یکی بر تو چو صندوقیستبند ھر چھ گشتھ ای از نیک و بد130.25کی شوی، ای جان، ز غم دلشاد تو؟تا نگردی زاین ھمھ آزاد تو130.26

"من كنت مواله، فھذا علی مواله"در بیان جدیث نبوی کھ . 131نام خود، و آن علی، موال نھادزین سبب پیغمبر با اجتھاد131.1موالی اوست ابن عم من علیھر كاو را منم موال و دوست: گفت131.2كندبند رقیت ز پایت بركندآنكھ آزادتكیست موال ؟131.3مومنان را ز انبیا آزادی است چون بھ آزادی نبوت ھادی است131.4آزادی كنیدھمچو سرو و سوسنای گروه مومنان، شادی كنید131.5بی زبان، چون گلستان خوش خضاب شكر آبلیك می گوئید ھر دم131.6شكر عدل نو بھارشكر آب وبی زبان گویند سرو و سبزه زار131.7مست و رقاص و خوش و عنبر فشان دامن كشانحلھ ھا پوشیده و131.8پر در ثمارجسمشان چون درججزو جزو آبستن از شاه بھار131.9

بی الف و گفتاری فصیح خامشانآبست از مسیحمریمان بی شوی131.10نطق از فر او یافتھ ست ھر زباننطق خوش بر تافتھ ستبیماه ما131.11پرتو آن دم بودنطق آدماز فر مریم بودنطق عیسی131.12پس نبات دیگر است اندر نبات شكر، ای ثقاتتا زیادت گردد از131.13" عز من طمع"اندر این طور است "ذل من قنع"عكس آن اینجاست 131.14از خریداران خود غافل مشوخود چندین مرودر جوال نفس131.15آنچنان فرمود، ای صاحب دالنتا نمانی تو پریشان حال از آن* 131.16

باز آمدن زن جوحی سال دیگر نزد قاضی و شناختن قاضی او را. 132ای چست زن : رو بھ زن كرد و بگفتبعد سالی، باز آن جوحی ز فن132.1

پیش قاضی از گلۀ من گو سخن كنآن وظیفۀ پار را تجدید132.2ترجمان مر زنی را كرد آن زنزن بر قاضی در آمد با زنان132.3یاد ناید از بالی ماضیش قاضیشتا بنشناسد ز گفتن132.4ز آواز زن لیك، آن صد تو شودھست فتنۀ غمزۀ غماز زن132.5سودی نداشت غمزۀ تنھای زنچونکھ نتوانست آوازی فراشت132.6تا دھم كار تو را با وی قراررو تو خصمت را بیار: گفت قاضی132.7در صندوق بودكاو بھ وقت لقیھجوحی آمد، قاضیش نشناخت زود132.8در شری و بیع و در نقص و فزون از برونزو شنیده بود آواز132.9

کز جان شرع را ھستم غالم : گفتنفقۀ زن چرا ندھی تمام ؟: گفت132.10شش پنج زن مفلس این لعبم وندارم من كفناگر میرملیك132.11و آن باختش یاد آورد آن دغلزین سخن قاضی مگر بشناختش132.12پار و اندر شش درم انداختی با من باختیآن شش پنج: گفت132.13با دگر كس باز، دست از من بدارنوبت من رفت امسال آن قمار132.14محترز گشتھ است زین شش پنج نردفرداز شش و از پنج عارف گشت132.15كرد آگھت از ورای آن ھمھرست او زین پنج حس و شش جھت132.16جاوز االوھام طرا و اعتزل شد اشاراتش، اشارات ازل132.17چون بر آرد یوسفی را از درون ؟شش گوشھ گر نبود برونزین چھ132.18كن جسم او چون دلو در چھ، چارهواردی باالی چرخ بی ستن132.19مصری شده شھرستھ از چاه ویوسفان چنگال در دلوش زده132.20دلو او فارغ ز آب، اصحاب جوجودلوھای دیگر از چھ آب132.21دلو او قوت و حیات جان حوت دلوھا غواص آب از بھر قوت132.22دلو او در اصبعین زورمنددلوھا وابستۀ چرخ بلند132.23این مثالی بس ركیك است، ای اچی یا چرخ چی ؟دلو چھ ؟ یا حبل چھ ؟132.24كفو او نی آمد و نی آمدست از كجا آرم مثالی بی شكست؟132.25صد كمان و تیر درج ناوكی پنھان در یكیصد ھزاران مرد132.26صد ھزاران خرمن اندر حفنھ ای فتنھ ای"ما رمیت إذ رمیتی"132.27ناگھان آن ذره بگشاید دھان آفتابی در یكی ذره نھان132.28پیش آن خورشید، چون جست از كمین ذره ذره گردد افالك و زمین132.29ھین بشو، ای تن، از این جان ھر دو دست چھ در خورد تن است؟این چنین جانی132.30چند تاند بحر در مشكی نشست ؟ ای تن گشتھ وثاق جان، بس است132.31ای مسیحان نھان در جوف خرای ھزاران جبرئیل اندر بشر132.32واقف است از خوف و رست از بند و بدای کلیم اهللا نھان اندر نمد* 132.33گنج ربانی نھان در مار تنای حبیب اهللا نھان در غار تن* 132.34ای غلط انداز عفریت و بلیس ای ھزاران كعبھ پنھان در كنیس132.35ویران دكان مر بلیسان را ز توسجده گاه المكانی در مكان132.36كنم ؟" دین"صورتی دون را لقب چون كھ چرا من سجدۀ این طین كنم ؟132.37تا ببینی شعشعۀ نور جالل نیست صورت، چشم را نیكو بمال132.38

باز آمدن بھ قصۀ شاھزاده و مالزمت او در حضرت پادشاه. 133طین ھفت گردون دیده در یك مشتشاھزاده پیش شھ حیران این133.1لیك جان با جان دمی خامش نبودھیچ ممكن نی بھ بحثی لب گشود133.2این ھمھ معنیست، پس صورت ز چیست؟ كاین بس خفیستآمده در خاطرش133.3خفتھ ای، مر خفتھ را بیدار كن كنصورتی از صورتت بیزار133.4و آن سقامت، می جھاند از سقام میرھاند از كالمآن كالمت133.5رنجھایش حسرت ھر راحت است جان صحت استپس سقام عشق133.6

ور نمی شوئی، جز این جانی بجوای تن، اكنون دست خود زین جان بشو133.7در بیان نوازش و احترام شاه چین شاھزادۀ غریب را. 134

میگداخت او از آن خورشید چون مھنیك او را مینواختآن شھحاصل134.1تازه روھمچو ماه اندر گدازشگداز عاشقان باشد نموآن134.2نالد این رنجور، كم افزون كنیدجملھ رنجوران، دوا دارند امید* 134.3رنج افزون جوید و درد و حنینجملھ رنجوران شفا یابند و این134.4زین مرض خوشتر نباشد صحتی ندیدم شربتیخوشتر از این سم134.5سالھا نسبت بدین دم، ساعتی زین گنھ بھتر نباشد طاعتی134.6جان نھاده بر طبق دل كباب ومدتی بد پیش آن شھ زین نسق134.7من از او ھر لحظھ قربانم جدیدشاه از ھر كسی یك سر برید: گفت134.8صد ھزاران سر خلف داد آن سنی من فقیرم از زر و، از سر غنی134.9

با یكی سر، عشق نتوان باختن با دو پا، در عشق، نتوان تاختن134.10تن نادر است با ھزاران پا و سرھر كسی را خود دو پا و یك سر است134.11ھست این ھنگامھ ھر دم گرمتركل ھدرزین سبب ھنگامھ ھا شد134.12یك دخان ھفت دوزخ از شرارشمعدن گرمیست اندر المكان134.13زآنکھ ایشان راست پر ناز و نعیمزآتش دوزخ گریزان شد جحیم* 134.14

"جر یا مؤمن فان نورک اطفا ناری"در بیان حدیث . 135می شود دوزخ ضعیف و منطفی ز آتش مومن از این رو، ای صفی135.1مرد آتشم ور نھ ز آتشھای توبگذر سبك، ای محتشم: گویدش135.2این نفس بین چھ پخسایند او راكفر، كھ كبریت دوزخ اوست و بس135.3تا نھ دوزخ بر تو تازد، نھ شرارزود كبریتت بدین سو واسپار135.4كسادور نھ گردد ھر چھ من دارمگذر كن ھمچو باد: گویدش جنت135.5من بتی ام، تو والیتھای چین كھ تو صاحب خرمنی، من خوشھ چین135.6نی مر این را، نی مر آن را، زو امانھست لرزان زو جحیم و ھم جنان135.7

وفات یافتن برادر بزرگ آن شاھزادگان و مالزمت کردن برادر میانھ پادشاه چین را. 136صبر بس سوزان بد و، جان بر نتافت رفت عمرش، چاره را فرصت نیافت136.1نارسیده، عمر او آخر رسیداین میكشیدمدتی دندان كنان136.2رفت و شد با معنی معشوق جفت صورت معشوق از او شد در نھفت136.3اعتناق بی حجابش خوشتر است لبسش گر ز شعر شوشتر است: گفت136.4میخرامم در نھایات الوصال من شدم عریان ز تن، او از خیال136.5بنھفتنیست ھر چھ آید زین سپسگفتنیستاین مباحث تا بدینجا136.6نگردد آشكارھست بیگار وگر بپوشی، ور بگوئی صد ھزار136.7بعد از آنت مركب چوبین بودسیر اسب و زین بودتا بھ دریا136.8دریائیان را رھبر است خاص آنمركب چوبین بھ خشكی ابتر است136.9

بحریان را خامشی تلقین بوداین خموشی مركب چوبین بود136.10نعره ھای عشق زآن سو میزندھر خموشی كان ملولت میكند136.11گوشش كجاست ؟! عجب: او ھمی گویدخامش چراست؟! عجب: تو ھمی گوئی136.12كرتیز گوشان زین سمر ھستندمن ز نعره كر شدم، او بی خبر136.13صد ھزاران بحث و تلقین میكندآن یكی در خواب نعره میزند136.14كر زآن شور و شرخفتھ خود آن است واین نشستھ پھلوی آن بی خبر136.15غرقھ شد در آب، او خود ماھی است آن كسی كش مركب چوبین شكست136.16نام نیست حال او را در عبارتنھ خموش است و نھ گویا، نادریست136.17شرح این گفتن برون است از ادب نیست این دو، ھر دو ھست آن بو العجب136.18لیك در محسوس از این بھتر نبوداین مثال آمد ركیك و بی ورود136.19

جانش پر آذر، جگر پر سوز تفتحاصل آن شھزاده از دنیا برفت* 136.20

آمدن برادر میانھ بھ جنازۀ برادر كھ آن برادر كوچك بر فراش رنجوری بود و نواختن پادشاه او . 137را تا مالزم شود و صد ھزار غنائم غیبی و عینی بدو رسید از نظر شاه

بر جنازۀ آن بزرگ آمد فقطآن وسطكوچكین رنجور بود و137.1این ھم ماھی است كھ از آن بحر است وقاصد، این كی است ؟: شاه دیدش گفت137.2خردترز آن برادراین برادرپور آن پدر: پس معرف گفت137.3شكاركرد او را ھم بدین پرسشكھ ھستی یادگارشھ نوازیدش137.4جانی بدیدغیر جاندر تن خودوحیداز نوازشھای آن شاه137.5كان نیابد کس بھ صد خلوت ھمی در دل خود یافت عالی عالمی137.6کھ نیابد صوفی آن در صد چلھدر دل خود یافت عالی غلغلھ* 137.7پیش او چون نار خندان می شكافت عرصھ و دیوار و سنگ و كوه یافت137.8فتح باب دم بھ دم میكرد صد گونپیش او چون آفتابذره ذره137.9

گاه صاع خاك گھ گندم شدی وباب گھ روزن شدی و گھ شعاع137.10پیش چشمش ھر دمی خلقی جدیدبس كھنھ و قدیددر نظرھا چرخ137.11بی شك چنین چشمش رسداز قضاروح زیبا چونكھ وارست از جسد137.12بدیدآنچھ چشم محرمان بیندصد ھزاران غیب پیشش شد پدید137.13چشم را بر صورت آن بر گشودكتب برخوانده بودآنچھ او اندر137.14كحل عزیزی در بصریافت اواز غبار مركب آن شاه نر137.15"ھل من مزید"جزو جزوش نعره زندامن میكشیدبر چنین گلزار137.16گلشنی كز عقل روید خرم است گلشنی كز نقل روید یك دم است137.17وافرحتاه گلشنی كز دل دمدگردد تباهگلشنی كز گل دمد137.18گلدستھ دان یك دو سھزآن گلستاندانستھ مانبا مزۀعلمھای137.19بر خود بستھ ایم كھ در گلزارگلدستھ ایمزآن زبون این دو سھ137.20دریغا از بنان می فتد ھر دم،آنچنان مفتاحھا ھر دم بھ نان137.21گرد چادر گردی و عشوۀ زنان نانور دمی ھم فارغ آرندت ز137.22پر نان و زن ملك شھری بایدتاستسقات چون شد موج زنباز137.23ھفت سریك سرت بود، این زمانیمار بودی، اژدھا گشتی مگر ؟137.24فخ بوددوزخحرص تو دانھ ست ودوزخ بوداژدھای ھفت سر137.25این خانھ راباز كن درھای نودام را بدران، بسوزان دانھ را137.26ھمچو كوھی، بی خبر داری صداچون تو عاشق نیستی، ای نر گدا137.27عكس غیر است آن صدا، ای معتمدكوه را گفتار كی باشد ز خود ؟137.28جملھ احوالت بغیر عكس نیست زآنرو كھ عكس دیگریستگفت تو137.29شادی و قوادی و خشم عوان خشم و ذوقت ھست عكس دیگران137.30كھ دھد او را بھ كینھ زجر و دردآن ضعیف آخر چھ كرد؟آن عوان را137.31جھد كن تا گرددت این واقعھ تا بھ كی عكس خیال المعھ ؟137.32سیر تو با پر و بال تو بودتا كھ گفتارت ز حال تو بود137.33الجرم بی بھره است از لحم طیرصید گیرد تیر ھم با پر غیر137.34الجرم شاھش خوراند كبك و ساراز كوھسارصید آرد بھ خودباز،137.35الجرم شاھش خوراند لحم کبکبا پر خود آرد صید شبکباز* 137.36در ھباست وھمچو خاكی بر ھوااز ھواستمنطقی كز وحی نبود137.37چند خطبر خوان" و النجم"ز اول گر نماید خواجھ را این دم غلط137.38ان ھو اال بوحی احتوی "ما ینطق محمد عن ھوی"تا كھ 137.39جسمیان را ده تحری و قیاس احمدا، چون نیستت از وحی یاس137.40

وا نگفت و گفت از وحی خداتا بدانی کھ محمد از ھوا* 137.41كھ تحری نیست در كعبۀ وصال كز ضرورت ھست مرداری حالل137.42ھر كھ بدعت پیشھ گیرد از ھواواجتھادات ھدیبی تحری137.43تا تختش كشدنی سلیمان استكشدبر برد باد وھمچو عادش137.44در كف مرد اكول ھمچو برهحمال خذولباد استعاد را137.45قصاب واربكشدشتامی بردھمچو فرزندش نھاده بر كنار137.46یار می پنداشتند، اغیار بودز استكبار بودعادیان را باد137.47خردشان بشكست آن بئس القرین چون بگردانید ناگھ پوستین137.48ھمچو عادپیش از آن كت بشكند اوبادكھ بس فتنھ ستباد را بشكن137.49این باد ذیل بر كند از دستتانكای پر كبر خیل:ھود دادی پند137.50چند روزی با شما كرد اعتناق از نفاقلشكر حق است باد و137.51باد دست بر آردچون اجل آیداو بھ سر با خالق خود راست است137.52بود ھمچون جان و، ھمچون مرگ كشت این ھمان باد است كایمن میگذشت137.53وقت خشم آن دست میگردد دبوس دست آنكس كھ بكردت دست بوس137.54با كر و فرروان،آیان،ھر نفسباد را اندر دھان بین رھگذر137.55حق چو فرماید، بھ دندان در رودحلق و دندانھا از آن ایمن بود137.56زار و علیل درد دندان داردشذرۀ باد و ثقیلكوه گردد137.57ای مستعان كھ ببر این باد رابر آرد او ز جانیاربیارب و137.58از بن دندان در استغفار شوای دھان، غافل بدی زین باد رو137.59كنداهللا خوانمنكران را دردچشم سختش اشكھا باران كند137.60وحی حق را ھین پذیرا شو ز دردچون دم یزدان نپذرفتی ز مرد137.61گھ خبر خیر آورم، گھ شور و شراز شاه بشرپیكم: باد گوید137.62غافل ز شاه خود كیم ؟ من چو توزانكھ مأمورم، امیر خود نیم137.63حمال توچون سلیمان گشتمیگر سلیمان وار بودی حال تو137.64من واقفت كردمی بر راز خودعاریھ ستم، گشتمی ملك كفت137.65میكنم خدمت تو را روزی سھ چارمن مستعارلیك، چون تو یاغئی137.66برجھم یاغیانھز اسپھ توپس چو عادت سر نگونیھا دھم137.67مایۀ غم شودكایمانتآن زمانتا بھ غیب ایمان تو محكم شود* 137.68آن زمان خود سركشان بر سر دوندآن زمان خود جملگان مؤمن شوند137.69نی دو روزه مستعار و نی سقیمرو نماید پادشاھی مقیم137.70در زیر دارھمچو دزد و راه زنآن زمان زاری كنند و افتقار137.71توئی شحنۀ خودمالك دارین ولیك، گر در غیب گردی مستوی137.72ھم تو طبل خود زنی ھم تو شاه وكنیكار خودرستی از پیکار و137.73کاش خوردی خاك این حلق و دھان جھانچون گلو تنگ آورد بر ما137.74لیك خاكی را كھ آن رنگین شدست آمدستخاك خواریاین دھان خود137.75ای پسرخاك رنگین است و نقشیناین شكراین شراب واین كباب و137.76این ھم خاك كوست رنگ لحمش داد و چونكھ خوردی و شد آنھا لحم و پوست137.77جملھ را ھم باز خاكی میكنندھم ز خاكی بخیھ بر گل میزنند137.78جملھ یك رنگند اندر گور خوش ھندو و قبچاق و رومی و حبش137.79جملھ رو پوش است و ملک مستعاركان ھمھ نقش و نگارتا بدانی137.80ھمچون جرس غیر آن بر بستھ دانصبغة اهللا است و بسرنگ باقی137.81تا ابد باقی بود بر عابدین یقینرنگ صدق و، رنگ تقوی و137.82تا ابد باقی بود بر جان عاق رنگ کفران و شك و شرک و نفاق137.83جسم او فنارنگ او باقی وچون سیھ روئی فرعون دغا137.84

تا یوم دین تن فنا شد، وآن بجابرق و فر روی خوب صادقین137.85دایم این ضحاك و آن اندر عبس زشت آنزشت است و خوب آنخوب و بس137.86طفل خویان را بر آن جنگی دھدخاك را رنگی و فرھنگی دھد137.87كف میمزندكودكان از حرص آناز خمیری اشتر و شیری پزند137.88درنگیرد این سخن با كودكان شیر و اشتر نان شود اندر دھان137.89رفتھ از سر جھد اسباب و دکاندامن پر خاک ما چون کودکان* 137.90قوت او اندك است شكر باریكودك اندر جھل و پندار و شك است137.91لنگ مورانند و میری میکنندوای از آن طفالن کھ پیری میکنند* 137.92بی فن و بی آلت است شكر این كھطفل را استیزه و صد آفت است137.93گشتھ از قوت، بالی ھر لبیب وای از آن پیران طفل ناادیب137.94گشت فرعونی جھانسوز از ستم چون سالح و جھل جمع آید بھ ھم137.95كھ ز فرعونی رھیدی و ز كفوراز قصورشكر كن، ای مرد درویش137.96ایمن از فرعونی و ھر فتنھ ای ظالم نھ ایشكر كھ مظلومی و137.97کاتشش را نیست از ھیزم مددخالی اشکم، الف اللھی نزد137.98كش غم نان مانع است از مكر و ریواشكم خالی بود زندان دیو137.99

تاجران دیو را در وی غریوبازار دیواشكم پر لوت دان137.100عقلھا را تیره كرده از خروش تاجران ساحران الشی فروش137.101كرده كرباسی ز مھتاب و غلس خم روان گردد ز سحری چون فرس137.102خاك بر چشم ممیز میزنندچون بریشم خاك را بر می تنند137.103بر كلوخیمان حسودی میدھندچندلی را رنگ عودی میدھند137.104ھمچو كودكمان بر آن چنگی دھدخاك را رنگی دھدپاك آن كاو137.105ھمچون زر كان در نظرمان خاكچون طفلكاندامن پر خاكمان137.106كی نشاند با رجال ؟طفل را حقطفل را با بالغان نبود جدال137.107غوره خوانندش بھ نام پختھ نبودتا ھست خامگر كھنھ شودمیوه137.108ھش طفل و غوره ست او بر ھر تیزترشگر شود صد سالھ آن خام 137.109ھم در آن طفلی خوف است و امیدگر چھ باشد مو و ریش او سپید137.110حق کند با من غضب، یا خود کرمرسمنارسیده، یاماند خواھم* 137.111با من كند كرم آن كرم ؟! ای عجبكھ رسم، یا نارسیده ماندم137.112انگورئی ؟ بخشد این غورۀ مرابا چنین ناقابلی و دورئی137.113"ال تیأسوا"و آن كرم میگویدمنیستم امیدوار از ھیچ سو137.114گوش ما را میكشد ال تقنطواکرد آن خاقان ما طوئی نکو137.115اندازان رویم چون صال زد دستگر چھ ما زین ناامیدی در گویم137.116در دویدن سوی مرعای انس دست اندازیم چون اسبان سپس137.117نی جامجام پردازیم و آنجاگام نیآنجاگام اندازیم و137.118معنی اندر معنی و ربانی است زانكھ آنجا جملھ اشیا جانی است137.119نور بی سایھ بود اندر خراب ھست صورت سایھ، معنی آفتاب137.120نور مھ را سایۀ زشتی نماندچونكھ آنجا خشت بر خشتی نماند137.121چون بجای خشت وحی و روشنیست خشت اگر زرین بود بر كندنیست137.122اندك است پاره گشتن بھر این نوركوه بھر دفع سایھ مندك است137.123پاره شد تا در درونش ھم زندكھ چو زد نور صمدبر برون 137.124واشكافد از ھوس چشم و دھان چون بر كفش زد قرص نانگرسنھ137.125ای زمین از میان چرخ برخیزصد ھزاران پاره گشتن ارزد این137.126شب ز سایۀ توست، ای یاغی روزتا كھ نور چرخ گردد سایھ سوز137.127بالغان را تنگ میدارد مكان این زمین چون گاھوارۀ کودكان137.128

شیر در گھواره بر طفالن فشاندبھر طفالن حق زمین را مھد خواند137.129شھاكنطفلكان را زود بالغخانھ تنگ آمد از این گھواره ھا137.130تا تواند رفت بالغ بی درنگھان مکن ای گاھواره خانھ تنگ137.131تا تواند كرد بالغ انتشارخانھ ایگھواره رو ضیق مدار* 137.132

در بیان استغنا و عجب شاھزاده و زخم خوردن از باطن شاه. 138جری در جانشاز درون شاهچون مسلم گشت بی بیع و شری138.1ماه ماه جانش، ھمچو از خورشیدقوت میخوردی ز نور جان شاه138.2دم بھ دم در جان مستش میرسیدراتبۀ جانی ز شاه بی ندید138.3ز آن غذایی كش مالیك میخورندآن نھ كش ترسا و مشرك میخورند138.4گشت طغیانی ز استغنا پدیداندرون خویش استغنا بدید138.5چون عنان خود بدین شھ داده ام ؟نھ من ھم شاه و ھم شھزاده ام ؟: كھ138.6پس چرا باشم غباری را تبع ؟چون مرا ماھی بر آمد با لمع138.7من بی نیاز ؟از چھ كشمناز غیرآب در جوی من است و وقت ناز138.8وقت روی زرد و چشم تر نماندسر چرا بندم چو درد سر نماند ؟138.9

باز باید كرد دكان دگرچون شكر لب گشتھ ام عارض قمر138.10ھمچو من شھزاده ای اکنون کجاست ؟سرو قد و، ماه رخساری مراست* 138.11صد ھزاران ژاژ خائیدن گرفت زین منی چون نفس زائیدن گرفت138.12تا بدانجا چشم بد ھم میرسدصد بیابان ز آن سوی حرص و حسد138.13چون نداند آنچھ اندر سیل و جوست ؟بحر شھ، كھ مرجع ھر آب اوست138.14ناسپاسی عطای بكر اوشاه را دل درد كرد از فكر او138.15!این سزای داد من بود؟ ای عجب ای خس واھی ادب: گفت آخر138.16تو چھ كردی با من از خوی خسیس ؟ من چھ كردم با تو زین گنج نفیس ؟138.17كھ غروبش نیست تا روز شمارنھادم در كنارماھیمن تو را138.18تو زدی در دیدۀ من خار و خاك ؟در جزای آن عطای نور پاك138.19تو شده در حرب من تیر و كمان ؟من تو را بر چرخ گشتھ نردبان138.20عكس درد شاه اندر وی رسیددرد غیرت آمد اندر شھ پدید138.21بر دریدپردۀ آن گوشھ گشتھمرغ دولت در عتابش بر طپید138.22از سیھ كاری خود ناخوش اثرچون درون خود بدید آن خوش پسر138.23خانۀ شادی او پر غم شده آن وظیفۀ لطف و نعمت كم شده138.24ز آن گنھ گشتھ سرش خانۀ خماربا خود آمد او ز مستی عقار138.25مغز را بگذاشت، کلی دید پوستھر کھ خود بینی کند در راه دوست* 138.26زآنکھ از خود بین نیاید، جز فسادخود بین مباددشمن من در جھان* 138.27کھ خوری، خود بین شوی اندر زماناز آن آمد حرام اندر جھانمی* 138.28وین ھمھ از نفس خود بین زایدتبھتر از خود در تصور نایدت* 138.29خوار و مرتد استاینچنین می خوارهآنکھ با خود میخورد می، با خود است* 138.30بادش وبالوآنکھ بی او دم زند،بادش حاللوآنکھ با او میخورد* 138.31چشم بگشایم ببینم روی اوخورم از جام ھوچونکھ با او می* 138.32ھم ز می خوردن شود این حاصلمبعد از آن از خود بھ کلی بگسلم* 138.33تا کی اندر بند این جان و دلی ؟ایکھ میخواھی کھ از خود بگسلی* 138.34تا ببینی یار دل رنجان منجان بھ جانان واگذار، ای جان من* 138.35غم خور او باش و از وی شاد شودل بھ دلداری ده و آزاد شو* 138.36توزود او را باز گیر از شیرنفس خود بر خود مگردان چیر تو* 138.37خواه شیر و خواه خمر و انگبینھر چھ ھست آن مستئی دارد یقین* 138.38کھ بکرد آن آدمی را اعجمیمستی گندم بد آن، ای آدمی* 138.39

خلد بر وی بادیھ و ھامون شده خورده گندم، حلھ زو بیرون شده138.40كار كردزھر آن ما و منیھاكان شربت ورا بیمار كرددید138.41ھمچو جغدی شد بھ ویرانۀ مجازدر گلزار نازجان چون طاوس138.42بھر كشت در زمین میراند گاویھمچو آدم دور ماند او از بھشت138.43شیر را كردی اسیر دم گاوای ھندوی زاو: اشك میراند او كھ138.44بی حفاظی با شھ فریادرس كرده ای ای نفس سرد بد نفس138.45كژدمی بر تو شد ھر گندم اودام بگزیدی ز حرص گندمی138.46پنجاه من قید بین بر پای خوددر سرت آمد ھوای ما و من138.47كھ چرا گشتم ضد سلطان خویش ؟بر جان خویشنوحھ میكرد این نمط138.48با انابت چیز دیگر یار كرداستغفار كردآمد او با خویش و138.49كن، كان درد بی درمان بودرحمكان از وحشت ایمان بوددرد138.50در حین صدر جست چون رھید از صبرمر بشر را خود مبا جامۀ درست138.51نی سدادكاو نھ دین اندیشد آنگھمر بشر را پنجھ و ناخن مباد138.52كافر نعمت است و گمره است نفسكشتھ بھ استآدمی اندر بال138.53نانگشت طاغی چونکھ فارغ شد زنفس کافر خود ھمی ندھد امان* 138.54زآنکھ زار و عاجز و مضطر بودآدمی خود مبتال بھتر بود* 138.55

خطاب حقتعالی بھ عزرائیل كھ تو را رحم بر كھ بیشتر آمد از این خالیق كھ قبض روح ایشان . 139كردی، و جواب دادن او حضرت عزت را

بر كھ رحم آمد تو را از ھر كئیب ؟ای نقیب: حق بھ عزرائیل می گفت139.1لیك نتوان امر را اھمال كردبر جملھ دلم سوزد بھ درد: گفت139.2در عوض قربان كند بھر فتی كاشكی یزدان مرا: تا بگویم139.3از كھ دل پر سوز و بریان تر شدت ؟بر كھ بیشتر رحم آمدت؟: گفت139.4تا شد ریز ریزز امردر شكستمتیزروزی كشتیی بر موج: گفت139.5جز زنی با طفلکی اندر رمھ قبض كن جان ھمھ: بس بگفتی139.6موجھا آن تختھ را میراندندھر دو آن بر تختھ ای درماندند139.7از خالص ھر دو ام دل گشت شادبادچون بھ ساحل او فکند آن تختھ* 139.8كن ز امر طفل را بگذار تنھاكنجان مادر قبض: باز گفتی139.9

خود تو میدانی چھ تلخ آمد مراچون ز مادر بگسلیدم طفل را139.10تلخی آن طفل از یادم نرفت بس بدیدم درد ماتمھای زفت139.11موج را گفتم فکن در بیشھ ایش آن طفل را از فضل خویش: گفت حق139.12پر درخت میوه دار خوش اكل گلبیشۀ پر سوسن و ریحان و139.13پروریدم طفل را با صد دالل زاللچشمھ ھای آب شیرین139.14صد نوااندر آن روضھ فکندهصد ھزاران مرغ مطرب خوش صدا139.15كردم او را ایمن از صدمۀ فتن بسترش كردم ز برگ نسترن139.16بر او آھستھ وز: باد را گفتمكاو را مگز:گفتھ مر خورشید را139.17بر او مگرای تیز: برق را گفتمبر او باران مریز: ابر را گفتم139.18پنجھ ای بھمن بر این روضھ ممال مبر آن اعتدالزین چمن، ای دی139.19

ذکر كرامات شیبان راعی و بیان معجزۀ ھود. 140بر رعا خط میكشیدوقت جمعھکھ از گرگ عنیدھمچو آن شیبان140.1با گزندنی در آید گرگ و دزدتا برون ناید از آن خط گوسفند140.2امان آل بودصرصركاندر آنتعویذ ھودبر مثال دائرۀ140.3تماشا میكنیدمثلھو ز برون،ھشت روزی اندر این خط تن زنید140.4تا دریدی عظم و لحم از یکدگرفکندی بر حجربر ھوا بردی140.5

استخوان ریزان شدی تا چو خشخاشگره را بر ھوا بر ھم زدییك140.6مثنوی اندر نگنجد شرح آن آن سیاست را كھ لرزید آسمان140.7گرد خط و دایرۀ آن ھود گردگر بھ طبع این میكنی، ای باد سرد140.8بیا در خط راعی کن گزند: گوور بھ حرص این میکند گرگ نژند* 140.9

این كن از مصحفیا بیا و محواین ملك بینای طبیعی، فوق طبع140.10یا معلم را بمال و سھم ده كن، بندی بنھمقریان را منع140.11تابی از آن روز جزاست عجز توعاجزی و خیره، كاین عجز از كجاست ؟140.12نك خروج پنھانیان راوقت شدعجزھا داری تو در پیش، ای لجوج140.13در دو عالم خفتھ اندر ظل دوست قوت اوستخرم آن، كاین عجز و حیرت140.14مرده شد، دین عجایز بر گزیدھم در آخر عجز خود را او بدید140.15در جوانی راه یافت از عجوزییوسفی بر وی بتافتچون زلیخا140.16در درون ظلمت است آب حیواندر محنت استدر مردن وزندگی140.17زیر پا بنھاد از جھل و عمیآن الطاف راھمچنان نمرود* 140.18

رجوع بھ قصۀ پروردن حق تعالی نمرود را بھ شیر پلنگ. 141آمد در امان از سموم و صرصرحاصل، آن روضھ چو باغ عارفان141.1او را شیر ده، طاعت نمود: گفتمیك پلنگی طفلكان نوزاده بود141.2تا كھ بالغ گشت و زفت و شیر مردپس بدادش شیر و خدمتھاش كرد141.3تا در آموزند نطق و داوری چون فطامش شد، بگفتم با پری141.4كھ بھ گفت اندر نیاید فن من پرورش دادم مر او را زین چمن141.5بی ضرربھر مھمانی كرمانداده من ایوب را مھر پدر141.6اینت یدبر پدر من اینت قدرت،داده كرمان را بر او مھر ولد141.7چون بود شمعی كھ من افروختم ؟ من آموختممادران را مھر141.8بی واسطھ تا ببیند لطف منصد رابطھصد عنایت كردم و141.9

تا بود ھر استعانت از منش تا نباشد از سبب در كش مكش141.10شكوه ای نبود ز ھر یار بدش تا خود از ما ھیچ عذری نبودش141.11بی واسطھ كھ بپروردم ورااین حضانت دید با صد رابطھ141.12سوزندۀ خلیل كھ شد او نمرود وای بندۀ جلیلشكر او آن بود،141.13جاه كرد ز استكبار و استكثارشكر شاهھمچنان، كاین شاھزاده141.14چونكھ صاحب ملك و اقبالی بوم كھ چرا من تابع غیری شوم ؟141.15از تجبر بر دلش پوشیده گشت لطفھای شھ، كھ ذكر آن گذشت141.16از جھل و عمی زیر پا بنھادآن الطاف راھمچنان نمرود141.17كبر و دعوی خدائی میكندره میزنداین زمان كافر شد و141.18كند با من قتال تابا سھ كركسرفتھ سوی آسمان با جالل141.19تا یابد ابراھیم راكشت اوصد ھزاران طفل بی تلویم را141.20زاد خواھد دشمنی بھر قتال كاندر حكم سال: كھ منجم گفت141.21می كشت از خباطھر كھ میزائیدھین بكن در دفع آن خصم احتیاط141.22ماند خونھای دگر در گردنش رست طفل وحی كشكوری او141.23تا غرورش داد ظلمات نسب !از پدر یابید آن ملك؟ ای عجب 141.24او ز ما یابید گوھرھا بھ جیب اب شد حجیبام وگر دیگران را141.25چھ بھانھ مینھی بر ھر قرین گرگ درنده ست نفس بد یقین141.26پر سفھ نفس زشت كفرناكدر ضاللت ھست صد كل را كلھ141.27سلسلھ از گردن سگ بر مگیرای بندۀ فقیر: زین سبب میگویم141.28كاو بد رگ است "ذلت نفسھ"باش سگ استھمگر معلم گشت این سگ141.29بر سھیلی چون ادیم طائفی فرض می آری بجا گر طائفی141.30

ھم شوی چون موزه ای بر پای دوست تا سھیلت واخرد از ننگ پوست141.31بنگر اندر مصحف، آن چشمت كجاست ؟شرح خبث نفسھاستجملھ قرآن141.32مو میشكافت در قتال انبیاذكر نفس عادیان كآلت بیافت141.33میزد لھب میفتاد اندر جھاناز نفس شوم بی ادبقرن قرن141.34

رجوع بھ قصۀ شاھزاده کھ زخم خورده از خاطر شاه، پیش از استكمال فضایل دیگر از دنیا . 142برفت

سوی گوربرد او را بعد سالیكھ رأی نفس کوركنقصھ كوتھ142.1آن خون كرده بودخشم مریخیشچون از محو شد سوی وجودشاه142.2یك چوبھ تیردید كم از تركششبی نظیرآنچون بھ تركش بنگرید142.3اندر حلق او آن تیر توست : گفتكو آن تیر؟ و از حق باز جست: گفت142.4آمده بد تیر او بر مقتلی ولیعفو كرد آن شاه دریا دل،142.5اوست جملھ ھم كشنده، ھم ولیست كشتھ شد، در نوحۀ او میگریست142.6ھم ماتم كنیست ھم كشندۀ خلق وپس جملھ نیستور نباشد ھر دو او142.7بر معنی نزدكان بزد بر جسم وزرد خدشكر میكرد آن شھید142.8تا ابد معنی بخواھد شاد زیست جسم ظاھر، عاقبت خود رفتنیست142.9

سوی دوست رفت دوست بی آزاربر پوست رفتآن عتاب از رفت ھم142.10آخر از عین الكمال او ره گرفت گر چھ او فتراك شاھنشھ گرفت142.11صورت و معنی بكلی او ربودكاھلترین ھر سھ بودو آن سیم142.12گر زین نمانی در شگفتمی سزدملک و خالفت او گرفتدختر و* 142.13من غریق بحر معنی، تو عجولمن ز طول قصھ گشتستم ملول* 142.14یافت مقصود از کریم و کار سازآن کھین از ذلت و عجز و نیاز142.15

کھ میراث او بکاھل ترین اوالد او دھندمثل وصیت كردن آن شخص كھ سھ پسر داشت. 143

پیش پیش گفتھ بود اندر وصیتآن یكی مردی بوقت مرگ خویش143.1وقف ایشان كرده او جان و روان سرو روانچو سھسھ پسر بودش143.2زین ھر سھ كاو كاھلتر است آن برد،ھر چھ كالھ و سیم و زر است: گفت143.3بعد از آن جام شراب مرگ خوردگفت با قاضی و بس اندرز كرد143.4نگذریم از حكم او ما سھ یتیم كای كریم: گفتھ فرزندان بھ قاضی143.5بر ما نافذ است آنچھ او فرمودسمع و طاعھ میكنیم، او راست دست143.6سر نپیچیم، ار چھ قربان میكندز ابراھیم خودما چو اسماعیل143.7تا بگوید قصھ ای از كاھلیش گفت قاضی ھر یكی با عاقلیش143.8تا بدانم حال ھر یك بی شكی تا ببینم كاھلی ھر یكی143.9

صورت معنی بھ کل او را ربودآن سوم کاھلترین ھر سھ بود143.10خرمن میبرندبی شدیارزآنكھعارفان از دو جھان كاھلترند143.11كار ایشان را چو یزدان میكندكاھلی را كرده اند ایشان سند143.12صبح و شام می نیاسایند از كدكار یزدان را نمی بینند عام143.13در ره عقبی ز مھ گو میبرندکار دنیا را ز کل کاھلترند* 143.14از كشف رازتا بدانم حد آن ھین ز حد كاھلی گوئید باز143.15تا ببینم من بھ چھ حد کاھلیدھین ز حد کاھلی شرحی دھید* 143.16سرھا واصل است چون بجنبد پردهبی گمان، خود ھر زبان پردۀ دل است143.17صد آفتاب می بپوشد صورتچو یك شرحۀ كبابپرده ای كوچك،143.18لیك، بوی از صدق و كذبش مخبر است گر بیان نطق كاذب نیز ھست143.19گولخن ھست پیدا از سمومآن نسیمی كھ بیاید از چمن143.20

ھست پیدا در نفس چون مشك و سیربوی صدق و بوی كذب گول گیر143.21ھست ظاھر ھمچو عود و انگزهبوی اخالص و نفاق بی مزه* 143.22گلھ كناز مشام فاسد خودده دلھگر ندانی یار را از143.23بیگمان گشتھ است چشمت فاسدیور ندانی تو عجوز از شاھدی* 143.24بیگمان شد حس ذوق تو خدرور تو نشناسی شکر را از صبر* 143.25ھست بی شک حس سمع تو خرابور یکی شد صوت بلبل با غراب* 143.26حس لمس تو بھ تو بنمود پشتور یکی گشتت سمور و خار پشت* 143.27چون فن روباه و شیرھست پیدابانگ ھیزان و شجاعان دلیر143.28وانگھی راه طلب در پیش کنکنچارۀ کار حواس خویش* 143.29چھ اباست تو بدانیچون بجنبدیا زبان ھمچو سر دیگ است راست143.30دیگ شیرین را ز سكباج ترش از بخار آن بداند تیز ھش143.31وقت بخریدن بدید اشكستھ رادست بر دیگ نوی چون زد فتا143.32در چندی شناسی مرد را ؟: گفتآن یکی پرسید صاحب درد را* 143.33دانمش اندر سھ روزور نگوید،دانم مرد را در حین ز پوز: گفت143.34در سخن پیچانمش ور نگوید،دانمشار بگوید: و آن دگر گفت143.35لب ببندد، در خموشی در روداگر این مكر بشنیده بود: گفت143.36تا ابد پوشیده بادم حال اینمیرو گوی تا ھفتم زمین: گفت* 143.37واندر آن نقصان دینم چھ بود؟حال یکتن گر ندانم، چھ شود؟* 143.38

تمثیل. 144گر خیالی آیدت در شب فراآنچنانكھ گفت مادر بچھ را144.1تو خیالی زشت بینی پر ز كین یا بھ گورستان و جای سھمگین144.2رودر حالاو بگرداند ز تودل قوی دار و بكن حملھ بر او144.3آن خیال دیو وش بگریخت تفتزآنکھ بی ترسی بھ سویش ھر کھ رفت144.4اینچنین گر گفتھ باشد مادرش آن خیال دیووش: گفت كودك144.5ز امر مادر، پس من آنگھ چون كنم ؟حملھ آرم، افتد اندر گردنم144.6آن خیال زشت را ھم مادریست چست ایستتو ھمی آموزی ام كھ144.7ار خصم اندكیست غالب از وی گردددیو و مردم را ملقن آن یكیست144.8اهللا اهللا، رو تو ھم زآن سوی باش تا كدامین سوی باشد آن یراش144.9

حیلھ را دانستھ باشد آن ھمام اگر از مكر ناید در كالم: گفت144.10من خامش نشینم پیش او: گفتسر او را چون شناسی؟ راست گو144.11تا بر آیم بر سر بام فرج صبر را سلم كنم پیش درج144.12ھست روزی بعد ھر تلخی شکرھست مر ھر صبر را آخر ظفر144.13منطقی بیرون از این شادی و غم ور بجوشد در حضورش از دلم144.14اندر یمن از ضمیر چون سھیلكاو فرستاد آن بھ منمن بدانم144.15روزنھ ست زانكھ از دل جانب دلزآن میمنھ ستدر دل من آن سخن144.16بستھ شد دیگر نمی آید برونھست باقی شرح این لیکن درون* 144.17منتی ھم بر دل و بر تن نھم مر بزرگی ورا گردن نھم* 144.18ختم شد، واهللا اعلم بالصواب چون فتاد از روزن دل آفتاب* 144.19

خاتمھ لولده الکامل المحقق بھاء الدین. 145کای زنده دم: شد خمش گفتم روامدتی زین مثنوی چون والدم145.1از چھ بر بستی در علم لدناز چھ رو دیگر نمیگوئی سخن ؟145.2ماند ناسفتھ در سوم پسرقصۀ شھزادگان نامد بھ سر145.3نیستش با ھیچکس تا حشر گفتنطقم چون شتر زین پس بخفت: گفت145.4بستھ شد، دیگر نمی آید برونھست باقی شرح این، لیکن درون145.5

ار بگوید، من زبان بستم ز گفتھمچو اشتر ناطقھ اینجا بخفت145.6کل شی ھالک اال وجھھوقت رحلت آمد و جستن ز جو145.7در دل آنکس کھ دارد زنده جانباقی این گفتھ آید بی زبان145.8کامد وقت کز غم وارھممژدهگفتگو آخر رسید و عمر ھم145.9

بگذرم زین نم، در آیم در یمیدر جھان جان کنم جوالن ھمی145.10یافت زآن خوبست و گشاز یمی نمنم زنده است و خوشززآنکھ اینعالم145.11در جھان یم ببین تا چون شودچونکھ جان در خاک و نم زنده بود145.12نم چو قطره دان و بی اندازه یمیم چو شھر است و چو دروازه است نم145.13کھ تا یابی بقادر یم جاناناندرآزین نمی، کاو ھمچو جانست،145.14پس ز راه جان طلب کن این شرفچونکھ نم از بحر جانست اینطرف145.15جستن اندر خاک یم بیھوده است تا تو را آنجا برد کاو بوده است145.16موج بحر جان سوی جانان بردبھ خاکستان بردجزو ھر خاکی145.17بی لب و بی کام میگو نام ربکن، وصل جانان را طلبپس ز جان145.18در جھان جان بمانی جاودانتا رھی از حبس این فانی جھان145.19می بکاری تا شوی آخر ھالکتخمھای عمر را در شوره خاک145.20بی عوض ضایع کنی ھر دم، چرا ؟اینچنین عمر عزیز بی بھا145.21تا دھی گلزار و گیری خار زارغبن می ناید تو را؟ ای مرد کار145.22خرم آنکش حق بھ سوی خویش خواندنماندعمر کان شد صرف در دنیا145.23در ره حق، گردد آن نامنتھیعمر معدود شمرده چون دھی 145.24عمر ده روزه کھ در طاعت رودبیشمار و بیحد و بیعد شود145.25گل بر از یک خار توصد ھزارانھین تجارت کن در این بازار تو145.26دانھ برگیری ز فضل کردگاراز یکی دانھ کھ کاری صد ھزار145.27بیشمار است آنطرف کان بر بودخود شمار آنجا بود کاخر بود145.28از خودی بگذر زمانی با خود آسوی کل خود رو ای جزو جدا145.29گفتگو و صلح و جنگت چون حبابدر تن ھمچون سبو ھستی چو آب145.30بر سر آب درون، ای نامورچون حباب است این نقوش و این صور145.31تا شود سر درون پیدا برونیا چو کفی بر سر آب درون145.32مینماید خوردنیھا در تنوراز تف و از کف و از بوی قذور145.33میشود ظاھر بر پیر و جوانتا کھ شیرینی و یا ترشی است آن145.34میشود پیدا کھ چھ سان است جانھمچنین از قول و فعل مردمان145.35مؤمن است او یا کھ کافر، یا ولیستجان او در مرتبھ چون است و چیست؟145.36تا نگردد آب شیرین ناگوارآب را اندر سبو بی یم مدار145.37رنگ و بوی و طمع آب از وی رودکاب ساکن بی مدد ناخوش بود145.38ھست مغبون و گرفتار شکیستھر کھ دو روزش یکی ست: گفت احمد145.39پر ز بادی، ھمچو انبان تھیبی یقینی میزید در ابلھی145.40میشود صافیش دردی ھمچو کفھر دمی پس میرود از پیش صف145.41ھر دمی او زشت و ابتر میشودرنج او ھر لحظھ بد تر میشود145.42بی عذاب بحر در نار عذابسوی دوزخ میرود آن رد باب145.43ھر دمی غفلت تو را واپس بردپیش از آنکھ کار تو آنجا رسد145.44بگذر از استاره و چرخ علیلرو بھ سوی اصل خود ھمچون خلیل145.45سر بر آن ایوان و آن درگاه نھپای ھمت بر خور و بر ماه نھ145.46تا نمانی ھمچو ابلیسی جدااین خودی را خرج کن اندر خدا145.47تا شوی دریای بیحد و کرانآب جان را ریزد اندر بحر جان145.48ھین خمش واهللا اعلم بالصوابقصھ کوتھ کن، کھ رفتم در حجاب145.49

گم نشد نقد و بھ اخوانی رسیدشکر کاین نامھ بھ عنوانی رسید* 145.50ھر کھ از این بر رود آید بھ بامنردبان آسمان است این کالم* 145.51بل بھ بامی کز فلک برتر بودنھ بھ بام چرخ کان اخضر بود* 145.52گردشش باشد ھمیشھ زآن ھوابام گردون را از او آید نوا* 145.53

پایان دفتر ششمپایان مثنوی مولوی